1
مادربزرگم که معلوم بود حال عروسش را خوب میفهمد در تایید حرفهای او و درحالیکه سرش را تکان میداد با صدای آرامی گفت : خدا نکند ، آره مادر کار صحیحش هم همین است ، آن هم توی این زمانه ، آدم انقدز چیزها میشنود که پناه بر خدا .
عزیز نفس عمیقی کشید و در ادامه سخنانش برای دلداری مادرم گفت : دخترم تو هم عوض اینهمه نگرانی و تشویش بهتر است به خدا توکل کنی ، البته در این حرفی نیست که هم شما و هم پدرش باید خیلی حواستان را جمع کنید ، از همه این حرفها گذشته ما هم اینجا بیکار نیستیم .
آقا جون که تا انموقع ساکت نشسته بود در تایید حرفهای عزیز گفت : آره بابا جان ، عزیزت درست میگوید . شما نمیخواهد اینهمه نگران باشی ، هر چه باشد این خانم به اندازه چندین لیسانس و دکترای روانشناسی تجربه آدم شناسی دارد . دخترم پنجاه سال تجربه و سر و کله زدن با آدمهای مختلف برای شناختشان چیز کمی نیست . به قول معروف شما مو میبینی ما پیچش مو .
مادرم که معلوم بود با شنیدن دلگرمی آن دو قوت قلبی یافته دستهایش را رو به آسمان بالا برد و با آرزومندی گفت : توکل بر خدا .
آن روز این گفتگوها باعث شد تا مادرم کمی آرام بشود و این فقط به خاطر مهارتی بود که عزیزم در این زمینه داشت . همیشه در سخنان او آرامشی بود که ناخودآگاه روی مخاطبش اثر میگذاشت . تازه بحث در مورد اصل و نسب خانوادگی داماد تمام شده بود که مریم بانو با سینی چای وارد شد . عزیز درحالیکه از سینی مریم بانو یک استکان چای برمیداشت ، لحظه ای با مهربانی مرا نگاه کرد و خطاب به او گفت : دستت درد نکند مریم بانو ، اگر زحمتی نیست یک لیوان شربت بیدمشک برایم بیاور .
مریم بانو که خیلی مادر بزرگم را دوست داشت هراسان پرسید : چی شده خانم جان ، باز خدای ناکرده حالتان خوب نیست .
عزیز فوری گفت : نترس دخترم ، امروز از همیشه سر حالترم ، شربت را برای لی لی جان میخواهم ، مگر نمیبینی عروسکم صورتش گل انداخته .
آقا جون که با حرف عزیز به صورتم دقیق شده بود با شیطنتی پر مهر خندید و گفت : شربت دیگر برای چه گوهر خانم ، الان توی دل عروس دارند قند آب میکنند . و برای سر به سر گذاشتن با عزیز رو به من که از شدت هیجان ضربان قلبم چند برابر شده بود و حسابی گر گرفته بودم کرد و گفت : این گوهر خانم حال شما را بهتر از همه میفهمد . اخر نمیدانی پدر جان ، روز خواستگاریمان ، خودش از خوشحالی و ذوق نفهمید چطور در را به روی من باز کند . برای همین هم پله ها را ندید و پایش پیچ خورد افتاد زمین .
عزیز که معلوم بود از این شوخی سر کیف آمده ، درحالیکه به شوخی با اخم به آقا جان نگاه میکرد معترضانه گفت : ای آقا ، اصلا من میدانستم شما به چه منظور به خانه ما آمده اید که هول بشوم . شما هم وسط دعوا خوب نرخ تعیین میکنیدها .
همه زدند زیر خنده . مادرم که نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، پرسید : عزیز تو را به خدا آقا جان راست میگوید ؟
مادربزرگم با حالتی با مزه گفت : ای مادر ، چه بگویم ؟ و باز همه خندیدند ، از چهره اش پیدا بود که آقا جان درست میگوید .
عزیزم همانطور که میخندید رو به من کرد که هنوز هم توی فکر بودم و گفت : دخترم بلند شو تا مهمانان نیامده اند دیوان حافظ را بیاور تفالی بزنیم .
