صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 22

موضوع: سایه های تردید | رکسانا طاهری

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    سایه های تردید | رکسانا طاهری

    96432818612401271843444
    مشـخصات:
    سایه های تــــردید........ رکسانا طاهری
    انتشــــارات......پیکان
    نوبتـــــ چاپ اول..............1380
    287صــــفحـــــه ........و13 فـــــصــل



    پشت جلد کتاب

    خداوند وقتی گل انسان را می سرشت علاوه بر تنفر ،خشونت وتکروی،احساس قشنگی هم در قلبش به ودیعه گذاشت.عشق؛همان که ستون های نا مرئی کاخ بشریت برآن استوار شده.همان که تاریخ را هدایت کرده وخواهد کرد.همان که اگر نبود تفاوتی با حیوان نداشتیم.عشق ؛نیرویی که بیشتر به انرژی شبیه است تا به احساس ،نیرویی که شعرا وعاشقان وجان باختگان بدون آن سوختی برای تشکیل ماهیتشان پیدا نمی کردند.تو در پهنۀ اقیانوس بی کران خونسردی بدون عشق ودوست داشتن مثل قطره ای هستی که در چرخه تبخیر وباران گرفتار می شود وپیوسته به آسمان می رود وبه دریا باز می گردد .غریبه،از این دور تسلسل خسته نمی شوی؟

