22 تا 41
حدود یک هفته ی بعد دکتر مادر بزرگم را پس از کلی سفارش مرخص کرد . عمه گیتی می گفت : شفای مادرم را از امام هشتم (ع) گرفته ام برای همین نذر کرده بود برود مشهد پابوس امام رضا .
خوب یادم است همان روز هم کم مانده بود دوباره حال عزیز به هم بخورد ، موقع خداحافظی به قدری اشک ریخت که صدای عمه جان اشرف درآمد و معترضانه و با لحن شوخ گفت : تو را به خدا بس کن گوهر خانم ، انگار گیتی خانم داره می ره سفر قندهار .
آن روز کم کم با شوخی های عمه جان اشرف و بگو بخند های عمه گیتی که سخت جلوی خودش را گرفته بود ، اشکهای عزیزم بند آمد . بعد که من و عمه جان اشرف تنها شدیم ، عمه جان یکدفعه زد زیر گریه و گفت ک من از الان هول یک ماه دیگر رو دارم . خدا به داد آن موقع برسد . این حرف را از بقیه هم شنیده بود ، همه از این بابت سخت نگران بودیم . در عرض چند روزی که عمه گیتی نبود ، مادرم پرستاری از عزیز را سپرده بود به من . آخه سر خودش بی نهایت شلوغ بود .
همه در تهیه و تدارک مراسم عقد بودند . قرار بر این بود که یک روز پس از برگشتن عمه گیتی از مشهد ، مراسم را در باغ خودمان برگزار کنیم . طفلکی خاله مریم ، مثل همیشه پا به پای مادرم زحمت می کشید همین طور برادرانم علی و امیر که هی می رفتند و می آمدند و سر به سرم می گذاشتند .
آن روزها تخت عزیز را توی اتاق من گذاشته بودند . یادش به خیر . شبها که عزیز خوابش نمی برد کنار تختش می نشستم و با هم درد و دل می کردیم . هنوز هم حرفهایش توی گوشم است که می گفت : حالا که می خواهی بروی غربت لی لی جان ، یک نصیحتی می خواهم به تو بکنم که از همین حالا توی گوشت باشد ، تا اگر دلتنگ شدی و بی طاقت یاد حرف های امشب من بیفتی . از الان بهت بگویم عزیز ، می دانم که غزبت سخت است ، اما مادر جان ، دختر وقتی به خانه ی بخت رفت اول کس و کارش همان شوهرش است . گرچه می دانم گیتی جانم ، تو را آنجا تنها نمی گذارد ، اما خوب هرچه باشد مثل اینجا نیست . در هر صورت آنجا مملکت خودت نیست بخصوص
تو که یکی یکدانه بوده ای و نور چشم ما ، اما با این وجود باید طاقت بیاوری و گذشت کنی . باید از همین اول راه ب شوهرت نشان بدهی که همدل و همپای او هستی ، تا دلش به تو قرص و محکم باشد و انشاء الله به سلامتی درسش تمام شود و برگردید اینجا سر خانه و زندگی خودتان . این حرف من را آویزه ی گوشت کن عزیز که عشق اگر باشد ، هر مشکلی هم که پیش بیاید ، با کمی گذشت زندگی سهل و آسان می شود ، مثل زندگی در بهشت .
من خیلی از حرف های عزیز لذت می بردم . تازه می فهمیدم که چرا آقا جون یک خانم می گوید ده تا خانم از دهانش می ریزد .
یادم می آید یکی از همان شبهای مهتابی ، وقتی مادربزرگم آرام آرام برایم حرف می زد ، مثل همیشه گردنبندش را به گردن داشت ، خوب یادم هست آن شب مهتاب اتاق را روشن کرده بود . عزیز همانطور که با من حرف می زد دستش به گردنبندش گره خورده بود . آن شب دانه های ریز الماس روی گردنبند مثل همیشه که در مقابل نور قرار می گرفت در مقابل نور مهتاب جلوه ی خاصی پیدا کرده بود و همه ی حواس مرا متوجه خودش کرده بود .
آن شب به قدری محو زیبایی و رمز و راز آن شده بودم که وقتی حرف های عزیز که به بازویم می زد به خود امدم .
عزیز گفت : چرا ماتت برده لیلی جان .
بی اختیار گفتم : عزیز ..
-جان عزیز
-می شود یکبار دیگر گردنبند شما را ببینم ؟
-چرا نمی شود جانم .
عزیز این را گفت و در حالی که با سختی از جا بلند می شد به جلو خم شد و گردنبندش را از گردنش بیرون آورد و پس از گشودن آن را به دستم داد .
با آنکه یکبار در حضور جمع عکس پنهان شده ی داخل گردنبند را دیده بود باز هم دیدن دوباره آن برایم تازگی داشت .
عکس دوران کودکی عمه گیتی ، عکس یک دختر بچه ی سرخ و سفید و تپل مپل ، در حالی که یک لباس تور سفید چین بالا چین به تن داشت . هنوز هم برایم خیلی عجیب بود چطور مادر بزرگم توانسته بود پس از گذشت این همه سال عمه گیتی سبزه و لاغری که من می دیدم را بشناسد .
در حالی که نگاهم هنوز به قاب بود پرسیدم : شما خیلی عمه گیتی را دوست دارید ؟
آهی کشید و گفت : ای مادر این که پرسیدن ندارد . خوب معلومه . کدام مادر است که بچه اش را دوست نداشته باشد .
ناگهان از پرسشی که بی اراده از دهانم خارج شده بود خجالت زده شدم و با شرمندگی گفتم : می بخشید عزیز ، انگاری حرف بدی زدم .
نمی دانم عزیز ار نگاهم چه خواند که با لبخند غمگین و پر عطوفتی گفت : عیبی ندارد لی لی جان ، حرف دلت را بگو ، من طاقت شنیدن دارم .
من که مترصد چنین فرصتی بودم دل را به دریا زدم و پرسیدم : اگر بپرسم ناراحت نمی شوید ؟
-نه جانم خودم گفتم بپرس .