از جا بلند شدم . دیوان حافظ مثل همیشه کنار تخت پدرم بود . فوری به سراغش رفتم . تا خواستم از اتاق بیرون بیایم ناخودآگاه چشمم به قاب عکسی افتاد که همیشه روی میز آرایش مادرم بود . عکس دوتایی آقاجون و عزیز در روز ازدواجشان . خدا میداند چند سال از تاریخ ازدواجشان میگذشت با وجود اینکه کاغذ سیاه و سفید عکس در اثر گذشت زمان زرد شده بود ، اما تصویر آن دو انگار زنده به نظر میرسید . داماد درحالیکه پشت سر عروس ایستاده بود ، با چشمان مشتاق و پر محبت به صورتش لبخند میزد . بر خلاف او عروس در لباس گیپور درحالیکه به سینه داماد تکیه داده بود با حالتی محزون به روبرو خیره شده بود با وجود این که بارها و بارها این عکس را دیده بودم نمیدانم چرا باز دلم میخواست بایستم و آن را تماشا کنم . غرق در این فکر به قاب عکس خیره مانده بودم . مثل آن بود که اولین بار است آن را میبینم . نمیدانم چند لحظه گذشت ، ناگهان از صدای مریم بانو که مادرم دنبال من فرستاده بودش از جا پریدم . آنقدر به فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم کی وارد اتاق شد . درحالیکه او هم به عکس خیره شده بود گفت : لی لی جان چرا ایستاده ای ؟ مگر نمیشنوی صدایت میزنند ؟
آرام وارد میهمان خانه شدم . چشمم به عمه جان اشرف ، خواهر آقا جون افتاد که تازه از راه رسیده بود .
سلام عمه خانم .
تا چشمش به من افتاد خندید و با شوخ طبعی همیشگیش گفت : سلام عروس خانم ، شما رفته بودی گل بچینی بیا دیوان حافظ بیاوری ؟
با شرمندگی گفتم : ببخشید عمه جان ، متوجه نشدم شما آمده اید .
عمه خانم خندید و گفت : شوخی کردم دخترم . حالا بیا ببوسمت عروس خانم و آغوشش را گشود . خیلی دوستش داشتم . عمه جان اشرف به جز نسبتی که با آقا جون داشت ، دختر دایی عزیز هم بود . به نظر میرسید که همسن باشند . عزیز دیوان حافظ را در دست گرفت و درحالیکه زیر لب نیتش را زمزمه میکرد و نگاهش به بالا بود آن را گشود . بعد نگاهش را پایین آورد نگاهمان به لب عزیز بود تا حرف بزند . اما او آنقدر محو اشعار شده بود که گویی خوابش برده است . عاقبت مادرم که معلوم بود بیشتر از بقیه مشتاق شنیدن است کاسه صبرش سر آمد و پرسید : خوب عزیز ، چه شد ؟
مادربزرگم بدون اینکه سرش را بلند کند و درحالیکه هنوز نگاهش به دیوان حافظ بود لبخند زد و گفت : نمیدانم ثریا جان چه بگویم ، انگار خواجه شیراز هم با من شوخیش گرفته .
مادرم که متوجه منظورش نشده بود با نگرانی پرسید : چطور مگر ؟
عزیز که از بالای عینکش به صورت او نگاه میکرد گفت : ببین چه آمده . و شروع کرد به خواندن :
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور **** کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
عزیز دیگر باقی اش را نخواند و فوری کتاب را بست و رفت توی فکر . مادرم که معلوم بود حسابی کلافه شده ، با حالتی پریشان گفت : این که جواب نیت ما نیست ، عزیز خوب است یک تفال دیگر با همان نیت بزنید .
عزیز درحالیکه دیوان حافظ را روی میز عسلی پیش رویش میگذاشت گفت : نه ثریا جان ، خودت خوب میدانی که حافظ لسان الغیب است . من به جوابش ایمان دارم . فقط باید کمی صبر کنیم .
مادر به این پاسخ قانع نشده بود و اصرار داشت دوباره امتحان کنیم . عاقبت آقا جون برای آرام کردن دل عروسش یکبار دیگر دیوان حافظ را با همان نیت گشود . این بار نیز خواجه شیراز پاسخ مشابهی داد :
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید **** که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
هنوز آقا جون دیوان را نبسته بود که زنگ در به صدا درآمد . مریم بانو رفت در را باز کند . . این بار راستی راستی خودشان بودند . پدرم برای استقبال از آنان رفت . من هم به اشاره مادر فوری به اتاق خودم رفتم و از پشت پرده به تماشا ایستادم . مدتها بود که با دقت باغ را اینطور تماشا نکرده بودم .
تازه متوجه شدم که نوازش دست پاییز همه جا را زیبا کرده ، بخصوص برگهای سرخ و زرد درختان چنار را که همچون بارویی در کنار دیوار باغ صف کشیده بودند و در زیر آفتاب رنگ پریده پاییزی میدرخشیدند آب استخر از تمیزی برق میزد . باغچه ها غرق گل و ریحان بود . ذوق و سلیقه عمو کرم در گل کاری حرف نداشت بخصوص گلهای سرخ محمدی که او پرورش میداد در دلربایی نظیر نداشت ، همین طور پیچکهایی که کاشته بود و حالا مستانه با وزش باد پاییز پیچ و تاب میخورندند و میرقصیدند .
معلوم بود که عمو کرم این یکی دو روزه به ملاحظه نگرانی مادرم بیشتر از همیشه روی پا بود . بنده خدا با آن کمر دردی کلی گل و گلدان از تو گلخانه بیرون کشیده بود و روی ایوان و پله ها به نمایش گذاشته بود .
