فصل سیزدهم

چند روز بعد به آزمایشگاه رفتیم تا جواب آزمایش را بگیریم. علیرضا آن روزکلا س فوق العاده مهمی دا شت، ولی هرچه سعی کردم دست به سرشر کنم، با وجود کارهایی که داشت، حاضر نشد من تنها به آزمایشگاه بروم. وقتی هم که به آن جا رسیدیم،گفت: «تو توی ماشین بشین تا من جوابو بگیرم.»
‏بدون این که کوچک ترین اهمیتی به خواسته اش بدهم،گفتم: «علیرضاء من آدم ترسو یی نیستم. بذار بفهمم چه آینده ای انتظار مو می کشه. اگه قرار باشه چیزی رو از من مخفی کنی، بیشتر خرد می شم.»
‏در حالی که اضطرابش را پنهان می کرد، تسلیم شد و من با یقین کامل از ضعفم، درکنارش به راه افتادم. متصدی آزمایشگاه وقتی که چشمش به من افتاد، سرش را به زیر انداخت و سر جایش نشست. از این حالت اوکاملأ متوجه شدم که جواب قبلی اشتباه نبوده. آرام و بی خیال گوشه ای نشستم و علیرضا برای گرفتن جواب به میز متصدی نزدیک شد. چندکلمه ای با هم پچ پچ کردند و بعد علیرضا با جواب آزمایش و چشمانی که از بارش اشک ابایی نداشت، به سویم بازگشت. تبسم شکسه اش درد ش را افزون تر ‏جلوه می داد. بدون این که سؤالی بکنم یا او جوابی به من بدهدی دوباره به طرف اتومبیل رفتیم. ‏
مدت های مدید توی خیابان ما بی هدف دور می زدیم.پرده ضخیم سکوت آن چنان شیردلانه در بین ما قرار گرفته بودکه هیچ کدام یارای دریدن آن را نداشتیم.گه گاه جسته گریخته نگاهی به هم می افکندیم و باهمین رد و بدل های چند ثانیه ای، دنیا یی از اسرار را برای هم فاش می ساختیم. حقیقتأکه زبانی گویاتراززبان نگاه وجود ندارد. دقیقأ مثل این بودکه از طبقه صدم یک آپارتمان در حال سقوط باشم، و علیرضا در میانه راه ایستاده باشد و با نگاه به من بگوید: «شجاع باش. از این جا پایین تر نمی ری. همین جا نگهت می دارم!»
‏از آن روز دیگر شک ما به یقین تبدیل شد، و تصمیم گرفتم پزسکی مجرب پیدا کنم. حیاتی ترین مسئله در این میان حاملگی ام بودکه نمی دانستم یگونه باید با آن برخورد کنم. چند روز پس از این که علیرضا دوباره اعتماد به نفس خویش را بازیافت، از او خواستم که به دکتری برویم تا اگر لزومی به کورتاژ باشد، خیلی زود این کار را انجام دهیم. ولی او با خواهش و التماس گفت: « ‏فقط پونزده روز صبرکن تا آزمایش دیگه ای بدیم. اگه آزمایش سوم هم مثبت بود،اون وقت هرکاری گفتی می کنیم.»
‏با این که به خوبی می فهمیدم که با این دفع الوقت چیزی جز ضرر و زیان نصیبم نمی شود،بازبه خاطر این که حسن نیتم را نشان بدهم، سکوت کردم. در آن پانزده روز به ترتیبی که علیرضا می گفت شبانه روز در حال تمرین بودم، تا عاقبت یک روز خودش به صدا درآمد وگفت:«فریبا، بلندشو بریم آزمایشگاه!»
‏با تردیدگفتم: «علیرضاء نمی خوام ناامیدت بکنم، ولی دیگه برای هر جوابی دیر شده، چون بچه ازسن کورتاژکردن گزشته. چه قاتل جونم باشه ‏و چه حافظ جونم، دیگه مهمون موندگاری شده. قبلأ تکون نمی خورد، ولی دو روزه که تکون می خوره. حالا به جایی رسیده م که اگه به زور هم بخوای ازم بگیریش، رضایت نمی دم. اون انتخابشو کرده و به من پناه آورده. بچه ای روکه خدا به من اهدا کرده، به قیمت جونم هم رها نمی کنم.»