آهسته پرسیدم : چرا تا به حال از عمه گیتی برای ما نگفته بودید ؟
نفسی از ته دل کشید و گفت : راستش اگر یک بار از گیتی می گفتم دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم . این بود که حرفی به شما نزدم . آخر نمی دانی لیلی جان این چه درد بی درمانی است که یک مادر نتواند بچه ی خود را ببیند . به خصوص که تمام امیدها و آرزوها و دلخوشی آدم به همان یک بچه باشد ، بچه ای که مثل جان و نفس مادر است . بگذار به سلامتی خودت مادر بشوی آن وقت می فهمی چه می گویم . برای همین دعای من همیشه این است که هیچ مادری فراق اولاد نکشد چه برسد به اینکه خدای ناخواسته داغش را ببیند . گرچه اندوه و حزن فراق دست کمی از داغ دیدن ندارد ، من چون مزه اش را چشیده ام می دانم چه دردی است . دردی که نصیب هیچ مادری نشود . بی خود نبود که یعقوب پیامبر آنقدر در فراق یوسف گمگشته اش گریست تا نابینا شد .
با آنکه دلم نمی خواست عزیز را با یادآوری خاطرات تلخ گذشته ناراحت کنم ، اما چون احساس کردم خودش هم چندان بی میل و رغبت نیست در این باره برایم حرف بزند و برای این که سر حرف و درد دلش را باز کنم گفتم : من که نمی فهمم ، عزیز ، پدر عمه گیتی چطور دلش آمد این بلا را سر شما بیاورد و این همه سال باعث عذاب شما بشود .
مادر بزرگ در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان می داد ، به گردنبندش که باز به دستش داده بودم خیره شد و گفت : راستش اوایل که این بلا سرم آمده بود روزی نبود که به این سوال تو فکر نکنم . همیشه از خودم می ؤسیدم که چرا این مرد باید با من بیچاره چنین معامله ای بکند . روزها با نگاه غمزده ، ساعتها کنجی می نشستم و از خودم می پرسیدم چرا باید این سرنوشت من باشد ، آن هم من بی خبر و بی گناه . سرنوشتی که فکر می کردم جبر تقدیر برایم رقم زده و روزگارم را سیاه کرده . چون این میانه قثط پدر گیتی را مقصر می دانستم مرتب نفرینش می کردم و دیگر نه شب و نه روز ، نه عزا ، نه عروسی برایم فرق نمی کرد . غصه ی گیتی دیوانه ام کرده بود . مرتب یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون . دلم نمی خواست تا دنیا دنیاست دختر بچه های به سن و سال دخترم را ببینم و اگر می دیدم انگار که دیوانه می شدم . اما چند سال بعد ، وقتی کم کم نا امیدی باعث شد تا رنج و اندوهم فروکش کند ، تازه توانستم کمی بایستم و پشت سرم را نگاه کنم گرچه دیگر بی فاید هبود . آن وقت به خاطر دل خودم هم که شده نشستم و خوب فکر کردم ، آن هم خیلی دقیق .... به نکته هایی که از نظرم پنهان مانده بود . آن وقت بود که تازه فلسفه ی این رنج و عذابی که می کشیدم برایم روشن شد . تازه فهمیدم این میانه خودم هم بی تقصیر نبوده ام و در جهنمی که برای خودم درست کرده بودم می سوختم . جهنمی که هیزمش بی توجهی و غرورم بود . غروری که باعث شده بود حتی حرف ها و نصیحت های مادرم را هم نشنیده بگیرم . آخر پیش از اینکه زن میرزاده ایرج بشوم ، پدر گیتی را می گوی ، مادر بیچاره ام خیلی جوش و جلا زد که این کار را نکنم . نمی خواست زنش بشوم ، می گفت شما به درد هم نمی خورید ، آخر میرزاده تنها پسر یکی از شاهزاده های سختی نکشیده و نازپرورده بود ، از آن شاهزاده هایی که از شازده بودن فقط اسم و رسم شان بود . پدرش معیر الممالک را می گویم ، آدم خوشگذرانی بود و اهل دل . مادرش هم همینطور . او هم دختر یکی یکدانه ی شازده امیر تومانی بود که وقتی مُرد کرور کرور مِلک و املاک برای لشکر میراث خوارانش به جا گذاشته بود . البته پدر میرزاده سهم ارثیه مادرش را چیزی نشده به باد داده بود . مادرم چون ایل و تبارشان را می شناخت ، نمی خواست من زنش بشوم ، که البته درست فهمیده بود . به واقع هم ما هیچ چیزمان به هم نمی خورد نه شجره نامه ایل و تبارمان ، نه فرهنگ و اعتقاداتمان ، نه سلیقه و راه و روش زندگیمان ، مادر من زن فهمیده ای بود ، خیلی سرش می شد ، باورت نمی شود لی لی جان ، در آن زمان که دخترها نه زنگ افتاب را می دیدند و نه رنگ مهتاب را آن خدابیامرز خیلی از اشعار مولوی ، حافظ و خیام را از حفظ می خواند . اما آن موقع ، من آنقدر خام و جوان بودم که متوجه نمی شدم او چه می گوید . شاید هم می فهمیدم منظورش چیست اما چون غرورم زخمی شده بود ، نخواستم روی حرف هایش تامل کنم . شاید هم زرق و برق دنیا و یال و کوپال ایرج مرا فریفته بود . هرچه بود که از بدبختی خودم بود که انگار نه می دیدم نه می شنیدم . گرچه شاید هم اطرافیانی که دوره ام کرده بودند بی تقصیر نبودند . انگار که یک بار دیگر باید راهی را که او رفته بود می رفتم . همان راهی را که او آخر و عاقبتش را می دانست ولی من نمی دانستم .
عزیز باز آهی کشید و خاموش شد . فهمیدم که دیگر نمی خواهد حرف گذشته ها را بزند ، اما چون هنز قضیه برایم روشن و واضح نشده بود ، مشتاق شنیدن بودم . برای همین سکوت را شکستم و پرسیدم : منظورتان از آن راه کدام راه است ؟
مثل اینکه مقصورم را دریافت ، متوجه شد که پیگیر چه هستم ، در حالیکه با بیحوصلگی دستش را تکان می داد گفت : قصه اش دراز است لی لی جان . باشد برای یک وقت دیگر . اگر عمری بود برایت از اول تا آخر تعریف می کنم . امشب خیلی دیر شده کمی هم حالم روبراه نیست . می ترسم منصور بیاید ببیند من هنوز نشسته ام ، صدایش در می آید .
