صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 22

موضوع: سایه های تردید | رکسانا طاهری

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    قسمت 2

    در حالی که از شدت سرگشتگی چیزی به دیوانه شدنش نمانده بود، گفت: «بهتره در این موارد با مادر صحت کنیم، چون اطلاعات اون خیلی بیشتر از منه. در ثانی، من نمی دونم که با حرف زدن، چه بناهایی رو خراب می کنم. شاید اگه بدونم که علیرضا هرگز باتو روبه رو نمی شه، حرف زدن برام راحت تر باشه، ولی این طوری ....»
    ‏به وسط حرفش پریدم وگفتم:«چرا؟ چه چیز این وسط حائل شده که همه رو به سکوت واداشته؟ مگه علیرضاکیه؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: «اگه تو انایی شنیدنشو داری، من حرفی فدارم. ولی بدون مسئولیت عمل کردن به وصیت نازیلا به عهده خودت محول میشه. وقتی که حقایقی بدونی و رازدار نباش، هیچ کسی غیر از خودت مسئول نیست و روح نازیلا عذابت می ده.» سپس این طور ادامه داد: «یه روز سال ها پیش نازیلا در اوج زیبایی و شکوفایی، با پسری به نام علیرضا آشنا شدکه هر دو یه دل نه صد دل دلباخته همدیگه شدن. قصه علاقه اونها به هم قصه ای نبودکه با یکی دو جمله کوتاه بشه بیانش کرد. چیزی بود خدایی و ماورایی، تا حدی که هیچ کدوم بی همدیگه یارای زنده بودن نداشتن. این جمله ممکنه معانی روبنایی بسیاری رو تو خودش جا بده، ولی حقیقت چیز دیگه ای بود. حقیقت سیاه وکثیف ومتعفن بود و شبانه روز مثل یه جرقه بی انتها دنبال اونها تاخت و با تازیانه های، شکنجه آورتر تقدیر دیگه ای رو قلم زد. بعد ...»
    ‏در این لحظه در اتاق باز شد و مادرم و خانم منور وارد شدند. سمیرا ناگهان خاموشی شد و لبخندی محو و شکسته بر لب هایش جاری شد. از این که آنها تا این حد بی موقع رشته سخن راگسسته بودند آن چنان کفرم در آمده بودکه نمی دانستمچه بگویم.
    ‏خانم منور نگاهی پر مهر به من کرد وگفت:«دخترم، این پرونده پزشکی دست تو چی کارمی کنه؟ »
    ‏لبخندی تصنعی تحویلش دادم وگفتم: «اتفاقی توی کتابخونه چشمم بهش افتاد.»
    ‏پرونده را از من گرفت وگفت:«خودتو با این ورق های به درد نخور خسته نکن. اگه ذره ای ارزش داشت، نازیلا الان این جا بود.»
    ‏متاسف و دلخورگفتم: «مثل این که شما رو خسته کردیم. ایشاالله یه روز با سمیرا جون تشریف بیا ورین منزل ما تاکمی از خجالتشما در بیاییم.»
    ‏مادرش با حالتی خالصانه گفت: « ‏دخترم ،، پیر شده م ء ولی نه اون قدرکه از پس یه ناهار برنیام. یه امروزه روکنار ما بد بگذرونین. قبلأ با مادر تون هماهنگی کرده یم وبه پدرتون هم اطلاع داده یم.»
    ‏با شرمی آمیخته به شعف گفتم:«خانم منور، قصد مون مزاحم شدن نبود، ولی باکمال میل دعوت شمارو قبول می کنیم. امیدوارم این آشنایی برای همه ما مفید باشه.»
    ‏سمیرأ با لبخندی زیرکا نه رو به من گفت: «پس حالا که این طوره، بهتره بریم اتاق منو هم ببینی.»
    ‏به این بهانه از آنها جدا شدیم. وقتی که به اتاق= سمیرا رسیدیم، او نفس آسوده ای کشید وگفت:«این جا راحت باش، چون هر جاکه دلت بخواد می تونی بشینی. از این حرف هاگذشته، خود تو آماده کن تا ماجرای زندگی نازیلا رو به تفصیل برات شرح بدم.کجا بودیم؟ آهان، یادم اومد. ماجرا از اون جا شروع شدکه نازی و علیرضا در عرصه زندگی به همدیگه برخورد کردن و دچار احساسی شدن که نامی جز عشق نمی شه بر اون گذاشت. همون روزهای اول آشنایی نامزدکردن و قرار عقد برای مدتی بعدگذاشته شد. اون موقع علیرضا یه دانشجوی ساده و بی شیله پیله بودکه آوازه
    ‏چندانی نداشت. هرکس جای پدر و مادر من بود، با این ازدواج مخالفت می کرد، ولی پدرم از روی بی احساسی سنبت به نازیلا و مادرم از روی علإقه شدیدش، با این ازدواج موافقت کردن.
    خیلی زود مراسم نامزدی پر طمطراق اونها برگزار شد و هر دو در تکاپوی ساختن زندگی جدید، مشغول تهیه و تدارک شدن. مادرم هر روز دنبال خرید جهیزیه نازیلا از خونه خارج می شد و آخر وقت با یه عالمه اثاث برمی گشت. روزهایی که برای نازیلا قشنگ ترین روزهای زندکیش بود انقدر به سرعت می گذشت که احدی فکر نمی کرد در پس این همه خوش خیالی چه آینده سیامی خوابیده . دیگه با تموم شدن دانشکده علیرضا به موعد عقد نزدیک می شدیم که یه روز نازیلا بی جهت خون دماغ شد.کسی این واقعه رو جدی نگرفت، ولی چند روز بعد دوباره و با شدت بیشتری این اتقات تکرار شد. پدرم عقیده داشت مسئله مهمی نیست، ولی مادرم به خاطر حساسیت های بیش از حدش گفت که حتمأ باید نازیلارو نشون دکتر بدن. این دکتر رفتن همون و تشکیل پرونده ای که دیدی عمون!
    ‏درد بزرگ نازیلا این بودکه در اولین جواب آزمایش، برحسب تصادف به حقیقت پی برد.چون به مأمور آزمایشگاه گفت بودکه خواهر نازیلاس و می خواد بدونه خواهرش چه ناراحتی ای داره، اون هم بی چون و چرا خیلی راحت حقیقتو براش بازکرده بود. اون روز وقتی که نازیلا به خونه اومد، همه ما از چهره دگرگونش متوحش شدیم. سه ساعت توی اتاقش بست نشست و فقط زمانی که صدای علیرضا رو شنید، به هوای دیدنش از اتاق خارج شد. همه ما فکر می کردیم توی خیابون باکسی دعواش شده که انقدر عصبا نیه، چون هیچ کس از تاریخ گرفتن جواب آزمایشش مطلع نبود. وقتی که خودمو جای اون قرار می دم، می بینم خیلی مشکله که آدم با ‏همه چیز به این راحتی واع کنه. مرگ چیزی نیست که بشه به سادگی از کنارش گذشت. اگه آدم فقط به انهدام روحش می اندیشید، شاید مرگ براش آسون تر بود. ولی فکرشو بکن بدن حساس آدم به دو متر زیر خاک منتقل بشه! از تبدیل بدن به کانون مرکزی کرم و جونورهای مختلف، نوعی حالت مشمئز کننده به آدم دست می ده؛دردی که هیچ کس برای گریز از اون پناهی نداره. بشر با روح محدودش مجبوره در بی خبری بمیره ، اما گاهی اتفاق می افته که اشخاصی قبل ازمرگ به اون واقف می شن. بعضی ما خودشونو می بازن و دیو ونه می شن. بعضی همه جا فریاد می کشن که می خوام زنده بمونم. بعضی از شدت ترس از مردن خودکشی می کنن. بعضی دیگه هم خیلی ساده ، مثل این که از شهری به شهر دیگه نقل مکان می کنن، مرگو با همه وحشتش پذیرا می شن. نازیلا جزو دسته آخری بود که سعی کرد در این سفر آخر، کسی رو دنبال خودش به شهر جدید نبره. اولین اعجاب اون، گذشتن از عشق بزرگ و عمیقش بود، چرا که علیرضا آدمی نبودکه تحمل مرگ نازی رو داشته باشه، و نازی خیلی قشنگ و استثنائی ، مسئله علیرضا رو فیصله داد تا دیگه علیرضا جز نفرت، احساسی نسبت به اون نداشته باشه. نازی تشخیص داده بودکه علیرضا آدم کم طاقتیه، به همین دلیل با ظریف ترین ترفند ممکن، طوری اونو پریشون کردکه نه تنها برای مرگش افسوس نخورد، بلکه خیلی راحت و خوشحال بر مزارش حاضر شد و برگورش خنده های موحشی کردکه هیچ شیطانی در خواب هم خودش این طوری نمی بینه.»
    ‏در این جا مکث کرد تا نفسی تازه کند. من غرق در زندکی محکومانه نازیل، دچار رخوت عجیبی شده بودم. مثل این که بال هایی بزرگ مرا به سوی اسمان می کشیدند. بی حد واندازه دلم به حال نازیلا می سوخت. ولی ظاهرأ او آدمی نبودکه طالب ترحم دیگران باشد. ‏قبل از این که فرصت تفکری داشته باشم، سمیرا به سخن ادامه داد و گفت: «مثل این که هممه چیزوقاطی کرده م. بریم سر روزی که بعد از جواب آزمایشی با علیرضا صحبت کرد. وقتی که از اتاقی خارج شد، یه تراژدی سوزناک و وحشی روبه تقدیرکشید. در حالی که از حالت جنون در فوران خاموشی از احساسات به سر می برد، به علیرضا نزدیک شد وگفت:"سلام! "
    علیرضا از جرقه هایی که توی چشم های نازیلا شعله می کشید، یک آن بر خود لرز ید و خودشو عقب کشید. لحظه ای بعد در حالی که با وحشت آب دهنشو فرو می داد،گفت: "سلام، نازی جون. چرا چشمات این جوری شده ن؟ مثل این که از یابوس شیطان برگشته ن !"
    نازیلا با خنده ای گوشخراش و ناپسند،گوشه ای نشست وگفت:"چیزیم نیست. فقط امروز برای یکی از دوست هام اتفاقی افتادکه فکر می کنم باید بیشتر روی تو تعمق بکنم. آخه زندگی زناشویی چیزی نیست که با حرف، دل أدمو خوش بکنه. حقایق و اتفاقات، مشکل ساز می شن و آدم خسته و در مونده به غفلت خودش نهیب می زنه که چرا بیشتر صبر نکردم."
    ‏علیرضا با رنگ و رویی پریده گفت:"نازی، منظورت چپه؟ چرا با گوشه کنایه حرف می زنی؟ مثل این که از یه چیزی دلخوری. "
    نازی با تحکمی بی سابقه گفت: "نه» برعکس! نه تنها از چیزی دلخور نیستم، بلکه در نهایت خوشحالی به سر می برم چون که قبل از ازدواج متوجه یه مشکل حاد در آینده نزدیک شدم. "
    علیرضا در حالی که شدیدأ جا خورده بود،گفت: "چه مشکلی باعث شده که تو از این رو به اون رو بشی؟ فکر می کردم اهمیت من برات خیلی بیشتر از ترس از مشکلات باشه!
    نازیلا با خنده کنایه آمیزی گفت: "من دقیقأ از اهمیت تو در زندگیم صحبت می کنم. وقتی که توهنوز به خدمت سربازی نرفته ی، چطور می تونی با من ازدواج کنی و مدت دو سال منو تنها بذاری؟ اصلأ عواطفوبا چی می سنجن؟مدتیه که دارم به این مسئله فکر می کنم. هرچی جلوتر می رم، می بینم،در طول دوسال خدمت تو، هر اتفاقی ممکنه بیفته. دلم می خوا دکه بعد ازاین دو سال باهم ازدواج کنیم. می خوام بدونم که بعد از گذشت دو سال هنوز هم منو مثل روز اول دوست داری یا نه. "
    علیرضا انقدز جا خورده بودکه رمقی در بدنش باقی نمونده بود. با ابهامی ناشی از ناباوری گفت:"دو سال که سهله. بگو بیست سال. بگو پنجاه سال. بگو تا آخر عمرم. منو از چی می ترسونی؟ از ایمانم؟ از عشقم؟ از نفسانیاتم؟ نه، نازی، در مورد من تیرت به خطا رفته. پوست من خیلی کلفته. من یه بچه هیجده ساله پیرهن گلی نبودم که دچار عشق در یه نگاه شده باشه و در اولین انسداد با لبخندی احمقانه به خودش بگه ای، برای تفنن بد نبود. نه! من علیرضا هستم؟ همونی که یه روز برات خیلی قسم ها خورد، همونی که یه شب از خیلی چیزها و خیلی کس ها برید تا به خواسته های تو جواب داده باشه. منو این جوری سبک سنگین نکنن. من سزاوار سوء ظن نیستم. "
    ‏نازیلادر جواب همه حرف های اون فقط گفت: "از امروز به بعد دیگه دلم نمی خواد از نزدیک تو رو ببینم. سعی کن هر چه زود تر بری سربازی."
    علیرضا با برودت سنگینی گفت: "وجود من باعث آزارت می شه؟"
    نازیلا در حالی که بغضی پاینده گلوشو می فشرد، با حالتی خشک و رسمی گفت: "نه، فقط می خوام هم تو رو آزمایشی کنم، هم احساس خبردمو. می خوام بدونم واقعأ بدون تو می میرم یا نه. گاهی اوقات آدم مجبور می شه با خودش رو راست باشه. دوست ندارم بعدها توی زندگیم ‏نسبت به تو تردید پیدا کنم."
    ‏در این لحظه علیرضا با وحشت از جا بلند شد و با فریادگفت: " یعنی هنوز در انتخاب من تردید داری؟"
    نازی دیگه جواب علیرضا رو نداد و در توفان نگاه های حیرت زده همه ما، راهی اتاقش شد و درو از تو قفل کرد. علیرضا مدتی خیره خیره به ما زل زد وکمی بعد مثل محو و مات ها خونه رو ترک کرد. اون روز هیچ کس نفهمیدکه علت رفتار نازیلاچی بود، ولی فردا ش این راز بزرگ برملا شد و برای مدت 24 ‏ساعت خونه مبدل به قبستون شد. هرکی گوشه ای مأواگرفته بود و در خلوت وحشی خودش، عقده هاشو با تازیانه های اشک فوران می داد. ولی نازیلا خیلی زود محیط خدشه دار شده خونه رو ترمیم کرد و با اعتماد به نفس شگرفش، همه مارو به شکیبایی دعوت کرد.
    ‏لحظه های نخستین در هر بحرانی غیر قابل پیش بینی ان. همه ما فکر می کر دیم نازیلا تحمل آهسته أهسته جون دادنو نخواهد داشت،مخصوثأ که به خاطر عشق عمیقش به علیرضا، اونو به شدت مایوس کرده بود. بعد از فهمیدن حقیقت بودکه متوجه شدیم چرا چنان رفتار سرد و زننده ای با علیرضاکرده بود.کمتر عاشقی پیدا می شه که توقع نداشته باشه معشوقش تا گور همراهش بیاد، و نازیلا جزو اون درصد فوق العاده کم بودکه علیرضا رو قربونی عشقش نکرد. نازیلادر زنده ‏ترین سال های شباب قلبی سوخته و صبری پیر داشت.»
    ‏در این لحظه خانم منور ما را برای صرفه ناهار صدا کرد. در چنین وظعیتی ابدأ احساس گرسنگی نمی کردم؛ فقط و فقط تشنه شنیدن بودم. ولی به ناچار باید موقتأ از اتاق خارج می شدیم.
    ‏در طول مدت ناهار با بی اشتهایی کامل سعی کردم به خاطر حفظ احترام صاحب خانه مقداری از غذا را بخورم، ولی لقمه مثل گلوله ای ‏زهرآگین درگلویم گیرکرده بود. دلم می خواست تنها باشم وبه سرنوشت نازیلا فکرکنم. نازیلاکی بود؟ چرا تا این حد شبیه من بود؟ این سؤالی بود که شاید برای ابد بی جواب می ماند. ‏در این لحظه صدای خانم منور مرا به خود آورد که می گفت: «فریبا چون، غریبی نکن. این جا رو هم مثل خونأ خود تون بدون. راحت باش.»
    سرم را بالا کردم وگفتم: «خانم منور، تعارف نمی کنم. من کلأ آدم کم غذا یی هیسم. البته در مقابل دست پخت فوت العاده شما اشتهای هرکسی باز می شه.»
    ‏سر ناهار قدری حرف زدیم، از همه جا، از نشانی خانه ما، از وضعیت های خانوادگی مان و خیلی مسائل دیگر» تا این که بساط سفره برچیده شد. پس از سامان دادن به ظروف،من وسمیرا دوباره به اتاقش رفتیم و بحث ادامه یافت.
    ‏اولین سؤالی که از سمیر اکردم این بود: «سمیرا، ماجرای علیرضا چی شد؟ دلخور رفت و دیگه پیداش نشد؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت:"نه، اون آدمی نبود که به این سادگی ها چیزی رو به دل بگیره. بعد از اون فوری به خدمت سربازی رفت. مدام تلفن می زد، ولی نازیلا دیگه به تلفن هاش جواب نمی داد و تا سر حد امکان سعی می کرد به نامه هاش هم جوابی نده. البته گاهی اوقات که مجبور می شد، اغلب با چندکلمه سرد و بی احساس مکالمه رو به پایان می رسود و مدت سه چهار ساعت از توی اتاقش بیرون نمی اومد. هر وقت که به اجبار با علیرضا حرف می زد، دچار ضربه روحی شدیدی می شد و وخامت بیماریش بیشتر می شد.
    ‏عاقبت دو سال سربازی علیرضا به پایان رسید و اون با قلبی شادمان و ظاهری مفتخر به این جا اومد تا قرار روز عقدو بذاره، ولی نازیلا به همه ما ‏اکیدأ سفارش کرده بودکه کلمه ای حرف اضافی نزنیم. وقتی علیرضا با یه سبدگل بزرگ به این جا رسید، نازیلا با آرایشی ناجور و حالتی اغراق أمیز به استقبالش رفت وگفت: "می تونی بیای بشینی و یه شیرینی و چای دبش بخوری و بری دنبال کارت، ولی از این بیشتر چیزی نیست، چون من مدتیه به عقد شخص دیگه ای در اومده م. "
    علیرضا وقتی جملات آخر نازیلا رو شنید، آن چنان سبدگلو ول کرد که تقریبأ همه گل های اون به هم ریخت و آبش راه افتاد. بعد با چهره ای کبود شده گفت:" چرا زود تر به من نگفتی؟ فرستادن من به سربازی بهانه بود، نه؟"
    نازیلا پوزخندی زد وگفت:"حالا چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که در تصوراتم حس کردم تو نمی تونی منو خوشبخت کنی. تو جوونی،کم تجربه و خامی، و درعین حال زندگی مرفهی نداری. من دختری نبودم که بتونم با این اوضاع سخت سازگار باشم، به همین خاطر دلم نمی خواس با کج خلقی هام مایه آزار تو باشم و تصمیم گرفتم با خواستگار 48 ‏ساله م که یه پاش لنگه ولی جیب هاش مملو از شمش های طلاس ازدواج کنم. این طوری ملکه کندوی زندگیم شدم. تو هم اگه منو دوست داشت باشی، ترجیح می دی هر جا هستم خوشی باشم ، نه این که مثل یه برده به خاطر عشقم به زنجیرم بکشی. درسته؟"
    علیرضا درحالی که ازشدت غضب درحال سوختن بود،تف غلیظی روی زمین اند اخت و با وقاحت بیمارگونه ای فریاد کشید: "حیفه که تو ارزشی این تفو هم نداری. انتقامی ازت می گیرم که هرگز نفهمی ازکجا خورده ی. تو فقط ملکه کندوی مرگ می شی.کسی که ارزش و حرمت عشق و ایثارو به ظواهر دنیوی می فروشه، فرجامی جز نکبت انتظار شو نمی کشه. امیدوارم هرگز از عذاب آتیش وجدانت خلاصی پیدا نکنی. "
    اون بعد از ادای این جملات از این جا رفت و دیگه هرگز بر نگشت. وقتی که علیرضا برای همیشه رفت، آتیش التهاب نازیلا مشتعل تر شد، چرا که دیگه بهشت همه آرزوها و آرمان هاش فرو ریخت بود. تا روزهای آخر دکترها می گفتن به زودی علم جدید راهی برای درمان سرطان خون پیدا می کنه، ولی همه اینها جز امیدواری های احمقانه چیز دیگه ای نبود و نازیلا یه بار برای همیشه، آغوش به روی مرگ کشود و همون طور که علیرضاگفته بود، ملکه کندوی مرگ شد.»
    ‏وقتی که سخن به این جا رسید، سمیرا سکوت کرد، چون دیگر حرف نگفته ای باقی نمانده بود. درد تاثیر اسیدی خودش را به جاگذاشته و جاگیر شده بود. حالا همه حقایق برایم روشن شده بود؟ حقایقی که علیرضا اگر به آنها واقف بود تا این حد شکنجه نمی شد. حق با نازیلا بود. شاید هرکس هم به جای وی بود همین راه را انتخاب می کرد. ولی علیرضا در ناباوری های کور کورانه اش، اسیر نیروهایی شده بودکه فکر می کرد در نابودی نازیلا مؤثر بوده اند. به همین علت خاص هم بودکه هنوزاز عذاب وجدان رهایی نیافته بود. من باید او را می یافتم و حقیقت را برایش می گفتم.
    ‏پس از مدتی تفکری سکوت مسموم اتاق را شکستم وگفتم: "سمیرا، هیچ راهی برای پیداکردن علیرضا وجود نداره؟"
    ‏با ابهام سردی گفت: «با علیرضا چی کار داری؟ قصد داری وصیت نازیلا رو پایمال کنی؟ نازی هرگز دلش نمی خواست علیرضا به حقیقت پی ببره. دلم نمی خواد توی گورش معذب باشه!»
    ‏با تردیدی آشکارگفتم: «ازکجا که الان معذب نباشه؟ مگه نه این که آرزوی اون سعادت و خوشبختی علیرضا بود و بس؟ اگه علیرضا در این لحظه در عذاب جهنم خودش در حال سوختن باشه، روح نازیلا معذب و ‏سرگردان نخواهد بود؟ علیرضا فکرمی کنه که خودش قاتل نازی بوده، و با این تصور هرگز راه عافیت و آرامشو پیدا نمی کنه. فکر می کنم نازی هم اگه زنده بود، همین کارو می کرد.»
    ‏نگاهی مشکوکانه به سراندر پای من افکند و با حالتی محتاط گفت: «تو علیرضا رو می شناسی، مگه نه؟»
    شانه هایم را با خونسردی بالا اندا ختم وگفتم: «هم آره، هم نه! یه بار ناخواسته باهاش برخورد کردم. بیچاره بدبخت فکر می کرد من نازی ام. از رفتارش مشخص بودکه شدیدأ از چیزی عاجز شده. بعدهم غیبش زد. من یه ساله که دنبالش می کردم تاکمکش کنم، ولی دیگه خبری ازش نشدکه نشد. آدم ها در سراشیب زندگی گاهی درگیر ماجراهایی می شن که اصلأ براشون جالب نیست ، ولی راه گریزی هم ندارن. البته من ناراحت نیستم که چرا با علیرضا برخورد کردم، ولی خوشحال هم نیستم، چون مدام حس می کنم دینی به گردنمه که تا اداش نکنم راحت نمی شم. پیدا کردن رمز تاریخ فوت نازیلا و خانواده تو مدت یه سال و اندی منو از زندگی عادیم دور کرد. اوایل کار خیلی ناامیدانه به این روز می اندیشیدم، ولی حالا که نیمی از راهو با موفقیت پشت سرگذاشتم، شور و اشتیاق رسیدن به نتیجه بی قرارم کرده. حادث شدن این مسئله در زندگیم نقش بزرگی رو بازی کرد. من ابدأ آدم یه سال ونیم پیش نیستم. به دنبال کشف این قضیه راهی درازوطی کردم؛راهی که به خودشناسی ونهایتأ خداشناسی ختم میشه. از فراز و نشیبی که طی کرده م بی نهایت خرسندم. ولی تو باید این مسئله رو درک کنی که نازیلا در این زمان احتیاج داره که حقیقت مرگش پیش علیرضا افشا بشه. البته اگه هنوز هم مخالفی، بهت قول می دم که حقیقتو برای همیشه کتمان کنم. از این جا به بعد انتخاب با توئه، چون دیگه از من رفع مسئولیت میشه»‏نفس عمیقی کشید و با اضطراب شدیدی گفت: «علیرضا اگه بفهمه، قطعأ دیوونه می شه. شاید هم به خونخواهی نازی بیاد این جا و طلبکار ما بشه. چه کسی می تونه جوابگوی دادگاه اون باشه؟ من؟ مادرم؟کی؟ اونی که باید جواب بده، دیگه نیست!»
    ‏دستش راگرفتم وگفتم: «من جوا بشو می دم! فقط یه نشونی یا شماره تلفنی از علیرضا به من بده، بقیه ش با خودم!»
    ‏درحالی که خیره و وحشت زده به من می نگریست، با اکراه شماره تلفن علیرضا را بهم داد وگفت: «فریبا، خواهش می کنم نزار مادرم از حرف های ما بویی ببره، چون بعد از این مسئول هر اتفاقی من هستم. دوست ندارم نقش یه مترسکو بازی کنم. در ضمن، مطمئن نیستم که شماره علیرضا عوض نشده باشه، چون این شماره مربوط به هشت نه سال پیشه.»
    گفتم: «مسئلاای نیست. دیر یا زود پیداش می کنم. دیگه فرقی نمی کنه. اگه سرنوشت منو به دنبال این کار گسیل داشت، مطمئنم که پیداش می کنم. حالا هم بهتره بریم پهلوی بقیه، چون ممکنه مشکوک بشن.» ‏بعد با همدیگر از اتاق خارج شدیم.
    ‏حدود ساعت هفت بعد از ظهر بودکه از همه آنها خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتا دیم. در راه مادرم پرسید: «خب، چیزی دست گیرت شد یا نه؟ از ظاهر بشاشت معلومه که معمای اصلیتو حل کرده ی.» لبخندی پر معنا زدم وگفتم:«کلیدو پیداکرده م، اما هنوز تا پیداکردن ‏قفل یه پله دیگه باقی مونده. باید از سودابه کمک بگیرم.»
    ‏آن روز آن قدر نقشه ها و حرفهای مختلف در مغزم جولان دادند که کم کم داشتم دیوانه می شدم. نمی دانستم چگونه با علیرضا حرف بزنم واز کجا شروع کنم. قطعأ با شنیدن صدای من،گریزان و عصبانی تلفن را قطع می کرد. بهتر بود برای این کار حیله ای سوار کنم تا اصلأ شناخته نشوم. ‏چون او به همان نسبت که قابل ترحم بود، رعب آور هم می نمود. دلم نمی خواست با عکس العمل وحشیانه اش در مقابل پدر و مادرم در مظآن اتهام قرار گیرم.
    ‏صبح روز بعد با سودابه تماس گرفتم و اخبار رضایت بخشم را بر ایش بازگوکردم. سودابه هم با مخفی ماندن هویت من نزد علیرضا بیشتر موافق بود. دست آخر قرار شدکه آخر شب با او تماس بگیرم و طوری حرف بزنم مثل این که خود نازیلا هستم. از هیجان و تشویشی که بهم دست داده بود روی پا بند نبودم. مدام با خویش می گفتم:«اگه صدای منو بشناسه چی؟ قطعأ فردا میاد مطب و منو سنگ روی یخ می کنه.» ولی دیگر پروای چیزی مرا منصرف نمی کرد.




    پایان فصل چهارم
    صفحه 103


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    قسمت 1

    حدود ساعت دوازده و نیم شب بودکه به شماره مورد نظر تلفن زدم. مردی خواب آلود گوشی را برداشت. چون تا آن زمان مدایش را پشت تلفن نشنیده بودم ،نمی توانستم تشخیص بدهم خودش است یا نه،ولی چاره ای جز آزمایش نداشتم. در حالی که قلبم از شدت نوسان در حال انفجار بود، با صدایی آرام گفتم: سلام!»
    ‏پس از مکث کوتاهی گفت: «سلام ! ببخشین، به جا نیاوردم. ما؟»
    ازاین که مرا نشناخته بودکمی قوت قلب پیداکردم وگفتم: «یه دوست. شاید یه دوست قدیمی.»
    ‏دوباره مکث کرد و با تردیه آشکاری گفت: «ببخشین، ثسا مأمور اف بی آی هستین؟
    ‏از حرفش خنده ام گرفت.گفتم: « نه، ولی تقریبأ یه چیزی تو همون مایه ها محسوب می شم.»
    ‏با بی حوصلگی مفرط خمیازه بلندی کشید وگفت: «حالا بفرمایین کی هستین؟»
    ‏در حالی که دست و پاپم می لرز ید و صدایم ارتعاشی خاصی پیدا کرده بود،گفتم: «بهتره منو نشناسی، چون ممکنه باور نکنی و عصبانی بشی.»
    دوباره مدتی سکوت کرد و بعدگفت: «قطعأ اشنایی و قصد سر به سر گذاشتنمو داری.شای هم یکی از دوست هام تو رو روکارکرد 0 ‏که... نمی دونم. خانم، من وقت قایم موشک بازی ندارم. بهتره بری دنبال یکی دیگه، چون بعد از مدتی بی خوابی تازه ‏خوابم گرفته. حالا اگه خودتو معرفی نمی کنی،گوشی رو قطع کنم!»
    ‏درحالی که تمام بدنم یخ کرده بود،گفتم: «مسئله ای نیست،ولی یه روز ‏پشیمون می شی!»
    ناگهان با حالت فریاد گونه ای گفت: «وای، خدای من، دیو ونه امشبی یکی از اون ناز پر رده های میلیونره که فکر می کنه اگه ترکم کنه، قلبم می شکنه. برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه ای حواله کنه !» و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد. ‏منجمدو مستأصل بر جای خشکم زده بود. نمی دانستم دوباره زنگ بزنم یا نه.کمی فکرکردم و عاقبت با بلاتکلیفی به خواب رفتم.
    ‏صبح روز بعد با سودابه تماس گرفتم و جریان تلفن را بر ایش شرح دادم. وقتی که صحبتم تمام شد،گفت: «فریبا، دیگه از این جا به بعدش به عهده خودته. باورکن من نمی تونم تکلیفی برای تو در نظر بگیرم. خودت باید یه راه عاقلانه در پیش بگیری، تا اگه راهت خطا بود،نتونی گریبان کسی رو بجسبی. می فهمی؟»
    ‏از فکراین که ممکن است همه این کارها خطا باشد، تمام استخوان هایم ‏تیرکشید، ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت. نمی تو انستم با سر به مهر نگه داشتن این راز برای ابد زندگی آرامی داشته باشم. بالاخره یک جوری می شد. از سر نوشت نمی شد فرارکرد. روزی که با علیرضا برخورد کرده بودم، فهمیده بودم که تقدیر هرکس گریز ناپذیراست. تنها امیدواری ام این بودکه دراین راه بدهکار کسی نشوم. اگر می تو انستم این رکن اساسی را مد نظر بگیرم، دچار خطا نمی شدم.
    ‏آن شب دوباره سر ساعت دوازده ونیم بهش تلفن زدم. باز هم خودشر برداشت. با شنیدن صدایش دوباره وحشت زده شدم وگفتم: «اگه دوباره قطع نمی کنی، سلام!»
    ‏پوزخندی زد وگغت:«سلام. باز هم تویی؟ فکر می کردم مغرورتر از این باشی که دیگه زنگ بزنی، اما مثل این که اشتباه کردم.»
    ‏از حرف هایش آن چنان سرخ شدم که زبانم بند آمده بود. با احتیاط فوق العاده ای گفتم: "مصل این که با شنیدن صدای من یه دفعه جریان برق بهت وصل می شه. چرا؟»
    ‏پوزخندی زد و با لحنی توهین آمیز گفت: «نمی دونم. از خودت بپرس که این وقت شب چی کار می تونی با من داشته باشی.»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم:«برای خودم دلیل کافی دارم، اما برای تو نمی دونم. شاید سفیر آزار باشم.»
    ‏ناگهان با سماجت و پشتکار غریبی گفت: «توکی هستی؟ صدات آشناس، أما حرفهات غریبه ن.»
    گفتم: «من یه آشنای قدیمی ام که حالا مدت هاس فراموش شده م!»
    یرسید: «منو خوب می شناسی؟ا »
    گفتم: «خوب خوب نه، اما تا حدودی می شناسمت.»
    ‏پس از مکث کوتاهی گفت: «می خوای بیست سؤالی بذاریم؟ این طوری شاید راحت تربه نتیجه برسیم.»
    گفتم: «نه، ابدأ خیال چنین کاری ندارم، چون می ترسم با شناختن من فوری قالب تهی کنی.»
    ‏پوزخند تمسخرآلودی زد وگفت: « ا‏ی خانم، من و ترس؟ دیگه تو این دنیا ترسی نیست که من باهاش عجین نشده باشم. اگه قاتل هم باشی، برام
    ‏اهمیتی نداره. دیگه خونخوار تر و موحش تر از شیطان سراغ داری؟»
    ‏با تحکمی راسخ کفتم: «لزومی نداره که انسان برای ترسیدن از چیزی، حتمأ به جنایتی وقف بشه. گاهی اوقات یه چیزها و یه کسایی أدمو به وحشت میندا زن که اصلأ ترس ندارن. مثلأ یه روح که آخر شب به یه سیم تلفن اتصال پیدا می کنه و سعی می کنه خودشو راحت کنه. ولی آدم زنده با درک چنین حقیقتی ممکنه دچار وحشت بشه، در حالی که اصلأ چیز ترسناکی نیست.»‏هر چه منتظر شدم، جوابی نداد. متل این که داشت به حرف هایم فکر می کرد.
    ‏کمی بعد گفتم: «به چی فکر می کنی؟ به این که ترس داره یا نه؟»
    ‏با صدایی گرفته و ماتم زده گفت: «نه،به این شوخی مسخره فکر من کنم که چه کسی تو رو وادار به اجرای چنین طرح ماهر انه ای کرده. قطعأ کسی بوده که از دنیای درونی من مطلع بوده و با استفاده از روحیات من، قصد داره دستم بندازه.»
    ‏با بی صبری گفتم: «حالا که این طور فکر می کنی، مزاحمت نمی شم. فکر می کردم عاقل تر از این حرف ها باشی. بهتره در فرصت کوتاهی که دارم، برم سراغ آدم دیگه ای که احتیاج به کمک داره و حرف های منو به مسخره نمی گیره.»
    ‏با حالتی کودکانه گفت: «هی، حالا چرا انقدر زود بهت بر می خوره؟ اصلآ مزاحم نیستی، فقط من عادت ندارم که با آدم های مجهول الهویه قاتی بشم. این طوری احساس ناامنی می کنم. اگه خودت جای من بودی، به این راحتی به چنین چیزی تن می دادی؟»
    گفتم:«گاهی اوقات کشف حقیقت ممکنه برای آدم اهمیت بیشتری داشته باشه تا احساص ناامنی.»
    ‏با صدایی عیجان زده گفت:«تیه تضمینی برای حرفت داری؟ دست کم یه نشونی ازمن بده تاکمی احساس راحتی کنم.»
    ‏گفتم: «توعلیرضاهستی، مردی حدودأ سی ساله، عصبی، مجنون، و در عشق من ناکام!»
    ‏حرفم که تمام شد سکوت عمیقی بین ما حائل شد. مثل این که جا خورده بود. چندین بار صدای نفس های عمیقش راکه به سختی در می آمد شنیدم. عاقبت صدای ناگهانی فریا دش مرا از جا پراندکه گفت: «من در عشق تو ناکام مونده م؟ هیچ آدم زنده ای وجود نداره که ادعا کنه من عاشقش بوده م. فکرکنم گمشده تو شخص دیگه ایه.»
    گفتم: «هیچ مرده ای هم نمی تونه چنین ادعایی داشت باشه؟»
    با حالتی دیوانه وار فریادکشید: «منظورت چیه؟»
    ‏خیلی خو نسرد، انگار که مسئله مهمی نیست،گفتم: «منظورم ارواح سرگردانیه که شب ها روی سیم های تلفن آکروبات بازی می کنن. »
    ‏با بی پروایی محض، با صدایی که از شدت غضب بیشتر به غرش حیوانات درنده شبیه بود تا به آنسان، نعره کشید: «تو کی هستی؟»
    ‏وحشتم بیشتر از آن بودکه بتوانم به این مکالمه ادامه بدهم. یک آن حس کردم الان در نزدیکی ام چمباتمه زده و عنقریب سرم را از تنم جدا می کند. در حالی که مثل بید می لرز یدم، تلفن را قطع کردم. آنچنان بدنم داغ شده بود و قلبم به شدت می زدکه فوری به رختخواب رفتم. این طوری نمی شد ادامه داد. شاید اگر فکر می کرد نازی هستم رفتارش خیلی بدتر می شد و این چیزی بودکه من طاقتش را نداشتم. تنهاکلید موفقیتم فعلأ این بودکه برایش مجهول باشم و برای ادامه هدفم مجبور بودم تحت هر شرایطی ناشناس باقی بمانم. این طوری هر وقت که ازکوره در می رفت، می تو انستم با قطع تلفن را تمام کنم.
    ‏آن شب دیگر تلفن نزدم. از صبح روز بعد تصمیم گرفتم که تا مدتی باهاش تماس نگیرم، چون سوء ظن وی درمانی جزگذشت زمان نداشت. روزها خیلی خونسرد و عادی به کارهای روزانه ام می پرداختم.گاهی به دیدن سودابه می رفتم وزمان محدودی را هم به خانواده ‏منور اختصاص داده بودم. البته رفت و آمد با آنها برای پدر و مادرم زیاد خوشایند نبود، چون که مدام صحبت شبامت من به دختر مرده آنها بود و پدر و مادرم از این توصیف ها رویگردان بودند، اما به خاطر سماجت های اولیه من از هرگونه امتناعی دوری می کردند.
    ‏خانواده منور در ظاهر آدم های خوبی بودند، ولی هر یک به نوعی خاص، اخلاق ها و رفتارهای پیش بینی نشده ای داشتندکه بر اثر معاشرت به آنها واقف شدیم. آنها درست مثل این که قصد داشته باشند چیزی یا کسی را به زور به دست اورند، درپی این بودند که یک جوری به من تفهیم کنندکه باید درست همانند دختر آنها باشم و اغلب اوقات خویش را با آنها سپری کنم. اعمال نفوذ وحشتناک آنها به طرز غافلگیرکننده ای مایه آزار بود. وقت و بی وقت تلفن می زدند و ما را به خانه شان دعوت می کردند یابه اثرار به منزل ما می آمدند. البته این نوع رفتار برای هرشخص دیگری ممکن بود به محبت بیش از اندازه تعبیر شود، ولی برای من کم کم مبدل به نوعی اسارت می شدکه رفته رفته دست و پایم را می بست. همه آنها را دوست داشتم، اما نه به آن معنی که احساس کنم به آن جا تعلق دارم.
    ‏در همین حال خانم منور یک روز به طور ناگهانی از من خواستگاری کرد. این خواستگاری برای همه ما غریب بود، چرا که تنها پسر خانم منور ازدواج کرده بود و یک پسر 5 ساله هم داشت. حتی یکی دو بار همسر زیبایش را دیده بودم. به همین علت این پیشنهاد مسئله غریبی به نظر می آمد. آن روز فهمیدم که اسفندیار، پسر خانم منور، ازهمسرش جدا شده ‏و هنوز مدتی نگذشته مادرش فکر ازدواج مجدد وی است.
    ‏به محض این که از این مسئله مطلع شدم، با اضطراب خاصی گفتم: «خانم منور، من قصد ازدواج ندارم. فکر هم نمی کنم که با اسفندیار خان تفاهمی داشته باشم. ایشون اگه مدتی صبرکنند قطعأ همسر شایسته تری پیدا می کنن، چون من وقتی برای تشکیل زندگی مشترک ندارم.»
    ‏برای اولین بار خانم منور آن چنان جا خورد که رنگ و رویش مثل گچ سفید شد. مثل این که ابدأ توقع این جواب را نداشت. با سماجت بیمار گونه ای گفت: « ‏فریبا جون، هر طور که شده باید به خانواده ما وصل بشی، چون من هرگز نمی تونم تصور کنم که مدت زیادی ازت دور باشم. مگه روز اول خودت نگفتی که من هم مثل دختر شما هستم؟»
    ‏در این لحظه مادرم در حالی که برافروختگی از سیمایش می تراوید،گفت: :خانم منور، منظور فریبا ‏این نبودکه متعلق به شما باشه. فقط منظورش این بودکه می تونین روی محبتش حساب کنین، نه این که اونو ملزم به کاری کنین که تمایلی بهش نداره. اون از روزی که از همسرش، فرید، جدا شد، خواستگارهای خیلی خوبی رو ردکرده و ما هم هیچ گونه پافشاری ای در مورد ازدواجش نمی کنیم، چرا که یه شکست، به معنای یه تجربه س و یه تجربه تلخ، هرگز نمی زاره که انسآن از روی ظواهر درباره شخصی قضاوت کنه. فریبا آزاده که راه زندگیشو خودش انتخاب کنه. جایی که مادرش میدونی برای تحکم ورزیدن نداره، شما هیچ نقشی ندارین!»
    ‏خانم منور کوچک ترین اهمیتی به صحبت های مادرم نداد. به من نزدیک شد وگفت: «فریبا چون، چرا از اسفندیار خوشت نمیاد؟ باورکن پسرم تنها مرد مناسبیه که می تونه خوشبختت کنه، چون که تو بیشتر از اسفندیار برای من ارزش داری و هرگز نمی زارم آز ارت بده!»
    ‏با استیصال و درماندگی شدیدی که کم کم منفجرم می ساخت ،گفتم: «خانم منور، شما در علایق و دلبستگی هاتون دچار یه سوء تفامم شده ین. من فریبا هستم، در حالی که شما فقط منوبه خاطرنا زی بودن می پرستین، و این نه مطلوب من، بلکه مطلوب هیچ آدمی نیست. انآن ها با هویت های شناسنامه ای شون شکل می گیرن و رشد می کنن. اگه روزی قرار باشه کسی بهم علاقه داشته باشه، ترجیح می دم که اون علاقه به خاطره وجودم باشه، نه به دلیل شباهتم به کسی که در دسترس نیست! ممکنه از نظر شما این احمقانه ترین عقاید باشه، ولی هرکس برای خودش یه استدلالی داره که تابع منطق درونیشه.کسی نمی تونه باورهای یکی دیگه ‏رو دستکاری کنه ، مگه این که حق خود شخص به نقطه ای برسه که احساس کنه نیاز به تغییر داره.»
    ‏وقتی ساکت شدم، مادرم با لبخند پیروزمندانه و تحسین آلودی گفت: «فریبا جون، بهتره کم کم رفع زحمت کنیم. گاهی ارتباطات و معاشرت ما باعث سوء تفاهم هایی می شه که برای کسی قابل توجیه نیست.»
    ‏خانم منور فریادکشید: «نه، خانم مدنی، اصلأراضی نیستم با این وضع این جا رو ترک کنین. من پیشنهادمو پس می گیرم و بعد از این دیگه در موردش حرف نمی زنم. شما هم مثل گذشته رفت و آمدتونو با ما ادامه بدین. بهتون قول می دم که هرگز باعث ناراحتی شما و فریبا چون نشم.»
    ‏مادرم برای حفظ ظاهر با لبخندی تصنعی گفت: «ما اصلأ دلخور نیستیم. شماهم خودتونو ناراحت نکنین. امیدوارم اسفندیار خان با هر کس که ازدواج می کنن، خوشبخت بشن.»
    ‏در این لحظه مادرم از جا بلند شد و با خانم منور خداحافظی کر دیم و از آن جا خارج شریم.
    ‏به محض این که تنها شدیم ، مادرم با عصبانیت غریبی گفت: «فکر میکنه من بچه مو از سر راه برداشته م. خجالت نمی کشه. کم کم داره زندگی ‏و هستی منو از دستم بیرون می کشه.» بعد رو به من کرد وگفت: «فریبا، دیگه اصلأ طاقت تحمل اینها رو ندارم. بعد از این، زود تر از دو ماه یه بار حاضر نیستم خانواده منورو ببینم.»
    لبخندی زدم وگفتم:«مادر، چرا انقدر عصبانی هستی؟»
    ‏مادرم در حالی که شراره های أتش از چشمانش بلند میشد،گفت:«خانم منور دیوونه س. قطعأ برای به دست آوردن توزندگی تنها پسرشوبرهم زده. این طور آدم ها در قالبی اتوکشیده، بالاترین فجایعو مرتکب میشن و بعد خیلی بی خیال گوشه ای می شینن و ادعای عجز می کنن. از رفتار و حرف هاش خیلی راحت می شه به طینت پلیدش پی برد. اون حاضر نیست قبول کنه دخترش مرده و قصد داره تو رو مثل په پروانه خشک شده، جایگزین نازی بکنه. اون دچار جنون شده. شاید اسفندیار بیچاره در خیال هم نتونه تصور کنه که هدف مادرش از قربانی کردن اون چی بوده. این طور مادرها به اندازه افعی خطرناکن.»
    ‏با حیرت گفتم: «یعنی خانم منور باعث طلاق اسفندیار از همسرش شده؟ غیر قابل باوره. اونها که احمق نیستن!»
    ‏مادرم با اطمینان گفت:«کاری نداره. شماره همسر اسفندیاروکه داری، همین امروز یه تلفن بهش بکن تا حقیقت برات روشن بشه. اگه غیر از این بود، به این سرعت به تو پیشنهاد ازدواج نمی داد، اون هم در غیاب پسرش. خانم منور عادت کرده با سرنوشت بچه هاش بازی کنه. عجب آدم های ابلهی پیدا می شن!»
    ‏از برداشت های مادرم جا خورده بودم. چطور ممکن بود چنین چیزی حقیقت داشته باشد؟ قطعأ خانم منور باید دیوانه می بودکه دست به چنین کاری بزند. هیچ آدم عاقلی خوشبختی پسرش را با هوس های کودکانه اش عوض نمی کند.
    ‏وقتی به خانه رسیدم، شماره تلفن گلی، همسر مطلقه اسفندیار راپیدا کردم و بهش تلفن زدم. با شنیدن صدای من با لحنی بغض آلودگفت: «فریبا چون. چی باعث شده به من تلفن بزنی؟»
    ‏گفتم: «متاسفم،من چیزی از جریان نمی دونستم و امروز فهمیدم. حالا هم به قصد فضولی کردن مزاحم تو نشدم. فقط می خوام بدونم که اصل اختلاف شما سر چی بوده، چون حقیقتأ از این خبر جا خوردم.»
    ‏با گریه گفت: «چه فرقی می کنه که اختلاف سر چی بوده؟ مهم اینه که اسفندیار عوض شده و همه چیز پایان گرفته. دیگه نمی حوام حتی اسمشو بشنوم. حیف از اون همه محبت که به اون پیرزن عقده ای کردم. افسوس که حتی قدر و ارزش فداکاری های منو نفهمید. روزی که راضی به ازدواج با اسفندیار شدم، مدت یه سال بودکه من و خانواده مو زله کرده بودن. با هزار و یک نیرنگ به داخل خانواده من رخنه کردن و منو به چنگ آوردن. حالا هم تاسف نمی خورم. فقط نگرانیم از بابت تهمت هاییه که به من زدن. مادر اسفندیار بدون هیچ دلیلی یکباره به من اتهام خیانت زد و انقدر تو گوش پسرش خوند تا تکلیف مارو یه سره کرد. آدم دهن بین و بازیچه بالاخره یه روز اغفال می شه. چه بهترکه این اتقات زود تر افتاد و من زود تر رها شدم.»
    ‏با استیصال گفتم: «گلی، شاید همه اینها یه سوء تفاهم باشه. سعی کن بر اعصابت مسلط باشی. دیر یا زود اسفندیار پشیمون می شه و به طرف تو بر می گرده. ماه برای همیشه پشت ابر پنهان نمی مونه. فقط خواهش می کنم اگه همسرت نادم به طرفت برگشت، سعی کن اونو ببخشی.گاهی اوقات زمان ایجاب می کنه که تجربه هایی پدید بیادکه آدم اطرافیانشو بهتر بشناسه.»
    ‏در حالی که گریه می کرد،گفت: «اگه تقصیر کار بودم،گذشت برام آسون بود. اما با این وضع نمی شه. خانم منور آن چنان خواب های رنگینی برای ‏ذهن عقب افتاده اسفندیار تدارک دیده که فکر نمی کنم هرگز بیدار بشه. از احساس همدردیت متشکرم. درضمن اگه آسایش منو می خوای، لطف کن دیگه به من تلفن نزن!»
    ‏پس از مکث کوتاهی گفتم: «قصد نداشتم اذیتت کنم. خداحافظ. امیدوارم همه چیز درست بشه.»
    ‏با صدای خشک و منجمدی خداحافظی کرد وگوشی را به زمین گذاشت. ازشدت عصبانیت داشتم آتش می گرفتم. دلم می خواست به خانه خانم منور بروم و پیش چشمان اسفندیار، سنک روی یخش کنم. ولی مادرم از این کار منعم کرد وگفت: «بهتره پدرت با اسفندیار صحبت کنه. حالا که خانم منور به اشتباهش پی برده، حتمأ سد راه زندکی اونها نمی ته. من در اولین فرصت با پارت در این مورد صحت می کنم.»
    ‏آن روز همه چیز برایم زشت وکریه بود. آن قدر عصبی بودم که از خودم هم متنفر شده بودم. بیچاره گلی! چقدر خردکردن یک زن راحت و بی صدا صورت می گرفت! یک بار دیگربه یاد تنفرم از فرید افتادم. مدت ها بودکه سعی کرده بودم نسبت به او خونسرد باشم، ولی حس می کردم اگر الان این جا بود تکه تکه اش می کردم. مبارزه با احاسات آنی، آن هم در بحران های خانمان برانداز کار سهلی نیست. از صمیم قلب دلم می خواست که اسفندیار وگلی با هم أشتی کنند. اما اگر خودم جای گلی بودم، حاضر به این کار نمی شدم. ضرب المثل بیرون گود و داخل گود یعنی همین!
    ‏آن شب ساعت دوازده و نیم بعد از یک ماه تصمیم گرفتم دوباره با علیرضا تماس بگیرم. نمی دانستم با این اعصاب متشنج چه حرفی برای گفتن خواهم داشت، ولی در هر صورت علت اصلی همه این مشکلات او بودکه باید فکری به حالش می کردم. گوشی را برداشتم و شماره اش را ‏گرفتم. وقتی گوشی را برداشت، خیلی عادی مثل این که اولین بار باشدکه با هاش حرف می زنم،گفتم: «سلام!یه کمی وقت داری با هم صحبت کنیم؟»
    ‏با شنیدن صدای من خیلی آرام ،مثل این که آبی به روی آتش ریخت باشند،گفت: «دیوونه، یه ماهه که منتظر تلفنتم. همیشه عادت داری زمانوبا پیمانه ارواح بسنجی؟ اما شاید برای تو لحظه ای بیشتر نبود.»
    ‏از لحن خودمانی و صراحت طنز آلودش خنده ام گرفت وگفتم: «نه، معیارهای زمینی رودر نظرگرفتم، فقط فکرکردم یه مدتی وقت لازم داری تا بتونی عصیان های مهارنشده تو دهنه بزنی. حالاهم هر وقت که حس کنم بیخودی داری ازکوره در می ری، قطع می کنم و یه ماه دیگه باهات تماس می گیرم، چون اصلأ حوصله گوش دادن به غرشی های تحقیر آمیز تو تدارم. این هشدار از این به بعد یه قانون محسوب می شه.»
    ‏صدای خنده های زیر زیرکی اش را می شنیدم.کمی بعدگفت: «خیلی خب ، حالا بفرمابین که جناب عالی کی هستین؟»
    ‏با دلخوری ساختگی گفتم: «قانون دوم: اصلأ دوست ندارم در مورد هویت من حساس بشی. به این قانون هم اگه نمی تونی عمل کنی، باز هم قطع می کنم تا ماه بعد!»
    ‏با حالتی مثل این که قصد داشته باشد سر به سرم بگذارد، گفت: «اگه سؤال بعدیم موجب تصویب قانون سوم نمی شه، خواهش می کنم بفرمابین منظور شما از تماس گرفتن چیه؟ اگه دنبال شوهر می گردی، با کمال شرمندگی باید بگم که شماره رو عوضی بهت داده ن.»
    ‏در حالی که از خود خواهی احمقانه اش شدیدأ کلافه شده بودم، گفتم: «خیال جناب عالی هم تخت باشه که بنده دنبال شوهر نمی کردم. اگه هم به خواستکاریم بیای، جوابت منفیه.»