‏با ناراحتی گفت: «فریبا، وضعیت تو با بقیه فرو داره. چرا همیشه فکر لجبازی و کله شقی هستی؟ دست کم بیا بریم یه آزمایش بدیم تا میزان پیشرفت یا پسرفت سرطانو بفهمیم. این کارکه ضرری نداره. فقط به ارزش فعالیت هامون پی می بریم و اگه بفهمیم که در طول این مدت کاری صورت نداده یم، بعد ازاین تحت نظر په پزشک معالج قرار می گیری تا اقلأ رشد بیماری روکاستی بدیم.»
‏دستم را روی شکمم گذاشتم وگفتم: «علیرضا، بعد از این دیگه آزمایشی درکار نیست. اولأ که ایمان دارم دیگه مریض نیستم. بعدش هم دوست ندارم روحیه مو با مزخر فات دکترها تضعیف کنم. خوب می دونم اولین کاری که با من می کنن کشتن بچه مه. اگه هم دوست داری به دکتر بیام، بعد از زایمانم این کارو می کنم. من خودم سال های سال با قشر دکترها سرو کله زده م. اونها به هیچ وجه قدرت های روحی انسانی قبول ندارن. در حالی که روح بشر همواره بزرگ ترین خلاقیت ها و پیشرفت ها رو نشون داده و در نادر نمونه هایی که روح به تربیت معنوی رسیده، پا از محدوده علم فراتر گذاشته و به معجزه مبدل شده. قصد دارم یا توسط ایمانم یه معجزه خلق کنم، یا برای همیشه بمیرم و راز خودخواهیمو با خودم به گور ببرم. مگه خودت از من نمی خواستی که ایمان داشته ‏باتم؟ پس چرا جازدی؟ نکنه ایمانت به بهبودیم سست شده؟»
‏سر تکان داد و با اضطراب عمیقی گفت: «نه ، ایمانم ست نشده، فقط دچار تردید شده م. می ترسم اشتباه کرده باشم و با اشتباهم تو رو به کشتن ‏بدم. اگه یه مو از سوت کم بشه، هرگز خودمی نمی بخشم. می فهمی؟»
‏نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «اگه مردنی باشم، تو فقط زمان محدودی رو از عمر من کم کرده ی، ولی اگه موفق شده باشپم، علاوه بر عرض زندگی ، طول اونو هم به من هدیه داده ی! بذار تا با رویای شیرینم حقیقتی تکمیل کنم. می خوام ایمان داشت باشم که فرقی با آدم های سالم ندارم. می خوام با روحیه ای متفاوت با بیماران سرطانی بچه مو پرورش بدم. می خوام اونو به دنیا بیارم، بزرگش کنم و بهش افتخار کنم. نمی دونم که پیوند اسم دختره یا پسر، ولی می دونم اسم کودکی که منو به زندگی برگردوند چیزی جز پیوند نمی تونه باشه. از همین الان اونو پیوند صدا می کنم. تو هم بهتره دیگه با من مثل آدم های دست و پا چلفتی رفتار نکنی ، چون از امروز زندگی من به روال گزشته برمی کرده. فقط تمرین های تو رو هم مرتب انجام می دم تا ایمانم به شفا متزلزل نشه. یا همه چیزو از نو می سازم، یا همه چیزو در قمار بزرگم از دست می دم. به نظر مسخره میاد، نه؟»
‏با تحکم مشتش را روی میزکوبید وگفت: «قمارباز های قهار هم زیر بار چنین قمار احمقانه ای نمی رن. تو داری با آتیش بازی می کنی که حرارتش مثل اشعهصاعقه داره فرود میاد. وقتی که فرود بیاد دیگه ابعاد هیچ ترحمی قادر نیست کمکی به ما بکنه.»
