راستش این کارشان خیلی به من اثر کرد ، بخصوص از دست اشرف خیلی دل آزده شدم. دل شکسته سرم را انداختم پایین و برگشتم به اتاق خودمان. با آنکه در دلم غوغایی برپا بود ، اما با این همه باز نمی خواستم به مهین جان یا خاله حرفی بزنم . البته مهین جان خودش تا چشمش به من افتاد زود متوجه شد که یک چیزی هست. هر دو پاپی ام شدند. عاقبت زیر زبانم را کشیدند. خدا می داند آن روز مادرم چه حالی شد. هنوز یادم است در حالی که اشک توی چشمانش جمع شده بود رو به خاله کرد و با لحنی دردمند گفت: که که حرف بزن نیستیم خاله جان ، اما به خدا قسم وقتی این چیزها را می بینم می گویم صدرحمت به هفت پشت غریبه ، تازه همان غزیبه هم با آدم این طور رفتار نمی کند. تا حالا چشم ندید مرا داشت حالا نوبت این طفل معصوم شده که هر روز باید توی این خانه تن و بدنش را بلرزاند. آخر نمی دانم اگر ما بدیم آن وقت که کار خیاطی دارند خوبیم و ارج و قرب پیدا می کنیم ، اما همین که خرشان از پل گذشت انگار نه انگار ، نه فکر کنید پشت سرشان می گویم ، به خدا قسم اگر یک بار دیگر با من کار داشته باشند من یکی دیگر نیستم ، پشت دستم را داغ می کنم. تا حالا هرچه کردم بس است ، اگر قرار بود بفهمد تا حلا فهمیده بود. شما هم همین طور ، والله به خدا که تقصیر خودمان است ، از بس که هرچه برسرمان آمد لای زیر را گرفتیم . نمونه اش همین برنامه میهمانی امشب ، من و شما به اشرف نزدیکتر بودیم یا کس و کار حاج ماشاالله . صاقی تا چلوکششان همه را وعده گرفته، آن وقت ما سه نفر آدم که با خودش خانه یکی هستیم دورمان خط کشیده.
خاله که دید مادر بیچاره ام حسابی از کوره در رفته ، با اینکه خودش هم رای با او بود، اما باز برای آنکه موضع کش پیدا نکند ، مثل همیشه با مهربانی و خوش زبانی خاص خود با هزار و یک دلیل که از اول تا آخرش همه و همه به دایی ناصر ختم می شد، سعی کرد تا مهین جان را آرام کند. البته تا حدودی هم موفق شد.
نزدیکیهای غروب بود که قوم خویشهای داماد به همراه خودش از راه رسیدند. توی حیاط و راهرو قیل و قالی به راه افتاده بود که نگو و نپرس. چراغی روشن نکرده بودیم تا دیده نشویم. چشمهای هرسه مان پی داماد می گشت که تا وارد شد اول از همه من توانستم حدس بزنم کیست. از سلام و علیک کردن زن دایی معلوم بود از خوشحالی روی پایش بند نیست. داماد آنقدرها هم که می گفتند کم سن سال نبود. هیچی هیچی نداشت سی سال را داشت. به نظر می رسید که هم سن زن دایی ملوکم باشد، اما شکل و شمایل بدی نداشت. سر و وضعش هم خیلی مرتب بود ، کت و شلوار اتو کشیده ای به ان داشت که معلوم بود بار اول است آن را پوشیده ، همین طور اُرسی هایش آنقدر نو بودند که وقتی از پله ها بالا می آمد قژقژ صدا می کرد ، روی هم رفته بد نبود.