    پایان صفحه 115


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    قسمت 2

    ناگهان قهقهه خنده اش به آسمان رفت و با نیشخندی پرکنایه گفت: «خب، حالا مطمئن شدم که روح نیستی، چون کسی نمی تونه به خواستگاری یه آدم مرده بره. متأسفم که خودتولو دادی.»
    ‏از رودستی که خورده بودم آن چنان درمانده شدم که دیگر حرفی برای ادامه گفتگو نداشتم، چون ممکن بود به هویتم پی ببرد. حتی یک مسئله کلیدی هم از زندگی خصوصی کنونی اش نمی دانستم که روی آن انگشت بکذارم وسرکلاف را بازکنم.
    ‏وقتی که سکوت مرا دید، با حالتی شوخ و مسخره گفت: «عبیی نداره. حتمأ حوصله ت سر رفته و خوا بت نمیاد. مسئله ای نیست. حالا هرچی دلت می خواد، بگو. نه عصبانی می شم، نه می پرسم کی هستی که مجبئر بشی تلفنی قطع کنی. بفرمابین، دارم گوش می دم!»
    ‏با حالتی مستاصل گفتم:«متأسفم. حالا که تو آماده شنیدنی، من خوابم گرفته. فردا شب بهت تلفن می زنم.»
    ‏با همان حآلت سراسر طنزآلودش گفت: «می خوای خوب فکرکنی تا فردا چه راهی پیداکنی برای نقش جدیدت؟ آخه تا حالا قرار بود مرده باشی. حالا که دستت رو شده، باید فکرکنی! اشکالی نداره، برو فکرها تو بکن و فردا قصه دوم هزار و یکشب توی ذهنت شکل بده. من به همه قصه هات گوش می دم.»
    ‏در حالی که گوشی تلفن در دستم می لرز ید، تماس را قطع کردم. متل علف های هرز دچار بیهودگی غریبی شده بودم. از حالت صحبت کردن و أرامش روحی اش مشخص بودکه خیلی تفاوت کرده. علت این که نتوانسته بودم ادامه بدعم،تغییر حالت ناگهانی علیرضا بودکه 180 ‏درجه عوض شده بود. من انتظار داشتم خیلی جدی تر باشد، در حالی که کاملأ اشکارا قصد دست انداختنم را داشت. خوب می دانستم که اگر حقیقت را ‏بفهمد، ممکن است روزگارم را سیاه کند.
    ‏در تمام طول روز به تلفن بعدی می اندیشیدم. حتی در بین بیمارانم دنبال نقطه کشفی می کشم. عاقبت هم موفق شدم که راه نسبتا دلخواهی پیدا کنم.
    ‏شب وقتی که بهش زنگ زدم،گفتم: «سلام. باز هم منم. همون طوری که گفتی، امروز خوب فکرها موکردم و می خوام باهات حرف بزنم.»
    ‏جواب داد: «سلام. مطمئنی که خوابت نمیاد؟ آخه ممکنه خیلی حرف هاپیش بیادکه جواب فوری برای اونها تدارک ندیده باشی!»
    ‏باشکیبایی وافری گفتم: «نه، دیگه فرقی نمی کنه. من یه مشکلی دارم که می دونم جواب نهاییش پیش توئه.»
    ‏با حیرت گفت: «چه مشکلی؟»
    گفتم: « ‏نامزدم یه ماهه که ترکم کرده. از دهن خودش روزی شنیده بودم که تو در مهار نیروهای مرموز آدم مجربی هستی. می خوام بهم کمک کنی که یا برش گردونم یا انتقا ممو ازش بگیرم.»
    ‏مدتی مکث کردو مثل این که داشت به صحت حرف هایم فکر می کرد. لحظه ای بعدگفت: «یعنی نامزدت از اشناهای منه؟»
    ‏گفتم: «ای ،نه آشنای درست و حسابی. فقط از دور تورومیشنایه. فکر نکنم تو بشناسیش»
    ‏با حالتی متفکرانه گفت: «ازکجا میدونی که در مورد من بهت دروغ نگفته؟»
    ‏گفتح:«چرا باید دروغ می گفت؟»
    ‏جواب داد: «چون من آدمی که ئنبالش می گردی نیستم!»
    ‏گفتم: «چرا، هستی، فقط قصد نداری کمکم کنی. حالا چرا، نمی دونم. قبلأ بهم گفته بودکه از اعتراف به این کارهاگریزونی.»
    ‏در جوابم با طمأنینه خاصی گفت:«خب، فرض کن که اعتراف کنم. چه چیزی عایدت می شه؟ این کارها آخر و عاقبت خوبی نداره. خودم هم مدتهاس که سعی می کنم از این عوالم به دور باشم، چون آزار زیادی دیده م.»
    ‏با تعجبی ساختگی گفتم: «چرا؟ مگه چه اشکالی داره؟»
    ‏مکثی کرد. صدای افروختن سیگاری را شنیدم و اولین پک عمیق آن را به خوبی حس کردم. بعد گفت: «از اشکالاتش نپرس که یه دنیای نهفته و پنهانیه و اگه داخلش شدی، راه برگشتوگم می کنی.»
    ‏گفتم: «مسئله ای نیست. من دل خوشی از این دنیا ندارم. با از دست دادنش هم متأسف نمی شم. هرچی که بشه بدتر از این نمی شه.»
    ‏خنده تمسخرآلودی کرد وگفت: «پس بهتره بری توی گورت دراز بکشی و منتظر مرگ بشی. این به مراتب قابل تحمل تره تا چیزی که دنبالش می گردی!»
    ‏با سماجت کودکانه ای گفتم: «نمیشه بیشتر درباره اون دنیا برام توضیح بدی؟ دلم می خواد بدونم که چطور به اون جا رسیده ی. شاید با شنیدن درباره اون دنیا نظرم عوض بشه!»
    ‏با صدایی دردکشیده و محتضرگفت:«یه روزی من هم در اول راهی بودم که تو الان هستی. با هیچ چیزی نمی تونستم خودمو ارضا کنم. درخشندگی طلیعه زندگی رو نمی دیدم و همه وجودمو تنفری غریب فرا گرفته بود. راه قشنگی نبود. حالا سال هاس دلم می خو إدکه دوباره بر سر دوراهی انتخاب قرار بگیرم و راه دومو انتخاب کنم.»
    ‏پرسیدم:«راه دوم چیه؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: «راه دوم صبر وگذشت. ولی من در ناهنجاری های درو نیم نتونستم تصفیه بشم و مبدل به یه حیرون ذلیل شدم ‏که روزی ده بار مرگو تجربه می کنه. می دونی، بی خیالی خیلی دنیای قشنگیه. هیچ کس از رخوت بی خیالی ضربه نخورده. هرچی که عذاب می کشیم، فقط و فقط از تأثیر خشم و تکبر و وابستگی های انسانیه. من حالا به جایی رسیده م که باید سال ها پیش می رسیدم. اما الان برای رسیدن خیلی دیر شده. فکر نمی کنم هیح آدم عاقلی دوست داشته باشه جای من باشه. از نامزدت بگذر و اونو ببخش. این طوری به خودت بیشتر لطف می کنی و به کسی مدیون نمی شی.»
    گفتم:«ولی اون به من مدیونه. اگه ازش انتقام بگیرم، فقط بی حساب می شیم و هیچ کونه دینی به گردنم نیست.»
    ‏با حالتی فیلسوفانه گفت: «انتقام از نظر تو یعنی چی؟»
    ‏از سؤال نابهنگامش کمی جا خوردم وگفتم: «خب مشخصه. انتقام یعنی فروکش شدن أتش درون. این طبع آدمیزاده که سعی می کنه پیروز باشه. باخت برای هیچ کس دلپذیر نیست.»
    ‏با حالتی گرفته و الیم گفت:«خب اگه انتقامت باعث شدکه زیادی برنده بشی چی؟»
    ‏گفتم: «خب اون وقت ممکنه به کسی بدهکار بشم، اما سعی می کنم جبران کنم!»
    ‏با همان لحن قبل گفت:«اگه دیگه نامزدت وجود نداشته باشه که جبران کنی، تکلیف بدهیت چی می شه؟ تو می مونی و یه عذاب مدام!»
    ‏خوب می فهمیدم از چه حرف می زند. حالا درست به جای حساس رسیده بود. فوری گفتم: «خب هرکسی یه روزی می میره. بعضی ها بدهکار، بعضی ما طلبکار. قطعأ توی اون دنیا حساب هاشونو تصفیه می کنن.»
    ‏پوزخند زهر آلودی زد وگفت: «افسوس که همه باهم نمی میرن. یکی ‏این جا زندگیشو در انتظار مردن تباه می کنه و یکی تو اون دنیإ، اوقاتشو با بطالت در انتظار یکی دیگه می گذرونه. نتیجه چی می شه؟بیهودگی محض! یه خواب طولانی،که مثل په کابوس بی انتها آز ارت می ده!»
    ‏با حالتی ناشیانه گفتم: «وقتی آدم دلیل محکمه پسندی داشته باشه، از تصفیه حساب باکی نداره. چه این حساب تو این دنیا صاف بشه، چه تو اون دنیا!»
    ‏با بی حوصلگی محض گفت: "اگه من هزارتاکتاب در وصف دردهای ناشی از سوختگی برات بگم، باز هم ناسوخته ی، درد تاولهای سوختگی برات غیر قابل درکه. سعی کن به علائم خطر توجه کنی!»
    ‏با سماجت ابلهانه ای گفتم: «نمی شه حداقل یکی از اون هزارتا کتابو ‏برام روشن کنی؟»
    ‏آه بلندی کشید وگفت: «شید یه روز برات خیلی چیزها رو بگم، ولی حالا نه!»
    گفتم: «حالا با فردا چه فرقی می کنه؟نکنه به من اعتماد نداری؟»
    ‏در حالی که کلافگی از صدایش می بارید،گفت:"نه، مسئله اطمینان نیست. هر مطلبی برای بازگو کردن حال مناسبی لازم داره. در حالت عادی نمی تونم طوری باز بشم که راحت حرف بزنم.»
    ‏با حیرت گفتم: «یعنی چه موقع ممکنه این احساسو پیداکنی؟»
    ‏با عصبانیت گفت: «وقتی که احساساتم نسبت به مسئله دردناکی تحریک بشهريال خیلی راحت تر می تونم حرف بزنم. حالا حس می کنم حرف زدن من برای تو، مثل راه رفتن توی هواس. نمی تونی قبول کنی!»
    ‏با شیطنت خاصی گفتم: «چرا نمی تونم قبول کنم؟ راه رفتن روی آب و توی هوا دگه چیز غیرممکنی نیست. انسان با تنفسهای مخصوص و رسیدن به تمرکز درونی می تونه بر اثر تمرین ، خپلی کارهای مهم تر از این
    ‏هم انجام بده. همیشه در مورد این علوم کنجکاوی شدیدی داشته م و یه اطلاعات ناچیزی هم کسب کرده م، اما دوست ندارم از اون شیوه ها استفاده کنم، چون رفتن توی خلأ مخصوص و عادتت کردن به اون حالت،سال های متمادی وقت أدمو می گیره. از اینهاگذشته، برداشت آدم سنبت به معیار های زندگی آن چنان تفاوت می کنه که دیگه حتی رنگ ها هم پیش چشم آدم تغییر می کنن.»
    ‏مدتی مکث کرد و بعد با بهت عجیبی گفت : «تو کی هستی؟. از آدمی با سادگی تو بعیده که از این چیزها سر در بیاری ! اگه این چیزها رو می دونی، دیگه چه نیازی به من داری؟»
    ‏فهمیدم که کمی زیاده روی کرده ام. با خنده ای مسخره و پوچ گفتم: «تعجب نکن. من هم یه آدم معمولی ام مثل تو،فقط از تجارب تو بی خبرم. خیلی چیز ها در موردت شنیده م. می خوام بدونم که حقیقت داره یا نه. البته یه مورد خاص اون که حاد ترین عملکردت بوده اتفاقی صورت گرفته. فقط دلم می خواد از بقیه اشی مطلع بشم.»
    ‏با دستپاچگی گفت:«منظورت از حاد ترین عملکرد من چیه که اتفاقی ‏صورت گرفته؟»
    ‏با بی خیالی محض گفتم: «نامزد تو می گم.»
    یکباره فریادکشید:«دیوونه، توکی هستی؟»
    ‏آرام و متین گفتم: «قرار بود نه عصبانی بشی، نه دنبال هویت من گردی. اگه می بینی تحمل حقیقتی نداری، یه وقت مناسب تر مزاحمت می شم.»
    ‏مدتی سکوت کرد، بعد باصدایی لرزان گفت:"ازهمون اول باید می فهمیدم که با آدم ابلهی روبه رو نیستم. تو خیلی بیشتر از اونچه که باید می دونی. حالا کی این اطلاعاتی در اختیارت گذاشته، خدا عالمه. فقط در ‏حیرتم که چطور با حیله گری تا این حد خود تو ساده جلوه می دی. با حرفه هایی که زدی، فهمیدم که صحبت من با تو، صحبت نامزد فراریت نیست. اگه منو درست بشناسی، می دونی آدمی نیستم که کسی جرئت کنه برافروخته م کنه. پس به این بازی ها خاتمه بده ‏و اصل مطلبو بگو. برام مهم نیست که چی می خوای ، اما حس شیشمم بهم می گه که یه کاسه ای زیر نیمکاسه س.»
    ‏خنده ای کردم و با بی خیالی محض گفتم: «راستشو می خوای؟»
    ‏با جدیت وافری گفت: «آره. دیگه حوصله ندارم پشت چراغ قرمز سرنوشت منتظر قسمتم بشم. دیگه خسته شد ه م، خسته!»
    ‏مدتی مکث کردم. دوباره به بن بست رسیده بودم. با وحشت گفتم: «متاسفم، نه تو تو انایی شنیدن حقیقتو داری، نه من جرئت بیانشو، چون به طرز غریبی ازت می ترسم. شاید اگه منو نمی شناختی، خیلی راحت حرف می زدم،ولی این طوری نمی تونم. اگه منو تحت فشار بذاری، مجبور می شم قطع کنم و برم سراغ قصه سوم!»
    ‏کمی فکرکرد وکفت:مسئله ای نیست. وقتی که کار به این جا می کشه،دیگه اختیار اعصابم دست خودم نیست. توکه عادت داری دروغ ببافی، بهتره قطع کنی و فردا با قصه دیگه ای شروع کنیم. شاید توی قصه فردا شبت یه چیز های مهم تری کشف کنم. بهت قول می دم که از دروغ هات عصبانی نشم. هرچقدرکه دلت می خواد قصه بباف. برام مهم نیست. در ضمن، هرکسی که تورو از من ترسونده،کار خوبی نکرده، چون قلب من بی خیال تر از این حرفهاس. من فقط یه بار تو زندگیم نتونستم بر خودم مسلط بشم، و عقوبتشو مدتهاس که دارم پس می دم. خاطرت جمع باشه که حاضر نیستم بارگناهامو بیشتر کنم. حالا دیگه قضاوت با خودته.»
    ‏در حالی که دچار تاسف شدیدی شده بودم،گفتم: "من مجبورم ‏به خاطر حفظ بقام دروغ بگم، ولی تو مجبور نیستی. تو واقعأ فقط یه بار دست به اون کار زدی؟ این یکی از حیاتی ترین سؤال های منه.»
    ‏فوری جواب داد: «آره، فقط یه بار. و بعد از این هم هرگز طرفش نمی رم!»
    ‏بااحتیاطپرسیدم: «با جفر این کار وکردی، نه؟»
    ‏یکباره مثل برق گرفته هاگفت: «بعضی وقت ها شک می کنم که تو یه موجود خیالی باشی. حرف ها و سؤالاتت درست مثل...» و سکوت کرد، مثل این که از ادامه حرفش واهمه داشت.
    ‏با زیرکی گفتم: «ببین که توهم طبق غریزه می ترسی راحت حرف بزنی. نه تنها جواب منو ندادی ،بلکه از محبت های حاشیه ای هم دلزده ای چرا؟»
    ‏یکباره بدون هیچ مقدمه ای گفت: «تو چند سالته؟ـ گفتم: «حدود 30 ‏سال. شایدکمی کمتر یا بیشتر»
    ‏با جدیت خاصی گفت: «چند ساله که توی این خط ها سیر می کنی؟»
    گفتم: «مدت کمی می شه. چطور مگه؟»
    ‏پوزخندی زد وکفت: «دیر یا زود می شناسمت. یه تحقیق گسترده که بکنم، خیلی زود پیدات می کنم !»
    ‏با خنده ای تصنعی گفتم:«خب، بعد چی کار می کنی؟ مجسمه درست می کنی؟ فکر نکنم دیگه تجربه ش برات جالب باشه.»
    ‏با حالتی دلزده گفت: «نه. از بس ترسویی ، مدام فکر می کنی می خوام یه بلایی سرت بیارم. در حالی که فقط می خوام به انکیره تو پی ببرم.» پرسیدم: «نمی شه منو نشناسی، ولی انگیزه مو بدونی؟»
    ‏فوری جواب داد: «چرا، فقط می حوام بدونم هدفت از این تلفن ها چیه. .بعداز اون دیگه کاری به کارت ندارم. هرکس که می خوای، باش »
    گفتم: «فردا شب باهات تماس می گیرم و انگیزه مو برات شرح می دم.»
    با ناراحتی و دلواپس گفت:«چرا حالا نه؟»
    ‏گفتم: «چون تو حالا حوصلأ شنیدنشو نداری. مگه خودت نگفتی دیگه اختیار اعصابت دست خودت نیست؟»
    ‏خنده ای کرد وگفت: «خب ، نظرم عوض شد. حالا آروم شده م، اما اگه قطع کنی عصبی می شم.»
    ‏با تعجب گفتم: «باید برام مهم باشه؟»
    ‏خنده ای مسخره کرد وگفت: «بستگی به هدفت داره. اگه قصدت آزار من باشه، تلفنی قطع می کنی و اگه نیتت سازندگی باشه، حقیقتی می گی.»
    ‏مستاصل مانده بودم که حرف بزنم یا نه. هنوز صحبت در مورد این راز بزرگ برایم مشکل بود، ولی هرچقدرکه نابهنگام می بود، مهم نبود، چون بالاتر از سیاهی رنگی نیست. دیگر از این تر اژدی یک سال و چند ماهه خسته شده بودم. فقط امیدوار بودم که پس از درک حقیقت موفق به شناختن من نشود.
    ‏در همین اثنا یکباره گفت: «مثل این که روراست بودن برات خیلی دردناکه. نترس، بالاتر از سیاهی رنگی نیست.»
    ‏مدتی نفسم را در سینه حبس کردم. عاقبت به حرف آمدم وگفتم: «مسئله یه داستان قدیمی و فراموش شده س. امیدوارم بتونی هضمش کنی. ماجرا از جایی شر وع شدکه بر اثر یه مقدار مسائل روحی و روانی، ناخواسته با دنیا یی روبه رو شدم که رازی بزرگ دراون نهفته بود! رازی که نمی تونستم توی دلم مدفونش کنم. به خاطر اون رازکه در رابطه با زندگی خصوصی توبود، مجبور شدم مدت های مدید دنبالت بگردم، و عاقبت هم پیدات کردم. اوایل فکر می کردم هرگز آماد گی شنیدنشو نداری، ولی کم کم حس کردم که چراغ سبز شده و می تونم باهات حرف بزنم. توی این مدت
    سعی کردم تو رو واداربه حرف زدن در موردگذشته ت بکنم، موفق نشدم ، چون تعصب عجیبی روی مرور اون داری. مهم نیست، همه گزشته ت مثل کف دستم برای من روشنه. فقط تو یه چیزهایی رو عوضی فهمیده ی و به خاطر اون برداشت های اشتباهت، مدت هاس که در عذابی؛ عذابی که با وجدان اگاهت درا فتاده و باعت سده خودتو گناهکر حس کنی. این حس گناه بالاترین دریچه های معرفت و نورو به روی تو بسته و باعث شده خود تو بی تعمق تسلیم نیروهایی نکنی که دنبال فرصت می گردن.»
    ‏یکباره به میان حرفم پرید وگفت: «تو تله پاتی می کنی؟»
    ‏گفتم: «نه، ابدأ. توی این فازها دنبال من نکرد. من نه جادوگرم، نه چیز دیگه ای. فقط با حقایق عینی سروکار دارم. حتی نیروهای غیر عنصری رو که قابل مشاهده نیستن، قبول دارم، ولی هرگز سعی نکردم از اونها استفاده کنم. من از جرگه آدم های احمقی نیستم که با دسترس به کوچک ترین نیرویی ،کوس رسوایی سر بدم که من چنینم و چنانم.»
    ‏دوباره به وسط حرفم دوید وگفت:«تو به گذشته من چی کار داری؟ در گذشته م اتفاقاتی افتاده که قابل برگشت نیست. نکنه قصد داری مرده ها رو زنده کنی؟»
    ‏با صدایی تسکین بخش گفتم: «نه، فقط خیال دارم أرامش جاوید به نازی و وجدانی تبرئه شده به تو اهدا کنم.»
    ناگهان صدای قهقهه خنده اش آن چنان درگوش بیییدکه از ترس مثل تکه ای یخ منجمد شدم. بعد با صدایی تمسخرآلودگفت:«نه، کم کم این قصه هزار و یک شب داره شیرین می شه. فکر نمی کردم انقدر بلندپر واز باشی.»
    در حالی که شدیدأ از حرف هایش رنجیده شده بودم، فریادکشیدم:
    ‏«علیرضا،کاری ندارم که تا چه حد حرف های من روت اثر می کنه، فقط خواهش می کنم اجازه بده حرف هام تموم بشه، بعد هر قضاوتی که خواستی بکن. در ضمن،دگه بعد از این قصه ای درکار نخواهد بود. با گفتن حقیقت به ت، ماموریت من تموم می شه، چون دیگه انگیزه ای ندارم و برای همیشه ازهم خداحافظی می کنیم.»
    ‏یکباره سکوتی سنگین بین ما برقرار شد.چند لحظه بعد با صدایی گرفته گفت:«یعنی امشب حرف هاتوکه زدی، برای همیشه این تلفن قطع می شه؟»
    ‏با جدیت خاصی گفتم: «آره. نباید هم توقع دیگه ای داشته باشی، چون دیر یا زود من باید برم دنبال زندگیم. تا همین جائی هم زیادی پافشاری کرده م. وقتش شده که توی لاک خودم فرو برم.»
    ‏با حالتی مخصوص و آرام گفت:«پس نمی خوام حقیقتو بگی. دیگه برام مهم نیست انگیزه ت چی بوده. اگه قراره که انگیره مثل یه بادکنک بترکه، ترجیح می دم همیشه با بی خبری سیالم دنبال سراب حقیقت باشم.»
    با ناراحتی گفتم: «علیرضا، با درک این حقیقت تو آدم دیگه ای میشی! آدمی متفاوت با امروز. سعی کن درک کنی که من برای وقت گذرونی بهت تلفن نکرده م. اگه هم به تو دروغ می گفتم ،برای رسیدن به این لحظه بود.»
    با بی صبری گفت:«هیچ وقت شده که درمیان انبوهی از آدم ها احساس ‏غربت کنی؟»
    گفتم: «آره، خیلی زیاد.»
    ‏جواب داد: «من الان دقیقأ در همون مرحله م. ترجیح می دم باز هم دروغ بشنوم تا این که روی صداقت های احمقانه آدم ها میخ بشم. سال هاس که از چیزی در عذاب بوده م، ولی با شرو تلفن های تو اون عذاب مداوم ازبین رفته. دیگه تحمل یه آغاز دیگه روندارم. اون چیزی که ‏کنه سال ها به زندگیم چسبیده بود، با همین دروغ های تودست از سرم برداشته. دل من به همین دروغ ها خئش شده. اما تو حالا که عادتم داده ی، قصد داری بری دنبال زندگیت»
    ‏در حالی که شدیدأ سردم شده بود و می لرزیدم،گفتم: «علیرضا، اون حقیقتی که باید بفهمی، دقیقأ دررابطه با همون عذاب هاس. به همین خاطر مدتیه که اونها دست از سر تو برداشته ن. چون همیشه بهانه ای برای آزار تو داشته ن. ولی بعد از این دیگه دستاویزی وجود نداره و اونها نمی تونن مزاحمت بشن. تو قاتل نیستی»
    ‏ناگهان فریادکشید:«چرا، هستم! هستم !»
    ‏بعد یکباره تلفن قطع شد. هرچه سعی کردم، دیگر نتوانستم باهاش تماس بگیرم، چون دیگرگوشی را برنداشت. مثل این که تعمدأ آن را قطع کرده بود.
    ‏آن چنان مستأصل شده بودم که به سرم زده بود روز بعد پیدایش کنم و رو دررو همه چیز را به او بگویم. ولی این فکر عاقلانه ای نبود. تا نیمه های شب بیدار بودم، اما هرچه فکرکردم نتوانستم راهی جز ادامه پیدا کنم.
    صبح وقتی که از خواب بیدار شدم، با اطلاع مادرم به خانه سودابه رفتم، چون آن قدر روی من حساس شده بودکه اگر نیم ساعت دیر می آمدم، حالش به هم می خورد. آن روز وقتی همه ماجرا را برای سودابه تعریف کردم،گفت: «صد در صد دیگه اون نیروها دست از سرش برداشته ن و علت این که نمی خواد تورو از دست بده هم همینه. فکر می کنه وجود تو مانع اونها شده. اگه حقیقتو بفهمه، خیلی راحت می شه. سعی کن هرطوری شده یه جوری روشنش کنی، چون بعداز اون دیگه نیازی به وجود تو نداره. الان اون مثل یه بچه یتیم شده که یه سرپناه امن پیدا کرده. وقتی که بفهمه دیگه خطری تهدیدش نمی کنه، به زندگی عادیش ادامه می ده.»
    ‏آن روز خیلی سعی کردم از افکار درهم و برهم به دور باشم، اما تا آخر شب نتوانستم. دلم می خواست که چند شب به علیرضا تلفن نکنم. ولی از انفعال و سردرگمی خسته شده بودم. دلم می خواست هرچه هست تمام شود و به نتیجه نهایی برسد. ‏سر ساعت دوازده و نیم بودکه به او زنگ زدم. با برداشتن گوشی تلفن قبل از این که صدای مرا بشنود،گفت: «من اگه جای تو بودم، دیگه به حرف های دیشب پیله نمی کردم. سلام!»
    ‏یکباره خنده ام گرفت.گفتم: «سلام. اون قدرها که فکر می کردم، بی باک نیستی. تو یه چیزی کم داری، و اون دوتا گوشی شنواس.»
    ‏خنده ای کرد وگفت: «حالت خوبه؟»
    گفتم: «آره. چطور شده بعد از این همه دعوا و مرافعه هوس کردی مثل دوتا دوست احوا لپرسی کنیم؟ »
    ‏دوباره با سرزندگی خاصی گفت:«گاهی آدم یه چیزهای باارزشی داره که از وجودشون بی خبره. دیروز به ارزش تو در زندگیم پی بردم. وقتی که تماس قطع شد، حس کردم دیگه زنگ نمی زنی. ولی امشب با به صدا دراومدن تلفن، خیالم راحت شدکه توی سینه ت به جای قلب، یه موتور مکانیکی نیست!»
    ‏با تالم گفتم:«علیرضا، خیلی داری تند می ری. منو شرمنده احساس خودت نکن. تا نزاری حرف بزنم، هیچ کدوم از این سخنرانی ها برام ارزشی نداره. قطعأ بعد از اون، حتی مایل نیستی جواب تلفنمو بدی. نازی در مورد ازدواجش به تو دروغ گفته بود!»
    ‏فریادکشید: «دیگه نمی خوام در مورد اون زنیکه هوسباز چیزی بشنوم!»
    ‏دیگر جای ترسیدن و خاموش ماندن نبود. باصدایی بلندتر از صدای ‏خودش فریاد کشیدم«ولی تو باید بدونی که نازی به خاطر سرطان خونش، به تو درغ گفت. چون مُردنی بود و نمی خواست تورو تا توی گور دنبال خودش بکشه.»
    ‏فریاد کشید:«انه، این دروغه!»
    ‏گفتم: «می تونم بهت ثابت کنم. هنوز پرونده پزشکی نازی نابود نشده. سعی کن بفهمی که تو با اون خمیرت کاری نکرده ی. اون خودش رفتنی بود. پیرمرد مال خر ولنگی هم وجود نداشته. همه اینها دروغ محضه. حتی روی سنگ قبر نازیلاکلمه"جوان ناکام"نوشته شده. تو باید حرف های منو....»
    ‏ناگهان صدای غرش رعدآسایی درگوشی تلفن پیچید. مثل این که دیگر به حرف های من گوش نمی کرد. لحظه به لحظه نهیب استغاثه اش دورتر و دورتر می شد، تا این که دیگر صدایی شنیده نشد.