‏با لبخندی شیطانی گفتم:«مدت هاش که زیر دست علیرضای خمیر ساز، راه و رسم مبارزه با آتیشو آموخته م. نگران نباش ، اشعه سرطانو مدتیه که دفع کرده م. از حرارتی که از درونم برمی خیزه می فهمم که نیروهای درو نیم تا چه حد به تحرک افتاده ن. من پیر می شم و بعد می میرم. حالا موقع وداع نیست، چون ارکان وجودیم اعلام آمادگی نمی کنن از همه مهم تر، من در بطنم زندگی رو پرورش می دم. وقتی که اعلامیه حقوقی بشر ‏زن باردارو از اعدام معاف می کنه، خدا می تونه انقدر سنگدل باشه که منو محکوم به مرگ کنه، اون هم مرگی از پیش مشخص شده؟ می فهمی؟ این درسو توی مکتب تو یاد گفتم؛ درسی که بیش از هر چیزی به کارم اومده.»
‏علیرضا دیدکه سماجت فایده ای ندارد، بنابراین سعی کرد نگرانی اش را پنهان کند تاکمتر مرا معذب نماید، و بدین طریق زندگی ما روی روالی خاص و تصنعی افتا دکه شاید تاکنون کسی نظیرش را مشاهده نکرده باشد. غیر از علیرضاکسی در خانواده از این مسئله اطلاع نداشت. فقط همگی می دانستندکه حامله ام و انتظار کودکی را می کشم.
‏علیرضا خیلی ساکت و منزوی شده بود و در هر لحظه مناسبی سعی می کرد فقط مرا به آزمایش ساده ای ترغیب کند، ولی من نه تنها راضی به این کار نشدم، بلکه طوری رفتارکردم مثل این که هیچ گونه پیشامدی رخ نداده و ابدأ جای نگرانی نیست.
هفت ماهه حامله بودم که وضعیت ناجوری پیداکردم و به اتفاق علیرضا به بیمارستان مراجعه کر دیم. همه دکترها می پرسیدندکه پزشک مخصوصم کیست، و من که در طول آن هفت ماه جز یک بار قدم به مطب هیچ پزشکی نگذاشته بودم، خیلی بی پرده گفتم: «توی این شهر غریبم. فکر نمی کردم که هفت ماهه فارغ بتم و مسافر هستم.»
‏آنها بلافاصله مرا به اتاقی عمل بردند، چون بچه در وضعیتی قرار گرفته بودکه با دفع الوقت در خطر مرگ قرار می گرفت. دکتر هاکه از بیماری مشکوک خود من هم خبر نداشتند، فوری خونم را برای آزمایش گرفتند و مشغول کار خود شدند.
‏لحظأ آخری که از علیرضا جداشدم، با چشمان خاکستری رنگش نگاهی محنت کشیده به من افکند وگفت: «فریبا، منتظر تم. اگه نتونستی بیای، تو منتظر من باش چون زیاد این جا نمی مونم.»
‏با لبخندی گرم و مطمئن دستش را فشار دادم وگفتم: «بهت قول می دم که برگردم.»
‏وقتی از علیرضا جدا می شدم، خوب می فهمیدم که شاید آخرین باری باشدکه إز نزدیک می بینمش، ولی به خاطر حفظ شکیبایی علیرضا، خپلی آرام و مطمئن باهاش وداع کردم. دراتاق عمل در حالی که لامپ های متحد بسیاری روی من متمرکز شده بود، لرز مرگ و وحشت پایان آن چنان زیر منگنه ام قرار داده بودکه حس می کردم نفسم دارد بند می آ ید. احساس قشنگی نبود. خوشحال بودم که خانواده ام آن جا حضور ندارند، و از علیرضا قول گرفته بودم که تا پایان کار، چه مثبت و چه منفی ، آنها قدم به بیمارستان نگذارند. سوزن بی هوشی وارد رگ های گشوده ام شد و احساسی راکه من زندگی می نامم، به طور مصنوعی از من دزدید و دیگر چیزی نفهمیدم.