آن شب اتاق های بالا پربود از آدم ، سر و صدای همهمه شان خانه را پر کرده بود. همگی دور چراغ گردسوز مثل شبهای پیش نشسته بودیم و در خیاطی به مادرم کمک می کردیم. هرکس توی لاک خودش بود. به قدری اتاق ما سوت و کور بود که وقتی پدر داماد با حرارت مقدار مهریه و تاریخ عقد و عروسی را تعیین می کرد ما هم می شنیدیم.کسی حرفی نمی زد ، فقط گوشهایمان کار می کرد. آن شب مادرم مصمم بود که لباس گیپور سفیدی را که یکی از مشتریهایش برای مراسم شیرینی خوران دخترش می خواست بدوزد تمام کند. هنوز یادم است ، لباسی را که مادرم دوخته بود دامن بلندی داشت با یقه دالبری که تازه مد شده بود. مشتری مادرم از او قول صددرصد گرفته بود که لباس دخترش را تا آخر آن شب حاضر کند . برا یهمین وقتی که کار لباس تمام شد مهین جان داد من آن را بپوشم تا اگر عیب و ایرادی داشت همان شب برطرف کند. به هواهش مادرم با احتیاط لباس را پوشیدم و جلویش چرخی زدم. مادرم نشسته بود و نگاهم می کرد. او هم مثل خاله عوض آنکه حواسش به لباس باشد ، طوری با مهر و علاقه براندازم می کرد که انگار اولین بار است مرا می بیند. در حالی که هیچ وقت احساس را بروز نمی داد ،اما آن شب همین طور یک بند قربان صدقه ام می رفت و از قد و بالا و سر و زلفم تعریف می کرد. خاله می شنید و سرتکان می داد و می خندید. یادش به خیر خاله هی می گفت آنقدر بگو تا زبانم لال آخر خودت نظرش بزنی. توی این بگو نگوها بودیم که یکهو صدای باز و بسته شدن در اتاق خاله به گوشمان خورد. خاله هم که می ترسید دزد آمدهب اشد ، بلند شد یک سر و گوشی به آب بدهد که من نگذاشتم.خودم رفتم با احتیاط تگاهی به راهرو و حیاط انداختم. بعد برای آنکه دل خاله را آرام کنم با آنکه در اتاق خاله بسته بود باز گفتم بهتر است نگاهی هم توی اتاق بیندازم. برای همین آهسته در اتاق خاله را باز کردم و رفتم تو. با آنکه چراغی روشن نبود اما توی تاریکی به نظرم رسید که همه چیز سرجایش است. البته زیاد دقت نکردم. آخر آن خدابیامرز چیز زیادی نداشت جز یک گلیم و یک دست رختخواب. تنها چیز باارزشی که از جوانیش به یادگار مانده بود ،آیینۀ قدی عقدش بود که پدربزرگ خدابیامرزم برایش خریده بود که البته آن هم قیمت چندانی نداشت. مهین جان هروقت می خواست عیب و ایراد لباس های مشتریهایش را پیدا کند آنان را به اتاق خاله می فرستاد تا خودشان هم نظر بدهند. آن شب تنها چیزی که در بدو ورودم به اتاق روی آن دقت کردم همین آیینه بود که مهتاب از پشت پنجره آن را صیقل داده و روشن کرده بود. تا چشمم به آن افتاد بی اختیار وسوسه شدم که بروم جلوی آیینه و خودم را در آن تماشا کنم. راستی که زیبا بودم. دلم می خواست بدانم چه شکلی شده ام ، توی آیینه با دقت خودم را نگاه کردم. قدم زیاد بلند نبود اما موهای بلندی که مثل مخمل دورم ریخته بود تا کمرم می رسید. رنگ پوشتم به قول خاله سرخ و سفید بود اما رنگ چشمانم خیلی روشن تر از چشمان مهین جان ، عسلی روشن ، شاید هم می شد بگوییم تشابه زیادی با رنگ چشمان پدرم داشت که فقط من عکسش را دیده بودم ، اما بینی سربالا، حالات ابروهایم خیلی به مهین جان شباهت داشت. شاید به همین خاطر بود که وقتی مهین جان یک دفعه متوجه این مسئله آن طور قربان صدقه ام رفت. شاید جوانی خودش را در صورت من می دید. لباسی که پوشیده بودم واقعاً به تنم جنگ می کرد.خودم را نگاه می کردم و به خودم می گفتم ای کاش تصویر من در این شب مهتابی در قاب آیینه ای که پیش رو داشتم به یک نقاشی تبدیل می شد ، یک قاب نقاشی که برای ابد جاودانه می ماند. با دلی شیدا ایستاده بودم و داشتم این آرزو را در قلبم می کردم که یک آن توی آیینه زیر نورمهتاب چشمم افتاد به پسردایی که درست پشت سرمن روی طاقچه کنار پنجره نشسته بود و مرا تماشا می کرد. چطور تا آن لحظه او را ندیده بودم هنوز نمی دانم ، طوری با تحسین نگاهم می کرد که انگار به یک فرشته نگاه می کند . تا دید متوجه حضورش شده ام فوری سرش را انداخت پایین، به سرعت از اتاق دویدم بیرون.