باهوش تر از ان بودم که نفهمم عزیز دارد بهانه می آورد ، آن هم بهانه ی پدرم را که می دانستم تا آن موقع شب بیشتر از هفت پادشاه را در خواب دیده است . برای اینکه دلخوریم را نشان بدهم با رنجش گفتم : باشد عزیز ، اگر دوست ندارید حرف گذشته ها را بزنید اصرار نمی کنم .
با گفتن این حرف دراز کشیدم ، اما هنوز توی فکر بودم . حس کنجکاویم به شدت بیدار شده بود . در حالی که میان رختخواب از این پهلو به آن پهلو می شدم به عزیز نگاه کردم که همچنان میان جایش نشسته بود و از پنجره باغ را تماشا می کرد . هنوز گردنبندش لای انگشتانش بود و صدای آه کشیدن گاه و بیگاهش را می شنیدم . آن شب چهاردهم ماه بود و نور مهتاب مثل پرده ای نقره ای پنجره را پوشانده بود . سایه درخت بید کنار اتاقم روی دیوار افتاده بود . سایه ای که گه گاه با وزش نسیمی می لرزید ، تازه چشمهایم را روی هم نهاده بودم که عزیز سکوت را شکست و پرسید : ببینم ، مادر ، می دانی گیتی جانم کی بر می گردد ؟
بدون فکر گفتم : آن طور که می گفتند ، سه یا چهار روز دیگر .
در حالیکه نفس بلندی می کشید با صدای گرفته ای گفت : سه چهار روز دیگر !
احساس کردم عزیز دلتنگ است . دلم به حالش سوخت . بلند شدم . کنارش نشستم و گفتم : سه روز که خیلی زیاد نیست ، تا چشم بر هم بگذراید تمام می شود.
در حالیکه با محبت به چشمهایم نگاه می کرد گفت : سه چهار روز زیاد نیست ، نقل انتظار کشیدن است .
عزیز باز نگاهم کرد و انگار که تازه مرا دیده باشد گفت : تو چرا امشب نمی خوابی مادر ، نکند مثل من فکر و خیال به سرت زده .
من که مترصد چنین فرصتی برای مطرح کردن دوباره ی قضیه بودم ، فرصت پیش آمده را مغتنم دانسته و گفتم : راستش خوابم نمی برد . هنوز هم به فکر حرفهای شما بودم ، آخر خیلی دلم می خواهد قصه ی خودتان را برایم می گفتید .
عزیز با شنیدن حرف من خنده کوتاه و آرامی کرد و گفت : آره جانم ، آن هم چه قصه ای ، گرچه به قصه بیشتر شبیه است تا به حقیقت .
عزیز یک دقیقه ساکت ماند و بعد در حالیکه با تاسف سر تکان می داد ادامه داد : می دانی لی لی جان ، دیگر آنچه نباید می شده شده و گذشته ، نقلش هم دیگر فایده ای ندارد .
نگاه پر خواهشی در چشمانم انداختم و گفتم : این چه حرفی است که می زنید . شما گنجینه ای از تجربه ها هستید . آن هم تجربه هایی که به قیمت عمر و جوانی تان تمام شده ، خیلیها می توانند از این تجارب شما در زندگی شان استفاده کنند ، یکی خود من ، تازه تنها این نیست ...
هزار جور دلیل توی سرم آمده بود و من از بس هول و دستپاچه حرف می زدم رشته کلام از دستم خارج شده بود ، نمی دانستم چظوری حرفم را تمام کنم شاید به این خاطر که علاوه بر آنها فکری هم مثل جرقه در مغزم روشن شده بود ، جرقه ای که به خاطر بیانش به دنبال کلمات مناسب می گشتم . صدای عزیز باعث شد تا حرف بزنم و حضور ذهن پیدا کنم .
-می گفتی مادر .
مردد شمرده ادامه دادم : البته نمی دانم می توانم یا نه اما چه بسا توانستم از خاطرات شما کتابی بنویسم و به خودتان تقدیم کنم .
خود هم ادعایم را باور نداشتم . اما عزیز انگار به حرف من ایمان داشت . در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد از ته دل خندید و گفت : خوب بلدی آدم را وسوسه کنی ، عروسک . باشد مادر . حالا که اینقدر اصرار داری من دیگر حرفی ندارم ، فقط زحمت نوشتنش می افتد گردن خودت . حقیقتش دیگر چشمهایم یاری این جور کارها را ندارد البته چند سال پیش به فکر این کار بودم اما راستش آن موقع نه دلش را داشتم و نه وقتش را ، البته خیلی جدی هم دنبالش نبودم . اما حالا که به شکر خدا هم گیتی برگشته و هم تو قبول زحمت نوشتنش را می کنی قضیه فرق می کند . حالا بگو ببینم مادر از کجا باید شروع کنم .
در حالی که مثل بچه ها از سر شوق دستهایم را به هم می مالیدم ذوق زده گفتم :
از اولش عزیز ، از اولش برایم بگویید .
در حالی که خنده محزونی به لب داشت سر تکان داد و گفت : باشد مادر ، اما از الان بهت بگویم که یک شبه نمی توانم همه اش نمی توانم همه اش را تعریف کنم ، حالا تا خوابم نگرفته یک چای بریز بخوریم .
فلاکس چای روی میز کنار تخت عزیز بود ، مریم بانو سر شب آن را آماده کرده بود . مادربزرگم همانطور که چایش را سر می کشید از گوشه ی چشم نگاهم کرد و پرسید : ببینم عزیز ، تا به حال عکس مادرم ، مهین جان را دیده ای ؟
فکری کردم و با عجله گفتم : بله ، همان عکسی که مال تصدیق کلاس ششم ایشان است ، همانی که خودتان یک بار نشانن می دهم .
عزیز این را گفت و در نهاین حیرت من سمت دیگر گردنبندش را که هنوز توس دستش بود گشود و به دستم داد .
این روی سکه را نخوانده بودم . یک عکس خیلی قدیمی در گردنبند جا سازی شده بود . تصویری از یک مرد و زن جوان کنار یکدیگر در حالی که زن حوان همین گردنبندی را که حالا قاب عکسش شده بود به گردنش اویخته بود و موهای بلند و خوشحالتش را روی شانه اش ریخته بود . در حالی که شگفت زده به عکس درون قاب خیره شده بودم با انگشتم به تصویر زن جوان اشاره کردم و پرسیدم : اوه عزیز این عکس مادرتان مهین جان است ؟
در حالی که چشمانش نم اشکی برداشته بود ، سرش را تکان داد و گفت : آره جانم ، این آقا هم که کنارش ایستاده پدر خدا بیامرزم ، جناب اجلال الملک است . این تنها عکسی است که با هم انداخته اند . کار عکاس خانه مادام لیلیان است . اینجا مادرم خیلی داشته شانزده یا هفده ساله بوده .