    پایان فصل پنجم
    صفحه 129


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم

    مستاصل و عصبی بر جای مانده بودم که چه کنم. نه نشانی ای از علیرضا داشتم تا به کمکش بروم و نه اگر داشتم جرئت این کار را می کردم. مدتی گوشی را نگه داشتم و صبر کردم ، ولی بی فایده بود. عاقبت مأیوس و درمانده تلفن را قطع کردم. موج ندامت زهر آلودی به صورتم سیلی می زد. شایدکار من اشتباه بوده. شاید کاری که کرده بودم نه تنهاکمکی به او نمی کرد، بلکه دیوانه اش می کرد.
    ‏آن چنان دچار عذاب روحی شده بودم که حالت تهوع شدیدی پیدا کردم. یکباره حس کردم بوی غریبی در اتاقم پیچیده. چیزی مرا تکان می داد. بدون این که کسی پشت در اتاقم باشد، دربازشد و باد تندی از توی حیاط به درون اتاق وزید. ازشدت وحشت مثل تکه ای سنگ شده بودم. با چشمان خودم دیدم که چیزی سایه وار به درون اتاق خزید، آن هم نه از در، بلکه از میان دیوار قطور اتاقم. چشم هایم به نحو غریبی تحت فشار بود. کم کم بدنم از حالت تعادل ارادی خارج می شد. مثل این که نیرویی مرا به تحرک وامی داشت. حتی جهت نگاهم ارادی نبود. آرام آرام به طرف تقویم دیواری هدایت شدم و در حالت خیرگی بی فروغی دیدم که شماره های تاریخ به ترتیب خاصی داخل یک رنگین کمان خیالی قرار ‏میگیرند. بعد مثل این که کسی مرا به طرف تلفن راند. نزدیک تلفن یکدفعه همه چیز آرام شد.
    ‏از ترس دستم راگذاشتم روی قلبم. مثل آدم های گیج ومات شده بودم. نگاهی به تقویم کردم. دیگر رنگین کمانی وجود نداشت. متحیر مانده بودم که علت این اتفاقات چه بوده.کنار تلفن نشستم وبار دیگرشماره علیرضا راگرفتم. متأسفانه اشغال بود.
    ‏یکباره به یاد شماره های نقش شده در رنگین کمان افتادم. فوری به طرف تقویم رفتم وبا یادآور دن محل رنگین کمان، بار دیگر شماره ما در ذهنم تداعی شد. فوری به شماره به دست آمده تلفن کردم.
    ‏مردی خواب آلود وگیج بعداز پانزده زنگ گوشی را برداشت و با کلافگی محض گفت: «بفرمایین.»
    گفتم: «سلام آقا. ببخشین که دیر وقت مزاحمتون می شم. شما شخصی به نام علیرضا می شنامین؟»
    ‏با بی حوصلگی مفرط خمیازه بلندی کشید وگفت: «خانم، دیو ونه شده ی؟ می دونی ساعت چنده؟»
    ‏گفتح: «بله ، می دونم. اما پای مرگ و زندگی در بینه. خواهش می کنم ‏حرفهامو با ورکنین. چون شخصی به اسم علیرضا در خطره.»
    با خونسردی بنیان کنی کنت:«نمیدونین فامیلش چیه؟» گفتم: «متأ مفم، نمی دونم!»
    ‏پوزخندی تحویل داد وکفت: «خدا روزیتو جای دیگه ای حواله بده. برو خانم. برو یه دیو ونه دیگه پیدااکن.» با گریه فریاد کشیدم:« خواهش میکنم یه کمی فکر کنین. شما خواب آلوده این. اگر کمی فکر کنین مطمئتن یه چیزی یادتون میاد. همسایه ای، دوستی، آشنایی، یا شاید هم فامیلی. بالاخره باید یه جوری بشناسینش. بعضی ها میگن حالت دیوونه ها رو داره»
    صدای خنده مسخره اش آمد که گفت:« دیوانه چون دیوانه ببیند خوشش....دیوونه؟ تو گفتی مثل دیوونه هاس ،نه؟ ولی دیوونه نیست، نه؟»
    گفتم:«آره درسته، خودشه!»
    فوری جواب داد:«فهمیدم، همین نزدیکی هاس. خدایا، یعنی چی شده؟تو کی هستی؟»
    گفتم: مهم نیست. فقط اگه فهمیده ین به سراغش برین. حالش خوب ‏نیست.»
    پرسید: «ازکجا می دونی؟ چرا خودش با من تماس نگرفت؟»
    ‏گفتم: «شما رو به خدا بازپرسی روکنار بذارین. فرصتی برای ‏توضیح دادن نیست. لحظه ما باارزشن. شاید دیر بشه!»
    ‏با تانی خاصی گفت: «خیلی خب، الان می رم ببینم چی شده.»
    گفتم: «نشونی خونه ش کجاس؟»
    ‏با حیرت گفت: «خانم، مارو دست انداخته ی؟»
    ‏کفتم:«نه. با ورکنین وقت توضیح دادن نیست. فقط نشونی شوبهم بدین و راه بیفتین.»
    ‏درکمال بی میلی نشانی علیرضا را داد و تلفن را قطع کرد. ‏حدود پنج دقیقه بعد دوباره زنگ زدم ببینم راه افتاده یا نه. صدای زنی را شنیدم که گفت: «این جا چه خبر شده؟ این تلفن های بی موقع برای چیه؟»
    ‏گفتم: «ببخشین. چون یکی از دوست های برادرتون در خطر بود و من ایشونو خبر کردم تا به کمکش برن. راه افتاده ن؟»
    ‏با حسادت وافری گفت: «ایشون شوهر بنده هستن، نه برادرم. جنا بعالی کی باشین؟»
    ‏با تردیدکفتم: «یکی از اقوام دور دوشتشون هستم. شو هرتون راه افتاده ن یا نه؟»
    ‏با لجاجت آزاردهنده ای گفت: «دیکه خرتر از شوهر من پیدا نکردین که این وقت شب مزاحمش بشین؟»
    ‏با نگرانی گفتم: «متاسفم ، قصد مزاحمت نداستم. چون علیرضا در خطر بود، به همین علت مزاحم شما شدم. خداحافظ.»
    ‏بدون این که جوابی بدهد تلفن را قطع کرد.
    ‏مانده بودم که آیا واقعأشوهر این زن علیرضا را با شخص دیگری اشتباه مگرفته؟ نمی دانستم. در هر صورت دیگرکاری از دست من برنمی آمد. یکباره به یادم افتادکه نشانی ای از علیرضا دارم. برای این که مطمن شوم خودش است یا نه، تصمیم کرفتم به آن جا بروم. ولی این فقط در محدوده یک فکر بی اساس بود. در آن وقت شب با چه تر فندی می توانستم از خانه خارج شوم؟
    ‏درهمین اومام به یادم امدکه اکر آن شخص به خانه علیرضا رفته باشد، قطعأ تلفن را سر جایش قرار می دهد. دوباره تلفن علیرضا را گرفتم. این بار زنگ خورد و پس از چند زنگ،صدای همان شخص ناشناس را شنیدم. با خوشحالی گفتم: «خیلی ممنون که به کمکش اومدین. حالش خوبه؟»
    با صدایی متاسف گفت: «نه، متأسفانه اصلآ خوب نیست. دارم ‏می برمش بیمارستان.»
    ‏گفتم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
    جواب داد:« اصلأ نمی دونم. باید فوری برسونمش بیمارستان»
    گفتم: «کدوم بیمارستان می برینش؟ »
    ‏گفت: «نزدیک ترین بیمارستان به این جا ایرانمهره. اون جا می برمش . خدا کنه دیر نشده باشه. خداحافظ.»
    ‏وقتی تلفن را قطع کردم، نفس آسوده ای کشیدم و در اتاق راکه همچنان باز بود بستم. نگاهی به تقویم انداختم و به طرف رختخواب رفتم. هزار و یک صحنه مختلف مثل نوار فیلم از جلوی چشمم رد شد تا عاقبت خوابم برد.
    ‏در خواب دیدم که شخصی درست مثل خودم به نزدیکم آمد، با لبخندی پرمهر حلقه کؤچکی به دستم کرد و در آغوشم کشید. حس می کردم سال هاست که می شناسمش. ترکیب چهره اش درست همانند خودم بود. بعد مدتی روی تخت من نشسست و باهام حرف زد. حرف هایش مثل اعجازی بزرگ بود. مثل این که دریچه ای باز رو به آسمان گشوده بود. ندیدنی های غریبی را بهم نشان می داد. سپس صدای موسیقی روح بخشی در اتاقم پخش شد. مثل این که آهنگ محبوب و مورد علاقه اش بود، چون با نوای موسیقی که شدیدأ هم به گوشم آشنا می آمد، مثل هاله نوری به این طرف و آن طرف می خرامید. وقتی که موسیقی به پایان رسید، رفت و من از خواب بیدار شدم.
    ‏هیچ کدام از حرف های قشنگش درذهنم باقی نمانده بود. سعی بسیاری کردم تا درک کنم آن اعجاز چه بوده، ولی حتی به گوشه ای از آن هم پی نبردم. در خواب نمی فهمیدم که با نازی روبه رو هستم، ولی الان به خوبی درک می کردم که خودش بوده و آن انگشتری هم که به دست من کرده بود، هدیه ای به خاطر قدردانی از فعالیتم بوده.
    ‏با دیدن این خواب خیالم راحت شدکه در طوکل تمام این مدت به خطا نرفته ام. آن چنان از این موفقیت خرسند بودم که زمان حال را فراموش کرده بودم. با همین رؤیای شیرین، دوباره آغوش به روی خواب گشودم و ‏خواب عمیقی مرا درربود.
    ‏صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم، اولین فکری که به مفزم رسید این ‏بودکه سری به بیمارستان ایر انمهر بزنم و بفهمم چه بلایی به سر علیرضا آمده. بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شدم. یکراست به طرف قلهک رفتم و وارد قمست اورژانس بیمارستان شدم. سؤالاتی کردم و مشخصات علیرضا را دادم. گفتندکه فعلأ مریضی به این نام در آورژانس نیست و کشیک دیشب هم رفته اند وکسی خبر ندارد. از توی بیمارستان شماره علیرضا راگرفتم، ولی جواب نداد. با خوابی که دیده بودم، احساس خوبی داشتم. دیگرهمه چیز تمام شده بود. دیر یا زود علیرضا با زندگی جدیدش آشنا می شد؛ سیری که سال ها پیش کم کرده بود.
    ‏سپس یک دسته گل خریدم و به سر مزار نازیلا رفتم. به آن جا که رسیدم،گلی و اسفندیار را دیدم که با هم بودند. از خوشحالی جلو دویدم و گلی را در آغوش کشیدم و درگوشش گفتم: «تصمیم عاقلانه ای گرفتی!»
    او هم به نوبه خویش با دید گانی پر رمز و راز به من حالی کردکه می داند تقصیری نداشته ام. مدتی آن جا بودیم و سپس بازگشتیم. ‏از آن روز دیگر زندکی ام روال یکنواخت گذشته را پیدا کرد. اما هیجان و تشویش به طرز ناهنجاری در وجودم ریشه دوانیده و مرا از خود رهانیده بود. دیگر کار و برنامه های گذشته ارضایم نمی کرد. دنبال کشف دردسر دیگری بودم. مدام بی حوصله تر می شدم. از فرط بی هدفی تصمیم گرفتم مطالعات گسترده دیگری را شروع کنم که حس می کردم از هر نظر برایم است. مطالب برایم از غذا خوردن و خوابیدن حیاتی تر شده بود.
    خانم منور چندین بار تماس گرفت و ما را به خانه اش دعوت کرد، ولی هر بار مادرم با سماجت بی سابقه ای گفت که گرفتاری داریم و نمی توانیم مزاحمشان شویم. مثل این که خانم منور حس حسادت مادرم را شدیدا تحریک کرده بود،چون اصلأ دوست نداشت که خانم منور مرا "دخترم " صداکند
    ‏در همین حین و بین بودکه یک شب قرار شد با فریال و سیروس برای شام به رستوران برویم. من پیلی بی خیال، مثل اغلب اوقاتی که با هم بیرون می رفتیم، دعوت آن ها را قبول کردم. در رستوران هنوز جایگزین نشده بودیم که مردی به ما نزدیک شد و فریادکشید: «هی،مدبر عزیز، خودتی؟»
    ‏سیروس نگاهی به مرد غریبه اند اخت وفوری به طرفش رفت و پس از سلام و احوا لپرسی گرمی گفت: «معرفی می کنم، یکی از دوست های بسیار قدیمی من، آقای پیمان ودادیآن.» بعد رو به فریال کرد وکفت: «ایشون همسرم هستن.» سپس به من اشاره کرد وگفت: «ایشون هم خواهر خانم بنده هستن.»
    ‏پیمان ودادیآن نگاهی گذرا به ماکرد و با سلام و احوا لپرسی ادای احترام نمود و به دعوت سیروس سر میزما نشست. در طول مدت شام میروس و پیمان مدام از خاطرات نوجوانی شان صحبت می کردند؛ بحثی که برای من و فریال چدان جذابیتی نداشت. ‏میروس ازکار و سرنوشت وی می پرسید. مثل این که نمایندگی واردات نوعی لوازم یدکی را داشت، چون مدام از همین چیزها صحبت می کردند. سیروس هم به نوبه خود ازکار و درآمد و شغل خویش برای پیمان حرف می زد. او آن چنان غرق شادی بازیافتن دوستش بودکه اصلأ فریال را فراموشی کرده بود.
    ‏عاقبت پیمان گفت:«سیروس جون، اگه قرار باشه همه حرف های این چند ساله رو همین امشب بازگو کنیم، حوصلأ خانم ها سر می ره. بهتره بقیه شو بذاری برای بعد.»
    سیروس نگاهی از هر تسلیم به فریال افکند و با چشم و ابرو معذرت خواهی نامشخصی به عمل آورد. فریال هم با لبخند نه چندان شیرینی پاسخ نگاهش را داد. مثل این که حسابی کلافه شده بود. من گه گاه سنگینی نگاه پیمان را روی خویش احساص می کردم، ولی چنان خودم را غرق در صحت با فریال کرده بودم که انگار متوجه هیچ چیز نیستم. وقتی شام تمام شد، سیروس به رسم عادت تعارف مختصری به پیمان کردکه بیا برویم خانه ما، و پیمان هم بلافاصله قبول کرد و به دنبال ما راه افتاد.
    ‏به مادرگفته بودم که آن شب خانه فریال می مانم، ولی در نیمه راه منصرف شدم و به فریال گفتگ: «اگه ممکنه منو ببرین خونه.»
    ‏پیمان نگاهی زیرچشمی به من کرد وگفت: «مثل این که من مزاحم برنامه امشب شما شدم. بهتره برم و یه موقع دیگه خدمت برسم.» سیروس مستاصل مانده بودکه خواهر زش را بچسبد یا دوست دیرینه اش را. مدتی سکوت کرد و بعدگفت:«اصلأبهتره بریم پارک وکمی قدم بزنیم.» بعد به طرف نزدیک ترین پارک راه افتاد.
    ‏به پارک که رسیدیم، در مسیری طولانی ترشروع به قدم زدن کردیم. یک لحظه سیروس عقب افتاد و فریال را صدا کرد. فریال به عقب برگشت و مدتی با سیروس صحبت کرد. در لحظاتی که با پیمان تنها بودم، او روبه من کرد وگفت:«شما ازدواج کردین؟»
    ‏با برافروختکی شدیدی گفتم: «بله، مدت ما پیش.» دوباره پرسید: «پس همسر تون کجا تشریف دارن؟» گفتم: «آمریکاس.»
    ‏با سماجت غریبی دوباره گفت:«فهمیدم. پس شما تازه از آمریکا اومده ین که مدتی فامیلو ببینین و برگردین، نه؟»
    در حالی که از شرم تاگردن قرمز شده بودم،کفتم: «خیر، ما از هم جدا شد‏یم. الان شپش هفت سالی می شه.»
    ‏برقی از چشمانش جهید وگفت: «پس چرا تا حالا ازدواج نکرده ین؟ا»
    ‏قبل از این که جوابی بدهم، سیروس و فریال پیش ما آمدند. به یک دکه بستنی فروشی رسیدیم و سیروس پیشنهاد کرد که بنشینیم و بستنی بخوریم.
    ‏پیمان گفت: «به شرطی که مثل رستوران منو شرمنده نکنی و بذاری من حساب کنم.»
    ‏سیروس با کلافگی گفت: «نه ، امشب مال منه. وقتی که نوبتت شد، هرروزی که خواستی بگو. امشب همه مهمون منین.»
    ‏پیمان با نگاه معنی داری به من اشاره کرد وگفت: «یعنی افتخار میزبانی همع این جمعی خواهم داشت؟ا»
    ‏میروسی چشمکی زد وگفت: «عجله نکن. نردبون پله پله!دیر اومده ای، زود هم می خوای بری؟»
    ‏به خوبی معنی حرف های آنها را می فهمیدم. سرم را از شرم به زیر اندا ختم وگوشه ای پشت میزکزکردم و نشستم. فریال به نزدیکی ام آمد و پهلویم نشست. بعد اشاره ای مخفیانه به پیمان کرد وگفت: «نظرت چیه؟ به نظر من که بی نظیره!»
    ‏با بی اعتنا یی شانه هایم را بالا اندا ختم وگفتم:«خدا به مادرش ببخشدتش. جوون خوبیه.»
    ‏با دستش به پای من زد وگفت:«نه، دیو ونه، برای شکستن طلسم سکوت تو می گم. تا چند سال دیگه قصد داری مثل بیوه های سرکش و توخالی دور خودت چرخ بزنی. این طوری که معلومه، به دلش چسبیده ی. بهتره تا تنور داغه دست به کار بشی!»
    ‏با رنجیدگی گفتم: «اگه بیوه ام و دور خودم می چرخم، جای کسی رو تنگ نکرده م و از زندگیم هم راضیم. بالاخره این هم یه نوعشه.»
    ‏سر تکان داد وگفت:«اگه اون شب به علوی رو نشون داده بودی، الان ‏بیچه ت هم به دنیا اومده بود. تاکی می خوای کله شقی کنی؟»
    در این لحظه سیروس و پیمان با بستنی ها سررسیدند و پهلوی ما پشت میز نشستد. در همین لحظه پیمان گفت: «پنجشنبه هفته آینده همگی مهمون من هستین.»
    ‏آن شب تا یک ساعت بعد توی پارک بودیم و قدم می زدیم. به خوبی حس می کردم که سیروس و فریال از اشنایی من و پیمان ذوق زده شده اند، خصوصأکه تمایل شدیدی از قیافه پیمان مشهود بود.
    ‏فردای آن شب وقتی که به خانه بازگشتم، مادرم با لبخندی گشاده به سویم آمد وگفت: «هی ، خانم، شنیده م دیشب خیلی اتفاق ها افتاده. فریال می گفت که ممکنه رضایت بدی. درسته؟»
    ‏گفتم: «من ابدأ چنین حرفی نزده م. همه اینها فقط خیالبافی های فریاله.»
    لبخندی زد وگفت: «فلور هم از صبح که فهمیده ، داره دقیقه شماری می کنه تا آقای ودادیانو ببینه.»
    ‏گفتم: «از قول من بهش بگین نه شاخ داره نه دم! مثل بقیا آدم هاس.» مادرم احساس کردکه میلی به حرف زدن در مورد پیمان ندارم، به همین علت رهایم کرد و به دنبال کارهایش رفت. مثل این که پدر هم چیزهایی می دانست، چون برق خاصی در چشم هایش می درخشید. ولی لب از لب نگشود.
    ‏در همین اثنا سودابه تلفن کرد. از تلفنش خیلی متعجب شدم، چون هرگز در این طور مواقع با من تماس نمی گرفت. وقتی که کمی با هم صحبت کر دیم، احساس کردم می خوا هد مطلبی از من بپرسد، ولی مدام حاشیه می رود. با بی صبری گفتم: «سودابه،کار بخصوصی با من داری؟»
    ‏مدتی مکث کرد و سپس گفت: «آره. راستش یه سؤالی ازت داشتم، ولی دلم نم خواد فکرکنی قصد فضولی دارم.»
    ‏با همدلی گفتم: «نه، عزیزم، هرگز درباره ‏تو این طوری قضاوت نمی کنم. حالاسؤالت چی هست؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: «با لاخره جریان علیرضا جی شد؟ حقیقتوفهمید؟»
    گفتم: «چطور مگه؟»
    ‏جواب داد: «از طریق خواهر زن یکی از دوست هاش ردشو پیدا کردم. حتی نشونی خونه شو هم به دست آوردم. از قرار معلوم شخصیت فوق العاده قوی و شکست ناپذیری داره. ولی این فقط چیزیه که روبناش نشون می ده. فقط من و تو از تزلزل درونی اون مطلعیم. حالا به مفهوم واقعی سماجت تو یی بردم.»
    ‏با لبخندی آسوده گفتم: «حالا چند روزه که دیگه همه چیز تموم شد، علیرضا الان حقیقتئ می دونه. فکرکنم به اسایش بی نظیری رسیده باشه. ماموریت من هم دیگه خاتمه یافته.»
    ‏با حیرت گفت: «ولی دوستم می گفت هفته پیش انقدرحالش بد بوده که شومر خواهرش اونوبه بیمارستان برده. مثل این که دچار یه سکته خفیف شده بوده. می گفت چند روزه شوهر خواهرش ازش مراقبت می کنه. از همه مهم تر این که تحت هیچ عنوانی حاضر نشده به خونه دوستش بره. گفته باید حتمأ تو خونه خودم باشم. دفعه آخر چه موقع باهاش حرف زدی؟»
    ‏با تالم شدیدی گفتم: «مون شب که به بیمارستان رفت. در واقع علت اصلی به هم خوردن حال علیرضا فهمیدن حقایق بود. هرکس ندونه، تو خیلی خوب می دونی که من قصدی جزکمک کردن نداشتم.»
    ‏مدتی ساکت بود و جوابی نداد. بعدگفت: «پس اگه این طور باشه، اون منتظر تلفن توئه، چون هنوز حقایق بسیاری وجود داره که باید همه اونها رو باورکنه. شاید علت خارج نشدنش از خونه هم همین انتظارش باشه. اگه صلاح می دونی، یه تماسی بگیر و احوالی ازش بپرس. شاید بتونی کمکش کنی!»
    ‏با تردیدی آشکارگفتم: «سودابه، باز هم فکر می کنم که همه حرف ماتو نزده ی. درسته؟»
    ‏با من ومن گفت: «نه، چیز دیگه ای نیست. فقط دوستم گفت که پسره بیچاره مدام با خودش حرف می زنه و می گه پیدات می کنم.»
    ‏با وحشت گفتم:«یودابه، منظورس کیه ؟»
    ‏در حالی که از تشویش در حال گداختن بود،گفت: «نمی دونم. قبلآ فکر می کردم منظورش نازیه، ولی حالا فکر می کنم مخاطبش تویی. البته این فقط حدس منه.»
    ‏با عصبانیت گفتم: «پس به همین دلیل با پیشنهاد تلفن زدن و احوالپرسی کردن از اون منو به استقبال خطر می فرستی؟»
    ‏با نرمش وافری گفت: «نه، دقیقأ مسئله عکس اینه. بهت می گم باهاش تماس بگیرکه فکر نکنه فقط قصد داشته ی آزارش بدی. شاید حالا به صحت حرف های تو شک کرده باشه و قصد انتقام جویی داشته باشه. اگه یه احوالی ازش بپرسی، متوجه می شه که قصدت دشنه زدن وگریختن بوده. اون وقت دیگه کینه ای ازت به دل نمی گیره. در ضمن، اگه هنوزم تردیدی داشته باشه قانعش می کنی.»
    مدتی فکر کردم و دیدم حق با سودابه است. به همین علت گفتم: «درست میگی.کار من اصلآ قشنگ نبود. حقش بودکه یه بار دیکه باهآش تماس می گرفتم و حداقل حالشو می پرسیدم. حتمأ همین امشب این کارو میکنم. دست کم این طوری دیگه مجبور نیست یه بار دیگه به خاطرپیدا کردن من به اون نیروها پناه ببره. بهتره خیالتو راحت کنم. اصلأ ‏دوست ندارم شب وروز از وحشت برملا شدن هویتم، دچارکابوس بشم. تا همین جاش به اندازه کافی لرزیده م. فکر می کنم دیگه احتیاج به یه امنیت دائمی دارم. بهتره این مسئله رو درست تمومش کنم.»
    ‏خنده ای کرد وگفت: «فریبا، امیدوارم موفق باشی. در ضمن می بخشی که بی موقع مزاحمت شدم.»
    ‏با تحکم گفتم: «تو هیچ وقت مزاحم نیستی. هر وقت که نصیحتی بهم کرده ی،کارگر افتاده. این بارهم ایمان دارم کارت اشتباه نیست!»
    ‏از همدیگر خداحافظی کردیم و من رفتم سر شام.


    پایان فصل ششم
    صفحه 142


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم

    دوباره نیروی محرک شدیدی آزارم می داد. هنوز پیش خودم تردید داشتم که به او زنگ بزنم یا نه. ولی اگر زنک نمی زدم، بیشتر معذب می شدم. آن شب برای اولین بار سعی کردم تا ساعت دوازده و نیم صبرکنم. خیلی زود تر با او تماس گرفتم. فکرکردم دوستش گوشی را برمی دارد،ولی با همان زنک اول خودشبرداشت وگفت: «بفرمایین.»
    ‏در حالی که قلبم داشت از سینه خارج می شد،گفتم: «سلام. باز هم منم. همون مزاحم سمج! ‏»
    لحظه ای مکث کرد و بعد مثل این که دنبال چیزی می گشت،گفت: «آهان، پیداش کردم !»
    ‏یکباره از ترس گفتم: «کی رو پیداکردی؟»
    با آرامش خاصی گفت:«نترس تو رو پیدا نکردم، داشتم دنبال ساعتم میگشتم. هر شب برای ساعت دوازده و نیم لحظه شماری میکنم. ولی مثل اینکه مدتهاس دیگه دچار بی خوابی نیستی.»
    با اضطراب گفتم:»هرگز دچار بی خوابی نبوده م،همه اون حرف ها دروغ محض بود. دروغ های کوچیک و بزرگی که بتونم باهاشون تو رو به حقیقت واقف کنم. متاسفم که این مدت اذیتت کردم. حالا بهتر شده ی؟»
    ‏یکباره با حیرت شدیدی گفت: «کی به توگفته که من حالم بد بوده؟»
    گفتم: «کسی نگفت. خودم حدس می زدم.»
    ‏یکباره مثل این که متوجه نکته جدیدی شده باشد، گفت: «آهان، فهمیدم. توبه دوستم زنگ زده بودی! این که اون وقت شب با من کار داشته و بی خبر به این جا اومده دروغ محضه!درسته؟»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «درسته.»
    ‏گفت: «دیکه دوست نداری دروغ بگی، مگه نه؟»
    ‏با راحتی گفتم: «نه، دیگه دروغ نمی گم، چون دلیلی براشر وجود نداره. اگه بخوام دروغ بگم، اصلأ جواب نمی دم. در حقیقت زنگ زدم که باهات خداحافظی کنم، چون بهت گفته بودم روزی که حقیقتی بفهمی، روز خداحافظی ماس.»
    ‏با عصبانیت گفت: «نه، این وداع برای من مفهومی نداره. تو می تونی هر طور که دوست داری.قضاوت کنی. اگه انقدر برات بی اهمیت بودم، چرا وارد زندگیم شدی؟ من که ذاشتم کج دار و مریز با دردهای خودم قای موشک بازی می کردم. چرا بازی های شبونه منو به هم زدی؟ باید ببینمت. خیلی باهات حرف دارم. خیلی هم سؤال دارم.»
    ‏خنده ای کردم وگفتم: «ابدأ صحبت دیدارو نکن. فکرکنم دیدار سر ‏به قیامت باشه. و اما در مورد فضولی من در زندگی تو، هیچ کس غیر از خود من مسئول نیست. من مسئول کارهای خودم هستم، تو هم مسئول کارهای خودت. همون طوری که یه شب در موردش صحبت کر دیم، در اون دنیا تصفیه حساب می کنیم. اگه بدهکاربردم، روشن می شه، تنها کار، که من کردم این بو که مغز تو رو از شر عذاب وجدان خلاص کردم، چرا که نفرین های تو اجازه نمی داد نازیلا در اون دنیا آرامش داشته باشه. حالأدیگه نه نازی منتظر توئه و نه تو در انتظار مرگ. پس بهتره بعد از این یه زندگی متفاوت برای خودت بسازی،چون یه تجربه تلخ بهتر ازیه عمر بیخبریه.»
    ‏باصدایی گرفته گفت:«نه، نمی تونی این طوری تمومش کنی. از توی همین حرف خای آخرت شناختمت.»
    ‏خنده ای تصنعی تحویلش دادم وگفتم:«تو اصلأ منو نمی شناسی. بیخود مغزتو خسته نکن، چون ممکنه دوباره اشتباه کنی و بقیه عمرتو پاسوز اشتباه دوم بشی. توی این دنیا هیچ قساوتی بی تقاص نمی مونه. پس بهتره آتشفشان مشتعلتو خاموشی کنی و بعد از این میون آدم های آروم و زنده دور بزنی، نه میون شیاطین و اموات!:»
    ‏لختی فکرکرد و عاقبت با لحنی جادو انه گفت: «غریبه، هرکس می خوای باش، اما همیشه دوستت خواهم داشت. حتی اگه ابلیس باشی برام فرقی نمی کنه.»
    ‏یکباره آن چنان بر جای خشکم زدکه هرکلمه ای در ذهنم محو شد. باورم نمی شدکه در طول این مدت کوتاه دچار چنین دگرگونی فاحشی شده باشد. اصلأ برایم قابل قبول نبودکه بتواند به کسی عشق بورزد. از ترس اداهه غمنامه اش گفتم: «برای تو فرقی نمی کنه. از فردا به اولین ختری که برخورد کنی می تونی فکرکنی منم ، چون من واقعی رو هرگز نخواهی دید! پس قلبتو برای آغاز یه زندگی جدید شستشو بده.»
    ‏آه بلند وعمیقی کشید وگفت:«اکه واقعأ فردا با دختری برخوردکردم که حس کردم خودتی ولی اون دختر دست به سرم کردچی؟ فکر می کنی طرف هرکس که برم قابل اعتماده؟»
    ‏گیج شده بودم که منظورش ازاین حرف ما چیست. مدتی فکرکردم و گفتم:«خب اگه شایستگی خود تو نشون بدی، قطعأ دست به سرت نمیکنه. بعد مدتی وقت داری که ببینی قابل اعتماده یا نه.»
    ‏فوری با لحنی قاطع و برنده گفت: «اگه اون دختر خاطره بدی از من داشته باشه تکلیف چیه؟»
    ‏درحالی که از وحشت داشتم قالب تهی می کردم با صدایی لرزان گفتم:«مثلأچه خاطره بدی؟»
    ‏با تانی خاصی گفت: «مثلأ په باربا برادرش دعوام شده باشه!»
    ‏نفس آسوده ای کشیدم وگفتم: « ا ‏ز این دعواها و خاطره ما حتی بعد از ازدواج هم خیلی به وجود میاد، ولی همه شون خیلن زود فراموش میشن.»
    ‏با حالتی آرام گفت: «اگه اونی باشی که من فکر می کنم...» ساکت شد و ادامه نداد.
    ‏با کنجکاوی گفتم: «اگه همون باشم که فکرمی کنی، چی؟»
    ‏با دودلی مرگباری گفت: «یه راز بزرگ هم در زندگی تو وجود داره که خودت نمی دونی، ولی من خبر دارم!»
    ‏با خوشحالی برای این که او را به اشتباه بیندارم گفتم: «درسته. شنیده م که در زندگیم رازی وجود داره که یه روز برملا می شه. پس وقتی منو دیدی، اون رازو هم برام بگو. حالا اگه اجازه می دی، خداحافظی کنیم.» صدای خنده زیر زیرکی اش را شنیدم. با حالت تمسخرآمیزی گفت : «خیلی از خودت مطمئنی ها، نه؟ جسارت و بی پرواییتو پشت تلفن ستایش می کنم، اما باید ببینم جلوی روم هم همین قدر شجاعی یا نه!»
    ‏در حالی که سر اندر پا می لرزیدم، به آ ینده نبکبت بارم که شاید فردا یا مدتی بعد گریبانم را می چسبید می اندیشیدم؟ آینده ای که اگر لحظه ای غفلت می ورزیدم، همه اش به یکباره فرو می ریخت. بیزاری و ترحم جنون آمیز در وجودم به مقابله برخاسته بودند. اگر واقعأ مرا شناخته بود، چه جوابی می توانستم به او بدهم؟
    غرق در خویش بودم که دوباره با لحن ریشخند گونه اش نجوا سرداد:«هی، از حالا خود تو باختی؟ نترس، دخترا شجاع باش!کسی که با آتیش بازی می کنه، هراسی ازگوگرد خاموشی نداره.»
    ‏با جسارت بی سابقه ای که از خودم بعید می دانستم،گفتم: «تگه واقعأ منو پیداکرده باشی، قصد داری چی کارکنی؟»
    ‏با لجنی گرم و احاساتی گفت: «هیچی. فقط سعی می کنم چیزی رو از درئنت استخراج کنم که هرگز به وجودش پی نبرده بودی.»
    ‏با تردیدگفتم: «ا‏ز تاریک ترین زوایای درونم گرفته تا روشن ترین محیط مه آلودش، همه و همه رو زیر و ذوکردم. چیزی ناشناخته در وجودم نیست که کشفش نکرده باشم.»
    ‏با لحنی الهام گونه گفت: «چرا، هست. خداوند وقتی گِل انسانو می سرشت، علاوه بر تنفر و خشونت و تکروی ، احساس قشنگی هم در قلبش به ودیعه گذاشت. عشق. همون که ستون های نامرئی کاخ بشریت بر اون استوار شده. همون که تاریخی هدایت کرده و خواهدکرد. همون که اگه نبود، تفاوتی با حیوون نداشتیم. عشق. نیرویی که بیشتر به انرژی شبیهه تا به احساسی. شعرا و عرفا و جانباخته ها بدون این نیرو سوختی برای تشکیل ماهیتشون پیدا نمی کردن. و تو در پهنه اقیانوس بی کران خونسردی، بدون عشق و دوست داشتن، مثل قطره ای هستی که در چرخه تبخیر و بارونی گرفتار می شه و شبانه روز به آسمون می ره و به دریا به می گرده. غریبه، از این دور و تسلسل خسته نمی شی؟»
    ‏از حرف هایش جا خورده بودم. هیچ گونه پاسخی برای گفتن نداشتم. کمی بعد دوباره گفت: «مقاومت کن! می دونم که همین الان در تردیدی خطرناک دست و پا می زنی؟ تردیدی که در یک کفش ترازوی عشق قرار دارد و درکفه دیگه ش اعتکاف وگوشه نشینی. به زودی نسیم ملایمی بر ‏زندگیت می وزه وکفه ترازو برکاسه عشق اسکان می کنه.»
    روراست و بی پرده گفتم: «اگه هرگزنتونم احساسی بهت پیدا کنم چی؟ به خاطر تو باید کفه دیگر ترازو رو دور بندازم)؟عشق در قاموس تو با جبر شکوفا می شه؟ نمی تونم این عشقی به کس دیگه ای اهدا کنم؟»
    ‏با درد مندی و تالم جانسوزی گفت: «تا حالا به کس دیگه ای اهداش کرده ی؟ »
    ‏سکوت کردم، چون اگر جواب می دادم امکان داشت راه روشنی برای شناختن من پیدا کند. با تحقیقی ساده، خیلی راحت می فهمیدکه یک بار در زندگی شکست خورده ام، و پیدایم می کرد.
    ‏در همین لحظه گفت:«از سکوتت مشخصه که انقدرها هم قلبت خالی نیست. ولی چرا جواب نمی دی، اون خودش یه مسئله جداگانه س.»
    گفتح: «چون مربوط به هویتم می شه.»
    ‏با نگرانی مفرطی گفت: « ا‏ز هویتت نگران نباش. من تورو می شناسم. نکنه به زودی قراره ازدواج کنی؟»
    ‏با سردی گفتم:«شاید. قبلأقصد نداشتم، ولی حالاها حرف های تو حس می کنم که بایدکمی بیشتر به آینده فکرکنم. فقط می دونم که اون سه نفر تو نیستی!»
    ‏با عصبانیت گفت:«چرا؟ مگه من چه مرگمه که مثل طاعونی ها ازم فرار می کنی؟»
    ‏با بغضی که گلویم راگرفته بودگفتم: «دلایلی برای خودم دارم که اگه پیدام کردی، به اجبار برات شرح می دم. حالا اگه کاری نداری، خداحافظی کنیم.»
    ‏با غروری شکسته گفت: «اگه پیدات نکردم، دیگه هیچ وقت حال منو ‏نمی پرسی؟»
    ‏گفتم: «نه، چون دیگه لزومی به این کار نیست. تو باید آزادانه به سوی سرنوشت بری.»
    ‏در حالی که مشخص بود از حسرت و ناکامی در حال اشتعال است ‏پرسید:« اداری ازدواج می کنی، مگه نه؟»
    سکوت کردم و جوابی ندادم، چون حقیقتأ نمی دانستم چه جوابی در ذهنم در حال تدارک است.
    ‏وقتی سکوت بلند مرا از پشت پرده امتناع شنید،گفت: «مسئله ای نیست. امیدوارم خوشبخت بشی. شاید تو سزاوار ترین آدم برای رسیدن بر ساحل خوشبختی باشی. خداحافظ.»
    ‏گفتم: «امیدوارم که تو هم خوشبخت بشی و تلاش منو از بین نبری. خداحافظ.»
    ‏تلفن راکه قطع کردم، بهت غریبی سراسر فرورفتگی های ذهنم را پر کرده بود. مثل این که از دره ای با شتاب تمام در حال سقوط بودم؛سقوطی که پایانی نداشت. انتها کجا بود؟ جنون بی خوابی ازکجا راهزن چشم هایم می شد؟ از قلبم؟ از روحم؟ یا شاید هم از بلندا ی حسی ناشناخته؛حسی که علیرضا برایم وصفش می کرد. یعنی قادر بودم علیرضا را دوست بدارم؟نه، اینها همه هوس های کودکانه ای بودکه دختر مدرسه ای ها دچارش می شوند. فرید هم ادعای عشق عظیمی داشت، ولی تب تندش خیلی زود به عرق نشت. ابلیس ابلهانه تر از عشق بهانه ای پیدا نکرده. در حقیقت عشق جادوی سیاه شیطان است؛شیطانی که در وجود هرکس خفته است و با اشاره کوچکی بیدار می شود تا با وسوسه های دل انگیزش، روزگار سیاهی را رقم بزند. زدودن چرکینه های شیطان برای خدا کار مشکلی نیست.اما این وسط پلیدی و نکبت های انباشته در وجود شیطان، سنگ گشته برای تصفیه روح انسان! همان روحی که اگر تسلیم نفسش ‏می شد، دیگر افتخاری برای آخرین فرجام نصیبش نمی شد. مطلوب ترین فرجام چه ممکن بود باشد؟ رضایت عمیق قلب یا رضایت عمیق مغز؟قلب آدمی بر عواطفش حکومت می کند و مغز بر منطقش.گو این که هرگز این دو از یکدیگر جدا نیستند، اما نقطه ای در زندکی هرکس وجود دار دکه این دو یار دیرینه یکدیگر را ترک می گویند.
    ‏آن شب خیلی فکرکردم، ولی هیچ أندیشه ای مرا به سوی علیرضا متمایل نکرد. تصمیم گرفتم برای همیشه فراموشش کنم. حتی اگر به هویتم پی می برد، می توانستم همه چیز را انکارکنم، هرچندکه امیدی به یافتن من نداشت،خصوصأکه می دانست شماره تلفن دوستش را هرگز نداشته ام و عقلش نمی رسیدکه ممکن است روح نازی به من کمک کرده باشد. با این خیالات بودکه خودم را قانع کردم و به خواب رفتم.
    ‏صبح روز بعد زندگی از نو شروع شد. هیچ چیز در اطرافم تغییر نکرده بود ولی چیزی در ضمیرم پدید آمده بودکه مرا باکشش های گذشته ام بیگانه ساخته بود. خپلی از ابعاد ریشه ای درونم دود شده و به آسمان رفت بود. خصلت هایی مثل بی حوصلگی و تعجیل و زودرنجی که هرگز در سیرع رفتاری ام جایی نداشت، کم کم گریبانم را می چسبید و روز به روز عصبی تر و ستیزه جوتر می شدم.
    ‏روزه های هفته یکی پس از دیگری طی می شد. آخر هفته بودکه تصمیم گرفتم به خاطر تعطیلی پنج شنبه با سودابه و چندتا دیگر از بچه ها قرار بگذارم که به منزل ما بیایند. ولی قبل از این که به کسی خبر بدهم، تلفن زنگ زد. فریال بود. بلافاصله گفت: «سلام، ریباجون.»
    ‏گفتح: «سلام، عزیزم. بچه ها چطورن؟»
    گفت: «همگی خوشن. همین الان از خونه مادر سیروس میام. رفتم بچه هاروگذاشتم پیش اونها.»
    ‏را حیرت گفتم: «چرا؟»
    ‏با خنده گفت: «خب امروز پنج شنبه س. مگه یادت رفته مهمون آقای ودادیان هستیم؟ مثل هفته گذشته بچه ما روگذاشتم پیش مادر شوهرم.»
    مثل این که سطل آبی سرد روی سرم ریخت باشند. یکباره بر جای خشکم زد. با حالتی حق به جانب گفتم: «بیخودی منو قاتی معرکه نکن. منظور اون فقط تو و سیروس بودین ،نه من.»
    ‏با عصبانیت گفت: «فریبا، خیلی بی انصافی. حتمأ باید می اومد و خصوصی ازت دعوت می کرد؟ اگه نمی خوای بیای، بهانه نیار. حرف دلتو بزن.»
    ‏با دستپاچگی گفتم: «راستش امشب می خواستم با بچه ها دور هم جمع شیم. همین الان قصد داشتم بهشون تلفن بزنم.»
    ‏با آمیزه ای از تحکم و التماس گفت: «خب هنوز که زنگ نزده ی. بهتره برنامه تو بذاری برای فردا. فردا هم تعطیله،مگه نه؟»
    ‏کمی فکرکردم وگفتم: «فر یال، می ترسم اومدنم باعث سوءتعبیربشه.»
    با خنده گفت:«نترس، قصد نداریم چیزخورت کنیم. معمولأ این طور برخوردها برای آشنایی بیشتر صورت می گیره که طرفین به اخلاقی و رفتار دیگه أشنا بشن. هیچ سوء تعبیری هم نمی شه. چه بساکه بارها و بارها برای دخترها و زن ها خواستگار میاد و با جواب منفی به کسی هم برنمی خوره.»
    ‏گفتم: «فکر هامو می کنم. اگه اومدنی بودم، باهات تماس می گیرم.»
    با عصبانیت گنت: «دیگه فکر نداره. می ریم شام می خوریم، چهار تا کلمه حرف می زنیم و برمی گردیم. این که دیگه انقدر ادا و اصول نداره.»
    با سماجت گفتم: «چرا، داره. یارو فکر می کنه خیلی هول شده یم که ‏هنوز هیچی نشده می ریم خونه ش. دوست ندارم فکرکنه قصد داریم مال و اموالشو تخمین بزنیم.»
    ‏با بی خیالی گفتم: «خب این که مسئله ای نیست. خونه ش نمی ریم. می گیم شام بیرون بخوریم. بههر صورت زن که نیست که غذا درست کرده باشه. هرچی بخواد بهمون بده از بیرون می خره. بهش می گیم که شام بریم بیرون. باز هم مشکلی هست؟»
    ‏از سر ناچاری گفتم:«نه، مسئله ای نیست.کی میاین دنبالم؟»
    ‏با خوشحالی گفت: «ساعت هشت و نیم آماده باشی ، میاییم دنبالت!»
    یک ساعت بعد از خداحافظی با فریال ،مادرم وارد اتات شد وگفت: ‏«فریبا، مادر، چه ساعتی می ری؟»
    ‏با حیرت گفتم: «شما ازکجا می دونین؟»
    ‏لبخند گرمی بر چهره اش نشست وگفت: «یه هفته س که دقیقه شماری می کنم تا ببینم می ری یا نه.»
    ‏سر تکان دادم وگفتم: «خب چرا زود تر ازم نپرسیدین؟ من اصلأ فراموش کرده بودم. اگه می یرسیدین، من هم بیشتر برای فکرکردن فرصت داشتم.»
    ‏نگاه خیره اش را به نقطه ای دور انداخت وگفت: «گاهی اوقات زیاد فکرکردن و وسواس داشتن مایه انفعال می شه. باید حرکت کرد و به طرفه آینده رفت. تردید تلخ ترین بلای خانمانسوزه. سعی کن از این جا به بعد دیگه تردید نکنی. نمی گم حتمأ با این شخص ازدواج کن. فقط بهت می گم که دیگه فرصت زیادی برای فکرکردن نداری. ‏آدم های سرسخت تر از تو تسلیم شده ن. تازه،کار خلافی هم نمی کنی. ازدواج از مقدس ترین اعماله.»
    ‏گفتم: «می دونم، مادر. اما ترس از شکست دوباره نمی زاره که به کسی اعتماد کنم. حس می کنم بعد از شیش ماه همه چیز دلخور کننده میشه و خط و نشون کشیدن ها شروع می شه.» این جمله آخر را با طنز و تمسخر ادا کردم.
    ‏مادرم دستی به موهایش کشید وگفت:«فریبا، زندگی یعنی جدال !هیح زندگی مشترکی بی جدال به انتها نمی رسه. فکرکردم با پرگشودن در آسمان بی تزویر عرفان، همه حساسیتهاتو فراموش می کنی، ولی مثل این که سخت تر ازگذشته ای و از جدال گریزون شده ی.» ‏
    در حالی که دچار اضطرابی کشنده شده بودم ،گفتم: «نه، مادر، دیگه نرم شده م ، ولی باید از آینده م مطمئن باشم. نمی تونم به خاطر این که دیر شده به هرکسی که ازراه می رسه آویزون بشم و دنبالش راه بیفتم. مدتیه که حس می کنم از تنهایی خسته شده م،ولی می خوام یه جای امن پیداکنم. دیگه حوصله اسباب کشی ذهنی ندارم. فرید به اندازه کافی منو زیر پاش له کرد. دیگه طاقت یه همچون حماقتی رو ندارم. می خوام یه زمین سفت پیداکنم تا بتونم بی وحشت از زلزله روش زندگی کنم»
    ‏مادرم در حالی که حلقه های درشت اشک دور تا دور چشمانش را فرا گرفته بود،گفت: «تو موفق می شی!ایمان دارم که موفق می شی. حالاکم کم بر وکارهاتو بکن و آماده شو.»
    ‏وقتی که مادرم از اتاق خارج شد، عوض این که آماده شوم، دوباره در تخیلات گذشته فرو رفتم. خودم را می دیدم که هنگام طلاق قسم یاد هی کردم که هرگز برای بار دوم ازدواج نخواهم کرد. مسخره است که آدمی از یک لحظه آینده اش بی خبر است و آنچنان حکم مطلقی برای سال های بعد می نویسد که روزی مجبور می شود به خودش و اسناد ذهنی گذشته اش قاه قاه بخندد.
    ‏یکباره ناخودآگاه ذهنم از ماورای گذشته به علیرضا برخورد کرد. اما او کخدرگذشته من نبوده، در آینده مم نخواهد بود. پس چرا فکرش ‏وقت و بی وقت در مخیله ام جان می گرفت؟ چرا هر لحظه مثل خوره به جان من می افتاد؟
    ‏در همین لحظه چشمم به ساعت افتاد. نزدیک هشت و نیم بود و من هنوز آماده نشده بودم. یکباره از جا جستم و با سرعت آماده شدم. هنوز کارم تمام نشده بودکه زنگ در خانه به صدا درآمد.کمی بعد مادرم گفت: «فریبا، مادر، زود باش. اومده ن دنبالت.»
    ‏گفتم: « ‏الان، مادر. آماده می شم.»
    ‏کمی بعد در اتومبیل فریال و سیروس نشسته بودیم و به طرف رستورانی می رفتیم که در آن با پیمان قرارگذاشته بودند. تمامی هیکلم در حال فروریختن بود. با چنین سن وسالی این حالت از من بعید بود.
    ‏فریال برگشت وگفت: «فریبا، حالت خوبه؟ مثل این که یه کمی رنگت پریده!کم خوابی داری؟»
    ‏با شهامت کاذبی گفتم: «نه کم خوابی دارم، نه مریضم. برعکس، خیلی هم حالم خوبه.»
    ‏نگاهی شیطنت بار به من کرد وگفت:«نترس، رستوران توی میدون اعدام نیست.»
    ‏صدای قهقهه خنده سیروس بلند شد وگفت: «‏عجب! وقتی که تو هم منو می دیدی همین احساسو داشتی، فریال؟»
    ‏فریال با خنده عشوه گرانه ای گفت: «نه. ولی اگه داشتم هم طبیعی بود، چون نمی شناختمت.»
    ‏نزدیکی های رستوران با اشاره به فریال حالی کردم که تعمدأ مرا با ودادیآن تنها نگذارند. او هم با چشم و ابرو رضایت ظاهری نیمداری تحویلم داد و از اتومبیل پیاده شدیم.
    ‏در رستوران پیمان سر میز چهار نفره ای منتظر ما بود. آن چنان به خودش رسیده بودکه با هفته گذشته تفاوت بسیاری کرده بود. با دیدن ما گل ازگلش شگفت و به استقبالمان آمد و سلام بلند بالایی کرد. در تمام طول مدت شام سعی می کرد خیلی لفظ قلم صحبت کند. از قیافه زمخت و خشنش ملایمتی استخراج نمی کردم. قد متوسطی داشت با مومای طلایی و چشمان نافذ قهوه ای رنگی که به هر چیز خیره می شد، بینی عقابی، ابروان کم پشت و دهان نسبتأ معمولی. چهره اش باگونه های استخوانی روی مهم رفته مرا به یاد آدم های فوق العاده زیرک و تیزبین می اند اخت. وقتی با چشم هایش به چیزی یاکسی خیره می شد، مثل این که قصد داشت حالت بی نهایت وسواسگرانه ای را به نهایتی بگذارد. از نگاه ارزیابا نه اش خوشم نمی آمد. موهایش بسیار کوتاه بود و با هیکل نسبتأ لاغرش هماهنگی ‏داشت.
    ‏در حالی که در ذهنم داشتم خصوصیات ظاهری اش را ارزیابی می کردم،گفت: «فریبا خانم، اگه از این غذا دوست ندارین، غذای دیگه ای سفارش بدم!»
    ‏با لبخندی تصنعی گفتم: «نه، خیلی ممنون. من علاقه خاصی به جوجه کباب دارم.»
    ‏مثل آدم های دستپاچه آب دهانش را قورت داد وگفت: «خیلی دلم می خواس توی خونه م از شما یذیرایی کنم، ولی سیروس جون گفت که شما این طوری راحت ترین. به هر صورت اگه کم وکسری داره، ببخشین.»
    نگاهی ملامتگرانه به فریال کردم وگفتم: «خواهش می کنم. اتفاقأ همه چیز عالیه.»
    بعد از این که شام تموم شد، به قصد رفتن به یکی از تفریحگاه ها، از رستوران خارج شدیم. پیمان با کمال پررو یی رفت و در اتومبیل خود را برای من باز کرد و منتظر شد که سوار شوم. ولی من با چهره ای
    ‏برافروخته گفتم: «خیلی ممنون،کیفم توی ماشین سیروسه. فرقی نمی کنه. با اونها میام.»
    ‏در این لحظه سیروس با عجله کیف مرا از توی اتومبیلش درآورد و گفت: «نگران نباش ، این هم کیفت!بهتره شما دوتا یه کمی تنها با هم صحت کنین ما هم پشت سرتونیم!»
    ‏کیف را از سیروس گرفتم و با نگاهی غضبناک به فریال، در اتومبیل پیمان نشستم. فوری در را بست و خودش هم سوار شد و راه افتاد. اتومبیلش پیکانی سفیدرنگ بود. وقتی که راه افتا دیم، رویم را به طرف راست خیابان کردم و بی حرفی مشغول دید زدن خیابان شدم.
    ‏هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بودکه به صدا درآمد وگفت: «هفته پیش صحبت ما تاتموم موند. می خواستم اگه حمل بر فضولی نکنین، بپرسم چرا تا به حال ازدواج نکرده ین. تصمیم ازدواج نداشه ین یا آدم مورد علاقه تونو پیدا نکرده ین؟»
    ‏خیلی خونسرد گفتم: «علاقه ای به ازدواج نداشته م. فکر می کنم تنها راحت ترم.»
    ‏خیلی بااحتیاط گفت: «یعنی هرگز تصمیمتون عوض نمی شه؟»
    گفتم: «نمی دونم، شاید بشه. هنوز در موردش فکر نکرده م. شما چرا تا به حال ازدواج نکرده ین؟»
    ‏فوری گفت: «برای این که شخص مورد علاقه مو پیدا نکرده بودم. ولی ‏مثل این که حالا که پیدا کرده م،کارم مشکل تر از پیش شده »
    خودم را به نفهمی زدم وگفتم:«چرا؟»
    ‏با جسارت غیرمنتظره ای گفت:«چون شما علاقه ای به ازدواج ندارین. »
    ناگهان رنگ و رویم پرید وگفتم: «می خوام بدونم که چرا در یکی دو جلسه مورد علاقه شما قرار گرفته م؟ چه چیزی باعث شده که فکرکنین ‏قابل تحملم ؟»
    ‏را صراحت گفت: «متانت و وقار شما رو پسندیده م. فکرکنم این شایسته ترین خصلت برای یه زن باشه.»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «ولی این فقط ظاهره. ممکنه اخلاقیات و خصوصیات رفتاری من در زندگی مورد پسند شما واقع نشه. اون وقت وقار ومتانت به چه درد تون می خوره؟»
    ‏لبخندی زد وگفت: «خب بالاخره یه جوری باید مشکلاتو حل کرد. من آدم حساسی نیستم. دنبال عشق هم نبوده م. همیشه عادت کرده م از روی عقل و منطق تصمیم بگیرم. اگه هم از شما خوشم اومده، عاشقتون نشده م. فقط فکر می کنم آدم منطقی ای هستین. از دخترهای تازه بالغ که دنبال کلمات سحرآمیزن، متنفرم. دنبال زنی هستم که منو درک کنه، دم به دقیقه به پروپام نپیچه و منو توی عرصه کارم آزاد بذاره.»
    ‏پوزخندی زدم وگفتم: «متأسفم. وقتی که دختر تازه بالغی بودم و نیاز به کلمات سحر آمیز داشتم روحم ارضا نشد، و حالا نمی تونم یه بار دیگه چنین مرد خشک و تمام رسمی ای رودر زندگیم تحمل کنم.نه این که عیب وایراد از شما باشه ، نه ! ایراد از منه! من برعکس شما دنبال محبتم. دنبال مردی ام که براش ازکار بیشتر اهمیت داشته باشم. مردی که زنو با تموم احساسش درک کنه. مردی که مغزش کار باشه و قلبش محبت، نه این که فقط با من ازدواج کنه تا به سنت پیغمبرش عمل کرده باشه. فکر می کنم `أدم های زیادی پیدا بشن که دنبال مردی مثل شما می گردن، اما من جزو اونها نیستم.»
    با ناراحتی نگاهی نادم به من افکندو گفت: «منظور منو اشتباه فهمیدین. نگفتم نمی تونم علاقه ای داشته باشم. فقط گفتم بلد نیستم علاقه مو به زبون بیارم. به کارم هم اهمیت می دم، اما نه اون قدرکه زندگی
    ‏خصوصیمو فراموش کنم. به عقیده من هر چیزی در زندگی از اهمیت خاصی برخورداره. باید معیارها رو در نظر گرفت.»
    ‏با ناراحتی شانه هایم را بالا اندا ختم و بی حرفی نشستم تا به مقصد برسیم. مثل این که پیمان هم از شراره های چشم هایم فهمید که دیگر علاقه ای به صحبت کردن ندارم، چون او هم دیگر سکوت اختیار کرد و تا رسیدن لب از لب نگشود.
    ‏وقتی که به پارک مورد نظر رسیدیم، فریال و سیروس با چشمان کنجکاو ما را برانداز می کردند. فریال به نزدیکم آمد وگفت: «خب، چی شد؟.حرف زدین؟»
    ‏کیفتم: «آره. به قدری که بفهمیم به درد هم نمی خوریم. اون توی دنیای دیگه ی سیر می کنه و من توی دنیای خودم. هیچ تناسبی بین ما نیست.»
    ‏نگاهی لجویانه به من کرد وگفت: «فکر نمی کنم در هر صورت تو بتونی باکسی تناسبی داشته باشی، چون همیشه از همه طلبکاری!»
    ‏قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، سیروس و پیمان در حالی که لب هایشان آویزان بود به ما نزدیک شدند و رشته حرف گسیخته شد.
    ‏آن شب مدتی قدم زدیم. پیمان خیلی افتاده تر شده بود. سعی می کرد فرصتی پیش بیاید تاکمی دیگر صحبت کنیم، ولی از نظر من همه حرف ها زده شده ‏زده شده بود.
    ‏شب وقتی که به خانه بازگشتم، مادرم هنوز بیدار بود. با چشمان نگرانش به ارزیابی من پرداخت.کمی با هم گپ زدیم، ولی هر ‏چه تلاش کرد چیزی دستگیرش نشد. عاقبت با صراحت تمام گفت: «فریبا، مادر، پیمانو چطور آدمی دیدی؟»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «متاسفم، مادر. ما به درد هم نمی خوریم.
    سرش را پایین انداخت وگفت: «عیب و ایرادی اشت؟»
    گف«عیب و ایراد درست و حسابی نه، فقط از درون خالی بود. هیچ گونه احساسی هرگز در قلبش نمی جوشه.»
    ‏مادرم گفت:«خب، خیلی ها بدون عشق ازدواج می کنن و بعدشر به هم علاقه پیدا می کنن. عشق قبل از ازدواج مثل سیانوره و عشق بعد از ازدواج عسل»
    با ناراحتی گفتم: «مادر، به من بگو، اگه بعد از ازدواج هم عشقی پدید نیومد، تکلیف چیه؟ همه عمرو باید هدرداد تا چیزی رو پیداکردکه وجود خارجی نداره؟»
    ‏مادرم گفت: «فریبا، یه طرفه به قاضی نرو. آدم به گربه مرغ خونگی هم بر اثر همزیستی علاقه پیدا می کنه. همسرکه دیگه جای خود داره!»
    گفتم: «مادر؛ اون علاقه ای که بر اثر همزیستی به وجود میاد، چیزی جز عادت نیست. در حالی که دوست داشتن و وابسته بودن با عادت تفاوت فاحشی داره. ممکنه به وجودکسی عادت کنیم، ولی نمی تونیم تضمینی بدیم که الزامأ عاشقش می شیم. اگه نشدم، مثل دفعه پیش زندگیم خیلی راحت گسیخته می شه. عشق باید بدون هیچ گونه توقع یا غرض ورزی به دنیا بیاد و رشدکنه. ما نمی تونیم یه درخت خشک و سوخته رو ابیاری کنیم و شاخ و برگ های عشق از اون به دست بیاریم. میوه یه درخت سبز،عشق و محبت و ایثاره و میوه یه درخت خشک، بیزاری و خشم و حسرت!ا»
    ‏مادرم سر تکان داد و در حالی که به اتاقش می رفت،گفت: «امیدوارم اصولا درخت سبزی که تو ازش صحبت می کنی وجود خارجی داشته باشه. شب به خیر!»
    ‏آن شب خیلی فکر کردم، به پیمان، به حرف های مادرم، به غضبناکی فریال و همه، ولی نتوانستم به این نتیجه برسم که ایراد از من است.
    ‏اگر انسان ها حرف یکدیگر را می فهمند، دلیل بر تقصیر کاری یکی از آنها نیس. شاید همه در میزان سنجش معیار های خویش حق داشته باشنه حقی که برای دیگری قابل توجیه نیست. اگر عقاید همراهانمان را قبول نداشته باشیم، این دلیل بر غلط پنداشتن نظریه های آنها نیست.