خاله تا چشمش به من افتاد سراسیمه پرسید: چه شده خاله جان ، دزد آمده؟
در حالی که دستم را گذاشته بودم روی قلبم گفتم: نه خاله جان ، نترسید، انگار پسردایی در اتاق شماست.
مهین جان و خاله با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. خاله که حیرت کرده بود با زحمت بلند شد و رفت به اتاق خودش تا به پسردایی سربزند. تا برگردد خیلی طول کشید. در این اثنا یکی دو بار هم خود دایی از پله ها پایین آمد و رفت توی اتاق خاله. مادرم همین طور که نشسته بود دلش شور می زد. اما تا خاله خودش نیامد هیچ کداممان نرفتیم جلو. عاقبت پس از نیم ساعت خاله خودش برگشت، اندوهگین به نظر می رسید. پیش از آنکه کسی چیزی بپرسید ، برایمان گفت که پسردایی محض خاطر آنکه مادرش ما را وعده نگرفته سردرد را بهانه کرده و آمده به اتاق او و چندین بار هم که دایی آمده دنبالش نتوانسته او را با خودش ببرد. حالا هم همان جا بدون آنکه چراغی روشن کند روی قالی خوابیده است.
این کار عبدالرضا باعث شد یکی دوباری هم خود زن دایی آن همه میهمان را بگذارد بیایید پایین که البته این اقدام او هم بی نتیجه بود.
آن شب وقتی مهین جان شام می کشید ، یکی دوبار بلند شد و خواست او را هم صدا بزند که خاله نگذاشت. گفت اگر ملوک بفهمد واویلا می کند ، پیش خودش فکر می کند که ما او را دوره کردیم ایم. برا یهمین آن شب مادرم شام پسر دایی را جدا داد تا برایش ببرم، پیش از اینکه بروم خاله به من سفارش کرد اگر دیدم خوابیده صدایش نزنم.
چادر سرانداختم و همان طور که سینی در دستم بود ، خیلی آهسته در اتاق خاله را گشودم. با آنکه چراغی در آنجا روشن نبود اما همان طور که گفتم به واسطۀ مهتابی که همه جا را در برگرفته بود می توانستم او را ببینم که روی قالی دراز کشیده و ساعد دستش را روی پیشانیش نهاده بود.
در حالی که نگاهم به او بود آهسته خم شدم تا سینی را روی زمین بگذارم که بی اختیار چشمم به صورتش افتاد ، آرام و اندوهگین به سقف خیره شده بود. به قدری غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور من نشد. از دیدن چهره اش چیزی نمانده بود اشکم جاری شود. آهسته و آرام برگشتم به اتاق خودمان. البته این را هم بگویم که دایی ناصر آن شب حال و احوال رو به راهی نداشت. خدا وکیلی او هم راه دستش نبود که زن دایی با ما چنین معامله ای بکند ، ولی به خاطر معذوراتی که داشت از عهده همسرش بر نمی آمد. مهمترین دلیلش هم ما بودیم که می دانست محتاج حمایت او هستیم . طفلکی دایی با آنکه زجر می کشید اما محض خاطر ما هر غم و غصه ای که بود می ریخت توی دل خودش و بروز نمی داد.