‏در رویا می دیدم که روبه رویم محوطه دل انگیزی قرار گرفته و من در بی وزنی بی سابقه ام، تمایل شدیدی به رفتن پیدا کرده ام. اما به پشت سرکه می نگریستم، چشمان اشکبار علیرضا را می دیدم که مثل کودکان بی پناه، گوشه ای زوی زمین نشسته و چیزی را در دستش لمس می کند. فراغت و آسود گی ام بیش از آن بودکه بتوانم از دو لذت، یکی را انتخاب کنم. ولی ناگهان دورنمای کودکانی عریان در نظرم مجسم شد و حس کردم دیگر تمایلی به رفتن ندارم. در این جا دیگر رویای من پایان یافت و حس کردم در خلأ بی پایانی غوطه ور شدم. مدتی مدید در حالتی فرو رفتم که هیچ گونه شناختی از ماهیتش نداشتم. بعد حس کردم در ورطه بی انتها یی در حال سقوط هستم و هرچه که سعی می کنم فریاد بکشم، صدایی از گلویم درنمی آید. در تلاطم پیداکردن دستاویزی هرچند کوچک ،آن چنان تقلا می کردم که دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود. اما نمچنان به کوششم ‏ادامه می دادم،گویی این پرتگاه را نه پایانی بود، نه سکوی نجاتی. وحشت از ابدی بودن این وضعیت آن چنان منفعلم ساخته بودکه کم کم از تلاش کردن خسته می شدم، چرا که انتها یی وجود نداشت. حالا چیزی که آزارم می داد معلق بودن در محوطه ای بودکه یقین ساده دلانه مرا به تردیدی ناشایست می کشانید.
‏درست در همین احتضار موحش بودم که حس کردم دستی به آرامی به صورتم سیلی می زند. صداها را طوری می شنیدم که گویی در آب فریاد می کشیدند. انکار که فرسنگ ها به زیر آب فرو رفته بودم وکسی صدای خاموش مرا نمی شنید. کم کم احساس تهوع شدیدی توام با سرفه گریبانم راکرفت. بعد سایه هایی دیدم؛ سایه هایی گنک وگذرا که مثل خوابی بی تعبیر، لحظه هایم را احاطه کرده بودند.
‏خیلی طول نکشیدکه از این حالمت چندش آور عبور کردم، و به آرامی صدای علیرضا را شنیدم که می گفت:«فریبا، بیدار شو. پیوندهای تو منتظر تن. بیدار شو، عزیزم!»
‏نفس عمیقی کشیدم که به سرفه ام اند اخت،وبه سختی دستم را حرکت دادم. با شنیدن صدای علیرضا دیگر مطمئن شدم که نمرده ام. با دستم به دنبال علیرضا می گشتم که گرمی دستانش را حس کردم. با خیالی راحت و لبخندی برلب، دوباره به خواب رفتم.
‏دفعه بعدکه بیدار شدم، دیدم علیرضا پهلوی تختم ایستاده وبا چشماننگران به من خیره شده. با تکان خوردن پلک هایم لبخندی زد و به آرامی گفت: «فریبا، این جا خیلی ها ایستاده ن که می خوان تورو ببینن.»
‏نگاهی کنجکاو انه به اطراف اند اختم. اول ازهمه چشمم به قیافه بشاش مادرم افتا دکه با اشک های شوقش،کودکی را در آغوش گرفته بود و نشان من می داد. بعد چشمم به فریال افتا دکه کودک دیگری را در بر داشت. با ‏چشمان گشاد و حیرت زده رو به علیرضاکردم و با حالت ابهام بهش خیره شدم. با لبخندی عمیق و درد کشیده گفت: «آره، درست می بینی. ما دوتا پیوند داریم. یکی دختره، یکی پسر. خداوند سعادتو در حق ما تموم کرد!»
‏در همان لحظه ای که نگاهم روی چهره علیرضا متمرکز شده بود، متوجه شدم که نیمی از موهای او در عرض این چند ساعت سفید شده. تمامی موهایش از انعکاس سیاه و سفید به رنگ خاکستری درآمده بودکه کنار چشم هایشتابلوی بی نظیری درست کرده بود. چند چین عمیق هم روی پیشانی اش افتاده بودکه چهره بچه گانه اش را مبدل به مردی دردکشیده و جذاب کرده بود. وقتی که خوب زوایای چهره علیرضا را از نظرگذراندم، تازه به معنای حرفهایش پی بردم. آیا درست شنیده و دیده بودم؛ یعنی عوض یکی،دوتا بچه به دنیا آورده بودم؟
‏دوباره نگاهی به بچه هاکردم. در حالی که از شدت خوشحالی لب هایم می لرز ید و قطرات اشک مثل سیلی بی امان از چشم هایم سرازیر بود، رو به فلورکردم وگفتم: «دوتا؟»
‏فلور لبخندی زد وگفت: «نه، خیالت راحت باشه، فقط دوتا هستن. من بچه دیگه ای رو مخنی نکرده ام !» ‏
همگی زدند زیر خنده. در این بین چشمم به پدرم و آقای علوی بزرگ و مرد غریبه ای افتا دکه نمی شناختمش. با ابهام به علیرضا نگاه کردم و مرد غریبه را نشانشر دادم. لبخندی زد وگفت: «اگران نباش، عزراییل نیت. احمده. احمدو یادته؟ همونی که یه شب بهش تلفن زدی و خو اهش کردی به داد من برسه.»