    پایان فصل هفتم
    صفحه 160


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم

    روزها به طور غیر ملموسی می آمدند و می وفتند و من همچنان سرم به کار خویش بود. دیگر سودابه هم سخنی از علیرضا به میان نمی آورد. با خانواده منورگاهی اوقات رفت و آمد داشتیم، اما این فقط محدود به دیدار هایی یک ساعته برای صرفب چائ بود. خانم منور از افتضاحی که تدارک دیده بود شدیدأ شرمنده بود، ولی هنوز با دیدن من آن چنان ذوق زده می شدکه تمامی مومای تنم سیخ می شد.
    ‏یک روز عصر توی مطبم نشسته و سومین مریضم را بیرون فرستاده بودم که در باز شد و علیرضا یکباره به طرز غافلگیرکننده ای وارد شد. با دیدنش آن چنان جا خوردم که زبانم در دهان خشکید. متحیرو وحشت زده بر جای میخکوب شدم. به آرامی سلام کرد و نشست.
    در حالی که از شدت آشفتگی سر از پای نمی شناختم،گفتم: «سلام. بفرمایین!»
    در حالی که لبخندی برگوشه لبش خودنما یی می کرد،گفت:«منو نشناختین؟»
    مدتی خودم را به کوچه علی چپ زدم و ناگهان گفتم: «آهان، یادم اومد. شما مدت ها پیش، تمدشاید یه سال و نیم پیش به این جا اومده بودین. البته ‏مریض نبودین، بلکه منو باکسی اشتباه گرفته بو دین. مثل این که امروز ‏آروم تر از اون زمان هستین.»
    ‏سر تکان داد وگفت: «‏چیز دیگه ای از من در خاطر تون نیست؟»
    ‏با بی خیالی گفتم: «نه. حتی اسمتونو هم درست به یاد نمیارم. بگذر مشکلتون جیه؟»
    ‏به آرامی دستش را روی سینه اش ‏قرار داد وگفت: «قلبم درد می کنه.»
    خیلی جدی گفتم: «ببخشین. اون روز انقدر عصبانی بو دین که متوجه نشدین من پزشک جسمی نیستم. من فقط با روح مریضی ها سروکار دارم، یکی دو تاکوچه بالاتر یه دکتر قلب ماهر وجود داره. اگه مایلین، معرفی نامه براتون بنویسم تا بدون زحمت شما رو معاینه کنه.»
    پوزخند بی معنایی زد وگفت:«نه، خیلی ممنون. احتیاجی به معرفی نامه ندارم. در ضمن متاسفم که اون روز شما رو وحشت زده کردم. مشکلی ‏داشتم که ناخودآگاه به اون صورت با بددهنی باعث رنجش شما شدم.»
    سر تکان دادم وگفتم:«بله،کاملأ یاد مه. این جا از این مسائل زیاده،در حقیقت مردم به این جا میان تا حرف هایی روکه باکسی نمی تونن درمیون ‏بذارن، مطرح کنن.»
    ‏همان طور که سرش پایین بود، بدون این که به من نگاه کند گفت: «‏به نظر شما من چه طور آدمی هستم؟ شما روانشناسین، مگه نه؟ اومده م ‏منو به خودم نشون بدین.»
    ‏گیج شده بودم. حس کردم شکش برده و آمده مرا آزمایش کند تا شاید نتیجه ای بگیرد. به همین علت فوری گفتم:«مگه دچار فراموشی هستین ؟»
    گوشه لب هایش آویزان شد وگفت: «خیلی دلم می خواد دچار این درد ‏بشم!»
    ‏با حیرت گفتم:«چرا؟»
    سیگاری روشن کرد وگفت: «أخه خاطرات تنهام نمی ذارن. حس میکنم پوسته روحم برام کوچیکه. یه چیز هایی آزارم می ده که از دستشون خلاصی ند‏ارم!»
    ‏با ناراحتی گفتح: «از خمون نیروهایی صحبت می کنین که اون روز به شما حمله کردن؟» ‏سر تکان داد وگفت: «نه. مدت هاس که دیگه اون توفان ها خاموش شده»
    گفتم: «پس چی شما رو معذب کرده؟»
    ‏همان طور که سرش پایین بود،گفت:«نمی دونم. اومده م که شما پیداش کنین.»
    ‏گفتم: «شما می تونین با نیروی تلقین به نفس همه چیز وعوض کنین. ما مریض های خیلی اغراق آمیزی داریم که به راحتی با خواسته قلبی خودشون، از توی گرداب بیرون میان. به نظر من شما نه مریض هستین، نه مورد آزار. چیزی که باعث می شه دچار این حالت ها بشین فقط تمایل خود تونه.»
    ‏برق ‏وحشتناکی از چشم هایش جهید و خیلی ناگهانی گفت: «شما ازدواج کرده ین؟»
    ‏در حالی که رنگ از رویم پریده بود،گفتم: «زندگی خصوصی من چه ربطی به مشکل شما داره؟»
    ‏در حالی که دوباره سرش را پایین اند اخت بود،گفت: «نمی دونم. فکر می کنم که شما درد منو می فهمین.»
    با تیافه ای حق به جانب گفتم:«همسرتونو پیدا کر دین؟ همون که فکر می کر دین مرده!»
    نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد وگفت: »شاید پیداش کرده باشم و خودم خبر ندارم.»
    ‏آن چنان از جوا بش جا خوردم و قرمز شدم که علیرضا هم به من خیره شد وگفت: »راستی، نامزد تون برگشت؟»
    ‏اخم هایم را در هم کشیدم وگفتم: «من نامزدی نداشتم. ازکی حرف می زنین؟»
    ‏خنده تمسخرآلودی بر لب راند وگفت: «فکرکنم باز هم شما روبا یکی دیگه اشتباه گرفته م.»
    ‏در حالی که قلبم داشت از سینه بیرون می آمد، خیلی آرام از جا بلند وگفت: «ببخشین ،شماکسی رو به اسم احمد یگانه می شناسین؟»
    کمی فکرکردم وگفتم: «جزو مریض های منه؟»
    ‏جواب داد. «نه، از دوست های صمیمی منه. مریض هم نیست. زن بچه داره و زندگی متعادلی رو می گذرونه»
    ‏فوری فهمیدم که منظورش چی وکی است. بدون هیچ گونه تغییر حالتی گفتم: «هرز به یاد نمیارم که چنین شخصی رو بشناسم. چطور مگه؟»
    ‏سر تکان داد وگفت: «مهم نیست. شما این جا تلفن دارین.»
    گفتم: « ‏بله. اگه کاری دارین، از بیرون تماس بگیرین. یه تلفن آزاد تو اتاق انتظار فت.»
    ‏لبخندی زد وگفت: «خیلی ممنون، الان کاری ندارم. فقط شماره اینجا رو می خواستم که اگه مشکلی داشتم، باها تون تماس بگیرم و تلفنی وقت ‏بکیرم.»
    ‏در حالی که رنگ از رویم پریده بود، خیلی خونسرد کارتی از تو کشوی میزم درآوردم و بهش دادم و گفتم: «توی این کارت شماره مطب هست.»
    یکباره گفت:«شما گاهی اوقات تا ساعت دوازده و نیم شب هم این جا ‏هستین؟»
    گفتم:«خیر؛ آقا. این جا فقط مطبه نه استراحتگاه !»
    ‏با حالتی طعنه آلودگفت: «قطعأ دیگه بی خواب هم نیسین !»
    ‏با حیرت گفتم: «آقا، من هیچ وقت بی خواب نبوده م. فکرکنم دوباره منو باکسی اشتباه گر فتین. بی خوابی، تلفن،نامزد، احمد یگانه. این سؤالات بی مفهوم ازکجا منشأ می گیره؟»
    ‏لبخندی زد وگفت: «وقتی مطمئن شدم، قطعأ برای شما هم توضیح می دم. ببخشین اگه وقتتونوگرفتم.»
    گفتم: «خواهش می کنم. معرفی نامه برای دکتر قلب نمی خو این؟»
    ‏در حالی که نگاه مخمورش را به من دوخته بود، گفت: «نه، خیلی ممنون. اگه لطف کنین و منو به یه مؤمسه کشف رمز معرفی کنین،بی نهایت ممنون می شم.»
    ‏در حالی که آشکارا می لرزیدم،گفتم: «آقا، مثل این که شما تعمد دارین هروقت با من روبه رو می شین، باعث رعب و وحشت من بشین. منظورتون چیه؟»
    ‏در حالی که خودش را باخته بود،گفت: «منظوری نداشتم. ترس شما از درون خود تون پا می گیره. شاید به دلایلی خودتونو مسئول می دونین که از چیزی می ترسین. معروفه که دزد همیشه از سایه خودش هم میترسه!»
    با عصبانیت گفتم: «شما منو با دزد یکی می کنین؟»
    خنده کوتاهی کرد وگفت: «خب دزدها انواع متفاوتی دارن. بعضی ها خونه مردمو خالی می کنن، بعضی ها قلب مردمو. چه فرقی می کنه؟ دزد دزده!»
    در حالی که از شدت عصبانیت دندان هایم را به روی هم فشردم ‏گفتم: «بفرمابین و لطفأ اگه مریض نیستین، دیگه مزاحم من نشین..»
    نگاهی مشکوکانه به سر اندر پای من انداخت وگفت: «اگه ذره ای تردید داشتم، دیگه فدارم. به زودی با هم روبه رو می شیم، ولی این بار مثل نیست.»
    ‏وقتی از مطب خارج شد، نفس راحتی کشیدم. مثل این که در حال خفه شدن بودم. از سؤالاتش مشخص بودکه به خوبی مرا می شناسد. از وحشت رویا رویی مجدد باوی در حال احتضاربودم!به منشی ام زنگ زدم
    ‏تا مریض بعدی را بفرستد تو.
    ‏شب وقتی که به خانه بازگشتم، یکراست به اتاقم رفتم و دوتا قرص آرا مبخش خوردم و خوا بیدم. دگرگونی ام بیش از آن بودکه بتوانم بمانم و فکرو خیال کنم. دلم می خوانست که مدتی از خانه وکاشا نه ام دور می شدم. اصلأ به سرم زده بودکه جای مطبم را عوض کنم. ولی این کارها هیچ فایده ای نداشت. باید باهآش روبه رو می شدم و قانعش می کردم.
    ‏روز بعد در مطب نشسته بودم که منشی ام تلفن را وصل کرد وگفت با شماکار دارند.گوشی راکه برداشتم، از حیرت خشکم زد. صدای علیرضا بودکه گفت:«الو؟»
    ‏خوب می دانستم که قصد دارد صدای مرا پشت تلفن بشنود تا ‏به یقین مبدل شود. در حالی که سعی می کردم لحن صدایم را تقییر بدهم گفتم: «بفرمایین!»
    ‏با صدایی بشاش گفت: «علیرضا هستم، خانم دکتر!»
    ‏گفتم: «ببخشین، به جا نمیارم.»
    ‏خنده ای کرد وگفت: «هم نیست، به زودی یاد تون میاد. یه کمی ‏به آکروبات بازی ارواح روی سیم تلفن فکرکنین. اگه یاد تون نیومد به قصه های هزار و یک شب با همه دروغ هاش نظری بندا زین. اگه بازهم‏دچار فراموشی هستین، به علم جفر و سیاهی لشکرهاش نگاه کنین. یادتون نیومد؟»
    ‏از شدت انفعال چیزی به غش کردنم نمانده بود. مریضم با چشمان گشاده مرا نگاه می کرد. به همین علت او را مرخص کردم. ‏در همین حیص و بیص دوباره صدای علیرضا بلند شدکه گفت: «هنوز هم روراست بودن برات دردناکه؟»
    دیگر قافیه را باخته بودم. نمی دانستم که چه باید بگویم. با عصبانیت گفتم: «یه روز اومدی پیش من وگفتی که من نازی ام. هر چی گفتم اشتباه می کنی، باور نکردی، تا عاقبت مجبور شدم بگم که فکرکن نازی هستم. حالا هم مثل همون موقع دچار یه ضربه روحی دیگه شده ئ. فرض کن همونی هستم که باید معنی همه این رمزها رو بدونم. حالا بفرمابین چه کاری از من ساخته س؟»
    ‏پوزخندی زد وگفت: «با این استعداد فوق العادع چرا هنرپیشه نشدی؟ اون طوری حتی از هالیوود هم می اومدن دنبالت! شاید دیگه دست من هم بهت نمی رسید.»
    ‏با عصبانیت تلفن را قطع کردم و فوری به منشی ام گفتم دیگر اگر این شخص تلفن زد، وصل نکند.
    ‏ساعت نه شب بودکه مطب را به قصد خانه ترک کردم. معمولأ منشی ام یک ربع بعد از من از آنجا خارج می شد. وقتی که به خانه رسیدم، مادرم گفت: «منشیت تلفن زد وگفت فوری باهاش تماس بگیری.»
    ‏یرسیدم: «نگفت چی کار داره؟»
    جواب داد:«نه، مادر، فقط گفت که باهاش فوری تماس بگیری.»
    گوشی را برداشتم و به خانه شان تلفن زدم، ولی خانه نبود. بر ایش پیغام گذاشتم و قطع کردم. نیم ساعت بعد که تلفن زد، ازش پرسیدم: «مشکلی ‏پیش اومده؟»
    ‏با نگرانی گفت: «باها تون تماس کرفت؟»
    حیرت زده گفتم: «کی؟»
    ‏جواب داد: «درست پنج دقیقه بعد از رفتن شما، مردی مراجعه کرد و گفت که با شماکار اورژانسی داره. هرچی گفتم فردا مرساعت چهار ونیم این جا باشه، قبول نکرد وگفت که فردا خیلی دیره، بایدهمین امشب باشما صحبت کنه. در ضمن گفت که اگه دیر بشه، به ضرر خانم مدنی تموم می شه. من هم بی معطلی شماره شما رو دادم. هنوز باها تون تماس نگرفته؟»
    ‏در حالی که ازکنجکاوی آتش گرفته بودم،گفتم: «نه، هنوز که تماس نگرفته. جزو مریض های امروز نبود؟ مریض چهارمی که یه سال و نیم پیش هم با دعوا وارد مطب شد، اون نبود؟»
    ‏با خنده ای گفت: «نه، خانم. فهمیدم کی رومی گین.نه، اون نبود. اصلأ تا حالا ندیده بودمش»
    ‏نفس آسوده ای کشیدم وگفتم:«مسئله ای نیست. هرکی بوده یا مسئله ش حل شده، یا به زودی تماس می گیره. راستی، خود شو معرفی فکرد؟»
    ‏جواب، داد: «نه. انقدر عجله داشت و هول هولکی حرف می زدکه به محض گرفتن شماره غیبش زد.»
    ‏باهاش خداحافظی کردم و از مادرم پرسیدم: «قبل از این که به خونه ‏بیام،کسی برای من تلفن نکرد؟»
    ‏جواب داد: «نه، دخترم. غیر از منشیت کس دیگه ای تماس نگرفت!»
    مانده بودم که اوچه کسی می تو انست باشد.
    ‏آن شب فلور، خواهرکوچک ترم، با همسرش، فرامرز، خانه ما مهمان بودند. آنها به تازگی صاحب دختر کوچکی شد ه بودند که بی نهایت زیبا و خواستنی بود. آن شب سراسر با شیما، دختر فلور، سرگرم بودم. آن چنان شیرین و بامزه بودکه پدرم هم لحظه ای ازش دور نمی شد. وجود شیما باعث شدکه فراموش کنم منتظر تلفنی هستم. حدودأ ساعت دوازده بودکه آن جا را ترک کردند و رفتند. بعدکمی به کارها سامان دادیم و همگی برای خواب به بستر رفتیم.
    هنوز در کش وقوی های شبانه ام در حال جدال بودم که تلفن زنگ زد. فکرکردم شاید فلور چیزی جاگذاشته که تلفن زده. قبل از این که پدر و مادر بیدار شوند، فوری گوشی را برداشتم وگفتم: « ‏بفرمایین.»
    ‏صدایی جرم گرفته وخسته از پشت سیم گفت: «ببخشین، ساعت تو هم دوازده و نیم شده؟»
    ‏با شناختن علیرضا و نگاهی به ساعت که دوازده و نیم بود تکان شدیدی خوردم وگفتم: «بله. این وقت شب فقط زنگ زدین که ساعت بپرسین، ساعت گویا که هست!»
    ‏خنده مسخره ای کرد وگفت: «نه، ساعت داشتم. فقط تلفن زدم بپریم چرا دیگه بی خواب نیستی؟»
    ‏غرث در حیرت بودم که شماره خانه را ازکجا آورده. خیلی زود فهمیدم که کسی را روکارکرده تا شماره را از منشی ام بگیرد. دیگر جایی برای کتمان کردن نبود
    ‏وقتی که جوابی نشنید،گفت: «بهم گفته بودی اگه روزی پیدات کردم، علت این که مثل طاعونی ها ازم گریزون هستی رو توضیح می دی. حالا نوبت وفا به عهده!»
    سکوت کرد. منتظر بود تا جواب نهایی ام را تحویلش بدهم. سرگشته تر از آن بودم که بتوآنم افکارم را سامان بدهم. مثل این که علیرضا هم عجله ای ‏برای شنیدن جواب نداشت، چون همچنان ساکت پشت سیم بدون هیح گونه تهاجمی به انتظار نسشته بود؛انتظاری که مدت های مدید آزارش داد. بود. دیگر چند لحظه بیشتر یاکمتر برایش تفاوتی نمی کرد.
    ‏مدتی فکر کردم. عاقبت گفتم: «حق با توئه. حالا نوبت وفا به عهده. یادته شب اول بهت گفتم دنبال شرهر نیستم؟»
    ‏به آرامی گفت: «آره ، یادمه. بقیه چیزها رو هم خوب یاد مه. منظور؟»
    گفتح: «علیرضا، من هرگز دنبالت نگشتم تا به ندای درونی قلبم گوش کنی. بعد از اون همه فراز و نشیب، هدف من فقط کمک به تو بود. روز اولی که تو رو دیدم و اون نیروها با اون وضع شگرف خودنمایی کردن، تاریخی روی تقویمم به دست آوردم و سعی کردم بفهمم چه اتفاقی در اون روز افتاده. البته حالا می دونم که تاریخ فوت نازیلا بوده. اولش چیزی از جفر و این طور چیزها درک نمی کردم،ولی بعدها فهمیدم که یه تار مو یا قسمتی از ناخن شخصی رو درون خمیری مخصوص شکل می دن و اوراد خاصی رو می خونن و روح اون شخصی در مجسمه خمیری تجلی پیدا می کنه؛ مجسمه ای که بدنش تفاوتی با بدن انسآن مورد نظر نداره. ولی هنوز نمی دونتم چرا و به چه دلیل محکمی این کارو کرده ی. دلم می خواس به خاطر تعهدی که کرده بودم بهت کمک کنم و عاقبت به همه حقایق پی بردم و فهمیدم که اصلأ تو قاتل نازی نبوده ی. سعی کردم با تفهیم این مسئله به تو، زندگی جدیدی رو نشونت بدم و به خواست خداوند و روح نازی، به این کار موفق شدم.»
    ‏با حیرت شدیدی گفت: «یعنی حقیقتأ منو از نزدیک نمی شناختی؟»
    به سادگی گفتم: «نه، هرگز!»
    ‏با کنجکاوی پرسید: «پس شماره احمدو ازکجا آوردی؟»
    گفتم: «تحت شرایط خاصی اون شماره رو از نازی گرفتم. اون هم به طرزی باور نکردنی روح اون در برابرم ظاهر شد وراهنماییم کرد»
    نفس عمیقی کشید وگفت: «یعنی تو نزدیک دو ساله که دنبال این کار بوده ی؟»
    گفتم: «آره. به خاطر این پیگیرئ هم به سد و بندهای زیادی برخورد کردم و وحشت، اولین زنجیری بودکه پاره کردم.»
    ‏با حالتی الیم گفت: «فریبا، چرا؟ چرا از من متنفری؟فکر می کنی شیاطین مغزمو مبدل به فسیل کرده ن؟»
    ‏پوزخندی زدم وگفتم:«ازت متنفر نیستم. فقط نمی تونم به دیده عشق ‏بهت نگاه کنم.»
    ‏با احتیاط گفت : «یعنی با خودت هم مبارزه می کنی؟»
    ‏گفتم: «آره، خیلی زیاد. چون که دوست ندارم دچار شکستگی بشم.»
    حیرت زده گفت: «از چی حرف می زنی؟ توکه به ثبات و پایداری من ‏در عشق اولم واقفی. آدمی نبودم که حتی از مرده نفرین سده نازی هم ‏بگذرم و برم دنبال ازدواج. پس چرا انقدر بدبینی؟» گفتم: «مگه الان دنبال ازدواج با من نیستی؟»
    با شرمندگی گفت: «چرا.»
    ‏گفتم: «دقیقآ مشکل من همینه. قبلآهم یه بار با عمین مسئله برخورد کرده م وحساسیت هاموفشار داده.ازخودت سؤال کن!چرابعدازسال ها، حالا که بی گناهی نازی واتف شده ی، تونستی عاشق بشی و آهنگ ازدواج سازکنی؟»
    با حالتی گیج و منگ گفت: «نمی دونم. دل آدم به تا بلوهای کنار جاده زندگی با ‏مفهوم قلبی خودش عمل می کنه. این حسی بودکه توی قلبم ریشه گرفت،نه توی مغزم!»
    پوزخندی زدم وگفتم: «از کی فهمیدی منو دوست داری و ازکی منو ‏شناختی؟ دقبقأ زمان این دو حالتو روشن کن، چون اهمیت زیادی برام داره »
    ‏کمی فکرکرد وگفت: «فکرکنم از همون تلفن اول که گفتی در عشقت ناکام مونده ی. یا شاید هم از ‏تلفن دوم که گفتی اگه به خواستگاریم بیای جواب منفی می دم. یه حس ناخودآگاه از همون زمان قلقلکم داد. مثل که از این رو به اون رو شدم. وقتی که چنین حسی در وجودم ریشه کرد دیگه اون نیروها ترکم کردن و برای اولین بار بعد ازمدت ها، احساس آرامش کردم. اما،در مورد زمان شناختن تو، تا وقتی که توی مطبت نیومده بودم، هیچ گونه شناختی ازت ندا شتم. ولی خودت با ترس نا بهنگامت باعت شدی که بشناسمت،چون به طرز غریبی اعتماد به نفستو از دست داده بودی. این چیزی بودکه بار هاو بارها پشت تلفن تجربه ش کرده بودم.»
    گفتم: «یعنی اگه یه چهره زشت و ناهنجار داشتم و دارای نقص عضو ‏بودم، نظرت عوض نمی شد؟باز هم بهم علاقه داشتی؟»
    ‏با جدیت فوق العاده ای گفت:«آره، برام تفاوتی نمی کرد. من سال هاس که توی روح و معنویت در حال شنا کردن هستم.چیزی توی روح آدم ها در حال گردشه که توی احساس دلرباشون بهش برخورد نمی کنی»
    ‏با ناراحتی گفتم: «متآسفم، علیرضا، توداری دروغ میگی !خوب می دونم که اگه چهره م هر شکل دیگه ای داشت، با نفس خودت مبارزه ‏می کردی. این ساده لوحی قلبت،که به این سادگئ وابسته من شد،فقط ‏به خاطر شبامت من به نازیلاس! تو سال ها نتونستی عاشق بشی، چون کسی رو شبیه نازی پیدا نکرده بودی. حالا هم فقط احساس خاموش تو نسبت به نازیلابیدار شده، و اگه عشقی باشه، اون عشق متعلق به نازیلاس! من دوست ندارم به خاطر شباهتم مورد علاقه قرار بگیرم. مادر نازی ‏هم به خاطر همین مهر و علاقه سعی کرد منو عروس خودش بکنه تا ‏نازی رو در نزدیکیش احساس کنه. ولی من زیر بار این حماقت نرفتم، چون هرگز در زندگی خودمو گول نزده م!
    در حالی که صدای غرش و ار نفس هایش درگوشی پیچیده بود،گفت: «مگه اسفندیار زن نداره؟»
    ‏با ناراحتی گفتم: «مهم نیست. از این مسئله بگذر. مشکل چیزدیگه ایه! »
    پس از لختی سکوت گفت:«یعنی واقعا فکر می کنی تو رو به خاطر شباهتت به نازی دوست دارم؟ اگه این طور بود، سه سال ونیم پیش دست از سرت برنمی داشتم. هرگز به این مسئله قکر نکرده ی که من آزمایشمو پس داده م؟»
    ‏ناراحت و غمزده گفتم: «حالا دیگه بإ اون زمان تفاوت داره. اون روزاز نازی متنفر بودی، ولی حالا...»
    ‏با تشدد وافری گفت:« فریبا:خودت می بُری، خودت می دوزی. فکر هم می کنی که پیرهن آراسته ای به چنگ آورده ی. یادته قبل از این که حقیقتو بگی، شرط گذاشتی که بعد از اون باهام وداع می کنی؟ یادته بهت گفتم حقیقت برام بی اهمیته؟ یادته؟ من روزی که حقیقتی نمی دونستم و تورو نمی شناختم، دوستت داشتم. شاید این برای تو بی اهمیت باشه، ولی هرکسی جای تو بود، به ارزش عشق من پی می برد.»
    با تالم گفتم: «شاید اون روزهم منومی شناختی. شاید هم اتتباه می کنم. ولی حس می کنم تا آخرین روز زندگیم تورو به یاد نازیلا میندازم، و این درد کمی نیست. اگه هم باشه، من تحملشو ندارم.»
    ‏آه بلند و عمیقی کشید وگفت: «یه سوال ازت بکنم، صادقانه جوا بمو میدی؟»
    گفتم: «آره. هیح وقت توی زندگیم به اندازه الان صادق نبوده م.»
    با کلماتی واضح و آرام پرسید: «باورکنم که هیچ احسا سی بهم نداری؟، ‏باورکنم که امشب بعد از قطع این تلفن برای همیشه فراموشم می کنی؟»
    ‏در حالی که اشک از چشم هایم جارای بود،گفتم:« ‏نه، فراموشت نمی کنم، بلکه سعی می کنم قبول کنم که این عشق، یه عشق ممنوع بود.اگه حوا در روز الست از سیب ممنوعه نمی خورد، بشر تا به این حد دچار فلاکت نمی شد. بذار تا م ن به نوبه خودم وظیفه دوری از ممنوعیتو به جا بیارم. شاید این تنها راه رستگأری من باشه.»
    ‏باصدایی گرفته گفت: «خب تکلیف رستگاری من چی می شخ؟ تو با قصدکمک کردن،به من نزدیک شدی. فکر نکردی این طوری بیشترعذابم می دی؟ اگه می دونستم که ذره ای هم بهم علاقه نداری، شاید دیر یا زود همه چیز برام بی اهمیت میشد. ولی این طوری فکر می کنی می تونم آدم خودم باشم؟»
    ‏در حالتی که دچاراحتضار خاموش وکشنده ای بودم،گفتم: «برو دنبال ‏یه دختری که نه شکل نازی باشه،نه تو رو به یادش بندازه.»
    ‏مثل این که یکدفعه چزی یادش افتاده باشد،گفت: «راستی یادته ، گفته بودم توی زندگیت رازی هست که یه روز اگه پیدات کردم، ‏می گم؟»
    ‏با حیرت گفتم: «یعنی واقعأ.منظورت من بودم؟»
    ‏خنده کوتاهی کرد وگفت: «آره. برای آزمایش این سؤالو ازت کردم، ولی حالا که پیدات کرده م، دیگه از این راز مطمئنم.»
    ‏در حالی که متعجب شده بودم،گفتم: «علیرضا، حالا تو سعی دار نقش شهرزاد قصه گو رو به عهده بگیری؟ دیگه قصه ما تموم شده. چرا ‏بی جهت دنبال یه خط کور می کردی؟»
    ‏با صدایی رسا و شگفت گفت: «تو یه راز بزرگ داری. اگه بهت رسیدم ، ‏برات می کم. ولی اگه دیگه ندیدمت، سعی می کنم اون راز و با خود به گور ببرم»
    عصبی و کنجکاوگفتم: «علیرضا، من همه دین هامو نسبت به تو ادا کردم، ولی تو قصد نداری تلافی کنی، چرا؟»
    با پوزخندی گفت: «اگه همسر من بشی، فرق می کنه. سعادت من ، رسیدن به حقایق بود، ولی سعادت تو به نفهمیدن اون. چون ممکنه شدیدأ آزرده بشی و دست به کارهایی بزنی که شایسته تو نیست!»
    ‏با ناراحتی وافری گفتم:« رازت مربوط به فریده؟»
    ‏مدتی سکوت کرد و با ونجشی عمیقی گفت: «فریدکیه؟»
    ‏گفتم: «همسر اولم. سال هاس که از هم جدا شده ا‏یم و اون به آمریکا رفته. فقط یه سال باهاش زندگی کردم، ولی سایه سنگین شکستش هنوز روی قلبم باقیست!»
    ‏مثل این که شدیدأ عصبی شده بود. در حالی که صدایش از لحن ‏آهنگین قبل در آمده بود،گفت: «چرا هرگز بهم نگفته بودی؟»
    گفتم: «برات مهم بود؟»
    ‏با خونسردی گفت:«دوستش داشتی؟»
    ‏گفتم: «اون موقع فکر می کردم که می تونم عاشقانه دوستش داشته باشم، ولی خیلی زود موقع طلاق فهمیدم که همیشه ازش متنفر بوده م. در حقیقت اجازه ندادکه احساس من پا بگیره. سال های سال ازش متنفر بودم. ولی با وارد شدن به دنیای عرفانیات، دیگه نسبت بهش بی اعتنا شدم. همه اونچه در طی سال ها باعث عذابم شده بود، از ذهنم خارج شد و من آزاد شدم. ‏درطول این مدت چندین ساله، خاطرات عذاب آور فرید نذاشته بود که بتونم به کسی علاقه مند بشم، ولی ازاین به بعد دیگه راه و روشم عوض شد.به زودی ازدواج می کنم و دنبال زندگیم می رم تا هم فریدو برای ابد فراموش کنم کنم، هم تورو.»
    ‏با خشکی شدیدی گفت: «به نظرم به اولین خواستگاری که از راه برسد جواب مثبت می دی و به راهت می ری، نه؟»
    گفتم: «نه، به این مسادگی ها هم نیست. باید دوستش داشته باشم.»
    با لجاجتی آمیخته به علاقه و با لحنی طنزآلودگفت: «فریبا، هر کس که ‏باشه، می کشمش!»
    گفتم: «دیوونه شده ی؟ می خوای دوباره بقیه زندگیتو به باد بدی؟»
    پوزخندی زد وگفت: «دیگه برام فرقی نمی کنه!»
    ‏وحشت زده گفتم: «علیرضا، توکه جدی نمی گی؟»
    ‏خنده ای کرد وگفت: «نه. امیدوارم خوشبخت بشی !یه روزی در سال های دور آینده، وقتی که پیر شدی و دیگه از صرافت لجبازی افتادی یه گوشه ای می شینیم و باهات حرف های نزده زیادی رو مطرح البته اگه زنده بودم. فکرکنم حالا هیچ کدوم از ما پختگی درک زمان نداریم. بذار زمان بگذره و آینده با لباس هزار رنگش، رقص کنان برسه. بهت قول می دم که دیگه باعت آز ارت نشم. اگه هم توی این مدت ناخواسته ترسوندمت، متاسفم.»
    ‏حس کردم که قصد دارد خداحافظی کند. دلم می خواست نازی را برای همیشه فراموش می کردم و با علیرضا ازدواج می کردم، و این در حالی که دیگر حاضر نبودم پا روی غرورم بگذارم و بهش بگویم ترکم نکن. او ‏باید می رفت تا من تکامل پیدا کنم. اگر در چنین لحظه ای به طرفش می رفتم، دیگر از نظر خودم هم چیزی بی ارزش می شدم. باید می گذاشتم حرمت همه احساسات در سر جای خود باقی بمانند. حالا که اون از گذشته بود، باید من هم به راهم می رفتم و رهایش می کردم. شاید...
    ‏رشته افکارم را پاره کرد وگفت: «فریبا، بعد از این دیگه حا لی ازم نمی پرسی،نه؟»
    ‏باز هم سکوت کردم. جواب دادن به سؤآلش از مردن برام دردناک تر بود.تازه حالا می فهمیدم که تا چه حد دوستش دارم، ولی افسوس که دیگر خیلی دیر شده بود. حالا به عمق.کلام مادرم که می گفت دیر خواهد شد پی ‏می بردم.
    ‏وتتی که باز هم سکوت کردم،گفت: «توقع احمقانه ای دارم. می دونم. باشه. مسئله ای نیست. از امشب فراموش می کنم که شهرزادی بود و شب ها برام قصه می گفت. فرامؤش می کنم که زنی با قلب سنگش به فکر رستگاری خودش بود و منو یکه و تنها رهاکرد. عزیزم خداحافظ.»
    ‏باز هم سکوت کردم. می ترسیدم که بغض سالیانم بترکد؛بغضی که باعث شده بود سال ها فکرکنم برای هیچ کس اهمیتی ندارم. دردی که فرید با رفتنش توی قلبم پرچ کرده بود، با یافتن علیرضا سست شده بود. ولی حالادوباره اول خط بودم؛خطی که خودم انتخاب کرده بودم. حا لادوباره درد جای جای وجودم را تسخیر کرده بود و مثل قایقی شکسته شده بودم که در طوفان مهیبی گرفتار شده. آرام داشتم گریه می کردم و هیچ چیز نمی توانست تسکینم بدهد.
    یک بار دیگرگفت: «فریبا، قصد نداری دیگه جوابمو بدی؟»
    ‏با صدایی بغض آلودگفتم:«چرا. فقط یه خواهش ازت دارم. بهتره تو هم برای فراموش کردن گذشته ازدواج کنی! اگه این قؤلو بهم بدی، دیگه دردی به دلم نیست.»
    با تردیدگفت: «یعنی تو هم همین کارو می کنی؟ ازکجا بدونم که دروغ نمیگی؟؟»
    گفتم: «باور کن دیگه خسته شده م. به زودی ازدواج می کنم و زندگی مو عوض می کنم. اما امنیت و خوشحالی من وقتیه که بدونم تو هم رفت ی دنبال زندگیت. دلم نمی خواد بعدها جای پشیمون شدن داشته باشم.»
    ‏مدتی مکث کرد و سپس گفت: «اگه تو بخوای، بهت قول می دم، ولی بدون که این کارو فقط به خاطر تو می کنم، نه به خاطر احساسم!»
    لختی ‏سکوت کرد و سپس ادامه داد: «فریبا، خداحافظ!»
    ‏با صدایی که انگار از ته چاهِ دَرَک می آمد،گفتم: «خداحافظ.»
    ‏وقتی که از دست دادمش، فهمیدم که چقدر به او علاقه داشته ام. دردی ناشی از تنهایی ،سرکشی های روحم را غافلگیرکرده بود. نفس ‏به شماره افتاده بود و برای این فرجام تلخ افسوس می خوردم. ای کاش هرگز علیرضا را ندیده بودم. اگر از همه چیز بی خبر بودم، باز برای خودم چیزی بودم. دیگر واقعأ برایم تفاوتی نمی کردکه بعد از این چه بلایی به سر تقدیرم می آید، چون هرگز آن چیزی که در ذهن انسآن به جولان درمی أیر، قابل لمس نیست. فقط رویاها و خاطرات، سلسله مراتب تشریفاتی ای تهیه می کنند تا آینده را به لجن بکشند.گاهی اوقات رد خاطرات چقدرعمیق روی قلب آدم حک می شود! چگونه می توانستم این رد پاها را صاف کنم؟
    ‏آن شب یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام راگذراندم. ولی بالاخره مثل هر شبی صبح شد و تیرگی ها به خواب فرو رفتند. از فردای آن تصمیم گرفتم باهمه گذشته ام واع کنم، چرا که دیگر کششی برای ارزیابی از دست رفته ها نداشتم. برنامه روزانه ای برای خودم ترتیب دادم و سعی کردم از انزوای رنجبارم خارج شوم وبه دنیای بیرون بپیوندم.