    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل اول
    قسمت 1

    صبح یکی از روزهای پاییزی بودکه برای خریدن چند کتاب از در بخانه خارج شدم. هوا از رطوبت غلیظی آکنده شده بود و سرمایی نه چندإن سخت،گونه ها. و لب ها و بیبی ام رإ نوازش می داد. هوس کردم که پای پیاده به خرید بروم. از بی تحرکی و انفعال خسته شده بودم. دلم من خواست کمی قدم بزنم و پسازمدت ها کار وحرف، اندکی هم با طبیعت تنها باشم. منزلم در مجإورت پارکی بودکه در حاشیه خیابان قرار داست و تأ مسیر زیادی می توانستم از منإظپر دلپذیر فضای آزاد بهره مند شوم.
    ‏وقتی با اولین قدم هایم برگ های خزان زده را ویران کردم، احساسی زشت و ناهنجإر وجودم را تحت الشعاع قرار داد. دلهمره عجیبی داشتم و با لمس خزان، دوباره همان حس لعنتی نهفته در حال بیدار شدن بود.گذشتهمتل تیری زهرآگین، درحال فرونشستن به اعماق دیدگانم بود. لحظه ای ایستادم و چشم هایم را بستم. فکر می کردم با این کار تمدد اعصاب می کنم و با ندیدن محیط، گذشته هم به راه خودش می رود. اما بی فایده بود. مضطرب و سرگردان به راه افتادم. پریشان تر از آن بودم که بتوانم تسلط روی طرز نگاهم داشته باشم. آدم های رهگذر برایم مثل تعدادی احمق بودندکه جز تصوری ظاهری، معنای دیگری نداشتند. مثل این که از همه ‏بیزار بودم. تنها دلسوزی ام از بابت برگ های بی گناهی بودکه با سروصدای بیار در زیر پاخایم له و لورده می شد ند.
    ‏مدت ما بودکه با مشغله های جورواجور خودم را سرگرم کرده بودم تا به گزشته و جهنم مذابش فرو نروم. ولی حالا ناخواسته آن چنان در حال فرود بودم که شاید با برگشتن هم نمی تو انستم از این ورطه متعفن بگریزم. خیلی اوقات دلم می خواست مواد مذاب گذشت را سرد و خاموش کنم، اما به واسطه فرار از آن هرگز نمی تو اسنتم در جای خویش محکم بایستم. اغلب حس می کردم اعتماد به نفس لازم را برای رویا رویی باگذشته ندارم. نمی دانستم که مقصر بوده ام یا نه. نمی دانستم چگونه پیش آمده بود و هرگز هم برایم قابل هضم نبود. شاید روزی آن شهامت را پیدا می کردم که با خودم به قضاوتی عادلانه بنشینم، ولی هنوز آمادگی این گشایش را نداشتم. شاید هم داشتم و به خویش اطمینان نداشتم.
    ‏در آن لحظه چشمم به نیمکتی افتاد و بی معطلی روی آن نشستم. چندتا پسربچه مشغول بازی با توپ بودند و سروصدای عجیبی به راه انداخته بودند. از خیره شدن به آنها بیشتر عصبی می شدم، ولی خوشبختانه قبل از این که به سراغ نیمکت دیگری بروم، آنها از آن جا دور شدند. من ماندم وسیل مهارنشده گذشته ای که جز ابهام، ارمغان دیگری نداشت. بازگشتم به مدتها قبل، به روزهایی که با طراوت و شآدابی وافری رهی سرنوشت بودم. ای کاش تشویق های بی حد وحصر خانواده ام باعث آن ازدواج نمی شد! از روزی که فرید به زندگی ام وارد شده بود، همه چیز به هم ریخته بود. التهاب اولیه عشق دروغین او از یک طرف و احساسات احمقانه و رویاگونه من از طرفی دیگر، زندگی ام را به تباهی کشیده بود. چه کودکانه گوشم را گاهواره اراجیف سحر آمیزش می کردم و با وعده و وعیدهای دور و درازش، خویش را به اعماق باتلاق های مرگبار می کشاندم. اکرجه ‏حالا دیگر مدت ها بودکه نمی دیدمش، نوار خاطرات طولانی گذشته هنوز هم گاهی به صدا درمی آمد و آزارم می داد.
    ‏با حرفه ای که در آن غوطه ور بودم، خیلی عجیب بودکه نمی تو انستم خودم را درمان کنم. مدت ما در خانه فرید به خواندن رشته روانپزشکی مشغول بودم،اما چه دربطن آن و چه پس از آن، از فراموشکردن همه چیز عاجز بودم. مثل این که هیح کس به اندازه خودم.در زنده نگه داشتن خاطرات مصر نبود. احمقانه است آدمی از چیزی بگریزدکه نزدیکتر نیست و.یا شاید حتی وجود خارجی ندارد.
    ‏روز اولی که فرید را دیدم، در مجلس عروسی پسر عمویم بودکه با خواهر او ازدواج می کرد. از همان لحظات اول با نگاه اغوا گرانه اش مرا سحر کرد و بی هیچ گونه سخنی در ابتدای راه قرارم داد. پس از آن تلفن های پشت پیغام شروع شد و آن قدر پاپی من و خانواده ام شد تا راه هرگونه تفکری را بر من بست.
    ‏زمانی که با فرید ازدواج کردم، بیست سال بیشتر نداشتم و سال دوم دانشکده روانپزشکی بودم. دوتا خواهر کوچک تر داشتم که پدرم عقیده داشت تا من ازدواج نکنم، آنها پشت چراغ قرمز باقی می مانند. خواهر بعد از من فریال بودکه یک خواستگار خوب و روشنفکر و تحصیلکرده داشت و معطل ازدواج من بود. خواهرکوچک ترم هم فلور بودکه شانزده سال بیشتر نداشت و هنوزبه عرصه ازدواج نرسیده بود. خانواده ام مدام در گوشم می خواندندکه اگر به خواستگاربه این خوبی جواب رد بدهم، همه مردم فکر می کنندکه عیبی دارم، و من زیر بار حرفها وکنایه های معنی دار فقط می گفتم آمادگی ازدواج ندارم. ولی عاقبت بر اثر مسائلی قراردادی که در اغلب خانواده ها ریشه های عمیقی دوانده، تسلیم ازدواج با فرید شدم.
    ‏فرید سی ساله بود و دو سال می شدکه از خارج آمده بود و با مدرک ‏مهندسق نقشه کشی در شرکت خصوصی اش به کار اشتغال داشت. وضغ خوبی داشت و مایه افتخار و سربلندی خانواده اش بود. روزهای اول چیزی غیر از این از او نمی دانستم. قلبی پر مهر و ظاهری آراسته و چهره ایگرم و جذاب داشت. از نظر تمام فامیل، من خوشبخت ترین دختری بودم که به خانه بخت می رفت. تنها شرطی که برای ازدواج گذاشتم اداهه تحصیلم بود، چرا که تصمیم داشتم پس ازگرفتن دکترایم کارکنم. از کندوکاودرباره مسائل روحی ،روانی لذت خاصی می بردم. فرید هم بدون هیچ گونه مخالفتی شرط مرا پذیرفت و با سادگی تمام ازدواج کردیم.
    ‏اوایل کار بودکه احساص کردم فرید حالت های خاصی به خود گرفت. مدام می گفت: «خسته م. حوصله م از این زندگی تکراری سر رفته.» هرگاه که علت پریشانی اش را جویا می شدم، بدون این که جوابی به من بدهد خانه را ترک می کرد.
    ‏کم کم انعکاس رفتارهای سرد فرید روی زندگی ام سایه اند اخت، و در این میان تنها کاری که از دستم ساخت بود، پرسش کردن بود. ولی فرید هیچ گاه حاضر به گشودن دریچه های قلبش نبود. یک روز چنان واله و شیدایم بودکه حس می کردم در بهشت به سر می برم، ولی به فاصله چند روز ناگهان تغییر رویه می داد و از این رو به آن رو می شد.
    ‏مادرم از افسردگی های ظاهری وکم حرفی ام به نگرانی هایم مشکوک شده بود و مدام علت را جویا می شد، ولی من حاضر نبودم حرفی به کسی بزنم. حس می کردم این حالت فرید دیر یا زود درمان می شود. گاهی هم تصور می کردم که از ازدواج با من پشیمان شده و مرا لایق خویش نمی داند. با این تصور شکایت کردن برایم جز سرافکندگی محض خیز دیگری نبود.
    روزها از پس هم می گذشتند ومن همچنان سردرگم بودم.گاهی اوقات فکر می کردم چون از نظر ثروت در پایه او نبوده ام، دچار چنین تحولی ‏شده. شاید توقع داشته که خانواده من هم مثل خانواده عمویم ریخت وپاش خای بی حد وحصر داشته باشند و هست و نیست خویش را در راه ظاهرسازی از دست بدهند. پدر و مادر من خانواده فقیری نبودند و به حد خودتان دا شتند. پدرم در تمام طول زندگی اش کار کرده بود. دارایی چند میلیاردی نداشت، اما در حد توان خویش به مقداری اندوخته بودکه هیچ یک از ما مشکلی نداشته باشیم. او سر مایه ای راکه برای جهیزیه هر یک از ماکنارگذاشته بود صرف خرید اثاث نمی کرد. با شیر بهایی که از دامادش می گرفت،معمولآ یک خانه می خرید و لوازم ومایحتاج اولیه یک زندگی را در حد خیلی پیش پا افتاده فراهم می کرد تا دخترانش به جای یک مشت اثاث بی مکان، صاحب خانه ای کم اثات باشند. البته خانه های ویلایی بزرگ و مجللی فراهم نمی کرد، ولی هرچه که بود سرپناهی محسرب می شد. چون عقیده داشت که ما برادری نداریم که در روز پیری پشتمان باشد، بنابراین آینده را برای ما تثبیت می کرد. پدرم تصور می کرد که با خرید خانه لطف بزرگی در حق دامادش می کند، چراکه خودش برای خرید خانه اولیه اش، مشقت بسیاری را متحمل شده بود. و قبل از آبی که بتواند لذتی از آسایش نسبی اش کسب کند، در اندیشه رفاه فرزندان، دوباره آلوده کار و تلاش تا سرحد جان شده بود. پدر و مادرم زندگی مخصوص داشتند، مثل این که هیچ چیز مثل نگهداری از ما برایتان اهمیت نداشت، و چقدر هم خوب ما را بی خیال و راحت پرورش داده بودند.
    ‏چقدر دلم می خواست که دوباره کودک می شدم و غرق در رویاهای ناممکن، روزگار را به نحوی دیگر می دیدم. اکنون این طور گسسته و پژمرده، دست اندر کار آینده ای تیره بودم و هیح آرزو یی در دلم نبود.گویی از ازل بی آرزو به دنیا آمده بودم.