صبح فردا خاله برای ما تعریف کرد پس از رفتن میهمانان بیدار بوده و شنیده که دایی به خاطر این کار با ملوک خانم بگو مگویش شده و بعد هم از زور ناراحتی تا خود صبح تو حیاط قدم می زده. برای همین همگی برای آنکه از فشار روحی دایی بکاهیم با هم قرار گذاشتیم هیچ کداممان در این مورد گله نکنیم.
غروب آن شب وقتی دایی مثل همیشه از راه نرسیده به اتاق خاله مرحمت آمد، من و مهین جان هم آنجا بویدم و به اتفاق شیرینی خوران اشرف را به دایی تبریک و تهنیت گفتیم.
ده روز بعد سیزده به در بود که از قضا مصادف شده بود با روز یه شنبه ، همان روزی که شبش نوبت آمدن میراب محله برای آب انداختن به آب انبار ما بود. برا یهمین برای سیزده به در نمی شد جایی رفت چرا که می بایستی پیش از تاریکی حیاط و کف آب انبار شسته وتمیز می شد. نوبت را هم که نیم شد از دست داد چرا که اگر نوبت را از دست می دادیم اول دردرسر و جنگ و دعوا با همسیاه ها بود. همیشه وقتی سحر سه شنبه می آمد من و اشرف دوتایی با هم حیاط را جارو می کردیم تا وقتی آب حوضی برای کشیدن آب حوض به خانه مان می آید هیچ کداممان توی حیاط پا نگذاریم. دو سه هفته ای می شد که این کار به گردن من افتاده بود. اول که به خاطر بیماری اشرف، حالا هم که دیگر اشرف خانم عروس شده بود و دست به سیاه و سفید نمی زد.
با این همه من از بابت شکایتی نداشتم، چرا که می دانستم اگر من هم بخواهم از زیر این کار شانه خالی کنم ، می افتد گردن مهین جان یا خاله که همیشه از پا درد و کمر درد می نالید . برای همین هم آن روز صبح هنوز آفتاب نزده بود که مشغول رفت و روب حیاط شدم. داشتم حیاط را جارو می زدم که صدای در بلند شد. می خواستم در را باز کنم که زن دایی پنجرۀ اتاقشان را گشود و با صدای بلندی گفت: حاج ماشالله خان بی زحمت صبرکنید ما آمدیم.
این را که شنیدم فهمیدم نباید در را باز کنم. هنوز یکی دو ثانیه بیشتر نگذشته بود که دیدم زن دایی با دخترش مرتب و آراسته از پله ها پایین آمدند. بخصوص اشرف. با چادر تافته و کفش قندره. هر دو بی اعتنا از کنارم گذشتند، بدون آنکه حتی جواب سلام مرا بدهند. همان طور که ساکت ایستاده بودم نگاهم به آن دو بود. کالسکه روسی حاج ماشاالله خان دم در حیاط منتظرشان بود. صدای گفتگویشان می آمد، زن دایی داشت به شوهرخواهرش توضیح می داد که دایی امروز گرفتاری دارد و نمی تواند با آنها به درکه برود. این بار بهانه خوبی به دست دایی افتاده بود ، بهانه برای فرار از باجناقش که میلی با حشر و نشر با او نداشت. همین طور هم پسردایی؛ او هم درس را و کتابش را برای نرفتن به آنجا بهانه کرده بود تا خانه بنشیند. این طور که پیدا بود توی باغ درکه حاج ماشاالله خان خیلی خبرها بود؛ لابد نامزد اشرف هم آنجا وعده داشت، پس از رفتن آن دو مدتی ایستاده بودم و فکر می کردم. بی اختیار رفته بودم تو فکر، یاد سیزده به در سال پیش افتادم که همگی رفته بودیم به گلابدره ، باغ عبدالحسین خان. یادش به خیر چقدر به همه مان خوش گذشت. آن روز من و اشرف دو تایی و دور از چشم همه یواشکی پای یکی از درخت های گردوی باغ به نیت آنکه سال دیگر هردومان عروس بشویم با همدیگر سبزه گرده زدیم. خدا می