صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: گوهر یکدانه | مهناز سید جواد جواهری

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    گوهر یکدانه | مهناز سید جواد جواهری

    1
    درست یکسال پیش بود . هوا کم کم رو به سردی گذاشته بود . یک روز بینهایت زیبای پاییزی ، روزی که تا زنده ام آنرا فراموش نمیکنم .
    آن روز به محض اینکه پا به ساختمان گذاشتم صدای مادرم را شنیدم که از مریمبانو میپرسید : مریم بانو چای دم کرده ای انشاء الله ؟
    یادش بخیر مریمبانو با صدای بلند و کشداری گفت : پس چه خانم جان ، آن هم عوض یکبار چندین بار چای دم کردم از بس که شما دلشوره دارید به خدا .
    در واقع همینطور بود که میگفت . او بهتر از هر کسی با این اخلاق مادرم آشنا بود . آخر او خیلی سال بود که با ما زندگی میکرد . آنطور که مادر بزرگم ، عزیز جون ، میگفت سالها پیش از تولد او پدر بزرگ خدا بیامرزش ، مسعود خان به عنوان باغبان ، در باغ آبا و اجدادیمان کار میکرده . شاید به همین خاطر بود که هیچ یک از ما به مریم بانو به چشم یک زیر دست نگاه نمیکردیم . بخصوص مادرم . آنقدر قبولش داشت که هر وقت میهمانی بزرگی داشت ، اختیار کار را میسپرد دست او . با همه این احوال باز دلشوره مادرم سر جایش بود . بخصوص اگر از میهمانانش رودربایستی داشت این احساسش بیشتر میشد برای همین هم آن روز که قرار بود به قول مریم بانو میهمان غریبه بیاید دلش همینطور شور میزد .
    خوب یادم است ، داشتم دنبال گلدانی میگشتم تا گلهایی را که از باغ چیده بودم توی آن بگذارم که زنگ در به صدا درآمد . مادرم به خیال آنکه خواستگاران از راه رسیده اند ، هول و دستپاچه نگاهی به ساعت قدی راهرو انداخت و درحالیکه دست راستش را روی دست چپش میکوبید رو به من گفت : خیلی بد شد لی لی جان ، دیدی میهمانان آمدند ، اما هنوز پدرت نیامده .
    دیدن دستپاچگی مادرم ، انگار روی من هم تاثیر گذاشته بود . همانطور که گلها هنوز توی دستم بودند ، دور خود میچرخیدم . مریم بانو که برای باز کردن در ساختمان از آشپزخانه بیرون آمده بود ، تا چشمش به من افتاد با لحن مادرانه ای گفت : لی لی جان تو چرا اینجا ایستاده ای ، خوبیت ندارد مادر جان ، تو برو توی اتاقت ، موقعش که شد خودم صدایت میزنم .
    از شنیدن حرف مریم بانو خنده ام گرفته بود . آخر تا پیش از این که پارسا از من خواستگاری کند تمام روزهای عید سال گذشته را میهمان ما بود . گیرم آن موقع به عنوان دوست و همدانشگاهی امیر برادرم ، با او به ایران آمده بود . حتی یکی دو بار هم که با برادرانم قرار رفتن به کوه گذاشته بود من همراهشان بودم ، البته آن موقع هیچ فکرش را نمیکردم روزی از من خواستگاری کند .
    امیر و پارسا دوست جان جانی بودند . شاید به همین دلیل ، امیر سنگ این وصلت را بر سینه میزد و مرتب برای جلب نظر پدر پشت تلفن یا در نامه هایش از محاسن و حسن اخلاق دوستش تعریف و تمجید میکرد . با اینحال پدرم به این خواستگاری پاسخ درست و حسابی نداده بود و برای اطمینان بیشتر از پارسا خواسته بود تا با خانواده اش برای خواستگاری به ایران بیایند .
    در این فکرها بودم که از صدای درهم برهم سلام و احوالپرسی مریم بانو و مادرم با عزیز جون به خودم آمدم . با شنیدن صدای آنان بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و فوری برای خوش امد گویی به طرف راهرو دویدم و سلام کردم . مادر بزرگ درحالیکه کیفش را به دست مریم بانو میداد دست در گردنم انداخت و صورتم را بوسید و گفت : سلام به روی ماهت لی لی جان .
    چقدر صورت مهربانش را دوست داشتم . پشت سر عزیز ، آقا جون وارد شد و طبق معمول بارانی عزیز را از دستش گرفت تا به چوب رختی آویزان کند . تا چشمش به من افتاد با مهربانی خندید و گفت : سلام عروس خانوم چطوری بابا ؟
    وقتی آقا جون رفت تا لباسهایش را آویزان کند با خود ارزو کردم ای کاش همه زوجها چنین آخر و عاقبتی داشته باشند . تا جایی که یادم می آید آن دو همیشه با هم همینطور صمیمی بودند . وقتی بچه بودم گاهی که در تعطیلات تابستان به خانه شان میرفتم همیشه همین صمیمیتی را میدیدم که هنوز هم بینشان حاکم بود . در همان عالم بچگی از اینکه میدیدم هر دو در یک بشقاب غذا میخورند دچار شگفتی میشدم . همینطور هم از دیدن گل یاسی که هر روز صبح آقا جون زیر بالش عزیز میگذاشت . احساس میکردم باید خیلی دوستش داشته باشد و برای همین تحسینشان میکردم .
    بزرگتر که شدم اسمم را در مدرسه ای نوشتند که مادر بزرگم مدیر آنجا بود . از دوست و آشنا شنیده بودم که عزیز از مدیران صاحب نام و معروف منطقه است . در آن سن و سال خیلی معنای این چیزها را نمیفهمیدم ، فقط وقتی هر روز پیش از تعطیلی مدرسه آقا جون را دم در منتظرش میدیدم و همینطور روزنامه آقا جون را که فراش مدرسه برایش خریده بود در دست عزیز میفهمیدم که شوهر داری خوب بلد است . اخر پدر بزرگم هر شب عادت روزنامه خوانی داشت . همانطور که عزیز عادت کرده بود او هر روز وقت تعطیل شدن مدرسه بیاید دنبالش . یادش بخیر ، دوستانم که از نسبت من با آن دو خبر داشتند همیشه از دور او را توی فرلکس قدیمیش نشانم میدادند و خنده کنان میگفتند : نگاه کن لی لی ، شوهر خانم مدیر مثل ساعت هر روز سر وقت اینجاست .
    آن روز آقاجون مثل همیشه صاف و اتو کشیده وارد اتاق شد . عزیز که به احترام او هنوز ننشسته بود ، تا خواست روی مبل راحتی هال بنشیند مادرم سر رسید و نگذاشت . با اصرار تعارفشان کرد به اتاق پذیرایی همان موقع صدای بسته شدن در ساختمان آمد . پدرم بود که پس از پارک کردن ماشینش رسیده بود . پدر مثل همیشه که آقا جون و عزیز می آمدند آنجا ، تا چشمش به آن دو افتاد خوش و بش کرد و گفت : خوب چه عجب از این طرفها .
    عزیز در پاسخ پدرم خندید و گفت : ای مادر ، تو هم چه حرفهایی میزنی . ما که تازگی اینجا بودیم . راستی دیدی منصور جان ، از بس هولم کردی قرصهای قلبم را جا گذاشتم .
    مادر که کنار پدر ایستاده بود فوری خندید و گفت : وای عزیز ، تو را به خدا ، شما هنوز نرسیده باز دارید بهانه ای برای فرار از اینجا جور میکنید . من که تا روز جمعه نمیگذارم از اینجا بروید . زنگ زده ام عمه اشرف جان هم بیاید ، فوقش علی را میفرستم قرصهایتان را بیاورد ، ناسلامتی هر چه باشد نوه تان میخواهد عروس شود .
    مادرم عین حقیقت را میگفت . همیشه همینطور بود . عزیز بیشتر از یک روز در باغ بند نمیشد حتی آنموقع هم که مدرسه اش دایر بود همینطور بود . آخر مدرسه عزیز کنار باغ خودمان بود . تازه آن یک روز هم که میهمانی می آمد خانه ما به اصرار ما بچه ها بود که برای نگه داشتنش به او اویزان میشدیم و کفشهایش را پنهان میکردیم . بارها و بارها پدرم از انان خواسته بود تا با ما یک خانه شوند . آخر ساختمان باغ خیلی جادار بود . از طرفی هم محل کار عزیز زیر گوشش بود ، اما نمیدانم چرا زیر بار حرف پدر نمیرفت .
    تا جایی که یادم می آید همیشه پاسخ پدر را با این جمله میداد : بی رودربایستی منصور جان . هر کس توی خانه و زندگی خودش راحت تر است . آن وقت بود که صدای پدرم در می آمد مه جوش میزد که خوب مادر من ، اینجا هم خانه و زندگیتان است . انگار یادتان رفته که سند اینجا به اسم خودتان است ، در ضمن مدرسه تان همین کنار است . آن وقت شما هر روز این راه را تا قلهک باید بیایید و بروید .
    خوب خاطرم است عزیز که میدید پسرش جوش و جلایش را میزند ، برای طفره رفتن از ادامه بحث پشت پدرم میزد و میگفت : ای مادر تو هم عجب حرفها میزنی ، مال من و شما ندارد ، تازه بعد از من هم برای خودتان است . والله من تا عمر دارم ، همین خانه قلهک هم که دارم از سرم زیاد است . در ضمن عزیز ، میدانی رفت و آمد تا مدرسه برای آدمی به سن و سال من لازم است والا مجبور نباشم ، همین چهارتا قدم در روز را هم راه نمیروم .
    مادر بزرگ از شنیدن اصرار عروسش برای ماندن خنده شیرینی کرد و گفت : حالا برای چه ناسلامتی ثریا جان ، بگو انشاء الله به سلامتی ، حالا بگو ببینم این آقای داماد کی هست ؟
    مادرم درحالی که میهمانانش را به طرف میهمانخانه هدایت میکرد گفت : راستش دوست و همدانشگاهی امیر در انگلیس است . جوان سر به زیر و نجیبی است ، امیر که خیلی تعریفش را میکند ، اما نمیدانم چرا دلم شور میزند .
    عزیز درحالیکه روی مبل رو به روی در مینشست ، در عالم فکر و خیال پرسید : ببینم مادر ، این آقای داماد همانی نیست که پارسال عید اینجا میهمان شما بود ؟
    مادرم که معلوم بود از حضور ذهن و حواسجمعی مادر شوهرش به وجد آمده بود با صدای بلندی خندید و گفت : ای ماشاء الله به این حضور ذهنتان ، بزنم به تخته خوب یادتان است .
    عزیز پس از شنیدن تعریف و تمجید عروسش لبخند زد و گفت : بیخودی دلت شور میزند مادر . تاجایی که یادم است جوان موقر و با شخصیتی بود . تازه میتوانی به امیر بگویی در موردش خوب پرس و جو کند ، هر چه باشد هیچ برادری بد خواهرش را نمیخواهد ، بخصوص امیر که از بچگی جانش برای لی لی در میرفت .
    پدرم با شنیدن حرف مادرش ، معترض تر از شب گذشته که در همین مورد با مادرم بحثش شده بود درحالیکه دکمه های کتش را میبست ، خنده آرامی کرد و رو به مادرم گفت : دیدی خانم ، دیدی عزیز هم حرف مرا میزند آن وقت تو همینطور نشسته ای برای خودت فکر درست میکنی .
    مادرم که برای آقا جون یکی از صندلیهای آن طرف اتاق را می آورد تا کنار صندلی عزیز بگذارد ، در پاسخ پدرم با لحن مظلومانه ای گفت : به خدا منصور دست خودم نیست ، داریم و نداریم یکدانه دختر داریم ، نمیتوانیم که همینطور ندیده و نشناخته بدیمش غربت . تازه آقا من که نمیخواهم روی جوان مردم عیب بگذارم ، حرف من این است که باید درباره خانواده اش بیشتر تحقیق کنیم تا خدای ناکرده بعد نزنیم پشت دستمان که این چکاری بود کردیم .

    تا پایان صفحه 5


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    1
    مادربزرگم که معلوم بود حال عروسش را خوب میفهمد در تایید حرفهای او و درحالیکه سرش را تکان میداد با صدای آرامی گفت : خدا نکند ، آره مادر کار صحیحش هم همین است ، آن هم توی این زمانه ، آدم انقدز چیزها میشنود که پناه بر خدا .
    عزیز نفس عمیقی کشید و در ادامه سخنانش برای دلداری مادرم گفت : دخترم تو هم عوض اینهمه نگرانی و تشویش بهتر است به خدا توکل کنی ، البته در این حرفی نیست که هم شما و هم پدرش باید خیلی حواستان را جمع کنید ، از همه این حرفها گذشته ما هم اینجا بیکار نیستیم .
    آقا جون که تا انموقع ساکت نشسته بود در تایید حرفهای عزیز گفت : آره بابا جان ، عزیزت درست میگوید . شما نمیخواهد اینهمه نگران باشی ، هر چه باشد این خانم به اندازه چندین لیسانس و دکترای روانشناسی تجربه آدم شناسی دارد . دخترم پنجاه سال تجربه و سر و کله زدن با آدمهای مختلف برای شناختشان چیز کمی نیست . به قول معروف شما مو میبینی ما پیچش مو .
    مادرم که معلوم بود با شنیدن دلگرمی آن دو قوت قلبی یافته دستهایش را رو به آسمان بالا برد و با آرزومندی گفت : توکل بر خدا .
    آن روز این گفتگوها باعث شد تا مادرم کمی آرام بشود و این فقط به خاطر مهارتی بود که عزیزم در این زمینه داشت . همیشه در سخنان او آرامشی بود که ناخودآگاه روی مخاطبش اثر میگذاشت . تازه بحث در مورد اصل و نسب خانوادگی داماد تمام شده بود که مریم بانو با سینی چای وارد شد . عزیز درحالیکه از سینی مریم بانو یک استکان چای برمیداشت ، لحظه ای با مهربانی مرا نگاه کرد و خطاب به او گفت : دستت درد نکند مریم بانو ، اگر زحمتی نیست یک لیوان شربت بیدمشک برایم بیاور .
    مریم بانو که خیلی مادر بزرگم را دوست داشت هراسان پرسید : چی شده خانم جان ، باز خدای ناکرده حالتان خوب نیست .
    عزیز فوری گفت : نترس دخترم ، امروز از همیشه سر حالترم ، شربت را برای لی لی جان میخواهم ، مگر نمیبینی عروسکم صورتش گل انداخته .
    آقا جون که با حرف عزیز به صورتم دقیق شده بود با شیطنتی پر مهر خندید و گفت : شربت دیگر برای چه گوهر خانم ، الان توی دل عروس دارند قند آب میکنند . و برای سر به سر گذاشتن با عزیز رو به من که از شدت هیجان ضربان قلبم چند برابر شده بود و حسابی گر گرفته بودم کرد و گفت : این گوهر خانم حال شما را بهتر از همه میفهمد . اخر نمیدانی پدر جان ، روز خواستگاریمان ، خودش از خوشحالی و ذوق نفهمید چطور در را به روی من باز کند . برای همین هم پله ها را ندید و پایش پیچ خورد افتاد زمین .
    عزیز که معلوم بود از این شوخی سر کیف آمده ، درحالیکه به شوخی با اخم به آقا جان نگاه میکرد معترضانه گفت : ای آقا ، اصلا من میدانستم شما به چه منظور به خانه ما آمده اید که هول بشوم . شما هم وسط دعوا خوب نرخ تعیین میکنیدها .
    همه زدند زیر خنده . مادرم که نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، پرسید : عزیز تو را به خدا آقا جان راست میگوید ؟
    مادربزرگم با حالتی با مزه گفت : ای مادر ، چه بگویم ؟ و باز همه خندیدند ، از چهره اش پیدا بود که آقا جان درست میگوید .
    عزیزم همانطور که میخندید رو به من کرد که هنوز هم توی فکر بودم و گفت : دخترم بلند شو تا مهمانان نیامده اند دیوان حافظ را بیاور تفالی بزنیم .
    از جا بلند شدم . دیوان حافظ مثل همیشه کنار تخت پدرم بود . فوری به سراغش رفتم . تا خواستم از اتاق بیرون بیایم ناخودآگاه چشمم به قاب عکسی افتاد که همیشه روی میز آرایش مادرم بود . عکس دوتایی آقاجون و عزیز در روز ازدواجشان . خدا میداند چند سال از تاریخ ازدواجشان میگذشت با وجود اینکه کاغذ سیاه و سفید عکس در اثر گذشت زمان زرد شده بود ، اما تصویر آن دو انگار زنده به نظر میرسید . داماد درحالیکه پشت سر عروس ایستاده بود ، با چشمان مشتاق و پر محبت به صورتش لبخند میزد . بر خلاف او عروس در لباس گیپور درحالیکه به سینه داماد تکیه داده بود با حالتی محزون به روبرو خیره شده بود با وجود این که بارها و بارها این عکس را دیده بودم نمیدانم چرا باز دلم میخواست بایستم و آن را تماشا کنم . غرق در این فکر به قاب عکس خیره مانده بودم . مثل آن بود که اولین بار است آن را میبینم . نمیدانم چند لحظه گذشت ، ناگهان از صدای مریم بانو که مادرم دنبال من فرستاده بودش از جا پریدم . آنقدر به فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم کی وارد اتاق شد . درحالیکه او هم به عکس خیره شده بود گفت : لی لی جان چرا ایستاده ای ؟ مگر نمیشنوی صدایت میزنند ؟
    آرام وارد میهمان خانه شدم . چشمم به عمه جان اشرف ، خواهر آقا جون افتاد که تازه از راه رسیده بود .
    سلام عمه خانم .
    تا چشمش به من افتاد خندید و با شوخ طبعی همیشگیش گفت : سلام عروس خانم ، شما رفته بودی گل بچینی بیا دیوان حافظ بیاوری ؟
    با شرمندگی گفتم : ببخشید عمه جان ، متوجه نشدم شما آمده اید .
    عمه خانم خندید و گفت : شوخی کردم دخترم . حالا بیا ببوسمت عروس خانم و آغوشش را گشود . خیلی دوستش داشتم . عمه جان اشرف به جز نسبتی که با آقا جون داشت ، دختر دایی عزیز هم بود . به نظر میرسید که همسن باشند . عزیز دیوان حافظ را در دست گرفت و درحالیکه زیر لب نیتش را زمزمه میکرد و نگاهش به بالا بود آن را گشود . بعد نگاهش را پایین آورد نگاهمان به لب عزیز بود تا حرف بزند . اما او آنقدر محو اشعار شده بود که گویی خوابش برده است . عاقبت مادرم که معلوم بود بیشتر از بقیه مشتاق شنیدن است کاسه صبرش سر آمد و پرسید : خوب عزیز ، چه شد ؟
    مادربزرگم بدون اینکه سرش را بلند کند و درحالیکه هنوز نگاهش به دیوان حافظ بود لبخند زد و گفت : نمیدانم ثریا جان چه بگویم ، انگار خواجه شیراز هم با من شوخیش گرفته .
    مادرم که متوجه منظورش نشده بود با نگرانی پرسید : چطور مگر ؟
    عزیز که از بالای عینکش به صورت او نگاه میکرد گفت : ببین چه آمده . و شروع کرد به خواندن :
    یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور **** کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
    عزیز دیگر باقی اش را نخواند و فوری کتاب را بست و رفت توی فکر . مادرم که معلوم بود حسابی کلافه شده ، با حالتی پریشان گفت : این که جواب نیت ما نیست ، عزیز خوب است یک تفال دیگر با همان نیت بزنید .
    عزیز درحالیکه دیوان حافظ را روی میز عسلی پیش رویش میگذاشت گفت : نه ثریا جان ، خودت خوب میدانی که حافظ لسان الغیب است . من به جوابش ایمان دارم . فقط باید کمی صبر کنیم .
    مادر به این پاسخ قانع نشده بود و اصرار داشت دوباره امتحان کنیم . عاقبت آقا جون برای آرام کردن دل عروسش یکبار دیگر دیوان حافظ را با همان نیت گشود . این بار نیز خواجه شیراز پاسخ مشابهی داد :
    مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید **** که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
    هنوز آقا جون دیوان را نبسته بود که زنگ در به صدا درآمد . مریم بانو رفت در را باز کند . . این بار راستی راستی خودشان بودند . پدرم برای استقبال از آنان رفت . من هم به اشاره مادر فوری به اتاق خودم رفتم و از پشت پرده به تماشا ایستادم . مدتها بود که با دقت باغ را اینطور تماشا نکرده بودم .
    تازه متوجه شدم که نوازش دست پاییز همه جا را زیبا کرده ، بخصوص برگهای سرخ و زرد درختان چنار را که همچون بارویی در کنار دیوار باغ صف کشیده بودند و در زیر آفتاب رنگ پریده پاییزی میدرخشیدند آب استخر از تمیزی برق میزد . باغچه ها غرق گل و ریحان بود . ذوق و سلیقه عمو کرم در گل کاری حرف نداشت بخصوص گلهای سرخ محمدی که او پرورش میداد در دلربایی نظیر نداشت ، همین طور پیچکهایی که کاشته بود و حالا مستانه با وزش باد پاییز پیچ و تاب میخورندند و میرقصیدند .
    معلوم بود که عمو کرم این یکی دو روزه به ملاحظه نگرانی مادرم بیشتر از همیشه روی پا بود . بنده خدا با آن کمر دردی کلی گل و گلدان از تو گلخانه بیرون کشیده بود و روی ایوان و پله ها به نمایش گذاشته بود .
    آنان را از دور دیدم . پارسا و مادرش ، منیژه خانم با دسته گل و شیرینی آمدند . امیر هم همراهشان بود . از دور صورت پارسا را میدیدم . با امیر که معلوم بود سر به سرش میگذارد مشغول بگو بخند بود . بر خلاف آن دو منیژه خانم مات و مبهوت ایستاده بود و حیرتزده به اطراف نگاه میکرد . گویی ابهت منظره موجب شده بود تا تعلل کند و آهسته پیش بیاید .
    نخستین بار بود که او را میدیدم . برادرم خیلی تعریف اخلاق و خانه داری و سلیقه اش را میکرد . میگفت که دستپختش حرف ندارد میگفت هر وقت او هوس غذاهای ایرانی بکند ، منیژه خانم مثل برق برایش آماده میکند . با آنکه نمیشد گفت جوان است ، ولی به سن خودش هنوز زیبا بود . شاید خیلی بهتر از عکسهایش که امیر نشانم داده بود . با لحنی متین و مودب با پدر و مادرم که برای خوش آمدگویی جلو رفته بودند سلام و احوالپرسی کرد . بدون آنکه خودم را نشان بدهم از پشت پرده کنار آمدم .
    از خوشحالی صدای مادرم احساس کردم از همین برخورد اول از مادر پارسا بدش نیامده . با احترام تعارفشان کرد به اتاق پذیرایی . صدای درهم و برهم گفتگوهایشان را میشنیدم . با بزرگترها خوش و بش کردند و نشستند . ده دقیقه ای که گذشت مادرم مریم بانو را فرستاد دنبالم ، طفلکی سینی چای را خودش آماده کرده بود . تا خواست سینی را دستم بدهد هول شدم و دستم لرزید . مریم بانو با محبت و دلسوزی نگاهم کرد و پرسید : چه شده خاله جان هول شدی ؟
    رویم نشد راستش را بگویم . به پاشنه بلند کفشهایم اشاره کردم و گفتم : خاله جان ، میترسم این پاشنه ها کار دستم بدهند . اگر میشود شما چای را دور بگردانید .
    خاله که متوجه دستپاچگیم شده بود سر به سرم گذاشت و با خنده گفت باشد خاله ، اما اگر جای تو مرا پسندیدند سر خودت بی کلاه می ماند .
    از حرف با مزه مریم بانو خنده ام گرفت و گفتم آنکه سرش بی کلاه میماند عمو کرم است نه من .
    غش غش خندید و درحالیکه سینی در دستش بود با ملاطفت هلم داد و گفت برو عروس خانم ، برو که دیر شد .
    به اصرار ، جلو مریم بانو را افتادم تا گفتم سلام ، همه حاضران جلوی پایم ایستادند . از توجه آنان دست و پایم را گم کرده بودم . خدا رحم کرد که سینی در دست خاله بود ، والا نمیدانم چه اتفاقی می افتاد . مادر پارسا برای روبوسی با من آغوشش را گشود . برخورد خودمانی او باعث شد که زود خودم را پیدا کنم همه منتظر بودند تا من بنشینم .
    منیژه خانم با اصرار مرا روی صندلی خودش که روبروی پارسا بود نشاند . خودش هم روی کاناپه کنار دست مادر نشست . مادرم دستور داده بود تا من سینی چای را دور بگردانم . برای همین هم وقتی سینی را در دست خاله دید یک جوری نگاهم کرد که فهمیدم منظورش چیست . وقتی خاله شروع به پذیرایی کرد ، نفس راحتی کشیدم اما میدانستم که مادر از این کارم گله خواهد کرد . دست خودم نبود و از هیجان آرام و قرار نداشتم .برخلاف من ، پارسا با آرامش پا روی پا انداخته بود و درحالیکه مرا زیر نظر داشت با آقا جون سرگرم گفتگو بود .
    گاهی که آقا جون حواسش جای دیگری بود نگاهم میکرد و لبخند میزد . کم کم گفتگوهای صمیمی امیر با پارسا و مادرش حال و هوای مجلس را از حالت تشریفاتی و رسمی بیرون آورد و همه به حرف افتادند حتی عمه جان اشرف هم که خیلی زود جوش نبود ، با منیژه خانم میگفت و میشنید . همه به جز عزیز جون که بر خلاف همیشه ساکت و مظلوم و غرق فکر نشسته بود و بدجوری رفته بود توی نخ مادر پارسا که سرگرم گفت و شنود بود .
    از سر کنجکاوی بود ، نمیدانم ، هر چه بود عزیز یک طوری نگاهش میکرد که خود منیژه خانم هم متوجه شده بود . گه گاه با حالت خاصی به عزیز جون نگاه میکرد و لبخند میزد .
    مادرم با اشاره ابرو ، طوریکه کسی متوجه نشود به من فهماند که باید شیرینی را دور بگردانم . این کار وظیفه من بود . مریم بانو دیگر آنجا نبود تا این را هم گردنش بیندازم .
    تا پایان صفحه 11



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وقتی از کنار صندلی عزیز رد میشدم آهسته صدایم کرد و بی مقدمه پرسید ببینم لی لی جان ، فکر میکنی مادر آقای داماد چند سال داشته باشد ؟
    با تعجب نگاهی به مادر پارسا انداختم و گفتم : راستش نمیدانم عزیز جون . اما به نظرم میرسد که از مامان ده سالی مسن تر باشد ، چطور مگر ؟
    عزیز درحالیکه از بالای عینکش به صورت مادر داماد خیره شده بود گفت : آخر این خانم به نظرم خیلی آشنا هستند . نمیدانم کجا دیدمشان .
    شاید یکی از شاگردان قدیمی خودتان باشند که ...
    امیر که گفتگوی ما را شنیده بود ، میان حرف من پرید و رو به عزیز گفت : نه عزیز فکر نمیکنم اینطور باشد ، تا جایی که من خبر دارم ، منیژه خانم الان نزدیک پنجاه سال است که ساکن انگلیس هستند .
    عزیز که معلوم بود هنوز سر حرف خودش است ، یم نفس عمیق کشید و گفت : با همه این احوال امیر جان باز هم میگویم که این خانم را جایی دیده ام ، فقط کجا بوده نمیدانم .
    امیر که میدید عزیز قانع نشده به مادر پارسا که هنوز با مادرم سرگرم گفتگو بود نگاهی انداخت و گفت : اگر شما اینطور فکر میکنید کاری ندارد ، از خودشان بپرسید .
    عزیز منتظر نشست تا صحبت آن دو تمام بشود ، آنوقت با صدای بلند گفت : میبخشید خانم جان ، از وقتی چشمم به شما افتاده احساس میکنم شما را جایی دیده ام . از همان موقع تا حالا همینطور رفته ام توی فکر که ...
    منیژه خانم حرف عزیز را برید و گفت : اتفاقا خانم بزرگ من هم همینطور ، همه اش احساس میکنم که شما را جایی دیده ام . همان اول هم میخواستم این را به شما بگویم اما راستش رویم نشد . ببینم خانم جان شما اخیرا سفری به خارج از کشور نداشته اید ؟
    عزیز درحالیکه هنوز هم توی خودش بود گفت : اخیرا که خیر ، اما هفت سال پیش با آقا مشرف شدیم به سفر حج ، اگر خدا قبول کند سفر خوبی بود . به جز این مورد آن هم یک توفیق الهی بود ، دیگر پا از این مملکت بیرون نگذاشته ام . یعنی از بس مشغله کار مدرسه ام را داشتم فرصت رفتن به این جور سفرها را نداشتم . البته آقا گاهی برای دیدن دوره طبابت میرفتند اما من نه .
    منیژه خانم پس از شنیدن این پاسخ حسابی وا رفت و گفت : پس اگر اینطور است ما هر دو اشتباه میکنیم ، چون الان نزدیک به پنجاه سال است که پا به ایران نگذاشته ام . با این حساب دیگر من و شما امکان ندارد جایی همدیگر را دیده باشیم .
    مادربزرگم درحالیکه عمیق نفس میکشید ، زیر لب گفت : خدا میداند .
    عمه جان اشرف که با دقت به گفتگوی آن دو گوش میداد با لحنی صمیمی رو به منیژه خانم کرد و گفت : اینقدر مطمئن نباش مادر جان . از کجا معلوم که شما پیش از اینکه از ایران تشریف ببرید زن داداشم را جایی ، مثلا در مدرسه اش دیده باشید کسی چه میداند ، چه بسا ممکن است شاگردش بوده اید .
    منیژه خانم با اندوه لبخند زد و گفت : نه عمه خانم ، غیر ممکن است ، وقتی از ایران میرفتم هنوز سنم به مدرسه رفتن نمیرسید . خیلی داشتم پنج یا شش سالم بود . تنها خاطره ای که از این مملکت دارم خاطره مرگ مادرم است که صورتش را مثل خواب به یاد دارم .
    مادرم که انگار در پی چنین فرصتی بود بی مقدمه پرسید ، راستی منیژه خانم ، چی شد که از ایران رفتید ؟
    منیژه خانم درحالیکه با حسرت آه میکشید گفت : قصه اش دراز است ثریا خانم ، تا جایی که یادم مانده ، زمان جنگ بود . مادرم را تازه از دست داده بودم و مدام بهانه اش را میگرفتم . بیچاره پدرم به جز این اتفاق ، کار و بارش هم به خاطر اوضاع جنگ بهم خورده بود . برای همین تصمیم گرفت برای کار برویم فرنگ . آخر خودش انجا درس خوانده بود . میگفت آنجا خیلی دوست و آشنا دارد . ما اینجا کسی را نداشتیم برای همین تصمیم گرفت مرا هم با خودش ببرد . خاطرم هست در آن روزها ارتش متفقین مملکت را اشغال کرده بود . خلاصه سرتان را درد نیاورم ، خیلی سختی و مصیبت دیدیم تا تونستیم از ایران به طور قاچاقی خارج شویم و خودمان را برسانیم انگلیس . البته این را هم بگویم که در آن اوضاع بلبشو باز هم خوش اقبال بودیم که توانستیم از مهلکه هایی که سر راهمان بود جان سالم به در ببریم . اما قضیه مشکلات پدرم با رسیدن به آنجا هم فیصله پیدا نکرد اوضاع آنجا صد برابر بدتر از ایران بود . مثل اینکه درست پا گذاشته بودیم وسط آتش . پدرم هر چه تلاش کرد بیفایده بود در آن وضعیت برای مردم خودشان کار درست حسابی نبود . چه برسد برای خارجی ها . کم کم پس انداز پدرم ته میکشید . هنوز چهره اش جلوی رویم است . در عرض آن مدت کلی شکسته و پیر شده بود ، صورتش افسرده و عبوس بود . مرتب با خودش حرف میزد و دستهایش را به یکدیگر میمالید . معلوم نبود عاقبتمان چه بشود ، تا اینکه بر حسب اتفاق یکی از دوستانش به نام خسرو خان را در آنجا دید . مرد محترمی بود . دلش به حال ما سوخت به پدرم تعارف کرد مدتی میهمانش باشیم . او هم از سر ناچاری قبول کرد ، اما خودش یک ماه بیشتر آنجا نماند ، گفت در یکی از شهرهای نزدیک کاری پیدا کرده میخواهد برود آنجا برای همین هم از خسرو خان و همسرش خواهش کرد تا مدتی از من نگهداری کنند تا او بتواند به کار و براش سر و سامانی بدهد . آن بنده های خدا هم حرفی نزدند و قبول کردند . پدرم به من گفت که یکماه میروم و بر میگردم ، اما یکماه شد چند ماه ، باز هم از پدرم هیچ خبری نشد . مدام بهانه اش را میگرفتم . آنقدر خسرو خان و همسرش ناهید خانم را عاصی کرده بودم برای همین خسرو خان مصمم شد خودش برود دنبالش وقتی برگشت تنها بود ، صدایش را شنیدم داشت با ناهید خانم درمورد پدرم حرف میزد . میگفت اگر میدانستم نمیگذاشتم برود . باور نمیکردم اینطور بشود . به ناهید خانم گفت که پدرم کار دست خودش داده ، میگفت فقط پیش هتلدار یک پاکت سر بسته گذاشته برای ما و خواهش کرده که سرپرستی دخترش را به عهده بگیریم . صدای ناهید خانم را میشنیدم که آهسته و اندوهگین میگفت : چطور این کار را با خودش کرد ؟ چطور دلش آمد ؟ حالا میخواهی با این طفل معصوم چه بکنی ؟ و خسرو خان با صدای اندوهگینی پاسخ داد هر چه تو بگویی ؟ ناهید خانم درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : من که میگویم فکر میکنیم خدا یک دختر به ما داده نگهش میداریم ...
    منیژه خانم که چشمانش پر از اشک شده بود ادامه داد ، من در عالم کودکی درست نمیفهمیدم که برای پدرم چه اتفاقی افتاده است . فقط از نیامدن او افسرده و مریض شدم . تا مدتی حال ادمهای تب دار را داشتم و تا مدتی به حال خودم نبودم . خسرو خان با آنکه زیاد وضع و اوضاع خودش رو به راه نبود ، دکتر بالای سرم می آورد و همه جوره به دلم راه می آمد ، تا اینکه کم کم آرام شدم ، خدا رحمتشان کند ، در مدتی که پیششان بودم نگذاشتند کوچکترین گرد ملالی بر دامنم بنشیند .
    هیچ فرقی بین من و فرزندان خودشان قائل نمیشدند ، شاید هم میتوانم بگویم خیلی بیشتر از آن دو به من توجه داشتند ، آخر هم خودشان دختر نداشتند تا اینکه عاقبت شدم عروس خودشان . بعد هم خدا این آقا پارسا را به من داده که الان دستبوس شماست . پدرش خیلی دلش میخواست اینجا خدامت برسد ، اما متاسفانه به خاطر ناراحتی قلبی که دارد اجازه سفر ندارد . خلاصه قسمت روزگار اینطوری ما را کشید به آنجا .
    آقا جون که معلوم بود تحت تاثیر حرفهای منیژه خانم قرار گرفته در تایید آخرین جمله او درباره قسمت داشت یکی از اشعار خیام را میخواند که ناگهان صدای عزیز بی هیچ مقدمه ای مثل کسی که با خودش حرف بزند بلند شد ؛ آره خودش است ، خودش است .
    آقا جون که مثل بقیه با تعجب به عزیز جانم نگاه میکرد هراسان پرسید : راجع به کی حرف میزنی خانم .
    عزیز درحالیکه تمام بدنش میلرزید از دور به منیژه خانم اشاره کرد و دیگر نتوانست چیزی بگوید . بی اختیار ولو شد روی صندلی . آقا جون با حالتی که انگار نفسش بند آمده باشد پریشان رو به من کرد و گفت : پدر جان لی لی ، تو کیف عزیزت یک نگاهی کن اگر قرصش هست بیاور .
    تا آمدم از اتاق بیرون بروم ، مادرم یادش امد که عزیز قرصهایش را در خانه شان جا گذاشته ، همگی هول و دستپاچه شده بودند . منیژه خانم هاج و واج مانده بود که چه شده ، هیچ یک از ما نمیفهمیدیم که چرا عزیز به این روز افتاده .
    چند لحظه گذشت . کم کم لبخند رنگ پریده ای بر لبان مادر بزرگ ظاهر شد . اقا جون که با وحشت نبض عزیز را چسبیده بود رو به بقیه که در اطراف او ایستاده بودند کرد و گفت : خدا را شکر ، کم کم حال خانم به جا می آید .
    عزیزم با زحمت زیاد لای چشمهایش را باز کرد و تا چشمش به آقا جون افتاد مثل اینکه توی آن جمع فقط او را میبیند با گریه گفت : دیدی آقا ، دیدی گفتم خواجه شیراز سخنش حق است .
    مادر بزرگم بیشتر از این نتوانست حرف بزند و بلند زد زیر گریه ، آقا جون که معلوم بود خوب متوجه منظور او شده ، درحالیکه مثل مجسمه خشکش زده بود با حیرت نگاهی به منیژه خانم که بالای سرش ایستاده بود و زیر لب صلوات میفرستاد انداخت و گفت : خانم اشتباه نمیکنی ؟
    عزیز درحالیکه از پشت پرده ای از اشک به صورت منیژه خانم خیره شده بود با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت : نه آقا چه اشتباهی ، مگر میشود یک مادر بچه خودش را نشناسد ؟
    آقا جون باز دوباره با تردید نگاهی به منیژه خانم انداخت و گفت : اما خانم الان چهل و چند سال است که او را ندیده ای ، از کجا اینقدر مطمئنی ، هان ؟
    عزیز برای یک لحظه نگاهش را از صورت منیژه خانم برداشت و درحالیکه به چشمهای آقا جون خیره شده بود گفت : از چشمهایش آقا ، از حالت نگاه کردنش ، از جای شکستگی گوشه ابرویش .
    ناخودآگاه همگی رویشان را برگرداندند به طرف منیژه خانم . عزیز راست میگفت زیر ابروی راست منیژه خانم یک شکستگی به چشم میخورد .
    هیچ کس به جز آقا جون و شاید پدرم که با تردید به منیژه خانم نگاه میکرد ، سر از حرفهای عزیزم در نمی آورد . طفلکی منیژه خانم که معلوم بود از سنگینی نگاه جمع معذب است لبخند تلخی زد و رو به دیگران گفت : خانم بزرگ اشتباه میکنند ، گفتم که من مادرم را پیش از رفتن از دست دادم .
    عزیزم که این را شنید با صدای بغض آلود و درحالیکه صدایش میلرزید خطاب به منیژه خانم گفت : حق داری دخترم ، حق داری گیتی جان مرا نشناسی مادر .
    تا پایان صفحه 16