    پایان صفحه 7


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل اول
    قسمت 2


    فرید هیچ گاه متعادل نبود. همیشه در حال تغییر و تحول بود. از همه احمقانه تر احساسش نسبت به من بود. هرگز نفهمیدم که آیا واقعأ مرا دوست دارد یا نه. هرگز سعی نکرد با جواب دادن به من وگوش کردن به حرف هایم، درکم کند.گویی از اول مثل دو قطب همنام یکدیگر را دفع می کر دیم.
    ‏هنوز شش ماه از ازدواجم نگذشته بودکه به من پیشنهاد کرد از ایرانی برویم. هوای آمریکا به سرش زده بود. اولش با این پیشنهاد خیلی سطحی برخورد کردم، ولی پس از چندی احساس کردم که ابدأ شوخی نمی کند. وقتی به حقیقی بودن تمایلش پی بردم، با او مخالفت کردم، چون نه از زندگی در کشور بیگانه خوشم می آمد و نه حاضر به رهاکردن درسم بودم. اولین مشاجرات آگاهانه ما بر سرهمین مسئله آغاز شد و ریشه های مسموم این برخوردها، کم کم زندگی ام را به جاده ناهمواری مبدل ساخت که تشنه یک صافی رویایی شد.
    ‏یک روز تصمیم گرفتم بنشینم و بدون دعوا علت بهانه جویی های او را بپرسم. از او پرسیدم توقعش از زندگی چیست.
    ‏با حالتی خونسرد و بی اعتنا گفت: «من ‏به این جا تعلق ندارم. از بودن در این جا بیزارم.»
    ‏دید گان ملتمسم را به او دوختم وگفتم: «فرید، ما چیزی کم نداریم. ما به همین سرزمین تعلق داریم. این جا به دنیا اومده یم و همین جا می میریم. چرا از اصلیت خودت گریزونی؟ چه توهمی باعث شده که خودتو تو ایران زیادی ببینی؟ تو مایه افتخار مردمتی. چرا سعی نمی کنی خود تو با وطنت وفق بدی؟ چه چیزی تو رو آزار می ده؟»
    ‏آه عمیقی کشید و گفت: «نمی دونم. سال ها دوری از وطن، منو به موجود دیگه ای مبدل کرده. این جا احساس آسایش نمی کنم. دلم ‏می خواد به آمریکا برم. این بار اگه برم، دیگه برنمی گردم.»
    ‏با حیرت بسیارگفتم: «ولی فرید، من دارم درس من خونم و نمی تونم بعد از دو سال و نیم درسمو ول کنم. مگه تنها قرار ازدواج من درس خوندنم نبود؟ احساس من برات اهمیتی نداره؟ از چی فرار می کنی؟ از قولی که به من داده ی؟»
    ‏با عصبانیت سرم فریاد کشید: «فریبا، تو عادت داری همیشه یه طرفه قضاوت کنی. درس که مسئله ای نیست. اون جا هم می تونی درسی بخونی.» گفتم: «آره، اما اون جا باید از اول شروع کنم، درحالی که الان تقریبأ وسط های راهم. از اینهاگذشته، من اصلأ دوست ندارم وطنمو ترک کنم!»
    با حالتی سخت ستیزه جویانه گفت: «چقدر منو دوست داری؟» درحالی که از سؤالش جا خورده بودم،گفتم: «نیازی به گفتنش نیست. خودت خوب میدونی که چقدر دو ستت دارم. با این سؤال چی رو می خوای ثابت کنی؟»
    ‏با تحکم کاذبی گفت: «اگه واقعأ منو دوست داشته باشی، به خاطر من ‏به هر جأیی که بگم میایی»
    ‏با قلبی افسرده وکلامی زهرآگین گفتم: «پس تکلیف من چی می شه؟ تو چقدر به من علاقه مندی؟ به همین اندازه که لطف کنی و منو با علاقه م
    ‏تهدیدکنی؟ فکر می کنم زیادی لوسم می کنی!»
    ‏با جواب دندان شکن من ازکوره در رفت و با حالتی منزجرگفت: «متأسفم که زبون همدیگه رو نمی فهمیم. یه روزی پشیمون می شی.»
    ‏در حالی که تمام بدنم می لرزید،گفتم: «تو به خاطر هر دلیلی که راهی شده ی ...»
    ‏قبل از این که جمله ام را تمام کنم، خانه را ترک کرد. عصبی و نگران به دنبالش راه افتادم. قبل از این که اتومبیلش را روشن کند، سوار شدم و ‏گفتم «نمی زارم از زیر حرف دربری. باید تکلیف همه چیزو روشن کنی. دیگه حوصلأ قایم موشک بازی ندارم. همین الان به خونه پدرت می ریم تا همه چیز روشن بشه. الان یه سال از ازد‏واج ما می گذره و تا این لحظه یه بار هم با من صادقانه صحبت نکرده ی. همین امشب تمام خواسته هاتو در برابر پدرت به من می گی. یا می پذیرم، یا همه چیزو فراموش می کنم.»
    ‏با حالتی برق گرفته گفت: «مگه ما بچه ایم که سر کوچک ترین مثله ای به پدرم رجوع کنیم؟»
    ‏باگریه گفتم:«وقتی که ما زبون همدیگه رو نمی فهمیم، باید یه مترجم پیداکنیم. فکر می کنم این عاقلانه ترین کاری باشه که می تونیم بکنیم.»
    ‏با وحشتی گنگ و ناآشنا گفت: «همه چیز و فراموش کن. بعدأ خو مون در موردش صحبت می کنیم.»
    ‏با تردیدکفتم: «چه فایده؟ تو مثل همیشه وقتی که کم میاری، یا به فرار می زاری. این مشکلی رو حل نمی کنه.»
    ‏با لبخندی اغوا گرانه گفت: «بهت قول می دم که دیگه تنهات نزارم. نمی تونی بهم اعتماد کنی؟»
    ‏شانه هایم را بالا اندا ختم وگفتم: «نمی دونم. صبر کردن کار مشکلی نیست. اگه بدونم که بعد از این تابغ فرار نیستی، شاید بتونیم خیلی از مشکلاتو به کمک هم حل کنیم.»
    ‏از اتومبیل پیاده شدم و به طرف خانع راه افتا دم. برخلاف تصورم، فرید راه افتاد و رفت.
    ‏آن شب خیلی دیر وقت به خانه آمد، و من همچنان در انتظارش بودم. وقتی که وارد خانه شد و مرا مستاصل دید، با ناراحتی گفت: «فکر می کنی من بچه م که این طوری نگرانمی؟»
    ‏با خنده گفتم: «نه. می دونم که دیگه بچه نیستی، اما مسن ترین بچه ها هم ‏گاهی توی مخمصه گیر می کنن.»