داند که وقتی داشتیم سبزه گره می زدیم چفدر خندیدیم و توی سر و کله هم زدیم. یعنی این اشرف همان اشرف بود. داشتم به این چیزها فکر می کردم و نمی فهمیدم که اشکم جاری شده ، همان طور که در حال و احوال خودم بودم یکدفعه دیدم کسی جارو را از دستم گرفت. برگشتم نگاه کردم ، پسردایی ام بود. پیش از اینکه حرفی بزنم با جارویی که از دستم گرفته بود شروع کرد به به جارو زدن حیاط. بدون آنکه حرفی بزنم برگشتم به اتاق خودمان. یادم نیست تا عصر چطوری گذشت اما یادم است طرفهای عصر که شد، خاله مرحمت خدا رحمتش کند یک آش رشتۀ خوشمزه ای رو به راه کرد و همگی رفتیم روی پشت بام. دایی و عدالرضا هم آمدند. یادش بخیر مزه آش آن روز خاله هیچ وقت از زیر دندانم نمی رود بخصوص که آن را روی پشت بام خوردیم. آخر پشت بام کاه گلی خانه مان در آن فصل خیلی باصفا می شد. حالا می گویی چطور ، الان برایت می گویم. پنجاه شصت سال پیش از این که هنوز آسفالت و از این چیزها نیامده بود، اکثریت مردم بام خانه شان را با کاه گل می پوشاندند تا رطوبت باران و برف به سقف نفوذ پیدا نکند. قدرتی خدا نمی دانم چطور بود که وقتی فصل بهار از راه می رسید یک عالمه سیزه و یک عالمه گل شقایق که تخمشان از قبل لای کاه گلها بود ، خود به خود شروع می کرد به سبز شدن که خیلی تماشایی بود. می گفتم ... آن روز به همه مان خیلی خوش گذشت بخصوص به من و پسردایی که خودمان هم حال و هوایمان بهاری بود. یا نگاه او به من بود یا نگاه من به او ؛ از نگاهش پیدا بود که خیلی حرفها برای گفتن داد همان طور که من هم خیلی حرفها برای گفتن داشتم. آخر طی این ده روز گذشته هیچ کاغذی بین ما رد وبدل نشده بود. مثل این بود که پسردایی جواب مرا شنیده بود و دیگر خاطرش از جانب من جمع شده بود. این طور که پیدا بود دیگر آن عجله ده روز پیش را نداشت. برخلاف من که از این وضع پی شامده کلافه بودم. برای همین وقتی دوباره خاله جان برایش آش کشید و به دستم داد ، پیش از اینکه ظرف را به دستش بدهم ، کاغذی را که شب پیش برای او نوشته بودم ، با عجله گذاشتم زیر ظرف آش و دادم دستش. با دو بیت از اشعار خواجه شیراز ، حرف دلم را برایش نوشته بودم. البته نه به خوش خطی خودش. آن دو بیت این بود.
حسب حالی ننوشتیم شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
بله ، یعنی این طوری نمی شود، یعنی می بایست کار آخر را اول بکنی. وقتی ظرف را از دستم می گرفت با تعجب نگاهی به کاغذ که زیر بود انداخت. او هم مثل خودم از بی پروایی من شگفت زده شده بود. جلوی چشم خودم خیلی با احتیاط و طوری که دیگران متوجه نشوند آن را گشود و خواند و با سرعت در جیبش گذاشت. از همان جایی که نشسته بودم نگاهم به او بود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود تو فکر ، مثل اینکه در معرکه ای گرفتار شده باشد. چشمانش همان چشمان بشاش چند لحظه پیش نبود ، ناگهان متوجه نگاهم شد. از نگاه منتظر و پر پرسش من که تمام حالتهای او را زیر نظر داشت گویی معذب به نظر می رسید. پنج دقیقه بیشتر نتوانست تاب بیاورد و به بهانه اینکه از فردا داراالفنون گشوده خواهد شد و درسش مانده از جا بلند شد و پایین رفت.