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    منیژه خانم با شنیدن نام گیتی در جا خشکش زد ، درحالیکه مات و مبهوت اما به دقت به صورت عزیز زل زده بود پرسید : شما اسم مرا از کجا میدانید خانم بزرگ ، از وقتی با بیژن ازدواج کردم دیگر کسی مرا گیتی صدا نزده ... درست سی سال است .
    عزیزم درحالیکه به سختی جلوی خودش را گرفته بود ، آهسته و آرام گفت : هنوز هم حرف مادرت را بور نداری گیتی جان . نه ، پس بیا نگاه کن ، میخواهم چیزی نشانت بدهم تا خاطر جمع بشوی .
    عزیز اینرا گفت و درحالیکه دستانش میلرزید با زحمت زیاد گردنبندی را که به گردنش بود ، درآورد و قسمت پایین آن در دست گرفت . از وقتی یادم می آید آن گردنبند را همیشه به گردنش دیده بودم یک گردنبند طلا به شکل قلب که به یک زنجیر متصل بود . از نگین های ریز الماس که در مقابل نور که قرار میگرفت برق خیره کننده ای داشت .
    عزیز قسمت کناری قلب را فشار داد و در مقابل دیدگان متعجب حاضران ، درش را باز کرد . همه برای دیدن داخل گردنبند سرک کشیده بودند . من یکی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم . عزیز دستش را به طرف منیژه خانم که در کنار من ایستاده بود و با ناباوری نگاهش میکرد دراز کرد . منیژه خانم آهسته گردنبند را در دست گرفت و با دقت نگاه کرد و از دیدن عکسی که داخل گردنبند بود ، چشمانش از حیرت گشاد شد . عکس یک دختربچه زیبا در آغوش مردی که به نظر میرسید پدر بزرگش باشد . در گوشه سمت راست عکس خود عزیز ایستاده بود ، خیلی جوان به نظر میرسید . موهایش را روی شانه هایش ریخته بود . منیژه خانم مثل کسی که معجزه ای دیده باشد ، همانطور که انگشت اشاره اش را روی عکس آن دختر کوچک گذاشته بود با شگفتی سر بلند کرد و با خودش گفت : این ، این ...
    انگار زبانش بند آمده بود و نمیتوانست بگوید که عکس خودش را دیده است . عزیز همچنان که سرش را لَخت و بیحال به پشتی صندلی تکیه داده بود با صدای لرزانی گفت : آره مادر جان ، عکس خودت است . این عکس را خودم روز تولدت از شما گرفتم . این آقا هم که شما را بغل گرفته پدر خدا بیامرزم است .
    منیژه خانم ساکت شده بود . انگار مرده بود . با صدای ضعیفی که به زحمت از حنجره اش بیرون می آمد به صورت عزیزم نگاه کرد و گفت : راستی خودتان هستید مادر .
    منیژه خانم دیگر نتوانست چیزی بگوید و خودش را انداخت تو آغوش عزیز . هر دو های های گریستند . همگی شگفت زده و حیرت زده این منظره را تماشا میکردیم .
    با اینکه درست نفهمیده بودیم چه شده ، باز هم اشکمان بی اختیار سرازیر شده بود . با آنکه ما نوه ها میدانستیم که مادربزرگمان از ازدواج اولش صاحب دختری شده که سالها میشود از او بیخبر است . اما چون تا آن روز از دهان خودش در این باره چیزی نشنیده بودیم هیچ فکرش را نمیکردیم که عمه ناتنیمان زنده باشد ، چه برسد که آن دختر ، همین منیژه خانم مادر پارسا دوست و هم دانشگاهی چندین و چند ساله برادرمان امیر باشد .
    پارسا که مات و مبهوت به تماشا ایستاده بود زیر چشمی به من نگاه میکرد . چشمان او هم از اشک مرطوب شده بود . مادربزرگم که معلوم بود خیلی انتظار دخترش را کشیده درحالیکه تمام بدنش میلرزید سر منیژه خانم را روی سینه اش گذاشته بود در میان هق هق گریه گفت : آه گیتی جان ، کجا بودی مادر ، گفتم میمیرم و آرزوی دیدنت را به گور میبرم ، یادت می آید بار آخری که بغلت گرفتم چند ساله بودی ، آن موقع کو ، حالا کو ، چه شبهایی که از غصه دوریت خوابم نمیبرد ، فقط خدا میداند که چه زجری در این سالها کشیدم .
    منیژه خانم همانطور که سر روی سینه مادرش گذاشته بود گریه کنان گفت : من هم همینطور مادر جان ، من هم خیلی غریبی و تنهایی کشیدم ، درحالیکه میتوانست سایه شما بالای سرم باشد ، اما هرگز نمیدانستم میتوانم شما را ببینم ، پدرم گفته بود که ...
    ناگهان منیژه خانم ساکت شد . سرش را بالا آورد توی صورت عزیز نگاه کرد . با لحنی پریشان صدایش زد مادر جان .
    مادربزرگم درحالیکه سرش به عقب میرفت ، چشمهایش روی هم افتاد .
    منیژه خانم دوباره صدایش زد ، آرام بازویش را تکان داد ، ولی عزیز جواب نداد . تکانهای منیژه خانم کمی محکمتر شد ، ولی هیچ فایده ای نداشت ، منیژه خانم با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود ، نگاهی به اطرافیانش انداخت که به او خیره مانده بودند . وحشت همه را گرفته بود . صدای فریاد منیژه خانم حسابی همه را هول و دستپاچه کرده بود . هنوز هم که آن لحظه را در نظرم مجسم میکنم قلبم از حرکت می ایستد .
    آقا جون مثل مجسمه گچی گوشه ای خشکش زده بود . عمه جان اشرف درحالیکه چادر از سرش رفته بود پریشان توی صورتش میزد و مادرم گریان ، مریم بانو را صدا میزد .
    بیچاره پدرم به قدری از دیدن این صحنه خودش را باخته بود که مثل کسی که از سرما بلرزد چانه اش میلرزید . خلاصه هیاهوی رعب انگیزی بود . در همین اثنا بود که مریم بانو وارد شد تا فهمید ماجرا از چه قرار است با دلسوزی فریاد کشید و گفت : شیون و زاری چه فایده دارد ، تا دیر نشده کاری بکنید .
    تا امیر و پارسا خواستند عزیزم را بلند کنند آقا جون که انگار یکدفعه حواسش سرجا آمده باشد فریاد کشید و گفت : نه به هیچ وجه صلاح نیست خانم را تکان بدهیم . احتمال دارد سکته کرده باشد . بهتر است به اورژانس خبر بدهیم .
    آقا جون این را گفت و وارد عمل شد . تا آمدن اورژانس مرتب به عزیز تنفس مصنوعی میداد . طفلکی منیژه خانم با چشمانی اشکبار سر روی شانه مادرم گذاشته بود و مظلومانه تماشا میکرد . وقتی دکتر از راه رسید همان تشخیص را داد که آقا جون داده بود ، عزیز جون از شدت هیجان دچار سکته قلبی شده بود .
    به محض اینکه به بیمارستان رسیدیم او را در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند . به توصیه دکتر که بر حسب اتفاق یکی از دانشجویان قدیمی پدر بزرگم بود فقط به آقا جون اجازه دادند که بالای سرش باشد . بقیه بلاتکلیف و نگران پشت در منتظر گذشت زمان بودیم . دکتر به پدرم گفت بیست و چهار ساعت صبر و شکیبایی عاقبت بیمار را معلوم میکند .
    هر کاری از دست پزشکان بر می آمد انجام شده بود . بقیه به مشیت الهی بستگی داشت .
    مادر و منیژه خانم و عمه جان اشرف سه تایی در کنار یکدیگر دعا میکردند و قرآن میخواندند . پدرم بیتاب در راهرو قدم میزد علی ، امیر و پارسا در عین حال که خودشان هم نگران بودند ، سعی داشتند با حرف و گفتگو سرش را گرم کنند .
    حدود ساعت ده صبح روز بعد ناگهان در باز شد . همگی با دیدن آقا جون از جا پریدیم . پدرم که دیگر طاقت صبر کردن نداشت ، سراسیمه و نگران پرسید : چی شد آقا جون .
    آقا جون با چشمانی نمدار دستی بر سرش کشید و گفت : نترس پدر ، خدا را شکر عزیزت از خطر جست .
    پدرم که تا آن لحظه به سختی خودش را نگه داشته بود بیش از این تاب نیاورد و خودش را توی بغل آقا جون انداخت . سرش را روی شانه او گذاشت و هر دو درحالیکه یکدیگر را در بغل گرفته بودند از خوشحالیشان گریستند .
    حال و هوای آن دو اشک همه را درآورد . مدتی بر همین احوال گذشت . همه ساکت شده بودند تا این که پارسا سکوت را شکست و رو به منیژه خانم کرد و پرسید : خوب چه کاره اید ؟
    منیژه خانم پاسخ داد : هیچی مادر شما برو هتل من همین جا میمانم .
    پدرم که حواسش به گفتگوی آن دو بود با لحن رنجیده ای فوری معترض شد و گفت : به به ، دست شما درد نکند . مگر من میگذارم . هم شما و هم پارسا جان باید تشریف بیاورید باغ .
    پارسا که مانده بود چه بگوید از منیژه خانم کسب تکلیف کرد . منیژه خانم که هنوز درست و حسابی رویش به ما باز نشده بود با شرمندگی خندید و گفت : والله چه بگویم ؟
    مادرم که میدید منیژه خانم هم غریبی میکند برای آنکه تشویق به آمدنش کند با خنده گفت : چرا غریبی میکنید منیژه خانم ، آدم تا وقتی خانه برادرش اینجاست که نمیرود هتل .
    آقا جان هم فوری گفت : آره بابا جان ، اگر میترسید آنجا بهتان خوش نگذرد ، کلبه خرابه ما هم هست ، چرا تعارف میکنید .
    منیژه خانم که از هر طرفی حسابی غافلگیر شده بود ، با شرمندگی گفت : ولی آخر ...
    من که تا آنلحظه ساکت ایستاده بودم ، بدون آنکه خودم متوجه باشم با التماس گفتم : تو را به خدا عمه گیتی قبول کنید .
    منیژه خانم که از شنیدن این حرف یکباره منقلب شد درحالیکه چشمانش دوباره لبریز از اشک شده بود مرا در آغوشش گرفت و گفت : باشد لی لی جان ، محض خاطر تو هم که شده می آیم . فقط به یک شرط و آن هم اینکه از این به بعد هم باز مرا عمه گیتی صدا بزنی ، آخر نمیدانی وقتی میگویی عمه گیتی چه حالی میشوم . انگار که دیگر احساس غریبی نمیکنم .
    عمه جان اشرف ، همانطور که ایستاده بود و گوش میداد از آن سو گفت : اینها همه کار خداست مادر جان ببین چطوری خون ، خون را میکشد .
    پارسا با آنکه میدید چاره ای جز تسلیم ندارد ، اما باز هم به ملاحظه رو به پدر مودبانه گفت : خوب جناب دربندی ، اگز شما اجازه بفرمایید بنده دیگر رفع زحمت میکنم .
    پدرم درحالیکه لبش را میگزید با لحن گرم و صمیمانه ای گفت : این حرفها کدام است ، چه زحمتی ، شما مراحمید نه مزاحم ، دیگر نباید به من بگویید جناب دربندی ، دوست دارم به من بگویید دایی منصور .
    پارسا با شرمندگی خندید و گفت : چشم دایی جان .
    آن روز ، هم عمه گیتی و هم آقا جون آنجا ماندند اما بقیه برگشتیم باغ به محض رسیدن ، پدرم امیر و علی را با پارسا فرستاد هتل تا چمدانهایشان را بیاورند .
    پس از چند روز نگرانی ، کمی که حال عزیز بهتر شد او را به بخش منتقل کردند . در عرض این مدت عمه گیتی کنار تختش بود . او تنها کسی بود که توانسته بود پس از سالها گوی سبقت مهر و محبت را از دست آقا جون برباید . با این حال صفا و صمیمیت پدر بزرگم همچنان سر جایش بود . طبق عادت دیرینه اش صبح به صبح با یک مشت گل یاس بالای سر عزیزم حاضر میشد .
    تا پایان صفحه 21