    پایان فصل هشتم
    صفحه 179


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت 1

    فریال و فلور و مادر و پدرم همگی از رفتار من متعجب شده بودند. دیگر دقیقه ای روی پا بند نبودم، و این در حالی بودکه در قلبم زخمی دشنه خورده در حال التیام بود. مدتی با فریال و سیروس به مسافرت رفتیم. خوشبختانه پیمان هم دیگر سراغ مرا نگرفته بود و خیالم از بابت وی به کلی راحت شده بود. بعد از سال ها اعتکاغ آن چنان این مسافرت به روحیه ام خوش امدکه حس می کردم از نو زاده شده ام. دیگر لحظه های تنهایی موقتی ام را با اطرافیانم پر می کردم.
    ‏یک شب که خانه فریال بودم، مسیروس ازم خواهش کردکه مدتی تنها با من صحبت کند. من هم بی چون و چرا قبول کردم. وقتی که فریال ما را تنها گذشت، پرسیدم: «مسکلی پیشی اومده؟»
    با حالتی گیج سرش را خاراند وبا تشویشی گفت:«نه، مشکل که نه، فقط حس می کنم که عوض شده ی. قبلأ جرئت نداشتم که مستقیم باهات در مورد ازدواج صحبت کنم، اما حس می کنم حالا دیگه آمادگی شنیدن هر پیشنهادی رو داری.»
    شرمگین سرم را پایین اندا ختم وگفتم: «متأسفم، چون پیمان به درد من نمیخوره. باهآش صحبت کردم و به توافق نرسیدیم.»
    ‏لبخندی روی لبهاش شکوفا شد وگفت: «نه، فریبا، منظورم ابدأ پیمان نبود. فکر دیگه ای توی مغزم دور می زنه. یادته مدت ها پیش آقای علوی ‏به منزل ما اومد ولی تو رو نشون ندادی؟ فکرکنم این بار دیگه خودتو ‏مخفی نمی کنی، چون مسیر آرزو هات تغییر کرده.»
    ‏همان طور که سرم پایین بود، گفتم: «مسیر آرزو هام تغییر نکرده. فقط ‏کمی سعی کرده م از بدبینی ها به دوربإشم.»
    ‏با حالتی فوق العاده جدی گفت:«من هر روزی که تو اجازه بدی،علوی ‏رو دعوت می کنم. واقعا مرد خوب و لایقیه. البته این مثل دفعه قبل فقط یه مجلس معارفه معمولیه. ممکنه از هم خوشتون بیاد، ممکن هم هست که ‏ابدأ توافقی صورت نگیره. این دیدارها نباید باعث بشه که تو حس کنی ازت کم می شه. یه موقع تا یه دختر یا زن به تصمیم ازدواج برسه ممکنه ده ها خؤاستگارو پشت سر بذاره.فقط سعی کن به علوی با دیده محبت نگاه کنی، چون اون شدیدآ از آدم های دوچهره گریزونه. در حقیقت علوی یه آدم صوفی مسلکه؛ آدمی،که به معیار های زیبایی و جلوه گری اهمیتی نمی ده. روح آدم ها براش بیشتر مد نظره تا جسم اون ها.توقع نداشته باش که در یه نظر سطحی به نتیجه ای کلی برسین. شاید بارها و بارها با تو برخوردکنه،ولی نتونی یه حکم کلی درباره ش بدی... این خیلی ‏مهمه که اشخاصو با معیار های خودشون بسنجی!»
    ‏در حالی که گیج شده بودم،گفتم: «یعنی هر چیزوکه به نظر اشخاص خوب یا بد میاد، به همون نحو قبول کنم؟ فکر نمی کنم این کار عاقلانه باشه. هرکس برای خودش اخلاقیاتی دإره که ممکنه برای کسبی تحمل نباشه. من هم برای خودم یه قالب خاص دارم که توی اون رشد کرده م و شکل گرفته م و ممکنه از نظر خیلی ها قالب معتدلی نباشه.»
    ‏سر تکان داد وگفت:«نه، منظور من این چیزها نیست. صراحت لهجه علویه. ممکنه تو از صداقت عمیقش دچار رنجش شدیدی بشی ولی ته قلبش خالی خالیه و از روی حب و بغض حرف نمئ زنه. میخوام سعی کنی این ظواهروکنار بذاری واز روی باطن در موری علوی قضاوت کنی، چون ممکنه هرگز به مردی با صداقت اون برخورد نکنی. اون کسی نیست که بشه چیزی رو به روحش تلقین کرده درست مثل خودت که در یکدندگی هیچ رودستی نداری. بنابراین توصیه،می کنم اولین برخوردو مثل پیمان با لجبازیدآغاز نکنی، چون هرگز به نتیجه ای ‏نمیرسی»
    ‏لبخندی زدم وگفتم: «اون طوری که شما مدت ها پیتی کفته بو دین، ‏علوی اصلآفکر ازدواج هم نیست. چرا باید با اون برخورد کنم درحالی که ابدأ به فکر تشکیل خونواده نیست؟ شاید دچار سوء تفاهم بشه.»
    ‏با سماجتی پایدارگفت: «دیگه از ‏تجرد خسته شدهچند روز پیش که دیدمش، ازش پرسیدم بالاخره قصد نداری بذاری یه دستی برات بالا کنیم اون در نهایت آرا مش جواب داد کم کم چرا. پس می بینی که چراغ سرنوشتش فعلأ روشن شده. امیدؤارم به نتیجه برسین. حالا به نظر تو چه روزی قرار بذارم؟»
    مدتی فکرکردم وگفتم: «برای من تفاوتی نمی کنه. هر روزی روکه انتخاب کنی، میام، مشروط بر این که همگی با هم باشیم. جلسه اول و دوم دلم نمیخواد باهاشتنها صحبت کنم. ترجیح می دم اول رفتارشو در جمع بررسی کنم، بعدبه درونیاتش واقف بشم، چون تربیت ونزاکت برام خیلی مهمه.شایلد ازهمون یکی دوجلسه متوجه بشم که به درد هم نمی خوریم!»
    نگاهی تردید آلود به من کرد وگفت: «فریبا، مطمئدنی که تصمیم به ازدواج گرفته ای؟»
    ‏خنده ای کردم وگفتم: «آره، ولی قید وشرط داره. اگه ازش خوشم ‏نیومد، نمی تونم قبولش کنم.»
    ‏نگاهی زیر زیرکی به من افکند وگفت: «پس وقتی بیاد، اگه خوشت ‏نیومد توی جمع می شینی، نه؟»
    ‏گفتم: «آره. خیالت راحت باشه که این بار با همیشه فرق داره.»
    ‏در این لحظه فریال هم با اشاره سیروس به ما پیوست وگفت: «بالاخر، این حرف ها تموم شد یا نه؟ دیگه برای دیدن عروسی فریبا دلم یه ذره شد. مادرکه فکر می کنه این عروس یه رویاس.»
    ‏با ناراحتی گفتم: «فریال، ما فقط قراره همدیگه رو ببینیم. همین!»
    لبخندی زد وگفت: «اگه چشمت بهش بیفته، دهنت بست می شه. انقدر به دل می شینه که هرگز نمی تونی باهاش مخالفت کنی.»
    ‏سیروس نگاهی پرحسد به فریال انداخت و گفت:«از قرار معلوم ‏خواهر زن که راضی و خوشحاله و دامادو پسندیده!»
    ‏در این لحظه فریال به سیروس نزدیک شد وگفت: «عزیزم، حسودی ‏نکن. من فقط از دید یه خواهر زن بهش نگاه کردم و بس.»
    سیروس گفت: «پس برای پنجشنبأ آینده قرار می زارم. به امید حق!»
    ‏تا پنج شنبه سه روز دیگر باقی مانده بود. به همین دلیل پرسیدم:«چه موقع پیداش می کنی؟ مگه نگفته بودی پیداکردنش خیلی مشکله؟»
    ‏با چشمانی بشاش گفت:«حالا دیگه نه.»
    ‏آن روز مادرم با فهمیدن جریان جانی دوباره یافت. آن چنان وسواسی شده بود که خنده ام می گرفت. مدام می گفت: «کآش به جای خونه فریال می اومد این جا. این طوری بهتر بود. اولین برخورد هم جنبه رسمی تر به خود می گرفت. ممکنه خونه فریال اصلأ متوجه مطلب نشه.»
    ‏هر بار من با آرامش خاصی می گفتم: «مادر، اصلأ صبرکن ببینیم چطور آدمیه. شاید برداشت های شخصی ما فقط برای خود مون اهمیت داشته باشه.و علوی حتی فکر ازدواج هم نباشه. من هنوز به حرف سیروس اعتمادی ند ارم.»
    لحظات به کندی می گذشت. گاهی اوقات در خلوت و تنهایی خویش به یاد علیرضا می افتادم و می اندیشیدم که آیا کار من درست بوده یا نه، و آیا بعدها پشیمان نخواهم شد؟
    ‏از آخرین باری که با علیرضا حرف زده بودم حدود سه ماهی می گذشت. در طول این مدت حتی یک بار هم به من تلفن نزده و جلوی راهم سبز نشده بود. من هم به رغم میل باطنی ام، هرگز بهش زنگ نزده بودم. شاید این طوری زود تر یکدیگر را فراموش می کردیم.
    ‏روز چهارشنبه دچار التهاب خاصی شده بودم. با این که هنوز دیداری صورت نگرفته بود، الهامی درونی بهم می گفت که دیگر این جا آخر خط است.
    ‏آخر شب بودکه دوباره آن رویای لعنتی به سراغم آمد. دیگر از خود خارج شده و به احساسی پیوند خورده بودم که مثل گردبادی مرا با خود ش می بود. هنوز اندیشه علیرضا با قدت اولیه اش در ذهنم حرکت می کرد. در پهنه آسمان تقدیرم ، ستاره های بسیاری را می دیدم، امأ فقط یک ستاره برف پرنور پرتو افشانی می کرد و بقیه ستاره ها مثل نقاط حاشیه ای فقط درگذر بودند. ساعت به دوازده و نیم نزدیک می شد و قلبم مثل همیشه به انحطاط نزدیک.
    درست در همین لحظه بودکه تلفن زنگ زد.گوشی را بردا شتم وگفتم: «بفرمایین»
    وقتی دیدم حرفی نمی زند،گفتم: «علیرضا، اگه صحبتی داری بگو. دارم گوش می کنم. اصلآ فکرکن که من باهات تماس گرفته م »
    مدتی مکث کرد و سپس با صدایی لرزان گفت: «ازدواج کرده ی؟»
    ‏خنده ای دردناک بر لبم نشست وگفتم: «هنوز نه!»
    ‏بدون این که منتظر جواب دیگری شود» به آرامی گفت: «خداحافظ.» تلفن را قطع کرد.
    ‏تمامی عصب های بدنم کش آمد ه بود. دلم می خواست بهش تلفن بزنم و خیلی از حرف مای مدفون شده را از زیر خاک بیرون بکشم، ولی دیگر دیر بود. دوست نداشتم با آبروی خودم پیش سیروس و بقیه بازی کنم. ‏به همین علت بغض شدیدم را فرو خوردم و آغوش برای خواب گشودم. ‏فردای آن روز دوباره آن سرکشی های لعنتی به روح متزلزلم حمله ور شدند. دنبال بهانه ای خداپسندانه و مجاز بودم که قرار آن شب را جوری به هم بزنم، ولی هیچ دستاویزی وجود نداشت. از همه مهم تر این که سیروس همه سنگ هایش را با من واکنده بود و دیگر جای گریزی نبود دیگر از مخالف جریان آب حرکت کردن خسته شده بودم. باید به را می رفتم. البته در ته قلبم آرزو می کردم که مشکلی برای علوی پیش بیاید خودش قرار را به هم بزند، ولی هیچ خبری نشد.
    ‏ساعت هشت و نیم شب به اتفاق مادر و پدرم به خانه فریال رفتیم. فلور و فرامرز نیز همزمان با ما رسیدند. همگی آن چنان وسوسه گرانه مرا بر انداز می کردندکه چیزی به رم کردنم باقی نمانده بود. ولی سعی کردم سکوت کنم و منتظر حکم تقدیر بنشینم.. این تنها کاری بودکه از دستم برمی آمد.
    ‏ساعت نه و نیم شد ولی هنوز از علوی خبری نبود. سیروس آن چنان عصبی و خشمگین بودکه مدام به بچه ها گیر می داد. مثل این که از دیر آمدن علوی شدیدأ مستاصل بود. ساعت ده شب تلفن به صدا درآمد سیروس آن چنان پرید وگوشی را برداشت که همگی متعجب شدند. وقتی که مشغول صحبت شد، لحظه به لحظه رنگ و رویش قرمزتر و برافروخته تر می شد. چند لحظه بعد بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد و
    مثل آدم های عزادار گوشه ای نشست و بی هیچ حرفی به زمین خیره شد.
    فریال با احتیاط بهش نزدیک شد وگفت: «سیروس، چی شده؟ ‏کی بود؟
    نفس بلندی کشید وگفت: «مثل این که بخت خواهر تو طلسم شده. علوی امشب نمیاد.»
    ‏مادرم با حیرت جلو رفت وگفت: «چرا، پسرم؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟»
    سیروس درنهایت خشم گفت: «توی راه اومدن به این جا با یه عابر پیاده تصادف کرده و مجروحش کرده. حالا هم از توی بیمارستان زنگ می زد. گفت که معذرت می خوادکه نمی تونه بیاد. ایشاالله در یه فرصت مناسب خدمت می رسه.»
    ‏مادرم و فریال مثل ماست وارفتند، ولی من در اعماق قلبم احساس خشنودی شدیدی می کردم. البته دلم به حال آن مجروح می سوخت، ولی خوشحال بودم که فرصت بیشتری برای شناختن خودم پیدا کرده ام.
    ‏آنشب با سردی بسیاری شام را صرف کر دیم و خیلی زود به خانه بازگشتیم. حس می کردم چون علیرضا دیشب باهام تماس گرفت ،قطعأ امشب هم زنگ می زند. تا ساعت یک بعد از نیمه شب منتظر شدم، ولی از تلفن خبری نشد که نشد و عاقبت خوابم برد.
    ‏روزها هر لحظه منتظر بودم که شیروس زنگ بزند و قرار بعدی را بگذارد، ولی مثل این که فعلأ خدا را شکر علوی حوصله مهمانی رفتن نداشت. به همین علت مسئله مسکوت باقی ماند.
    ساعت های کارم را کمتر کرده بودم و بیشتر فکر مطالعه کردن بودم. دنیایی که مطالعه به من اهد اکرده بود هیجان فوق العاده ای داشت. کم کم داشتم آرام می شدم که دوباره پای خانم منور به خانه ما باز شد.ولی این بار جور دیگری بود. دیگر اتصالی در مغزش دور نمی زد، بلکه فقط به قصد ‏دیدن و احوالپرسی می آمد و می رفت. حتی یک بار از ما خواست که با آنها مسافرت برویم، ولی مادرم علاقه چندانی به این مسافرت نشان ندادو همه چیز منتفی شد. یک بار سمیرا از من پرسیدکه علیرضا را پیداکرده ام یا ‏نه. من هم خیلی سربسته بهش گفتم او مدت ها پیش حقیقت را فهمیده.
    ‏یک روز صبح با مادرم به خرید رفتیم. نزدیکی های ظهرکه برگشتیم، نامه ای لای در خانه بودکه به اسم من فرستاده شده بود. با کنجکاوی شدیدی نامه را بازکردم و به دنبال نام نویسنده أن گشتم، ولی نامه بدون ‏نام و نشان بود. شروع به خواندن کردم:
    فریبا جان ، سلام.

    امیدوارم که بتوانی سلام گرم مرا پاسخگو باشی. حالا که با گذشته تفاوت بسیاری کرده، خیلی چیزها پیش چشم هایم عوض شده. دیگر آن آدم لاابالی گذشته نیستم. قد دارم اگر قبولم کنف یک بار برای همیشه به طرفت بیایم. البته خوب میدانم که با دلایل قاطعی مرا از هر گونه تبادلی محروم میکنی. ولی سعی کن کمی فکر کنی.چند روز است که مدام درفکرم که نامه ای بدهم یا نه.شاید الان که نامه را میخوانی، همسر مرد دیگری شده باشی، شاید هم هنوزآزاد باشی. در هر صورت امیدوارم اگرآزادی، به ندای قلبی ام گوش فرا دهی. شاید که دست افتاده ای را بگیری و امید را به رگ هایش بازگردانی. اگر واقعا هنوز هم آزادی و میتوانی برای خودت تصمیم بگیری، روز دوشنبه هفته آینده در پارک ملت نزدیک فواره ها سر ساعت 10 صبح آماده دیدنت هستم!

    دوستدار همیشگی توف، "دوست"


    ‏وقتی که نامه به انتها رسید، از حیرت داشتم منفجر می شدم. کلمات آن شباهت بسیار زیادی به خواسته های علیرضا داشت. ولی چگونه نشنی خانه را پیداکرده بود؟چرا صریحأ به من تلفن نزده بود؟ اصلأ چرا مثل همیشه به مطب نیامده بود؟ این سوالات آن چنان گیجم کرده بود که ازهیچ چیز سر درنمی آوردم. چرا آن پارک را برای دیدن من انتخاب کرده بود؟ چرا اسمش را عنوان نکرده بود؟چراهای بسیاری در مغزم به جریان افتاد بود که جواب معقو لانه ای برای هیچ کدامشان نداشتم. بر سر دو راهی مانده بودم که سر قرار بروم یا نه. اول تصمیم گرفتم که به علیرضا تلفن بزنم و علت این همه پنهانکاری را جویا شوم، ولی بعد منصرف شدم. قطعأ دلیلی وجود داشت که به این صؤرت سری قرار ملاقات گذاشته بود. تا دوشنبه زمان زیادی باقی نبود، البته اگر منظورش از دوشنبه فردا می بود!

    ‏مادرم وقتی که لباس هایش را عوض کرد، پرسید: «فریبا، نامه ازکیه؟»
    ‏با تردیدی آشکارگفتم:«دقیقأ.نمی دونم. شاید از علیرضا وشاید هم نه. ولی کس دیگه ای نمی تؤنسته این نامه رو نوشته باشه. ازم خواسته که روز دوشنبه به ملاقاتش برم.»
    ‏مادرم با حیرت گفت: «مگه نگفتی دیگه همه چیز تموم شده؟ پس دیگه چه کاری ممکنه با تو داشته باشه؟»
    شانه هایم را بالا انداختم وگفتم: «نمی دونم، مادر. واقعأ نمی دونم. چون اصلا مطمئن نیستم که علیرضا باشه.»
    ‏مادرم با ترس شدیدی گفت: «پناه بر خدا!نکنه منظور دیگه ای داشت باشه؟؟ اصلأ چرا خؤدشو معرفی نکرده؟ ممکنه خطری تهدیدت بکنه!بهره تنها نری !»
    ‏گفتم: «نه، مادر، مگران نباش.کی نمی تونه بلایی سر من بیاره، اون هم روز روشن، وسط خیابون. تازه اگه نگرانی، می تونم یا با سودابه برم یا با خودتون.»
    ‏لبخند آمرده ای زد وکفت: «آره، دخترم، نگرانم. بهتره با سودابه بری. سودابه دختر دقیقیه.کسی نمی تونه اغفالش کنه. من نه پا دارم که پیاده روی ‏کنم، نه اعصاب. بهتره با سودابه بری.»
    ‏لبخندی زدم وگفتم. «اگه با وجود سودابه باز هم نگران باشین، من ‏اصلأ نرم.»
    ‏مادرم نگاهی ازگوشه چشم به من اند اخت وگفت: «نه، بهتره بری ببینی ‏کیه؟ چون بعدأ کنجکاویشی آزارت می ده.»
    ‏همان طور که نامه را مرور می کردم، به اتاقم رفتم. چندین بار وسوسه شدم که به علیرضا تلفن بزنم. خیلی دلم می خواست بفهمم چرا چنین نامه سر بسته ای برایم فرستاده، ولی آن غرور بنیا دین اجازه نمی دادکه بهش تلفن بزنم. شاید اصلأ نویسنده نامه علیرضا نبود و فکر می کرد که این ‏مسئله را بهانه ای قرار داده ام برای صحبت کردن با وی.
    ‏همان روز با سودابه تماس گرفتم و باهآش قرارگذاشتم که فردا ساعت 10‏صبح در پارک ملت باشد. سودابه هم بی پرس و جو قبول کرد خداحافظی کردیم.
    ‏آن شب بر خلاف همیشه که خیلی سخت خوابم می برد، زود از هوش رفتم. صبح روز بعد به راحتی از بستر برخاستم. یک بار دیگر به سودابه تلفن زدم وگفتم که دیر تیاید. بعدکم کم آماده شدم و به راه افتا دم.
    ‏درست سر ساعت سودابه را توی پارک پیداکردم و با هم به سوی فواره ها رفتیم. از شدت کنجکاوی در حال دیوانه شدن بودم. سودابه التهابم ازمشکوک شد و پرسید: «فریبا، چی شده؟ متل این که منتظر چیز
    ‏هستی؟»
    ‏گفتم: «آره، این جا اومده یم تاکسی رو ببینیم.»
    ‏با حیرت گفت: «فکر می کردم که فقط می خوای کمی قدم بزنیم.چه کسی رو قراره ببینیم؟
    گفتم:«نمی دونم. فقط حدس می زنم که اون شخص علیرضا باشه،اما مطمئن نیستم!»
    با تعجب گفت: «یعنی چی؟ فریبا، واقعأ نمی دونی؟»
    شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «باورکن نمی دونم. به زودی پیداش میشه.» و با اشاره ای به یک نیمکت گفتم: «بهتره فعلأ روی اون نیمکت بشینیم تا خودشپیداش بشه.»
    ‏سرگردان و مبهوت هردو روی نیمکت نشسته و منتظر شدیم. میان اشخاص رهگذر منتظر دیدن قیافه علیرضا بودم ، ‏که در نهایت تعجب دیدم مردی از پشت سرم می گوید: «فریبا!»
    ‏درحالی که مثل برق گرفته ما بر جای خشکم زده بود. به عقب بازگشتم. باورم نمی شدکه پس از آن همه سال، فرید آن نامه را به من داده باشد. اولش فکرکردم تصادفی آن جا پیدایش شده، ولی وقتی که با همان لحن همیشگی گفت: «چرا تنها نیومدی؟»
    فهمیدم که نامه از طرف خودش بوده.
    ‏با بی میلی کاذبی گفتم: «چرا توی نامه خود تو معرفی نکرده بودی؟»
    ‏در حالی که از پشت نیمکت به روبه روی ما حرکت می کرد،گفت: «چون حدس می زدم اگه منو بشناسی، هرگز موفق به دید ارت نمی شم.»
    خنده ای تمسخرآلود بر لب راندم وگفتم: « مدت هاس که دیگه حرفی بین ما باقی نمونده. باکدوم معادله مغزی به خودت اجازه دادی منو تا ‏این جا بکشونی؟ مثل این که هنوز هم مثل گذشته فکر می کنی همه مخلوقات خداوند برای خدمتگذاری به تو خلق شده ن؟ نه؟»
    در حالی که دست به سینه ایستاده بود،گفت: «نه، دیگه این طور فکر نمیکنم. توی نامه که بهت توضیح داده بودم که عوض شده م. حالا دیگه ‏چهل سال از عمرم می گذره، و تجربه سی سالگیم چیزی نبودکه فراموشش کرده باشم. مدت هاس که برای رسیدن به توو رویاروشدن در درون خودم مشغول کلنجار رفتن هستم. کوچک ترین امیدی نداشتم که حتی جواب سلام منو بدی. ولی خودت خوب می دونی بخشش چیز قشنگیه.»
    ‏با عصبانیت گفتم: «فرید، روی گورگذشته دست و پا نزن. فسیل، خاطرات دیگه به خاک مبدل شده ن. دیگه نمی تونم تحملت کنم.»
    ‏با چهره ای شکسته که چروک های بزرکی.درونش راه بازکرده بود، گفت: «یعنی هرگز نتونستی از سر من بگذری؟»
    ‏با غیظی آمیخته با انزجارگفتم:«چرا، مدت هاس که به خدا واگذارت کرده م. توبا تزویر به من نزدیک شدی وبالثامت از من گریختی. این پستی و نفرین چیزی نبودکه توی دلم بایگانیش کنم. فراموشت کردم تا دیگه از خاطراتت معذب نباشم، و خو سبختانه خیلی هم خوب از پس این براومدم.»
    ‏در حالی که سعی می کرد ادای آدم های بدبخت را در بیاورد گفت: «فریبا، من تمام هست و نیستمو برای رسیدن به تو به باد دادم. زندگیم،کارم، بچه هام. به سوی تو برگشتم. شایسته نیست که با کلمات زهرآگین قلب منو بشکنی!»
    ‏در حالی که هر یک از سلول های بدنم در عطش انتقامی پاینده می سوخت،گفتم: «آه، چه گذشت بزرکی! چطوری تونستی به خاطر سر این همه نعمت بگذری؟ اون روزی که من نیاز داشتم پشتم پشت پا به همه چیز زدی و رفتی پی عشق و بچه هات. حالا که در یکنواختی ازدستشون خسته شده ی، دوباره اومده ی که آهنگ عشق ساز کنی؟ نه، فرید، دیگه دوران حماقت ها به پایان رسیده. وجود تو در زندگیم مثل ستاره ای سوخت و نابود شده. بی جهت دنبال چیزی که وجود نداره نگرد. زندگی ما با ابتذال مهیبی منحط شد و دیگه جای تلافی وجود نداره. سال و ها طول کشید تا زخم های چرکین قلبمو ترمیم کردم. بهتره بری پهلوی همسر اولت و سعی کنی پدر خوبی برای بیه مات باشی. دست کم این طوری بی عاطفگی رو به بچه هات منتقل نمی کنی. بذار اگه هرچی بوری، اونها نفهمن و مثل دوانسان عادی زندگی کنن. توهرچی روکه باید فرر می ریختی و هرچی رو باید می ساختی، به انجام رسونده ی. دیگه ماموریت تو در زندگی من سال هاس که خاتمه یافته.»
    ‏با ناراحتی گفت: «می دونم انقدر مغروری که دلت می خواد به یات بیفتم و بهت التماس کنم. همیشه شیوه تو همین بوده. اگه می خوای متل سگ به پات بیفتم، حرفی نیست. اگه این طوری ارضا می شی، مهم نیست. فقط بذار دوباره مثل گذشته به شیرینی با هم حرف بزنیم!»
    ‏خند ای تمسخر آمیز سردادم وگفتم:«کی گفته که زندگی گذشته ما شیرین بود؟ در تموم اون لحظات، فکر تو آمریکا پیش خانواده گمنامت بود. به همین خاطر هم هرگز نتونستی گرمی و محبتی به زندگیت ببخشی. از اینهاگذشته، من نیازی به التماس تو ندارم. اصلأ حتی فکر نمی کنم که وجود داری. از این بالاتر چی می تونه بر روح من حکم بکنه؟»
    همان طورکه فرید در راه بی پایان اندیشه های درازش کم شده بود، سودابه خیره خیره گاه به من وگاه به فرید نگاه می کرد. ابدأ توقع چنین ملاقاتی را نداشت. او هم بیشتر از ناگهانی بودن واقعه جا خورده بود تا از دیدن و شناختن فرید.
    در این لحظه فرید خودش را آماده کرد تا آخرین تلاشش را برای زنده ساختن یک مرده به انجام برساند. با لحنی استغاثه جویانه گفت: «اگه بهم جواب رد بدی، دیگه توی این دنیا جایی ندارم و ترجیح می دم که زود تر ‏بمیرم، چون به خاطر تو بودکه از همه چیز دست شستم و زندگی قشنگمو پایمال کردم و به این جا اومدم. اگه بدونم هرگز منو نمی بخشی« دیگ زندگی برام مفهوم به درد بخوری نداره. میدونی، فریبا، من هیچی کم نداشتم. فقط به نقطه ای رسیدم که دیدم زندگیم فاقد محبته. همه منو به خاطر پولم و موقعیتم می خواستن. دیگه ارزش انسانیمو از دست دادم بودم. من همه چیزو رهاکردم و با این چون ناقابلم به ایران اومدم تا تنها چیز باارزشی زندگیمو به پای تو بریزم. حالا که دیگه برات فرقی با یه مرده ندارم. بهتره که خودم هم ازش بگذرم. دست کم این طوری کمتر زیر بار دین تو هستم و زود تر بدهی هامو پرداخت می کنم.»
    ‏در این لحظه سودابه با قیافه ای درهم و فشرده بلند شد ودرحالی که از من دور می شد،گفت: «فریبا، کمی اون ورتر منتظرت می مونم. ممکنه حرف هایی داشتهباشیدکه به من ربطی نداره.»
    و به آرامی از ما دور شد.
    ‏فرید مثل جن زده ما چشم به دهان من دوخت بود. با اندامی لرزان و خطاکار روی نیمکت نشست. هرچه بود بالاخره یک انسآن بود! انسانی که خودش را لایق ترحم می دانست. در قلبم ولوله ای به یا شده بود. علنأ قصد داشت مرا تحریک و با احساساتم بازی کند. إو حق نداشت با تهدید به خودکشی، حس ترحم مرا دستکاری کند، چون آدمی نبودکه حتی جربزه انتحار داشته باشد.
    ‏در حالی که تمامی رگ عای مغزم در حال انبساط بودند،گفتم: «فر ید، دیگه دوران بچه بازی ها تموم شده.نه من یه دختر احمق بیست ساله م، نهتو جوون خام و ناپخته ای که برای هوسی ابلهانه دست به انتحار می زنه. پس بهتره هر دو نقاب بی تجربگی رو از روی ذهنمون کنار بزنیم و رک ئ راست با هم صحبت کنیم. یه روزی همه محبتمو با دست و دلبازی بسیار در اختیارت گذاشتم، و تو خپلی بی توجه منو قربونی امیال پوچت کردی و رفتی. حالا مدت هاگذشته و من فریبای ده سال پیش نیستم!»
    ‏در حالی که چشم هایش با قطرات درشت اشک آشنا می شد، گفت: « باورکن من هم فرید ده سال پیش نیستم. تازه بعد از مدت ها فهمیده م که توکی بوده ی و چقدر حق به گردن من داری. بذار تا همه چیزو تلافی کنم. می تونی فقط مدت کمی بهم اعتماد کنی. اگه واقعأ عوض نشده ‏بودم،به راه خودت برو.»
    خنده ای سطحی روی لب مای یخ زده ام نشست وگفتم: «فرید، مگه من باز به دنیا میام که با شهامت کاذبی همه عمرمو وقفه امتحان و تجربه تو بکنم ‏؟ مگه دوباره می تونم به بیست سالکی برگردم؟ بهترین و طلایی ترین روزهای زندگی من به جرم ازدواجم با تو به هدر رفت. حق ندارم میونسالی و پیریمو از شر هوس های نابهنگام تو نجات بدم؟ چطور می تونی انقدر خودخواه باشی؟ امثال بدبخت هایی مثل من خیلی زیادن. چرا یه بدبخت دیگه رو پیدا کنی؟ من خسته م، شکسته م، فراموش ‏و منزوی ام ، و همه این دردها رو تو به دل من سنجاق کردی! چرا دست از سرم برنمی داری؟ هر پیمونه ای به اندازه خاص گنجایش داره. آب که اضافه بریزی،سر می ره. قصد داری تقاص گناهی روکه مرتکب ‏نشده ام ازم پس بگیری؟»
    ‏با چشمانی متاثر و غم زده گفت: «پای شخص سومی درمیونه؟»
    شانه ها را با خونسردی بالا انداختم وگفتم: «چه فرقی می کنه که باشه یا نباشه؟توقع داشتی در طول این مدت هیچ بنی بشری به من نزدیک نشه؟» آرامی سرش را پایین انداخت وگفت: «این جواب من نیست. فقط بهم بگو شخص سومی وجود داره یا نه؟»
    در حالی که جا به جا می شدم،گفتم: «به زودی ازدواج می کنم. خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنی. مدت ها بودکه دیگه از زندگی مشترک بیزار ‏بودم و همه اطرافیان مدام درگوشم نغمه ازدواج می خوندن. اما امروز را دیروز تفاوت کرده، بزودی می رم دنبال زندگیم.»
    ‏با حالتی خونسردکه روی ناآرامی اش را پوشش داده بود،گفت «پیداش کرده ی یا قراره که پیداش کنی؟»
    ‏با ناراحتی گفتم: «اجباری ندارم که بهت جواب بدم، چون علتی برای این بازجو یی نمی بینم. مگه روزی که می رفتی تورو اسنتنطاق کردم که حالا این طوری منو زیر منگنه قرار می دی؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت:«نه، حق ندارم توی زندگیت فضولی کنم، فقط می خوام بدونم که چقدر برای برگشت به طرف تو دیرکرده م می خوام بدونم این تاخیر به چه بهایی برام تموم شده.»
    ‏درحالی که بغضی توانا وسمج گلویم را به سختی می فشرد،گفتم: «این تاخیر به اندازه به ابدیت بی انتها ما رو از هم دور کرد. متاسفم، بهایی که پرداختی واژه ای نیست که توی جمله ای گیج وکم برات ادا کنم. شاید همه چیزی شاید هم هیچ چیز. بستگی داره که تا چه حد بتونی احساس یه زنو درک کنی. همه مردما قلب زنو با معیار های بازاری مورد بررسی قرار می دن. خیلی نادره که مردی به قصد ادراک عمق وجود یه زن به تکاپو بیفته. باورها و اندیشه های شما توی یه دالون تاریک و مسدود،به دنبال تونل های اعجاز در تکاپوئه، غافل از این که همیشه راه رهایی از پاکدلی و صفای باطن گشوده می شه. اگه ایمانی به انتها نداشته باشی، هرگز به جایی نمی رسی و استخوان هات در جداره های این ظلمات فسیل می شن»
    ‏ازگوشه چشم نگاهی گریزنده به سراندر پای من افکند وگفت: «خوب می فهمم که دیگه قلبت خالی نیست.کسی توش مسکن کرده؟کسی که شاید ازمن لیاقت بیشتری داشته باشه.»
    ‏در حالی که عذابی جانسوز همه وجودم را به تردیدی اشکار دعوت میکرد،گفتم: «حدست درسته.کسی توی قلبم مسکن کرده،ولی کسی نیست که بتونم باهآش ازدواج کنم. یه کنش بیهوده و منسوخه که شاید تا مدت ها آزارم بده.»
    ‏کنجکاوی وافری گفت: «چون بیوه بودی باهات ازدواج نکرد؟»
    پوزخندی خطوط چهره ام را در هم شکست. با وجود همه تألماتش دست از تحقیر برنداشته بود. هنوز مم پس از سال ها ریشه تفاخر ‏احمقانه ای در ذهنش در تکاپو بود. نفس عمیقی برآوردم وگفتم: «نه، مسئله بیوه بودن من اون قدر براش اهمیت نداشت که برای تو داره! فقط در دل داشتم که خودم مخالفت کردم؟ همون خصلت های ‏آوردی که گاهی مثل یه ترمز شدید جلوی علایقمو می گیره.»
    خنده ای کرد وگفت: «هنوز هم بعد از سال ها عوض نشده ی. همیشه با چیزهایی که ارکان حساس زندگیش تشکیل می دن در ستیزی.»
    سر ‏تکان دادم وگفتم: «به سر صورت هرکسی ذات مخصوصی داره؛ ذات که هیچ محیطی نمی تونه تغییرش بده. من هم این طوری شکل گرفته م»
    ‏این لحظه سکوت کردم، چون کم کم حوصله سودابه داشت سر می رفت. نگاهی به ساعت کردم،ولی قبل از این که حرفی بزنم، فریدگفت:‏«فریبا، دیگه کی می تونم ببینمت؟»
    سوالش به نوعی دردآور برایم عجیب بود، چون دیگر لزومی به دیدن وجود نداشت. پس ازکمی تعمق گفتم: «خوشبختانه یا متأسفانه کودکی نداریم که مجبورباشیم به خاطرش همدیگه روببینیم. فکرکنم دیگه هرگز دیداری نباشه.»
    با پژمردگی وافری گفت: «نه، این طوری نمی تونی از همه چیز بگذری. من برای رسیدن به این لحظه خودمو به آب و آتیش زده م. من بیدار شده م و ...