    ‏شانه ها رابالا اند اخت وگفت: «شام خورده ی؟»
    گفتم: «نه. منتظرت بودم که بیای و با هم شام بخوریم ‏با سردی گفت: «گرسنه م نیست. همون موقع که از خونه خارج شدم، یه ساندویچ خوردم!»
    ‏تبسی زهرآگین و خاموش تمام چهره ام را در خود غرق ساخت بود. خوب می فهمیدم که همه اینها مسائل روبنایی هستند و چیزی در خفا پنهان مانده که من از آن آگاه نیستم. مدتی خیره به بشقاب های چیده شده چشم دوختم و سپس بی کلمه ای حرف به سوی رختخواب رفتم.
    ‏جالب تر از همه این بودکه هیچ نوع احساس شرمندگی در وجنات فرید دیده نمی شد. آن شب برای اولین بار احساس کردم که از هیچ جهت به او اعتماد ندارم. به خوبی درک می کردم که او روزی خواهد رفت، و سعی کردم شعله های وابستگی را در وجودم خاموش کنم،چراکه آدمی نبودم که صمیمیت و عشق را از فریدگدایی کنم. اودر بحرانی به سرمی برد که درگیرودار آن هیچ پاسخ معقولانه ای،برای رفتار دوگانه اش نداشت. از آن شب منتظر آمادگی فرید شدم تا خودش حرف بزند، ولی او قصد وفا به عهد را نداشت و تا حد ممکن از صحبت کردن طفره می رفت.
    ‏کم کم علاقه و مهر و محبت جای خودش را به برودت سپر و اولین ابرهای سیاه سرنوشت، آسمان آفتابی زندگی ام را تار ساخت. پس از مدتی حس کردم وجود بچه شاید بتواند فرید را متعادل کند، به همین علت با این که در آن وضعیت هیچ گونه علإقه ای به بچه دار شدن نداشتم، سعی کردم فرید را تشویق به این کارکنم. اولش خیلی سرسری با این مسئله برخورد کرد، ولی زمانی که حس کرد حقیقتأ خواستار بچه هستم، با تمسخر بی پایانی مرا دیوانه ای تمام عیار قلمداد کرد و با یادآوری علاقه ‏شدیدم به درس خواندن، مرا چنان به باد ریشخندگرفت که از طرح چنین پیشنهادی پشیمان شدم.
    ‏لحن صحبت کردنش به طرز مرگباری تغییر کرده بود. از کوچک ترین کاه، بزرگ ترین کوه را می ساخت و هر روزکیسه زهر جدیدی را به شیرازه زندگی ام سرازیر می کرد.کم کم داشتم به رفتارش عادت می کردم. او حقیقتأ دیگر درکنار من نبود. همیشه در خودش غرق بود. عاقبت ازکشمکش و سؤال خسته شدم و مدتی شعی کردم کاری به کارش نداشته باشم تا شاید خودش به هوش بیاید، ولی مثل این که مسخ شده بود. چیزی در درونش می جوشید و فوران می کردکه من درکی از آن نداشتم. با شیوه های مختلف سعی کردم به زندکی دلگرمش کنم، اما فرید خالی خالی بود. هیچ گونه احساسی نسبت به من نداشت.
    ‏روزی با دگرگونی خاصی وارد خانه شد وگفت: «می خوام با هات حرف بزنم.» پس از دو سال زندگی زناشویی، این اولین باری بودکه تمایل به حرف زدن پیداکرده بود.
    ‏با خوشحالی بی وصفی گفتم: «عزیزم،من مدت هاس که منتظرم تو حرف بزنی. همیشه حس می کردم این روزو نمی بینم. ولی مثل این که
    ‏بی خود امید مو نسبت به همه چیز ازدست داده بودم!»
    ‏با حالتی مستاصل و نگران گفت: «فریبا، تو نباید به این زندگی دلبستگی داشت باشی،چون من موندنی نیستم. من اشتباه بزرگی کرده م که حالا به عواقب دردناکش آلود‏ه شده م. هرگز در زندگی قضد آزار تورو نداشتم، ولی مثل این که تقدیر این بوده که ما سر راه هم قرار بکیریم.»
    ‏از لحن سرد و مأیوس وکلمات بی روحش، ناگهان چیزی در دلم فرو ریخت. با بهت شدیدی گفتم: «ابدأ منظور تو درک نمی کنم. از چی ‏حرف می زنی؟ تقدیر هرچی که بوده، من تسلیم هستم و احساس نامرادی نمی کنم، چون قلبأ دوستت دارم.»
    ‏نفس عمیقی کشید و با خجالت زدگی گفت: «فریبا، متاسفم. من باید برم.»
    ‏مدتی خیره خیره با اندامی لرزان نگاهش کردم. گیج تر از آن بودم که بتوانم حرفی بزنم. وقتی که سکوت و بهت مرا دید، به سخن ادامه داد و گفت: «من در حق تو ظلم کردم. متاسفم که خیلی دیربه حقیقت می رسی. بارها و بارما سعی کردم تا تورو روشن کنم، اما هرگز جرئت نکردم. ولی حالا دیگه به جایی رسیده م که فکر می کنم پنهان کاری فایده ای نداره. من قبل از تو با زن دیگه ای ازدواج کرده بودم و دو تا بچه دارم. دو تا پسرکه شدیدأ بی تاب وجود منن. وقتی اومدم سراغ تو، فکر می کردم برای همیشه فراموششون کرده م. اما متأسفانه شیش ماه بعد از ازدواجمون اتفاقی افتاد که نتونستم بی توجه بمونم. تلفن های مکرر بچه ما شروع شد. البته اونها به شرکت تلفن می زدن، به هعین خاطر تو از وجودشون بی خبری. تو هر تماسی که با من میگرفتن، یه تیکه از وجودم ذوب می شد و توی زمین فرو می رفت. اوایل شدیدأ ثحت فشار بودم و با احساسم مبارزه می کردم، ولی حالا دیگه فکر می کنم باید یه کاری بکنم. دیگه از ترس و اضطراب و درد و بدهکاری خسته شده م.»
    ‏آن چنان از حرف هایش جا خورده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. با صدایی لرزان گفتم: «هنوز زنته؟»
    ‏شانه ها را بالا اند اخت وگفت: «نمی دونم. روزی که از آمریکا اومدم، بهش گفتم دیگه بر نمی گردم، بهتره بری دنبال زندگیت. ولی مثل این که اون هیچ جا نرفته.»
    ‏در حالی که چیزی به فروریختنم باقی نمانده بود، با حالتی شکسته و ‏درهم گفتم: «پس این بار دیگه تمایلی به بردن من نداری، نه؟»