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    22 تا 41
    حدود یک هفته ی بعد دکتر مادر بزرگم را پس از کلی سفارش مرخص کرد . عمه گیتی می گفت : شفای مادرم را از امام هشتم (ع) گرفته ام برای همین نذر کرده بود برود مشهد پابوس امام رضا .
    خوب یادم است همان روز هم کم مانده بود دوباره حال عزیز به هم بخورد ، موقع خداحافظی به قدری اشک ریخت که صدای عمه جان اشرف درآمد و معترضانه و با لحن شوخ گفت : تو را به خدا بس کن گوهر خانم ، انگار گیتی خانم داره می ره سفر قندهار .
    آن روز کم کم با شوخی های عمه جان اشرف و بگو بخند های عمه گیتی که سخت جلوی خودش را گرفته بود ، اشکهای عزیزم بند آمد . بعد که من و عمه جان اشرف تنها شدیم ، عمه جان یکدفعه زد زیر گریه و گفت ک من از الان هول یک ماه دیگر رو دارم . خدا به داد آن موقع برسد . این حرف را از بقیه هم شنیده بود ، همه از این بابت سخت نگران بودیم . در عرض چند روزی که عمه گیتی نبود ، مادرم پرستاری از عزیز را سپرده بود به من . آخه سر خودش بی نهایت شلوغ بود .
    همه در تهیه و تدارک مراسم عقد بودند . قرار بر این بود که یک روز پس از برگشتن عمه گیتی از مشهد ، مراسم را در باغ خودمان برگزار کنیم . طفلکی خاله مریم ، مثل همیشه پا به پای مادرم زحمت می کشید همین طور برادرانم علی و امیر که هی می رفتند و می آمدند و سر به سرم می گذاشتند .
    آن روزها تخت عزیز را توی اتاق من گذاشته بودند . یادش به خیر . شبها که عزیز خوابش نمی برد کنار تختش می نشستم و با هم درد و دل می کردیم . هنوز هم حرفهایش توی گوشم است که می گفت : حالا که می خواهی بروی غربت لی لی جان ، یک نصیحتی می خواهم به تو بکنم که از همین حالا توی گوشت باشد ، تا اگر دلتنگ شدی و بی طاقت یاد حرف های امشب من بیفتی . از الان بهت بگویم عزیز ، می دانم که غزبت سخت است ، اما مادر جان ، دختر وقتی به خانه ی بخت رفت اول کس و کارش همان شوهرش است . گرچه می دانم گیتی جانم ، تو را آنجا تنها نمی گذارد ، اما خوب هرچه باشد مثل اینجا نیست . در هر صورت آنجا مملکت خودت نیست بخصوص
    تو که یکی یکدانه بوده ای و نور چشم ما ، اما با این وجود باید طاقت بیاوری و گذشت کنی . باید از همین اول راه ب شوهرت نشان بدهی که همدل و همپای او هستی ، تا دلش به تو قرص و محکم باشد و انشاء الله به سلامتی درسش تمام شود و برگردید اینجا سر خانه و زندگی خودتان . این حرف من را آویزه ی گوشت کن عزیز که عشق اگر باشد ، هر مشکلی هم که پیش بیاید ، با کمی گذشت زندگی سهل و آسان می شود ، مثل زندگی در بهشت .
    من خیلی از حرف های عزیز لذت می بردم . تازه می فهمیدم که چرا آقا جون یک خانم می گوید ده تا خانم از دهانش می ریزد .
    یادم می آید یکی از همان شبهای مهتابی ، وقتی مادربزرگم آرام آرام برایم حرف می زد ، مثل همیشه گردنبندش را به گردن داشت ، خوب یادم هست آن شب مهتاب اتاق را روشن کرده بود . عزیز همانطور که با من حرف می زد دستش به گردنبندش گره خورده بود . آن شب دانه های ریز الماس روی گردنبند مثل همیشه که در مقابل نور قرار می گرفت در مقابل نور مهتاب جلوه ی خاصی پیدا کرده بود و همه ی حواس مرا متوجه خودش کرده بود .
    آن شب به قدری محو زیبایی و رمز و راز آن شده بودم که وقتی حرف های عزیز که به بازویم می زد به خود امدم .
    عزیز گفت : چرا ماتت برده لیلی جان .
    بی اختیار گفتم : عزیز ..
    -جان عزیز
    -می شود یکبار دیگر گردنبند شما را ببینم ؟
    -چرا نمی شود جانم .
    عزیز این را گفت و در حالی که با سختی از جا بلند می شد به جلو خم شد و گردنبندش را از گردنش بیرون آورد و پس از گشودن آن را به دستم داد .
    با آنکه یکبار در حضور جمع عکس پنهان شده ی داخل گردنبند را دیده بود باز هم دیدن دوباره آن برایم تازگی داشت .
    عکس دوران کودکی عمه گیتی ، عکس یک دختر بچه ی سرخ و سفید و تپل مپل ، در حالی که یک لباس تور سفید چین بالا چین به تن داشت . هنوز هم برایم خیلی عجیب بود چطور مادر بزرگم توانسته بود پس از گذشت این همه سال عمه گیتی سبزه و لاغری که من می دیدم را بشناسد .
    در حالی که نگاهم هنوز به قاب بود پرسیدم : شما خیلی عمه گیتی را دوست دارید ؟
    آهی کشید و گفت : ای مادر این که پرسیدن ندارد . خوب معلومه . کدام مادر است که بچه اش را دوست نداشته باشد .
    ناگهان از پرسشی که بی اراده از دهانم خارج شده بود خجالت زده شدم و با شرمندگی گفتم : می بخشید عزیز ، انگاری حرف بدی زدم .
    نمی دانم عزیز ار نگاهم چه خواند که با لبخند غمگین و پر عطوفتی گفت : عیبی ندارد لی لی جان ، حرف دلت را بگو ، من طاقت شنیدن دارم .
    من که مترصد چنین فرصتی بودم دل را به دریا زدم و پرسیدم : اگر بپرسم ناراحت نمی شوید ؟
    -نه جانم خودم گفتم بپرس .
    آهسته پرسیدم : چرا تا به حال از عمه گیتی برای ما نگفته بودید ؟
    نفسی از ته دل کشید و گفت : راستش اگر یک بار از گیتی می گفتم دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم . این بود که حرفی به شما نزدم . آخر نمی دانی لیلی جان این چه درد بی درمانی است که یک مادر نتواند بچه ی خود را ببیند . به خصوص که تمام امیدها و آرزوها و دلخوشی آدم به همان یک بچه باشد ، بچه ای که مثل جان و نفس مادر است . بگذار به سلامتی خودت مادر بشوی آن وقت می فهمی چه می گویم . برای همین دعای من همیشه این است که هیچ مادری فراق اولاد نکشد چه برسد به اینکه خدای ناخواسته داغش را ببیند . گرچه اندوه و حزن فراق دست کمی از داغ دیدن ندارد ، من چون مزه اش را چشیده ام می دانم چه دردی است . دردی که نصیب هیچ مادری نشود . بی خود نبود که یعقوب پیامبر آنقدر در فراق یوسف گمگشته اش گریست تا نابینا شد .
    با آنکه دلم نمی خواست عزیز را با یادآوری خاطرات تلخ گذشته ناراحت کنم ، اما چون احساس کردم خودش هم چندان بی میل و رغبت نیست در این باره برایم حرف بزند و برای این که سر حرف و درد دلش را باز کنم گفتم : من که نمی فهمم ، عزیز ، پدر عمه گیتی چطور دلش آمد این بلا را سر شما بیاورد و این همه سال باعث عذاب شما بشود .
    مادر بزرگ در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان می داد ، به گردنبندش که باز به دستش داده بودم خیره شد و گفت : راستش اوایل که این بلا سرم آمده بود روزی نبود که به این سوال تو فکر نکنم . همیشه از خودم می ؤسیدم که چرا این مرد باید با من بیچاره چنین معامله ای بکند . روزها با نگاه غمزده ، ساعتها کنجی می نشستم و از خودم می پرسیدم چرا باید این سرنوشت من باشد ، آن هم من بی خبر و بی گناه . سرنوشتی که فکر می کردم جبر تقدیر برایم رقم زده و روزگارم را سیاه کرده . چون این میانه قثط پدر گیتی را مقصر می دانستم مرتب نفرینش می کردم و دیگر نه شب و نه روز ، نه عزا ، نه عروسی برایم فرق نمی کرد . غصه ی گیتی دیوانه ام کرده بود . مرتب یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون . دلم نمی خواست تا دنیا دنیاست دختر بچه های به سن و سال دخترم را ببینم و اگر می دیدم انگار که دیوانه می شدم . اما چند سال بعد ، وقتی کم کم نا امیدی باعث شد تا رنج و اندوهم فروکش کند ، تازه توانستم کمی بایستم و پشت سرم را نگاه کنم گرچه دیگر بی فاید هبود . آن وقت به خاطر دل خودم هم که شده نشستم و خوب فکر کردم ، آن هم خیلی دقیق .... به نکته هایی که از نظرم پنهان مانده بود . آن وقت بود که تازه فلسفه ی این رنج و عذابی که می کشیدم برایم روشن شد . تازه فهمیدم این میانه خودم هم بی تقصیر نبوده ام و در جهنمی که برای خودم درست کرده بودم می سوختم . جهنمی که هیزمش بی توجهی و غرورم بود . غروری که باعث شده بود حتی حرف ها و نصیحت های مادرم را هم نشنیده بگیرم . آخر پیش از اینکه زن میرزاده ایرج بشوم ، پدر گیتی را می گوی ، مادر بیچاره ام خیلی جوش و جلا زد که این کار را نکنم . نمی خواست زنش بشوم ، می گفت شما به درد هم نمی خورید ، آخر میرزاده تنها پسر یکی از شاهزاده های سختی نکشیده و نازپرورده بود ، از آن شاهزاده هایی که از شازده بودن فقط اسم و رسم شان بود . پدرش معیر الممالک را می گویم ، آدم خوشگذرانی بود و اهل دل . مادرش هم همینطور . او هم دختر یکی یکدانه ی شازده امیر تومانی بود که وقتی مُرد کرور کرور مِلک و املاک برای لشکر میراث خوارانش به جا گذاشته بود . البته پدر میرزاده سهم ارثیه مادرش را چیزی نشده به باد داده بود . مادرم چون ایل و تبارشان را می شناخت ، نمی خواست من زنش بشوم ، که البته درست فهمیده بود . به واقع هم ما هیچ چیزمان به هم نمی خورد نه شجره نامه ایل و تبارمان ، نه فرهنگ و اعتقاداتمان ، نه سلیقه و راه و روش زندگیمان ، مادر من زن فهمیده ای بود ، خیلی سرش می شد ، باورت نمی شود لی لی جان ، در آن زمان که دخترها نه زنگ افتاب را می دیدند و نه رنگ مهتاب را آن خدابیامرز خیلی از اشعار مولوی ، حافظ و خیام را از حفظ می خواند . اما آن موقع ، من آنقدر خام و جوان بودم که متوجه نمی شدم او چه می گوید . شاید هم می فهمیدم منظورش چیست اما چون غرورم زخمی شده بود ، نخواستم روی حرف هایش تامل کنم . شاید هم زرق و برق دنیا و یال و کوپال ایرج مرا فریفته بود . هرچه بود که از بدبختی خودم بود که انگار نه می دیدم نه می شنیدم . گرچه شاید هم اطرافیانی که دوره ام کرده بودند بی تقصیر نبودند . انگار که یک بار دیگر باید راهی را که او رفته بود می رفتم . همان راهی را که او آخر و عاقبتش را می دانست ولی من نمی دانستم .
    عزیز باز آهی کشید و خاموش شد . فهمیدم که دیگر نمی خواهد حرف گذشته ها را بزند ، اما چون هنز قضیه برایم روشن و واضح نشده بود ، مشتاق شنیدن بودم . برای همین سکوت را شکستم و پرسیدم : منظورتان از آن راه کدام راه است ؟
    مثل اینکه مقصورم را دریافت ، متوجه شد که پیگیر چه هستم ، در حالیکه با بیحوصلگی دستش را تکان می داد گفت : قصه اش دراز است لی لی جان . باشد برای یک وقت دیگر . اگر عمری بود برایت از اول تا آخر تعریف می کنم . امشب خیلی دیر شده کمی هم حالم روبراه نیست . می ترسم منصور بیاید ببیند من هنوز نشسته ام ، صدایش در می آید .
    باهوش تر از ان بودم که نفهمم عزیز دارد بهانه می آورد ، آن هم بهانه ی پدرم را که می دانستم تا آن موقع شب بیشتر از هفت پادشاه را در خواب دیده است . برای اینکه دلخوریم را نشان بدهم با رنجش گفتم : باشد عزیز ، اگر دوست ندارید حرف گذشته ها را بزنید اصرار نمی کنم .
    با گفتن این حرف دراز کشیدم ، اما هنوز توی فکر بودم . حس کنجکاویم به شدت بیدار شده بود . در حالی که میان رختخواب از این پهلو به آن پهلو می شدم به عزیز نگاه کردم که همچنان میان جایش نشسته بود و از پنجره باغ را تماشا می کرد . هنوز گردنبندش لای انگشتانش بود و صدای آه کشیدن گاه و بیگاهش را می شنیدم . آن شب چهاردهم ماه بود و نور مهتاب مثل پرده ای نقره ای پنجره را پوشانده بود . سایه درخت بید کنار اتاقم روی دیوار افتاده بود . سایه ای که گه گاه با وزش نسیمی می لرزید ، تازه چشمهایم را روی هم نهاده بودم که عزیز سکوت را شکست و پرسید : ببینم ، مادر ، می دانی گیتی جانم کی بر می گردد ؟
    بدون فکر گفتم : آن طور که می گفتند ، سه یا چهار روز دیگر .
    در حالیکه نفس بلندی می کشید با صدای گرفته ای گفت : سه چهار روز دیگر !
    احساس کردم عزیز دلتنگ است . دلم به حالش سوخت . بلند شدم . کنارش نشستم و گفتم : سه روز که خیلی زیاد نیست ، تا چشم بر هم بگذراید تمام می شود.
    در حالیکه با محبت به چشمهایم نگاه می کرد گفت : سه چهار روز زیاد نیست ، نقل انتظار کشیدن است .
    عزیز باز نگاهم کرد و انگار که تازه مرا دیده باشد گفت : تو چرا امشب نمی خوابی مادر ، نکند مثل من فکر و خیال به سرت زده .
    من که مترصد چنین فرصتی برای مطرح کردن دوباره ی قضیه بودم ، فرصت پیش آمده را مغتنم دانسته و گفتم : راستش خوابم نمی برد . هنوز هم به فکر حرفهای شما بودم ، آخر خیلی دلم می خواهد قصه ی خودتان را برایم می گفتید .
    عزیز با شنیدن حرف من خنده کوتاه و آرامی کرد و گفت : آره جانم ، آن هم چه قصه ای ، گرچه به قصه بیشتر شبیه است تا به حقیقت .
    عزیز یک دقیقه ساکت ماند و بعد در حالیکه با تاسف سر تکان می داد ادامه داد : می دانی لی لی جان ، دیگر آنچه نباید می شده شده و گذشته ، نقلش هم دیگر فایده ای ندارد .
    نگاه پر خواهشی در چشمانم انداختم و گفتم : این چه حرفی است که می زنید . شما گنجینه ای از تجربه ها هستید . آن هم تجربه هایی که به قیمت عمر و جوانی تان تمام شده ، خیلیها می توانند از این تجارب شما در زندگی شان استفاده کنند ، یکی خود من ، تازه تنها این نیست ...
    هزار جور دلیل توی سرم آمده بود و من از بس هول و دستپاچه حرف می زدم رشته کلام از دستم خارج شده بود ، نمی دانستم چظوری حرفم را تمام کنم شاید به این خاطر که علاوه بر آنها فکری هم مثل جرقه در مغزم روشن شده بود ، جرقه ای که به خاطر بیانش به دنبال کلمات مناسب می گشتم . صدای عزیز باعث شد تا حرف بزنم و حضور ذهن پیدا کنم .
    -می گفتی مادر .
    مردد شمرده ادامه دادم : البته نمی دانم می توانم یا نه اما چه بسا توانستم از خاطرات شما کتابی بنویسم و به خودتان تقدیم کنم .
    خود هم ادعایم را باور نداشتم . اما عزیز انگار به حرف من ایمان داشت . در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد از ته دل خندید و گفت : خوب بلدی آدم را وسوسه کنی ، عروسک . باشد مادر . حالا که اینقدر اصرار داری من دیگر حرفی ندارم ، فقط زحمت نوشتنش می افتد گردن خودت . حقیقتش دیگر چشمهایم یاری این جور کارها را ندارد البته چند سال پیش به فکر این کار بودم اما راستش آن موقع نه دلش را داشتم و نه وقتش را ، البته خیلی جدی هم دنبالش نبودم . اما حالا که به شکر خدا هم گیتی برگشته و هم تو قبول زحمت نوشتنش را می کنی قضیه فرق می کند . حالا بگو ببینم مادر از کجا باید شروع کنم .
    در حالی که مثل بچه ها از سر شوق دستهایم را به هم می مالیدم ذوق زده گفتم :
    از اولش عزیز ، از اولش برایم بگویید .
    در حالی که خنده محزونی به لب داشت سر تکان داد و گفت : باشد مادر ، اما از الان بهت بگویم که یک شبه نمی توانم همه اش نمی توانم همه اش را تعریف کنم ، حالا تا خوابم نگرفته یک چای بریز بخوریم .
    فلاکس چای روی میز کنار تخت عزیز بود ، مریم بانو سر شب آن را آماده کرده بود . مادربزرگم همانطور که چایش را سر می کشید از گوشه ی چشم نگاهم کرد و پرسید : ببینم عزیز ، تا به حال عکس مادرم ، مهین جان را دیده ای ؟
    فکری کردم و با عجله گفتم : بله ، همان عکسی که مال تصدیق کلاس ششم ایشان است ، همانی که خودتان یک بار نشانن می دهم .
    عزیز این را گفت و در نهاین حیرت من سمت دیگر گردنبندش را که هنوز توس دستش بود گشود و به دستم داد .
    این روی سکه را نخوانده بودم . یک عکس خیلی قدیمی در گردنبند جا سازی شده بود . تصویری از یک مرد و زن جوان کنار یکدیگر در حالی که زن حوان همین گردنبندی را که حالا قاب عکسش شده بود به گردنش اویخته بود و موهای بلند و خوشحالتش را روی شانه اش ریخته بود . در حالی که شگفت زده به عکس درون قاب خیره شده بودم با انگشتم به تصویر زن جوان اشاره کردم و پرسیدم : اوه عزیز این عکس مادرتان مهین جان است ؟
    در حالی که چشمانش نم اشکی برداشته بود ، سرش را تکان داد و گفت : آره جانم ، این آقا هم که کنارش ایستاده پدر خدا بیامرزم ، جناب اجلال الملک است . این تنها عکسی است که با هم انداخته اند . کار عکاس خانه مادام لیلیان است . اینجا مادرم خیلی داشته شانزده یا هفده ساله بوده .
    عزیز با افسوس آهی کشید و ادامه داد : می دانی دخترم ، من تا به حال این عکس را نشان کسی نداده بودم .
    مبهوت پرسیدم : حتی نشان آقا جان ؟
    سر تکان داد و گفت : گفتم که مادر . حتی منصور هم تا به حال این عکس را ندیده . همانطور که تا به حال کسی قصه شان را نشنیده ، قصه ای که مثل این گردنبند همیشه پیش خودم نگه داشته بودم ، آن هم توی فلبم ، قلبی که هنوز هم خاکستر گرم داغشان را در خود دارد ، خاکستری که هنوز هم آتش اندوه در زیرش روشن است . گاه و بی گاه با وزش یک نسیم قدیمی باز هم شعله ور می شود وآنچنان به آتشم می کشاند که نگو نپرس .
    عزیز باز با حسرت آهی کشید و در حالی که با محبت به چشمان من می نگریست ادامه داد : و حالا تو دخترم ، آرزومندی که قصه را از زبان من بشنوی ، قصه ای که دلم می خواست هیچ وقت آن را بازگویش نکنم . وقتی برایت گفتم ، می فهمی چرا . قصه ی روزهای بی نظیری که هرچه بیشتر به آن فکر می کنم بیشتر حسرتش را می خورم ، روزهای تکرار نشدنی که برای ابد گذشت و شد یک سری خاطرات تلخ و شیرین ، آن هم با چه سرعتی . به گفته شاعر : دوران بقا چو باد صحرا بگذشت . البته از من می پرسی ، می گویم باد صبا هم به گرد پایش نمی رسید . آره جانم تا به سن من نرسی معنای این حرف را نمی فهمی ، نمی فهمی که عمری را که خداوند به ما عطا کرده چقدر کوتاه است . من که می گویم تازه اگر صد سال هم عمر بکنی بازهم کامی از این دنیا نمی بری ، چه رسد که پیمانه را کمتر رقم زده باشند ، دور از همه ی جوانها ، مثل مادر نازنین من ناکام از دنیا بروی که هیچ ، عمر گل است ، الهی که لی لی جان عاقبت به خیر بشوی .
    عزیز ساکت شد ، مثل اینکه احساس نفس تنگی می کرد ، یکی دو بار می خواست نفسی تازه کند و بقیه ی حرفش را بزند ، اما نتوانست ، یک دفعه زد زیر گریه ، آن هم نه قطره قطرهبلکه مثل سیل اشکش سرازیر شده بود . صدای هق هق گریه اش مرا به وحشت انداخته بود . نمی دانستم چه باید بکنم ، خودم را سرزنش می کردم و به خودم می گفتم ای کاش نپرسیده بودم . با عجله از جا بلند شدم و در را بستم تا صدا بیرون نرود . در حالی که خودم هم اشک به چشم داشتم با شرمندگی گفتم : تو را به خدا ببخشید عزیز ، همش تقصیر منه .
    عزیز تا چشمش به اشک هایم افتاد فوری اشکهایش را پاک کرد و گفت : نه عزیز دلم این فکر را نکن . خودم دلم می خواهد برایت تعریف کنم . عاقبت وقتش شده که داستان زندگی مرا بشنوید .
    مادر خدا بیامرزم مهین جان ، خیاط خوش دست و پنجه ای بود . لباسهایی که می دوخت به تن مشتری هایش سکه داشت . گل دوزی ، پولک دوزی ، سرمه و یراق دوزی که می کرد ، کم نظیر بود . خلاصه همه جور هنری داشت . به قول قدیمی ها از هر انگشتش هنری می ریخت . همیشه دور و برش پر بود از کاغذ برش ، نخ کوک ، سوزن و کلی پارچه های رنگ و وارنگ که مال مشتری های دائمی اش بود . ما ، یعنی من و مادرم در یکی از محله های قدیمی شهر زندگی می کردیم . نمی دانم اسم محله ی سنگلج تا به حال به گوشت خورده یا نه ، همان محله ای که رضا خان پیش از اینک هشاه بشود در آن زندگی می کرد . محله ای شلوغ و پر سر و صدا با خانه های خیلی کوچک که مثل لانه های زنبور به هم چسبیده بودند ، درست مثل خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم . خانه ای که تمام مساحتش هفتاد متر هم نمی شد . این خانه دو طبقه داشت . طبقه ی اولش دو اتاق داشت که با راهروی کوتاهی از هم جدا می شد . اتاق دست راست که یک صندوق خانه ی کوچک هم سرش بود دست ما بود و اتاق دست چپ که کوچک تر بود دست نامادری مادرم بود که از بس مهربان بود خاله مرحمت صدایش می زدیم . خدا رحمتش کند . خودش اولاد نداشت ، اما از بس به بچه ها و نوه های شوهرش محبت داشت همه به چشم مادربزرگ خودمان به او نگاه می کردیم بخصوص دایی ناصر که تنها برادر مادرم بود و سرپرستی ما را به عهده داشت و مثل مادرش از او نگه داری می کرد و عزت و احترامش را داشت . طبقه ی دوم که مثل پایین دو اتاق داشت دست خانواده ی دایی ناصر بود . زن دایی که نامش ملوک خانم بود زن ریزه نقش و سر زبان داری بود که وقتی عصبانی می شد همه ماستها را کیسه می کردند . آن هم فقط به خاطر گل روی دایی ناصر که مرد زحمت کش و خوش خلقی بود . بنده ی خدا همیشه به خاطر اینکه سر و صدایی در نیاید لای زیر را می گرفت . در هر صورت ملوک خانم حرفش در رو داشت . خانم خانه او بود ، بقیه ، یعنی ما و خاله مرحمت هر کداممان به دلیلی به آنها تحمیل شده بودیم . خاله به خاطر اینکه پشت و پناهی جز ناصر نداشت و ما به خاطر این که سرپرستی جز او نداشتیم . آخر پدرم آن طوری مه بعدها شنیدم مادرم را یک سال پس از ازدواجشان طلاق داده بود و دوباره ازدواج کرده بود . البته تا دوازده سیزده سالم نشده بود همین را هم نمی دانستم . آخر او را ندیده بودم . برای همین فکر می کردم که مرده . شاید هم کسی این طوری به من گفته بود ، یادم نیست . از وقتی چشم باز کرده بودم دایی ناصر را به جای او بالای سرم دیده بودم ، که راستی هم برایم حکم پدر داشت . با من مثل بچه های خودش رفتار می کرد . البته نه با من ، بلکه با همه اینچنین رفتار مهربانانه ای داشت به خصوص به خاله خیلی احترام می گذاشت . شاید به همین خاطر هم بود که ملوک خانم همچین زیاد با خاله آبشان توی یک جوی نمی رفت . با این همه نمی توانست ناخرسندی اش را از وجود خاله بروز دهد ، گرچه از بودن ما هم ناشاد بود اما به ناگزیر هم او و هم ما را تحمل می کرد . زن دایی برخلاف خانم های آن دوران که رسم بود سالی یکی بزایند دو بچه بیشتر نداشت ، به نامهای عبدالرضا و اشرف . پسر دایی من یا همین آقا جان تو سه چهار سالی از من بزرگتر بود ولی اشرف درست هم سن و سال من بود . ما سه نفر آنقدر سرمان به هم گرم بود که نمی فهمیدیم کی بهار می شود و کی تابستان ، کی پاییز می آید و کی زمستان . دلمان به هم خوش بود ، هر سه نور چشم دایی بودیم به خصوص من که دایی همیشه مرا « عروس خودم » صدا می زد . خیلی نازم را می کشید . نسبت به وسع خودش ، خیلی چیز برایم می خرید ، فقط به این خاطر که کمبود پدرم را احساس نکنم . مهین جان هم محبت های برادرش را به نوعی دیگر جبران می کرد . همیشه لباسهای ملوک خانم و بچه ها را می دوخت ، حتی کت و شلوار دایی را هم او می دوخت . اما ملوک خانم ذره ای از محبت های مادرم را در نظر نمی آورد . همیشه ی خدا انگار از ما طلبکار بود برای همین زیاد خوشش نمی آمد که من دور و بر دایی بپلکم . مثلاً اگر دایی از من آب می خواست اشرف را با یک لیوان شربت زودتر از من پیش پدرش می فرستاد و اگر دایی آب را ترجیح می داد ناراحت و پکر می شد ، که البته من آن اوایل خیلی متوجه نبودم . نمی فهمیدم وفتی دایی مرا عروس خودم صدا می زد او ناراحت می شود و سگرمه هایش را توی هم می کند . سرم توی این حسابها نبود ولی مادرم متوجه بود و به همین خاطر هم زجر می کشید . اما دم بر نمی آورد ، در هر صورت ما سر بارشان بودیم و او چاره ای جز تحمل کردن نداشت . تا اینکه کم کم حساسیت ملوک خانم به اشرف هم سرایت کرد . مرتب از پدرش می پرسید : آقا جان مرا بیشتر دوست داری یا گوهر را .
    دایی هم که ملتفت حال من بود قرص و محکم جواب می داد : مساویِ مساوی .
    شاید حسادتی که از آن به بعد اشرف به من می کرد ریشه در همین چیزها داشت . البته من هم بعد از چندی کم کم حواسم جمع شده بود ، آن هم از گوشه کنایه هایی که زن دایی راجع به پدرم به مادر بیچاره ام می زد و تعریف هایی که برای اشرف کرده بود ، من هم کم کم بو برده بودم که مهین جان چیزهایی راجع به پدرم می داند که از من پنهان می کند . یک روز بر حسب اتفاق در صندوق مخملی جهیزیه ماردم قفل نبود ، از سر کنجکاوی درش را گشودم . انگار یکی از توی صندوق مرا صدا می کرد . کسی که انگار سالهای سال توی آن زندانی شده بود ، درست شبیه همان قصه ای که همیشه خاله مرحمت برای ما بچه ها تعریف می کرد ، قصه ی علاء الدین و چراغ جادو . یک سالی می شد که نسبت به توجه مادرم به این صندوق کنجکاو و حساس شده بودم و حالا فرصت طلایی به دست آمده بود تا ببینم آن تو چه خبر است . مادرم توی اتاق نبود . با عجله مشغول کندوکاو شدم . جز مقداری خرت و پرت و چند قواره پارچه چیز دیگری نبود . اینها آنقدر مهم و با ارزش نبود که مهین جان نگرانش باشد ، پس لابد چیز دیگری بود ، چیزی که به چشم نمی آمد ، برای همین محتویات صندوق را بیرون ریختم . آن هم با چه هول و عجله ای ، همه اش می ترسیدم مهین جان سر برسد .
    وقتی زیر آن همه چیزی که توی صندوق بود چشمم به قاب عکسی افتاد که در یک دستمال ابریشمی پیچیده بود ، فهمیدم حدسم درست بود . حالا می فهمیدم برای چه همیشه در این صندوق را قفل می زدند با شگفتی تصویری را در قاب دیدم که تا آن روز صاحب آن را ندیده بودم ، تصویر مردی که به من می خندید و چشمهای درشتش درست شبیه خودم بود گویی که به تماشای ، خودم در یک کاسه ی آب نشسته بودم و به خنده ی او لبخند می زدم . لبخندی به کسی که هرگز ندیده بودمش ، لبخندی شیرین تر از عسل .
    ناگهان در اتاق به هم خورد و مهین جان سر رسید . از ترس قاب عکس را لابه لای چین دامنم پنهان کردم ، اما او با توجه به ریخت و پاش اتاق یکراست به سراغم آمد . انگار می دانست چه چیزی توی دستم است ، مچ دستم را محکم کشید ، انگشتانم را باز کرد و وقتی چشمش به قاب افتاد انگار که انگشتانش قدرت نگه داشتن آن را نداشته باشد ، قاب از دستش به زمین افتاد و شیشه اش خرد شد .
    مهین جان همان جا که ایستاده بود نشست و با عجله مشغول جمع کردن خورده شیشه شد که روی زمین دور و برمان پخش شده بود . بدون آنکه یک کلام حرف بزند ، سرش را انداخته بود پایین و تند تند خرده های شیشه را جمع می کرد . با خودش چیزهایی می گفت که نمی شنیدم ، اما مخاطبش من نبودم . همین طور شیشه ها را جمع می کرد که یکدفعه یکی از همان خورده شیشه ها رفت توی انگشتش . مادرم همین را بهانه کرد و در حالیکه انگشتش را در دست دیگرش گرفته بود ، نشست به گریه کردن ، آن هم چه گریه ای ، های های . آنقدر بلند که خاله هم از اتاقش صدای او را شنید و سراسیمه آمد که ببیند چه خبر شده .
    او هم مثل مادرم از دیدن این صحنه حالش عوض شده بود ، بدون اینکه یک کلمه از ما بپرسد ، چنان که گویی خودش ماجرا را بداند برای اولین بار دعوایم کرد که : تو به صندوق مادرت چه کار داشتی دختر جان .
    باهوش تر از آن بودم که نفهمم که هم خاله و هم مادرم ، فقط به این خاطر مرا دعوا و سرزنش نمی کنند . خوب می فهمیدم که هر دو از اینکه من دستمال را گشوده ام و آن تصویر را دیده بودم وحشت کرده بودند .
    تصویری که حالا مطمئن بودم تصویر پدرم است و الا مهین جانم برای چه باید بنشیند و گریه کند ، آن هم به خاطر خراشی به آن کوچکی . صد بار بدتر از اینش را دیده بودم بخصوص شب های عید که عجله داشت لباس مشتری هایش را تمام کند آنقدر سوزن به دستش فرو می رفت که همیشه سر انگشتانش زخم و زیلی بود ، اما هیچ وقت خم به ابرو نمی آورد . پس حالا چرا باید اینقدر شلوغش کند . حالا دیگر مطمئن بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه است .
    نزدیک غروب بود ، مهین جان از بعدظهر یک بند خیاطی می کرد . من هم در گوشه ای نشسته بودم و تکالیفم را انجام می دادم فقط به این خاطر که نزدیک مادرم باشم . مثل اینکه او هم موض وع را فهمیده بود شاید هم به این خاطر بود که سرش را به دوخت و دوز گرم کرده بود تا من کم کم قضیه بعدظهر را فراموش کنم اما من هنوز هم توی فکر بودم ، آنقدر که اولین باری که مهین جانم صدایم زد صدایش را نشنیدم ، ولی بار دوم که به پهلویم زد تازه شنیدم که می گوید : گوهر اگر تکالیفت تمام شده بیا این لباس را پس دوزی کن .
    همانطور که نشسته بودم جلوتر رفتم و لباس را از دستش گرفتم و شروع کردم به پس دوزی . کارم حرف نداشت ، ردیف و تمیز درست مثل کار مادرم . این کار را از خودش یاد گرفته بودم . به جز این کار خیلی کارهای دیگر خیاطی را هم بلد شده بودم که خیلی شان را فقط با نگاه کردن یاد گرفته بودم . شاگرد خیاط مستعدی بودم . بچه تر که بودم روی ذوقی که داشتم برای عروسکهای خودم لباس های بامزه ای می دوختم ، اما کم کم که بزرگتر شدم دم دست مهین جان بودم . او زیر چشمی مرا می پایید و همانطور که سوزن می زدم نگاهم به او بود ، بخصوص چشمهایش که نگاهش را از من می دزدید ، انگار فهمیده بود پی فرصتم و منتظر تا خودش همه چیز را راجع به آن عکس برایم بگوید .
    اما انگار او این خیال را نداشت . عاقبت از صبر کردن خسته شدم . خواستم دهان باز کنم که ناگهان دوباره اتفاقی افتاد . این بار سوزن در انگشت مادرم فرو رفت و شروع کرد به آه و ناله کردن ، اما گویی داشت نمایش می داد تا بلکه یک قطره خون از آن بیرون بیاید تا بلکه فکر من عوض بشود و دست از سرش بردارم اما من دست بردار نبودم . در حالی که دو زانو جلویش نشسته بودم و انگشتش را با تیکه ای پارچه می بستم جسورانه پرسیدم : آن قاب عکسی که امروز شکست مال پدرم بود ؟
    مادرم حتی حاضر نشد جوابم را بدهد ، یک دفعه با خشم از جا بلند شد و در حالی که لباسی را که داشتم پس دوزی می کردم از دستم بیرون می کشید ، با غیظ گفت : پاشو به درس و مشقت برس ، نمی خواهد کمکم کنی ، دیگر هم نبینم بدون اجازه ی من سر صندوق رفته باشی .
    دیگر فهمیدم که مهین جان حرف بزن نیست . بغضی که از اتفاق بعدظهر هنوز توی گلویم بود باعث شد که حرف مادرم خیلی به من اثر کند و زدم زیر گریه . آن هم په گریه ای ، آنقدر بلند که باز هم خاله مرحمت فهمید که باز حرفی و نقلی شده . دوید توی اتاق ما ، بنده ی خدا هاج و واج مانده بود که چه شده . مادرم این طرف نشسته بود و من هم آنطرف . هر دو داشتیم گریه می کردیم . خاله پیش از اینکه حرفی بزنم ، یک نگاه به راه پله ها اندخت ، انگار که کسی را دیده باشد ، در را بست . در حالی که دستش را به این طرف و آن طرف تکان می داد رو به هر دو مان کرد و گفت : چشمم روشن . هیچ معلوم است که مادر و دختر چه تان شده .
    مادرم که انگار اختیار خودش از کف داده باشد در حالی که گریه می کرد با لحنی عصبی بین حرف خاله دوید و گفت : خاله جان شمارا به خدا به این دختر بگو که اینقدر پاپی من نشود ، من دیگر اعصاب ندارم . از ظهر تا حالا همین طور قلبم می سوزد و تیر می کشد .
    خاله تازه متوجه شد که علت این جار و جنجال چیست ، مکثی کرد و خطاب به مارم گفت : بدت نیاید مادر ، بی خود داری شلوغش می کنی ، آخرش که چی ؟ ببین چه رنگ و رویی برای خودت درست کرده ای ؟
    مادرم که از حرف خاله حسابی جا خورده بود با لحن معترضی گفت : خوب است که خودتان می دانید این ...
    خاله نگذاشت مهین جان حرفش را تمام کند ، این بار او وسط حرفش پرید و با صدای بینهایت آهسته ای که خیالش به گوش من نمی رسد گفت : بله می دانم ، همه ی حرف هایی را که می خواهی بدانی می دانم ، همه ی حرف هایی را هم می خواهی بگویی می دانم ، اما خاله جان ، بدان صلاحت در آن است که همان کاری را که ظهر بهت گفتم انجام دهی . کاری نکن که این آتش تند وتیز بشود .
    مادرم در حالی که افسرده و بی رمق از جا برخاست یک آن ایستاد روبه خاله و گفت : آخر ....
    این بار هم خاله اجازه نداد مادرم حرفش را بزند و در حالی که نگاه پر نفوذ و مهربانش را توی چشمهای مهین جانم انداخته بود ، محکم گفت : نگرن نباش خاله ، من می دانم چه می کنم .
    با اینکه چیزی از گفتگوی آن دو دستگیرم نشده بود ، اما مشخص بود که در غیاب من با هم صحبت هایی کرده بودند . مادرم دیگر حرفی نزد و با اکراه و تردید به طرف صندوق خانه راه افتاد . وقتی برگشت قاب شکسته ی عکس در دستش بود .
    رنگ و رویش حسابی پریده بود . دلم نمیخ واست مادرم را در آن حال ببینم . دانه های ریز عرق مثل خرده های الماس توی صورتش می درخشید ، انگار که باز می خواست حرفی و سفارشی بکند اما نه با زبان بلکه فقط با نگاهش . خاله قاب را از دستش گرفت ، سری تکان داد و مثل اینکه داشت به او می گفت فهمیدم ، نگران نباش و برو .
    گرچه مادرم بی نهایت به نامادری اش اطمینان داشت و می دانست این پیرزن مکتب نرفته حرفی نسنجیده نمی زند ، بخصوص وقتی پای مصلحتی در میان باشد ، اما باز هم وقتی از در بیرون می رفت از نگاهش نگرانی می بارید . مادر رفت ، قلب من از شدت هیجان به تپش افتاده بود ، دیگر طاقت صبر کردن نداشتم . قاب را از دست خاله گرفتم و محو تماشا شدم ، این نخستین بار بود که با آرامش خاطر تصویر پدرم نگاه می کردم ، آن هم دقیق و موشکافانه . حالا می فهمیدم که بار اول آن را درست ندیده ام . انگار جذابیت این چهره از آن موقع برایم دو چندان شده بود ، درست بر عکس موقعی که عکس را ندیده بودم . تصویری که از پدرم در ذهنم بود ، زمین تا آسمان با این تصویر که از او می دیدم فرق می کرد . . تصور من همه بر پایه ی حرف هایی بود که این گوشه آن گوشه اشرف برایم نقل کرده بود . البته او هم این چیزها را از زبان مادرش که داشته برای خاله اش نقل می کرده شنیده بود . تنها چیزی که از پدرم می دانستم این بود که نامش جناب اجلال الملک و لقب موروثی اش مفاخر التجار است . یکی از همان شازده های پر فیس و افاده ی قاجار که شبها از ترس آمدن دزد به جای متکا زیر سرشان طلا و اشرفی می گذارند . یکی از همان شازده هایی که تا یکی دختر خوش چشم و ابرو می بینند عروسی به راه می اندازند ، پشت بندش هم فوری پشیمان می شوند . آن طور که اشرف برایم گفته بود پدر من هم طبق رویه همین شاهزاده ها مادرم را عقد می کند ، آن هم پنهان از پدرش تا اینکه مارم که هفت ماه حامله بود خبرچینها شازده را خبر دار می کنند که چه نشسته ای که شازده اجلال الملک به طور پنهانی دختر میرزا بنویس شما یعنی کاظم خان دربندی را به نکاهش درآورده .
    جناب شازده مفاخر بزرگ که از شنیدن این خبر ، خون اشرافیش به جوش آمده بود همان شبانه جناب کاظم خان و پسرش را احضار می کند و چون این وصلت را دون شان خاندانش می دانسته موکداً به هر دو دستور می دهد که می بایست همان جا صیغه طلاق جاری شود . هم کاظم خان و هم پدرم نزدیک بوده از ترس شازده قبض روح بشوند و بدون آنکه قضیه در راه بودن مرا بروز دهند می گو.یند چشم و صیغه طلاق همان شب جاری می شود . برای همین هم بعد از به دنیا آمدن من ، چون پدرم مرا نمی خواسته حتی بعد از اجباری شدن قانون ثبت و موالید هم حاضر نمی شود برای من به نام خاندان خودش سجل بگیرد . به همین دلیل مادرم ناچار می شود به نام خانوادگی خودش ، یعنی دربندی برایم سجل بگیرد . برای همین هم خیلیها توی مدرسه فکر می کردند من و اشرف خواهر هستیم .
    می گفتم شاید بر مبنای همین نقل و تعریف ها بود که آن تصویر از پدرم ، شازده اجلال الملک در ذهنم پیدا شده بود . طرح بیرنگی که شباهت زیادی به یکی از عکسهای کتاب تاریخ جلد چرمی دایی ام داشت ، تصویر یکی از شازده های قاجاری با سرداری و شمشیر ، کلاه و چکمه . در حالی که روی قبضه ی شمشیرش یاقوت و زبرجد نشانده بود و سر دوشیهایش از شانه هایش آویزان بود .
    اما این عکس پدرم را طور دیگری نشان می داد ، قاب عکس را نزدیک چشمم گرفته بودم و با دقت نگاهش می کردم . تصویر مردی را که به جای سرداری کت و شلوار پوشیده بود و به عوض شمشیر زنجیر ساعت طلایی روی جلیقه اش می درخشید .
    خاله آنقدر نشست تا خودم را از جا بلند شدم و قاب را دادم دستش . نه او دیگر حرفی زد و نه من . فقط پیش از اینکه دستش را روی دستگیره ی در بگذارد ایستاد نصیحتی به من کرد . صدایش را پایین آورد و آهسته گفت : گوهر جان ، مبادا دیگر بگذاری اختلافی بین تو و مادرت پیش بیاید . نگاه کن ببین از ظهر تا حالا چه رنگ و حالی پیدا کرده ، خدای ناکرده یک تار مو از سرش کم بشود چه می خواهی بکنی هان ؟ یادت باشد که همین یک پشت و پناه را داریها .
    خاله زن عاقلی بود و با این حرف می خواست به من بفهماند که تا اینجا چه کسی پشت و پناه و همه کس من بوده ، آن هم به طور مستقیم و با متانت و بدون اینکه پای پدرم را میان بکشد و باعث سرخوردگی ام بشود . هنوز حرف خاله تمام نشده بود که بغض من ترکید . مثل ابر بهار شروع کردم به اشک ریختن ، آن هم نه برای حرف خاله یا اتفاقات آن روز بلکه به خاطر حرف هایی که چند روز پیش از زبان اشرف شنیده بود . حرفی که مثل خوره به جانم افتاده بود و دیوانه ام کرده بود .
    هنوز خاله نپرسیده بود چه شده که سر به سینه اش گذاشتم و هق هق کنان گفتم : خدا نکند یک تار از موی سر مهین جان کم بشود خاله جان . خدا کند من زودتر بمیرم تا مهین جان از دستم خلاص بشود و برود دنبال زندگی اش .
    خاله این را که شنید حسابی یکه خورد . فهمید که ماجرا از چه قرار است . صورتم را میان دو دستش گرفت و در حالی که با دلسوزی به چشمانم زل زده بود پرسید : دستت درد نکند خاله ، این است جواب زحمات مادرت . ببینم ف اشرف این حرف ها را توی گوشت کرده ؟
    خاله درست حدس زده بود . از حدس خاله وحشت کرده بودم ، و زبانم بند آمده بود . تا آن روز خاله را تا آن حد عصبانی ندیده بودم . می دانستم اگر به گوش زن دایی ملوکم برسد پوست از سر اشرف می کند . با لحنی پر خواهش التماس کردم ، تو را به خدا خاله جان ، نگذارید زن دایی ام بو ببرد ، خودش می گفت که مادرش بفهمد پوست از سرش می کند . تازه اگر او هم نمی گفت یک نفر دیگر پیدا می شد که حقیقت را به من بگوید .
    خاله با تغییر رو به من چرخید وگفت : بله یک نفر حتمی پیدا می شد ، اما یک نفر دشمن ابا و اجدادی نه یک نفر که این همه مادرت به گردنش حق دارد . حالا عوض اینکه ممنونش باشد که همه ی دار و ندارشان را از او دارند . مادر و دختر همدست شده اند نمک به زخمش بپاشند . آن یکی با نیش و کنایه علنی ، این یکی با پچ پچ و زیر زیرکی . اما دیگر نجابت هم حدی دارد . اگر مهین هم نخواهد من امشب تکلیفم را با ناصر معلوم می کنم تا ببینم بعد از این کی جرات دارد حرف نیش و کنایه دار به شما بزند . دایی ات خوب می داند چطور زبان هردویشان را کوتاه کند .
    خاله این را گفت و چرخید تا از در بیرون برود . وحشتزده دستش را گرفتم و افتادم به التماس و خواهش .
    تو را به خدا خاله جان صبر کنید .تو را به ارواح خاک آقا بزرگ . منظورم پدربزرگمبود . اگر زن دایی بفهمد برای اشرف خیلی بد می شود . آخر من به او قول داده ام که حرفی نزنم .
    التماس کردم ، گریه می کردم . خاله از عصبانیت برافروخته شده بود و تماشایم می کرد . آنقدر زار زدم و التماسش کردم تا عاقبت راضی شد همان جا بایسنتد . آن هم فقط به خاطر من که داشتم از وحشت می لرزیدم . خاله سر تکان داد و همان جا ایستاده بود نشست . چند لحظه در سکوت نشست . صدای زن دایی ملوکم از توی مطبخ که زیر اتاقمان بود می آمد که داشت با صدای بلند با مادرم حرف می زد . می دانستم که مثل همیشه لب پله های مطبخ نشسته تا مهین جان هیزم زیر اجاق را روشن کند . می دانستم الان چشمهای مادرم به خاطر فوت کردن زیر دیگ اشک آلود و سرخ شده است . عاقبت خاله سکوت را شکست . با آنکه کمی برخورد مسلط شده بود /ف اما هنوز هم عصبانیت توی صدایش موج می زد . با صدایی گرفته و جدی گفت : این بار فقط محض گل روی تو ، آن هم فقط به احترام قولی که به اشرف داده ای می گذارم و چیزی نمی گویم اما حالا که کار به اینجا کشید . بگذار بقیه ماجرا را که می دانم و نه اشرف به تو گفته و نه می گوید برای تو بگویم تا بدانی کجای کاری ، بی خود خون دل نخوری و توی دلت نریزی و پیش خودت فکر نکنی که تو و مادرت اینجا سربار کسی هستید و یا جای کسی را تنگ کرده اید . نه بلکه برعکس ، ما همین سقفی را که بالای سرمان داریم از صدقه سر تو و مهین جانت است ، آره مادر .
    شگفت زده و متعجب پرسیدم : چطور مگر ؟
    خاله آهی کشید و گفت : حقیقتش را بخواهی این خانه را کاظم خان با پول مهریه مادرت دست و پا کرده ، گیرم قباله اش به اسم خودش نیست بلکه به اسم حاج حشمت الملوک است .
    عجب چه چیزها بود که نمی دانستم . در حالی که دهانم از تعجب بازمانده بود همان طور که فکرم مشغول بود و اخم هایم توی هم رفته بود گفتم : آخر برای چه ؟ مگر نمی گویید که پولش از مهریه مادرم بوده ؟
    خاله در حالی که از سر تاسف سرش را تکان می داد گفت : بله بوده ، اما سربند یک ندانم کاری آقا بزرگ ، دایی ات و مهین جانت اینجارا از دست دادند . آن هم فقط به خاط چشم وهم چشمی های ملوک . از بس که بر سر دایی ناصر بیچاره ات غر می زد و حاج ماشاء الله خان شوهر خواهرش را به رخ بچه ام می کشید و می گفت که اگر تو هم مثل او جربزه داشتی ما الان وضع و روزگارمان این طور و آن طور شده بود . آخر حاج ماشاء الله خان ، شوهر خواهرش ، از /ان کار بار چاق ها بود . همین الان هم برای خودش در بازار سید اسماعیل چند دهانه دکان دارد .
    خلاصه از آن طرف هم پدر ملوک نشست زیر پای داییت که اگر او سرمایه ای برای کار بخواهد او جور می کند ، گیرم از بابت پولی که می دهد ملکی را گرو برمی دارد . دایی ات که چیزی نداشت . و خداییش خودش حرفی نزد ، خدا وکیلی می گفت این خانه دار و ندار خواهرم است . اما ملوک دست بردار نبود ، مرتب توی گوش ناصر نق می زد . چیزی نمانده بود که کارشان به جاهای باریک
    پایان صفحه 41