عزیز با افسوس آهی کشید و ادامه داد : می دانی دخترم ، من تا به حال این عکس را نشان کسی نداده بودم .
مبهوت پرسیدم : حتی نشان آقا جان ؟
سر تکان داد و گفت : گفتم که مادر . حتی منصور هم تا به حال این عکس را ندیده . همانطور که تا به حال کسی قصه شان را نشنیده ، قصه ای که مثل این گردنبند همیشه پیش خودم نگه داشته بودم ، آن هم توی فلبم ، قلبی که هنوز هم خاکستر گرم داغشان را در خود دارد ، خاکستری که هنوز هم آتش اندوه در زیرش روشن است . گاه و بی گاه با وزش یک نسیم قدیمی باز هم شعله ور می شود وآنچنان به آتشم می کشاند که نگو نپرس .
عزیز باز با حسرت آهی کشید و در حالی که با محبت به چشمان من می نگریست ادامه داد : و حالا تو دخترم ، آرزومندی که قصه را از زبان من بشنوی ، قصه ای که دلم می خواست هیچ وقت آن را بازگویش نکنم . وقتی برایت گفتم ، می فهمی چرا . قصه ی روزهای بی نظیری که هرچه بیشتر به آن فکر می کنم بیشتر حسرتش را می خورم ، روزهای تکرار نشدنی که برای ابد گذشت و شد یک سری خاطرات تلخ و شیرین ، آن هم با چه سرعتی . به گفته شاعر : دوران بقا چو باد صحرا بگذشت . البته از من می پرسی ، می گویم باد صبا هم به گرد پایش نمی رسید . آره جانم تا به سن من نرسی معنای این حرف را نمی فهمی ، نمی فهمی که عمری را که خداوند به ما عطا کرده چقدر کوتاه است . من که می گویم تازه اگر صد سال هم عمر بکنی بازهم کامی از این دنیا نمی بری ، چه رسد که پیمانه را کمتر رقم زده باشند ، دور از همه ی جوانها ، مثل مادر نازنین من ناکام از دنیا بروی که هیچ ، عمر گل است ، الهی که لی لی جان عاقبت به خیر بشوی .
عزیز ساکت شد ، مثل اینکه احساس نفس تنگی می کرد ، یکی دو بار می خواست نفسی تازه کند و بقیه ی حرفش را بزند ، اما نتوانست ، یک دفعه زد زیر گریه ، آن هم نه قطره قطرهبلکه مثل سیل اشکش سرازیر شده بود . صدای هق هق گریه اش مرا به وحشت انداخته بود . نمی دانستم چه باید بکنم ، خودم را سرزنش می کردم و به خودم می گفتم ای کاش نپرسیده بودم . با عجله از جا بلند شدم و در را بستم تا صدا بیرون نرود . در حالی که خودم هم اشک به چشم داشتم با شرمندگی گفتم : تو را به خدا ببخشید عزیز ، همش تقصیر منه .
عزیز تا چشمش به اشک هایم افتاد فوری اشکهایش را پاک کرد و گفت : نه عزیز دلم این فکر را نکن . خودم دلم می خواهد برایت تعریف کنم . عاقبت وقتش شده که داستان زندگی مرا بشنوید .
مادر خدا بیامرزم مهین جان ، خیاط خوش دست و پنجه ای بود . لباسهایی که می دوخت به تن مشتری هایش سکه داشت . گل دوزی ، پولک دوزی ، سرمه و یراق دوزی که می کرد ، کم نظیر بود . خلاصه همه جور هنری داشت . به قول قدیمی ها از هر انگشتش هنری می ریخت . همیشه دور و برش پر بود از کاغذ برش ، نخ کوک ، سوزن و کلی پارچه های رنگ و وارنگ که مال مشتری های دائمی اش بود . ما ، یعنی من و مادرم در یکی از محله های قدیمی شهر زندگی می کردیم . نمی دانم اسم محله ی سنگلج تا به حال به گوشت خورده یا نه ، همان محله ای که رضا خان پیش از اینک هشاه بشود در آن زندگی می کرد . محله ای شلوغ و پر سر و صدا با خانه های خیلی کوچک که مثل لانه های زنبور به هم چسبیده بودند ، درست مثل خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم . خانه ای که تمام مساحتش هفتاد متر هم نمی شد . این خانه دو طبقه داشت . طبقه ی اولش دو اتاق داشت که با راهروی کوتاهی از هم جدا می شد . اتاق دست راست که یک صندوق خانه ی کوچک هم سرش بود دست ما بود و اتاق دست چپ که کوچک تر بود دست نامادری مادرم بود که از بس مهربان بود خاله مرحمت صدایش می زدیم . خدا رحمتش کند . خودش اولاد نداشت ، اما از بس به بچه ها و نوه های شوهرش محبت داشت همه به چشم مادربزرگ خودمان به او نگاه می کردیم بخصوص دایی ناصر که تنها برادر مادرم بود و سرپرستی ما را به عهده داشت و مثل مادرش از او نگه داری می کرد و عزت و احترامش را داشت . طبقه ی دوم که مثل پایین دو اتاق داشت دست خانواده ی دایی ناصر بود . زن دایی که نامش ملوک خانم بود زن ریزه نقش و سر زبان داری بود که وقتی عصبانی می شد همه ماستها را کیسه می کردند . آن هم فقط به خاطر گل روی دایی ناصر که مرد زحمت کش و خوش خلقی بود . بنده ی خدا همیشه به خاطر اینکه سر و صدایی در نیاید لای زیر را می گرفت . در هر صورت ملوک خانم حرفش در رو داشت . خانم خانه او بود ، بقیه ، یعنی ما و خاله مرحمت هر کداممان به دلیلی به آنها تحمیل شده بودیم . خاله به خاطر اینکه پشت و پناهی جز ناصر نداشت و ما به خاطر این که سرپرستی جز او نداشتیم . آخر پدرم آن طوری مه بعدها شنیدم مادرم را یک سال پس از ازدواجشان طلاق داده بود و دوباره ازدواج کرده بود . البته تا دوازده سیزده سالم نشده بود همین را هم نمی دانستم . آخر او را ندیده بودم . برای همین فکر می کردم که مرده . شاید هم کسی این طوری به من گفته بود ، یادم نیست . از وقتی چشم باز کرده بودم دایی ناصر را به جای او بالای سرم دیده بودم ، که راستی هم برایم حکم پدر داشت . با من مثل بچه