از دیدن چنین واکنسی آنچنان بغض راه گلویم را بسته بود که داشتم خفه می شدم اما نمی توانستم گریه کنم ، فقط دلم می خواست خودم را از روی پشت بام بیندازم پایین . آنقدر نشستم تا همه رفتند پایین؛ اما من و تک و تنها روی پشت بام نشسته بودم و خیره به غروب خورشید مانده بودم. خورشید هم دلش چون من خونین به نظر می رسید.
ده ، پانزده روز دیگر هم گذشت و شد آخر فروردین. در عرض این مدت همه اش گوش به زنگ بودم تا بلکه خبری بشود اما خبری که نبود هیچ او هم دیگر کاغذ دادنش را قطع کرده بود. در دل گفتم لابد عزمش سست شده ؛ گرچه نگاهش این را نمی گفت. البته ما هم خیلی همدیگر را نمی دیدیم.هروقت هم که می دیدیم فقط یک آن و یک سلام . اما در همان یک لحظه در نگاه مشتاقش چیزی که نشان بدهد عوض شده باشد نمی دیدم و همین بود که عذابم می داد.
هربار تا دور و برم خالی می شد می رفتم سراغ درخت گل یخ که حالا دیگر آن هم گلهای معطرش را از دست داده بود. کم کم داشتم پیش خودم یک فکرهایی راجع به این قضیه می کردم که باز پیغامی از او به دستم رسید.
این بار پیغامش را گذاشته بود لا به لای شاخ و برگ گلدان یاس روبروی پنجره مان که همیشه بوی عطر گلهایش در اتاقمان می پیچید.
یک روز صبح که داشتم یاس می چیدم ، چشمم به کاغذ خورد ، پیغامش همین یک مصرع بود:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
با خواندن کاغذش ، تمام شوقی که در قلبم پیدا شده بود محو شد و رفت. همان جا بی اختیار جلوی طاقچه روبروی پنجره مان نشستم و رفتم توی فکر که این دیگر چه جوابی است که به من داده ، یعنی چه مصلحتی او می بیند که من نمی بینم؛ جز مسئله رضایت گرفتن از زن دایی . مگر از اول نمی دانست که باید او راضی باشد. تازه اگر راضی بشود که بعید به نظر می رسد به این آسانیها رضایت بدهد ، ولی اگر رضایت ندهد چه؟ کاش پیش از آنکه این بازی را شروع کرده بودم این فکرها را می کردم، تا همین جا هم که رفته بودم بس بود.
اردیبهشت گذشت. تازه کرسی اتاقمان را جمع کرده بودیم. چهل پنجاه روز بیشتر به عروسی اشرف نمانده بود. زن دایی بیشتر جهیزیه اشرف را جور کرده بود. از سیاهی زغال تا سفیدی برف ، همه چیز برایش گرفته بود.، آن هم چه چیزهایی . بیشتر روزها هنوز آفتاب نزده با خاله اشرف دوتایی می رفتند بازار تا برای جهزیزه اشرف خرید کنند؛ گه گاه بعضی از وسیله هایی را که خریده بودند توی دستشان می دیدم ، منقل فرنگی ، دیگ و سینی مسی، ظروف چینی ، سماور روسی و خلاصه خیلی چیزهای دیگر که حالا از صدتای آنها یکیش به خاطرم مانده.
یادم است یکی از همان روزها من و خاله کنار پنجره اتاقمان نشسته بودیم و بیرون را تماشا می کردیم. آن روز مادرم خانه نبود. از صبح رفته بود لاله زار تا قسط چرخ خیاطیش را بدهد. آن روز زن دایی یک پیرمرد حلاج را خبر کرده بود تا برای رختخوابهای اشرف پنبه بزند. زن دایی همه اش در رفت و آمد بود و به پیرمرد بیچاره امر و نهی می کرد که پنبه ها را خوب بزند. مهین جان خسته و کوفته از راه رسید. از بس خسته بود از من خواست تا برایش از شربت سکنجبینی که همیشه قرابه اش را پشت پنجرۀ اتاقمان می گذاشتیم بیاورم. در یک چشم برهم زدن شربت را
آماده کردم و دادم دستش؛ همان طور که آن را سر می کشید با تعجب به پیرمرد حلاج انداخت که مشغول کارش بود و به خاله که روبرویش نشسته بود گفت: مثل اینکه عروسی نزدیک است خاله جان.