    سکوت کرد. دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود، عشق کهنه ای در سراچه وجودش به جولان در آمده بود. اگر هم نادم می شد، برای من تفاوتی نمی کرد، چه اگر از روز اول این حقیقت را فهمیده بودم، هرگز با او ازدواج نمی کردم. در یک لحظه، فرید برایم همانند غریبه ای شد که هیچ رابطه ای با من نداشت. حالا خوب می فهمیدم که چرا علاقه ای به بچه نشان نمی داد. دلش نمی خواست خاطره دست وپاگیر دیگری خلق کند. او نمی دانست از زندگی چه می خواهد. اگر واقعأ همسر اولش را دوست داشت، چرا ترکشی کرده بود؟ چه چیز باعت شده بود مثل آدمی مطمئن به سوی من بیاید و آینده ام را کدرکند؟ چه چیز باعث می شود که انسآن ها تا این حد گستاخ و بی رحم باشند؟ آیا زندگی برای آنها جز یک تفنن است؟
    با همه علاقه ای که به فرید داشتم، از او متنفر شده بودم. حس می کردم اگر فوری خانه را ترک نکند، به زودی دیوانه می شوم. مثل این که امواجی سایه گونه از ذهن ناشکیبای من روان بود، چون قبل از این که سخن آلوده ای روی لب هایم نقش ببندد، او رفت. بی خیال و راحت، مثل یک ‏احمق رفت. م.
    ‏من برای اولین بار از رفتنش تاسف نخوردم. در واقع هرگز به آن نقطه از شعف نرسیده بودم. وصله ناجوری از من کنده می شدکه رهایم می ساخت و می رفت. فرید رفت و من آسوده و رها به زندگی ادامه دادم. .فراموشش کردم و طینت زخم خورد دام را پس از مدتی از شرکینه ها خلاص کردم.
    ‏این که خانواده فرید با چه سرافکندکی و انفعالی با من روبه رو شدند، بماند. فقط می دانم که پدرم دیگر ابدأ مایل نبود مرا به ازدواج مجدد تشریق ‏کند. تا مدت های مدید همه به من ترحم می کردند. مادرم همیشه با دیدنم متاثر می شد و با لحنی آهنگین نوید آینده ای روشن را می داد و می کگفت: «خدا را شکرکه خیلی زود فهمیدی. شاید ده سال دیگه می فهمیدی.» این حرف ها بیشتر از این که مسکنی برای روح خدشه دار شده ام باشد، مایه ‏خشمم می شد.
    ‏سال دوم جدایی ام از فرید بودکه چندتا خواستگار پیدا کردم. ولی بدبین تر از آن بودم که بتوانم کسی را به سلول تنهایی ام راه دهم. حسی زشت و چندش آور از درون بی اعتمادم می کرد و متزلزلم می ساخت. مسخره بودکه روزی چندین ساعت در مطبم سعی می کردم امید را به مریض هایم تزریق کنم، ولی خودم از استفاده اش عاجز بودم. برخلاف هر انسانی که در این طور مواقع ممکن است با حماقت تمام انتظار همسرشی را بکتد، من هرگز انتظار بازگشت فرید را نداقتم. برعکس، خوشحال بودم که حتی در ایران نیست و تا آخر عمر هم باز نمئ گردد. فکر می کنم این نوعی خود ستیزی بودکه در من رشد می کرد و از درون افسرده ام می ساخت. اغلب اوقات تنهایی ام را به مطالعه اختصاص می دادم، چون از معإشرت با همه گریزان بودم. دوستان و آشنایان بسیاری داشتم که با آنها سرگرم باشم، ولی زن مطلقه همیشه در جامعه محکوم است. زنان می ترسند او شوهرشان را از دستتان در بیاورد. مردها.همز با سوءنیت، به شیوه دیگری به او نزدیک نمیشوند. این بود ‏که ترجیح داد‏م که در خودم باشم.
    ‏حالا پس از سال ها، در مرز 28 ‏سالگی گام برمی داشتم و زندگی ام خالی بود. بارها و بارها از زندگی خسته شده بودم، ولی طبیعت به من یاد داده بود چکونه متل یک مبارز زندگی کنم و کمینگاه های اطرافم را زیر نظر داشته باشم. خیلی طول کشیده بود تا همه چیز را فراموش کنم، ولی آن روزناگهان چیزی در درونم زنده شد. نمی دانم ، شاید من هم اعتماد به نفس کافی را به فرید نداده بودم. شاید با رفتارم آزارش داده بودم. شاید می تو انست خیلی بهتر ازاین تمام شود، و یا شاید... نمی دانم. چیزی که در تمام آن سال ها برایم روشن نشده بود، انگیزه فرید برای برگزیدن من بود. اگر واقعأ قصدش رفتن بود، چرا آن کلمات و افسون های آغازین را برای به دست آوردنم به کار برده بود؟ آیا من چیزی جز یک اسباب بازی بودم؟ عروسکی بی اراده برای ارضای حس خودخواهی وی!
    ‏خورشید به وسط آسمان رسیده بود. گاهی ابر میشد ووگاهی آفتاب. همان طور که به پیچش برگ های خشک شده خیره بودم، احساس کردم کسی پهلویم نشست. ‏داشتم آماده می شدم به خانه برگردم که یکباره شخصی ناشناس خیلی خودمانی و بی پرده ‏گفت:«تا حالاکجا بودی؟»
    نگاهی به اطرافم انداختم. فکرکردم طرف صحبت اوکسی در اطراف من است، ولی با حیرت محض دیدم غیر از من کس در آن حوالی نسیت. او چشمانی خاکستری و شفأف و رخنه گر داشت. ترکیب صورتش از ظرافت، متل تابلوی نقاشئ بود. چنان خیره خیره منتظر جواب بودکه دست وپایم راگم کردم.
    ‏وقتی که بهت زدگی مرا دید، با تبسمی شکسته و عمیق گفت:«سال ها بودکه حس می کردم مُرده ی. اما مثل این که عزراییلو خیلی خوب دست به سرکرده ی!»
    ‏درحالی که از لحن صحبتش گیج شده بودم، حس کردم که ممکن است دیوانه باشد. به همین علت بی آن که حرفی بزنم، از جا برخاستم و راه افتا دم. ولی هنوز چند قدمی نرفته بودم که جلویم سبز شد و با حالتی انتقامجویانه فریادکشید: «نکنه لال شده ی؟ من که با زبونت کاری نداشتم. ‏فقط سوراخ سوراخت کردم !»