    صفحه 195


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت 2

    گذشته برام زنده شده. چه طوری می تونم بهت ثابت کنم که دیگه عوض شده م؟ چرا به حرفم بها نمی دی؟ من دیگه فرصتی ندارم! من به روح تو نیاز دارم.»
    ‏در حالی که تمامی بدنم می لرزید، گفتم: «روزی که به حرفت بها می دادم، حرفی برای گفتن نداشتی. وسوسه عای نیرومند تو با فضیلت عای حقیرانه من برخوردکثیف کردن! برخوردی که باعت شد اگه روزی ادعای پیامبری هم بکنی، معبود من نشی. اگه به الفبای احساس آشنا باشی، سعی می کنیدیگه بهم نزدیک نشی. روز به خیر!»
    ‏جمله ام که تمام شد، دیگر معطل شنیدن بقیه ابلاغیه نشم و به راه افتا دم. با اشاره ای به سودابه فوری از پارک خارج شدیم و به خانه برگشتیم. مادرم نگران و سرگشته منتظرم بود. با دیدن من نفس راحتی کشید و گفت: «فریبا، نویسنده نامه کی بود؟»
    درکمال خو نسردی، مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده،گفتم: «مهم نبود، مادر، خود تو اذیت نکن.»
    ‏با کنجکاوی بی حدی گفت: «اگه هم مهم نبوده، می خوام بدونم کی بود!»
    ‏در حالی که اشکی بی مایه از چشمانم سرازیر بود، گفتم: «فرید بود. اومده بود تا یه بار دیگه منو خام حرف های افسونگرانه ش کنه، ولی بهش گفتم که فریبای ده سال پیش سال هاسص که خاکستر شده.»
    ‏آه بلندی کشید وگفت: «پشیمون بود؟»
    ‏با تکان سر حرفش را تأییدکردم.
    ‏مادرم ادامه داد: «مطمئن بودم که یه روزی برمی گرده ، اما چقدر دیر!»
    هر دودر سکوت تهوع آوری مدت هابه در و دیوار خیره بودیم. تأسف ‏مادرم از دیر بازگشتن او بود و تاسف من از نظاره نمادگذشته. دوباره به یاد روزهای اول طلاقم افتا دم. برودتی سنگین در مفزم به جریان درآمده بود و به سان گردبادی ویرانگر، از درون تهی ام می کرد. از دیدن فرید احساس زشتی بهم دست داده بود. برای اولین بار به ده سال گذشته او می اندیشیدم که چه روزهای خوشی را پشت سرگذاشته و چگونه سد راه خوشبختی من شده بود. شاید اگر باکس دیگری غیر از فرید ازدواج کرده بودم، الان مثل فریال زندگی گرمی داشتم و مشغول بزرگ کردن بچه هایم بودم. اما چی برایم مانده بود؟ مادری نگران، زندگی ای تکراری، و شوهری نادم ‏که پس از ده سال بازگشته بود در حالی که دو تا بچه بزرگ داشت و اصلا ‏هوای هیچ کودکی به سرش نبود. در ضمن توقع داشت که مثل یک
    ‏احمق فلک زده بهش آویزان شوم و فراموش کنم که انسانم و قلبی درون سینه ام می تپد. همه زندگی ام به غفلت گذشته بود. حتی یک روز بارور مم افباری کذتت ام وجود ندا تت که دلم را به آن خوش کنم. همه چیز محو و کد‏ر و در عین حال آزاردهنده بود. شاید از اول مقصر خودم بودم که دنبالش به آمریکا نرفتم. شاید با قبول مبارزه و تن در دادن به ستیز به جایی می رسیدم. شاید هم مثل امروز فرید، دست از پا دراز تر به دنبال هویتم سرگردان می شدم. نه، من حق نداشتم از تقدیر طلبکار باشم. مگر سودابه با آن همه بدبختی به خودش اجازه ناشکیبایی می داد؟ از اینها گذشته، ازکجا که عمر درازی داشته باشم و فرصتی برای بچه و... نه! رویا و حقیقت از دو نژاد متفاوت هستند. باید خواست و اراده کرد. باید امید را در ذهن کاشت و بار ورش کرد. امیدکه باشدو مبانی زیستن به زبان مغز ما
    ترجمه میشود.. چه کسی می تواند وسط یک قوم وحشی، بدون مترجم سازندگی کند؟ سلول های مغزمن هم مثل یک قوم عقب مانده کهن، محتاج پاکسازی بود. اگر این پالایش به دست روح من انجام نمی گرفت، هیح قادر نبود مرا به خودم بازبشناساند.
    ‏عصر وقتی که به مطبم رفتم، دیدم فرید در اتاق انتظار نشسته که وارد شود. آن چنان عصبی شدم که حتی نیم نگاهی هم بهش نکردم و وارد اتاقم شدم. فوری تلفن را برداشتم و به منشی ام گفتم: «تحت هیچ شرایطی آقای فرید رادمنشو به داخل اتاق راه نده.»
    ‏خانم عادل در حالی که سعی می کرد خیلی آرام حرف بزند،گفت: «باید باهاتون خصوصی صحبت کنم.»
    گفتم:«همین الان بیا تو.»
    ‏چند لحظه بعد خانم عادل پیش من بود. بدون هیچ گونه پرده پوشی گفت: «شوهر سابقتون اولین مراجعه کننده بودن.کمی بعد اون پسره که خودشو علیرضا معرفی می کنه وارد شد وگوشه ای به انتظارنشست. ازش پرسیدم: "می خو این ویزیت بشین یا فقط با خانم دکتر کار دارین؟ جواب داد: "نه،کارکوچیکی دارم. زود تموم می شه!"وقتی که این صحبت بین ما رد و بدل شد، شوهر شما با حالتی حاسدانه رو به علیرضاکرد وگفت: "با ایشون چی کار دارین؟" علیرضا هم شونه ها رو بالا انداخت وگفت: "ه جنا بعالی ربطی نداره."در این لحظه شوسر شما از جا...»
    ‏با ناراحتی گفتم: « خانم عادل، فرید دیگه شوهر من نیست !»
    ‏رنگ و رویش قرمز شد وگفت:«ببخشین. آقای رادمنش در این لحظه از جا بلند شد و با حالتی انتقامجویانه به علیرضا نزدیک شد و مثل اینکه منتظر چنین پیشامدی باشه، یقه علیرضا روگرفت وگفت: "یا می گی چی کار داری، یا همین جا بهت حالی می کنم ادب یعنی چی !" آن چنان وحشت کردم که حس کردم عنقریب علیرضا یه جنجال موحش به پا می کنه. ولی خلافه تصورم خیلی آروم و متین گفت: "اول شما بفرمایین کی هستین و من چرا به مریض های خانم دکتر باید جواب پس بدم؟" ‏آقای رادمنش احساس کرد رفتارش خیلی ناپسند بوده،کمی خودشو جمح و جورکرد وگفت:"من شوهر خانم مدنی هستم!" علیرضا با چشم های از حدقه دراومده گفت: «ببخشین، نمی دونتم که ایشون ازدواج کرده ن. من در رابطه با یکی از مریض هاشون مراجعه کرده بودم. جدیدأ ازدواج کرده ین؟" ‏آقای رادمنش با حالت خصمانه ای گفت: "نه خیر، ده سال پیش ازدواج کرده بودیم و حالا بعد از طلاق قصد رجوع داریم. الان هم برای این به این جا اومده م،چون منتظر من هستن."علیرضا سرشو پایین انداخت و مثل محو و مات ها از مطب خارج شد.»
    ‏وقتی که حرف های خانم عادل تمامشد، سرم به دوران افتاده بود. او از ‏پریدکی چهره ام به وخامت حالم پی برد و فوری یک لیوان آب برایم آورد وگفت: خانم، حالا تکلیف آقای رادمنش چیه؟ بفرستمش تو یا نه؟» درحالی که سر اندر پا می لرزیدم،گفتم:«حالادیگه حتمأ باید ببینمش. بیاد تو.»
    ‏در حالی که از دستپاچگی کلافه شده بود، ازاتاق خارج شد و مدتی بعد فرید را فرستاد تو. با دیدنش احساس ناخوشایندی پیداکردم. بدون این که حرفی بزنم، مشغول کارم شدم.
    ‏فرید گوشه ای نشست وگفت: «هنوز هم مایل نیستی مروری روی حرفهایم بکنی؟»
    ‏با استیصال گفتم:«چرا! اتفاقأ این مرور خیلی به درد هر دوی ما می خوره. جسارتو به حدی رسونده ی که توی مطب من داد و بیداد راه می اندازی؟ دیگه مروری شنیع تر از این هست؟ چرا دست از سرم ‏برنمداری؟کی برات دعوتنامه فرستاده بودکه بیای و مثل کنه مزاحم اوقات من بشی؟ سال ها طول کشید تا بغضم فرو نشست. نکنه قصد داری مواظب باشی کسی بهم نزدیک نشه؟»
    با خونسردی کاذبی گفت: «پس اون عشق نازنازی تو همین پسره خل ‏مشنگ بود؟ حدس می زدم که نسبت بهش حساسیت داری، اما فک نمی کردم تا این حد باشه. مثل این که با خنجر منتظرمن بودی تا حقموکف دستم بذاری. تعارف نکن، اگه دلت می خواد یه چاقو بهت بدم تا همه عقده ها تو خالی کنی!»
    ‏با خو نسردی محض گفتم: «اون کسی که برای خالی کردن عقده هاش نیاز به چاقو داره تو هستی. خوب می دونم که تعمدأ برای دعوا راه انداختن به این جا اومده ی. برام مهم نیست،هرکاری که دوست داری بکن، اما بدون این وسط کسی غیر از خودت به لجن کشیده نمی شه.»
    ‏در حالی که از نقاب انزجار خارج می شد، با چشمانی حاکی از دردی شدیدگفت: «فریبا، من دارم می میرم!»
    ‏در حالی که از حرفش خنده ام گرفته بود، خودم را نگه داشت وگفتم:«خب همه می میرن. قرار نیست کسی غیر از خدا عمر جاودان داشته باشه یعنی تازه فهمیده ی که یه روزی می میری؟»
    ‏سر تکان داد وگفت: «خودتو به نفهمی نزن. من مریضم!»
    ‏در حالی که تازه داشتم منظورش را می فهمیدم،گفتم: «چه بیماری ای داری؟»
    ‏نفس عمیقی کشید و با چهره ای تکیده و بی روح گفت: «یه درد بی در مون. یه مرگ تدریجی. یه جهنم سرد. درست مثل برزخ!»
    ‏پس از مدتی سکوت نگاهی بهش کردم وگفتم: «سرطان؟»
    ‏سر تکان داد وگفت: «نه.کاش سرطان بود. دست کم اونجوری دلمو به درمون های موقت خوش می کردم. درد من زجری نیست که پایانی داشته باشه. علاوه بر جسمم که داره می پوسه، ذهنم هم درد می کنه. دارم آب می شم. حالا هم بعد از سال ها نیومده م که بهم ترحم کنی. فقط می خوام آرامشم بدی تا خودمو برای مرگ آماده کنم. توبهتر از مرگی می دونی که چقدر از فنا شدن می ترسم.»
    ‏در حالی که کم کم متل تکه چوبی خشگ و شکننده مقاومتم را از دست میدادم،گفتم: «سر بخودت چه بلایی آورده ی؟ چه مرضی داری که این طوری در موردش حرفه می زنی؟»
    ‏در حالی که سرش را پایین اند اخت بود، با کلماتی نامفهوم چیزی زیر لب گفت که من متوجه نشدم.گفتم: «فرید، بیماری تو چیه؟»
    ‏در حالی که با نگاه ملتمسانه اتر به من خیره شده بود،گفت: «دوست ندارم کسی غیر از خودت از جریان مطلع بشه.»
    ‏حیرت زده گفتم: «بیماری که دیگه پنهانکاری نداره. چرا بی جهت خودتو آزار میدی؟
    ‏در حالی که قطرات اشک از چشم هایش سرازیر شده بود، با صدایی لرزان وگرفته گفت: «چه کسی به داشتن بیماری ایدز افتخار می کنه؟ هیچ کس باور نمی کنه که این درد از طریق خون آلوده وارد بدن من شده. چطور می تونم سرمو بالا بگیرم و بگم مریضم؟ اصلأ کی می فهمه؟ تازه اگه هم فهمید، چه فرقی به حال من می کنه؟ توی آمریکا مسئله ایدز اون قدر پیش پاافتاده قصده که فرقی با سرماخوردگی نداره. مردن هم دیگه برای همه اونها عادی شده. ولی برای من هنوز مُردن قابل هضم نیست. می دونی چرا به ایران پناه آورده م؟ چون همه منتظر خاموش شدن آخرین جرقه های وجودم بودن.کسی به من اهمیت نمی داد. دیگه فرقی باگربه خونگی ند‏اشتم. آره، فریبا، از اون همه افتخار و بزرگی برای من همین لعنت باقی مونده بودکه مدام لحظه مرگمو به من گوشزد می کردن. دلم نمی خواد بمیرم. یا لااقل حالا دلم نمی خواد! اون قدرکه از مرگ وحشت پیداکرده م، از ایدز نمی ترسم. همه دردهای لحظه ای رو تحمل کرده م و باهاشون انس گرفته م، ولی از آخرین فرجامم رویگردانم. با این مرگ تدریجی انگار صد ‏یا هزار بار می میرم. کمکم کن تا بتونم با مرگ کنار بیام! نه مثل یه سمندر نسوز یا په پروانا بسوز، بلکه مثل یه انسان، انسانی که دیگه راهی فرا روی خودش نمی بینه. دیگه چشمم به دیدن بن بست ها عادت کرده. همون تونل هایی که می گفتی توشون به دنبال اعجازم. ولی ایمان دارم که دیگه اعجازی وجود نداره. چه شب هاکه توی خلوت درد و تنها ییم، هزارو یک لعنت به خودم فرستادم که ای کاش پاهام شکسته بود و ازایران خارج نشده بودم. ولی حالا دیگ برگ وجودم از درخت کهنسال زندگی رها شده و چندتا معلق توی هوا باقیه تا با هم به زمین بخورم. تا وقتی که مرض سل هم به دردم اضافه نشده بود، روزگارم به این سختی نبود، اما این سل لعنتی، شاهکار خودشو به حد اعلا رسوند...»
    ‏فریه حرف می زد ‏و عقده های سنگین دردهایش را می گشود و بی اختیار اشک می ریخت. ادبار و فلاکت از تکه تکه های وجودش سراریز بود و من ملتهب و خاموش و دردمند،گوش به فریاد استغاثه هایش سپرده بودم. از زمان حال خارج شده و به د‏یار دیگری فرو رفته بودم. نه کاری از دستم برمی آمدی نه کلامی برای هدایتش به سوی آخرین فرجام داشتم. از شدت استیصال تمام استخوان هایم تیر می کشید. نیرویی فراتر از ترحم در وجودم بال بال می زد و ناتوانی ام لحظه به لحظه افزون تر می شد.
    ‏رگه های کثیف ذلت و احتضار، حفره های دو چتم او را تخیر کرده بود و دید گان سابقا مخمورش مبدل به دو سرب خاکستری شده بودند. دلم از آن همه خط و نشان ها و اهانت هایی که به او روا داشت بودم سخت آشفته بود، ولی راهی برای جبران نمی یافتم. در حقیقت راهی وجود نداشت. در هیچ نقطه از زندگی به اندازه آن روز درماندگی را لمس نکرده بودم. مزه تلخ و زهرآگینی داشت. باورم نمی شدکه به زودی... نه!حتی از زمزمه حقیقت هم اکراه داشتم. ‏توی خودم بودم که یکباره صدای سرفه های تک تک و خون آلودش
    مرا ازجاکند. فوری چند تا دستمال بهش دادم. قبلأهم متوجه سرفه هایش شده بودم، ولی تصور نمی کردم.درون دستمالی که بهدهان نزدیک می کند، شیره وجودش به صورت قطرات خون انباشته می شود. مغزم دچار انقباض و انبساط وحشتناکی شده بود. تا آن زمان با چنین حالت هایی برخورد نکرده بودم.
    ‏با دستپاچگی شدیدگفتم: «بلند شو بریم بیمارستان. شاید هنوز دیر نشده باشه»
    ‏لبخندی حاکی از تاسف روی لب هایش نقش بست و گفت: «دیگه فایده نداره. فقط می خوام کمکم کنی که برای رفتن آماده بشم. چمدون عشق و نفرت منو ببند!»
    ‏در حالی که اشک می ریختم،گفتم: «توی چمدون تو جز عشق و ندامت و بخششن چیزی نمی زارم. خیالت راحت باشه که مرگ از تولد موحش تر نیست . آلامی که توسط جسم مادی در لحظه تولد به وجودت سنجاق می‏شه، با مرگ از تو جدا می شه و روحت به آسمون ها صعود می کنه. وقتی بدنی برای درد کشیدن نداشته باشی، روحت به آسایش می رسه. دردبزرگ ما آدم ها اینه که به جسممون بیشتر از روحمون اهمیت می دیم و تصور می کنیم فنا شدن جسم یعنی پایان همه چیز، در حالی که روح انسان ناپذیره، چرا که روح ما یه تجلی کوچیک از خداس که برای کسب علم و آگاهی به دنیای زمینی فرستاده می شه.»
    ‏در حالی که دستش را روی سینه گذاشت بود، با صدایی فراسوی یادها و خاطردها گفت:«کآش ده سال به عقب می رفتم و شکوفه های سعادتو چیدم و با اونها زندگی سیاهمو آذین می بستم. فکر می کنم توی راه ‏آخرت هیج چشم انداز دل آویزی پیش روم نیست. درست که مرگ حقه، اما ‏مرگی که به خاطر تاسف ازگذشته غیرقابل هضم نشه! حس می کنم که کلآ زندگیم به بطالت و بیهودگی طی شد. نه افتخاری، نه عشقی، نه تمایلی، نه چشم انتظاری ای و نه کششی به انتخاب. فریبا، من توی هوا معلق مونده م. نه می تونم بالا برم، نه جرئت پرش به سوی زمینو دارم. خورشید و ماه تو آسمون ریشخندم می کنن، بارون آزارم می ده، برف قلب تبدار مو منجمد می کنه و زمین برای بلعیدنم آن چنان دهن پراشتهایی بازکرده که از همین الان حس می کنم زیر خر وارها خاک خوابیده م وفریاد می زنم این جا نور و هوا نیست. چرا مرگ باید به این شکل زشت باشه؟ چرا این همه مراسم مختلف برای کفن و دفن تدارک می بینن؟ چی می شد اگه مرگ هم مثل تولد بود؟ مگه نه این که هر دو در معنا یکی هستن؟ پس چرا به سادگی انسانی رو به دنیا میاریم، ولی شهامت قتل کسی رو نداریم؟»
    ‏در حالی که اضطرابی سرگردان در ذهنم به تکاپو افتاده بود،گفتم: «اگه آدم چراغ خطر های کفن و دفن و مراسم کهن اونو نمی دید، شاید بدون هیچ انکیزه ای در بستر جنایاتی سخت می غلتید و هرگز درک نمی کردکه یکی از مبانی درست زیستن، احترام به حق و حقوق بقیه انسآن هاس. ما هرچقدر هم که از قدرت و جاه طلبی برخوردار باشیم، هرگز نباید فراموش کنیم که روزی با همه انسان ها یکسان می شیم. فراعنه مصر مقبره های وسیع و تجملات وافری در اطراف جسد خودشون تدارک دیدن، ولی هیچ کدوم از ظواهری که میلیون ها نفر به خاطر تهیه اون جون خودشرنو از دست دادن باعث نشد که روح فراعنه به جسم اونها برگرده، و این درسر عبرت شگفتی برای نوع بشر شد، چرا که مرگ همه وابستگی ها و اقتدار مادی انسانی دچار انحطاطی اجتناب ناپذیر می کنه. ممکنه که الان به این همه انسان سالم و زنده غبطه بخوری، ولی اگه زندکی رو در صد سال آینده بنگری، می بینی که حتی یه نفراز آدم های کنونی زنده نمونده ن و همون طور که ما جای گذشته ها رو اشغال کرده یم، آیندگان هم جای مارو در چرخه تقدیر پر می کنن. شاید آدم های زیادی در طی هزاران هزار سال گذشته از مرگ و موازین اون ناخشنود بوده ن وکلأ فرضیه اونو ردکرده ن، ولی همه شون روزی تسلیم بی قید و شرط این رکن اساسی تقدیر شده ن.»
    ‏با تحسری آزاردهنده گفت: «من ازاصل مرگ گریزون نیستم. فقط حالا تمایلی به رفتن ندارم!»
    ‏سر تکان دادم وگفتم: «فکر می کنی اگه قرار بود خداوند برای روز مرگ از آدم ها همه پرسی می کرد، چه اتفاقی می افتاد؟ لابد انسآن هایی مثل هیتلر و نرون هزاران سال طلب می کردن. در اون صورت زندگی برای بقیه انیان ها مفهومی داشت؟ تکلیف آیندگانی که دیر یا زود باید به چرخخ زندگی می پیوستن چی می شد؟ آدم در عین اختیاری که در عمر محدود خودس داره، همیشه تسلیم بی چون و چرای مقدراته!»
    ‏در این لحظه با لحنی عاجز انه گفت: «اصلأ چرا به دنیا میاییم؟ هدف از این آمد و رفت بیهوده چیه؟»
    گفتم: «فقط پرداخت بدهی ها،گرفتن طلب ها،آموزش علم و در نهایت بی حساب از دنیا رفتن. منتها اغلب وقتی قدم به دنیا می زاریم، فراموش می کنیم که برای سازندگی اومده یم، نه ویرونی !»
    ‏سرش را با درد بارگی موحشی به سوی پنجره گرداند وگفت: «چرا کسی از من نپرسیدکه آرزوی اومدن به دنیا رو دارم یا نه؟ به زور به دنیا اومدم و به زور هم دارم می میرم. این دیگه چه رسمیه؟»
    ‏در حالی که نیک می دانستم جوابم قانعش نمی کند،گفتم: «خداوند قبل از این که به دنیا وارد بشی، توسط خادمانش نظرتو رو پرسیده. حتی روز مرگتو هم به توگوشزد کرده. تو با قبول همه شرایط به دنیا اومده ی. ولی بعد از ورود به دنیا، همه متعلقاتتوکه مربوط به دنیای اثیری و عالم ذر ‏بوده،کنارگذاشته ی و پاک و بی آلایش وارد دنیا شده ی.»
    ‏نگاهی نامطمئن به من کرد وگفت: «ازکجا که همه اینها دروغی بیش نبئده باشه؟کی از اون دنیا برگشته و این اطلاعاتی داده؟»
    ‏نفسی به آرامی کشیدم وگفتم: «پیامبرهای زیادی برای نشون دادن حقیقت فرستاده شده ن. از این گذشته اشخاص بسیاری در سفرهای خارج از جسم به دنیا های دیگه رفته ن و حقایق مکشوفی از دیار های باقی به ارمغان آورده ن. چطورمی شه با دیدن این همه عینیت، باز هم همه چیزو انکار کرد؟»
    ‏با تبسمی خون آلود و خسته گفت: «شاید حق با تو باشه. پذیرفتن حقیقت هم نیاز به شهامت داره؛ چیزی که من فاقدش هستم !» در همین لحظه با قامتی مفلوک و نزار از جا بلند شد وگفت: «فریبا، باز هم اجازه می دی که به دیدنت بیام؟ این بار اگه از دیدنم رویگردان باشی ، هرگز به این جا قدم نمی زارم.»
    ‏با نگرانی گفتم: «هر زمان که خواستی، می تونی به دیدنم بیای. راستی، چند وقت که به ایران برگشت ی؟»
    ‏نفس نیمداری ذاکه فروخورده بود، با مغمومیت بسیار بازپس داد و گفت: « تازه اومده م.»
    ‏گفتم: «خونواده ت از بودن تو در ایران باخبرن؟»
    ‏سری از روی بی خیالی تکان داد وگفت: «نه، هیچ کس غیر از تو منو ندیده، چون تنهاکسی که می تونستم باهاش راحت حرف بزنم و خالی بشم تو بودی. با اونها کاری ندارم.کسی زبون منو نمی فهمه. هر جاکه برم تحفه ای جز ملامت و اتهام برام کنار نذاشته ن.»
    ‏متأسف و درمانده گفتم: «حالاکجا هستی؟»
    ‏با بی خیالی محض، مثل این که دیگر چیزی برایش اهمیت چندانی ندارد،گفت: «توی هتل هستم.»
    ‏گفتم: «بیا بریم خونخ ما. من با پدرم صحبت می کنم. اونها خیلی خوشحال می شن.»
    ‏نگاهی خیره سرانه به من کرد وگفت: «نیازی نیست که به خاطر من خودتو توی دردسر بندازی. ترجیح می دم این آخرین روزهای پایانی رو بارکسی نبشم. شاید توی تنهایی بهتر بتونم با خودم کنار بیام.»
    گفتح: «نه ،تو اشتباه می کنی. همین الان می ری هتل و تصفیه حساب میکنی و درست سر ساعت 9 ‏سب میای این جا تا با هم بریم خونه. من مدت هاس که توی خونه پدرم زندگی می کنم.»
    ‏لبخندی زد وگفت: «همون روز اول فهمیدم که خونه خود مون نیستی، چون وقتی به اون جا رفتم، ‏با آدم های غریبه ای روبه رو شدم. بعد چند روز ‏دنبالت گشتم و فهمیدم که به خونه پدرت رفت ی. حالا هم مزاحمت نمیشم. همین که اجازه بدی بیام این جا، تا ابد ممنونت هستم.»
    ‏باناراحتی گفتم:«اگه مزاحم بودی، هرگز دعوتت نمی کردم. من ساعت 9 شب همین جا منتظرت هیتم. خداحافظ.»
    ‏با نگاهی پرسعف گفت:«خدا حافظ.»
    ‏با رفتنش آن چنان قلبم گرفت که حقیقتأ اگر می تو انستم باقیمانده عمرم را باشی تقسیم کنم، بی معطلی این کار را می کردم. سیمای پردرد او بد جوری بر پیکر باورهایم شلاق می زد. برایم به این می مانست که من این بلا ‏را به سرش آورده ام. اگر ده سال پیش جنجال درستی به پا کرده بودم، شاید هرگز نمی رفت. ولی وقتی که به تقدیر عوض نشدنی بشر می اندیشیدم،کمی آرام می شدم، چراکه اگر از این بیماری نمی مرد، بلاخره در تاریخ موعود به مرگی از نوع دیگر دچار می سد. این سیر همچنان قربانیان خود را می بلعد و بی هیچ تاسفی به راه خود ادامه
    ‏می دهد.کسی چه می داند؟ شاید حقیقتأ با مرگ به نقطه اای می رسیم که همیشه برای کامل شدن به آن نیاز داشته ایم. تمام درد و وحشتی که فرید تحمل می کرد، یک روز هم نازی به آن گرفتارشده بود. چقدر مشکل است که آدمی با خضوع و آرامش به سوی آینده ای گام برداردکه هیچ اطمینانی از آن ندارد. درست به این می ماند که گام هایت را برای قدم زدن در هوایی ‏آماده کنی که جز اسرار موحش، دورنمای دیگری ندارد.
    ‏در اولین فرصت با پدرم تماس گرفتم و قضیه مهمان ناخوانده را بر ایش توضیح دادم. خوشبختا نه خیلی زود مسئله را هضم کرد و قول داد که مادرم را قانع کند. ولی تصور نمی کردم مادرم قادر باشد به دور از هیچ کینه ای، با فرید مثل یک انسآن رفتارکند، چرا که او را مسبب تمام بدبختی های من می دانست. اگر هم ظاهر سازی می کرد، از مهارکردن چشمان صادقش عاجز بود. عشق غلیظ یک مادر به فرزندش هرگز اجازه نمی دادکه محنت های گزشته را به فراموشی بسپارد و در این مورد خاص از هیچ کس کاری برنمی آ ید. آلام درونی یک مادر زمانی التیام پیدا می کند که لبخند حقیقی فرزندش را در عمق چشم هایش بنگرد، نه روی لب هایش؟ حالتی که او هرگز در طی ده سال گذشته در وجود من نیافته بود!
    ‏بالاخره ساعت 9 ‏شب شد و فرید سر قرار حاضر شد. با خانم عادل خداحافظی کر دیم و سوار اتومبیل شدیم. هنگام راه افتادن، چشمان ناشکیبایی را دیدم که از لابه لای درختان کهنسال به من خیره شده بود؛ چشمانی که با تحسری وافر حقیقتی راکتمان می کرد و آنچه را می دید باور نمی نمود. آن دیدگان خسته و حزن آلود و مغرور متعلق به علیرضا بود کا می خواست با چشم هایش به صحت حرف های عصر فرید توی مطب پی ببرد، و خیلی خوب هم برداشت کرد، چون بدون این که فرید متوجه حضورش شود، شکست و وامانده پشت به من کرد و به راه زندگی اش رفت.
    ‏در حالی که قطرات مخفیانه اشک را از چشم هایم می ستردم، رو به فرید کردم وگفتم: «خوش اومدی.»
    ‏لبخندی سطحی زد وگفت: «به کجا؟ به مهمونی چند روزه تو یا اغوش اجتناب ناپذیر گور؟»
    ‏لرزش نامحسرسی از درون تکانم داد. در راه به طرز غم انگیری ساکت شدم. فرید هم اصراری به تکلم نداشت. هر دو در سکوت متفکرانه خویش به دنبال درک آینده موعودی بودیم که شتابان به سوی ما پیش می تاخت.
    ‏نزدیکی های خانه بودیم که گفتم: «فرید،هیچ علاقه ای نداری که با خونو اده ت تماس بگیری؟ شاید بعدها منو به خاطر این کار مقصر بدونن.»
    بابی خیالی محض گفت:«مجبورنیستی که بعدها اطلاعی از من به اونها ‏بدی. اصلأ می تونی بگی هرگز منو ندیده ی. من درست مثل همون کرم متعفنی ‏هستم که روزی در جداره های جویی پر از زباله می گنده و فراموش می شه. حالا هم اگر می بینی که تغییر عقیده داده ی، مسئله ای نیست. قبل از این که مشکلی پیش بیاد، می رم و یه جوی متروکه پیدا میکنم و مزاحم تو نمی شم، تا مبادا بعدها پیش خونواده م احساس گناه کنی. برای من دیگه تفاوتی نمی کنه.»
    با عصبانیت گفتم: «تو نه متعفنی ونه جات توی گندابه! سعی کن بفهمی زندگی تا آخرین لحظه، پر از امیدواریه. هر لحظه که به خودت بیای،دیر نیست. تنها بدهی های مادی نیست که در اون دنیا عذابت می ده، بلکه ‏بدهی های بی شمار عاطفی هم وجود دارن. چه بساکه دومی از اولی خیلی پر اهمیت تر هم باشه. با اومدنت و بازگو کردن ندا ی قلبیت، هرچی بدهی نسبت به من داشته ی، پرداخته ی، ولی هنور به اطرافیانت مدیونی؛‏به مادری که تورو بزرگ کرده، به پدری که حتم انتظار دیدن.روی تووه، و خواهر و برادری که با دیدنت سبک می شن. چطور می تونی از همه اونرا بگذری و برای همیشه فراموششون کنی؟ از نظر تو این خودخواهی نیست؟ »
    ‏با پوزخندی زهرآکین گفت: «فریبا، هنوز هم خودتوگول می زنی؟ برم پیش اونها چی بگم، .برم بگم خداحافظ، من دارم می میرم؟ دیگه چی بگم؟ آیا درد اونها رو افزون تر از اونچه هست نمی کنم؟ حالا دست کم تا سال های سال فقط زمزمه می کنن که پسری به اسم فرید داریم که مارو ترک کرده و در آمریکا زند گی می کنه. اونها دلشون خوشه که زنده م و هرگز هم نمی فهمن که چه بلایی به سر تقدیر لعنتی من اومده. بذار در بی خبری بیمارگونه شون تصور کنن که مشغله زندگی دست و پامو بست. چه اصراری داری که با بلدوزر حقیقت، خونه معنوی اونها رو زیر و روکنی؟ بذار هرکس به درد خودش خو کنه. از وقتی که باهام حرف زده ا ی، خیلی راحت تر شده م. دیگه کابوس خوابگاه زیرزمینی آزارم نمی ده. ولی این دلیل نمی شه که فراموش کنم رفتنی هستم. امید نعمت خارق والعاده ایه، اما فقط تا وقتی که هنوز روی درخت اتصال دارم، نه هنگامی که معلقم!»
    ‏در همین لحظه به خانه رسیدیم. از نظر فرید دیگر این بحث تمام شده محسوب می شد. وقتی که وارد خانه شدیم، پئرم با اضطرابی ناهنجار دم در ایستاده بود. وضع و حالش شدیدأ به هم ریخته و پریشان بود. سلام کردیم. پدرم به گرمی فرید را در آغوش گرفت و با او احوالپرسی گرمی کرد. مادرم هم به نوبه خویش با دید گانی پر سوءظن سلام،و احوا لپرسی کرد و خیلی عادی مثل این که هیچ گونه اتفاق خاصی نیفتاده، دور هم نشستیم. آنها ابدأ به روی خویش نیاوردندکه در طی ده سال گذشته چه اتفاقا تی افتاده و حالا چه پیش خواهد آمد، چون اکیدأ در مورد بیماری فر‏ید سفارش کرده بودم که لام تا کام حرفی نزنند. آن شب همه با حالت تصنعی ‏خویش سعی می کردند دردهای جا افتاده خویش را در صندوقچه إسرار پنهان کنند و به روی کسی نیاورند که در اندرون ذهنشان چه میگذره، و شاید برگزیده تر از این رفتاری وجود نداشت. فرید به طرز غریبی احساس خمودگی می کرد. واژه هایی که به گوشش آشنا می شدند هر چندکه خالی از هرگونه تعرضی بودند، او در خلأ رنجبارش آنها را به سان کیمیایی مسموم می شنید! کیمیایی که نه تنها تسکینش نمی داده بلکه ‏حس می کردکه لحظه به لحظه با تزریق احترامی افیونی خوارترش سازد. به دنبال انگیزه ای می گشت تا از آن جا فرار کند و برای همیشه خود را از شر ترحم عای فروخته شده آزاد کند.
    ‏ساعت یازده شب بودکه پدرم اتاقی در اختیارش گذشت تا استراحت کند، ولی فرید بلافاصله از جا برخاست و آهنگ رفتن ساز کرد. خوب می‏دانستم که نمی توانم سد راهش شوم. با همه اینها فرید روحیه قوی و پر صلابتی نداشت که با خیال راحت روانه سرنوشتش کنم. او در آن لحظه بیش از هر انسانی نیازمند رهایی و انبساط بود، ولی این رهایی به قیمت شکستن حسی در وجودش تمام می شد که شیره همه هستی اش در آن انپاشته شده بود.
    ‏پدرم تا آن جاکه از دستش برمی آمد سعی کرد او را از رفتن بازدارد، ولی موفق نشد و فرید درست همانند آدمی پاکباخته، بدون هیچ گونه احساسی با همه وداع کرد و از خانه خارج شد. تا دم در به دنبالش رفتم وگفتم: «فردا به مطب میای؟»
    ‏سر تکان داد وگفت: «اگه هنوز هم نفس می کشیدم، حتمأ میام چون همصحبتی غیر از تو ندارم. بذار تا در واپسین روزهای زندگی، باگذشته ها و خاطرات دیرینه همساز باشم. شاید که تنها کمال من در این برهه کوتاه، ‏شناختن خودم باشه. باید قبل از آغاز سفر آماده بشم. خداحافظ خواب های خوب ببینی »
    ‏با لبخندی شکسته و بغضی پاینده گفتم: «خداحافظ!»
    ‏با رفتنش کوهی از تالم را در خانه ما انبار کرد. پدرم شدیدأ مستاصل بود و مادرم شرمنده. حس می کردکه فرید از رفتار خشک وی ناراحت شده. هیچ کس نمی توانست درک کند که او با خویش بیگانه شده و به دنبال چیزی می گردد که وجود خارجی ندارد؛ حس که از بدو تولد در درون نهاد و فطرت آدمی خفته است و حفظ کردنش به این سادکی ها نیست.
    ‏وقتی که به بستر رفتم، احساس سنگینی وهم آلودی سلول های مغزم را تسخیر کرده بود. همه آرزوها و امیال مثل صورتک های مسخره در فضای اتاق با پویایی موحشی به رقص درآمده بودنر. چیزی از درون تسخیرم می کرد! چیزی که ناشناخته بود.کمی بعد حس کردم که به صورت انبوهی از بخار درآمده وبه سقف اتاقی چسبیده ام. بارها و بارها دچار این وضعیت شده و همیشه هراسان و وحشت زده سر به عصیان نهاده بودم. اما این بار نه تنها پروایی نداشتم ، بلکه با جسم بی حرکت خویش هم به نتیجه رسیده بودم. از اتاقم دور شدم، بدون این که هدف ثابتی را دنبال کنم. به درختی تنومند و پرشاخ و برگ رسیدم. شاخه های یرتلاطم درخت در شکوفایی بی نظیرشان، با هزاران هزار زبان فصیح با من سخن می گفتند. مدام توجه من به سوی زمینی معطوف می شدکه ریشه های عمیق درخت، پایه های سلطنت خویش را در آن مستقر کرده بودند. تنه درخت شکل خاصی داشت. مثل این که به صورت زیگزاگ بالا رفته بود و در هر خمیدگی آثاری از برید گی های شدید داشت. دقیقأ به یاد نمی آورم که چه مدت به دور آن درخت کشتم و چه سخن هایی شنیدم. فقط یک لحظه به خود آ‏مدم و دیدم که خیس عرق روی تخت خواب نشسته ام. هرگز درک نکردم در خواب و رویا به سر می بردم یا در موازات حقیقتی اسرار آمیز. ولی چه که بود، درخت سرشار از آرامش جاوید بود.



    پایان فصل نهم
    صفحه 213


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    صبح روز بعد فرید تلفن کرد وگفت: «اگه ممکنه،به پارک کذایی بیا می خوام ببینمت.»
    ‏با نگرانی گفتم: «چرا به این جا نمیای؟»
    ‏با بی حوصلکی کاذبی گفت: «اون جا راحت نیستم. نمی حوام موجب وحشت مادرت بشم.»
    ‏نگران و وحشتزده گفتم: «مگه اتفاقی افتاده؟»
    ‏با آرامشی ساختگی گفت: «نه. فقط دلم می خوا دکه تنهای تنها باشی. البته اگه کار داری، مزاحمت نمی شم.»
    ‏با نگرانی گفتم: «نه ، ابدأ کاری ندارم. چه ساعتی بیام؟»
    ‏با صدایی لرزان گفت: «اگه برات مشکل نیست، همین الان بیا. فکر می کنم از دست دادن هر لحظه به قیمت یه عمر چشم انتظاری تموم می شه.»
    ‏فوری گفتم: «همین الان میام. منتظرم باش. خداحافظ.»
    ‏خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد. آن چنان متوحش شده بودم که حال خودم را فمی فهمیدم. از شدت دستپاچگی همه لوازمم راگم کرده بودم.
    مادر‏م با دیدن پریشانی بی سابقه من گفت: «فریبا،چرا دور. خودت ‏میگردی؟ چرا انقدر عجله داری؟»
    در حالی که به دنبال کفش وکیفم می گشتم و ازدر خانه خارج می شدم،گفتم:« دارم می رم به همون پارک تا فریدو ببینم. خداحافظ!»
    ‏وقتی که در خانه را می بستم،چیزی گفت که متوجه نشدم. به سرعت به راه افتا دم و با اولین تاکسی دربستی خودم را به پارک رساندم و به سوی همان
    نیمکت قبلی روان شدم. دلسوره عجیبی به جانم رخنه کرده بود. ولی وقتی ‏از دور هیکل فرید راکه روی صندلی به راحتی لمیده بود نظاره کردم،نفس راحتی کشیدم وکمی قدم هایم را سست کردم.کم کم که نزدیک شدم، متوجه لبخند شیرین و شگرفی روی لب هایش شدم. چشمانش به پرندگان روی درختی خیره بود. مثل این که از آواز و تلاش آنها لذت می برد. آن چنان غرق در رویا بودکه اصلأ متوجه رسیدنم نشد. قیافه اش به حد شگرفی باز وراحت بود. درست همانند روز اولی که توی عروسی عمویم باهاش روبه رو شده بودم، آزاد بود. نوری عمیق در چهره اش می درخشید و بشارتی گنگ و ناشناخته از تک تک یاخته هایش می تراو ید. یک آن حس کردم که همه چیز دروغی بیش نبوده، یا او به طرزی معجزهه آسا از چنگال این بیماری مخوف گریخته
    . به یک متری اش رسیدم وگفتم: «سلام!»
    ‏ازکوشه چشم با نگاهی رخنه گر و ملتمس به من خیره شد و با لبخندی به زیبایی قوی ترین مقیاس عشق اسمانی گفت: «می دونستم که میای. کاش...»
    ‏‏به سرفه افتاد وکلام در دهانش قندیل بست. برعکسِ ظاهر استوارش، حس کردم که کاملأ از درون تهی است. در حالی که قطرات اشکم سرازیر شده‏بود،گفتم: «آروم باش. همه چیز درست می شه.»
    ‏لبخندی غمناک چهره اش را در برگرفت وگفت: «دیگه نگران نیستم. همه چیز درست شده. لحظه موعود فرا رسیده و من دارم رجعت می کنم. دارم به زادگاه اولیه برمی گردم. اونها اومده ن دنبالم. فریبا، برام دعاکن وهمیشه....»
    ‏این بار دیگر سرفه نکرده بلکه با همان لبخند غمناک، چشم در چشم من پروازکرد و روحش به آسمان ما صعود نمود. در حالی که مثل مرده ای پهلویش نشسته بودم و آرام آرام می گریستم، رهگذرانی را می دیدم که با دید گان پرسشگر ازکنارم عبور می کردند و بار غم هایشان را به دوش هایم سرازیر می کردند. ناگهان مثل دیوانه ها رو به فرید کردم و با فریاد استغاثه گفتم: «فرید،چرا؟ چرا باید این طوری بشه؟» و دیگر هق هق گریه امانم نداد.
    ‏پیرمردی ازکنارم رد شد و به آرامی گفت: «دخترم، اذیتش نکن.گاهی مردها احتیاج دارن که تنها باشن.»
    ‏در حالی که گریه می کردم،گفتم: «پدر، دیگه حاجتش برآورده شده.»
    ‏حدود یک ربع ساعت بعد احساس کردم دستی گرم بر روی شانه هایم می لغزد. با وحشت از جا پریدم و مادرم را دیدم که با چشمان اشکبار می گفت: « ‏فریبا جون، بلندشو برو خونه. تو هر کاری که از دستت برمی اومد، انجام دادی.»
    ‏با حالتی شکننده و درد بارگفتم: «مادر، چرا؟ این بشر ناتوان به کجا می تونه پناهنده بشه؟ به کی می تونه بگه که زندگی و پایانش بزرگ ترین ظلم در حق بشره؟ به کی می تونه رو بیاره؟»
    ‏در حالی که باگوشه چادر اشک هایش را پاک می کرد، به آرامی گفت: «به خدا پناه ببر، عزیزم. تنهاکسی که جوابگوی همه سؤالات دور و درازه، فقط خداس. به اون پناه ببر. فرید هم حالا به همه علت ما پی برده. حالا دریچه چشم هاش باز شده و وارد بعد دیگه ای از زمان شده. بلند شو،عزیزم ، برو خونه فریال.»
    در حالی که شدیدأ در تلاطم بین زندگی و مرگ غوطه ور بودم ،گفتم: «دیگه ختنه شده م. این همه دوندگی به خاطر چیه؟ به خاطر این لحظه کثیف؟اصلأ این من ناتوان به چه کار میاد؟»
    ‏با شکیبایی وافری گفت:«به کار انسانیت!»
    ‏در حالی که به چشمان بی فروغ و لبخند غمبار فرید خیره شده بودم، گفتم:«چقدر در لحظه مرگ تنها بود! چقدر از رفتن هراس داشت!کاش خدداوندکمی بیشتر از این شکیبایی به ما می داد تا بتونیم مرگو با همه سختیش اون طور که شایسته س استقبال کنیم !»
    ‏مادرم به جای این که جوابی به من بدهد، به دنبال رهگذری رفت و با او صحبت کرد. بعد بلافاصله آن رهگذر و چندتا مرد دیگر به آن جا آمدند و فرید را روی نیمکت خواباندند. یکی از آنهاگفت: «مثل این که کاغذی دستشه.»
    ‏فوری از جا بلند شدم وکاغذ را از دستش درا وردم و شروع به خواندن کردم.