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    42 تا 61

    بکشد.از این طرف هم آقا بزرگ مدام در گوش مادرت میخواند که تو باید کمک ناصر بکنی.خلاصه مادرت خانمی کرد و خودش پا پیش گذاشت،آن هم فقط محض خاطر دایی ت.پول که جور شد دایی ناصر یک گاری خانه به راه انداخت.اوایل کار و برش بد نبود.اما از بخت بد یک سالی نگذشته بود که ماشین جای گاری را گرفت.
    خلاصه سرت را درد نیارم،اوضاع ما از انی هم که بود بدتر شد.تو آن موقع بچه بودی و چیزی یادت نمیاد.هیچی خاله،هر چی داشتیم فروختیم تا بلکه فرجی شود،ولی فایده نکرد.
    بعد هم که پدر ملوک این خانه را پای طلبش برداشت.با اینکه میدانست قیمت این ملک خیلی بیشتر از طلبش است اما باز هم کلی منت سر ما گذاشت که محض خاطر دخترم ملاحظه ی دامادم را کردم و نگذشتم در به در بشوید.آره خاله اینطوری این خانه که تنها دار و ندار مادرت بود از چنگش در آمد و شد مال پدر ملوک.
    بیچاره مهین با آنکه اصلا رضا نبود به ملاحظه ی دایی ت دیگر پیگیر تصویه حساب نشد حتی این آخری ها که آقا بزرگت میخواست برای احقاق حقش برود عدلیه و اقداماتی بکند خودش نگذاشت و گفت،میترسم سر مال دنیا زندگی برادرم به هم بریزد.مادر نظر بلندی داری دخترم.گذاشتی را که او کرد آن بنده خدا با آن همه مال مکنتش نکرد.خدا انشالله که ده برابر عوضش را به او بدهد.
    خاله در همان حال که نشسته بود قاب را از روی زمین برداشت و توی دستمال پیچید.بعد در حالی که آستینهایش را بالا میزد و با زحمت از جا بلند شد و قاب را سر طاقچه گذاشت.بعد هم پیشانیم را بوسید و به حیات رفت.
    آسمان کم کم داشت تاریک میشد.خاله همیشه عادتش این بود که بیش از هر اذانی سر حوض وضو بگیرد،حتی اگر چله ی زمستان هم بود برای وضو گرفتن یخهای حوض را میشکست.
    می گفت وضوی سر حوض به دلم میچسبد.زن دایی ملوکم هیچ از این کار خاله خوشش نمیآمد و همیشه سر این موضوع با هم بگو مگو داشتند.
    آن روز بین وضوی خاله بود که زن دایی سر رسید و سر بند اینکه چرا باز هم اینجا وضو میگیری پرید به خاله.صدایش را از پشت پنجره میشنیدم که به خاله حکم میکرد که من بعد باید بروی سر پاشیر وضو بگیری.طوری به آن پیر زن بی آزار تحکم میکرد که انگار با زیر دستش حرف میزند.
    میدانستم که خاله از وضو گرفتم سر پشیر هیچ خوشش نمیآید و هم سختش است.چرا که هر روز بعد از هر وعده غذا،ظروف را آنجا با چوبک و گرد آجر و خاکستر میشست،همیطور لباسهایمان را.
    فقط گاهی که میخواستند آب حوض را بکشند،لباسهایمان را آنجا میشستند،تازه به جز این مساله، خاله به خاطر پا دردش برایش مشکل بود که هر روز کلی پله تا پاشیر را بالا و پائین برود.خاله که از اتفاقات آن روز دل پری داشت همین را بهانه کرد و نشست لب حوض به گریه کردن.من که پی بهانه میگشتم بازم زدم زیر گریه.تازه فهمیده بودم که چرا ملوک خانم مراتب به خاله و مادرم عتاب و خطاب میکند.گذشتهای که تا چندی پیش از آن بی خبر بودم،سخت دلم را به درد آورده بود.گذشتهای که همه ی این بدبختیها به آن بر میگشت،گذشتهای که تجسمش برای مهین جانم همین قاب عکس بود.
    خاطرهای که یادآور تقدیر ناخوشایندش بود.بی خود نبود که دلش نمیخواست من آن را ببینم.دیگر دلم نمیخواست آن را ببینم،بله دیگر دلم نمیخواست،برای همین هم بیش از آن که مادرم بیاید و باز داغش تازه شود بلند شدم و قاب را در صندوقچه گذشتم.
    *******

    روزها مثل برق و بعد میگذاشتند.خیلی زود تابستان سال ۱۳۱۴ از را رسید.همان سالی که رضا خان گذاشتن کلاه شاپو و تراشیدن ریش را برای آقایان اجباری کرده بود.بنابر این آقایانی که موافق این امر تحمیلی نبودند و در ضمن شغل دولتی هم داشتند،یا باید از مرام و اعتقادشان چشم میپوشیدند و طبق دستور رضا خان عمل میکردند و یا اینکه تن به زور نمیدادند و خانه نشین میشدند.
    از جمله دایی بیچاره ی من که آن زمان سمت پایینی در وزارت مالیه داشت،چون موافق این امر نبود چند ماهی بود که به خاطر سرپیچی از دستورات رضا کهن منفصل خدمت شده بود.از سر ناچار در یک کتاب فروشی کار گرفته بود و حقوق ناچیزی از صاحب آنجا میگرفت که کفاف خرج و مخرجمان را نمیداد.برای همین هم مادر بیچاره ی من گذشته بود پشت خیاطی و شب و روز سوزن میزد تا بلکه یه گوشه از خرج را بگیرد.شکر خدا در آمدش هم بد نبود.برای یک نفر که میدوخت چهار تا مشتری دیگر هم پیدا میشد.خدابیامرز دستش خیلی سکه داشت.از مغازه شوهر یکی از مشتریهایش در لاله زار یک چرخ خیاطی سینگر گرفته بود که ماه به ماه قسطش را به او میداد،ماهی بیست و پنج قران.
    با همه ی مشکلات و سختیها باز هم دلمان به همدیگه خوش بود.یادش بخیر غروب که میگذشت بعد خنکی میوزید.همگی دور هم جمع میشودیم توی هیات.روی تخت چوبی که بین حوض و باغچه بود قالیچه میانداختیم و مینشستیم با هم گٔل میگفتیم و گٔل میشنیدیم.آن وقت عبد آلرضا همه جا را آن پاشی میکرد و عطر گٔلهای یاس دور تا دور حوض با نم خاک در هم میآمیخت و آدم را مست میکرد.
    همه شب بدون استثنا غذا را روی همان تخت میخردیم.کنار تخت یک درخت خرمالو داشتیم که دایی به یکی از شاخههای آن چراغ بادی آویزان میکرد و همیشه دور و بارش میشد پر شب پره.همیشه بعد از شا م دایی و زن دایی قلیان میکشیدند.هر دو هم از یک قلیان،همیشه هم پکهای اولش مال زن دایی بود.
    زن دایی همیشه وقت قلیان کشیدن مینشست کنار حوض. سایه ش میافتاد توی حوض که آبش صاف و زلال بود.گاهی بعد میآمد و آب حوض موج میانداخت و سایه ش توی حوض میلرزید و بالا و پائین میرفت.بعد از زن دایی نوبت قلیان کشیدن دایی بود.در حالی به تنه درخت خرمالو تکیه میداد شروع میکرد به قلیان کشیدن.شبی نبود که در خانه ی ما حرف از رضا خان و قلدریهایش نباشد.
    به خصوص شبهایی که دوست دوران جوانی آقا بزرگم،میرزا عبد الحسین خان هم حضور داشت.از خاله شنیدم و در دوران جوانی ش از مشروطه خان بوده و در جریان مشروطه یک پایش تیر خورده بود و کمی میلنگید،خانه ش هم در گلابدره بود.در آنجا یک باغچه ی کوچک داشت که اوموراتش هم از آنجا میگذشت.در ضمن استاد خط هم بود.خط خوشی داشت.هنوز هم که هنوز است چند تا از مشقهایش را یادگاری نگاه داشته ام.داییام از او خسته بود که به ما بچهها خوشنویسی تعلیم دهد.ما خیلی دوستش داشتیم،بنده خدا کس کاری نداشت و همیشه دست پر به خانه ی ما میآمد.
    آره میگفتم،شبهایی که میرزا عبد الحسین خان هم میامد،خانه ی ما یک صفای دیگری پیدا میکرد.خدا رحمتش کند همیشه تو بغلش دو تا هندونه ی محبوبی بود که هنوز از راه نرسیده میانداختشان توی حوض که آب فواره ش میرقصید و بالا و پائین میرفت.بعد از سلام و علیک با دایی با ما بچهها خوش و بش میکرد و روی تخت مینشست.
    دایی هم کنارش مینشست و باهم بحث سیاسی میکردند.هنوز حرفهایشان یادم است،عبد الحسین خان میگفت،جریان تغییر لباس و کلاه رضا خان فقط یک بهانه است و این برنامه ی انگلیسی هاست که هدفشان برندازیه دین است.دایی که موافق با حرفهایش بود سر تکان میداد و در تایید سخنانش میگفت:
    -درست است عمو جان والا چرا باید در صدد تعطیلی مراسم سگواری و روزه خونی باشد.تا آنجایی که من میدانم حکم کرده که بلدیه،در کار مساجد،حتی در مراسم تحریم نظارت داشته باشند و وعاظ تا از صافی اداره ی سیاسی نگذارند حق منبر رفتن ناداشته باشند.
    خیلی وقتها این گپی زدنها یکی دو ساعتی طول میکشید.بعد دایی از ما بچهها میخواست که بیاییم نزد استاد.آن وقت من و عبد آلرضا مشقهایمان را نشان استاد میدادیم تا نظرش را بگوید.اشرف،اغلب از دهها سرمشقی که استاد میداد،بیشتر از یکی دو خطش را نمینوشت.همیشه برای کاهلی ش بهانهای داشت و اگر هم نداشت بیش از آمدن او میرفت منزل حاج ماشااله خان.
    و گاهی هم که دیگر هیچ بهانهای نداشت نشسته شروع میکرد به چرت زدن.بیچاره ملوک خانم انواع و اقسام تنقلات را جور میکرد.میچید روبه رویش تا خوابش نبرد،اما باز هم میخوابید.میرزا عبد الحسین خان که مرد با تجربهای بود،با دلسوزی لبخندی میزد و میگفت:-ولش کن ملوک خانم.تا خودش شوق نوشتن ناداشته باشد بی فایده است.
    راست هم میگفت،اشرف نتنها به یادگیری خط،بلکه در فراگیری دروس تحصیلیمان هم هیچ علاقهای نشان نمیداد چه برسد به فکر رفتن به دبیرستان باشد.
    برخلاف او من برای رفتن به دبیرستان که قرار بود از مهر ماه همان سال آغاز شود،لحظه شماری میکردم.اگر درسی یادم مانده باشد تازه امتحانات خرداد ماه تمام شده بود که من از شوقی که برای رفتن به دبیرستان داشتم برای خودم یک روپوش ارمک دوخته بودم که روی دهانه و همینطور حاشیه ی یقه ش با نخ سفید شماره دوزی کرده بودم.
    خاله که میدانست من چه اشتیاقی دارم یک ماه زودتر از تولدم پارچ ی آن را که از پیش داشت،به من هدیه داده بود.بله میگفتم،تابستان با همه ی قرببهای با صفایش سپری شد و پائیز از راه رسید.
    من و اشرف وارد دبیرستان شدیم،اما هنوز چیزی از سال نگذشته بود که حجم درسها سنگین شد.من به دلیل علاقهای که داشتم کتاب از دستم زمین نمیافتاد،نقطه ی مقابل من اشرف بود که عصرها بعد از دبیرستان کتابش را بر میدشت و میرفت به اتاق خاله مرحمت که کرسی کوچک و گرمی داشت.
    هنوز منظره ی درس خواندنش جلوی چشمم است،سرش را لم میداد به مخده مخملی،پایش را میکرد زیر کرسی ذغالی که حسابی گرم شده بود،آن وقت هنوز صفحه ی اول را نخوانده بود چشمهایش روی هم میافتد و خوابش میبرد.
    این بود که مرتب دبیرها مادرش را احضار میکردند و به او تذکر میدادند.
    بیچاره زن دایی ملوکم هفتهای که هفت روز بود یک پایش در مدرسه بود و یه پایش در خانه.دبیرستان همه چیزش با دبستان فرق میکرد.من و اشرف همه ی شیش سال دبستان را با یکی دو معلم سر کردیم،اما اینجا هر درسی دبیر خاص خودش را داشت.تازه بعضی دبیرهایمان مرد بودند.ملوک خانم هیچ کدامشان را درست نمیشناخت،برخلاف دوران دبستان که همه را میشناخت و با چه تمهیداتی برای دخترش نمره میگرفت.بله بیچاره زن داییام محض خاطر اشرف چه کارها که نمیکرد.
    به قول عبد آلرضا از فراش مردرسه تا مدیر با او حساب و کتاب داشتند.روزهای تصحیح اوراق امتحانی،خوب یادم است برای کارکنان دبستان نهار مفصلی با کمک مهین جان تدارک میدید و توسط خاله به مدرسه میفرستاد.آن هم روی هیزمی که مهین جانم توی حیات روشن میکرد.
    خاله مرحمت هیچ موافق این باج سیبیل دادنهای او نبود،وقت رفتن با خودش قر قر میکرد و میگفت:-خوش آن چشمهای که آب از خود بجوشد.خیلی زود نتیجه ی اولین امتحانات مقصود خاله را منا کرد.
    تقریبا نزدیک اذان ظهر بود که به خانه رسیدم،خیلی خوشحال بودم.میخواستم به مهین جانمان خبر دهم که نفر اول شدم آن هم بین سه کلاس،درست بین نود نفر.به جز یک نفر که آن هم دختر خانم مدیرمان بود.او هم شاگرد اول شده بود ولی همه ی نمراتش چند صدمی پائین تر از من بود و با من رقابت داشت و باورش نمیشد که من نفر اول بشم،اما شدم.اما فقط بخاطر پشتکار و ارادهای که داشتم.
    طفلکی اشرف از ترس مادرش پناه برده به منزل هاج ماشااله.با خوشحالی دویدم به طرف اتاقمان دیدم که مهین جان نیست اما صدایش از طبقه ی بالا میآید.داشت با دایی ناصر جر و بحث میکرد.اما درست نمیشنیدم چه میگویند..هاج و وجه مندم که چه خبر شده که ناگهان سایه ی کسی را از پشت سرم دیدم.وقتی که سرم را برگرداندم عبد عرض را دیدم که دم راه پلههای کنار اتاقمان ایستاده.متوجه حضور من نشد چون حواسش جای دیگری بود
    .یک روزنامه ی لوله شده دستش بود که با حرکت آرامی به پاهایش میکوبید.گوشش به سر و صداهایی بود که از طبقه ی بالا میآمد و داشت بالا را مینگریست.از تابش آفتاب،روشنایی از پشت شیشههای رنگی راهرو،توی صورتش افتاده بود که به چهره ش فروغ میبخشید.خودم هم نفهمیدم که چطور شد که محو تمشایش شدم،آن هم با چه دقتی،انگار اولین بار بود که او را میدیدم،آن هم به چشم خریداری.
    الحق که خواستنی بود.بیشتر به دایی ایم شباهت داشت تا مادرش،به جز رنگ چشمهایش که مثل زن دایی روشن بود بقیه ی چهره ش به پدرش رفته بود.چشم و ابروی درشت مشکی،موهای پر پشت و خوش حالتی.
    که حلقه حلقه روی پیشانی ش ریخته بود.
    همینطور شکل لبها و بینی ش،حتی حالت نگاه کردنش همه و همه مرا یاد صورت دایی ناصرم میانداخت.یک حالت روحانی توی صورتش بود که خیلی بیشتر از زیبایی ظاهری ش به چشم میآمد.با آنکه هنوز هفده سالش نمیشد مثل دایی قد بلند و چهار شانه شده بود.ناگهان چشمش به من افتاد،اولش با تعجب نگاهم کرد.هر دو بی اختیار نگاهمان به هم گره خورد.
    آهسته نفس عمیقی کشید که دلم بی اختیار فرو ریخت.بعد سرش را پائین انداخت.من هم از فرط خجالت و اضطراب سرم را پائین انداختم.صدایش را شنیدم که گفت
    :-سلام.
    من هم آهسته گفتم:-سلام.
    تا خواستم دهان باز کنم و چیزی بپرسم باز سر و صدا و هیاهو توی راهرو پیچید.
    صدای دایی به وضوح از بین گفت گوها به گوش میرسید.انگار داشت از بلوا،آشوب یا یک همچین چیزهایی با مادرم حرف میزد.هنوز هاج و واج مانده بودم که آن بالا چه خبر است .هر دو سرمان را بالا گرفته بودیم و گوش میدادیم.با آهسته شدن سر و صدای بالا نگاه هر دوی ما سقوط کرد.دوباره نگاهمان با هم تلاقی کرد.این بار نگاهش چنان شیدا و پر التهاب بود که تا اعماق قلبم نفوذ کرد.از حالت نگاهش هل برام داشت.
    برای اینکه زودتر از معرض نگاهش دور شوم با صدای لرزانی گفتم:
    -شما میدانید آن بالا چه خبر است؟
    از وقتی رویگیری واجبمشده بود،رسمی تر از سابق باهم حرف میزدیم.با لحنی که دستپاچگی ش را نشان میداد گفت:
    -بله الان خبرش را در روزنامه نشانتان میدهام.
    با تعجب پرسیدم:
    -در روزنامه؟
    سر تکان داد و گفت:
    -بله خودتان بیایید و نگاه کنید.
    حرفش به نظرم جدی نمیرسید،گمان کردم شوخی ش گرفته.انگار او هم این را فهمید.
    با چابکی خم شد و در حالی که دستش میلرزید روزنامه را باز کرد روی زمین.آن وقت انگشت اشاره آاش را گذاشت روی خبری که با خط بزرگ بالای صفحه ی اول به چشم میآمد.
    ( حساب المر مولوکانه،امروز هفدهم دی ماه،جشن فرخنده ی کشف حجاب به طور هم زمان در سر تا سر کشور برگزار شد.)
    وسط صفحه عکس بزرگی دیده میشد که یک ردیف زنانی را که با پالتو و کلاه برای سلام نزد رضا خان رفته بودند نشان میداد.بیش از آن هم یک چیزهایی راجع به این موضوع شنیده بودم،آن هم از زبان میرزا عبد الحسین خان که میگفت،رضا خان این سوغات را از ترکیه برای زنان و دختران بیچاره آورده،میگفت میخواهد اعمال وقیحانه ی آتاتورک را در مملکت خودش تکرار کند.
    اما هنوز نمیفهمیدم این خبر چه ربطی به خانه ی ما دارد..شگفت زده فکری که در ذهنم جریان داشت بر زبان آورده ام.
    همانطور که روزنامه نگاه میکردم گفتم:
    -خوب این خبر چه ربطی به جریانات خانه ی ما دارد؟
    -چطور ربطی ندارد،رضا خان کشف حجاب را برای نوامیس مردم اجبار کرده،ماموران شهربانی و پلیس تهران را موظف کرده تا من بعد مزاحم زنان شوند و به اجبار آنان را وادار به کشف حجاب کنند.برای همین هم آقا جانم تصمیم گرفتند تا این بلوا نخوابیده هیچ کدامتان از خانه بیرون نروید،اگر هم لازم باشد،باید یکی از ما همرهتان باشد.
    معنی
    حرفش این بود که حتی دبیرستان هم نمیتوانیم برویم.
    با ناراحتی گفتم:
    -چطور میشود،دبیرستان چه میشود؟
    چیزی را گفتم که از توی ذهنم میگذشت،اما فکرش را هم نیه میکردم که از شنیدن این حرف چه حالی پیدا میکند.در حالی که رگه گردنش برجسته شده بود.با صدای دورگهای که غیرت و مردانگی از آن میبارید گفت:
    -یعنی میخوای چادرت را برداری دختر عمه؟
    یکباره لحن کلامش عوض شده بود،این را گفت و با شتاب از آنجا رفت.روزنامه همچنان پیش رویم باز بود،اشکهایم بی اختیار جاری شده بود و روی روزنامه میچکید.
    روی همان قسمتی که داشتم با چشمان اشک الود میخواندام،هنوز یادم است،قسمتی از نطقه شاه چنین بود:-
    (مسرورم که میبینم خانمها در نتیجه ی معرفت به وضعیت خود آشنایی یافته اند،نصف قوای مملکت بیکار بود و به حساب نمیآمد اینک داخل جماعت شده اند.)
    کدام
    جماعت،کدام خود آشنایی.از فردای صدور این فرمان ملوکانه چادرها و نقابهایی بود که پاره میشد.رضا خان دست بلدیه را در مورد اجرای اوامر باز گذشته بود.دیگر زنان محجبه از ترس روبه رو شدن با پاسبان ها،جرات نداشتند پا از چارچوب خانهشان بیرون بگذرند.بیچاره خانمها برای یک گرمابه رفتن چه بدبختیها که نمیکشیدن.
    بعضی که از طریق دیوار همسایهها به گرمابه یا منزل خیشاوندانشان میرفتند. خیلیها هم مثل ما از ترس پاسبانها ترجیح میدادند همانجا توی خانه شان،خودشان را با آب دیگی که روی هیزم یا چراغ پریموس گرم کرده بودند،استحمام کنند.خلاصه این قضیه برای خانمها مکافات شده بود.من و اشرف هم بر حسب ضرورت،دبیرستان را کنار گذشته و خانه نشین شده بودیم.
    البته اشرف خیلی از این قضیه ناراحت نبود،هر روز صبح وقتی آفتاب بالا میآمد،از طریق پشت بام میرفت خانه حاج ماشالا خان که خانه ی بزرگی دو خانه آن طرف تر از خانه ی ما داشت.همانجا تا ظهر سرش به بگو بخند با دختر خاله فروغش گرم بود.اما من نه،از غصه ی اینکه دیگر نمیتوانم بروم دبیرستان داشتم دق میکردم.
    هر روز طبق معمول سر ساعتی که باید میرفتم از خواب میپریدم.وقتی که یادم میافتاد نمیتوانم به مدرسه بروم از سر حسرت اه میکشیدم.حتی شبها در عالم خواب هم رویای آنجا را میدیدم.همش بیم این را داشتم که این وضعیت ادامه پیدا کند که کرد.روز به روز هم وضع بدتر میشد.می گفتند که پاسبانها در کوی و برزن به زنان حامله هم رحم نمیکنند .بعد از چادر نوبت روسری هم رسید،برای همین هم خیلی از خانم معلمهایی که محجبه بودند استعفاشان را نوشتند و در خانههایشان نشستند.روزها به سرعت میگذشت.گرچه در چشم من هر یک روزش هزار سال شده بود.
    شب و روز خدا خدا میکردم بلکه اوضاع آرام شود تا بتوانم پا از خانه بیرون بگذارم.مثل مرغی در قفس گرفتار شده بودم.دلم میخواست معجزهای رخ دهد بلکه از این بلا تکلیفی خالص بشوم.کلی از درسهایم عقب افتاده بودم.
    ****

    پنجاه شصت روز هم از جریان کشف حجاب گذشت.اوایل اسفند ماه بود.یک ماهی بیشتر به نورز نماده بود،همه در تهیه و تدارک عید بودند.برای همین هم کار و بار مهین جانم روبه راه شده بود.هر روز مشتری داشت که خیلیشان از راه پشت بام به منزل ما میآمدند و برای اینکه تا مدتی چند دست لباس مرتب داشته باشند،عوض یک قواره چند تا چند تا پارچ میآوردند تا مادرم برایشان بدوزد.
    بعضی هم که پشت بامشان به خانه ی ما راه نداشت،از ترس پاسبانها پارچههایشان را توسط مردهایشان میفرستادند.خدا میداند که سر مهین جانمان چقدر کار ریخته بود.یک تنه از پس آنهمه سفارش بر نمیامد،برای همین من و خاله مرحمت بغل دستش مینشستیم و گوشه ی کار را میگرفتیم.خاله چون چشمش درست نمیدید،فقط در کوک زدن و پس دوزی کمکش میکرد.اما من تقریبا مثل مهین جانم کم کم همه کاری بلد شده بودم.
    مادرم که میدید این چند وقته خیلی دستم راه افتاده،برای اینکه ترسم بریزد و تشویق بشوم،الگوها را روی پارچهها میچید و من برش میزدم.حتی گاهی کارمان به غروب هم میکشید،آن وقت سه تایی دور چراغ بادی یا زنبوری مینشستیم و خیاطی میکردیم.گاهی هم که دایی کار نداشت به اتاقمان سر میزد و قلیان میکشید.
    آره میگفتم....یکی از همین غروب ها که مثل همیشه دور چراغ نشسته بودیم و خیاطی میکردیم،دایی از راه رسید و یکراست آمد به اتاق ما.از قضا آن شب زن دایی ملوکم پس از مدتها به اتاق ما آماده بود تا زیر کرسی خودش را گرم کند و قلیانی بکشد.خوب یادم است که برف نرم و ریزی میبرید.
    بنده خدا دایی سر شانه هایم از برف سفید شده بود.با آنکه خیلی خسته به نظر میرسید ولی معلوم بود که خوشحال است.همان جا دم در سر شانه هایش را تکان داد
    به همان حال هم با تک تکمان خوش و بش کرد.به محض اینکه زیر کرسی نشست زن دایی از او پرسید:
    -شکر خدا خیلی سر حالید آقا،ببینم اتفاقی افتاده،اگر خبری شده به ما هم بگویید تا خوشحال شویم.دایی همانطور که دستهایش را که از شدت سرما قرمز شده بود به هم میمالید گفت:
    -باشد،اما یک شرط دارد،آن هم آن که اول یک پک از آن قلیانت را به من بدهی.
    زن دایی در حالی که با عجله غلیانش را به دست شوهرش میداد گفت:-
    بگیرید آقا این هم قلیان،حالا بگویید ببینم چه خبر شده؟
    دایی بعد از اینکه با لذت دو پک طولانی به قلیانش زد،رو به من و اشرف که هر دو در کنار یکدیگر زیر کرسی نشسته بودیم کرد و گفت:-
    بگویم یا نه؟
    هر دو خندیدیم و سر تکان دادیم.دایی با صدای بلندی گفت:
    -امروز خانم مدیرتان را دیدم.
    هر دو با هم گفتیم:-خانم ادیبی را؟
    -بله،گمانم خودش بود.اول فکر کردم مشتری است.خودش فهمید که نشناختمش،خودش را معرفی کرد.یه چاق سلامتی گرمی هم با من کرد.احوال شما را هم از من گرفت و کلی هم به هر دویتان سلام رساند.گفت به شما بگویم خوب تلاش خودتان را بکنید و این یکی دو هفته که تا امتحانات باقی مانده خوب درس بخوانید،تا یک جوری در امتحانات شرکتتان بدهد.راستی که خانم مدیر دلسوزی دارید.بنده خدا این همه راه را آمده بود که همین را بگوید.حالا قرار شده ده بیست روز دیگر،آن چند روز که امتحان دارید،خودم شما را ببرم و برگردانم.تازه اگر آن چند روز بتوانم یک کالسکه برای رفت و آمدان کرایه کنم که چه بهتر.
    من که از شنیدن این خبر دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم اما اشرف عوض اینکه خوشحال شود،پکر شد.زن دایی ملوکم که تا آن موقع ساکت نشسته بود و گوش میداد معترض شد.
    -شما هم چه حرفها میزنید آقا،انگار یادتان رفته که بیرون از خانه چه خبر است.همین سر گذر خودمان صبح تا شام یک آژان ایستاده،تازه اگر حساب او را هم نکنیم،میدانید اینها چند وقت است که لای کتابهایشان را باز نکرده اند؟
    دایی که چشمان مشتاق و منتظر مرا دید با لحن آرامی گفت:-
    حوصله کن زن،حالا کو تا بیست روز دیگر که تو اینطور جوش میزانی،تازه مگر امتحانات چند روز است،آن چند روز هم خودم یه طوری سیبیل این آژان را چرب میکنم.فقط میماند رساندن اینها به درس ها،که آن را هم به عبد آلرضا میسپارم که درسشان بدهد.
    ناگهان زن دایی سگرمههایش را در هم کشید و لحنی تند گفت:
    -آقا تو رو به خدا دور این بچه را خط بکشید،طفلکی این پسر به اندازه ی خودش گرفتاری دارد.تازه اگر هم وقت پیدا کند،باید یک کاری برای عصرهایش دست و پا کند تا بلکه بتواند مابقی شهریهٔ امسالش را کنار بگذرد،خودتان که بهتر میداد تحصیل دارالفنون چقدر خرج دارد.
    دایی که به نظر میرسید کمی سست شده مثل اینکه با خودش حرف بزند،زیر لب زمزمه کرد:
    -این هم حرفی است.مادرم که میدانست خانم ادیبی محض خاطر من این همه راه را آماده نزدیک است ملوک خانم همه کاسهٔ کوزهها را به هم بریزد،بیش از اینکه دایی از تصمیمش منصرف شود خودش را به میان انداخت و به جانبداری از زن دایی ملوکم گفت:
    -زن داداشم راست میگوید،بغل قدیمیها بی مایه فطیر است.این بچه هم باید به فکر شهریهٔ ش باشد.مگر معلم سر خانه بگیریم کم خرجمان میشود،حالا هم خیال میکنیم معلم سر خانه گرفتیم.همان پولی را که میخواهیم به یه غریبه بدهیم ،میگذاریم برای شهریهٔ.تازه اینطوری خیال خودمان هم راحت تر است.
    همه،حتی ملوک خانم هم خوب فهمیدند که مهین جانم فقط محض خاطر من این پیشنهاد را میکند،اما چون مادرم جای هیچ بحثی باقی نگذشته بود دیگر نتوانست حرفی بزند،اما از حالت چشمهایش مشخص بود که چندان هم از این پیشنهاد خوشش نیامده است.از فردای آن شب،عبد آلرضا شد معلم سر خانه ی ما دو تا.
    از آنجایی هم که خیلی در درسهایش موفق بود،خوب میتوانست به ما درس بدهد.یاد آن روزها بخیر،هنوز یادم است،اشرف همیشه بین ما دو تا مینشست و با کنجکاوی فراوان زول میزد به ما دو تا.اصلا حواسش به آنجا نبود.بعد هم که یک نیم ساعت ئکر ساعتی که میگذشت شروع میکرد به خمیازه کشیدن و چرت زدن.
    هنوز سه چهار روزی از این ماجرا نگذشته بود که اشرف تب لحظه گرفت و افتاد توی رختخواب.البته اولش متوجه نشدند،تا اینکه به قول قدیمی حکیم آوردند و او تشخیص داد که بیماریش واگیر دارد و باید خیلی از مراقبت بشود.برای همین هم زن دایی ملوکم عبد آلرضا را فرستاد پیش خاله مرحمت،تا بیماری خواهرش به او سرایت نکند.به این ترتیب من برای درس خندان به ناچار به اتاق خاله مرحمت میرفتم که درست روبروی اتاق ما بود.
    هنوز یادم است،هر وقت میشستیم سر درس،ملوک خانم به بهانهای میآمد بالا سر ما،یا عبد آلرضا را صدا میکرد.اگر هم هیچ کدام از این کارها را نمیکرد بلند بلند غر میزد و خلاصه کاسهٔ را به کوزه میکوبید،از طرز رفتارش میفهمیدم که چشمش ور نمیدارد که پسرش چیزی به من یاد بدهد.
    اما راستش آن موقع فکر میکردم که فقط به علت عقب ماندن اشرف از من است،نه چیز دیگر،برای همین هم هر وقت که اینطور شلوغ میکرد،رو میکردم به عبد آلرضا میگفتم:
    -پسر دایی اگر خانم جانتان با شما کار دارند،باشد برای بعد.
    وقتی این را میشنید دستپاچه میشد،خجالتزده میگفت:
    -نه دختر عمه،فعلا هیچ کاری مهم تر از این نیست،خانم جانم هر کاری داشته باشند،وقتی کارمان تمام شد خودم انجام میدهام.
    اما با این حال زن عمو ملوکم باز هم دست بردار نبود آنقدر میرفت و میآمد تا عاقبت خود پسر دایی هم خسته میشد آن وقت کتاب را میبست و با لحن مظلومانهای میگفت:
    -شما بشینید،به یک چشم به هم زدن میایم،ولی میدانستم به این زودیها بر نمیگردد.
    بعد از یکی دو ساعت وقتی بر میگشت و میدید هنوز منتظر نشستهام ،از خجالت آب میشد بدون آنکه چیزی بگوید فقط نگاهم میکرد و میگفت:
    -شرمنده دختر عمه.
    آنقدر لحنش مظلومانه بود،که دلم به حالش میسوخت،به رویش لبخند میزدم و میگفتم:
    -دشمنتان شرمنده.
    وقتی لبخندم را میدید تا بنا گوش سرخ میشد و با نگاهی شرمگین سرش را پائین میانداخت.در زلالی نگاهش چیزی بود که انگار قلبم را از جا از جا میکند و میانداخت پائین.به قول خواجه شیراز:
    -دلم رمیده شد و غافلم من درویش.
    شاید همین زلالی نگاهش بود که داشت ذره ذره محبتش را در دلم مینشاند و خودم هم نمیدانستم.هنوز هم پس از گذشت این همه سال خاطرههای آن دو هفته مثل آینه پیش رویم است.دو هفتهای که بعدها جز بهترین و شیرینترین خاطرههای زندگیم شد.
    عاقبت اولین روز امتحانات فرا رسید.دایی از قبل به یک سورچی آشنا سپرده بود که آفتاب نزده بیاید دنبالمان و سر خم کوچه توی کالسکه ش منتظر بماند،با این حال وقتی کلون در را گشودیم،دایی جلو تر از من رفت تا سر و گوشی به آب بدهد.
    من بعد از مدتها روپوشم را پوشیده بودم و در آستانه ی در انتظار علامت دایی بودم.بیچاره مادرم با دلواپسی کنارم ایستاده بود و همینطور یک ریز سفارش میکرد که مراقب خودم باشم.وقتی دایی از دور به ما علامت داد که خبری نیست،مادرم مرا از زیر قران رّد کرد و بعد همدیگه را بوسیدیم.مثل پردهای که از قفس رها شده باشد با خوشحالی دویدم به طرف کالسکه.
    به دستور دایی تمام پنجرههای کالسکه را با پرده پوشانده بود تا از بیرون دید ناداشته باشد،خودش هم محض احتیاط چماقی همراه آورده بود تا اگر کسی مزاحمان شد،دستش خالی نباشد.وقتی کالسکه راه افتاد من کمی گوشه ی پرده را کنار زدم و مشغول تماشای گذر و خیابان شدم.راستی که پس از این همه خانه ماندن همه جا برایم تماشایی بود.دلم میخواست یه دل سیر همه جا را تماشا کنم،اما دست دایی گوشه پرده را با ملاطفت از دستم بیرون کشید و انداخت.صدایش را شنیدم که آرام گفت:
    -دایی جان احتیاط شرط عقل است.
    عاقبت رسیدیم.از در پشتی وارد شدم.وقتی پا در حیات دبیرستان گذشتم زنگ خرده بود.برای چند لحظه ایستادم و تماشا کردم،راستی راستی دلم خیلی برای آنجا تنگ شده بود،بخصوص برای عصمت صمیمیترین دوستم.
    عصمت تا از دور چشمش به من افتاد،آنچنان از خوشحالی فریاد کشید که همه ی بچههایی که دور و برمان بودند بی اختیار برگشتند ما دو نفر را نگاه کردند که از خوشحالی همدیگه را بغل کرده بودیم.
    همه ی بچهها به کلی عوض شده بودند.خانم مدیر به فراش مدرسه سفارش من و چند دختر خانم محجبه دیگر را که مثل من در بند حفظ حجابشان بودند را کرده بود. آن روز با وجود دلهره و وحشتی که داشتیم به خوبی و خوشی سپری شد،همینطور روزهای دیگر.کم کم داشت خیالم از جانب امتحانات راحت میشد.فقط مانده بود یک امتحان دیگر که اگر آنها مثل بقیه عالی میدادم به قول مادرم شیر شیر بودم.هنوز یادم است آخرین امتحانم افتاده بود چهارشنبه که روز بعد از چهارشنبه سوری بود.
    برای همین به هر زور و ضربی که بود پیش از غروب یک بار کتاب را خواندم و تمام کردم.بعد آن را دادم عبد آلرضا تا قسمتهای مهمش را که فکر میکرد در امتحان میآید برای علامت بگذرد تا سحر که بلند میشودم آنها را مرور کنم.همه ی عجله ی من بخاطر چهار شنبه سوری بود.آخر میدانی رسم خانه ی ما این بود که دم غروب سه شنبه مهین جانم مهمان داشت.خاله مرحمت،دایی و عهد و عیالش میآمدند به اتاق ما.
    مادر خدابیامرزم همیشه آن شب را سنگ تمام میگذشت.یادم میآید از دو ساعت به غروب مانده مادرم صور و ساط مخصوص آن شب را در ظرف خوش نقش و نگار که به آن قاب مرغی میگفتند،به قاعده میچید تو سینی مسی کنگره دار روی میگذاشت.انار گلپر زده،آجیل چهار شنبه سوری،شیرینی قطاب و خاتون پنجرهای که دستپخت خودش بود،آن هم با چه دقت و ظرافتی که آدم حظّ میکرد فقط نگاهش کند.
    بعد از غروب همین که صدای ترقههایی که بچهها در کوچه در میکردند بلند میشد،همه ی اهل خانه به دور کرسی ذغالی اتاق جمع میشدند.
    یادش بخیر چه صفایی میکردیم.همگی دور کرسی که وسطش یک چراغ گردسوز میسوخت مینشستیم و تا پاسی از شب گٔل میگفتیم و گٔل میشنیدیم.بعد هم شا م مفصلی که دستپخت مادرم بود همان جا زیر کرسی میخوردیم.
    آخر از همه نوبت به چایی دشلمهای بود که از قبل حسابی روی منقل کرسی دم کشیده بود.هر وقت دایی مهمان من بود قلیانش را من چاق میکردم،یعنی خودش اینطور دوست داشت،آن هم با چه مکافاتی.
    اول از همه باید ذغال را توی اتیشگردان میریختم و بعد رویش کمی نفت میریختم.وقتی خوب الو میگرفت،