    پایان صفحه 16


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل اول

    قسمت 3

    با وحشتی گنک و ناشناخته، دستی روی صورتم کشیدم وگفتم: «ببخشین فکر می کنم اشتباه گرفته ین !»
    ‏ناگهان با بی پروایی محض ،کیف دستئ اش را باشتاب برزمین کوفت و گفت: «نازی،بچه بازی در نیار. خوش ندارم.بعد از این همه سال، این طوری با من حرف بزنی. مدت هاس که دیگه اون پسرکوچولوی آرام و دوست داشتنی مُرده و یه هیولا جاشوگرفت. دیگه نوای لالایی ساکسوفون من به غُرش رعد آسای ِشیاطین مبدل شده. هر شب به یادت آواز مرگ می خونم.دیگه این دفعه نمی زارم که...»
    ‏وسط حرفتی پریدم ‏وگفتم: «ببخشین، من نازی نیستم و کاری هم به زندگینامه شما ندارم. لطفأ ازسر راهم برین کنار وگرنه فریاد می زنم.»
    ‏پس از مکث چند لحظه ای اش، یکباره آن چنان صدای قهقهه خنده اش به آسمان رفت که مو برتنم راست شد. شاید اگر اورا در مطبم یا تیمارستان می دیدم تا این حد شگفت زده نمی شدم. ولی در آن جا، درست در لحظه ای که من در اوهام خودم غرقت بودم ،وجودس بدجوری مرا ترسانده بود. با آرامشی ساختگی که زاییده بیم بیش از حدم بود؛ نفس عمیقی کشیدم و بدون حرفی به طرف خانه به راه افتا دم. خوشبختا نه دیگر جلویم سبزنشد. ولی حس ناخودآگاه من به من می گفت که اوگوشه ای درکمین من است.
    ‏لحظه ای که کلید را در قفل در خانه به گردش در آوردم، دیدم که با چشمانی ملامت گر و بی پروا در فاصله دو متری ام ایستاده و تبسمی زهرآگین روی لب هایش خشک شده. با غضبی دیوانه وار نگاهی جسورانه به اوکردم و بی آن که حرفی بزنم، وارد خانه شدم.
    ‏خانه ام همان آپارتمان کوچک و جمع و جوری بودکه پدرم برایم خریده بود. حالا دیگر پس از سال ها می تو انستم بزرگ ترش کنم ، اما حس ‏می کردم که نیازی به این کار نیست. در طبقه دوم مجموعه ای ده طبقه بودم. نه باکسی رفت و آمد داشتم و نه کسی کاری به کارم داشت. قسمت اعظم دیوارهای خانه ام راکتاب پوشانده بود. ‏غذا یی که صبح بار گذاشته بودم ته کرفته بود و بوی سوختگی فضای خانه را پرکرده بود. به طرفه پنجره سالن رفتم که بإزش کنم تا هوای خانه عوض شود. وقتی که پنجره را بازکردم ، دیدم دیوانه کذایی ایستاده و چشم به پنجره ما دوخته. با دیدن من لبخندی پرکنایه زد و فریادکشید: «حتمأ یادم می مونه که طبقه دومی!»
    ‏با وحشت از کنار پنجره دور شدم و مثل مرده ای رؤی تخت افتادم. خدایا، این دیوونه چی از چون من می خواد؟ منو با کی عوضی گرفته؟ شایدهم دیوونه نیست و این طوری قصد داره سرحرفو باز کنه. بإبا،ولش کن. انقدر این جا کشیک بده که زیرپاش علف سبزبشه. وقتی که ‏گرسنش بشه، می ره دنبال کارش.
    ‏بعد ازاین که ناهار خوردم،کمی استراحت کردم. حدود ساعت یک ربع به چهار بودکه آماده شدم به مطب بروم. نا خودآگاه ازگوشه پنجره ‏نگاهی به خیابان اند اختم. دیدم مرد غریبه مستاصل و سمج گوشه ای نشسته و چشم به دط دوخته. از دیانش دوباره دچار التهاب شدم. جرئت نداشتم از خانه خارج شوم. می دانستم که پدرم در این ساعت در خانه است. به او تلفن زدم و ازش خواستی کردم بیاید دنبالم و مرا به مطب ببرد. خیلی از روزهاکه دیرم می شد»، او مرا به مطب می رساند و این کار مشکوکش نمی کرد.
    ‏خانه پدرم فاصله چندانی با آپارتمان من نداشت. دقیقا ده دقیقه بعد، پدرم زنگ در را به صدا درآورد و رفت در اتومبیلش نشست. خوشحال و مطمئن از خانه خارج شدم و به طرف اتومبیل رفتم. مرد با دیدن من فوری
    ‏ازجا بلند شد که به طرفم بیاید، اما من به سرعت سوار اتومبیل شدم و با پدرم به راه افتا دیم و از آن جا دور شدیم.
    ‏جلوی پدرم جرائت نداشتم به عقب برگردم، چون ممکن بود نگرانم شود واز فکر وخیال، فشار خونش بالا برود. به إ.ندازه کافی از مشکلات بچه های فریال می کشید، دیگر دلم نمی خواست که من هم دردسری برایش ایجاد کنم. فریال شش ماه پس از من ازدواج کرده بود و دو تا بچه به دنیا آورده بودکه زحمت و فشار هر سه آنها روی پدر و مادرم بود، چون شغل شوهر او طوری بودکه مدام از شهر دور بود و فریال به علت تنها یی، همیشه در خانه مادرم بود. فلور هم به تازگی ازئواج کرده بود و زندگی شیرینی داشت. تقریبأ همه گرم بودند و خزان مختص من بود. چرا؟ چون تقدیر بود.