    فریبا جان، آخرین سلام را به تومیکنم.

    وقتی که نامه مرا از نظر میگذرانی، احتمالا قلبت به درد آمده و اشک های سرگردانت بر روی زمین پارک روان شده. عصبانی نشو و از چیزی گله وشکایت نداشته باش.رفتنی ها باید بروندو ماندنی ها بمانند.
    در این لحظه آرامش جاویدی یافته ام و در اعماق آسمان ها در سیرم. فقط سعی کن مرا ببخشی ودرک کنی که من مجبور بودم ده سال پیش تو را ترک کنم.آدمی اگر ذهنیتاش را به تصویر نکشد، هرگز درک نمیکند که ‏اعتدال چه بوده، و من باید می رفتم و به این نقطه می رسیدم..شاید هزاران هزرا جوان خام و ناپخته مثل من هم می اندیشند که در آن سوی کره زمین، چشم انداز وصف ناپذیری انتظارشان را می کشد. ولی هر کس به اندازه ظرفیتهای خود به عشقش میرسد. من عشق را با قدرت طلبی ، همخون کردم و حاصلش جنون شد. جنونی که سعی کردم در روزهای آخر زندگی ام مطرودش کنم. و موفق هم شدم. حالا ذیگر دردی در دلم نیست. چون قلب از مرگ به هویتم، وطنم، و زادگاهم برگشتم و در آن جا تو را دیدم که همچنان بزرگ و پر گذشت بر مسند خویش باقی بودی. اگر واقعا مرا بخشیده ای، خیلی زود ازدواج کن تا در آن دنیا جوابگوی تنهایی و بدبختی تو نباشم. اگر به امنیت روحی برسی، مثل این است که مرا امنیت بخشیده ای. برایم مهمنیست که گذشته ام به چه سان طی شد، ولی آینده تو بیش از هر چیزی برایم اهمیت دارد. سعی کن از لحظه های زندگی ات طوری استفاده کنی که بعدها مثل من پشیمان و نادم از دنیا نروی. غفلت از لحظه ها یکی از بزرگترین آلام انسانی است . من مرگ را از قبل مزه کردم. طعم خوشایندی نداشت ولی کثیفتر از نارضایتی های زندگی نبود. همیشه به نحویزندگی کن که حسرت گذشته، لحظه مرگ را برایت طاقتفرسا نکند.من سالها توی این بیراهه سرگردان بودم، و چیزی نیافتم که لایق این همه سماجت باشد، تو مثل من خودت را توی بیهودگی ها فراموش نکند.
    فریبا جان، وصیتنامه ای توی جیب پیراهنم گذاشته ام که در آن همه چیز، از محل خاکسپاری گرفته تا تکلیف ارثیه ام ، مشخص شده، خواهش میکنم یک به یک به همه آنها عمل کن. من تقریبا نیمی از امولم را که قابل انتقال بود به ایران بازگرداننده و در بانکی پس انداز کرده ام . ولی نیمی دیگر از آن قابل دسترس نبود و در آمریکا باقی ماند. که به بچه هایم میرسد.
    فکر کنم وقت خداحافظی باشد،هرچند که قبلا باهات وداع کرده ام و این کلمات جز یک کمدی، درام مسخره چیزی نیست. نمیتوانم بگویم به امید دیدار، فقط میگویم به خدا می سپارمت.
    چشم انتظار خوشبختی تو،فرید.

    ‏وقتی که نامه تمام شد، لرز شدیدی تمام بدنم را فراگر فت. یک آمبولانس خبر کرده بودندکه فرید را به گورستان منتقل کند. لحظه ای که داشتند بلندش می کردند، از توی جیب پیراهنش وصیتنامه را درآوردم. سپس فرید را به سوی آمبولانس بردند. من و مادرم هم به دنبال آنها رفتیم.

    همین لحظه پدرم رسید و با حالتی سرشار از اندوه گفت: «سوارشین تا با‏هم بریم»
    ‏توی راه در سکوتی سنگین مشغول خواندن شدم. طفلک معصوم تمام کار‏ها را از قبل ییش بینی کرده بود. حتی قبر خویش را تهیه کرده و تمام ‏حساب پس اندازشی را به من بخشیده بود. در حقیقت بدون این که خودم خب داشته باشم، حساب را به نام من بازکرده بود. دلم از این همه غفلت سوخت. شاید آن روز می بایست دهمین سالگرد تولد فرزندمان را جشن بگیریم! چه سرنوشت شومی در انتظار ش بود!. از این که او پول خایش را به من بخشیده بود نه تنها احساس رضایت نمی کردم، بلکه به نوعی حس می کردم با آنها شخصیت خویش را به مزایده می گذارم. بهترین کار این بودکه همه پول ها را به پدر و مادرش مسترد می کردم. آنها هیلی بیشتر سزاوار این ارثیه بودند. ولی جواب آنها را چه می دادم؟ فرید ابدأ دوست نداشت که آنها از مرگش مطلع شوند.
    ‏پس ازگرفتن جواز دفن از پزشکی قانونی، به قبرستان رفتیم و فرید را به طرف غسالخانه بردند. مادرم اصرار زیاد می کرد تا مرا به خانه بفرستد، ولی هرچه کرد حاضر به ترک آن جا نشدم. بالاخره یک روز باید
    ‏می فهمیدم که جسم چگونه دفن می شود. فرید را به طرف آرامگاه ابدی اش بردند و در حضور ما و چهار نفر رهگذر، به طرزی غریبا نه به خاک سپردند.
    ‏وقتی که مراسم به خاک سپاری تمام شد، نشستم و مشغول دعا خواندن شدم که ناگهان چشمم به درخت بزرک وکهنسالی بر بالای قبر افتاد. دقیقأ درختی بودکه شب گذشته در رویای خویش مدت ها با آن سرگرم بودم. از شدت هیجان و بی وزنی غالب شده بر وجودم، زمان و مکان را گم کردم حس کردم که فرید نمرده و هنوز در رویای نیمه شب به سر می برم، چو ن تمام زوایای زیگزاگ درخت دقیقأ مثل درخت رویایم بود. قطرات درشت عرق از صورتم سرازیر شده و چشم هایم از حدقه درآمده بود. پدر ومادرم مشغول خواندن دعا بودند وکسی توجهی به من نداشت. در همین حیص و بیص احساس کردم که فرید روی شاخه ای از درخت نشسته و با لبخندی متین برایم دست تکان می دهد.کمی چشم هایم را مالیدم ،چون تصور کردم دارم خواب می بینم. ولی دوباره فرید را با همان حالت قبل مشاهده کردم. ناگهان فریاد زدم: «فریا، ممکنه بیفتی و دست و پات بشکنه !»
    ‏پدر و مادرم سرشان را بلند کردند و مادرم خیره خیره با چشمانی متعجب به من گفت: «فریبا، مثل این که حالت خوب نیست. بهتره برگر دیم.»
    ‏درست در لحظه ای که پدر و مادرم متوجه من شدند، تصویر فرید محو شد و حقیقت دهان گشود. فرید مرده بود و برای همیشه رفته بود.
    ‏مدت ها طول کشید تا تو انتم حقیقت مرگ فرید را باورکنم. هر روز عصر انتظار داشتم که وارد مطب شود و بگوید همه آن حرف ها دروغی بیش نبوده و من هنوز زنده ام. ولی این رویای ناممکن، دو ماه بعد دست از سرم برداشت و مطمئن شدم که رویا فرسنگ ها فرسنگ با حقیقت فاصله دارد.گاهی اوقات با مادرم به سر مزار فرید می رفتم و فاتحه ای بر ایش می خواندم.
    ‏یک شب که شدیدأ در فکر فرید بودم، خواب دیدم که در باغی درکنار همان درخت تنومند ایستاده و با کلماتی که به گوش قابل شنیدن نبود،‏به من می گوید: «فریبا، عوض این که به آخرین وصایای من عمل کنی و برام دعا کنی، فقط داری وقت تلف می کنی. دیر یا زود کسانی برای ‏گرفتن اون پول ها با تو تماس می گیرن، و تو عوض این که با استفاده از او‏نها دل منو خوش کنی،گوشه ای نشسته ی و هنوز رفتن منو باور نداری. باور کن این جا خیلی راحتم. فقط به دعاهای تو نیاز دارم. در حالی که تو در زندگیت دنبال حیات مادی من می گردی. فقط یه خواهش ازت دارم. تحت هیچ شرایطی راضی نمی شم که ارثیه م به آمریکا برگرده.» بعد مثل این که از دست زدن به من هراس داشت، حلقه انگشتری را به آرامی کف دست من گذاشت وگفت: «این اولین باری نیست که این حلقه به تو هدیه می شه. سعی کن به ماهیت این حلقه پی ببری. خداحافظ.»
    ‏وقتی که به این جا رسیدم، از تلاطم حرکتی که برای نکه داشتن حلقه ‏کردم از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق بود. هوای اتاق عادی شده د. از حرف های فرید سردرنمی آوردم. من که بارها و بارها برایش دعا کرده ‏بودم. پس منظورش چه بود؟ در آن دنیا به دنبال چه جور دعایی میگشت؟ منظورش از حلقه ای که گفت اولین بار نیست به من هدیه شود، چه بود؟ از سردرگمی در حال جنون بودم. تا دمدم های صبح
    بیدار بودم و می اندیشیدم. عاقبت بدون هیچ گونه نتیجه ای خوابم برد. روز بعد با سودابه تماس گرفتم به خانه اش رفتم و تمامی خوابم رابر‏ایش تعریف کردم. با تحکمی ناشکیباگفت: «فریبا، اون حلقه پیشنهاد ازدواجه. قبلأ هم تو خواب ازکسی حلقه ای گرفته ی؟»
    ‏در حالی که تمامی موهای تنم سیخ شده بود،گفتم: «آره. دفعأ قبل هم از یه مرده بود. ولی چراگفت عوض این که برام دعا کنی، هنوز مرگ منو باور نداری؟ من که مدام براش دعا می کنم و در آخر هر نماز برای اون هم نماز می خونم.»
    ‏کمی فکرکرد وگفت: «برای بخشوده شدن و أرامش در اون دنیا چیزی از تو طلب کرده بود؟»
    ‏اول گفتم: «نه، چیزی در این رابطه یادم نمیاد.» بعدکمی فکرکردم و گفتم: «چرا! ازمن خواسته بود ازدواج کنم. می گفت اگه با ازدواج به امنیت روحی برسی، منو هم امنیت بخشیده ی.»
    ‏در حالی که به نقطه دوری خیره شده بود،گفت: «منظورش ازدعاکردن هم ازدواج توئه. فریبا، دفعه قبل حلقه رو ازکی گرفته بودی؟»
    ‏در حالی که از سؤالش کمی گرفته بودم،گفتم: «درست یادم نیست، ولی مطمئنم که یه دختر مُرده بود.»
    ‏خوب می دانستم که اولین بار نازیلا حلقه ای را در خواب به من داده بود، ولی از اقر اراین مطلب به دلیل نامعلومی خودداری کردم. شاید حسی ناخودآگاه در ضمیرم از چنین کاری بازم می داشت.
    ‏مدتی سکوت کرد وگفت:«به زودی خبر هایی می شه. اموات از آینده خبر دارن. در حقیقت اونهاگذشته و حال و آینده رو زیر پا دارن. چون برای عبور از دیوار زمان، اسیر جسم نیستن که مشکل جابه جایی سلولی داشته باشن. اونها خیلی راحت هزارها یا میلیون ها سالو در لحظه ای پشت سر می ذارن و به اونچه می خوان رویت کنن، می رسن.»
    ‏در حالی که دهانم از تعجب باز مانده بود،گفتم: «برای اونها. چه فرقی می کنه که ازگذشته یا آینده مطلع بشن؟ این فرایند فقط به درد ما زنده هامی خوره که از خطاهای آینده آگاه بشیم. برای اونها چه تفاوتی می کنه؟برای اونها همه چیز به انتها رسیده.» ‏
    پس از مدتی تفکرگفت: «مرده ها وقتی به سرنوشت کسی علاقه داشته باشن، سعی می کنن با الهام اونو از آینده مطلع کنن. البته این وابستگی به ضرر‏ اونها تمام می شه،چون اونها در بعد دیگه ای سیر می کنن و باید از وابستکی های دنیوی کناره گیری کنن. ولی گاهی زمان درازی طول میکشه ‏تا باورکنن که دیگه در سرنوشت انسان ما دخیل نیستن. هرچقدر زودتر موفق بشن از زمین و مادیات دور بشن، سریع تر به سوی نور ‏هدایت می شن. در موازات این زندگی زمینی، دنیای ناشناخته ای وجود داره که زیستگاه ضمائم ناخودآگاه انسان هاس . در اون دنیا ‏همه موجودات به صورت اثیری زندگی می کنن؛ چیزی شبیه به دنیا یی که گاهی عرفا و دانشمندها در وصف اون سخن گفت ن. همون دنیایی که حافظ بارها و بارها در اون گردش کرده و رهاوردهای بسیاری برای ‏ما به صورت اشعار عرفانی خلق کرده.»
    ‏با حیرت فراوان گفتم: «ولی حافظ در زمان حیاتش همه اون اشعارو سروده. چطور ممکنه از دنیای اثیری آگاه شده باشه؟»
    ‏با حالتی عرفانی گفت: «حافظ هم مثل نادر اشخاصی که قادر بودن با روحشون به دنیا های دیگه سفر کنن، به سیر و سفر پرداخت و نکته های بی شماری برای هدایت انسآن ها به سوی نور الهی کشف کرد. برای رسیدن به خدا هیچ وقت دیر نیست. ضمیر ناخودآگاه انسان انقدر قدرت داره که میتونه از بُعد زمان عبور کنه. البته کمترکسی قادره به قدرت های باطن خوش واتف بشه، چراکه لازمه همهاین اعمال خود شناسی، خداشناسی ‏و حسن نیته. اگه کسی از قوه دید باطن خودش در راه هدف های انسانی استفاده بکنه نه تنها سودی عایدش نمی شه، بلکه به جرم آگاهی
    ‏از عواقب وخیم اعمال منفی خودش زودتر شکست می خوره و بیشتر از یه فرد عادی مورد عذاب الهی واقع می شه درست مثل این که په بچه در صورت خرابکاری انقدر ملامت نمی شه که یه انسان بالغ و آکاه !»
    ‏احساس کردم با حرف های سودابه در حال ذوب شدن هستم. آیا حقیقتأ می تو انستم به آنچه می گفت ایمان بیاورم؟سؤالات بی شماری در ذهنم به نوسان درآمده بودکه شاید سال ها طول می کشید تا به جواب همه آنها برسم. با حالتی تردیدآلود و مسخ شده گفتم: «سودابه، تو از دنیا هایی حرف می زنی که برای من قابل درک نیست. اگه این طوری پیش بری،قطعا دیوونه می شم. با حرف های تو پس جهنم و بهشت درکجای دنیا هستن؟»
    ‏خنده ای کرد وگفت: «دنیاهای اثیری تجسمی از همون بهشت و جهنم هستن. قسمت نورانی متعلق به خداس که ما زمینی ها اونو به بهشت می شناسیم و قسمت تاریک متعلق به شیطانه که همون جهنم موعوده. فاصلأ زیادی بین این دو وجود داره و تا روح انسآن به تعالی و تکامل نرسه، اون قادر نیست به سوی نور هدایت بشه. همه ما در دنیای تصنعی خود مون بین این دو مرز در تکاپوییم.»
    ‏در حالی که سرم به دوران افتاده بود از سودابه خداحافظی کردم و به خانه بازگشتم.
    ‏وقتی وارد خانه شدم، مادرم گفت:«یه اقایی زنگ زد وگفت که با تو کار داره. هرچی پرسیدم کیه، جوابی نداد، فقط گفت که دوباره تماس می گیره!»
    حیران و سرگردان بودم که چه کسی می تواند با من کار داشته باشد،که ‏تلفن به صدا درآمد.گوشی را برداشتم وگفتم: «بفرمایین.»
    صدایی نتراشیده و نخراشیده گفت:«فریدوکجا مخفی کرده ی>؟»
    وحشت زده و لرزان گفتم:« شماکی هستین؟»
    ‏با عصبانیت شدیدگفت: «من پسرش هستم. از آمریکا اومده م.مدت هاس که خبری ازش نراریم. نشونی و شماره تلفن خونه و محل کار شمارو توی کاغذ های پدرم پیدا کردم. سعی مم نکنین انکارکنین چون
    گفته ‏بود میاد پیش شما.»
    ‏گفتم: «متأسفم، خیلی دیر اومدین. تنها نشونی ای که ازش دارم، خونه ابدیته. پدر شما دو ماهه که فوت کرده ن.»
    ‏با لحنی ناباور انه گفت: «می دونم که عاقبت مردنیه،ولی نه به این زودی خا. شما باید پیداش کنین. اون اموال زیادی رو به پول نقد تبدیل کرده و به ایران آورده. اونهاکجان؟»
    ‏در نهایت خونسردی گفتم: «من مشخصات و شماره قبر پدرتونو بهتون می دم، اگه تونستین، برین ازش بپرسین. البته فکر نمی کنم کار آسونی باشه»
    ‏صدای ریشخند آمیزش بلند شد وگفت: «فکرکرده ی ما احمقیم؟»
    ‏با استیصال زخم خورده ای گفتم: «از سر مُرده ش هم دست بردارین؟ حتمأ پولشو جایی گذاشته که به درد کار دیگه ای بخوره. شما حق ندارین مُرده رو توی کورش عذاب بدین.»
    ‏با عصبانیت فریاد کشید: «خانم ، شما فکر می کنین که خیلی زرنگین؟‏من وکیل می کیرم تا بهتون حالی کنم که نتیجه شیادی و مال مردم خوری چیه.»
    ‏خنده ای کردم وگفتم: «شما می تونین هرکاری که دوست دارین بکنین. ذور دومی که پدرتونو دیدم فوت کرد، چون به بیماری ایدز مبتلا بود. مدارک و اسنادی هم برای اثبات حرفم دارم. توی جیب هاش برگه پزشکیش و خیلی از داروهای مخصوص به سل کشف شد. همه اونها موجوده.»
    ‏با بی حوصلگی محضی گفت: «خودم خوب می دونم که مریض بود. ‏دنبال کاغذ پاره های بیما ریش هم نیستم. من از ثروت بی حسابی که به ایران آورده صحبت می کنم. اون پول ها باید یه جایی باشه.»
    ‏در نهایت آرامش گفتم: «می تونین تحقیق کنین و ببینین که توی چه بانکی حساب باز کرده. اصلأ شاید زمینی خریداری کرده باشه. می تونین به اداره ثبت احوال هم مراجعه کنین. شاید ‏به نتیجه برسین.»
    ‏در حالی که دیگر طاقتش تمام شده بود، فریاد کشید: «یعنی شما هیچ اطلاعی از ثروتش ندارین؟»
    ‏خیلی خو نسردگفتم:«یعنی بعد از ده سال که دیدمش، باید ازش می پرسیدم که اموا لش کجاس؟»
    ‏از شدت عصبانیت تلفن را قطع کرد. حالا مفهوم حرف های فرید را توی خواب درک می کردم. آنها آن قدر بی شرف بودند که توی گور هم آزادش نمی گذاشتند. مسخره بود.
    ‏بلند شدم از خانه خارج بشوم که مادرم با نگرانی مفرطی گفت: «فریبا، کجا می ری؟ چی شده؟»
    ‏گفتم: »می رم پدرو پیدا کنم تا باهآش برم تکلیف ارثیه فریدو روشن کنم. حالا بعد از این همه وقت اومده ن که ببینن مال و اموا لش کجاس»
    مادرم با چشمان از حدقه درآمده گفت: «ولی فریبا، قانونأ و شرعأ این پول ها به زن و بچه ش تعلق داره، چون تو هیچ نسبتی با فرید نداشتی.»
    ‏در حالی که تمامی بدنم از شدت غیظ می لرز ید، گفتم: «فرید قبل از مرگ وصیت کرده که اونها به من برسه، و من هم تحت هیچ شرایطی نمی زارم این پول به دست اونها برسه، چون فریدراضی به إین کار نبود. اگه شده تا ریال آخر اونو دور بریزم یا ببخشم، به اونها نمی دم.»
    ‏مادرم سر تکان داد وگفت: «خدا به خیر کنه. فریبا، چرا تو انقدر ماجراجو هستی؟ بابا، بذار هرکسی به حق خودش برسه. اصلأ به ما چه مربوطه که توی دعوای خونوادگی اونها دخالت کنیم؟ چرا فکذ آسایش خودت نییتی؟ فرید به خبطی کرد و به خاطر این که دل تو را به دست بیاره، اونها روبه تو بخشید. می خوای جونتو روی این پول ها بذاری؟مگه ~من تاکی من تونم بلرزم و بترسم؟کاش خودشو معرفی کرده بود تا من همه چیزو بهش می گفتم. ما حق نداریم به ریالی از اون پول ها دست بزنیم. نکبتش تمام زندگیمونو سیاه می کنه. فریبا، به خاطر من از سرسختیت بگذر و حق اونها رو بهشون پس بده.» ‏
    دیگر طاقتم تمام شده بود. چکونه می تو انستم به مادرم حالی کنم که اگر ذره ای به آن پول ها نیاز داشتم یا کیسه ای برای آن ها دوخته بودم، دو ماه تمام وقت داشتم تا هرکاری می خواهم بکنم. مادرم تصور می کردکه پول چشمان مرا کور ساخت و برای رسیدن به پولی که تعلق کامل به من داشت، خود را به آب و.آتش خواهم زد.
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «مادرجون، من تحت هیح شرایطی اون پول هارو به پسر فرید نمی دم، چون قانونأ به من تعلق گرفته و در زمان حیاتش همه اونها رو به نام من در یه حساب پس انداز ریخته. البته قصد من سوءاستفاده از اون اموال نیست. فقط حاضر نیستم اونها رو خرج آدم های ابلهی کنم که تصور می کنن با داد و بیداد هر غلطی که می خوان، می تونن گنن. اگه فرید انقدر مصمم بودکه اونها رو به ایران بیاره، من چرا پت روی حرفش بذارم؟»
    ‏پس از قدری اندیشه گفت:«اونها به سادگی از سر ریالی از پول ها نمیگذرن. به اندازه کافی نفرت انباشته شده در وجودشون هست که به خاطر پیروزی، با هر انگیره ای دست به خشونت بزنن. فقط به این فکر کن که خود تو فدای هیچ و پوح نکنی. این دوروز زندگی ارزش وارد شدن به هیح بازی احمقانه ای رو نداره. به فرید فکرکن. خیلی زود تر از اونچه ‏به فکرش برسه، همه چیزو گذاشت و رفت.یه کمی به خودت نگاه بکن این چند سال آخر فقط دنبال عرفانیات و علوم الهی بوده ی. چطور بعد از اون همه سخنرانی های عریض و طویل که برام کردی، به خاطر یه مشت پول بی ارزش داری خود تو تباه می کنی؟ معنای اون همه فلسفه بافی همین بود؟»
    ‏خوب می دانستم که تا تصمیمم را به اجرا درنیاورم، نمی توانم کسی را قانع کنم. به همین علت گفتم: «مادر، وقتی که کارهام تموم شد، برات توضیح می دم. گاهی اوقات پرده خام زمان اجازه نمی ده که اشخاص زبانِ حال همدیگه رو درک کنن. توی فلسفه هایی که من برای کامل شدن دنبالشون می گشتم، زندگی مادی فاقد ارزش هاییه که انسآن به خاطرش از خیلی چیر ها بگذره.»
    ‏مادرم دیگر جوابی نداد و سکوت کرد. من هم به آرامی مثل موشی که از تله می گریزد، خانه را ترک کردم.
    ‏وقتی که پدرم را پیدا کردم، با یکدیگر به آسایشگاه سالمندان کهریزک رفتیم وبا مدیر مربوطه در مورد انتقال آن ثروت به آن جا صحبت کر دیم، و همان روز تمامی آن پول ها را به حساب خانه سا لمندان واریز کردم. نزدیکی های ساعت 3 ‏بعدازظهر شادمان و خالی از هرگونه احساس زشتی به اتفاقی پدرم به خانه مراجعت کر دیم.
    ‏مادرم از نگرانی جان به لب بود، ولی با دیدن قیافه مسرور پدرم فوری تشویشش زایل شد و رو به پدرم گفت: «مثل این که موفق شدی فریبا رو سر عقل بیاری، نه؟»
    ‏پدرم لبخندی حاکی از عشق بر لب راند وگفت: «نه، خانم، فریبا امروز درس قشنگی از توی کتاب های رنگارنگش به من آموخت که هرگز فراموش نمی کنم. درس قشنگی ازگذشت و ایثار،که کمتر انسانی می تونه به ارزش حقیقی اون پی ببره.»
    ‏مادرم با لبخندی متعجب گفت: «یعنی همه پولها روبه صاحبان اصلیش پس داد؟»
    ‏پدرم سر تکان داد وکفت: «آره. صاحبان اصلی اون پول ها، سا لمندانی بودن که فرزند انشون اونها رو فراموش کرده ن. در حقیقت حق به حق دار رسید. احدی در دنیا به اندازه اونها مستحق رسیدن به این پول نبود، و فریبا درنهایت رضایت، تا ریال آخر اون پولو به سرای سا لمندان اهدا کرد. دهن مدیرکهریزک از تعجب باز مونده بود. حالا دیگه فقط ما سه نفر نیستیم که برای آمرزش فرید دعا می کنیم، بلکه تمامی نیازمندان ناتوان اون مکان فراموش شده هم در این مناجات دسته جمعی همراهمون هستن. هیچ پدیده ای زیبا تر از لذت ایثار نیست، و فریبا الان در حال مزه مزه کردن این لذت جاودانه است.»
    ‏مادرم دید گان وحشتزده اش را به من درخت وگفت: «‏فریبا، حالا جواب خونواده فریدو چی بدیم؟کار تو اشتباه نبود، ولی اونها اگه بفهمن، تحت هیح شرایطی از سر تقصیر تو نمی گذرن.»
    ‏با لبخندی اطمینان بخش گفتم: «مادرجون ، اونها هرگز نمی فهمن، چون فرید پولی به من نسپرده و پولی وجود نداره. همه ما همینو می گیم.»
    هنوز لبخند نیمه تمام مادرم کاملأ نقش نبسته بودکه تلفن به صدا درآمد. پدرم گوشی را برداشت. از لحن صحبت هایش مشخص بودکه باز هم پسر فرید پشت خط مشغول داد و فریاد است. اول رنگ و روی پدرم پرید، و بعد با فریادی گوشخراش گفت: «همین الان به جرم تهدید به قتل ازت شکایت می کنم. تا روشن شدن تکلیف همین جا می مونی تا یاد بگیری زبون نفهمی به قیمت کمی تموم نمی شه. یه وکیل می گیرم تا بهت حالی کنم پیش همه کس زبونتو دراز نکنی.» سپس تلفن را قطر کرد وگفت:«یه شکایت کوچک باعت ممنوع الخروج شدن اون می شه. بعد خودش برای فرار از ایران به طرف ما میاد و همه حرف هاشو پس می گیره. غیر از این کاری نمی تونستم بکنم.»
    ‏مادرم وحشت زده گفت: «یعنی حقیقتأ قصد داری ازش شکایت کنی؟»
    پدرم درکمال أرامش گفت: «بله، قطعأ این کارو می کنم.»
    ‏مادرم گفت:«ولی توکه نمی دونی کجاس.» .
    ‏پئرم با صبوری وصف ناپذیری گفت:«اون تازه وارد مملکت شده. از تاریخ ورودش که همین یکی دو روزه س، خیلی راحت پیداش می کنن. از اینهاگذشته، وقتی که شاکی داشته باشه، قطعأ توی اداره گذرنامه یا جاهای دیگه ای که مجبور به مراجعه باشه، می فهمن که ما شاکی هستیم و تا رضایت مارو جلب نکنه، حق خروج از مملکتو نداره.»
    ‏مادرم نفس عمیقی کشید وگفت: «ولی این کار بازی با آتیشه!»
    ‏من به میان جر و بحث آنها دویدم وگفتم:«مادر، به هر صورت بهتره یه چیزی بخوریم، وگرنه ازگرسنگی می میریم.»
    ‏این تنها راه دوری از مجادله بود. موج عظیمی از نگرانی و وحشت سراپای وجود مادرم را احاطه کرده بود. از جا بلند شدم و مشغول چیدن بساط ناهار شدم.
    ‏پس از صرف ناهار با پدرم به نزدیک ترین کلانتری رفتیم و شکایتنامه خود را تکمیل کر دیم و بازگشیم. آنها به ماگفتند که هیچ کاری از دست پسر فرید برنمی آ ید و بی جهت نگرانیم.
    ‏سه روز بعد دوباره پسر فرید تلفن کرد. وقتی که صد ایش را شناختم، خودم را برای جر و بحثی ناخوشایند آماده کردم. ولی از آن همه هارت و پورت دیگر خبری نبود. صدایش خیلی آرام شده بود. با لحنی غریبا نه و پست و ذلیل گفت: «خانم مدنی، من ابدأ قصد مزاحمت یا تهدید نداشتم.فقط حس می کردم شما از حقایقی مطلعین که میلی به افشای اونها ندارین. اون روز آخر پدرتون شدیدأ از دست من ناراحت شدن و قبل از این که تمام حرف های من گوش بدن، تلفنو قطع کردن و بعد هم از من شکایت کردن. به نظر شما این کار عاقلانه ای بوده؟»
    ‏با حالتی حق به جانب گفتم: «شما به چه حقی به خود تون اجازه دادین با تهدید به حقایقی برسین که ربطی به ما نداره؟ اگه هرکس مثل شما راه بیفته و این طور بخواد به مراد و مقصود برسه،دنیا دیگه تفاوتی با جنگل نمی کنه. اگه اون پول پیش من بود یا ریالی از پول فریدو خرج کرده بودم، کاملأ حق با سما بود. ولی در جابی که چنین پولی در اختیارم نیست،تهدیدهای شما کاملأ احمقانه جلوه می کنه. ممکنه که شیوه زندگی شما در آمر‏یکا به این نحو باشه، ولی این جا ایرانه و راه و رسم زندگی ما با شما فحیلی فرق داره. ما ایرانی ها هرگز حرمت مرده خود مونو پایمال نمی کنیم و برای خواست هاش ارزش قائلیم، در حالی که شما مثل یه مأمور ضد اطلاعات چیزی رو به زور طلب می کنین که وجود خارجی نداره. ازکجا که پول ها رو همون جا تو آمریکا پس انداز نکرده باشه؟ اگه هم به ایران آورده باشه، شاید برای تسکین زخم های جامعه ش از اونها استفاده کرده. فریه دچار مرک ناگهانی و اتفاقی نشدکه بدون این که تکلیف اموالشو روشن کرده باشه از دنیا بره. اون به خوبی می دونست که آخرین روزهای عمرشو طی می کنه، پس هرکاری که با داراییش کرده، از روی خواسته قلبی انجام داده. چه بساکسایی که فرزندانی ناخلف دارن، تا ریال آخر پولشونو قبل ازمرگ به یکی از انجمن های خیریه اهدا می کنن. پدر شما در حقتون انقدر بی انصاف بوده؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وکفت: «نه، پدرم هرگز بی انصاف نبود. همه ما خوب می دونیم که اگه به آمریکا برنگشته بود، دچار چنین مرگ فجیعی ‏نمی شد. ولی تقدیر این بود. در حقیقت این بیماری از مادرم بهتر منتقل شد. مادرم هم بر اثر خون آلوده ای که در یه کورتاژ بهش تزریق شده بود مبتلا به ایدز شد. اون هم توی جهنم خودش در حال غرق شدنه.کسی چه می دونه، شاید مدتی دیگه بفهمیم که من و برادرم هم آلوده شده یم. در هر صورت به خاطر همه اهانت هایی که به شما و پدرتون کردم پوزش می خوام. فقط تنها خو استی که از شما دارم اینه که به اتفاق پدرتون در یه وقت مناسب منو سر قبر پدرم ببرین. می خوام برای آخرین بار باهاش خداحافظی کنم. بعد از اون اکه دوست داشتین، رضایت بدین تا به آمریکا برگردم. إگه هم نخواستین، هر حکمی که پیش بیاد انجام می دم.»
    ‏در حالی که شدیدأ از حرف هایش متاسف شده بودم ، گفتم: «امروز بعدازظهر تماس بگیرین. اگه پدرم جایی قرار نداشت، به اتفاق بر سر مزار فرید می ریم.»
    ‏ظهر وقتی که پدرم به خانه آمد، ماجرا را برایش تعریف کردم.نه تنها از عجز و ناتوانی پسر فرید اظهار تفاخر و اقتدار نکرد، بلکه شدیدأ دچار حس بیمارگونه شرمندگی شد وگفت: «کاش هرگز به کلانتری نرفته بودیم. شاید این خاطره ناخوشایند برای ابد در ذهنش باقی بمونه. امروز بعد از رفتن به مزار اون مرحوم با هم به کلانتری می ریم و شکایتمونو پس می گیریم.»
    ‏مادرم با نفس آسوده ای گفت:«خدا یا، شکرت! خدا کنه فوری به آمریکا برگرده و این قائله برای همیشه ختم بشه.»
    ‏آن روز وقتی با پسر فرید روبه رو شدم، احساس کردم نیمی از وجود فرید در جسم وی درگردش است. شباهت چندانی به فرید نداشت، لیکن رفتار و حرکاتش کاملأ شبیه او بود. به طرز غریبی مثل فرید صحبت می کرد و بی حوصلگی و خشونت ملایم او را به تمامی جذب کرده بود.
    ‏بر سر مزار پدرش با دیدگانی اسک آلود ایستاد و اورادی به زبان خارجی بر زبان راند و صلیبی کشید. ازش پرسیدم: «مگه شما مسلمون ‏نیستین؟»
    ‏با متانت خاصی کنت: «مادرم هرگز بعد از ازدواج حاضر نشد ما رو مثل ‏یه مسلمون پرورش بده، چون شناختی از اسلام نداشت. پدرم هم با تمام تلاشش موفق نشد آیین مذهب خود شو به ما تفهیم کنه. به سختی تونستیم زبان فارسی رو یاد بگیریم. مادرم عقیده داشت خوندن اوراد مذهبی که به زبون عربیه برای بچه هایی که به دو زبون صحت می کنن ،گیج کننده س ، و به همین دلیل هر یکشنبه مارو با خودش به کلیسا می برد و مراسم مسیحیتو به ما می آموخت. همیشه عقیده داشت که مسلمون یا مسیحی یا یهودی تفاوتی نمی کنه، مهم اینه که همگی در راه خدا گام برمی دارن. ما هم کم کم به همین منطق قانع شدیم و رشد کر دیم و شکل گر فتیم.»
    ‏آن روز پس از بازگشتن از سر خاک به کلانتری رفتیم و پدرم شکایتش را پس کرفت. بعد پسر فرید با ما خداحافظی کرد و دو روز بعد برای همیشه از ایران خارج شد.