    تازه اول کار بود باید آنقدر اتیشگردن را دور میگرداندم تا به قول قدیمیها آتیش به خوردش برود،کرک بگیرد و دانه اناری بشود.بعد از اینکه ذغالها خوب سرخ میشد با انبر آنها را میگرفتم و سر قلیان میگذشتم.
    آن وقت توتونی را که از قبل خیسانده بودیم رویش میگذشتم و آنقدر به نی قلیانش پک میزدم تا چاق شود.آن وقت دیگر قلیان آماده ی کشیدن بود.
    همیشه هم توی کوزه ی قلیانمان که از جنس بلور بود،یکی دو عروسک کوچک میانداختیم که وقتی دایی به نی قلیان پک میزد،شروع میکردند به رقصیدند و بالا و پائین رفتن توی آب کوزه.دروغ نگفته باشم این یک کار را از زن دایی ملوکم یاد گرفته بود.خدا رحمتش کند،از آن قلیانیهای گرفتار بود.
    آره میگفتم،آن شب طبق معمول همین که صدای چهارشنبه سوری بلند شد،اهل خانه به اتاق ما آمدند و دور کرسی نشستند.مثل همیشه زن دایی ملوکم بالای کرسی به پشتی تکیه داد.اشرف هم تازه بعد از پانزده روز تازه سرش را از روی متکا بلند کرده بود کنار دستش نشست.
    طفلی خاله مرحمت هم طبق معمول نشست پای کرسی تا برای همه چای بریزد.نمیدانم چرا آن شب احساس میکردم زن دایی ملوکم خیلی خوشحال است.برای اولین بار وقتی قلیانی را که براش چاق کرده بودم به دستش دادم شروع کرد به تعریف کردن از من.
    خاله مرحمت که همان موقع گوشه ی لحاف کرسی را بالا زده بود و مشغول ریختن چای برای همه بود با تعجب نگاهی به مادرم انداخت که معنایش را من یکی خیلی خوب فهمیدم.انگار داشت با نگاهش از مهین جانم میپرسید که چه خبر شده؟
    دایی که معنینگاههایی که داشت رّد و بدل میشد فهمید در حالی که به قلیانش پک میزد ناگهان بی هیچ مقدمهای گفت:
    -آبجی زحمتی برایت داشتم.
    مادرم همانطور که مشغول پذیرایی از مهمانش بود گفت:
    -داداشاین فرمایشات چیست که میفرمایید.شما هر امری داشته باشید در خدمتم.
    دایی همانطور که قلیانش را میکشید باز نگاهی به زن دایی ملوکم انداخت و گفت:
    -راستش اگر زحمت نیست ملوک یک قواره یک پارچه برای اشرف آورده تا براش بدوزی.
    هنوز حرف دایی تموم نشده بود که زن دایی ملوکم یک پارچه ی زری دوزی شده از لای چادرش در آورد و پیش روی مادرم گذشت.مهین جانم در حالی که هنوز متعجب بود پارچه را باز کرد و در حالی که به نقش و نگار زری دوزی شده ی آن خیره شده بود گفت:
    -چشم روی چشمم،این که چیزی نیست،فقط بدانم چه مدلی بدوزم حرفی ندارم.
    ملوک خانم که تا آن ساعت ساکت نشسته بود و قلیانش را میکشید به قول قدیمیها هندوانه زیر بغل مهین جانم گذشت و با ناز لبخند زد و گفت:
    -خیاط شمایید مهین بانو،طرح و مدلش را هر طور صلاح میدانید همانطور بدوزید.فقط هر مدلی میدوزید به اشرف جان بیاید.آخر برایش از یک خانواده ی محترم خواستگار خوبی پیدا شده که قرار است همین پنجشنبه بیاید خواستگاری.
    مادرم با ظاهری خوشحال اما متعجب لبخند زد و گفت:
    -به به مبارک است ملوک جان،اما ببینم مگر پنجشنبه روز تحویل سال نیست؟با این عجله که نمیشود.
    -چرا نمیشود،شب عید است که باشد،چه اشکالی دارد؟مگر میخواهیم برایشان گاو و گوسفند بکشیم،چند ساعت پیش از تحویل یک توک پا میآیاند و میروند.
    طفلکی مادرم،با اینکه از لحن تند زن داییام حسابی جا خورده بود،اما باز خودش را از تک و تا نیاندخت و گفت:
    -من که نمیگویم میخواهیم گاو و گوسفند بکشیم،منظور من این بود که اگر یکم طول میدادید بهتر بود.اینطوری هم اشرف جان از این رنگ و روی مریض احوالی در میآمد و هم اینکه در طی این مدت یک پرس و جویی در مورد داماد و خانواده ش میکردید و میدید چطور آدمهایی هستند.
    ملوک خانم انگار نه انگار که حرف مهین جانم را شنیده،مثل آنکه از قبل یک سری جواب آماده داشته باشد با تبختر گفت:
    -حرف شما درست،اما ندیده و نشناخته بودند بله،باید حسابی پرس و جوو میکردیم تا خدای نکرده داماد ناا متناسب و ناا شایستی قسمتمان نشود،اما خدا رو شکر از این بابت خوش اقبال بودیم،آخر میدانید داماد میشود نوه ی عمو حاج ماشالا خان.
    خاله مرحمت که تا آن موقع ساکت نشسته بود و گوش میداد با تعجب پرسید:-
    ببینم خاله کدام عمو،همان عمویش که توی سید اسماعیل یک آب انبار بزرگ دارد؟
    ملوک خانم با خوشحالی بادی به غعبغب انداخت و گفت:-
    بله،درست است، تازه این چیز زیادی نیست که میگویند نصف حجرههای بازار سید اسماعیل مال پدر داماد است،خدا میداند که برای خودشان چه برو بیایی دارند،عروس اولشان هم میشود خواهرزادهٔ ی خود حاج ماشالا خان.
    مادرم نگاهی به خاله انداخت و گفت:
    -پس با این حساب،حاج ماشالا خان خودش این میانه واسطه شده.
    زن دایی ملوکم قری به سر و گردنش داد و گفت:
    -خوب بله،این که مسلم است.اما راستش خانم خانم ها،مادر آقای داماد را میگویم،ده بیست روز پیش از این آمده بود خانه ی خواهرم،آنجا اشرف جان را دیده و برای پسرش تیکه گرفته،حاج ماشالا که خیلی تعریفشان را میکند،می گویند خدا وکیلی اگر دختر خودم فروغ را خواسته بودند،دو دستی بهشان میدادم.آخر میدانید آن طور که من از خواهرم شنیدم مهریه عروس اولشان،یک باغ در شهریار است که پدر داماد از املاک خودش پشت قباله ی عروسش انداخته،تازه سوای این هفت شبانه روز عروسیای که برایش گرفتند که هنوز بعد از پنج سال همه ی فامیلشان حرفش را میزنند.
    اشرف همانطور که نشسته بود با لذت به حرفهای زن داییام گوش میداد.به محض آنکه مادرش حواسش نبود از فرصت استفاده میکرد و مشت مشت از تنقلات روی کرسی هر چی دلش میخواست بر میداشت و یواشکی در دهان میگذشت.زن دایی یا متوجه نبود یا آنقدر سرش به حرف گرم شده بود که انگار نمیدید.طفلکی خاله که روبرویش نشسته بود یک ریز حرص و جوشش را میزد که پرهیز کند،اما اصلا گوشش بدهکار نبود.
    در عوض شیش دنگ حواسش را داده بود به حرفهای مادرش که یکبند داشت از شهرت،جاه و مقام خواستگارهایی که قرار بود بیایند داد و سخن میداد.
    از خوشحالی چشمهای دختر دایی ایم پیدا بود که در دلش قند آب میکند.
    فردای چهار شنبه سوری،هنوز سحر نشده بود که از سر و صدای رفت و آمد اهل خانه سراسیمه از خواب پریدم.مادرم که مثل من از خواب پریده بود مانده بود چه شده.
    توی رخت خوابش نشسته بود و چشمهایش را میمالید که ناگهان خاله سراسیمه در را گشود و وحشتزده گفت:
    -مهین به داد برس،اشرف دارد از دست میرود.
    مادرم دستپاچه شد و بدون لحظهای مکث از جا پرید.من و خاله هم به همراهش دویدیم به اتاق دایی.خاله راست میگفت اشرف حالش خوب نبود،مثل آنکه مسافتی طولانی دویده باشد از شدت تب نفس نفس میزد.یک دستش را روی پیشانی گذشته بود و مینالید.دست دیگرش توی دست مادرش بود که پریشان و نگران صدایش میکرد.
    حال دایی صد برابر بدتر از او بود و صورتش مثل گچ سفید شده بود.مهین جانم آهسته دستش را به پیشانی اشرف گذاشت و با دلواپسی از دایی ناصر پرسید:
    -چی شده داداش؟چرا انقدر تبش بالا رفته؟
    دایی در حالی که کنار دخترش نشسته بود و یک آرنجش را روی زانو نهاده بود و با نگرانی به دخترش نگاه میکرد،یک آن سرش را بلند کرد و جواب مادرم را داد:
    نمیدانم خواهر،تا دیشب که چیزیش نبود،دم سحری از صدای ناله آاش بیدار شدم ،دیدم تنش شده مثل کوره.
    زن دایی مثل کسی که داغش تازه شده باشد از شنیدن این حرف اشکش مثل فواره سرازیر شد.گریه کنان رو به داییام گفت:
    -والاه راست میگویی آقا،بچهام تا دیشب حالش رو به راه بود،ای کاش پام میشکست مینشستم سر جای خودم،.
    مهین جانمان و خاله مرحمت حیرت زده به یکدیگر خیره شدند.خاله که مثل مادرم از حرف کنایه آمیز عروسش رنجیده خاطر شده بود،با لحنی ناراحت و مظلوم گفت:
    -منظورت از این حرفا چیست مادر،نکند خیال میکنی من یا عمه ش نظرش زده ایم،ا جانم،نه مهین و نه من هیچکدام مان جز سفید بخت شدن این دختر آرزوی دیگری نداریم.
    این را هم که میبینی یک باره حالش رفته سر جای اولش،بدن تقصیر خودش است.من همان دیشب چقدر حرص و جوشش را زدمک ناا پرهیزی نکند،اصلا گوشش بدهکار نبود که نبود،خوب این هم نتیجه ش.
    هنوز حرف خاله تمام نشده بود که دندانهای اشرف کلید شد و شروع کرد به لرزیدن.مادرم تا این را دید،وحشتزده رو به دایی کرد و گفت:
    -چرا ایستاده ای داداش،این که نمیشود حالش هی دارد بدتر میشود.تا دیر نشده باید برسانیمش مریضخانه.
    آن زمان تنها مریض خانهای که در دسترسمان بود،مریضخانه ی احمدیه بود که تازه تا همان جا هم کلی راه بود که میبأست با درشکه میرفتند.
    دایی رفت تا درشکه را صدا بزند.دیگر مانده بودیم که چه کنیم که صدای کوبش در بلند شد.همه به تصور اینکه دایی برگشته،برای آماده کردن اشرف به جنب و جوش افتادیم.اما دایی نبود سورتچی بود که مطابق روزهای پیش اومده بود دنبال من،تازه با دیدن سورچی یادم افتاد که باید بجنبم.ِ
    هر جان کندنی بود آماده ی رفتن شدم.میخواستم از در خانه بیرون بروم که دیدم دایی برگشت،مستأصل و بیچاره شده بود.
    هر چه ایستاده بود آن وقت صبحی درشکهای گیرش نیامده بود.تا چشمش به من و سورچی افتاد پریشان و مضطرب گفت:-
    دِ ، دایی تو که هنوز اینجایی،چرا نمیروی مگر دیرت نشده؟
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    62تا81


    و دلم به شور افتاد.راست راستی که داشت دیرم میشد.اما خودم هم نمیفهمیدم چرا دست و پایم برای رفتن سست شده.نمیدانستم چه بکنم،انگار از اینکه توی این هیاهو میخواستم بگذارم و بروم از دایی خجالت میکشیدم،مثل اینکه دایی از قیافهام فهمید که توی فکرم.پرسید:
    -پس چرا ایستادهای دایی،نکند از اینکه من دیر آمدم ناراحتی؟
    -نه دایی جان اینطور نیست.
    -پس چه؟
    -راستش نگران حال اشرف هستم،میترسم حالش از اینی که هست بدتر شود،اگر شما اجازه بدهید من خودم پیاده میروم،وقتی امتحانم را دادم زود بر میگردم.به جاش شما همین الان که کالسکه دم در است میتوانید اشرف را برسانید مریضخانه.
    دایی با آنکه آرام و قرار نداشت،محکم و آمرانه گفت:
    -نه جانم،به هیچ وجه صلاح نیست شما تنها بیرون بروی،اصلا میدانی چیست،من اول شما را میرسانم بعد وقتی که....
    هنوز حرف دایی تمام نشده بود که صدای فریاد بلند زن دایی بلند شد:
    -کاری بکن مرد،بچهام دارد از دست میرود.هر دو با ترس و دلهره به طرف اتاقی که اشرف در آن خوابیده بود نگاه کردیم.
    بیچاره دایی،مثل اینکه از ترس قالب تهی کرده باشد،سر جایش میخکوب شد.تنها عضوی از بدنش که حرکت میکرد مردمک چشمهایش بود که دلواپس و نگران به من و عبد آلرضا که داشت به طرفمان میدوید،نگاه میکرد.عبد آلرضا همانطور که تند تند پیش میآمد.نفس زنان خطاب به پدرش گفت:
    -آقا جان عجله کنید،اشرف حالش خیلی خراب است.
    دایی چون مجسمه،از شنیدن این خبر در جا خشکش زد.پس از لحظهای تأمّل،مستأصل و درمانده نگاهی به من انداخت و رو به عبدالرّضا گفت:
    -چه کنم بابا؟خودت که میبینی،من که نمیتوانم این دختر را تک و تنها بفرستم توی کوچه،باید یکی همراهش باشد.
    -درست است آقا جان،اما اگر شما اجازه بدهید من به جای شما امروز مسئول و مراقب دختر عمه باشم تا شما زود تر دست به کار شوید.
    دایی مثل آنکه فرشته ی رحمتی برای نجاتش آمده باشد با مهربانی نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
    -باشه آقا جان،اما باید قول بدهی خیلی مراقبش باشی.
    -خیالتان راحت باشد آقا جان،از کوچه پس کوچه میاندازیم میرویم تا انشالله مسالهای پیش نیاید.
    دایی که دیگر چارهای جز این در پیش رو نداشت در حالی که نفس عمیقی شبیه به اه کشید گفت:
    -توکل بر خدا،پس تا دیر نشده راه بیفتید.
    آهسته از خانه بیرون آمدیم.با آنکه دو ساعت از سحر گذشته بود اما هنوز در کوچه پرنده پر نمیزد.
    عبدالرّضا محض احتیاط خودش جلو تر از من راه میرفت و بیش از اینکه وارد کوچه ی دیگری شویم نگاهی به آنجا میانداخت و با تکان دادن دستش به من علامت میداد که خبری نیست.با این حال فاصله مان زیاد نبود،تقریبا سایه به سایه ی همدیگر حرکت میکردیم.
    عاقبت پس از طی چند کوچه پس کوچه رسیدیم به خیابان.شکر خدا آن روز از آن آژان قلچماقی که همیشه میگفتند سر خیابان ایستاده خبری نبود با این حال قبل از اینکه از خیابان رّد شویم عبدالرّضا دوباره خودش جلوتر از من رفت و نگاهی به آنجا انداخت.همین که دوباره با اشاره ی دستش به من گفت که خبری نیست،با عجله سعی کردم که از عرض خیابان بگذارم و خودم را برسانم به کوچه ی وبن بستی که از دبیرستان ما به آنجا یک در فرعی باز میشد و آن روزها به دستور خانم مدیر برای ورود و خروج چند شاگرد محجبه که مثل من میخواستند در امتحانات شرکت کنند باز بود.
    وقتی پا به حیات گذشتم نمیدانم چرا احساس میکردم که این آخرین باری است که آنجا را میبینم.شاید بخاطر اوضاع بگیر و ببند بود و یا شاید حس شیشمم به من این را میگفت.همه جا ساکت و آرام بود.
    همه ی بچهها سر جلسه مشغول امتحان دادن بودند و جز من که دیر رسیده بودم،کسی در حیات نبود.
    در طول مدتی که امتحانم را میدادم عبدالرّضا دست به سینه به درخت روبروی دبیرستان تکیه داده بود و انتظار من را میکشید.هر بار که سرم را از روی ورقه بلند میکردم او را از پنجره میدیدم که غرق در فکر بود.حضورش سبب شده بود که نه تنها حواس من بلکه حواس اکثر کسانی که او را از پنجره میدیدند پرت بشود.
    وقتی از دور او را به هم نشان میدادند و با هم پچ پچ میکردند،حال خودم را نمیفهمیدم.هنوز یادم است به محض اینکه ورقهها را جمع کردند یکی از همشاگردیهایم که میگفتند پدرش یکی از کافه دارهای لاله زار است از دور او را به کسانی که برای دیدنش سرک کشیده بودند نشان داد و گفت:
    -بچهها اگر گفتید من این بابا را میبینم یاد چه شعری میافتم؟
    هیچ کس چیزی نگفت.جز عصمت که نگاه معنی داری به من انداخت و بی طاقت گفت:
    -ما چه میدانیم،خودت بگو.
    در حالی که سعی میکرد صدا و لهجه ی دبیر ادبیاتمان را تقلید کند مثل او فیگوری گفت:
    -به قول راویان اخبار و طوطیهای شکار شکن شیرین گفتار،اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه زده بدان عاشق شده و گریه کرده.
    همه زدن زیر خنده،جز من که به جای خندیدن صورتم یک پارچه گلی شد و سرم را انداختم پائین.
    عصمت که از نسبت من و عبدالرّضا خبر داشت به طوری که دیگران متوجه نشوند آرام دهانش را نزدیک صورتم آورد و با لحنی نیمه شوخی آهسته گفت:
    -گوهر،راستش را بگو،تو چرا این رنگی شودی،نکند تو هم بله؟
    دستپاچه و شرمگین گفتم:
    -این چه حرفیت که میزانی عصمت،عبدالرّضا جای برادر من است.
    اما او در حالی که با شیطنت یه ابرویش را بالا برده بود گفت:
    -خوب باشد،اما خودمانیم گوهر،خدا وکیلی اگر این طور هم حساب کنیم،بّر چشم برادری هم بد تکیهای نیست،چه رسد به چشم پسر دایی.
    حریف زبان او نمیشدم،دست بردار نبود،دل توی دلم نبود که برگردم،برای همین فوری خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
    مثل آدمهای گیج وارد خیابان شدم.عبدالرّضا همچنان زیر درخت منتظرم ایستاده بود.
    -سلام دختر عمه.
    بی اختیار به چپ و راست خود نگاه کردم.از ترس اینکه دوستانم ما را باهم ببینند سلامی کردم و سه چهار قدمی جلو تر از او راه افتادم.
    هنوز به پیچ خیابان نرسیده بودیم که خودش قدمهایش را تند تر کرد تا نگاهی به خیابان بیندازد.پیش از آنکه به او برسم ناگهان برگشت و هیجان زده گفت:
    -نمیشود از این راه برویم دختر عمه،سر خیابان آژان ایستاده.
    یکه خوردم و پرسیدم:
    -کجا؟
    در حالی که با دست دو آژانس آن سوی خیابان را نشانم میداد گفت:
    -آنجا.
    همانطور که از وحشت آب دهانم را قورت میدادم گفتم:
    -حالا باید چه بکنیم.
    -هیچی نمیخواهد،وحشت کنی دختر عمه،می اندازیم از کوچه درختی میرویم،راهمان دور میشود اما امنیتش بیشتر است.
    دیگر راهی جز این پیش رو نداشتیم.یک کوچه دو کوچه که رفتیم،پیچیدیم توی کوچه ی درختی.خیلی وقت میشد که گذرم به آنجا نیفتاده بود،همه ی کوچههای سنگلج یک طرف این کوهه هم از یک طرف.بیخودی به آنجا نمیگفتند کوچه درختی،از بس که دار و درخت داشت.به خصوص درختان سر به فلک کشیده،چنارش که میگفتند صد سالی است که عمر کرده.
    تازه از آنها که بگذریم،یه نهر آب با صفایی داشت که همیشه با سر و صدا پای درختانش میدوید.اکثر متمولین سنگلج در این کوچه مینشستند،از جمله خانوادهای که قرار بود اشرف عروسشان بشود.
    بله میگفتم،وقتی پیچیدیم توی کوچه درختی از بس که دویده بودیم دیگر نفسهایمان به شماره اوفتاده بود،برای همین کمی قدمهایمان را آهسته کردیم تا نفسی تازه کنیم.هوا لطیف و بهاری شده بود.شکوفههای تازه رستهای که از دیوار بعضی از خانهها سر بر آورده بود نگاهها را به خود جلب میکرد.آفتاب بی رمق اواخر زمستان از لا به لای شاخ و برگ درختان رّد میشد و جا به جا ستونهایی که از نور بر پا میکرد که گرد و غبار در آن میرقصید.همه جا ساکت و آروم بود.
    توی کوچه پرنده پار نمیزد با این حال عبدالرّضا از نگرانیش هر ده قدمی که میرفتیم هی بر میگشت و پشت سرمان را نگاه میکرد.نه او با من حرف میزد و نه من با او،ولی از طرز رفتارش احساس میکردم که خیلی کلافه است،به خصوص که هرقدر به انتهای کوچه نزدیک میشودیم،انگار این کلافگیش بیشتر میشد.هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودیم که ناگهان از حرکت باز ایستاد و نگاهی به من انداخت و گفت:-
    خسته نشدی دختر عمه؟
    بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
    -چرا خیلی.
    در حالی که کنده ی بریده ی درختی را که در کنار نهر نشانم میداد گفت:-
    میخواهید همینجا کمی استراحت کنیم؟
    سر تکان دادم و بی آنکه چیزی بگویم روی کنده نشستم.خودش در سکوت خم شد تا آبی به دست و صورتش بزند.زلالی آب هم مرا وسواسه میکرد.همانطور که به نهر آب خیره شده بودم پیش خودم فکر کردم منم بلند شوم آبی به دست و رویم بزنم که ناگهان برای چند لحظه نگاهم در آب به چشمان عبدالرّضا افتاد که محو تماشای من شده بود،انگار که به من لبخند میزد.
    نفسم بند آمد،دوباره سرم را انداختم پائین.تا دید متوجه نگاهش شدم فوری سرش را انداخت پائین.
    بدون حرف از جا بلند شد و دوباره به راه افتادیم.هنوز ده قدم بیشتر نرفته بودیم که دوباره پرسید:
    -امتحان تان را چه کردید دختر عمه؟
    خیلی آهسته گفتم:
    -به لطف شما،با آنکه یک بار بیشتر کتاب را نخوانده بودم،اما عالی دادم.
    انگار حرف من تیری بود که بر جانش نشست.مثل آنکه برق گرفته باشدش یکه خورد و گفت:
    -یعنی حتی یک بار هم به آن قسمت که برایتان نشانه گذشته بودم نگاهی نینداختید؟
    مبهوت و گیج گفتم:-نه.
    آن روز فقط همین دو کلمه را با هم حرف زادیم،دیگر نه او حرفی زد و نه من.
    اما متوجه بودم که حسابی پکر شده،انگار که دیگر نمیخواست سرش را از روی زمین بلند کند.بدجوری توی خودش رفته بود.تازه داشتیم میرسیدیم به خیابان یه یکهو دیدم دو آژان جلوی راهمان سبز شدند.یکی این طرف،آن یکی از هم کمی با فاصله از او،هر دو چماق به دست،راهمان را سد کرده بودند.خدا یا چه کار کنیم،دیگر نه راه پیش داشتیم و نه پس،توی بد مخمصهای افتاده بودیم.
    یکی از آن دو با چشمهای دریده رو به من کرد و گفت:
    -آهای ضعیفه با زبان خوش میگویم،آن لچک را از روی سرت بر میداری یا نه؟
    با وجود آنکه مثل بید میلرزیدم،با بی اعتنای پاسخ دادم:
    -نه.
    در حالی که زول زول به من نگاه میکرد غرید:-غلط میکنی.
    این را گفت و یک قدم جلو تر آمد،من هم یک قدم به عقب برداشتم.عبدالرّضا فوری سپر بلای من شد.
    صدایش را میشنیدم که عربده میزد:-انگار زبان خوش سرت نمیشود.....
    هنوز حرفش تمام نشده بود که عبدالرّضا با مشت کوبید به وسط پیشانیش،باورم نمیشد.به قدری محکم کوبید که از پشت محکم پرت شد به طرف دیوار.
    دومی که هیکلش دو برابر اولی بود در حالی که وحشتزده چماقش را بالای سرش گرفته بود فریاد کشید:
    -حالا دیگر کارت به جایی رسیده که روی مامور امنیه دست بلند میکنی.
    این را گفت و عربده کشان با چماق افتاده به جان عبدالرّضا،آن یکی هم که این را دید مثل خرس زخمی از جا بلند شد و چشمانی که نزدیک بود از حدقه در بیاید،با آن هیکل هیولا مانندش خیز برداشت به طرف من.
    گوشهای از شلم به چنگش افتاد.با تمام قوا شل را از چنگش بیرون کشیدم و شروع کردم به فریاد کشیدن.
    آنقدر بلند که همه ی اهالی از سکنه ی خانهها گرفته تا کاسبان محل همگی از خانهها و دکانهایشان ریختند بیرون و دویدند طرف ما.هر دو آژان هم که چشمشان افتاد به جمعیت،از ترسشان پاا گذاشتن به فرار.
    خدا میداند که آن روز چقدر وحشت کرده بودم.تمام بدنم مثل بید میلرزید.باز صد رحمت به من،بیچاره عبدالرّضا با صورتی خونین و مالین وقتی خیالش از جانب من راحت شد،همانجا پای دیوار لیز خورد و نشست روی زمین.
    پیراهن به تنش پاره پاره شده بود.من گریه کنان ایستاده بودم او را نگاه میکردم.یکی از کسبه ی محل که دلش به حال ما سوخته بود،برایمان درشکه صدا زد و خودش هم پول سورچی را داد و از او خواست تا ما را به خانه برساند.
    توی درشکه که نشستیم از دلوپسیم همش نگاهم به عبدالرّضا بود.با چشمانی نگران به او خیره شده بودم که بی حس و حال سرش را به پشتی درشکه تکیه داده بود و چشمایش را بسته بود.حال خوشی نداشت.موهایش از خونی که از شکستگی کنار شقیقه ش جاری بود رنگین شده بود.از دیدن خون عالم منقلب شده بود.برای لحظهای چشمهای درشتش را باز کرد و دید که چطور نگران نگاهش میکنم.صدایش را شنیدم که برای تسلای دل من گفت:
    -نگران نباش دختر عمه،حالمخوب است
    .وقتی به خانه رسیدیم،تازه اول ماجرا بود.خدا میداند آن روز زن دایی ملوک تا چشمش به عبدالرّضا افتاد چه قشقرقی به راه انداخت.اول از همه پرید به خاله مرحمت و هر چه از دهانش در آمد به آن پیرزن مهربان گفت تا بقیه حساب کار خودشان را بکنند.بیچاره مهین جان آن روز با آنکه بدجوری خون خونش را میخورد اما باز برای اینکه دعوا بالا نگیرد بی توجه به جیغ و فریادهای زن دایی،از ناراحتیش لب را میگًزید و تند تند با نگرانی و دستپاچگی یک تکه پارچه چلوار را جر واجر میکرد،تا با آن جلوی خونریزی را بگیرد.
    اما زن دایی ولن کن نبود.هر چه عبدالرضا او را تسلی میداد و میگفت خانم جان به خدا طوریم نشده دست بر نمیداشت.عاقبت وقتی دید از خاله مرحمت مظلوم و مادرم صدائی بلند نمیشود،رو به من کرد که با رنگ پریدگی کنجی ایستاده بودم و هر چه دلش پر بود سر من خالی کرد.من که تا آن روز از گٔل بالا تر نشنیده بودم بغضم ترکید و بی اختیار زدم زیر گریه.
    این گریه باعث شد که خاله هم بزند زیر گریه.عبدالرّضا از گریه ی من و خاله بقدری بی تاب شد که برای اولین و آخرین بار آن هم فقط بخاطر اینکه غائله را بخباند تمام خشمی را که داشت با یک مشت به دیوار کوبید و فریاد کشید:
    -تو را بخدا دست بردارید.
    از صدای او سکوت برقرار شد که بیش از چند لحظه طول نکشید.در این چند لحظه زن دایی فقط ایستاد و او را نگاه کرد و بعد با لحنی شمرده و آرام گفت:
    -به به چشمم روشن چشمم روشن با این پسر بزرگ کردنم.خجالت نمیکشی؟حایا نمیکنی؟حالا کارت به جایی رسیده که به من میگویی صدایت رو ببر.
    تا به آن روز زن دایی را تا این حد عصبانی ندیده بودم.پسر دایی در حالی که بدنش از شدت خونریزی و خشم میلرزید آهسته گفت:
    -من غلط بکنم،کی چنین حرفی زدم خانم جان؟
    -باشد دستت درد نکند،خوب حق مادریم را ادا کردی.
    مادرم که تا آن لحظه در سکوت فقط کار خودش را میکرد،نگاهی به عبدالرّضا انداخت که از شدت ناراحتی لب حوض نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود.با ملایمت گفت:-
    این چه حرفی است که میزنید،به خدا بی خود اوقات خودتان را تلخ میکنید.ما همگی اینجا ایستاده بودیم،این بچه فقط خواست این بلوا را بخواباند.والا تا این ساعت این پسر کی جسارت کرده که مرتبه ی دومش باشد.
    زن دایی که انگار منتظر همین یک کلمه حرف مادرم بود با غیظ گفت:
    -هیچ معلوم است که چه خبر شده که همه تان سنگ پسر مرا....
    صدای باز و بسته شدن در حیات بقیه ی کلامش را نیمه تمام گذاشت.دایی بود که تک و تنها از مریضخانه برگشته بود.همه به حرمت او حفظ ظاهر کردند،به جز ملوک خانم که با صدای بلند هنوز قر قر میکرد و میگفت خدا مرا مرگ بدهد تا از دست همه تان راحت بشوم.از عصبانیت ملتفت نشد که دایی تنها برگشته.
    دایی تا چشمش به پسرش افتاد گفت:
    -تو دیگر چه به روزت آمده بابا جان؟
    -نگران نباشید حالم خوب است آقا جان.
    -حالت خوب است؟این همه خون از تو رفته میگویی خوبم.من که بیچاره شدم آن از اشرف،اینم از تو.
    مثل اینکه از این حرف دایی یکدفعه حواسش زنش سر جا آمد.در حالی که پریشان به این سوی و آن سوی سرک میکشید وحشتزده پرسید:
    -پس اشرف کجاست؟
    -خاباندنش مریضخانه،نترس یکی دو روز بیشتر نگهش نمیدراند،انشالله رو به راه که شد پس فردا بر میگردد خانه.
    زن دایی ملوک با غیظ زیر لب غرید:
    -پس فردا،معلوم است چه میگویید آقا،انگار قرارمان با والده حاج ماشالا خان را یادت رفته است؟اگر خواستگاری از پنجشنبه عقب بیفتد به ماشالا خان بر میخورد.
    دایی که بدجور از کوره در رفته بود،یکباره فریاد کشید:-
    به جهنم که بر میخورد،قرار گذاشته اند که گذشتند.من که نمیتوانم جان این طفل معصوم را به خاطر بیاندازم که به تیریج قبای این مرتیکه...استغفر الله...
    زن دایی که دید از هر طرف محکوم شده شیون کنان با اخم و قهر از آنجا رفت.باز برای چند لحظه سکوت حکمفرما شد که صدای دایی آن را شکست.
    از عبدالرّضا پرسید:
    -آخر نگفتی آقا جان چه به روزت آمده؟
    -هیچی آقا جان سر راه که بر میگشتیم،با دو آژان سر شاخ شدم،فقط همین.
    دایی در حالی که با ملاطفت به شانه آاش میکوبید،با لحنی که به خوبی بیانگر احساست یک پدر بود گفت:
    -آفرین بر تو،آفرین،سر بلندم کردی پدر،حالا تا این زخمها کار دستت نداده پاشو بریم مریضخانه،دکتر تو را ببیند بهتر است.
    آن شب تا وقتی که هوا تاریک شد از دایی و عبدالرّضا خبری نداشتیم.زن دایی هم که از راه پشت بام رفته بود خانه ی حاج ماشالا خان.بیچاره خاله مثل مرغ سر کنده حال خودش را نمیفهمید.یادم رفت بگویم یک رسم دیگر در خانه ی ما این بود که همگی شب سال تحویل جمع میشدیم توی اتاق خاله مرحمت.شا م آن شب دستپخت خود خاله بود.
    خدابیامرز در عرض سیصد و شصت و پنج روز سال فقط همین یک وعده پا تو مطبخ میگذشت،سبزی پلوی پر سیر با ماهی...راستی هم که دستپختش حرف نداشت.
    آن شب هم خاله طبق رسم هر ساله،غروب نشده آستین بالا زده بود و مشغول پخت و پزه شده بود.بوی سیر پولویش که داشت روی هیزم دم میکشید همه ی خانه را پر کرده بود اما هنوز از دایی خبری نبود که نبود.طفلکی خاله از دلشورهای که داشت یه جا بند نبود.در حالی که چراغ بعد دستش بود بین اتاق ما و حیات در رفت و آمد بود.هر وقت که میامد سر وقت ما از مادرم میپرسید:-
    مادر،تو میگویی چه شده که ناصر هنوز برنگشته؟
    مادرم فقط برای فرار از فکر و خیال مثل من سرش را داده بود به خیاطی،برای آنکه دلداریش بدهد با لحن امیدوارانهای میگفت:
    -هیچی خاله،انشالله که خوب و خوش و سلامت اند.حالا میبینید تا شما هیزمها را از زیر اچاق بیرون بکشید در را باز میکنند و میایند تو.
    اتفاقا همین هم شد،خاله با کمک مادرم تا دیگ را از روی اجاق برداشته بودند که آنها از راه رسیدند.صدای خنده ی مهین جان را از توی مطبخ شنیدم که به خاله مرحمت گفت:
    -دیدی خاله جان گفتم تا دیگ را زمین بگذارید آمدند.
    من خوشحال از برگشتن آن دو چادر سر کردم و سر پلهها منتظر ایستادم.خاله و مهین جان هم به استقبلشان آمدند.
    خاله از خوشحالی گریه میکرد.دست انداخته بود گردن عبدالرّضا و سر و صورت پنپیچی شده ش را میبوسید و قربان صدقه ی قد و بالایش میرفت.
    از دیدن گریه ی او اشکهای من و مهین جانم هم سرازیر شد.زن دایی آخر شب به خانه برگشت.انگار نه انگار که خاله مرحمت بیچاره وعده آاش گرفته و چقدر تهیه و تدارک دیده بود.
    او به بهانه ی سر درد با تو اتاق خاله نگذاشت.
    ******