‏با به یاد آوردن هویت احمد، از شرم تمام صورتم قرمز شد. علیرضا فوری گفت: « فکران فباش، چیزی نمی دونه.»
‏نفس آمرده ای کشیدم وگفتم: «بچه ها رو بیارین نزدیک. می خوام ‏ببینمشون. مثل این که اصلأ شکل همدیگه نیستن.»
‏مادرم و فریال با بچه ها نزدیک شدند. علیرضاگفت: «نه، اصلأ شبیه هم نیستن. اگه تونستی بگی کدوم دختره وکدوم پسر؟»
نگاهی به بچه ها اند اختم. یکی درست شکل علیرضا بود، با همان چشمان خاکستری،گونه های برجسته و پیشانی بلند و متفکر، و دیگری درست مانند من بود، با چشمان عسلی، صورت بیضی و لب های کوچک.فوری بنا بر شباهتشان گفتم: «اولی پسره و دومی دخترا»
‏علیرضا با خنده ای غافلگیرکننده گفت: «نه، عزیزم، اشتباه کردی. این دفعه درست برعکس شده. منهم تا ندیدم، باورم نشد. ولی خدا شاهده که چقدر توی اتاق نوزا دان سرکشی کردم تا مبادا سه تا باشن وکسی یکی از اونها رو دزدیده باشه.»
‏نگاه ‏معنی داری بهش کردم وگفتم: «اگه انقدر شبیه من و تو نبودن، فکر می کردم که اونها رو دزدیده ی!»
‏مادرم که از همه جا بی خبر بود،گفت: «پناه بر خدا، مگه به سرش زده بودکه بچه می دزدید؟ الحمدلله نوه های خودم مثل پنجه آفتابن.کجا بره بچه های مردمو جمع کنه؟»
‏من و علیرضا خنده پر معنایی به هم تحویل دادیم.
‏مدتی بعد مادرم گفت: «فریبا چون، فکرکنم باید تا یه مدتی یکی از اونها روبه من واگذارکنی. با دختره راحت ترم، چون روی دختر تجربه ای چندین و چند ساله دارم.»
‏علیرضا لبخندی زد وگفت:«نه، خانم چون، خودم مرخصی می گیرم و توی خونه می شینم تا هردو تا از أب وگل دربیان. شگون نداره دوقلو هارو ازکودکی از هم جداکنن.»
‏مادرم با نگاهی رنجیده گفت: «شما دوتا به زور از پس یکی از اونها ‏بر میاین. صبرکنین یه هفته بگذره تا بفهمین من چی می کم. با همدیگه خوا بشون می گیره، با هم خیس می کنن و با هم گرسنه شون می ته. تازه فاجعه زمانی تر وبع می شه که با هم دل درد می گیرن و با هم مریض می شن.»
‏کلمه مریضی ناگهان تأثیر زشتی روی علیرضا کرد. با چتمان عطش زده نفس عمیقی کشید وگفت: «انشاءالله که فمیته هردو سالم باشن .»
‏آن روزهرکسی از در رسید، حرفی زد و مزاحی کرد، ولی تنها یک سؤال مبهم در مغزم به نوسان درآمده بود که شدیدأ آزارم می داد، و منتظر بودم وقت ملاقات تمام شود و من و علیرضا با هم تنها شویم. چه خیال های باطلی!کمی بعدهمه آقایان رفتند و قرار شد که مادرم و مادر علیرضا پهلوی من بمانند. علیرضا هرچه که سماجت کرد، فایده ای نداست و عاقبت پدرم به زور او را به خانه فرستاد.