    ‏وقتی که نزدیک مطب از اتومبیل پدرم پیاده شدم، دیدم که آن غریبه سمج پشت سرم در رنوی سفید رنگی نشسته و با قیافه ای فاتح و ریشخندانه آن چنان به من چشم دوخته که انکار سال هاست مرا می شناسد. موهای بلندش طوری روی شانه هایش ریخته بودکه انکار یک درویش یا شاید هم دیوانه ای غریبه با آب بود. پدرم منتظر شدکه به مطب وارد شوم، و بعد حرکت کرد. غریبه هم نگاهی ملامتگرانه به من کرد و پشت پدرم به راه افتاد. وقتی که رفتنش را دیدم،نفس آسوده ای کشیدم و با خیال راحت وارد شدم و پشت میزم نشستم.
    ‏اولین مریض وارد شد و پس أزکمی صحبت، مسئله اش را مطرح کرد. دچار نوعی دوگانکی شخصیتی بود و علتی برای رفتارهای دوره ای اش نمی یافت. حالت هایش درست مثل فرید بود. نمی دانست که چه چیزی برایش مهم است و چه چیزی بی ارزش.
    ‏مثل این که من تمامی روزم را باید در قفسی قفل شده می گذراندم. حتی ‏مریضم هم در مشایعت من به سوی یادآوری گذشته ام سهیم بود. نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم باهآش حرف بزنم، ولی قبل از این که بتوانم سخنی بگویم، سروصدا و جنجال اتاق انتظار حواسم را پرت کرد. متل این که مشاجره ای درگرفته بود. در آن موقع روز از چنین واقعه ای جا خوردم، چون وقتی که وارد مطب شده بودم، دو تا مریض بیشتر در اتاق انتظار نبودند. ‏به آرامی از مریضم پوزش خواستم و تلفن رابرداشتم. با منشی ام تماس گرفتم وپرسیدم مشکل چیست. منشی ام در حالی که شدیدأ عصبی بود، گفت: «یه نفر اومده این جاکه ادعا داره همسرش توی مطب شماس و می گه باید داخل بشه.»
    ‏با خنده گفتم: «خب مسئله ای نیست. بذار بیاد تو. شاید می خواد بدونه مشکل همسرش چیه. نهایتأ اگه مریضم ناراضی بود، خودش همسرشو دَک می کنه!»
    ‏با استیصالی وافرگفت: «ولی خانم مدنی مریض شما مَردن.»
    ‏در حالی که گیج شده بودم ،گفتم: «چه فرقی می کنه که مریض من مرد باشه یإ زن؟ مثل این که امروز حال شما زیاد مساعدکارکردن نیست!»
    ‏با رنجیدگی خاصی گفت: «اتفاقأ حال من کاملآ خوبه. اما همسر ایشون هم مردن. می شه دو تا مرد زن و شوهر باشن؟»
    ‏ازکلماتی که شنیدم آن چنان متعجب شدم که نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. قبل از این که فکری به مغزم برسد، در اتاق باز شد و همان دیوانه کذایی مثل گرگ تیر خورده وارد شد. منشی ام، خانم عادل، در حالی که سعی می کرد از ورود او جلو گیری کند، نگاهی مستاصل و درمانده به من کرد و برجای میخکوب شد.
    ‏مریضم حیرت زده و پرسشگر به من و بقیه چشم دوخته بود. قبل از ‏این که کسی حرف بزند، خانم عادل روبه مهاجم کرد وگفت: «بفرمایین! هر چی می گم اشتباه اومدین، باز هم قبول نمی کنین. این آقا همسر شمان؟» مرد غریبه لبخندی دیوانه وار برلب راند و روبه منشی ام گفت:«نه. ببخشین، مثل این که عوضی اومده م. بهتره منتظر بشم تا نوبتم بشه و مشکلموعنوان کنم.»
    ‏مریض اول که ازبه هم ریختگی مطب دچار التهاب شده بود، از جا بلند شد وگفت: «اگه ممکنه، حق ویزیت و نوبت من باقی باشه تا روز دیگه ای خدمتتون برسم. امروز حالم مناسب صحبت کردن نیست. »
    ‏از وحشت تنها ماندن با آن دیوانه داشتم تحلیل می رفتم. رو به خانم عادل کردم وگفتم: «ایشون می تونن نوبتشونو برای یه روز دیگ بذارن. لطفأ مریض دومو بفرستین تو.»
    ‏خانم عادل با نگاه اشاره ای به غریبع افسارگسیخته کرد وکفت: «فکر کنم به خاطر نظم اتاق انتظار اول ایشونو ویزیت کنین بهتره، چون کم کم داره شلوغ می شه.» ‏نگاه ملتمس و انفعالی به خانم عادل کردم و بااشاره حرفش را قبول کردم. مریض اول و خانم عادل بلافاصله از اتاق خارج شدند و ما را تنها گذ اشتند. در حالی که سعی می کردم بر اعصابم مسلط شوم، روی صندلی ام نشستم وگفتم: «بفرمایین بشینین.»
    ‏خیلی عادی صندلی ای جلوکشید و روی آن نشست و پاهایش را روی میز من گذاشت. آن چنان از وجودش معذب بودم که حس می کردم نفسم بالا نمی آ ید. فقط منتظر شدم تا حرف بزند ولی او مثل این که عجله ای برای حرف زدن نداشته باشد، خیلی راحت و بدون اجازه سیگاری از جیب بغلش درآورد و پس از افروختن آن، با تانی کاذبی مشغول دود کردن شد. لحظه به لحظه عصبی تر و آزرده تر می شدم، ولی جرئت حرف زدن نداشتم.