    فردا روز عید بود.تازه از خواب بیدار شده بودم که مهین جان صدایم زد:گوهر
    اگر این کتابها رو لازم نداری از روی میز جمعشان کن تا بساط هفت سین را بچینم.
    با ذوق از جا برخاستم.بی هیچ کلامی مشغول برداشتم کتابهایم از روی میز بودم که یه دفعه چشمم به کتابی افتاد که روز گذشته امتحان ش را داده بودم.
    خودم هم نفهمیدم که چطور شد بی اختیار کتاب را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن.همانطور که توی فکر بودم و کتابم را ورق میزدم یکباره چشمم افتاد به یه تکه کاغذ چهار گوش که با خطی شکسته این شعر روی آن نوشته شده بود.
    سحر با بعد میگفتم حدیث ارزمندی

    خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی


    دوی صبح و اه شب کلید گنج
    مقصو داست

    بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی

    قلم را زبان نبود که سر عشق گوید باز

    ورای حد تقریرست شرح ارزومندی

    خط خودش بود،پس این همان نشانهای بود که میگفت لای کتاب برایم گذشته.اما بر خلاف تصور او،قلمش خیلی واضح و روشن توانسته بود حرف دلش را به من برساند.
    آن هم وقت سحر دیروز،همان وقتی که برای مرور کتاب را میگشودم،پس لابد به همین خیال بوده که این کاغذ را لابلای کتاب گذاشته بود.با آنکه تا آن روز نمیدنستم که خداوند علاقه ش را به دلم انداخته،بی اختیار قلبم شروع به طپیدن کرد.
    خودم هم نمیفهمیدم که از خوشحالی است یا از ترس،قلبم آنقدر تند میزد که نمیتوانستم نفس بکشم.خوشحالیم از این بود که فهمیده بودم مرا میخواهد.ولی از اینکه بدین صورت خودش پا پیش گذشته بود به نوعی ترس برام داشته بود که نکند زن دایی از آنچه که در قلب پسرش میگذرد بی خبر باشد که البته احتمال قوی هم میدادم که همینطور هم باشد.این تجربهای بود که از همان عالم بچگی،وقتی هفت هشت ساله بودم به دست آورده بودم.
    از نخستین باری که دایی سربند قلیانی که براش چاق کرده بودم به من گفت دستت درد نکنه عروس خودم،یادم میاید که آن روز سر همین یک کلمه حرف کم مانده بود ملوک خانم شیره شیردان دایی را بکشد بیرون،اما نمیدانام با وجود این احتمال وحشتناک که حتی فکر و خیالش هم مو بر تنم سیخ میکرد،باز هم در کمال شگفتی دریفتم انگار توی دلم قند آب میکنند .
    بله،من بدون آن که خودم بدانم،پسر دایی ایم را از ته دل میخواستم،چقدر،فقط خدا میدانست.عشقی که حتی جرات نمیکردم به خودم اقرار کنم و وحشت داشتم.همانطور که نگاهم به دستخط خوش او خیره مانده بود،خاطره ی آن روز کوچه درختی دوباره در ذهنم تداعی شد.
    تازه فهمیدم آن روز منظورش از آن پا سست کردن و آن چند کلمه حرفی که من زده بود چه بود.
    راستی که چقدر آن روز حرفهایش معنا داشت.از یدوردی خاطره ی آن روز لبخند ملایمی روی لبم نشست که برق نگاه مادرم خیلی زود آن را دریافت کرد.
    همانطور که میز هفت سین را میچید با تعجب نگاهی به چشمان هیجان زده و شیدای من انداخت و پرسید:
    -گوهر چه میکنی؟انگار یادت رفته سه ربع دیگر سال تحویل میشود.
    در حالی که هل برام داشته بود به جای جواب لبخندی زدم و بی معطلی کتاب را بستم.باز هم خیره و بی صدا،غرق در افکار خودم نشسته بودم.بیشتر از این ترسیده بودم که دستم پیش مهین جان رو شود.اگر دستخط او را در دستم ببیند چه میشود.انگار از کفّ دستم به تمام جانم آتشی کشیده شد.جرات نمیکردم به چشمان مهین جانم نگاه کنم،میترسیدم افکارم را بخواند.
    یک آن فکری به خاطرم رسید،به بهانه دست و رو شستن از جا برخاستم و رفتم توی حیات.بدون آنکه متوجه باشم کتاب هنوز در بغلم بود.در کنار حوض ایستاده بودم.خودم هم نمیدانستم میخواهم چه بکنم.
    نیم ساعتی به تحویل سال یه هزار و سیصد و پانزده باقی نمانده بود.سال قدیمی میرفت تا از گردونه خارج شود.سالی که در آخرین ساعتهای آن زندگیام از این رو به آن رو شده بود.
    تازه متوجه شدم که کتاب هنوز در بغلم است.باز دوباره طاقت نیاوردم و آن را گشودم،دوباره در خیال غرق شدم،آنقدر که صدای در حیات بلند شد.
    چه کسی میتوانست باشد؟از بس هل شده بودم چشمانم درست نمیدید.صدای دایی را از توی دالان شنیدم که گفت:
    -ما آمدیم.
    تکانی به خودم دادم و از جا بلند شدم.دایی را دیدم که میامد و پشت سرش اشرف بود و عبدالرّضا.صدا به سختی از گلویم بیرون آمد.
    -سلام دایی جان.
    دایی با محبت سرم را نوازش کرد و آهسته گفت:
    -سلام دخترم،مادرت کجاست؟
    هنوز به دایی پاسخ نداده بودم که مهین جان از پنجره خودش آنها را دید و بیرون دوید.
    از سر و صدای ما خاله هم فهمید که اشرف برگشته،همیطور هم ملوک خانم که چهره ش به قدری در هم بود که طفلکی اشرف که از همه جا بی خبر بود با دیدن رفتار سرد و نگاههای زن دایی متعجب شد.نمیدانست در نبود او چه اتفاقی افتاده.سعی داشت به نحوی خوشحالی ش را از اینکه به خانه برگشته نشان بدهد.از بد اقبالی یک راست آمد طرف من.من که نمیدانستم او چه خیالی در سر دارد،بی خیال ایستاده بودم.تنها خیالی که داشتم کتابی بود که در بغل گرفته بودم و حالا دو دستی آن را روی سینهام چسبانده بودم و غرق فکر که با آن چه کنم.ناگهان دیدم یکی کتاب را محکم از دستم بیرون کشید و به گوشهای پرتاب کرد.مثل آنکه قبم را از سینهام بیرون کشیده باشند،یکباره خون در بدنم سرد شد.اشرف نگاهم کرد و غش غش خندید.چهره ش را نمیدیدم،فقط صدایش را میشنیدم که یک چیزی به شوخی میگفت که الان یادم نیست.من حواسم به او نبود.شیش دنگ حواسم رفته بود به کتاب.با هراس کاغذی را که از لابلای کتاب روی سنگ لب حوض افتاده بود تماشا میکردم آن هم با چه وحشتی.با وجودی که سعی میکردم خونسرد باشم اما چشمانم کم مانده بود مرا لوو بدهد.
    حال پسر دایی هم دست کمی از من نداشت.اما او به فراست دریافت که چه بکند.با آرامش و خونسردی خم شد که مثلا دارد دست و رویش را میشوید.
    بعد طوری که دیگران متوجه نشوند کاغذ را از لب سنگ حوض برداشت و قدمی به عقب برداشت.رفت کنار درخت گٔل یخ که حالا غرق گٔل شده بود.
    یادم آید که روی تنه ی آن شکافتی بود که وقتی فصل بهار از راه میرسید کبوترها در آن لانه میساختند.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.کاغذ هنوز توی دستش بود،نمیدانستم چه خیالی در سر دارد،فقط میدیدم که دستش را به درخت تکیه داده و مراقب دور و اطرافش است.
    فقط یک لحظه از حرکت دستش متوجه شدم که در یک چشم به هم زدن کاغذ را گذشت توی شکافت،آنقدر آهسته که من فقط متوجه شدم.نگاهی به من انداخت که یعنی خیالت راحت باشد و خندید.
    شادمانی در چشمانش موج میزد.از اینکه میدید پیغامش را دیدهام خوشحال بود.من هم ساکت و مبهوت به رویش لبخند زدم.همانطور که به چشمانم خیره شده بود،تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
    آن روز موقع تحویل سال دایی با اصرار از ما خواست تا به اتاقش برویم تا بلکه کدورتی که پیش آمده بود بر طرف شود.خاله و مادرم با اکراه،و من با شوق.
    دایی با احترام همه ی ما را در بالای اتاق نشاند. سفره هفت سین در اتاق دایی چیده شده بود،زن دایی در
    نهایت سلیقه سفره هفت سین مفصلی چیده بود اما از خودش خبری نبود.باز هم به بهانه ی سر درد در اتاق بغلی توی اتاق خوابیده بود.
    طفلک دایی میخواست به همه بقبولاند که ملوک خانم سر درد شدیدی دارد ،اما از چهره ش مشخص بود که فقط دارد بی اعتنایی او را ماست مالی میکند.برخلاف دایی عبدالرّضا آن روز همش سرش پائین بود،انگار از همه ی ما خجالت میکشید.
    یادش بخیر آن روز حواسم متوجه او بود،هر وقت سرش را بالا میگرفت نگاهش سرشار بود از شرم و درد بود و محبت.
    درست مثل نگاه خود دایی وقت که دعای تحویل سال را میخواند.وقتی با حسرت دستهایش را رو به آسمان گرفت و نگاهش به آسمان بود،برق اندوهی در چشمانش میدرخشید که اشک خاله را هم سرازیر کرد.پس از اینکه صدای توپ آمد دایی تک تک ما را بوسید و از لای قران یک اسکناس دو تومانی به ما عیدی داد که یک رویش عکس رضا خان به چشم میخورد.
    بعد نوبت خاله بود که بعد از دادن عیدی به ما از جا برخاست تا محض دایی این کدورت را بر طرف کند.خاله میخواست برای روبوسی با زن دایی به آن اتاق برود که دایی مانع شد.خودش به او اجازه ی این کار را نداد و با صدای بلند که احتمالا زن دایی هم از آن اتاق شنید گفت:-
    از کی تا به حال رسم بوده که بزرگتر به دیدن کوچکتر برود،اگر شما هم بخواهید من مانع تان میشوم.
    با وجود آن که خاله اصرار میکرد،دایی به هیچ عنوان راضی نشد که نشد.آن شب ملوک خانم با وجود اینکه تمام حرفهای دایی را شنیده،تا وقتی که ما آنجا بودیم به بهانه ی سر درد پا از اتاق بیرون نگذاشت و با این کارش نشان داد که تمایلی برای بر طرف شدن این کدورت ندارد.
    این بی اعتنایی او بیشتر از همه به من اثر کرده بود.حسابی وحشتزده شده بودم.میدانستم اگر عبدالرّضا از این بازی دست بر ندارد با او سر و کار دارم...که دست بردار هم نبود،هنوز آن شب سحر نشده این را فهمیدم.وقتی آن شب طی شد و سحر از راه رسید،از وحشت این که کسی کاغذ را میان درخت گٔل یخ پیدا کند،با وحشت از خواب پریدم پریدم.هنوز هوا درست و حسابی روشن نشده بود.
    در حالی که همیشه از تاریکی میترسیدم و جرات نمیکردم پا توی حیات بگذارم،از سر ناچاری مثل کبوتری که از حمله ی شاهین در هراس است ترسان و لرزان خودم را رساندم سر حوض،که مثلا آمدم آبی به سر و صورتم بزنم،با این حال از دور و برام غافل نبودم.پس از آنکه مطمئن شدم کسی جز من در حیات نیست در یک لحظه ی مناسب خودم را رساندم به درخت گٔل یخ و در یک چشم به هم زدن کاغذ را از توی شکافت برداشتم و گرفتم توی مشتم تا یک جایی نیست و نابودش کنم.
    خودم هم نمیدانام چه شد که هوس کردم بیش از آن که بلایی سرش بیاورم یه بار دیگر آن را بخوانم.اما همین که کاغذ را گشودم در کمال شگفتی متوجه شدم که عوض یک کاغذ دو کاغذ توی مشتم است.اولی همان کاغذی بود که لابلای کتابم پیدا کرده بودم،اما دومی جدید بود.کاغذ را گشودم،دوباره پیغامی دیگر که با خط خوش او نوشته شده بود.قلبم شروع کرد به طپیدن،یکی از اشعار حافظ بود.هنوز یادم است.
    مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
    تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم

    به سامانم نمیپرسی نمیدانی چه سریع داری

    به درمانم نمیکوشیی نمیدانی مگر دردم

    البته که دردش را میدانستم.او بود که نمیدانست چه به روزم آورده.
    شاید هم از نگاهم فهمیده بود،اما باز میخواست مطمئن شود.خدایا چه کنم،جوابش را بدهم یا نه.
    اما نه اینطور نمیشود آخرش که چه،باید بیاد خواستگاری.دلیلی ندارد که خودم را سبک کنم.
    توی این چه کنم نکنمها بودم که یکهو صدای در بلند شد.کسی با مشت به در میکوبید.مثل اینکه به در حیات لنگر میکوبیدند.به طور حتم تا هفت خانه آن طرف تر هم این سر و صدا را شنیده بودند.
    کاغذها همچنان توی مشتم بود.مثل مست ها سکندری میخوردم و دور خودم میچرخیدم که چه کنم.باز هم صدای دیگر به گوشم خرد.صدای پای یک نفر که نعلین چوبی به پا داشت و با سر و صدا داشت از پله های راهرو پائین میآمد.یک ثانیه طول کشید تا پایش را ببینم،وای زن دایی ملوک بود....همین را کم داشتم.
    دیگر فرصتی نبود.به قول آن ضرب المثل معروف چوب را که بلند کنی گربه دزده هوای کار خودش رو میکنه،من هم هوای خودم را کرده بودم.کم مانده بود از وحشت قالب تهی کنم.
    پس از سر ناچاری با عجله کاغذها را گذشتم همانجا که بودند و دویدم توی راه پله های آب انبار و منتظر ایستادم تا ببینم چه میشود.قلبم از ترس چنان میتپید که کم مانده بود از حلقومم بیرون بیاید.
    زن دایی را دیدم که مثل برق از روبرویم ردّ شد.از پلههایی که بالا سرم بود دوان دوان رفت تا در را باز کند.صدای باز شدن کلون در را شنیدم و باف صدای زمخت و جاهل مابانه ی حاج ماشالا خان را که میگفت:
    -سام علیک.
    -بفرمایید بفرمایید خوش آمدید.
    فقط همین را شنیدم .دیگر صدای حرف و گفت و گویی نیامد فقط سر و صدای جا به جا کردن اسباب و اثاثیه آمد.
    همینطور صدای دو نفر دیگه را شنیدم که با هم حرف میزند.انگار از توی گاری یک چیزهایی را دم در خانه بر زمین میگذشتند.عجب یعنی چه خبر شده که این وقت سحر حاج ماشالا آمده اینجا.
    توی همین افکار بودم که یکهو دو مرد قوی هیکل وارد حیات شدند.هر دو تعدادی قالی و قالیچه روی کولشان بود که به دستور زن دایی آنها را کمرکش دیوار،درست نزدیک درخت گٔل یخ به زمین گذاشتند.دوباره برگشتند توی کوچه و یک چیزهایی آوردند که از احتیاطی که در حمل آن میکردند معلوم بود شکستنی هستند.
    وقتی کار حمل اثاثیه تمام شد،رویشان را برگرداندند تا از ملوک خانم خداحافظی کنند،هر دویشان را شناختم،
    عین الاه و شمس الله،نوکرهای خانه ی حاج ماشالا خان بودند.
    من هم در تاریکی ایستاده بودم و از ترس جیکم در نمیآمد.دوباره صدای زن دایی بلند شد:-
    می بخشید که اسباب زحمت شدیم.
    -چه زحمتی ملوک خانم تا باشد از این خبرها باشد.-
    انشالله بعد از اشرف من نوبت فروغ جان شما باشد.
    فروغ تنها دختر حاج ماشالا خان بود که همان موقع هم هیجده نوزده سالش بود و به قول قدیمیها کم کم داشت پیر دختر میشد.
    صدای خنده ی حاج ماشالا خان توی دالان بلند شد.صدایش را شنیدم که خنده کنان گفت:
    -ای بابا اشرف هم دختر خودم است،مگر فرقی میکند.بگذریم که ناصر خان همیشه با ما سرسنگین است.ولی خوب ما با همه ی بی صفتیهایمان از این اخلاقها نداریم.هر کاری از دستمان بر میاد کوتاهی نمیکنیم.
    -خدا از برادری کمتان نکند،انشالله فردا شب،برای بله بران تشریف بیاورید.
    -تا ببینیم چه میشود.
    بیشتر از آنکه از شنیدن این خبر غافلگیر شوم،غضبناک بودم.آن هم از لحن حاج ماشالا خان.راستی که مستحقش بود که دایی به او بگوید بی صفت.نمیفهمیدم برای چی ملوک خانم اینقدر مجیزش را میگوید،تا جلوی این و آن او را محترم جلوه بدهد.
    مهین جان و خاله هر دو کنار پنجره ایستاده بودند و محو تماشای حیات شده بودند.کسی از من نپرسید که کجا بودم،گویا هر دویشان مرا دیده بودند که از توی آب انبار بیرون دویده بودم،اما هیچ کس نپرسید آنجا چه میکردم.
    خاله تا متوجه حضورم در کنارش شد به همان حالتی که ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد و بدون اینکه مرا نگاه کند پرسید:
    -تو که بیرون بودی نفهمیدی برای چی حاج ماشالا خان این همه قالی و قالیچه آورده؟
    آهسته گفتم:
    -راستش آن طور که شنیدم انگار فردا شب بله برون اشرف.
    هم خاله و هم مهین جان شگفت زده و یکصدا گفتند:-همین فردا شب؟
    -بله همین فردا شب،خودم از زن دایی شنیدم که داشت برای فردا شب حاج ماشالا خان را وعده میگرفت.
    خاله مثل اینکه هنوز حرف من باورش نشده باشد گفت:
    -نه خاله جان لابد اشتباه شنیدی.مگر میشود فردا بله بران اشرف باشد آن وقت تا این ساعت ملوک به ما حرفی نزند.
    مهین جان که حرف مرا باور داشت،در حالی که به تمسخر لبخندی گوشه ی لبش نمایان شده بود،رو به خاله گفت:-
    ای خاله جان شما هم دلتان خوش است،انگار یادتان رفته،زن داداش هنوز عید مبارکی امسال را به شما نگفته،آن وقت...
    صدای باز و بسته شدن در کوچه بقیه ی حرف مادر را نیمه تمام گذشت.
    دایی بود از نان سنگکی که دستش بود پیدا بود که از نانوایی برگشته است.تا چشمش به وسایلی افتاد که کمرکش دیوار بر روی هم تلنبار شده بود پرسید:
    -اینها چیست ملوک؟
    همه به صرافت افتاده بودیم که ببینیم او چه میگوید.زن دایی در حالی که قری به سر و گردنش میداد گفت:
    -خودتان که میبینید آقا،مقداری وسیله است که برای فردا شب لازم داریم،گذشتم اینجا تا آمادهشان کنم.
    دایی با حیرت نگاهی به اطراف و اکنافش انداخت،اما انگار حواسش سر جا نباشد دوباره پرسید:
    -برای فردا شب،مگه فردا شب چه خبر است؟
    -به ساعت خواب آقا،انگار یادتان رفته فردا شب قرار است والده ی حاج ماشالا خان با قوم و خویششان بیایند اینجا.
    دایی که خشکش زده بود در حالی که بهت زده به نقطهای نامشخص خیره مانده بود پرسید:
    -اما من یادم نمیآید تو حرفی از قوم و خویش کسی زده باشی.من خوب حواسم هست،شما به من گفتید فردا شب بعد از غروب والده ی حاج ماشالا خان با یکی دو تا خانم میآیند که اشرف را ببینند،فقط همین.
    زن دایی که هول برش داشته بود من من کنان گفت:
    -خوب اولش قرارمان همین بود.اما بعد راستش،والده ی حاج ماشالا خان از قول خانم خانمها پیغام فرستاده که ما هم اشرف جان شما را هم دیدیم و هم پسندیدیم،برای همین اگر اجازه بفرمایید حالا که قرار است به شما زحمت بدهیم یکباره با حاج آقا،پدر آقای داماد و چند تا از بزرگ ترهای فامیل خدمت برسیم،تا اگر قسمت باشد رسما قرار

    مدار عروسی را بگذریم.
    دایی که مثل من و مهین جان و خاله مرحمت از تعجب خشکش زده بود با لحنی که سرزنش و ملامت از آن میبارید گفت:
    -برای خودشان گفتند.چقدر اینها از خودشان راضی تشریف دارند،همینطور برای خودشان هر چه خواستند بریدند و دوختند.نه جانم اینطور نمیشود.همین امروز از قول من میروی به عرض این خانم خانمها میرسانی که آقا میگویند هر زحمتی هم در کنار باشد گردن ماست.هر کاری برای خودش رسم و رسوماتی دارد.بله عین همین حرفها را میگویی.آن هم روک و پوست کنده.
    ملوک خانم که معلوم بود حسابی جا خورده سر تکان داد و گفت:
    -آن وقت آنها میروند و پشت سرشان هم نگاه نمیکنند.
    -خوب نکنند،خانم مگر اشرف من خانه مانده است،مگر دختر من بیوه زن است که این طور شوهرش بدهم.من که از اول هم گفتم،با این خانواده همچین، زیاد راه دستم نیست وصلت کنم،شما هی نشستید گفتید اله و بله هستند.ما هم دیدیم شما راغبید اجازه دادیم بیایند خواستگاری،اما دیگر نه اینطوری،ما که بازیچهٔ ی دست این و آن نیستیم،حساب یک عمر زنده است.اشرف میبأست یکی دو جلسه داماد را ببیند،با هم بنشینند و حرفهایشان را بزنند،تازه وقتی فکرهایش را کرد تصمیم بگیرد که نگوید شما کردید.آخر کار هم وظیفه ی ماست که یک تحقیق و پرس و جوو کنیم.
    زن دایی همانطور که غرق زمین را نگاه میکرد گفت؛
    -تا اینجا همه ی حرفهای شما درست.اما اینکه میگویید اشرف داماد را ببیند و با و حرفهایش را بزند،مطرح کردنش هم زیاد خوش آیاند نیست.
    -چرا خانم،چرا خوش آیاند نیست.یعنی این دختر نباید یک نظر داماد را ببیند،شاید از او خوشش نیامد.
    دایی طوری قضیه را تحلیل میکرد که دیگر جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت.با این حال هنوز زن دایی دست بردار نبود.این بار زد به شوخی و گفت:
    -خوب از حق نگذریم،شما درست میگویید آقا،.من همین امروز پیغام شما را به خانم خانمها میرسانم.اما خودمانیمها خوش به حال دخترهای امروزی که یک چین پدرهای روشن فکری دارند.من یکی نه خودم چیزی سرم میشد و نه کسی برام از این دلسوزیها میکرد.زمان ما کی اسم بود که عروس و داماد همو ببینند.
    دایی برای آنکه سر به سر ملوک خانم بگذرد خندید و گفت:
    -آره جان خودت،ملوک یادت نمیاد،بار اولی که با خاله مرحمت برای خواستگاری آماده بودیم را میگویم،هنوز یادم است تو رفته بودی توی صندوقچه از لای درز پرده مرا میسکیدی.
    از این حرف با مزه ی دایی نه تنها ملوک خانم،بلکه ما هم دزدکی به تماشا ایستاده بودیم به خنده افتادیم.ملوک خانم که دید یادآوری خاطرههای شیرین روی روحیه ی شوهرش تاثیر گذشته و شاد و شنگولش کرده،از موقعیت استفاده کرده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کرد و پی حرف را گرفت.

    - حالا آقا از شوخی گذشته اگر شما اجازه بدهید حالا که این بنده های خدا ، قرار فردا شب را با خانواده داماد گذاشته اند، برنامه سرجای خودش باشد. البته پیغام شما را همین حالا می رسانم ، تاکید می کنم که فردا شب حُکماً داماد را هم با خودشان بیاورند تا اشرف یک نظر او را ببیند.

    دایی مثل آنکه یکباره متوجه مطلبی شده باشد در حالی که به صورت زن دایی خیره خیره نگاه می کرد گفت: ببینم ملوک، موضوع چیست، رک و پوست کنده بگو ببینم برای چه این همه برای فردا شب اصرار می کنی؟

    زن دایی مِن مِن کنان و در حالی که به وسایل کنار حیاط اشاره می کرد گفت: موضوع مهمی که نیست ، اما راستش خیلی سخت است که بخواهم دوباره این وسایل را عاریه کنم ، دلم نمی خواهد باز هم به حاج ماشاء الله خان رو بیندازم...

    دایی ناگهان مثل آنکه آسما را بر سرش کوبیده باشند ، ساکت ماند و برای مدتی خیره به گوشه زل زد. گویا با شنیدن نام حاج ماشاء الله خان تازه متوجه مطلب شد. با صدای محزونی که دل هر شنونده ای را به رفت می آورد لرزان گفت:آخر زن برای چه پیش هرکس وناکسی مرا سکه یک پول می کنی؟ مگر توی این خراب شده به اندازۀ پذیرایی از چهار نفر آدم خودمان وسیله نداشتیم که هم خودت و هم مرا تحقیر کردی و رو انداختی. برفرض هم که نداشتیم ، خوب از خاله مرحمت یا مهین می گرفتی ، یا نه ، به خودم می گفتی به آقای ظروفچی می سپردم تا از امانت فروشی دامادشان چیزهایی را که لازم داشتی برایت بیاورد. آخر چرا ... غیر از این است که تا این ساعت آنچه را از من خواستی اگر در توانم بوده کوتاهی نکردم !

    دایی مثل اینکه نفسش بریده باشد آه بلندی کشید و دست روی قلبش گذاشت. خاله مرحمت به جای او نالید ، صدایش که بیشتر به نجوا می مانست ، توی گوشی من پیچید:

    - الهی بمیرم ، بچه ام راست می گوید.

    زن دایی ام که حرفی نداشت ، وقتی دید دایی دستش را روی سینه اش گذاشته ، برای آنکه به نحوی سرپوشی روی اشتباهش گذاشته باشد شروع کرد به عذر و بهانه آوردن که به خدا قسم بیخود دارید خونتان را کثیف می کنید. می دانم که شما از این کارها خوشتان نمی آید اما والله به کی قسم ناچار بودم ، می گویید نه خودتان بروید نگاه کنید. اسباب و اثانیه این خانه را نگاه کنید. هرچه داریم چه مال خودمان چه مال آنها هرچه هست رنگ و رو رفته و مستعمل است. نمونه اش همین دو قالیچه خرسکی است که زیرپایمان است. باز صد رحمت به قالیچه های خودمان ، خاله که زیرپایش همان گلیمی است که خودتان پارسال پیارسال با مهین برایش گرفتید. مهین بیچاره هم که یک قالی خرسک بیشتر زیر پایش نیست. نمی توانم به او بگویم که فرش زیر پایت را جمع کن بده به من که می خواهد برای دخترم خواستگار بیاید. تازه بر فرض هم که از او بگیرم ، کارم باز راه نمی افتد ف دروغ می گویم بگویید دروغ می گویی.

    دایی که تا حدی به نظر می رسید آرام شده ، ملایم و متین پاسخ داد: کسی نمی گوید شما دروغ می گویید ، اصل حرف سرچیز دیگری است. اصلاً من از شما چند سوال دارم ، مگر ما همیشه روی همین بند و بساط که شما می گویی زندگی نمی کنیم؟

    - چرا اما ولی آخر ...