خاله که انگار در پی چنین فرصتی می گشت به خنده گفت: آره مادر ، من هم همین فکر را می کنم.راستش برای همین هم آمدم اینجا تا بنشینم در این خصوص فکری بکنیم.
مهین جان بدون اینکه چیزی بگوید با تعجب خاله را نگاه کرد. بدون شک خاله می دانست در مغز او چه می گذرد ، شاید برای همین بود که پیش از آنکه او حرفی بزند ادامه داد: می دانی خاله ، من می گویم در این موقعیت که این دختر دارد به خانۀ بخت می رود ادامه این وضع زیاد خوبیت ندارد ، کدورت را هرقدر کش بدهیم بدتر می شود. این ملوکی که من می بینم هیچ جوری حاضر نیست کوتاه بیایدف بی رو دریایسی از اشرف هم بیش از این نمی شود توقع کرد ، هرچه باشد چشمش به دهان مادرش است. به قول مادر خدابیامرزم هرکس گوش را میخواهد گوشواره را هم باید بخواهد. من از این می ترسم اگر وضع همین طور ادامه پیدا کند خدای نکرده کار به جاهای باریک بکشد که من و تو محض خاطر گل روی برادرت رضایت نداریم کار به آنجاها بکشد، برای همین اگر تو هم موافق باشی ، همین امشب که مردها آمدند با هم یک تک پا برویم به اتاقشان تا بلکه خدا بخواهد و این کدورت که بین ما و ملوک پیش آمده به خوبی و خوشی برطرف بشود.
مادرم که مظلوم نشسته بود و گوش می داد مثل همیشه رای خاله را پذیرفت و نه نیاورد. خاله خوشحال شد و رفته به اتاق خودش ؛ از خدا پنهان نیست از او هم پنهان نباشد من هم مصل خاله وقتی دیدم مهین جانم آشتی کنان با زن دایی را قبول کرده ، خیلی خوشحال شدم. البته بیشتر خوشحالیم به خاطر افکار و آرزوهای خودم بود ، بیشتر هم به این امید که با برقراری صلح و صفای پیشنهادی خاله جان مشکل من و پسردایی هم به طریقی حل شود.
از شور و شوقی که داشتم، خودم به مهین جان پیشنهاد دادم که می خواهم برای آشتی کنان شیرینی خاتون پنجره را بپزم ؛ مادرم خوشحال از حرفم استقبال کرد و گفت: فکر خوبی کرده ای گوهرجان، بخصوص که دخترداییت هم عروس شده و مناسبت دارد.
مادرم که خسته بود رفت بخوابند. همین که دیدم خوابش برده فوری و با عجله همان جای توی پستوی پشت اتاقمان که به آنجا صندوقخانه می گفتیم ، روی منقل فرنگی که همیشه آنجا بود دست به کار شدم. برا یاین کار از قالب های برنجی استفاده می کردم که اشکال متنوع و زیبایی هم داشت. شکل گل ، پروانه ، ستاره و غیره. هنوز هم پس از این همه سال آنها را نگه داشته ام اما دیگر کو آن حال و حوصله. راستی که آدم تا جوان است یک شور دیگری در زندگیش دارد. همین طور تندتند شیرینهایی را که حالا توی روغن سرخ شده بود و یکی یکی از قالبش جدا می شد، از کاسه روغن داغی که داشت جلزولز می کرد در می آوردم و می چیدم در ظرف بلوری که کنار دستم گذاشت بودم ،آن هم ردیف به ردیف ، آخر از همه هم رویش خاک قند پاشیدم . خلاصه سرت را درد نیاورم تا مهین جانم از خواب بیدار شود یک ظرف شیرینی خاتون پنجره آماده کرده بودم و روی طاقچه تاقمان که همیشه رویش پیش بخاری می انداختیم گذاشته بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)