های خودش رفتار می کرد . البته نه با من ، بلکه با همه اینچنین رفتار مهربانانه ای داشت به خصوص به خاله خیلی احترام می گذاشت . شاید به همین خاطر هم بود که ملوک خانم همچین زیاد با خاله آبشان توی یک جوی نمی رفت . با این همه نمی توانست ناخرسندی اش را از وجود خاله بروز دهد ، گرچه از بودن ما هم ناشاد بود اما به ناگزیر هم او و هم ما را تحمل می کرد . زن دایی برخلاف خانم های آن دوران که رسم بود سالی یکی بزایند دو بچه بیشتر نداشت ، به نامهای عبدالرضا و اشرف . پسر دایی من یا همین آقا جان تو سه چهار سالی از من بزرگتر بود ولی اشرف درست هم سن و سال من بود . ما سه نفر آنقدر سرمان به هم گرم بود که نمی فهمیدیم کی بهار می شود و کی تابستان ، کی پاییز می آید و کی زمستان . دلمان به هم خوش بود ، هر سه نور چشم دایی بودیم به خصوص من که دایی همیشه مرا « عروس خودم » صدا می زد . خیلی نازم را می کشید . نسبت به وسع خودش ، خیلی چیز برایم می خرید ، فقط به این خاطر که کمبود پدرم را احساس نکنم . مهین جان هم محبت های برادرش را به نوعی دیگر جبران می کرد . همیشه لباسهای ملوک خانم و بچه ها را می دوخت ، حتی کت و شلوار دایی را هم او می دوخت . اما ملوک خانم ذره ای از محبت های مادرم را در نظر نمی آورد . همیشه ی خدا انگار از ما طلبکار بود برای همین زیاد خوشش نمی آمد که من دور و بر دایی بپلکم . مثلاً اگر دایی از من آب می خواست اشرف را با یک لیوان شربت زودتر از من پیش پدرش می فرستاد و اگر دایی آب را ترجیح می داد ناراحت و پکر می شد ، که البته من آن اوایل خیلی متوجه نبودم . نمی فهمیدم وفتی دایی مرا عروس خودم صدا می زد او ناراحت می شود و سگرمه هایش را توی هم می کند . سرم توی این حسابها نبود ولی مادرم متوجه بود و به همین خاطر هم زجر می کشید . اما دم بر نمی آورد ، در هر صورت ما سر بارشان بودیم و او چاره ای جز تحمل کردن نداشت . تا اینکه کم کم حساسیت ملوک خانم به اشرف هم سرایت کرد . مرتب از پدرش می پرسید : آقا جان مرا بیشتر دوست داری یا گوهر را .
دایی هم که ملتفت حال من بود قرص و محکم جواب می داد : مساویِ مساوی .
شاید حسادتی که از آن به بعد اشرف به من می کرد ریشه در همین چیزها داشت . البته من هم بعد از چندی کم کم حواسم جمع شده بود ، آن هم از گوشه کنایه هایی که زن دایی راجع به پدرم به مادر بیچاره ام می زد و تعریف هایی که برای اشرف کرده بود ، من هم کم کم بو برده بودم که مهین جان چیزهایی راجع به پدرم می داند که از من پنهان می کند . یک روز بر حسب اتفاق در صندوق مخملی جهیزیه ماردم قفل نبود ، از سر کنجکاوی درش را گشودم . انگار یکی از توی صندوق مرا صدا می کرد . کسی که انگار سالهای سال توی آن زندانی شده بود ، درست شبیه همان قصه ای که همیشه خاله مرحمت برای ما بچه ها تعریف می کرد ، قصه ی علاء الدین و چراغ جادو . یک سالی می شد که نسبت به توجه مادرم به این صندوق کنجکاو و حساس شده بودم و حالا فرصت طلایی به دست آمده بود تا ببینم آن تو چه خبر است . مادرم توی اتاق نبود . با عجله مشغول کندوکاو شدم . جز مقداری خرت و پرت و چند قواره پارچه چیز دیگری نبود . اینها آنقدر مهم و با ارزش نبود که مهین جان نگرانش باشد ، پس لابد چیز دیگری بود ، چیزی که به چشم نمی آمد ، برای همین محتویات صندوق را بیرون ریختم . آن هم با چه هول و عجله ای ، همه اش می ترسیدم مهین جان سر برسد .
وقتی زیر آن همه چیزی که توی صندوق بود چشمم به قاب عکسی افتاد که در یک دستمال ابریشمی پیچیده بود ، فهمیدم حدسم درست بود . حالا می فهمیدم برای چه همیشه در این صندوق را قفل می زدند با شگفتی تصویری را در قاب دیدم که تا آن روز صاحب آن را ندیده بودم ، تصویر مردی که به من می خندید و چشمهای درشتش درست شبیه خودم بود گویی که به تماشای ، خودم در یک کاسه ی آب نشسته بودم و به خنده ی او لبخند می زدم . لبخندی به کسی که هرگز ندیده بودمش ، لبخندی شیرین تر از عسل .
ناگهان در اتاق به هم خورد و مهین جان سر رسید . از ترس قاب عکس را لابه لای چین دامنم پنهان کردم ، اما او با توجه به ریخت و پاش اتاق یکراست به سراغم آمد . انگار می دانست چه چیزی توی دستم است ، مچ دستم را محکم کشید ، انگشتانم را باز کرد و وقتی چشمش به قاب افتاد انگار که انگشتانش قدرت نگه داشتن آن را نداشته باشد ، قاب از دستش به زمین افتاد و شیشه اش خرد شد .
مهین جان همان جا که ایستاده بود نشست و با عجله مشغول جمع کردن خورده شیشه شد که روی زمین دور و برمان پخش شده بود . بدون آنکه یک کلام حرف بزند ، سرش را انداخته بود پایین و تند تند خرده های شیشه را جمع می کرد . با خودش چیزهایی می گفت که نمی شنیدم ، اما مخاطبش من نبودم . همین طور شیشه ها را جمع می کرد که یکدفعه یکی از همان خورده شیشه ها رفت توی انگشتش . مادرم همین را بهانه کرد و در حالیکه انگشتش را در دست دیگرش گرفته بود ، نشست به گریه کردن ، آن هم چه گریه ای ، های های . آنقدر بلند که خاله هم از اتاقش صدای او را شنید و سراسیمه آمد که ببیند چه خبر شده .