    - ولی ندارد. قرارمان بر این شد که من بپرسم و شما فقط جواب بدهید.

    - بفرمایید آقا.

    - مگر اینهایی که آمده اند خواستگاری نمی دانند اشرف دختر من است ، دختر من ، ناصر دربندی ، یک کارمند جزء وزارت مالیه که تازه در حال حاضر هم منفصل خدمت شده و توی کتابفروشی که تازه آن هم مال خودش نیست کار می کند و حقوق بخور و نمیری دارد.

    - شما هم چه فرمایشاتی می فرمایید آقا.

    - تعارف را بگذار کنار ، رک و پوست کنده بگو می دانند یا نه؟

    - خوب بعله ، حُکماً به گوششان رسیده.

    - پس خودت هم اقرار می کنی که می دانند. دیدی که خودت هم جواب خودت را می دهی. حالا آخرین سوال را می پرسم. تو که همه این چیزها را می دانی پس چرا می خواهی تظاهر کنی به چیزی که واقعیت ندارد، ما که نمی خواهیم مردم را رنگ کنیم ، تازه بر فرض هم که چند صباحی بتوانیم ، خیال می کنی ماه همیشه پشت ابر می ماند. ملوک درست فکر کن ، نمونه اش همین والده محترم ماشاالله خان شما ، همین خانمی که واسطه شده ، خیال می کنی همین فردا شب که این بند و بساط خانه پسرش را اینجا ببیند نمی فهمد. این خانمی که خودت هم می دانی پشت سر همه لغز می خواند ، فکر نمی کنی این را بعدها گرز می کند و هرجا لازم باشد می زند توی سر این طفل معصوم ...

    زن دایی بیش از این طاقت نیاورد ، مثل همیشه که اسم حاج ماشاالله خان می آمد یکهو جوش می آورد گفت: ای آقا شما هم که هرچه می شود زود پای آن بنده های خدا را پیش می کشید. بیچاره ها بد کردند دختر ما را برای یک همچین خانواده محترمی تیکه گرفتند ، تازه خود حاج ماشاالله خان کم به ما خوبی کرده ، صبح اول صبحی این همه بار و بندیل روی کولش گذاشته و آورده اینجا. تازه وقتی داشت از در می رفت بیرون باز هم گفت نگاه کنم ببینم اگر چیزی کم و کسر است بگویم تا برای فردا شب جور کند. این هم از من بشنوید آقا ، عقل مردم به چشمشان است ، بخصوص این طایفه که خودشان این همه اهل القاب و تشریفانند، خوب دست کم بگیریم به ضرر خودمان تمام می شود.

    دایی که تا آن لحظه ایستاده بود و متفکرانه گوش می داد، مثل آنکه به نکته ای رسیده باشد با متانت سر برآورد و گفت: مثل اینکه حرف زدن با شما بی فایده است. هرچه من می ریسم شما پنبه می کنی. همین قدر بگویم که زبان یکدیگر را نمی فهمیم.بگذریم ، اصلاً من بنا را می گذارم روی اینکه شما درست می گویی ، اما باز با این حساب هم که شما می گویی، من هرچه فکر می کنم می بینم به هیچ عنوان پیوند با اینها به صلاح اشرف نیست. بنابراین همین حالا می روی از قول من به گوش حاج ماشاالله خان می رسانی که آقا گفتند دیشب دادیم استخاره کردند بد آمد، در ضمن وقتی خواستی بروی به من بگو تا یک گاری صدا بزنم تا این خرت و پرت ها را هم به صاحبشان پس بدهی.

    زن دایی مثل کسی که یک دیگ آب حوش بر سرش ریخته باشند یکه خورد و با لحنی که به یکباره ملایم شده بود گفت: وای تو را به خدا آقا این چه حرفی است که می زنید ، اگر همه این اوقات تلخی ها محض این چهار تا تیکه اسباب و اثاثیه است خوب حرفی نیست ، خودم همین حالا یک گاری صدا بزنید همه شان را پس می دهم اما ...

    دایی با بی حوصلگی کلام ملوک خانم را قطع کرد و گفت: اما و ولی ندارد خانم ، مشکل فقط سر این نیست، حرف من چیز دیگری است. در یک کلام بگویم آب ما با این طایفه توی یک جوی نمی رود. شما هم اگر با چشم من می دیدید حُکماً ملتفت این واقعیت می شدید.

    زن دایی که دید دایی هنوز سرحرفش ایستاده صدایش به اعتراض بلند شد.

    - والله مثل اینکه پی بهانه هستید آقا ، خیلی از خانواده های محترم هستند که تا اینها لب تر کنند ، دو دستی بهشان دختر می دهند، آنوقت شما این طوری دارید لگد به بخت دخترتان می زنید. آخر مگر این بنده های خدا چه ایرادی دارند که شما می خواهید جوابشان کنید.

    دایی که می دید ملوک خانم به هیچ عنوان کوتاه نمی آید ، با لحنی محکم به نحوی که دیگر جای هیچ بحثی باقی نمی گذاشت گفت: مثل اینکه من یک بار جواب شما را دادم. خوب هستند، مالدار هستند ، هرچه هستند برای خودشان هستند، من که پدر اشرف هستم با توجه به همه این شرایط که شما گفتید ، به این نتیجه رسیده ام که وصلت با این خانواده به هیچ عنوان به صلاح دختر بنده نیست. همان یک بار که صابون این آدم به تنم خورده برایم کافی است. اگر شما فراموشت شده من هنوز هم خوب یادم است که این آدم سربند قضیه گاری خانه چطور مرا به خاک سیاه نشاند که هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام درست و حسابی از جا بلند شوم. بله خانم ، این طور آدم ها را من بهتر از شما می شناسم ، جایی نمی خوابند که زیرشان آب برود. اگر این دامادی که برای ما فرستاده این همه تعریفی بود که نمی فرستاد برای دختر ما، مطمئن باشد تیکه می گرفت برای دخترخودش فروغ که همین حالا هم یکی دو سالی از وقت شوهرکردنش گذشته و کم کم دارد پیردختر می شود. حالا اگر شما تحت تاثیر حرف و نقل این و آنی که گوشِت را پرکرده اند و نمی خواهی حقیقت را ببینی ، من که می بینم. خدای نکرده که نمی خواهم این طفل معصوم را دستی دستی بیندازم توی آتش که فلانی می گوید اینها این چنین و آنچنانند ، تازه بر فرض هم که داشته باشند. هرکس هرچه دارد از آنِ خودش است ، من هم اختیار دختر خودم را دارم ، از کسی هم رودربایسی ندارم ، اگر شما پایت پیش نمی رود که پیغام بنده را برسانی نرو ، خود الساعه می روم و حرفم را به او می زنم . به ارواح حاج کاظم این کار را می کنم.

    دایی تکانی به خود داد و با عصبانیت به طرف در راه افتاد. آنقدر عصبانی بود که به نان سنگکی که هنوز در دستش بود توجهی نداشت. همان طور که نان توی دستش بود با حرکت تند و عصبی به طرف در حیاط رفت. زن دایی که دید دایی با او شوخی ندارد در حالی که می دوید به او التماس می کرد ، اما دایی عزمش را جزم کرده بود که به تصمیمش عمل کند.

    ملوک خانم که دید التماس جلودار دایی نمی شود برای اینکه او را از تصمیمش منصرف کند، آخرین تیری را که در کمان داشت رها کرد و پیش از اینکه دایی در را پشت سرش ببندد، توی دالان فریاد زد: گوش کنید آقا ، من هم به ارواح حاج کاظم راستش را می گویم ، من هم اگر تا به حال توی این خراب شده ملاحظه کسی را می کردم فقط محض خاطر شما بوده که نمی خواستم مسئله ای پیش بیاید. اما مِن بعد اگر بنا بر این باشد که رودربایسی را بگذاریم کنار ، من هم دیگر ملاحظه را می گذارم کنار و با هیچ احدالناسی به خاطر شما رودربایسی ندارم.

    این حرف ملوک خانم همچون تیری بود که برپای دایی نشست و برجا میخکوب شد. صدایش چون نوایی در دالان منتهی به در حیاط پیچید و به گوش هرسه ما رسید.

    - حالا دیگر تهدیدم می کنی ملوک؟ منظورت چیست؟

    زن دایی با لحن طلبکارانه ای پاسخ داد: این که پرسیدن ندارد آقا ، خودتان بهتر می دانید.
    منظورش واضح و روشن بود. با اینکه اسمی از هیچکدام از ما به میان نیاورده بود ، اما هم ما و هم دایی می دانستیم که منظورش ما سه نفر هستیم. خاله نگاهی به مادرم کرد و آهسته گفت: شنید مهین ، شنید چه گفت، منظورش ما بودیم.

    مهین جان در حالی که با تاثر آه می کشید سرتکان داد که یعنی بله ، می دانم.

    ملوک خانم پس از گفتن این حرف با غیظ نان سنگکی را که در دست دایی مانده بود ، از دستش بیرون کشید و ازآنجا رفت.

    خاله و مهین جان هم از ترس اینکه دایی متوجه حضورشان پشت پنجره بشود ،آهسته کنار رفتند. اما من همچنان ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. حالا دایی را می دیدم که مستاصل و درمانده لب حوض نشسته و درحالی که آرنج هایش را به زانوهایش تکیه داده بود به نقطه نامعلومی از آسمان خیره مانده بود.

    با افکار بی شماری که در سرم بود تمام مدتی که به دایی نگاه می کردم غرق فکر بودم. حالا می فهمیدم که چرا پسر دایی این طور پا پیش گذاشته است.

    حقیقتش آن روز زن دایی با این حرفی که زد تکلیف من یکی را روشن کرد. حالا دیگر آنچه را می خواستم بدانم برایم مسلم شده بود. پس در اولین فرصتی که فراهم شد ، کاغذ و قلمی برداشتم و در پاسخ پسردایی نوشتم:

    نگویم از من بیدل بسهو کردی یاد
    که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
    مرا ذلیل مگر دان به شکر این نعمت
    که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
    بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
    که گر سرم برود برندارم از قدمت
    کاغذ را تا کردم و گذاشتم توی شکاف درخت. اما هیچ فکرش را نمی کردم که پسردایی به سراغش برود. فردا صبح وقتی دوباره سروقت درخت رفتم جواب کاغذ دیروزی آنجا بود. یادش بخیر، با این شعر زیبا و با دستخط خوشی برایم نوشته بود:

    من ترک عشق و ساغر نمی کنم
    صد بار توبه کردم دیگر نمی کنم
    باغ بهشت و سلابه طوبی و قصر حور
    با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
    و به راستی هم که تا آخر ایستاد و نکرد، بله ، کاغذ را خواندم و از شوق دیدن پاسخ ، ضربان قلبم چند برابر شد ، طوری در سینه ام می تپید که گویی داشت بیرون می آمد. دیگر یقین داشتم که راه برگشتی وجود ندارد. دستپاچه کاغذ را تا کردم و سرجایش گذاشتم. خواستم به اتاقمان برگردم که صدای پا آمد. برگشتم نگاه کردم زن دایی ملوکم بود. کلی ظرف و ظروف چینی در بغلش بود. هن هن کنان از پله ها پایین می آورد. آهسته به او سلام کردم. تا مرا دید با غضب رو به سوی دیگر کرد و بدون آنکه جواب سلام مرا بدهد از کنارم گذشت. این طرز رفتارش به در قدری در من اصر کرد که تا یکی دو دقیقه رو به در اتاق ایستاده بودم و پیش خود فکر می کردم . با این زن دایی ملوکی که من می دیدم ، معلوم نبود عاقبت این ماجرا به کجا می انجامید. البته باید بگویم با آنکه عواقب کار را حدس می زدم اما چون پسر دایی را می خواستم ، همۀ عواقب آن را پذیرفته بودم.

    ظهرآن روز ، پس از آنکه زن دایی اسباب اثاثیه ای را که از خانه خواهرش به عاریه گرفته بود پس فرستاد ، دایی طبق قولی که داده بود تمام وسایلی را که زن دایی روی آنها تاکید داشت ، از مغازه داماد دوست قدیمیش آقای ظروفچی کرایه کرد و با گاری اسبی به خانه آورد. با کمک کرد گاریچی آنها را از کالسکه پیاد می کرد که سر و کلۀ ننه چمن گلی ، آشپز خانۀ حاج ماشاالله خان ، با دو نفر از کلفتهای خانه او که همیشه وردستش خدمت می کردند پیدا شد ، هنوز از راه نرسیده ، چادرهای ارزان قیمتشان را که بر داشتند پشت کمر بستند و مشغول شست و شو شدند. خاله هم مثل من کنار پنجره ایستاده بود و آنها را از پشت حصیر تماشا می کرد. گاه و بی گاه آه می کشید. از احوالش پیدا بود که تو فکر است. با آنکه حرفی نمی زد اما از نگاهش می خواندم که در چه فکریست. او هم مثل من از اینکه می دید زن دایی به آنها اجازه داده تا همه چیز را در آب حوض که همیشه نسبت به پاکیزگی آن از خودش وسواس نشان می داد بشویند تعجب کرده بود.

    دلم برای خاله کباب بود اما می دانستم اگر حرفی بزنم تنها درد و غم او را سنگین می کنم، بخصوص که تا آن ساعت هیچ کس حتی خود دایی هم به او حرف نزده بود ، چه برسد که تعارفش کنند. در هر حال او بزرگتر خانه بود و توقع داشت دست کم یک کلمه تعارفش کنند.

    آن روز من و مهین جان با اصرار خاله را برای ناهار نگه داشتیم. آخر بعد از آن دعوای کذایی خاله خودش پیشنهاد داده بود تا هرکس خرجش سوا باشد. بعد از ناهار ظرفها را جمع کردم و برای شستن رفتم به پاشیر. وقتی از کنار مطبخ می گذشتم ، چشمم به دیگهای مسی بزرگی افتاد که ننه چمن گلی با دو کلفتی که همراهش بودند، روی هیزم بار گذاشته بودند. تهیه و تدارکی که زن دایی دیه بود نشان می داد که امشب خیلی خبرهاست. با این حال وقتی به اتاقمان برگشتم ، ترجیح دادم از آنچه دیده بودم لام تا کام حرف نزنم.

    دم غروب بود که دایی خودش با یک جعبه شیرینی به اتاق ما آمد. خاله هنوز هم پیش ما بود. دم دست مادرم نشسته بود و با هم خیاطی می کردند. مهین جان برای آنکه چشم هردویشان بهتر ببیند، پایۀ گردسوزی را که بین آنها بود بالا کشیده بود. دایی تا خودش حرفی نزده بود ، کسی حرفی نزد. هنوز یادم است ، شرمنده جعبه شیرینی را پیش روی مهین جان و خاله گذاشت اما حرفی نزد. سر و رویش از خجالت خیس عرق شده بود. خاله پیش از مادرم گفت: دستت درد نکند مادر زحمت کشیدی.

    دایی مثل کسی که از جراحتی درد می برد با صدایی که به زحمت از حلقومش شنیده می شد زیر لب گفت: اختیار دارید ، قابل شما نیست. چون دید هیچ کس حرفی نمی زند ادامه داد: ان شاء الله در مراسم بعدی حتماً ...

    مهین جان که می دانست برادرش چه می خواهد بگوید ، برای اینکه کمتر خجالت بکشد و برای آنکه کمکش کند میان حرفش پرید و آهسته گفت: امیدوارم به حق این شب عزیز اشرف خوشبخت بشود ناصرجان ، بودن یا نبودن ما چندان اهمیتی ندارد داداش.

    دایی که می دید ما بیشتر از خودش متوجه احوال تو هستیم در حالی که از ته دل نفسش را بیرون می داد در جواب مادرم با شرمندگی گفت: به خداوندی خدا قسم که شرمنده همه تان هستم.

    خاله و مادرم که این را شنیدند یک صدا گفتند: دشمنت شرمنده باشد ناصرجان.

    سپس دایی جعبه شیرینی را از زمین برداشت و در حال که به دستم می داد آهسته گفت : دایی جان ، زحمت این شیرینی را می کشی؟

    آهسته از جا بلند شدم. تنها قاب چینی را که داشتیم از سرطاقچه برداشتم و مشغول چیدن شیرینی شدم. مادرم که نشسته بود سرش پایین بود و داشت خیاطی می کرد. همان طور که سرش پایین بود سفارش کرد: گوهرم، قاب چینی سرطاقچه است.

    آخر مهین جان در هرکاری به سلیقه اهمیت می داد.می خواست غیرمستقیم به من بفهماند که همین طوری در جعبه را باز نکنم. خاله و دایی که می دیدند من شیرینی ها را توی قاب چیده ام یکی نگاهی به هم کردند و زدند زیرخنده. مادرم که از صدای خنده آن دو غافلگیر شده بود، سرش را بالا آورد تا ببیند چه خبر شده. خودش هم خندید .

    خاله همان طور که می خندید رو به مادرم کرد و گفت: می بینی مادر ، هزار ماشاالله دخترت روی دست خودت بلند شده. دایی در حالی که از قاب که دو دستی پیش رویش گرفته بودم شیرینی برمی داشت ، لبخند مهربانی به رویم زد و گفت: بارک الله دایی ، حظ کردم ، خوشا به حال مردی که تو نصیبش باشی.

    از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. دایی با این حرفش آن روز می خواست به من بفهماند که مد نظرش هستم . وقتی دایی رفت خاله که تا آن لحظه چیزی در این مورد نگفته بود ، خوشحال از حرف دایی رو به مهین جان کرد و آهسته در گوشش گفت: شنیدی خاله ، غلط نکنم ناصر بی منظور این حرف را نزد.

    مادرم شنید اما به روی خودش نیاورد . شاید بیشتر به این خاطر که من حضور داشتم. از حرف دایی قوت قلبی یافته بودم که برایم شیرین بود. همۀ وحشتی که داشتم انگار با همین یک کلمه حرف از دلم برداشته شده بود.

    صدای گفتگوی زن دایی با اشرف از توی حیاط می آمد. حالا که احساس سبک بالی می کردم ، دلم پرمی کشید اشرف را ببینم. خیلی دلم می خواست ببینم در لباس زری که مهین جانم برایش دوخته چه شکلی پیدا کرده. برای همین هم بلند شدم و رفتم توی حیاط که سر و گوشی آب بدهم. اشرف با همان لباس زری که فکرش را می کردم با سر شانه کرده و زیباتر از همیشه روی تخت کنار زن دایی نشسته بود. آیینه کوچکی در دستش بود که داشت خودش را در آن تماشا می . کرد.حواسش به من نبود. اما زن دایی تا مرا دید و چشمش به من افتاد نگاه غضبناکی به من انداخت. به نظرم رسید زیر لب به اشرف چیزی گفت که او همچنان که روی تخت نشسته بود تکانی به خودش داد و کج نشست. خود زن دایی هم همین طور، هر دو پشتشان را کردند به طرف من.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    راستش این کارشان خیلی به من اثر کرد ، بخصوص از دست اشرف خیلی دل آزده شدم. دل شکسته سرم را انداختم پایین و برگشتم به اتاق خودمان. با آنکه در دلم غوغایی برپا بود ، اما با این همه باز نمی خواستم به مهین جان یا خاله حرفی بزنم . البته مهین جان خودش تا چشمش به من افتاد زود متوجه شد که یک چیزی هست. هر دو پاپی ام شدند. عاقبت زیر زبانم را کشیدند. خدا می داند آن روز مادرم چه حالی شد. هنوز یادم است در حالی که اشک توی چشمانش جمع شده بود رو به خاله کرد و با لحنی دردمند گفت: که که حرف بزن نیستیم خاله جان ، اما به خدا قسم وقتی این چیزها را می بینم می گویم صدرحمت به هفت پشت غریبه ، تازه همان غزیبه هم با آدم این طور رفتار نمی کند. تا حالا چشم ندید مرا داشت حالا نوبت این طفل معصوم شده که هر روز باید توی این خانه تن و بدنش را بلرزاند. آخر نمی دانم اگر ما بدیم آن وقت که کار خیاطی دارند خوبیم و ارج و قرب پیدا می کنیم ، اما همین که خرشان از پل گذشت انگار نه انگار ، نه فکر کنید پشت سرشان می گویم ، به خدا قسم اگر یک بار دیگر با من کار داشته باشند من یکی دیگر نیستم ، پشت دستم را داغ می کنم. تا حالا هرچه کردم بس است ، اگر قرار بود بفهمد تا حلا فهمیده بود. شما هم همین طور ، والله به خدا که تقصیر خودمان است ، از بس که هرچه برسرمان آمد لای زیر را گرفتیم . نمونه اش همین برنامه میهمانی امشب ، من و شما به اشرف نزدیکتر بودیم یا کس و کار حاج ماشاالله . صاقی تا چلوکششان همه را وعده گرفته، آن وقت ما سه نفر آدم که با خودش خانه یکی هستیم دورمان خط کشیده.

    خاله که دید مادر بیچاره ام حسابی از کوره در رفته ، با اینکه خودش هم رای با او بود، اما باز برای آنکه موضع کش پیدا نکند ، مثل همیشه با مهربانی و خوش زبانی خاص خود با هزار و یک دلیل که از اول تا آخرش همه و همه به دایی ناصر ختم می شد، سعی کرد تا مهین جان را آرام کند. البته تا حدودی هم موفق شد.

    نزدیکیهای غروب بود که قوم خویشهای داماد به همراه خودش از راه رسیدند. توی حیاط و راهرو قیل و قالی به راه افتاده بود که نگو و نپرس. چراغی روشن نکرده بودیم تا دیده نشویم. چشمهای هرسه مان پی داماد می گشت که تا وارد شد اول از همه من توانستم حدس بزنم کیست. از سلام و علیک کردن زن دایی معلوم بود از خوشحالی روی پایش بند نیست. داماد آنقدرها هم که می گفتند کم سن سال نبود. هیچی هیچی نداشت سی سال را داشت. به نظر می رسید که هم سن زن دایی ملوکم باشد، اما شکل و شمایل بدی نداشت. سر و وضعش هم خیلی مرتب بود ، کت و شلوار اتو کشیده ای به ان داشت که معلوم بود بار اول است آن را پوشیده ، همین طور اُرسی هایش آنقدر نو بودند که وقتی از پله ها بالا می آمد قژقژ صدا می کرد ، روی هم رفته بد نبود.

    آن شب اتاق های بالا پربود از آدم ، سر و صدای همهمه شان خانه را پر کرده بود. همگی دور چراغ گردسوز مثل شبهای پیش نشسته بودیم و در خیاطی به مادرم کمک می کردیم. هرکس توی لاک خودش بود. به قدری اتاق ما سوت و کور بود که وقتی پدر داماد با حرارت مقدار مهریه و تاریخ عقد و عروسی را تعیین می کرد ما هم می شنیدیم.کسی حرفی نمی زد ، فقط گوشهایمان کار می کرد. آن شب مادرم مصمم بود که لباس گیپور سفیدی را که یکی از مشتریهایش برای مراسم شیرینی خوران دخترش می خواست بدوزد تمام کند. هنوز یادم است ، لباسی را که مادرم دوخته بود دامن بلندی داشت با یقه دالبری که تازه مد شده بود. مشتری مادرم از او قول صددرصد گرفته بود که لباس دخترش را تا آخر آن شب حاضر کند . برا یهمین وقتی که کار لباس تمام شد مهین جان داد من آن را بپوشم تا اگر عیب و ایرادی داشت همان شب برطرف کند. به هواهش مادرم با احتیاط لباس را پوشیدم و جلویش چرخی زدم. مادرم نشسته بود و نگاهم می کرد. او هم مثل خاله عوض آنکه حواسش به لباس باشد ، طوری با مهر و علاقه براندازم می کرد که انگار اولین بار است مرا می بیند. در حالی که هیچ وقت احساس را بروز نمی داد ،اما آن شب همین طور یک بند قربان صدقه ام می رفت و از قد و بالا و سر و زلفم تعریف می کرد. خاله می شنید و سرتکان می داد و می خندید. یادش به خیر خاله هی می گفت آنقدر بگو تا زبانم لال آخر خودت نظرش بزنی. توی این بگو نگوها بودیم که یکهو صدای باز و بسته شدن در اتاق خاله به گوشمان خورد. خاله هم که می ترسید دزد آمدهب اشد ، بلند شد یک سر و گوشی به آب بدهد که من نگذاشتم.خودم رفتم با احتیاط تگاهی به راهرو و حیاط انداختم. بعد برای آنکه دل خاله را آرام کنم با آنکه در اتاق خاله بسته بود باز گفتم بهتر است نگاهی هم توی اتاق بیندازم. برای همین آهسته در اتاق خاله را باز کردم و رفتم تو. با آنکه چراغی روشن نبود اما توی تاریکی به نظرم رسید که همه چیز سرجایش است. البته زیاد دقت نکردم. آخر آن خدابیامرز چیز زیادی نداشت جز یک گلیم و یک دست رختخواب. تنها چیز باارزشی که از جوانیش به یادگار مانده بود ،آیینۀ قدی عقدش بود که پدربزرگ خدابیامرزم برایش خریده بود که البته آن هم قیمت چندانی نداشت. مهین جان هروقت می خواست عیب و ایراد لباس های مشتریهایش را پیدا کند آنان را به اتاق خاله می فرستاد تا خودشان هم نظر بدهند. آن شب تنها چیزی که در بدو ورودم به اتاق روی آن دقت کردم همین آیینه بود که مهتاب از پشت پنجره آن را صیقل داده و روشن کرده بود. تا چشمم به آن افتاد بی اختیار وسوسه شدم که بروم جلوی آیینه و خودم را در آن تماشا کنم. راستی که زیبا بودم. دلم می خواست بدانم چه شکلی شده ام ، توی آیینه با دقت خودم را نگاه کردم. قدم زیاد بلند نبود اما موهای بلندی که مثل مخمل دورم ریخته بود تا کمرم می رسید. رنگ پوشتم به قول خاله سرخ و سفید بود اما رنگ چشمانم خیلی روشن تر از چشمان مهین جان ، عسلی روشن ، شاید هم می شد بگوییم تشابه زیادی با رنگ چشمان پدرم داشت که فقط من عکسش را دیده بودم ، اما بینی سربالا، حالات ابروهایم خیلی به مهین جان شباهت داشت. شاید به همین خاطر بود که وقتی مهین جان یک دفعه متوجه این مسئله آن طور قربان صدقه ام رفت. شاید جوانی خودش را در صورت من می دید. لباسی که پوشیده بودم واقعاً به تنم جنگ می کرد.خودم را نگاه می کردم و به خودم می گفتم ای کاش تصویر من در این شب مهتابی در قاب آیینه ای که پیش رو داشتم به یک نقاشی تبدیل می شد ، یک قاب نقاشی که برای ابد جاودانه می ماند. با دلی شیدا ایستاده بودم و داشتم این آرزو را در قلبم می کردم که یک آن توی آیینه زیر نورمهتاب چشمم افتاد به پسردایی که درست پشت سرمن روی طاقچه کنار پنجره نشسته بود و مرا تماشا می کرد. چطور تا آن لحظه او را ندیده بودم هنوز نمی دانم ، طوری با تحسین نگاهم می کرد که انگار به یک فرشته نگاه می کند . تا دید متوجه حضورش شده ام فوری سرش را انداخت پایین، به سرعت از اتاق دویدم بیرون.

    خاله تا چشمش به من افتاد سراسیمه پرسید: چه شده خاله جان ، دزد آمده؟

    در حالی که دستم را گذاشته بودم روی قلبم گفتم: نه خاله جان ، نترسید، انگار پسردایی در اتاق شماست.

    مهین جان و خاله با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. خاله که حیرت کرده بود با زحمت بلند شد و رفت به اتاق خودش تا به پسردایی سربزند. تا برگردد خیلی طول کشید. در این اثنا یکی دو بار هم خود دایی از پله ها پایین آمد و رفت توی اتاق خاله. مادرم همین طور که نشسته بود دلش شور می زد. اما تا خاله خودش نیامد هیچ کداممان نرفتیم جلو. عاقبت پس از نیم ساعت خاله خودش برگشت، اندوهگین به نظر می رسید. پیش از آنکه کسی چیزی بپرسید ، برایمان گفت که پسردایی محض خاطر آنکه مادرش ما را وعده نگرفته سردرد را بهانه کرده و آمده به اتاق او و چندین بار هم که دایی آمده دنبالش نتوانسته او را با خودش ببرد. حالا هم همان جا بدون آنکه چراغی روشن کند روی قالی خوابیده است.

    این کار عبدالرضا باعث شد یکی دوباری هم خود زن دایی آن همه میهمان را بگذارد بیایید پایین که البته این اقدام او هم بی نتیجه بود.

    آن شب وقتی مهین جان شام می کشید ، یکی دوبار بلند شد و خواست او را هم صدا بزند که خاله نگذاشت. گفت اگر ملوک بفهمد واویلا می کند ، پیش خودش فکر می کند که ما او را دوره کردیم ایم. برا یهمین آن شب مادرم شام پسر دایی را جدا داد تا برایش ببرم، پیش از اینکه بروم خاله به من سفارش کرد اگر دیدم خوابیده صدایش نزنم.

    چادر سرانداختم و همان طور که سینی در دستم بود ، خیلی آهسته در اتاق خاله را گشودم. با آنکه چراغی در آنجا روشن نبود اما همان طور که گفتم به واسطۀ مهتابی که همه جا را در برگرفته بود می توانستم او را ببینم که روی قالی دراز کشیده و ساعد دستش را روی پیشانیش نهاده بود.

    در حالی که نگاهم به او بود آهسته خم شدم تا سینی را روی زمین بگذارم که بی اختیار چشمم به صورتش افتاد ، آرام و اندوهگین به سقف خیره شده بود. به قدری غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور من نشد. از دیدن چهره اش چیزی نمانده بود اشکم جاری شود. آهسته و آرام برگشتم به اتاق خودمان. البته این را هم بگویم که دایی ناصر آن شب حال و احوال رو به راهی نداشت. خدا وکیلی او هم راه دستش نبود که زن دایی با ما چنین معامله ای بکند ، ولی به خاطر معذوراتی که داشت از عهده همسرش بر نمی آمد. مهمترین دلیلش هم ما بودیم که می دانست محتاج حمایت او هستیم . طفلکی دایی با آنکه زجر می کشید اما محض خاطر ما هر غم و غصه ای که بود می ریخت توی دل خودش و بروز نمی داد.

    صبح فردا خاله برای ما تعریف کرد پس از رفتن میهمانان بیدار بوده و شنیده که دایی به خاطر این کار با ملوک خانم بگو مگویش شده و بعد هم از زور ناراحتی تا خود صبح تو حیاط قدم می زده. برای همین همگی برای آنکه از فشار روحی دایی بکاهیم با هم قرار گذاشتیم هیچ کداممان در این مورد گله نکنیم.

    غروب آن شب وقتی دایی مثل همیشه از راه نرسیده به اتاق خاله مرحمت آمد، من و مهین جان هم آنجا بویدم و به اتفاق شیرینی خوران اشرف را به دایی تبریک و تهنیت گفتیم.

    ده روز بعد سیزده به در بود که از قضا مصادف شده بود با روز یه شنبه ، همان روزی که شبش نوبت آمدن میراب محله برای آب انداختن به آب انبار ما بود. برا یهمین برای سیزده به در نمی شد جایی رفت چرا که می بایستی پیش از تاریکی حیاط و کف آب انبار شسته وتمیز می شد. نوبت را هم که نیم شد از دست داد چرا که اگر نوبت را از دست می دادیم اول دردرسر و جنگ و دعوا با همسیاه ها بود. همیشه وقتی سحر سه شنبه می آمد من و اشرف دوتایی با هم حیاط را جارو می کردیم تا وقتی آب حوضی برای کشیدن آب حوض به خانه مان می آید هیچ کداممان توی حیاط پا نگذاریم. دو سه هفته ای می شد که این کار به گردن من افتاده بود. اول که به خاطر بیماری اشرف، حالا هم که دیگر اشرف خانم عروس شده بود و دست به سیاه و سفید نمی زد.

    با این همه من از بابت شکایتی نداشتم، چرا که می دانستم اگر من هم بخواهم از زیر این کار شانه خالی کنم ، می افتد گردن مهین جان یا خاله که همیشه از پا درد و کمر درد می نالید . برای همین هم آن روز صبح هنوز آفتاب نزده بود که مشغول رفت و روب حیاط شدم. داشتم حیاط را جارو می زدم که صدای در بلند شد. می خواستم در را باز کنم که زن دایی پنجرۀ اتاقشان را گشود و با صدای بلندی گفت: حاج ماشالله خان بی زحمت صبرکنید ما آمدیم.