    پایان فصل دهم
    صفحه 233


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم

    با افتادن آب های سرگردان از اسیاب پر تلاطم زندگی، همه چیز دوباره به روال عادی خود بازگشت. بعد از دیدن فرید و آن حوادث پیامدش و مرگ نابهنگام وی، همه خودستیزی هایم از بین رفت و روال زندگی ام به طور کلی عوض شد. دوتا خواستگار پیدا کردم که به خاطر داشتن فرزندان متعدد، حاضر به ازدواج با آنها نشدم، چرا که به اندازه کافی برای ازدواج مجددم دچار مشکل بودم، و دیگر مخالفت بچه ها را نمی تو انستم به عنوان یک جنگ و جدال از پیش تعیین شده به خویش بقبولانم. از همه این حرف هاگذشته، هیچ یک از آنها تمایلی به داشتن فرزند جدیدی نداشتند، در حالی که یکی از هدف های من در ازدواج، پیداکردن کودکی بودکه روزهای خالی آینده ام را روشنی بخشد.
    ‏مدت 6 ماه به همین روال گذشت. یک شب که خانه فریال و سیروس مهمان بودیم، احساس کر دیم که سیروس برای گفتن مطلبی این پا و آن پا می کند. پدرم با لحنی خالصانه گفت: «پسرم،سیروس، چرا مدام از این شاخه به اون شاخه می پری؟ فکرکنم مشکلی داری، این طور نیست؟»
    ‏سیروس کمی جابه جا شد وبا دستپاچگی گفت: «والا پدرجان، مشکل که ‏ندارم، فقط پیشنهادی دارم که می ترسم با عنوانش شما رو عصبانی کنم.»
    پدرم لبخندی زد وگفت:«پسرم، هیح پیشنهادی تا وقتی که فقط جنبه ارائه داشته باشه، خشم آور نیست. پس خیالت راحت باشه.»
    ‏سیروس نگاهی به من کرد وگفت: «مدت ها پیش من یه قرار معارفه بین فریبا و آقای علوی دوستم گذاشته بودم که به خاطر یه حادثه منتفی شد. حالا می خواستم ازتون اجازه بگیرم که دوباره یه مهمونی ترتیب بدیم تا این دوتا همدیگه رو ببینن.»
    ‏پدرم دستی به سبیل هایش کشید و با چشمانی خندان و متفکرگفت: «ی بابا، سیروس جون، هنوز هم امامزاده این آقای علوی رو رها نکرده ی؟ علوی اگه زن بگیر بود، تا حالا ازدواج کرده بود. بیخودی خود تو به زحمت میندازی. مردها وقتی سنشون بالا می ره انقدر سختگیر می شن که کمتر زن یا دختری می تونه توجهشنو جلب کنه. البته فریبا هم چندان ساده و بی قید و شرط نیست، و همین حساسیت های دو طرف ، سد عظیمی بین اونها می سازه که شاید حتی نتونن با همدیگه حرف بزنن. ولی باز میل خود فربیاس .»
    ‏سیروس با پافشاری مفرطی گفت: «پدرمجان، امتحانش که ضرر نداره. علوی نه ‏به عنوان یه خواستگار، بلکه به عنوان یه مهمون به خونه من میاد و جای هیح گونه نگرانی ای نیست. حتی بهش می گم که خواهر خانمم اصلأ از ماجرا خبر نداره. این طوری دیگه غرور کسی هم پایمال نمی شه.»
    ‏در این لحظه با لبخندی از تحسر، به میان بحث آنها أویدم وگفتم:«میروس جون، من تا حالا خواستگار های زیادی رو پشت سرگذاشته م، و ابدأ غرورم از مورد پسند واقع نشدن نمی شکنه، چرا که نظر و عقیده اشخاص در هر موردی محترمه. حالا هم از نظر من دیدن علوی مشکلی نیست، فقط در جلسه اول چون ظاهرأ دیداری اتفاقیه، تحت هیح شرایطئ نمیخوام با اون تنها صحبت کنم.»
    ‏برقی از خوشحالی در چشمان سیروس به جریان افتاد وگفت:«هر طور که تو بخوای، همن کارو می کنیم. همین فردا صبح پیداش می کنم و باهآش برای ینجشنبه قرار می زارم.»
    گفتم:«ولی تا بنجشنبه فقط دو روز وقت داریم. »
    پدرم لبخندی زد وگفت: «نکنه هنوز به یه سالی تفکر احتیاج داری!»
    شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «نه، دیگه تفاوتی نمی کنه. اگه فردا شب ‏هم باشه، هراسی ندارم. فقط نمی دونم چرا به دلم برات شده که این بار دیگه هیچ راه کریزی نیست.»
    ‏فریال گفت: «راه گریز از چی؟ از خوشبختی؟»
    ‏در حالی که به مادرم خیره شده بودم،گفتم: «نه،گریز از جریان تقدیر.»
    مادرم لبخندی زد و چون در حال تسبیح گرداندن و دعا خواندن بود، ‏جوابی به نگاه متوحش من نداد. ولی به خوبی حس می کردم که جواب عمیق و طولانی اش مثل ناقوسی بی پایان در تمام زندگی ام پیچیده است! صدایی که به کرات در خمیره وجودی ام به نوسان درآمده و در هر فرصت مناسب ، با من درآمیخت و هوشیارم ساخته بود.
    ‏با صحبت هایی که شد دیگر بر من مسلم شده بودکه به زودی در مسیر قراردادی ام وارد خواهم شد. هرگز با اندیشه هیچ خواستگاری، تصور نکرده بودم که به دام ازدواج اسیر خواهم شد، ولی این بار با همیشه تفاوت داشت. هنوز صدای وسوسه انگیز ساز علوی توی گوشم زنگ می زد. مدت ها پیش با شنیدن نوارموسیقی اش عادت کرده بودم به دنیای جدیدی فرو بروم که تهی از هرگونه وابستگی بود. اما حالا مدت ها بودکه حتی نوار موسیقی اش را هم گوش نکرده بودم. شاید هم با دیدن علوی نه تنها احساس خوشایندی بهم دست نمی داد، بلکه وی هم اصلأ از من خوشش نمی آمد. ولی هرچه بود، فکر می کردم این دیدار با همه دیدارها متفاوت اشت.گاهی اوقات اشخاصی به زندگی آدم وارد می شوندکه به سرعت باد همه چیز را زیرو رو می کنند. حس می کردم علوی از جرگه آدم هایی است که مثل گردبادی زندگی ام را دچار دگرگونی می کند. همیشه در این طور مواقع نیرویی ناخوشایند، متل ترمزی ذهنی ، روبه رویم قرار می گرفت و مرا از هرگونه تبادلی بازمی داشت. ولی در آن زمان اثری از آن نیروی ناخودآگاه نمی یافتم. مثل این که همه ارکان تقدیر برای ورود علوی به دنیائ کوچکم اعلام آمادگی کرده بودند. دیگر هنگام وداع جاودانی با همه اندیشته های فانی گذشته بود. شاید از ینجشنبه به بعد دیگر زندگی را از دریچه های امروز نمی نگریتسم. شاید هم برعکس، تجربه جدیدی فرارویم قرار ‏می گرفت که مجبور می شدم از آن پس بیشتر از پیش حواسم را جمع کنم.
    ‏آن شب در خلوت اتاق خودم یک بار دیگر به دنبال نوار علوی گشتم و گذاشتمش توی ضبط صوت. با شنیدن صدای موسیقی یکباره اززمان حال خارج شدم، و به گزشته ام فرو رفتم؟ به اولین روز پاییزی ای که متفاوت با همه روزهایم بود وبه امروز ختم شده بود. شاید اگر همان شب اول علوی را دیده بودم، نه علیرضا به زندگی ام می آمد، نه جای بازگشتی برای فرید بود و نه این همه مدت به دنبال جوابی سراب گونه سرگردان می شدم.
    ندایی درونی در قلبم بهم می گفت دیگرهمه چیز تمام شده. این ندا چه مفهمی داشت؟ وقتی که به حلقه های اهدایی فرید و نازی در خواب می اندیشیدم، می دیدم که همه چیز از قبل تدارک دیده شده و دوران یرتنفر تجرد، مسیر معنوی خودش را طی کرده. با این که هنوز معارفه ای صورت نگرفته بود، از هم اکنون خودم را باگذشته غریبه می دانستم. حتی اگر با علوی هم به نتیجه نمی رسیدم، ایمان داشتم که به زودی به زندی جدیدی ‏وارد خواهم شد؛ زندگی ای که در آن جایی برای دغدغه های معلق وجود ندارد، و این تکراری مداوم است که در هر دور از زندگی در نقطه ای گریبان آدمی را می گیرد و به ماورای محل سکونت معنوی اش ارسال می دارد.
    ‏دیگر مثل دفعه قبل اصلأ دلم نمی خواست حادثه ای مانع دیدن علوی شود. حالا تمامی وجودم مسخر از رویا شده بود و شدیدأ نیاز داشتم از مرزهای گذشته و حال باشتاب هرچه تمام تر خارج شوم و به آینده پیوند بخورم. وقتی که به فراز و فرود اندیشه های ناپایدار فرو می رفتم، دچار بی علاقگی مفرطی می شدم! تیره ای جدا از هر نوع دلبستگی ، مثل این که همه فضیلت ها و جنایت ها، توهمی بیش نیستندکه تنها برای سرگرمی بشر، در جبهه های مختلفی سنگر گزیده اند تا دنیای خاکی بر ایش تنوعی پیدا کند. پس آن گاه که از دروازه همه بی خبری ها عبو رکرد، متوجه می شود که خطا ازکجا تا کجا، آدمی را در پس خویش دوانده و چقدر راه کوتاه اولیه برای بازگشت دور شده.گاه صدها زندگی تنها تاوان یک زندگی منفعل را پس می دهند. غفلت!
    ‏بالاخره پنج شنبه موعود فرا رسید و همه ما به اتفاق فلور و همسرش به خانه فریال وفتیم. ولوله عجیبی در خانه فریال به پا شده بود. هرکس برای خودش سازی می زد و حرفی می بافت. از همه بیشتر فریال سر
    ‏به سرم می گذاشت ومی گفت: «یه بار تو دامادو قال گذاشتی، یه بار هم اون. ‏حالا دیگه بی حساب شده ین. قطعأ میاد و وقتی که همدیگه رو ببینین، دیگه قال قضیه کنده می شه.»
    ‏سیروس تقریبأ مثل بچه های گمشده که نگران رسیدن به خانه هستند، مدام در خود می جوشید و سعی می کرد نگرانی اش را مخفی کند، چون شدیدأ می ترسید که مثل دفعه قبل اتفاقی بیفتد. بچه ها دور خانه می دویدند و ریخت و پاش می کردند. فلور هم قدم به قدم خرابکاری های آنها را سامان می داد. پدرم زیر لب با مادرم صحبت هایی می کردکه کسی از مضمون آنها اطلاعی نداشت. فرامرز، شوهر فلور، هم گوشه ای نشسته و خودش را با جدولی سرگرم کرده بود.
    ‏قلبم داشت از جا کنده می شد. دلم می خواست گوشه دنجی می یافتم و م و انزوای مرگ آورم، التهاب تسمخرآلود همه وسومه ها را خاموش می ساختم. کم کم دلم به شور افتاده بود. عجیب تر از همه این که منتظر وقوع حادثه ای بودم که خط سیرش را تتخیص نمی دادم. اضطرابم از خوشایند های عمومیت زا بود یا تنفرهای عشق آیین؟ چه کسی می تواند برای حقارت های بشری حکمی کلی تهیه کند؟کدامین انسآن در راه دور و دراز این مهمانی زودگذر زندگی، خود را با تردید های تهوع آورسرگرم می کند؟ تردید در رفتن یا ماندن. همه ما در بدو تولد، با انگیزه های خودخواهی،عشق، تنفر، محبت، انتقام، خیانت، ترحم، تردید،ندامت، لذت و عصیانگری خلق می شویم. بسسیاری از این صفات بیهوده اند. چه لزومی انسآن را ترغیب به حفظ همه این صفات می کند؟ چرا از روز ازل...
    ‏با به صدا درآمدن زنگ خانه رشته أفکارم گسیخته شد. هیجان و التهاب شدیدی همه را در بر گرفته بود. هرکس به نوبه خود به تلاطم افتاده بود. دید گان کنجکاو خویش را آن چنان به من دوخته بودند، مثل این که با آخرین علائم موجود سعی می کردند أرامش را به وجودم تزریق کنند که فاقدش بودم. ضربان قلبم به شدت سریع تر می شد. عاقبت لحظه موعود فرارسید و آقای علوی با چشمان خاکستری رنگ و مبهوت، در حالی که خیره خیره مرا می نگریست، به درون آمد.
    ‏تک تک یاخته های وجودم در حال نوسانی مرگبار بود. سیروس، فلور و فرامرز و مرا خیلی محترما نه به آقای علوی معرفی کرد. حس می کردم ‏ذره ذره در حال آب شدن هستم. آقای علوی نگاه عاقل اندر سفیهی به شوهر فلورکرد، لبخند مودبانه ای تحویل فلور داد و با چشمانی شرربار گوشه ای سنگر گرفت و در خود فرو رفت! هرگز در زوایای عمیق قلبم هم نمی توانستم قدرت درک این مسئله را داشته باشم که آقای علوی برایم آشناتر از هر اشنایی باشد. قلبم مثل تکه ای یخ در سینه ام منجمد شده بود. سیروس و پدر و مادرم از سکوت نابهنگامم آن چنان کلافه بودند که چیزی به طغیانشان نمانده ‏بود. این وسط تنها کسی که اهمیتی به ظواهر نمی داد فریال بودکه با چهره ای بشاش، مشغول پذیرا یی بود و با خوشرویی بسیار سعی می کرد ‏حرفی بزندکه موجب آغاز بحث خوشایندی شود.
    ‏در بحالی که سرم را به زیر اند اخت بودم،که گاه از زیر چشم نظری به مهمان تازه وارد من انداختم و مشتقات ذهنی اش را بررسی می کردم. قطعأ تصوز می کردکه کی قصد دست انداختنش را داشت. حس می کردم هوای محیط به طرز غریبی گرفته و مغموم شده و تأثیر عظیم درونی اش، لحظه به لحظه محیط را بسته تر می ساخت. چرا؟چون آقای علوی، استاد دانشگاه، دوست چندین ساله سیروس ، موسیقیدان معروف، الهه شکوفایی و حسن نیت از نظر همگان، همان علیرضای غریب آشنای وازآلودی بودکه مسیر زندگی مرا تغییر داده بود.
    چه کسی می تو انست تصور کند آن که شب اول با آن کبکبه و دبدبه به آن جا آمده بود، همان علیرضای ژ ؤلیده و مجنون و عاشق کش باشد؟ حالا می فهمیدم که چرا دفعه قبل همه ما را قال گذاشت و به خانه سیروس نیامده بود، چون شب قبلش فهمیده بودکه من هنوز ازدواج نکرده ام. حالا هم که آمده بود، تصور می کرد که من ماه ها پیش با فرید ازدواج کرده و به دنبال زندگی ام رفته ام. گاهی سرنوشت و تقدیر، بنای شوخی های مسخره ای را می گذاردکه انسان ما در آن می مانند. چگونه این طور حوادث به ‏ترتیب پشت هم ردیف می شوند؟
    ‏اگر شب اول موفق به دیدار وی در این خانه شده بودم، چه تصوری در ذهنم ‏شکل می گرفت؟ عجب احمقی بودم!روز اولی که به من برخورد ‏کرده بود، همان جا در پارک، در بین حرف هایش گفته بودکه دیگر نوای لا‏لایی ساکسیفون من به غرش رعدآسای شیاطین مبدل شده. چطور نتوانستم متوجه این وجه مشترک بین علیرضا و علوی بشوم ؟ ‏بیخود نبود که سیروس می گفت علوی حال و حوصلأ ازدواج ندارد. حالا هم معلوم نبود با چه انگیزه ای برای ازدواج اقدام کرده بود. اما در هر صورت به وضوح می دیدم که نگاهش به سان شلیک عقده ها روی من متوقف مانده.
    سیروس و بقیه، حیران و متحیر در اندیشه کشف رازی ناپایدار،همچنان در حال گداختن بودند. از تصور قیافه آنها بعد از به هم خوردن همه چیز دچار غمی سنگین شدم. نگاه گریزانم را به در اتاق خواب دوختم. منتظر فرصتی بودم تا خسته و وامانده یک بار دیگر به آن جا پناه ببرم. ییروس تا متوجه دگرگونی و قصدم شد، فوری از جا بلند شد و با قیافه ای هشداردهنده به طرف اتاق ها رفت و یکی یکی درها را بست تا به من حالی کند راه فراری وجود ندارد. بعد به آشپز خانه رفت. کمی بعد پدر و مادرم هم به دنبالش به اسپزخانه رفتند و بحث داغی با صدای فوق العاده پایین شروع شد. همه به جز علیرضا یکی یکی به آنها پیوستند و در مدت زمان کوتاهی، من و علیرضا تنها ماندیم.
    ‏برخلاف تصورم که حس می کردم علیرضا عنقریب امواج کینه اش را به سرم فرو می ریزد، با لحنی افسرده و خالی از هرگونه کینه ای به آرامی گفت: «فریبا، نامزد بازیافته ت کجاس؟ نکنه چون می دونست من به این جا میام از اومدن امتناع کرد؟»
    ‏همان طور که سرم پایین بود، گفتم: «نه، وجود تو دیگه برای فرید مشکل آفرین نیست. اون مدت هاس که آروم شده.»
    ‏ازگوشه چشم نگاهی بی معنا به من کرد وگفت: «مشخصه. حالاکه دیگه از داشتن تو مطمئنه لزومی نداره که حساسیت داشت باشه.»
    پوزخندی بر لبانم نشت وگفتم: «شایأ حق با تو باشه.!»
    ‏با شنیدن حرف من مثل این که قلبش یکباره فرو ریخته باشد، با نگاه ناباورا نه اش مدتی مرا ورانداز کرد و عاقبت گفت: »سیروس به چه علتی منو به این جا دعوت کرده؟ برای ...»
    ‏به میان حرفش پریدم وگفتم: «به هر علتی بوده، بی غرض بوده و قصد اهانت نداشته. مطمئن باش که کسی از روابط گذشته ما اطلاعی نداره. همه مثل من، تورو در زندگیم فقط به اسم علیرضا می شنا سن. هیچ کس فامیل تورو نمی دونسته و حالا هم بر اثر یه سوءتفامم به این جا دعوت شده ی.»
    ‏آه خسته ای از نهاد برآورد وگفت: «شما چندتا خواهرین؟»
    با تانی گفتم: «فقط سه تا.»
    ‏با دلزدگی خاصی گفت: «نترس، چهارمی رو مخفی نکن. ایمان داشته باشی که باهآش ازدواج نمی کنم. خوب می دونم که دوست نداری وقت و بی وقت چشمت به من بیفت و ریشخند روزگار و بچشی.»
    ‏با ناراحتی و استیصال گفتم:«لزومی به پنهان کاری نیست. ما فقط سه خواهر هستیم. چهارمی ای وجود نداره.»
    ‏با چشمان گشاد گفت: «پس قطعأ سیروس دیو ونه شده. امیدوارم که دیگه هیچ وقت چشمم بهت نیفته. سعی کن عروسک دیگه ای توی زندگیم خلق نکنی.» و با قیافه ای شکسته و غضبناک از جا بلند شد و به طرف در رفت.‏
    در این لحظه سیروس از آشپزخانه خارج شد و به علیرضاگفت: «علوی جان، کجا با این عجله؟ مثل این که فراموش کرده ی امشب شام مهمون منی!»
    ‏با چشمانی شرربارگفت:«تو دیو ونه ای !برای خردکردن آدم ها راه های ساده تری هم هست. نیاز نبود راهو انقدر طولانی کنی. نزدیک دو ساله داری روی من کار می کنی و حالا که خپلی دیر شده، منو پای گورستان رسونده ی؟ جدآ از خودت خجالت نمی کشی؟»
    ‏با این حرف از خانه خارج شد. سیروس به دنبالش رفت و در خانه را بست. مادرم نزدیکم آمد وگفت:«فریبا، چه حرفی زدی که مثل ترقه منفجرش کردی؟ »
    شانه ها را با بی خیالی بالا اندا ختم وگفتم: «نیازی نبود حرفی بزنم. با دیدن همدیگه همه رازها برملا شد. علوی همون علیرضا بو!»
    ‏مادرم مثل این که یک باره جا خورده باشد، با چشمان از حدقه درآمده ‏گفت: «علیرضا؟ پناه بر خدا! چطور ممکنه؟»
    پوزخند بی معنایی زدم و از جا بلند شدم. با نگرانی گفت:«کجا می ری؟»
    ‏به سادگی گفتم: «خونه. چون دیگه اعصاب جواب دادن به بقیه رو ندارم. شما هر جوری دوست دارین برای بقیه توضیح بدین.»
    ‏از در خانه خارج شدم و به طرف آژانس نزدیک خانه فریال رفتم، اتومبیلی گرفتم و به خانه رفتم. نمی دانستم که پس از این همه فراز و نشیب، باید به این اقبال بخندم یا گریه کنم. مثل مسجمه سنگی گوشه ای از اتاقم کز کرده و به آسمان خیره بودم. به حماقت بشر می خندیدم که چگونه همیشه انتظار معجزه را می کشد. نهایتی مسخره ای که پیش رویم گاه شاد و گاه غم انگیز جلوه می کرد، بازی ای بیش نبودکه جز آزار، حاصل دیگری نداشت. اندوه سالیان، تمامی سنگینی اش را روی شانه هایم نهاده بود و ‏دیگر تمایلی به شرکت در بازی نداشتم. وسوسه های دردآور و حقایق رنگارنگ، اوهام نیالوده ام را به رذالت کثیفی سوق داده بود؟ رذالتی آمیخته به تمسخر،که دست و پایم را برای رفتن به سوی آرامش بسته بود و صحنه ای از رخوت را در پیش چشمم به تصویرکشانده بود. تاخیر برای یافتن نیافته ها بیش از این جایز نبود.
    ‏از جا بلند شدم، لباس هایم را عوض کردم و به بستر خواب رفتم، چرا که دلیلی برای بیشتر بیدار ماندن نبود. قطعأ با اندیشیدن به سرم می زد و از زندگی بیزار می شدم. وسوسه شگرفی ستون اول خط افکارم را تسخیر کرده بود، وسوسه گفتن حقیقت به علیرضا، ولی دیگر خیلی دیر شده بود و علیرضا برای همیشه رفته بود.
    ‏با همین افکار بودکه به خواب رفتم. پس از چندی، با صدای زنگ خانه از خواب پریدم. اولش گیج بودم که چه کسی ممکن است باشد. بعد فهمیدم که حتمأ پدر و مادرم هستند. ولی قبل از این که برای بازکردن در از اتاقم خارج شوم، صدای پدرم را شنیدم که از آیفون می گفت: «شبتون به خیر! بفرمایین تو.»
    ‏اصلأ نمی دانستم که پدر و مادرم چه ساعتی به خانه مراجعت کرده اند. فقط وقتی که چشمم به ساعت افتاد، دیدم درست دوازده و نیم است. قبل از این که بتوانم افکارم را سامان بدهم، پدرم وارد اتاق شد وگفت: «فریبا، لباس هاتو بپوش که مهمون داری.»
    ‏با حیرت و خواب آلودگی وصف ناپذیری گفتم: « ‏کی این وقت شب به این جا اومده؟»
    ‏سر تکان داد وگفت:«شانسه که این وقت شب سراغتوگرفته. اگه برگرده، دیگه پشت سرتو نگاه نمی کنه.»
    ‏از جواب نامانوس او خیلی جا خوردم. در حالی که لباس هایم را می پوشیم، حدس زدم که علیرضاست. ولی امکان نداشت، چون عنلیرضا نشانی این جا را نداشت.
    چند دقیقه بعد در باز شد و علیرضا با چشمانی پر حسرت و گداخته قدم به درون اتاق گذاشت. توهمی شعله ور و عرفانی بر هستی ام سایه افکنده بود و حیران وگنگ و تسلیم، بر جای میخکوب شده بودم. چند بار طول و عرض اتاق را طی کرد. وقتی دید حرفی برای گفختن ندارم، با شکیبایی وافری که به درد چنین لحظاتی نمی خورد،گفت: «شب ها از توی همین اتاق به من تلفن می زدی؟»
    نگاهی به اطراف اندا ختم و با بی علاقگی کاذبی گفتم: «آره. چه فرقی می کنه ازکجا بوده؟»
    ‏لبخندی از سر شیفتگی برلبانش نقش بست و با دیدگان پرتردیدگفت: «همیشه دلم می خواست ببینم این جا چه شکلیه. »
    ‏شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «خب می بینی که همه چیز آبیه، چون به رنگ آبی زنگاری علاقه زیادی دارم.»
    ‏مثل این که تازه چیزی را به خاطر آورده باشد،ناگهان گفت: «فریبا،چرا وقتی با من روبه رو شدی، از بیان حقیقت خودداری کردی؟ دلت می خواست تمام زحماتت به هدر بره؟ در طول این همه تلاش، هدفت فقط دیو ونه کردن من بود؟»
    ‏با عصبانیت گفتم: «اگه هدفم دیو ونه کردنت بود،کارم خیلی ساده بود، چون روز اولی که باهات برخورد کردم، از نظر ظاهری تفاوتی با یه دیوونه نداشتی. من فقط سعی کردم از حقیقت اگاهت کنم.»
    ‏در حالی که سعی می کردگناهی را به من القاکند، گفت: «اگه حقیقت انقدر مهم بود، پس چرا چند ساعت پیش از افشای اون هراس داشتی؟ حقایق عینی ، فقط بر طبق سلیقه شخصی هرکس باید آشکار یا پوشیده ‏بمونند اون همه منطق و یکرنگی به این جا می رسه که خود تو ردکنی و برای رویارونشدن با حقیقت،مثل آدم های ترسو یه گوشه ای مخفی بشی؟ نه،شهرزادقصه گوی من باهمه پنهانکاری هاش ،دست کم جسارت افشای دروغ هاشو داشت وبا طینت خالصش، به همه دروغ هاش اذعان داشت.»
    ‏برای این که بحث را عوض کنم،گفتم: «این جا روازکجا یادگرفتی؟»
    در حالی که با ولع سیری ناپذیری به دور و بر اتاق نگاه می کرد،گفت: «وقتی که جریان فرید و فوتشو از زبون سیروس شنیدم، نشونی این جا رو گرفتم و صبر کردم تا در ساعت موعود به این جا بیام. مثل این که ساعت دوازده ونیم شب زیبا ترین لحظات زندگی منه.»
    ‏در حالی که هنوز هم ازش می ترسیدم،گفتم:«خب حالا که به حقیقت پی بردی، اومده ی این جاکه چی بشه؟ قصد داری محاکمه م کنن؟»
    ‏با لبخندی پرتشویش گفت: «محاکمه ای درکار نیسست. فقط اومدم بدونم که چرا فرارکردی. خوب می دونم که قصد ازدواج داری. با من خصومتی داری که بعد از شناختنم حاضر به تفکر و تعمق نشدی؟»
    ‏با پوزخندی ابلهانه گفتم: «خیلی ببخشین، مثل این که تو زود تر از من فرارکردی!»
    ‏در حالی که از شدت کلافگی به خود می پیچید،گفت: «منظور من فرار از ازدواجه، نه چیز دیگه.»
    ‏حیران وسرگشته گفتم: «من از ازدواج فرار نمی کنم.»
    ‏با عصبانیت وغیظ شدیدی گفت: «پس مثل این که فقط مشکل اماسی منم. این طور نیست؟»
    ‏سرم را پایین اندا ختم، چون شهامت شکستن غرورش را نداشتم. ‏کمی صبر کرد و چون دید قصد ندارم به این سؤالش جوابی بدهم، با چشمانی پرمهر و عطوفت گفت: «فریبا، چرا با من سر ناسازگاری ‏می زاری؟ مگه من چه ظلمی در حق توکرده م که این طوری مغضوبم می کنی؟»
    ‏به آرامی با ثدایی ضعیف و گیرا گفتم: «ما قبلأ با همدیگه همه حرف هامونی زده یم. تو خوب می دونی که نمی تونم سایه سنگین نازیلارو تا روز آخر در زندگیم تحمل کنم. تو باید باکسی ازدواج کنی که...»
    ‏با فریاد به میان حرفم دوید وگفت: «نازیلا همیشه در زندگیت بوده و خواهد بود! چه من باشم، چه نباشم.»
    ‏در حالی که شدیدأ جا خورده بودم ،پرسیدم: «منظورت چیه؟ نازیلا هرگز در زندگی من وجود نداشته و نخواهد داشت!»
    ‏مثل این که از حرفش پشیمان شده باشد، سرش را به زیر اند اخت و با لب گزه نامفهومی، ازگوشه چشم مشغول بررسی من شد و جوابی نداد. دوباره گفتم: «علیرضا، منظورت از حرفی که زدی چی بود؟»
    ‏در حالی که گوشه لبش آویزان بود، با دلخوری گفت: «یه پرت و پلایی گفتم نمی خواد به حرف هام زیاد اهمیت بدی!»
    ‏حس می کردم چیزی را از من مخفی می کند. شدیدأ عصبی شده بودم. قطعأ جریان اسفندیار و خانم منور دوباره داغ شده بود، و یا این که مشتی شایعات و اراجیف به گوشش رسیده بودکه چنین ارتباطی را در مغزش شکل داده بود. با حالتی غضبناک و مستأصل گفتم: « خوشبختانه یا بدبختانه من به حرف هات اهمیت دادم و باورشون کردم. حالا می خوام بدونم که چه کسی این مزخر فاتو در مغز تو فروکرده.»
    ‏با لبخندی شیطانی و اغوا گرانه گفت: «فکر می کنی به این سادگی ها از من حرف درمیاد؟ نه، عزیزم، حالا حالاها بایدنازمو بکشی. تازه باید قول بدی که هرگز صدات درنیاد، وگرنه ممکنه فاجعه ای درست کنی.»
    ‏در حالی که دهانم از تعجب باز مانده بود، چشمم به چهره تمسخر آلود ‏و پرتردیدش افتاد. درک نمی کردم که قصد شوخی کردن دارد یا واقعأ جدی می گوید.با بی صبری طاقت فرسایی گفتم: «علیرضا، اگه این وقت شب قصد لودگی داری، زمان خوبی رو انتخاب نکرده ی،چون ...»
    ‏با چشمانی شوخ و واقعگرا گفت:«هی، هی، زود قضاوت نکن، چون اصلأ باهات شوخی ندارم. یادته یه روز بهت گفتم توی زندگی تو رازی هست که دیر یا زود بهت می گم؟ یادته؟»
    ‏با حرکت سر حرفش را تایید کردم و منتظر ادامه صحبتش شدم. ولی مثل این که قصد داشت از کنجکاوی من سوء استفاده کند و سر به سرم بگذارد. در حالی که شدیدأ دلخور شده بودم،گفتم: «علیرضا، من به زندگی تو وارد شدم چون می خواستم از حقایق اگاهت کنم. حالا تو زیر بار دین منی، چون من در آگاه ساختن تو تعلل فکردم، و حالا نوبت مقابلهبه مثل توئه که حق دوستی رو به جا بیاری.»
    ‏صدای قهقهه خنده اش به آسمان رفت وگفت: «آره، خیلی برای گفتن حقیقت عجله داشتی، تا حدی که مجبور شدی شب های متوالی نقش شهر زاد قصه گو رو بازی کنی و تا تونستی، از دست انداختن من خندیدی. حقیقتأکه بلدم چه جوری جبران کنم»
    ‏در حالی که از قهقهه خنده اش، آن هم در آن ساعت شب،سخت مایوس ونگران شده بودم،گفتم: «خیلی خب هر وقت که دلت خواست، مُقُر بیا. نه اجباری درکاره، نه عجله ای. فقط بدون که من برای تو ناشناس بودم، ولی تو برای من نه، وهمین وجه تمایزباعث می شه که بازی تو رنگ مسخره ای به خودش بگیره. حالا هم اگه خیال نداری حرف بزنی، بهتره به خونه ت بری و بذاری استراحت کنم.»
    ‏با تردیدی جانسوزگفت: «شب های زیادی از اضطراب حل معمای وجود تو در زندگیم بی خواب موندم. می خوام امشب خواب به چشمت ‏نیاد تا حال منو تجربه کنی.»
    ‏پشتم را به اوکردم و با صدایی منزجرانه گفتم:«همیشه فکر تلافی و ‏انتقامی!فکر می کنی این خصلت قشنگیه؟»
    خیلی جدی و بی پرده گفت: «نه!»
    گفتم: «پس چرا همیشه کینه جویی می کنی؟»
    ‏با خنده ای کشدارگفت: «فقط دارم حالت های روحی تو رو محک ‏می زنم. مثل این که این کار بهم لذت می ده.»
    ‏برگشتم و مستقیم توی چشم هایش خیره شدم وگفتم: «پس بفرمابین که بنده موش آزمایشگاهی جناب عالی هستم،نه؟»
    ‏کمی خودش را جمع و جور کرد و با تاسفی ناگهانی گفت:«می تونی بعد از فهمیدن حقیقت آرا مشتو حفظ کنی واین رازو برای همیشه در دلت ینهون کنی؟»
    ‏با اعتماد به نفس کامل گفتم: «آره. من از خودم مطمئنم. تو چطور؟» نفس بلند و آه آلودی از نهاد برآورد و به آرامی گفت: «هرگز فکر نکردی که چرا انقدر به نازیلا شبیهی؟»
    ‏با بی خیالی شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «برام اهمیت نداره. بهت گفته بودم که نمی خوام سایه نازیلا دنبالم باشه.»
    ‏با تحکم بی سابقه ای گفت: «ولی تو مجبوری وجود نازیلا رو در ذهنت شکل بدی، حتی اگه وجود نداشته باشه، چون...» در این جا سکوت کرد و از جا بلند تشد وگفت: «توی خونه شماکسی عادت به گوش ایستادن فداره؟»
    ‏با تمسخری دردآلودگفتم: «این جا دلیلی برای این کار وجود نداره.» دوباره سر جایش نشست وگفت: «تو نیمه گمشده ای داشتی که هرگز لمسش نکردی. نازیلا رو می گم.کسی که از بدو تولد ربوده شد و در طول ‏زندگی هم هرگز به هم برخورد نکردین !»
    ‏حس کردم که قصد دارد از احساسات معصومم استفاده کرده، قصه ای کثیف و ناباورا نه در ذهنش خلق کند. با عصبانیت گفتم: «علیرضا، دیگه حاضر نیستم به این چرندیات گوش بدم. فکر می کنم به اندازه کافی دروغ تحویل همدیگه داده یم. دیگه وقتش شده که لباس تز ویرو از تنمون در بیاریم. هنوز نفهمیده ی که دروغ چاره ای برای تسلی نیست؟»
    ‏سر تکان داد وگفت: «به ارواح خاک نازی قسم می خورم که نازی خواهر دوقلوی تو بود. اینو پدرش قبل از این که فوت کنه بهم گفت. می خوای باورکن، می خوای باور نکن ، اما با یه تحقیق ساده می تونی به حقیقت پی ببری.کسی که نازیلارواز آغوش مادرش جدا کرد وبه خانم و آقای منور سپرد هنوز در قید حیاته !»
    ‏در حالی که چشم هایم از حدقه درآمده بود،گفتم: «از چی حرف می زنی؟اگه حرف های تو صحت داشت، حتی یه باراز دهن مادرم کلمه ای در مورد ش می شنیدم. این امکان نداره!تو فقط داری روی شباهت ما قضاوت اشتباه می کنی.»
    ‏لبخندی زد وگفت:«با دروغ چه چیزی به دست میارم؟تورو؟ زندگی نازیلا رو؟ یا فکر می کنی اون قدر احمقم که با این حرف ها برای خودم وجدان می خرم؟ نه، فریبا، هرچی که بهت گفتم حقیقت بود. خانم منور اوایل ازدواجش دو بار بچه دار شد و هر دو در لحظه تولد فوت شدن. وقتی که بچه سومو حامله می شه،وضع روحی وحشتناکی داشته. تقریبأ از حسرت داشتن یه بچه سالم چیزی به دیوونه شدنش باقی نبوده و قسم خورده بوده که اگه سومی هم به سرنوشت بچه های قبلیش دچار بشه، خود کشی می کنه. مادر تو و خانم منور در یه روز و در یه مکان وضع حمل می کنن و متأسفانه بچه سوم خانم منور مرده به دنیا میاد. آقای منور، بر ‏خلاف اصول انسانیت، فقط و فقط به خاطر بقای سلامت روحی همسرش، بچه رو با موافقت مامای مربوطه مخفیانه می دزده. به خانم منور حرفی از این مسئله نمی زنن. مادر تو هم هرگز متوجه نمی شه که دوقلو حامله بوده. بعدها خانم منور دوباره حامله می شه و اسفندیارو به دنیا میآره. از اون روز آقای منور وجدان سنگینی پیدا می کنه و با سعی بسیار در جستجوی خونواده شما سرگردون می شه. البته موضوعی با خانم منور در میون نمی زاره و این کارو موکول به زمانی می کنه که پدر و مادر نازیلا رو پیدا کنه. ولی هرگز ردی از اونها به دست نمیاره. بعد بچه های دیگه ای قدم به زندگی اونها می ذارن که هرکدوم به نوبه خود قسمتی از محبت آقای منورو تصاحب می کنن، تا جایی که کم کم تمامی علاقه و مهر پدریش نسبت به نازیلا از بین می ره، و این یه معضل بزرگ برای سلب آسایش زندگی خصوصی اونها می شه ، چرا که خانم منور نازیلا رو فرزند ارشد وگل سر سبد همه بچه هاش می دونسته. آقای منور تا روز مرگ جرئت بیان حقیقتو به همسرس پیدا نکرد. من زمانی روی این مسئله حساس شدم که نازیلا توی حرف هاش، بی علاقگی و تنفر خاصی رو نسبت به پدرش ابراز کردی و من با کنجکاوی دیو ونه وارم این حقایقی از آقای منور استخراج کردم. بعد اون حوادث پشت سر هم ردیف شدن و من از زندکی نازیلا خارج شدم. روز اولی که تورو دیدم،گذشت زمان همه چیزو از خاطرم برده بود و فکر می کردم خود نازیلا هستی. اما عصر اون روزکذایی، وقتی که به مطبت اومدم و به صحت حرف هات پی بردم، فهمیدم که خواهر دوقلوی نازیلا هستی. برای همین هم دیگه مزاحمت نشدم و دنبال سرنوشتم رفتم. تا این که یه شب ساعت دوازده و نیم تلفنم به صدا درا ومد.»
    ‏در این جا آه بلندی کشید و به سکوتی وهم آور فرو رفت، و من ماندم و ‏دنیایی از بهت. نمی تو انستم نوع احساس خودم را تشخیص بدهم. بیشتر از ندیدن نازیلا تاسف می خوردم تا از پیچ و خم تقدیرم. حس می کردم که سال هاست خواب بوده ام، و هم اکنون از خواب پریده ام و به رویای مسخره ای می خندم. حالا دلیل آن شباهت شگفت انگیز را هضم می کردم سیلی محکمی به باورهای خودخواها نه ام خورده بود. درد دیریافتگی و برودت و لرز مرگ آن چنان ریشه های درونی ام را تکان می دادکه حس می کردم هرگز فردایی وجود نخواهد داشت. همه چراغ قر مزهای سرنوشتم یکی یکی داشتند سبز می شدند. یکی از این چراغ سبزهای رخوت آفرین، مستعد بودن خون من برای سلول های سرطانی بود. اگر خواهر دوقلویم به این مصیبت گرفتار شده بود، هیچ بعید نبودکه سرانجام من هم به همان جا ختم شود. اما دیگر از تصور مرگ هم به وحشت نمی افتا دم. ‏مدت زمانی طولانی توی لاک خودم بودم. زمانی که به هوش آمدم، دیدم ساعت سه و نیم نصف شب است و اثری از علیرضا نیست. مثل اینکه همان اول با دیدن بهت زدگی من آن جا را ترک کرده بود. حالا بعد از این تکلیف من چه بود؟ آیا درست بودکه پدر و مادرم هرگز به هویت نازیلا پی نبرند؟ البته با فهمیدنش هم چیزی جز درد و الم و تنفر به دست نمی آوردند. پس همان بهترکه حسرت فرزندی ندیده را به آنها القا نمی کردم. شاید این طوری همه آسوده تر می بودند.کاش زمان به عقب برمی گشت و من برای چند لحظه ای، خود را درکنار نازیلا می یافتم و همه حرف های کهنه نشده را با زبان نگاه، در چشمانش می خواندم. افسوس!
    ‏کاش دست کم می دانستم که نازیلا از حقیقت آگاه بوده یا نه. قطعا می دانسته، اما راه گریزی برای رسیدن به پدر و مادر حقیقی اش نداشته. طفلک معصوم چه دردی کشیده!
    ‏ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم که به علیرضا زنگ بزنم، ولی با دیدن ساعت از این کار منصرف شدم. دلم می خواست بدانم که نازیلا حقیقت را می دانسته یا نه، دنبال من می گشت یا نه. این خیلی برایم مهم بود.
    ‏در همین افکار بودم که تلفن به صدا درآمد. فوری قبل از این که کسی بیدار شود،گوشی را برداشتم. خوب میدانستم که کسی غیر از علیرضا نیست. به آرامی گفت: «سلام !»
    گفتم: «سلام. چطوری بدون خداحافظی رفتی؟»
    ‏پوزخندی زد وکگفت: «من خداحافظی کردم ، ولی توگوشی برای شنیدن نداشتی. می خواستم یادداشتی برات بنویسم و برم دنبال کارم،ولی دیدم بهتره مدتی تنهات بذارم تا زمان تسکینت بده، و بعد باهات صحبت کنم.»
    ‏پس از مدتی سکوت گفتم:«نازیلا از حقیقت مطلع بود؟»
    فوری جواب داد:«تا اون جایی که من می دونم، نه.»
    ‏آه عمیقی کشیدم وگفتم: «خوشحالم که دست کم من قبل از مرگم به حقیقت پی بردم. مادامی که زنده م، به یادش هستم و براش دعا می کنم.»
    با تانی کشداری گفت: «پس تو هم با من موافقی که می گم نازیلا همیشه در زندیت خواهد بود؟»
    ‏به جای این که جواب بدهم ، در بهت توفانی خویش فرو رفتم و بی اختیارکفتم: «اومده یم که چی کارکنیم؟گذشته رو پیدا کنیم یا آینده رو؟ کجا می ریم؟کس چه می دونست که... نه، احمقانه س ! یعنی... یعنی درست در زمانی که نازیلا می رفت تا برای همیشه آروم بگیره، فرید هم ناگهان منو ترک کرد. این زمینه برای چه اتفاقی در تقدیر من قلم خورده؟ برای قرارگرفتن سر راه علیرضا؟ حالا خوب می فهمم که فرید می تونست منو ترک نکنه. فقط از طرف اقمار و ستاره ها موظف به این کار شده بود.
    بعد ازمدت هاکه برگشت هم دیگه تقدیر فرصتی بهش ندادکه فرید پاک و بی آلایش روز اول بشه. و اما سرنوشت علیرضا!یه نیرویی اونو در حجاب بی خبری حفظ کرد تا من مأمور آزادیش بشم؟ چی باعث شدکه سال ما در یه نقطه درجا بزنه تا من از راه برسم؟ اگه این قصه در باورهایم شکل بگیره، دیگه هدفی برای زیستن وجود نداره. پس همه ما جز چندتا عروسک مسخره چیز دیگه ای نیستیم! عروسک هایی که فکر می کنن ارزش و بهای انتخاب دارن، در حالی که فقط در بی عملی گنگ خودشون، دل به راهی می میارن که اجتناب ناپذیره.»
    ‏در تمام طول مدتی که با خودم حرف نی زدم، علیرضا خاموش و باوقار به صدای شکسته من گوش سپرده بود و سخنی نمی گفت. به این جاکه رسیدم، باگرفتگی نگران کننده ای گفت: « ‏تو اختیار داشتی که منو به خودم وابذاری و بری دنبال سرنوشتت، ولی این کار رو نکردی.کسی تیغ دم گردنت گذاشته بود؟ خیلی بی انصافیه که هرجا درمی مونی، تقدیر تو سرزنش کنی و با بهانه بی عملی وجدانتو جلا بدی. وجدان آدم آینه درخشانیه که از بدو تولد با پوشش لطیفی از پشت حفاظت می شه. اون پوش لطیف در حقیقت از یکرنگی های ما با منطق و ایمانمون سرچشه می گیره. هرچقدرکه در سراشیب زندگی بیشتر به خودت نیرنگ بزنی، آینه وجدانت سریع تر زنگار می گیره. وقتی که آ ینه وجدانت مملو از زنگار شد، دیگه خود تو هم نمی شناسی، و به جایی می رسی که با دیدن تصویر مات و خؤاب آلوده ت در آینه، می گی من عروسک مسخره ای بیش نیستم. پس تفاوت هیتلرهاکه تخم لعن و نفرین آیندگانو برای خود تون می کارن، با پیامبرها که شکوفه های عشق و ایمانی به بار می شونن، درکجای معرفت انسانی شناخته می شه؟گلایه های خام تو درست مثل بی خبرهاییه که کارهای منفی و مثبت زندگی رو ندیده می گیرن و می گن جهان برای ‏ارضای هوسی های من خلق شده. نه، فریبا، تو مخلوق کوچکی بین میلیاردها همنوعت مستی که مثل بقیه در سرنوشت خودت ثابت قدمی و راهتو انتخاب می کنی. می تونی تا سال های سال مثل یه بیوه عتیقه به غرغر کردن بپردازی و دور خودت بگردی. اما راه دومی هم وجود داره که حق انتخابش با خودته. می تونی به زندگی سلام بدی و حیاتو با همه شگفتی هاش در بطن وجودت به تحرک در بیاری. ازدواج کنی و مثل همه آدم ها مشکلاتو پشت سر بذاری. روزی هم درست طبق قرارداد های عرفان، جسم خاکی رو رهاکنی و با قلبی که بدهکار غفلت ها نیست، به سوی خالقت برگردی. در هر صورت انتخاب با توشه ، نه با تقدیر! خوب دقت کن، این جا راه تو از همه اعتقاد هات جدا می شه و به سویی پر می کشه که تا به حال فکر می کردی انجام نشدنیه.»
    ‏در حالی که اشک های سردم به آرامی فرو می ریختند،گفتم: «‏راه انجام نشدنی به کدوم طرف می ره؟ می تونی نشونم بدی؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت:«به طرف رهایی از بیهودگی. پوشش غفلت های تو پوسیده شده. باید فکر قالب دیگه ای باشی.»
    ‏با تزلزلی ویرانگر و صدایی بغض آلودگفتم: «‏و لابد این راه رهایی در مسیر ازدواج با تو قرار می کیره ،نه؟»
    ‏مدتی سکوت کرد و سپس با حالتی رنجیده و خونسرد گفت: «نه، به هر جاکه برای تو أرامش بیافرینه ختم می شه. باید ببینی اعتدال و معنویت، تورو به کدوم طرف می کشونه. هر جاکه از بند اسارت رها بودی و نفس آزادی رو استنشاف کردی، بدون که به قالب مطلوبت دست یافته ی.»
    ‏از اهانتی که به علیرضاکرده و حرف هایش را مغرضانه تلقی کرده بودم،سخت شرمگین و خجالت زده بودم. ولی هیح کلمه ای مرا یارای پورش نمی بخشید.گویی خود ش هم از این مسئله آگاه بود، چون وقتی که سکوت مرا دید،گفت:«فریبا، بهتره حالا در آرامش کامل بخوابی و سعی کنی که صبح با ماهیت دیگه ای از خواب بیدار بشی. شب به خیر!»
    ‏با نگرانی از بدهکاری ام در مورد معذرت خواهی،گفتم: «دیگه باهام تماس نمی گیری؟»
    ‏با صدایی لرزان و شکننده گفت: «فکر نمی کنم. چون امشب باید همه چیز تموم بشه. دوست ندارم فکزکنی من هم جبر دیگه ای در زندگیت هستم. می خوام بعد از این بری دنبال راه موعودت.»
    ‏در حالی که گوشی تلفن در دستم می لرزید،گفتم: «اگه راه موعودمو پیداکردم و شهامت رفتن به طرفشو نداشتم چی؟»
    ‏پوزخندی زد وگفت: «یا اون قدر بشین و فکرکن تا شهامتشو پیدا کنی، یا از سرش بگذر، چون انتظار های طولانی هم فرقی با غفلت ندارن.»
    ‏از این که منظور مرا می فهمید و خودش را به نفهمی می زد، شدیدأ مستأصل شده بودم. چطوری وبا چه نیرویی می تو انستم بهش بگویم که از هم اکنون راهم را شناخته ام، ولی وی در بسته را نمی گشاید؟ آیا حقیقتأ نمی فهمید؟
    ‏این سکوت مرگبار مدتی ادامه یافت و عاقبت علیرضاگفت: « فریبا، شب به خیر!»
    ‏به آرامی گفتم: «دیگه شب تموم شده. بهتره بگم خدا حافظ، چون فردا روز دیگه ایه.»
    ‏با صدایی نامفهوم گفت: «خداحافظ!»

    پایان فصل یازدهم
    صفحه 256



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/