او هم مثل مادرم از دیدن این صحنه حالش عوض شده بود ، بدون اینکه یک کلمه از ما بپرسد ، چنان که گویی خودش ماجرا را بداند برای اولین بار دعوایم کرد که : تو به صندوق مادرت چه کار داشتی دختر جان .
باهوش تر از آن بودم که نفهمم که هم خاله و هم مادرم ، فقط به این خاطر مرا دعوا و سرزنش نمی کنند . خوب می فهمیدم که هر دو از اینکه من دستمال را گشوده ام و آن تصویر را دیده بودم وحشت کرده بودند .
تصویری که حالا مطمئن بودم تصویر پدرم است و الا مهین جانم برای چه باید بنشیند و گریه کند ، آن هم به خاطر خراشی به آن کوچکی . صد بار بدتر از اینش را دیده بودم بخصوص شب های عید که عجله داشت لباس مشتری هایش را تمام کند آنقدر سوزن به دستش فرو می رفت که همیشه سر انگشتانش زخم و زیلی بود ، اما هیچ وقت خم به ابرو نمی آورد . پس حالا چرا باید اینقدر شلوغش کند . حالا دیگر مطمئن بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه است .
نزدیک غروب بود ، مهین جان از بعدظهر یک بند خیاطی می کرد . من هم در گوشه ای نشسته بودم و تکالیفم را انجام می دادم فقط به این خاطر که نزدیک مادرم باشم . مثل اینکه او هم موض وع را فهمیده بود شاید هم به این خاطر بود که سرش را به دوخت و دوز گرم کرده بود تا من کم کم قضیه بعدظهر را فراموش کنم اما من هنوز هم توی فکر بودم ، آنقدر که اولین باری که مهین جانم صدایم زد صدایش را نشنیدم ، ولی بار دوم که به پهلویم زد تازه شنیدم که می گوید : گوهر اگر تکالیفت تمام شده بیا این لباس را پس دوزی کن .
همانطور که نشسته بودم جلوتر رفتم و لباس را از دستش گرفتم و شروع کردم به پس دوزی . کارم حرف نداشت ، ردیف و تمیز درست مثل کار مادرم . این کار را از خودش یاد گرفته بودم . به جز این کار خیلی کارهای دیگر خیاطی را هم بلد شده بودم که خیلی شان را فقط با نگاه کردن یاد گرفته بودم . شاگرد خیاط مستعدی بودم . بچه تر که بودم روی ذوقی که داشتم برای عروسکهای خودم لباس های بامزه ای می دوختم ، اما کم کم که بزرگتر شدم دم دست مهین جان بودم . او زیر چشمی مرا می پایید و همانطور که سوزن می زدم نگاهم به او بود ، بخصوص چشمهایش که نگاهش را از من می دزدید ، انگار فهمیده بود پی فرصتم و منتظر تا خودش همه چیز را راجع به آن عکس برایم بگوید .
اما انگار او این خیال را نداشت . عاقبت از صبر کردن خسته شدم . خواستم دهان باز کنم که ناگهان دوباره اتفاقی افتاد . این بار سوزن در انگشت مادرم فرو رفت و شروع کرد به آه و ناله کردن ، اما گویی داشت نمایش می داد تا بلکه یک قطره خون از آن بیرون بیاید تا بلکه فکر من عوض بشود و دست از سرش بردارم اما من دست بردار نبودم . در حالی که دو زانو جلویش نشسته بودم و انگشتش را با تیکه ای پارچه می بستم جسورانه پرسیدم : آن قاب عکسی که امروز شکست مال پدرم بود ؟
مادرم حتی حاضر نشد جوابم را بدهد ، یک دفعه با خشم از جا بلند شد و در حالی که لباسی را که داشتم پس دوزی می کردم از دستم بیرون می کشید ، با غیظ گفت : پاشو به درس و مشقت برس ، نمی خواهد کمکم کنی ، دیگر هم نبینم بدون اجازه ی من سر صندوق رفته باشی .
دیگر فهمیدم که مهین جان حرف بزن نیست . بغضی که از اتفاق بعدظهر هنوز توی گلویم بود باعث شد که حرف مادرم خیلی به من اثر کند و زدم زیر گریه . آن هم په گریه ای ، آنقدر بلند که باز هم خاله مرحمت فهمید که باز حرفی و نقلی شده . دوید توی اتاق ما ، بنده ی خدا هاج و واج مانده بود که چه شده . مادرم این طرف نشسته بود و من هم آنطرف . هر دو داشتیم گریه می کردیم . خاله پیش از اینکه حرفی بزنم ، یک نگاه به راه پله ها اندخت ، انگار که کسی را دیده باشد ، در را بست . در حالی که دستش را به این طرف و آن طرف تکان می داد رو به هر دو مان کرد و گفت : چشمم روشن . هیچ معلوم است که مادر و دختر چه تان شده .
مادرم که انگار اختیار خودش از کف داده باشد در حالی که گریه می کرد با لحنی عصبی بین حرف خاله دوید و گفت : خاله جان شمارا به خدا به این دختر بگو که اینقدر پاپی من نشود ، من دیگر اعصاب ندارم . از ظهر تا حالا همین طور قلبم می سوزد و تیر می کشد .
خاله تازه متوجه شد که علت این جار و جنجال چیست ، مکثی کرد و خطاب به مارم گفت : بدت نیاید مادر ، بی خود داری شلوغش می کنی ، آخرش که چی ؟ ببین چه رنگ و رویی برای خودت درست کرده ای ؟
مادرم که از حرف خاله حسابی جا خورده بود با لحن معترضی گفت : خوب است که خودتان می دانید این ...
خاله نگذاشت مهین جان حرفش را تمام کند ، این بار او وسط حرفش پرید و با صدای بینهایت آهسته ای که خیالش به گوش من نمی رسد گفت : بله می دانم ، همه ی حرف هایی را که می خواهی بدانی می دانم ، همه ی حرف هایی را هم می خواهی بگویی می دانم ، اما خاله جان ، بدان صلاحت در آن است که همان کاری را که ظهر بهت گفتم انجام دهی . کاری نکن که این آتش تند وتیز بشود .