‏آن قدر از اتاق های دیگر همراهان مختلف به دیدن بچه ها می آمدند که دیگرکم کم حوصله ام سررفت. به هر جان کندنی بود سه روز در بیمارستان باقی ماندم و روز چهارم به اتفاق علیرضا به خانه وفتیم.
‏روزهای اول مدام خانه شلوغ بود و فرصتی برای صحبت کردن نداشتیم، ولی بعد از ده روز بالاخره چشم انتظاری من به پایان رسید و با علیرضا تنها شدم. وقتی که بچه ها خوابیدند، با اضطراب رو به علیرضإ کردم وگفتم: «یه سؤالی ازت می کنم، می خوام راستشو بهم بگی!»
‏در حالی که انگشت ابهام به دهان می گزید و از زیر چشم مرا برانداز می کرد، گفت: «نپرسیده می دونم که سؤالت چیه. در حقیقت ده روزه که منتظرم ازم سؤال کنی!»
‏از جواب علیرضا جا خوردم وگفتم:«از چی حرف می زنی؟ نامگذاری ‏بچه ها؟»
‏نفس عمیقی کشید وگفت: «نه، از جواب آزمایش مجدد توکه مخفیانه انجام گرفت. مگه دنبال همین نیستی؟»
‏با رنگ و رویی پریده و لبهایی لرزان گفتح: «چرا!»
‏لبخندی زد وکفت: «در خون تو حتی یه سلول سرطانی هم مشاهده نشده !باورت می شه؟»
‏گفتح: «نه. اول باید جوابو ببینم ،بعد آسوده بشم.»
‏از توی جیب پیراهنش کاغذ تاشده ای درآورد و نشانم داد. درست می گفت. باورم نمی شدکه همه تیرگی ها بدون هیچ کونه دارو و درمانی دست از سرم برداشته باشند. حالا پس ازگذشت ماه ها به قدرت عظیم روح انسآن پی می بذدم ودر عجب بودم که آدمی چگونه جسم مادی اش را تنها علمدار سرنوشت می پندارد و هیچ کوششی برای استفاده از استعداد های نهانی اش روا نمی دارد! قابلیت هایی که هرکدام در نوع خود تفاوتی با اعجاز ندارند.
‏اسم دخترم را به یادبود خواهر مرحومم نازیلاگذاشتم و اسم پسرم را به خاطر قماری که کرده بودم پیوند نهادیم. آنها بدون هیچ گونه عارضه ای بزرگ شدند و طومار زندگی من و علیرضا را مصفاکردند. الان که این داستان را بازخوانی می کنم، نزدیک به 60 سال از سنم می گزرد و هرگز برای آزمایش خونم اقدامی مجدد به عمل نیاورده ام. نازیلا و پیوند هم ازدواج کرده و به دنبال زندگی شان رفته اند.
‏من و علیرضا دوباره تنها شده ایم وگه گاهی که حوصله مان سرمی رود، این کتاب پرماجرا و باور نکردنی را ورق می زنیم. با زنده کردن ایام جوانی، رگه های نشاط و شباب به پیکرهای فرسوده و بی رمقمان رخنه می کند و دوباره روزگار از سر آغاز می کنیم.
‏در طول سالیان درازی که با علیرضا زندگی کرده ام، هرگز شیاطینی که سابقأ آزارش می دادند به سرا غش نیامدند. در حقیقت آنها شیاطین نبودند،چیزی مثل وجدان آگاه درونی یا محکمه ضمیر ناخودآگاه بودند که پدید آورنده شان کسی جز خود علیرضا نبود. او آن قدر از برتری های ضمیر خود دور شده و فاصله گرفت بودکه در مدتی خاص از زندکی اس، عادت به مصلوب کردن خویش پیدا کرده بود، اما هرگز قبول نمی کردکه آن همه انتقال نیرو از بقایای سرکش وجود خودش سرچشمه می گرفت. من بعدها با درمانی که رویم انجام داد، به ارزش حقیقی این نیرو های مافوق درک انسانی پی بردم. حقیقتأکه از همه زندکی ما افسانه ای بیشتر به جا نمی ماند


پـــ ـــایــ ـــان