    این را که شنیدم فهمیدم نباید در را باز کنم. هنوز یکی دو ثانیه بیشتر نگذشته بود که دیدم زن دایی با دخترش مرتب و آراسته از پله ها پایین آمدند. بخصوص اشرف. با چادر تافته و کفش قندره. هر دو بی اعتنا از کنارم گذشتند، بدون آنکه حتی جواب سلام مرا بدهند. همان طور که ساکت ایستاده بودم نگاهم به آن دو بود. کالسکه روسی حاج ماشاالله خان دم در حیاط منتظرشان بود. صدای گفتگویشان می آمد، زن دایی داشت به شوهرخواهرش توضیح می داد که دایی امروز گرفتاری دارد و نمی تواند با آنها به درکه برود. این بار بهانه خوبی به دست دایی افتاده بود ، بهانه برای فرار از باجناقش که میلی با حشر و نشر با او نداشت. همین طور هم پسردایی؛ او هم درس را و کتابش را برای نرفتن به آنجا بهانه کرده بود تا خانه بنشیند. این طور که پیدا بود توی باغ درکه حاج ماشاالله خان خیلی خبرها بود؛ لابد نامزد اشرف هم آنجا وعده داشت، پس از رفتن آن دو مدتی ایستاده بودم و فکر می کردم. بی اختیار رفته بودم تو فکر، یاد سیزده به در سال پیش افتادم که همگی رفته بودیم به گلابدره ، باغ عبدالحسین خان. یادش به خیر چقدر به همه مان خوش گذشت. آن روز من و اشرف دو تایی و دور از چشم همه یواشکی پای یکی از درخت های گردوی باغ به نیت آنکه سال دیگر هردومان عروس بشویم با همدیگر سبزه گرده زدیم. خدا می داند که وقتی داشتیم سبزه گره می زدیم چفدر خندیدیم و توی سر و کله هم زدیم. یعنی این اشرف همان اشرف بود. داشتم به این چیزها فکر می کردم و نمی فهمیدم که اشکم جاری شده ، همان طور که در حال و احوال خودم بودم یکدفعه دیدم کسی جارو را از دستم گرفت. برگشتم نگاه کردم ، پسردایی ام بود. پیش از اینکه حرفی بزنم با جارویی که از دستم گرفته بود شروع کرد به به جارو زدن حیاط. بدون آنکه حرفی بزنم برگشتم به اتاق خودمان. یادم نیست تا عصر چطوری گذشت اما یادم است طرفهای عصر که شد، خاله مرحمت خدا رحمتش کند یک آش رشتۀ خوشمزه ای رو به راه کرد و همگی رفتیم روی پشت بام. دایی و عدالرضا هم آمدند. یادش بخیر مزه آش آن روز خاله هیچ وقت از زیر دندانم نمی رود بخصوص که آن را روی پشت بام خوردیم. آخر پشت بام کاه گلی خانه مان در آن فصل خیلی باصفا می شد. حالا می گویی چطور ، الان برایت می گویم. پنجاه شصت سال پیش از این که هنوز آسفالت و از این چیزها نیامده بود، اکثریت مردم بام خانه شان را با کاه گل می پوشاندند تا رطوبت باران و برف به سقف نفوذ پیدا نکند. قدرتی خدا نمی دانم چطور بود که وقتی فصل بهار از راه می رسید یک عالمه سیزه و یک عالمه گل شقایق که تخمشان از قبل لای کاه گلها بود ، خود به خود شروع می کرد به سبز شدن که خیلی تماشایی بود. می گفتم ... آن روز به همه مان خیلی خوش گذشت بخصوص به من و پسردایی که خودمان هم حال و هوایمان بهاری بود. یا نگاه او به من بود یا نگاه من به او ؛ از نگاهش پیدا بود که خیلی حرفها برای گفتن داد همان طور که من هم خیلی حرفها برای گفتن داشتم. آخر طی این ده روز گذشته هیچ کاغذی بین ما رد وبدل نشده بود. مثل این بود که پسردایی جواب مرا شنیده بود و دیگر خاطرش از جانب من جمع شده بود. این طور که پیدا بود دیگر آن عجله ده روز پیش را نداشت. برخلاف من که از این وضع پی شامده کلافه بودم. برای همین وقتی دوباره خاله جان برایش آش کشید و به دستم داد ، پیش از اینکه ظرف را به دستش بدهم ، کاغذی را که شب پیش برای او نوشته بودم ، با عجله گذاشتم زیر ظرف آش و دادم دستش. با دو بیت از اشعار خواجه شیراز ، حرف دلم را برایش نوشته بودم. البته نه به خوش خطی خودش. آن دو بیت این بود.

    حسب حالی ننوشتیم شد ایامی چند

    محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

    ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

    هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند

    بله ، یعنی این طوری نمی شود، یعنی می بایست کار آخر را اول بکنی. وقتی ظرف را از دستم می گرفت با تعجب نگاهی به کاغذ که زیر بود انداخت. او هم مثل خودم از بی پروایی من شگفت زده شده بود. جلوی چشم خودم خیلی با احتیاط و طوری که دیگران متوجه نشوند آن را گشود و خواند و با سرعت در جیبش گذاشت. از همان جایی که نشسته بودم نگاهم به او بود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود تو فکر ، مثل اینکه در معرکه ای گرفتار شده باشد. چشمانش همان چشمان بشاش چند لحظه پیش نبود ، ناگهان متوجه نگاهم شد. از نگاه منتظر و پر پرسش من که تمام حالتهای او را زیر نظر داشت گویی معذب به نظر می رسید. پنج دقیقه بیشتر نتوانست تاب بیاورد و به بهانه اینکه از فردا داراالفنون گشوده خواهد شد و درسش مانده از جا بلند شد و پایین رفت.

    از دیدن چنین واکنسی آنچنان بغض راه گلویم را بسته بود که داشتم خفه می شدم اما نمی توانستم گریه کنم ، فقط دلم می خواست خودم را از روی پشت بام بیندازم پایین . آنقدر نشستم تا همه رفتند پایین؛ اما من و تک و تنها روی پشت بام نشسته بودم و خیره به غروب خورشید مانده بودم. خورشید هم دلش چون من خونین به نظر می رسید.

    ده ، پانزده روز دیگر هم گذشت و شد آخر فروردین. در عرض این مدت همه اش گوش به زنگ بودم تا بلکه خبری بشود اما خبری که نبود هیچ او هم دیگر کاغذ دادنش را قطع کرده بود. در دل گفتم لابد عزمش سست شده ؛ گرچه نگاهش این را نمی گفت. البته ما هم خیلی همدیگر را نمی دیدیم.هروقت هم که می دیدیم فقط یک آن و یک سلام . اما در همان یک لحظه در نگاه مشتاقش چیزی که نشان بدهد عوض شده باشد نمی دیدم و همین بود که عذابم می داد.

    هربار تا دور و برم خالی می شد می رفتم سراغ درخت گل یخ که حالا دیگر آن هم گلهای معطرش را از دست داده بود. کم کم داشتم پیش خودم یک فکرهایی راجع به این قضیه می کردم که باز پیغامی از او به دستم رسید.

    این بار پیغامش را گذاشته بود لا به لای شاخ و برگ گلدان یاس روبروی پنجره مان که همیشه بوی عطر گلهایش در اتاقمان می پیچید.

    یک روز صبح که داشتم یاس می چیدم ، چشمم به کاغذ خورد ، پیغامش همین یک مصرع بود:

    مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

    با خواندن کاغذش ، تمام شوقی که در قلبم پیدا شده بود محو شد و رفت. همان جا بی اختیار جلوی طاقچه روبروی پنجره مان نشستم و رفتم توی فکر که این دیگر چه جوابی است که به من داده ، یعنی چه مصلحتی او می بیند که من نمی بینم؛ جز مسئله رضایت گرفتن از زن دایی . مگر از اول نمی دانست که باید او راضی باشد. تازه اگر راضی بشود که بعید به نظر می رسد به این آسانیها رضایت بدهد ، ولی اگر رضایت ندهد چه؟ کاش پیش از آنکه این بازی را شروع کرده بودم این فکرها را می کردم، تا همین جا هم که رفته بودم بس بود.

    اردیبهشت گذشت. تازه کرسی اتاقمان را جمع کرده بودیم. چهل پنجاه روز بیشتر به عروسی اشرف نمانده بود. زن دایی بیشتر جهیزیه اشرف را جور کرده بود. از سیاهی زغال تا سفیدی برف ، همه چیز برایش گرفته بود.، آن هم چه چیزهایی . بیشتر روزها هنوز آفتاب نزده با خاله اشرف دوتایی می رفتند بازار تا برای جهزیزه اشرف خرید کنند؛ گه گاه بعضی از وسیله هایی را که خریده بودند توی دستشان می دیدم ، منقل فرنگی ، دیگ و سینی مسی، ظروف چینی ، سماور روسی و خلاصه خیلی چیزهای دیگر که حالا از صدتای آنها یکیش به خاطرم مانده.

    یادم است یکی از همان روزها من و خاله کنار پنجره اتاقمان نشسته بودیم و بیرون را تماشا می کردیم. آن روز مادرم خانه نبود. از صبح رفته بود لاله زار تا قسط چرخ خیاطیش را بدهد. آن روز زن دایی یک پیرمرد حلاج را خبر کرده بود تا برای رختخوابهای اشرف پنبه بزند. زن دایی همه اش در رفت و آمد بود و به پیرمرد بیچاره امر و نهی می کرد که پنبه ها را خوب بزند. مهین جان خسته و کوفته از راه رسید. از بس خسته بود از من خواست تا برایش از شربت سکنجبینی که همیشه قرابه اش را پشت پنجرۀ اتاقمان می گذاشتیم بیاورم. در یک چشم برهم زدن شربت را

    آماده کردم و دادم دستش؛ همان طور که آن را سر می کشید با تعجب به پیرمرد حلاج انداخت که مشغول کارش بود و به خاله که روبرویش نشسته بود گفت: مثل اینکه عروسی نزدیک است خاله جان.

    خاله که انگار در پی چنین فرصتی می گشت به خنده گفت: آره مادر ، من هم همین فکر را می کنم.راستش برای همین هم آمدم اینجا تا بنشینم در این خصوص فکری بکنیم.

    مهین جان بدون اینکه چیزی بگوید با تعجب خاله را نگاه کرد. بدون شک خاله می دانست در مغز او چه می گذرد ، شاید برای همین بود که پیش از آنکه او حرفی بزند ادامه داد: می دانی خاله ، من می گویم در این موقعیت که این دختر دارد به خانۀ بخت می رود ادامه این وضع زیاد خوبیت ندارد ، کدورت را هرقدر کش بدهیم بدتر می شود. این ملوکی که من می بینم هیچ جوری حاضر نیست کوتاه بیایدف بی رو دریایسی از اشرف هم بیش از این نمی شود توقع کرد ، هرچه باشد چشمش به دهان مادرش است. به قول مادر خدابیامرزم هرکس گوش را میخواهد گوشواره را هم باید بخواهد. من از این می ترسم اگر وضع همین طور ادامه پیدا کند خدای نکرده کار به جاهای باریک بکشد که من و تو محض خاطر گل روی برادرت رضایت نداریم کار به آنجاها بکشد، برای همین اگر تو هم موافق باشی ، همین امشب که مردها آمدند با هم یک تک پا برویم به اتاقشان تا بلکه خدا بخواهد و این کدورت که بین ما و ملوک پیش آمده به خوبی و خوشی برطرف بشود.

    مادرم که مظلوم نشسته بود و گوش می داد مثل همیشه رای خاله را پذیرفت و نه نیاورد. خاله خوشحال شد و رفته به اتاق خودش ؛ از خدا پنهان نیست از او هم پنهان نباشد من هم مصل خاله وقتی دیدم مهین جانم آشتی کنان با زن دایی را قبول کرده ، خیلی خوشحال شدم. البته بیشتر خوشحالیم به خاطر افکار و آرزوهای خودم بود ، بیشتر هم به این امید که با برقراری صلح و صفای پیشنهادی خاله جان مشکل من و پسردایی هم به طریقی حل شود.

    از شور و شوقی که داشتم، خودم به مهین جان پیشنهاد دادم که می خواهم برای آشتی کنان شیرینی خاتون پنجره را بپزم ؛ مادرم خوشحال از حرفم استقبال کرد و گفت: فکر خوبی کرده ای گوهرجان، بخصوص که دخترداییت هم عروس شده و مناسبت دارد.

    مادرم که خسته بود رفت بخوابند. همین که دیدم خوابش برده فوری و با عجله همان جای توی پستوی پشت اتاقمان که به آنجا صندوقخانه می گفتیم ، روی منقل فرنگی که همیشه آنجا بود دست به کار شدم. برا یاین کار از قالب های برنجی استفاده می کردم که اشکال متنوع و زیبایی هم داشت. شکل گل ، پروانه ، ستاره و غیره. هنوز هم پس از این همه سال آنها را نگه داشته ام اما دیگر کو آن حال و حوصله. راستی که آدم تا جوان است یک شور دیگری در زندگیش دارد. همین طور تندتند شیرینهایی را که حالا توی روغن سرخ شده بود و یکی یکی از قالبش جدا می شد، از کاسه روغن داغی که داشت جلزولز می کرد در می آوردم و می چیدم در ظرف بلوری که کنار دستم گذاشت بودم ،آن هم ردیف به ردیف ، آخر از همه هم رویش خاک قند پاشیدم . خلاصه سرت را درد نیاورم تا مهین جانم از خواب بیدار شود یک ظرف شیرینی خاتون پنجره آماده کرده بودم و روی طاقچه تاقمان که همیشه رویش پیش بخاری می انداختیم گذاشته بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    غروب آن روز وقتی مردها از سرکار برگشتند من و مهین جان به اتفاق خاله مرحمت سه تایی همین طوری سرزده و بی خبر رفتیم بالا. خدا می داند وقتی دایی ناصر چشمش به ما افتاد چقدر خوشحال شد. انگار که خدا تمام دنیا را به او داده بود. اما راستش زن دایی زیاد ما را تحویل نگرفت ف فقط یک سلام و علیک آن هم خیلی خشک و رسمی و بیشتر به ملاحظه خواهرش که آنجا نشسته و ناظر بود. اما خدا وکیلی اشرف مثل پدرش ذوق زده شده بود ، همین طور پسردایی. گمان نمی کنم هیچ کس به اندازه او از اینکه ما برای آشتی کنان پا پیش گذاشته بودیم شادمان بود ، انگار که از خوشحالیش آسمانها را سیر می کرد.

    از بس ذوق زده شده بود ، بدون انکه خودش متوجه باشد از ظرفی که پیش رویش بود دوتا دوتا شیرینی خاتون پنجره ای بر می داشت و توی دهانش می گذاشت ببین دیگر چه بود که صدای اشرف در آمد و به دایی معترض شد که : آقاجان به داداش چیزی نمی گویید این طوری پیش برود خدای نکرده کار دست خودش می دهد.

    دایی همان طور که شیرینی پشت شیرینی در دهانش می گذاشت با دهانی پُر ، خنده کنان گفت: چه بگویم آقاجان ، رطب خورده منع رطب کی کند.

    اشرف که دید پسر و پدر انگار در خوردن شیرینیها با هم مسابقه گذاشته اند وسوسه شد ، او هم یک شیرینی از توی ظرف برداشت و در دهانش گذاشت و تا شیرینی از گلویش پایین رفت نظرش عوض شد. خنده کنان گفت: به به ، خیلی خوشمزه است. ماشاالله بدون شک دستپخت عمه مهین است نه؟

    خاله که نزدیکر از همه ما به اشرف نشسته بود با تحسین به صورت گل انداخته من نظر انداخت و در پاسخ دختردایی گفت: نه خاله جان ، کار عمه مهینت نیست، کار دخترعمه مهین است.

    اشرف که این را شنید بی توجه به زن دایی که از دور به او چشم و ابرو می آمد شروع کرد به تعریف و تمجید از من ؛ زن دایی که حسابی از دست اشرف کلافه شده بود وقتی دید از پس زبان او بر نمی آید برای آنکه به نحوی تعریف و تمجیدهای او را از رنگ و لعاب بیندازد قری به سر و گردنش داد و گفت: خاتون پنجره می خواهید ، فقط خاتون پنجره هایی که فروغ جان می پزد، شیرینی پزی اش حرف ندارد ، از بس خوشمزه است ، هنوز نگذاشته توی دهان آب می شود.

    خالۀ اشرف که حسابی سرکیف آمده بود بادی به غبغب انداخت و رو به خواهرش گفت: خوب به خاله اش رفته دیگر ، او هم هزارماشاالله مثل خودت خوش دست و پنجه است. تازه هنوز باقلواهایش را نخورده ای خواهر ، ان شاءالله این بار که همگی تشریف آوردید منزل ما می گویم تا برایتان باقلوا درست کند.

    با این حرفهایی که می شنیدم بدجوری توی ذوقم خورده بود ؛ با این حال فقط نشسته بودم گوش می دادم. نه من ، بلکه مهین جان و خاله هم همین طور، هیچ کس حوصله دهان به دهان گذاشتن با آن دو را نداشت. نا سلامتی آمده بودیم آشتی کنان. از حالت صورت پسردایی پیدا بود که از این حرفها خون خونش را می خورد اما شرم و حیا و ملاحظه ای که با مادرش داشت مانع از آن می شد که واکنشی نشان بدهد. تنها کسی که قادر بود جلوی آنان در آید و بخصوص خاله اشرف را سرجایش بنشاند دایی ناصر بود که او هم این کار را کرد. در حالی که به تمسخر می خندید با لحنی طنزآلود رو به خواهرزنش کرد و گفت: پس با این حساب خاله خانم ، فروغ خانم شما زده روی دست آقا رضا قناد فرد لاله زاری، همانی که حاج ماشاالله خان همیشه ازش باقلوا و شیرینی می گیرد.

    دایی با این شوخی می خواست به آن دو بفهماند که ما می دانیم اینها همه اش فقط حرف است، آن هم با گوشه و کنایه درست مثل خودشان ، هردو خیلی خوب منظور دایی را فهمیدند و تا آخر که ما آنجا نشسته بودیم دیگر صدایشان در نیامد. این حرف دایی بدجوری به هردوشان اثر کرده بود.

    این آشتی کنان صوری جز رنج و زحمت ، بخصوص برای مادر بیچاره ام و بعد برای ما نصیبی نداشت. بله ... از فردای آن شب کار هر سه تایی ما شده بود تهیه دیدن جهیزیه اشرف. خدا می داند که طفلکی خاله با آن دستهای لرزان و با آن کمردردش در کنار ما چقدر دوخت و دوز می کرد. سفره قند، دمکنی ، بقچه سوزنی و خلاصه خیلی چیزهای دیگر که زن دایی از ما می خواست تا آماده کنیم. شاید باورت نشود که بیشتر از پانزده روز فقط داشتیم همین خرده ریزها را تهیه می کردیم. هر کدام را که آماده می کردیم می گذاشتیم توی اتاق خاله که نسبت به اتاقهای دیگر اسباب و اثاثیه کمتری داشت.

    به قول دایی اتاقش شده بود عین بازار شام. طفلکی بین آن همه اسباب و اثاثیه که دور و برش ریخته بود جایی برای جنبیدن نداشت ، اما با وجود این از این بابت گله ای نداشت. هنوز یادم است هرتکه از جهیزیه اشرف را که به اتاقش می بردند تا اناانزلنا نمی خواند و همه را تغیب نمی کرد که هلهله بکشند نمی گذاشت که روی زمین بگذارند.

    یکی از همان روزها که دایی و عهد و عیالش به اتاق خاله جان رفته بودند تا طبق رسم و رسوم آن دوره پیش از فرستادن جهیزیه از آن سیاهه بردارند تا خانواده داماد هم به حکم تایید پای آن را امضا کنند ، خاله جان ما را هم خبر کرد تا برای جهازبینی برویم آنجا.

    وقتی دایی با کمک مهین جان و پسردایی که خطاطیش حرف نداشت کار سیاهه برداری از جیزیه را تمام کردند ، زن دایی برای نخستین بار از خوشحالش روی در اتاق ضرب گرفت و همگی از خوشحالیمان دست زدیم. حتی خود اشرف هم بدون آنکه متوجه باشد که عروس است با ما دست می زد. من و پسردایی که درست رو به روی هم نشسته بودیم مثل همیشه داشتیم نگاه رد و بدل می کردیم. نمی دانم ... خاله جان شاید می فهمید که در مغز ما چه می گذرد، همین که همه از دست زدن خسته شدند رو به دایی و خانمش که شاد و شنگول کنار یکدیگر ایستاده بودند کرد و گفت: خوب خاله جان ، دست هردویتان درد نکند. ان شاءالله که اشرف جان خیر این جهیزیه را ببیند، ان شاءالله همان طور که دخترتان را دارید عروس می کنید این آقا را هم دامادش کنید.

    پسردایی که تازه متوجه شده بود خاله جان برای دامادی او دعا می کند از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت. من هم همین طور. زن دایی که انگار به دنبال نین فرصتی می گشت همان دم پی حرف خاله جان را گرفت و گفت: خدا از دهانتان بشنود خاله جان ، اتفاقاً خودم هم در فکرش هستم، ان شاءالله یکی از همین روزها اگر خدا بخواهد می خواهم برایش بروم خواستگاری.

    خاله جان که مثل من و پسردایی از این حرف حسابی جا خورده بود ، با تعجب پرسید:بَه بَه ، به سلامتی ، خوب کسی را هم در نظر گرفته ای مادر؟

    - در نظر داشتنش که در نظر دارم. فقط باید ازشان برای خواستگاری وقت بگیرم.

    خاله صدایش را پایین آورد و آهسته پرسید: خوب به سلامتی کی هست؟

    زن دایی در حالی که با افتخار سرش را بالا گرفته بود و به پسرش نگاه می کرد جواب داد: دخترآقای پنجه شاهی ، راستی هم که دخترش مثل پنجه آفتاب است ، مادرش با خواهرم از آن دوستهای چندین و چندساله اند می گویند ثروت پدرش از پارو بالا می رود ، چهارتا دختر دارد که این آخریش است و آن سه تای دیگر را فرستاده خانۀ بخت،آن هم با چه جهیزیه هایی ، یکی از یکی بهتر. تازه سوای جهیزیه به هرکدامشان یه کلفت سرجهازی داده.فقط همین یکی مانده. خواهرم می گوید پسرهای فک و فامیل همه او را می خواهد ، می گویند خود دختر گفته من هیچ رغبتی به هیچ کدامشان ندارم ، حالا یا نصیب و یا قسمت تا ببینم چه یم شود.

    انگار تمام خون بدنم را به یکباره کشیدند. سرم مثل صخره روی بدنم سنگینی می کرد. جرات نداشتم سرم را بلند کنم و ببینم او چه حالی دارد.

    تنها چیزی که متوجه شدم رفتن پسردایی از آنجا بود. چند لحظه که گذشت من هم به بهانه ای بلند شدم و رفتم به اتاق خودمان.

    فقط خدا می داند آن شب تا خود صبح برمن چه گذشتف همین که سحر شد از جا بلند شدم رفتم به سراغ گلدان یاس ، تنها به این امید که ببینم پیغامی دارد یا نه ، خوشبختانه پیغامش آنجا بود . روی یک تکه کاغذ با خط نستعلیق نوشته بود:
    یه حسن وفا کس به یار ما نرسید
    ترا در این سخن انکار کار ما نرسد
    اگر جلوه فروشان به جلوه آمده اند
    کسی به حسن ملاحت به یار ما نرسد

    انگار که خدا دنیا را به من داده باشد ، دیگر خیالم راحت شده بود. ترس و اندوه شب گذشته مثل بخار از دلم محو شد. برای نخستین بار از خوشحالی کاغذش را که در دستم بود بوسیدم.
    این شادی بیشتر از یک روز دوام نداشت چرا که از فردای آن روز زن دایی راستی راستی به صرافت افتاده بود تا برای خواستگاری روزی را معین کند.
    خدا می داند که هر وقت در این باره گوشه و کنایه ای می شنیدم چه حالی می شدم، قلبم چنان از نگرانی و هیجان می تپید که انگار می خواست از سینه ام بیرون بیاید.

    یک روز طرفهای عصر ، من و خاله جان در اتاق زن دایی نشسته بودیم و در گلدوزی پرده های اشرف که هنوز آماده نشده بود به او کمک می کردیم. یک دفعه در باز شد و خالۀ اشرف از راه رسید. مثل همیشه از راه پشت بام آمده بود. پس از سلام و چاق سلامتی با زن دایی هر چه تعارفش کرد ننشست، گفت کلی کار دارم ، فقط آمده ام خبرخوشی بدهم و بروم.
    زن دایی ذوق زده پرسید: چه خبری؟
    - خبر خوب ، عاقبت برای خواستگاری از خانم پنجه شاهی وقت گرفتم.
    - راست می گویی؟
    - دروغم چیست، برای پنجشنبه هفته آینده ، یعنی ده روز دیگر قرار گذاشتم ، پیش خودم گفتم تا آن روز جهیزیه را هم فرستاده ای و سرت خلوت شده.
    - دستت درد نکند، بهترین کار را کردی، بنشین تا چایی ، قلیانی ، چیزی بیاورم.
    - نه خواهر ، گفتم که کار دارم ، پذیرایی باشد برای بعد، باید بروم.
    او رفت. زن دایی هم به دنبالش روانه شد و مثل همیشه پیش از رفتن مدتی توی راه پله های پشت بام ایستاده بودند و حرف می زدند. آن دو که رفتند سکوت برقرار شد؛ تنها صدایی که می آمد صدای تیک تیک ساعت سرطاقچه بود. برای فرار از نگاه خاله ، به عمد سرم را پایین انداخته بودم که مثلاً دارم گلدوزی می کنم ، اما چه گلدوزی، از بس دستم می لرزید نمی توانستم سوزن را درست به دست بگیرم. خاله که گوشه دیگر پرده را در دست داشت با نگاه مظلوم از زیر چشم مرا می پایید. تا دستم رو نشده بود بهتر بود از اتاق خارج شوم.

    در طی آن ده روزی که تا موعد خواستگاری داشتیم ، دیگر نه خواب داشتم و نه خوراک. چقدر بر من سخت و طولانی گذشت، فقط خدا خبر دارد. انگار ده هزار سال بود. روز و شب در این فکر بودم که آخر این ماجرا به کجا می انجامد. اندوهگین و افسرده گوشه ای می نشستم و توی فکر می رفتم.
    یک روز که به همین احوال روی لبه کنار پنجره اتاقمان نشسته بودم و از آنجا به حیاط خیره شده بودم یکباره مهین جان در را باز کرد و وارد شد. به قدری غرق در افکارم بودم که همان دم متوجه حضورش نشدم. یک آن زا صدایش که بلند شده بود ، به خود آمدم.
    - ای مادر، تو اینجا نشسته ای و جواب مرا نمی دهی؟
    گیج و مبهوت پرسیدم: کی مرا صدا زدید؟
    حیرت زده مرا نظاره کرد و پرسید: نشنیدی؟
    مثل آدمهایی که از خواب پریده باشند گفتم:نه.
    مادرم در حالی که فکورانه نگاهم می کرد زیر لب گفت: عجیب است ، چطور پسردایی ات از اتاق خودشان صدای مرا شنید و آمد کمکم ، آن وقت تو که یک طبقه پایین تر از او بودی نشنیدی. به علاوه تو که اینجا نشسته بودی و مرا می دیدی.
    بدون آنکه توجهی به حرفهای مادرم داشته باشم حواسم جای دیگری بود. انگار نه انگار که طرف صحبت او هستم. بی اعتنا به او به گوشه ای زل زده بودم و افکارم را زیر و رو می کردم. یک آن دوباه از صدایش به خود آمدم: گوهر چی شده؟ چرا بهتت زده، چرا این جوری شده ای؟
    آن قدر هول شده بودم که نگو، با قیافه ای گرفته پاسخ دادم: من طوریم نیست.مهین جان بدون آنکه در فکر زمین گذاشتن بسته سنگین توی دستش باشد در همان حال بهت زده نگاهی به من کرد و با لحن پرمعنایی گفت: تو هم گفتی من هم باور کردم ، لابد گمان می کنی مادرت کور است و نمی بیند. راستش را بگو گوهر، تازگی ها چرا اینجوری شده ای ، انگار که در این دیار نیستی ، همه اش مثل آدمهای غصه دار کز کرده ای یک گوشه ، انگار که راه بر احوالت نمی بری. دست کم یک کلام هم نمی گویی دردت چیست تا ...
    دیگر طاقت شنیدن نداشتم. بی اختیار زدم زیر گریه و از اتاق بیرون دویدم.
    هنوز در را درست پست سرم نبسته بودم که با پسردایی رو به رو شدم. یک آن ایستاد و به چشمان اشک آلود من خیره شد. بعد بدون آنکه کلامی بگوید سرش را پایین انداخت و از پله ها بالا رفت. از همان جا که ایستاده بودم با نگاه غمزده ای دنبالش کردم. پیش از آنکه از خم پله ها بگذرد، باز مکثی کرد و به من خیره شد. مثل این بود که می خواست چیزی به من بگوید ، اما رفت.
    غروب آن روز فهمیدم می خواسته چه بگوید، پیغامش را با یک بیت شعر برایم نوشته بود ، آن هم واضح و روشن.

    بر سر آنم که گر ز دست برآید
    دست به کاری زنم که غصه سرآید

    یک روز صبح سحر ، مثل همیشه زودتر از همین جان بیدار شدم. بی حوصله و کسل از جا بلند شدم تا سماور زغالیمان را آتش کنم که صدای پچ پچ دو نفر به گوشم خورد. گوشۀ پرده را پس زدم و بیرون را تماشا کردم. دایی و پسرش بودند. هر دو توی راهرویی که به در حیاط منتهی می شد ایستاده بودند و آهسته با همدیگر حرف می زدند. به قدری آهسته که صدایشان شنیده نمی شد، اما از حالتها و حرکتهایشان هویدا بود که حرفهای معمولی نمی زنند. هر دو سرشان را انداخته بودند پایین. انگار که نگاهشان را از هم می دزدیدند. پس از آنکه گفتگویشان تمام شد ، پسردایی فوری در را گشود و از خانه بیرون زد. پس از رفتن او پدرش تا مدتی ایستاده بود و فکر می کرد. با کنجکاوی و دقت تمام او را زیر نظر داشتم. او هم مثل من در عالم خودش بود. گه گاهی هم سربلند می کرد و به پنجرۀ اتاقمان نظری می افکند و با خودش لبخند می زد تا اینکه خسته شد. آبی به صورتش زد و سر به زیر از پله ها بالا آمد. به جای آنکه به اتاق خودشان برود یکراست رفت به اتاق خاله. حس ششم به من گفت که در خانه ما خبرهایی هست.
    دو سه شب پس از این اتفاق بود که خاله جان میهمانی مفصلی ترتیب داد و اشرف و نامزدش را به اصطلاح پاگشا کرد. البته بعدها فلسفه این میهمانی دادن خاله جان برای من روشن شد. دو روز پیش از میهمانی هم دایی را به گلابدره فرستاد تا میرزا عبدالحسین خان را برای آن شب وعده بگیرد.
    آن شب یک ساعت به غروب همگی دور یکدیگر روی تخت حیاط جمع بودیم. یادم می آید میرزا عبدالحسین خان آن شب خوالی غروب و همزمان با دایی از راه رسید و روی تخت کنار دایی نشست. یک ربع ، نیم ساعتی می شد که با هم آهسته صحبت می کردند. زن دایی که در رفت و آمد بود هربار که به حیاط می آمد از دور نگاه مشکوک و کنجکاوی به آن دو می انداخت و دوباره می رفت پی کار خودش . او هم درست مثل من یک چیزهایی احساس کرده بود و آن دو را می پایید. دایی که متوجه این نکته شده بود تا می دید زن دایی می آید برای آنکه میرزا عبدالحسین خان را متوجه حضور او کند شروع می کرد به سرفه های زورکی که خیلی مصنوعی ب.د.
    تازه داشتند پیش خوانی اذان را می کردند که صدای چکش در حیاط بلند شد. زن دایی به هیچ کس مجال نداد و پیش از همه خودش دوید و در خانه را گشود.
    صدای سلام و علیک و تعارف آنان را شنیدم.
    - بَه بَه مشرف فرمودید، پس چرا خانوم خانوم ها و پدر آقای داماد تشریف نیاوردند...
    زن دایی با عجله وارد حیاط شد و به دنبالش هم داماد و خواهرش وارد شدند.البته ناگفته نماند که وقتی زن دایی دید خانوم خانوم ها و پدر آقای داماد همراه آنان نیستند خیلی وا رفت ، اما با این حال طوری آن دو را بالا و پایین می کرد که انگار صدراعظم و خواهرش از راه رسیده اند. البته از شکل و شمایل هردوشان هم می شد فهمید که خودشان هم چنین احساسی دارند. به قول معروف انگار از دماغ فیل افتاده بودند. بدون آنکه درست و حسابی جواب سلام و علیک بقیه به جز دایی را بدهند همان طور با کفش لب تخت نشستند و پا روی پا انداختند تا من و پسردایی از آنان پذیرایی کنیم. من با شربت و او با شیرینی و میوه.
    خواهر داماد که غیبتش نباشد خیلی هم زشت بود، وقتی اشرف که تا آن موقع به دستور مادرش توی اتاقشان مانده بود برای سلام و خوش آمد گویی با او جلو آمد، پیش پایش بلند که نشد هیچ ، حتی وقتی خود داماد هم نیم خیز شد تا به احترام او از جایش بلند شود از زیر گوشه کت او را کشید که یعنی بنشین نمی خواهد جلوی پای عروش بلند شوی، او هم فرمان برد و نشست.
    نمی دانم زن دایی متوجه این نکته شد یا نه. اشرف دستپاچه لب تخت نشست. از این طرز رفتار آنان دلم به حال اشرف سوخت. همین طور هم برای خاله که برای عزت و احترام به آن دو این همه توی خرج افتاده بود. همه و همه هم از جیب خودش. بعدها از زبان مادرم شنیدم که به خاطر میهمانی آن شب تنها اشرفی را که از جوانیش داشته فروخته بود تا بتواند سور و سات آن شب به اصطلاح پاگشا را فراهم کند.
    خدا رحمتش کند ، البته برای اینکه دل مرا هم به دست آورد یه چادر چیت گلدار هم از دو تومانی که تتمه اشرفی برایش مانده بود برایم خرید که برای آن شب آن را دوخته و بر سر داشتم. برخلاف من که فقط چادرم نو نوار بود ، اشرف از سرتا پا به خودش رسیده بود. یکی از همان لباس های نویی را که که مهین جان برایش دوخته بود به تن داشت با چادر زری و جوراب توری که آن زمان تازه مد شده بود و از روسیه آورده بودند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/