مادرم در حالی که افسرده و بی رمق از جا برخاست یک آن ایستاد روبه خاله و گفت : آخر ....
این بار هم خاله اجازه نداد مادرم حرفش را بزند و در حالی که نگاه پر نفوذ و مهربانش را توی چشمهای مهین جانم انداخته بود ، محکم گفت : نگرن نباش خاله ، من می دانم چه می کنم .
با اینکه چیزی از گفتگوی آن دو دستگیرم نشده بود ، اما مشخص بود که در غیاب من با هم صحبت هایی کرده بودند . مادرم دیگر حرفی نزد و با اکراه و تردید به طرف صندوق خانه راه افتاد . وقتی برگشت قاب شکسته ی عکس در دستش بود .
رنگ و رویش حسابی پریده بود . دلم نمیخ واست مادرم را در آن حال ببینم . دانه های ریز عرق مثل خرده های الماس توی صورتش می درخشید ، انگار که باز می خواست حرفی و سفارشی بکند اما نه با زبان بلکه فقط با نگاهش . خاله قاب را از دستش گرفت ، سری تکان داد و مثل اینکه داشت به او می گفت فهمیدم ، نگران نباش و برو .
گرچه مادرم بی نهایت به نامادری اش اطمینان داشت و می دانست این پیرزن مکتب نرفته حرفی نسنجیده نمی زند ، بخصوص وقتی پای مصلحتی در میان باشد ، اما باز هم وقتی از در بیرون می رفت از نگاهش نگرانی می بارید . مادر رفت ، قلب من از شدت هیجان به تپش افتاده بود ، دیگر طاقت صبر کردن نداشتم . قاب را از دست خاله گرفتم و محو تماشا شدم ، این نخستین بار بود که با آرامش خاطر تصویر پدرم نگاه می کردم ، آن هم دقیق و موشکافانه . حالا می فهمیدم که بار اول آن را درست ندیده ام . انگار جذابیت این چهره از آن موقع برایم دو چندان شده بود ، درست بر عکس موقعی که عکس را ندیده بودم . تصویری که از پدرم در ذهنم بود ، زمین تا آسمان با این تصویر که از او می دیدم فرق می کرد . . تصور من همه بر پایه ی حرف هایی بود که این گوشه آن گوشه اشرف برایم نقل کرده بود . البته او هم این چیزها را از زبان مادرش که داشته برای خاله اش نقل می کرده شنیده بود . تنها چیزی که از پدرم می دانستم این بود که نامش جناب اجلال الملک و لقب موروثی اش مفاخر التجار است . یکی از همان شازده های پر فیس و افاده ی قاجار که شبها از ترس آمدن دزد به جای متکا زیر سرشان طلا و اشرفی می گذارند . یکی از همان شازده هایی که تا یکی دختر خوش چشم و ابرو می بینند عروسی به راه می اندازند ، پشت بندش هم فوری پشیمان می شوند . آن طور که اشرف برایم گفته بود پدر من هم طبق رویه همین شاهزاده ها مادرم را عقد می کند ، آن هم پنهان از پدرش تا اینکه مارم که هفت ماه حامله بود خبرچینها شازده را خبر دار می کنند که چه نشسته ای که شازده اجلال الملک به طور پنهانی دختر میرزا بنویس شما یعنی کاظم خان دربندی را به نکاهش درآورده .
جناب شازده مفاخر بزرگ که از شنیدن این خبر ، خون اشرافیش به جوش آمده بود همان شبانه جناب کاظم خان و پسرش را احضار می کند و چون این وصلت را دون شان خاندانش می دانسته موکداً به هر دو دستور می دهد که می بایست همان جا صیغه طلاق جاری شود . هم کاظم خان و هم پدرم نزدیک بوده از ترس شازده قبض روح بشوند و بدون آنکه قضیه در راه بودن مرا بروز دهند می گو.یند چشم و صیغه طلاق همان شب جاری می شود . برای همین هم بعد از به دنیا آمدن من ، چون پدرم مرا نمی خواسته حتی بعد از اجباری شدن قانون ثبت و موالید هم حاضر نمی شود برای من به نام خاندان خودش سجل بگیرد . به همین دلیل مادرم ناچار می شود به نام خانوادگی خودش ، یعنی دربندی برایم سجل بگیرد . برای همین هم خیلیها توی مدرسه فکر می کردند من و اشرف خواهر هستیم .
می گفتم شاید بر مبنای همین نقل و تعریف ها بود که آن تصویر از پدرم ، شازده اجلال الملک در ذهنم پیدا شده بود . طرح بیرنگی که شباهت زیادی به یکی از عکسهای کتاب تاریخ جلد چرمی دایی ام داشت ، تصویر یکی از شازده های قاجاری با سرداری و شمشیر ، کلاه و چکمه . در حالی که روی قبضه ی شمشیرش یاقوت و زبرجد نشانده بود و سر دوشیهایش از شانه هایش آویزان بود .
اما این عکس پدرم را طور دیگری نشان می داد ، قاب عکس را نزدیک چشمم گرفته بودم و با دقت نگاهش می کردم . تصویر مردی را که به جای سرداری کت و شلوار پوشیده بود و به عوض شمشیر زنجیر ساعت طلایی روی جلیقه اش می درخشید .
خاله آنقدر نشست تا خودم را از جا بلند شدم و قاب را دادم دستش . نه او دیگر حرفی زد و نه من . فقط پیش از اینکه دستش را روی دستگیره ی در بگذارد ایستاد نصیحتی به من کرد . صدایش را پایین آورد و آهسته گفت : گوهر جان ، مبادا دیگر بگذاری اختلافی بین تو و مادرت پیش بیاید . نگاه کن ببین از ظهر تا حالا چه رنگ و حالی پیدا کرده ، خدای ناکرده یک تار مو از سرش کم بشود چه می خواهی بکنی هان ؟ یادت باشد که همین یک پشت و پناه را داریها .
خاله زن عاقلی بود و با این حرف می خواست به من بفهماند که تا اینجا چه کسی پشت و پناه و همه کس من بوده ، آن هم به طور مستقیم و با متانت و بدون اینکه پای پدرم را میان بکشد و باعث سرخوردگی ام بشود . هنوز حرف خاله تمام نشده بود که بغض من ترکید . مثل ابر بهار شروع کردم به اشک ریختن ، آن هم نه برای حرف خاله یا اتفاقات آن روز بلکه به خاطر حرف هایی که چند روز پیش از زبان اشرف شنیده بود . حرفی که مثل خوره به جانم افتاده بود و دیوانه ام کرده بود .