آنان را از دور دیدم . پارسا و مادرش ، منیژه خانم با دسته گل و شیرینی آمدند . امیر هم همراهشان بود . از دور صورت پارسا را میدیدم . با امیر که معلوم بود سر به سرش میگذارد مشغول بگو بخند بود . بر خلاف آن دو منیژه خانم مات و مبهوت ایستاده بود و حیرتزده به اطراف نگاه میکرد . گویی ابهت منظره موجب شده بود تا تعلل کند و آهسته پیش بیاید .
نخستین بار بود که او را میدیدم . برادرم خیلی تعریف اخلاق و خانه داری و سلیقه اش را میکرد . میگفت که دستپختش حرف ندارد میگفت هر وقت او هوس غذاهای ایرانی بکند ، منیژه خانم مثل برق برایش آماده میکند . با آنکه نمیشد گفت جوان است ، ولی به سن خودش هنوز زیبا بود . شاید خیلی بهتر از عکسهایش که امیر نشانم داده بود . با لحنی متین و مودب با پدر و مادرم که برای خوش آمدگویی جلو رفته بودند سلام و احوالپرسی کرد . بدون آنکه خودم را نشان بدهم از پشت پرده کنار آمدم .
از خوشحالی صدای مادرم احساس کردم از همین برخورد اول از مادر پارسا بدش نیامده . با احترام تعارفشان کرد به اتاق پذیرایی . صدای درهم و برهم گفتگوهایشان را میشنیدم . با بزرگترها خوش و بش کردند و نشستند . ده دقیقه ای که گذشت مادرم مریم بانو را فرستاد دنبالم ، طفلکی سینی چای را خودش آماده کرده بود . تا خواست سینی را دستم بدهد هول شدم و دستم لرزید . مریم بانو با محبت و دلسوزی نگاهم کرد و پرسید : چه شده خاله جان هول شدی ؟
رویم نشد راستش را بگویم . به پاشنه بلند کفشهایم اشاره کردم و گفتم : خاله جان ، میترسم این پاشنه ها کار دستم بدهند . اگر میشود شما چای را دور بگردانید .
خاله که متوجه دستپاچگیم شده بود سر به سرم گذاشت و با خنده گفت باشد خاله ، اما اگر جای تو مرا پسندیدند سر خودت بی کلاه می ماند .
از حرف با مزه مریم بانو خنده ام گرفت و گفتم آنکه سرش بی کلاه میماند عمو کرم است نه من .
غش غش خندید و درحالیکه سینی در دستش بود با ملاطفت هلم داد و گفت برو عروس خانم ، برو که دیر شد .
به اصرار ، جلو مریم بانو را افتادم تا گفتم سلام ، همه حاضران جلوی پایم ایستادند . از توجه آنان دست و پایم را گم کرده بودم . خدا رحم کرد که سینی در دست خاله بود ، والا نمیدانم چه اتفاقی می افتاد . مادر پارسا برای روبوسی با من آغوشش را گشود . برخورد خودمانی او باعث شد که زود خودم را پیدا کنم همه منتظر بودند تا من بنشینم .
منیژه خانم با اصرار مرا روی صندلی خودش که روبروی پارسا بود نشاند . خودش هم روی کاناپه کنار دست مادر نشست . مادرم دستور داده بود تا من سینی چای را دور بگردانم . برای همین هم وقتی سینی را در دست خاله دید یک جوری نگاهم کرد که فهمیدم منظورش چیست . وقتی خاله شروع به پذیرایی کرد ، نفس راحتی کشیدم اما میدانستم که مادر از این کارم گله خواهد کرد . دست خودم نبود و از هیجان آرام و قرار نداشتم .برخلاف من ، پارسا با آرامش پا روی پا انداخته بود و درحالیکه مرا زیر نظر داشت با آقا جون سرگرم گفتگو بود .
گاهی که آقا جون حواسش جای دیگری بود نگاهم میکرد و لبخند میزد . کم کم گفتگوهای صمیمی امیر با پارسا و مادرش حال و هوای مجلس را از حالت تشریفاتی و رسمی بیرون آورد و همه به حرف افتادند حتی عمه جان اشرف هم که خیلی زود جوش نبود ، با منیژه خانم میگفت و میشنید . همه به جز عزیز جون که بر خلاف همیشه ساکت و مظلوم و غرق فکر نشسته بود و بدجوری رفته بود توی نخ مادر پارسا که سرگرم گفت و شنود بود .
از سر کنجکاوی بود ، نمیدانم ، هر چه بود عزیز یک طوری نگاهش میکرد که خود منیژه خانم هم متوجه شده بود . گه گاه با حالت خاصی به عزیز جون نگاه میکرد و لبخند میزد .
مادرم با اشاره ابرو ، طوریکه کسی متوجه نشود به من فهماند که باید شیرینی را دور بگردانم . این کار وظیفه من بود . مریم بانو دیگر آنجا نبود تا این را هم گردنش بیندازم .
تا پایان صفحه 11