هنوز خاله نپرسیده بود چه شده که سر به سینه اش گذاشتم و هق هق کنان گفتم : خدا نکند یک تار از موی سر مهین جان کم بشود خاله جان . خدا کند من زودتر بمیرم تا مهین جان از دستم خلاص بشود و برود دنبال زندگی اش .
خاله این را که شنید حسابی یکه خورد . فهمید که ماجرا از چه قرار است . صورتم را میان دو دستش گرفت و در حالی که با دلسوزی به چشمانم زل زده بود پرسید : دستت درد نکند خاله ، این است جواب زحمات مادرت . ببینم ف اشرف این حرف ها را توی گوشت کرده ؟
خاله درست حدس زده بود . از حدس خاله وحشت کرده بودم ، و زبانم بند آمده بود . تا آن روز خاله را تا آن حد عصبانی ندیده بودم . می دانستم اگر به گوش زن دایی ملوکم برسد پوست از سر اشرف می کند . با لحنی پر خواهش التماس کردم ، تو را به خدا خاله جان ، نگذارید زن دایی ام بو ببرد ، خودش می گفت که مادرش بفهمد پوست از سرش می کند . تازه اگر او هم نمی گفت یک نفر دیگر پیدا می شد که حقیقت را به من بگوید .
خاله با تغییر رو به من چرخید وگفت : بله یک نفر حتمی پیدا می شد ، اما یک نفر دشمن ابا و اجدادی نه یک نفر که این همه مادرت به گردنش حق دارد . حالا عوض اینکه ممنونش باشد که همه ی دار و ندارشان را از او دارند . مادر و دختر همدست شده اند نمک به زخمش بپاشند . آن یکی با نیش و کنایه علنی ، این یکی با پچ پچ و زیر زیرکی . اما دیگر نجابت هم حدی دارد . اگر مهین هم نخواهد من امشب تکلیفم را با ناصر معلوم می کنم تا ببینم بعد از این کی جرات دارد حرف نیش و کنایه دار به شما بزند . دایی ات خوب می داند چطور زبان هردویشان را کوتاه کند .
خاله این را گفت و چرخید تا از در بیرون برود . وحشتزده دستش را گرفتم و افتادم به التماس و خواهش .
تو را به خدا خاله جان صبر کنید .تو را به ارواح خاک آقا بزرگ . منظورم پدربزرگمبود . اگر زن دایی بفهمد برای اشرف خیلی بد می شود . آخر من به او قول داده ام که حرفی نزنم .
التماس کردم ، گریه می کردم . خاله از عصبانیت برافروخته شده بود و تماشایم می کرد . آنقدر زار زدم و التماسش کردم تا عاقبت راضی شد همان جا بایسنتد . آن هم فقط به خاطر من که داشتم از وحشت می لرزیدم . خاله سر تکان داد و همان جا ایستاده بود نشست . چند لحظه در سکوت نشست . صدای زن دایی ملوکم از توی مطبخ که زیر اتاقمان بود می آمد که داشت با صدای بلند با مادرم حرف می زد . می دانستم که مثل همیشه لب پله های مطبخ نشسته تا مهین جان هیزم زیر اجاق را روشن کند . می دانستم الان چشمهای مادرم به خاطر فوت کردن زیر دیگ اشک آلود و سرخ شده است . عاقبت خاله سکوت را شکست . با آنکه کمی برخورد مسلط شده بود /ف اما هنوز هم عصبانیت توی صدایش موج می زد . با صدایی گرفته و جدی گفت : این بار فقط محض گل روی تو ، آن هم فقط به احترام قولی که به اشرف داده ای می گذارم و چیزی نمی گویم اما حالا که کار به اینجا کشید . بگذار بقیه ماجرا را که می دانم و نه اشرف به تو گفته و نه می گوید برای تو بگویم تا بدانی کجای کاری ، بی خود خون دل نخوری و توی دلت نریزی و پیش خودت فکر نکنی که تو و مادرت اینجا سربار کسی هستید و یا جای کسی را تنگ کرده اید . نه بلکه برعکس ، ما همین سقفی را که بالای سرمان داریم از صدقه سر تو و مهین جانت است ، آره مادر .
شگفت زده و متعجب پرسیدم : چطور مگر ؟
خاله آهی کشید و گفت : حقیقتش را بخواهی این خانه را کاظم خان با پول مهریه مادرت دست و پا کرده ، گیرم قباله اش به اسم خودش نیست بلکه به اسم حاج حشمت الملوک است .
عجب چه چیزها بود که نمی دانستم . در حالی که دهانم از تعجب بازمانده بود همان طور که فکرم مشغول بود و اخم هایم توی هم رفته بود گفتم : آخر برای چه ؟ مگر نمی گویید که پولش از مهریه مادرم بوده ؟
خاله در حالی که از سر تاسف سرش را تکان می داد گفت : بله بوده ، اما سربند یک ندانم کاری آقا بزرگ ، دایی ات و مهین جانت اینجارا از دست دادند . آن هم فقط به خاط چشم وهم چشمی های ملوک . از بس که بر سر دایی ناصر بیچاره ات غر می زد و حاج ماشاء الله خان شوهر خواهرش را به رخ بچه ام می کشید و می گفت که اگر تو هم مثل او جربزه داشتی ما الان وضع و روزگارمان این طور و آن طور شده بود . آخر حاج ماشاء الله خان ، شوهر خواهرش ، از /ان کار بار چاق ها بود . همین الان هم برای خودش در بازار سید اسماعیل چند دهانه دکان دارد .
خلاصه از آن طرف هم پدر ملوک نشست زیر پای داییت که اگر او سرمایه ای برای کار بخواهد او جور می کند ، گیرم از بابت پولی که می دهد ملکی را گرو برمی دارد . دایی ات که چیزی نداشت . و خداییش خودش حرفی نزد ، خدا وکیلی می گفت این خانه دار و ندار خواهرم است . اما ملوک دست بردار نبود ، مرتب توی گوش ناصر نق می زد . چیزی نمانده بود که کارشان به جاهای باریک
پایان صفحه 41