    پایان صفحه 21


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل اول

    قسمت 4

    وقتی دیدم بی خیال نشسته به جای منتظر ماندن کتابی برداشتم و مشغول خواندن شدم. حس می کردم بی اعتنایی بهترین تادیب است، چون هنوز نمی دانستم او دیوانه است.یا قصد دیگری دارد.
    ‏وقتی که دید توجهی بهش ندارم، خیلی خودمانی و راحت گفت: «از کی تا حالا به کتاب خوندن علاقه مند شده ی؟»
    ‏با طمأنینه خاصی سرم را بالا کردم وگفتم: «تقریبأ ازهمیشه. از وقتی که خود مو شناخت م. شما ازکی تا حالا به علائق من علاقه مند شده ین؟»
    ‏پوزخندی زد و با صدایی بم و سنگین گفت:« شرط می بندم این دم و دستگاه مزورانه رو هم همون مرتیکه مال خر برات تدارک دیده. چون تو اهل درس وکتاب نبودی. فقط چند ساله ازت دورم و تو این فاصله نمی تونی خانم دکتر شده باشی!»
    کم کم داشتم حس می کردم که واقعأ نه دیوانه است و نه احمق، بلکه فقط به خاطر شباهت ظاهری،مرا باکسی اشتباه گرفته. نفس آرامی کشیدم وگفتم: «منظور تون از اون آدم مال خرکیه؟ من چنین کسی رو نمی شناسم.» در حالی که چشم هایش به نقطه دوری درد رویا خیره شده بود،گفت: «نیم ساعت پیش از ماشینش پیاده شدی. فکر می کنی من احمقم که می گی نمی شناسمش؟»
    ‏با آسودگی محض گفتم: «ولی اون مال خر نیست. اون ....»
    ‏با خشونت وسط حرفم پرید وکفت: «می دونم ایشون شوهر شما هستن. البته شوهر ...»
    ‏سر تکان دادم وگفتم:«نمی دونم منو باکی اشتباه گرفت ین ، اما مردی که از ماشینش پیاده شدم ، پدرم بود. نه نازی رو می شناسم ونه شما رو. البته اگه مشکلی دارین، حاضرم خالصانه کمکتون کنم. ولی باید بدونین که من خودم.هستم و فقط در همین صورت بی تونم کمکتون کنم. حالا اگه قادر ‏به درک حقیقت نیستین، این جا رو ترک کنین،چون مریض های من منتظرن.»
    ‏دوباره صدای خنده دیوانه وارش به آسمان رفت وگفت: «اگه بگم داغ اون شوهر پیرتو به دلت می زارم، باز هم جفتک اندازی می کنی؟ توکه منو می شناسی!»
    ‏با ترسی آشکاراگفتم: «من تونم قانعت کنم. خیلی خب، فرض کن من نازی ام. از جونم چی می خوای؟»
    ‏از جا بلند شد و آن چنان مشتی بر میز من کوبیدکه شیشه روی آن شکست. بعد با فریادی ناهنجارگفت: «حالا که زنده ائ ،من به چه گناهی سوده می شم؟ چرا شیاطین دست از سرم برنمی دارن؟ چرا بهشون نمی گی که گورشونوگم کنن؟»
    ‏با چشمانی از حدقه در آمده و ملتهب گفتم: «اسمت چیه؟»
    ‏بدون این که جوابی بهم بدهد، مشتی خمیر مومی از جیبش درآورد و ریخت روی میز من وگفت: «روزی که درستش می کردم، تو منو فراموش کرده بودی. روزی که کو بیدمش،تصور می کردم که تو مرده ی. ولی حالا تو زنده ای و این خمیرها دیگه به هم نمی چسبن. از همه مهم تر، شیاطین دست از سرم برنمی دارن. از جون من جی می خوای؟ چرا راحتم ‏نمی ذاری؟»
    ‏خیره خیره به خرده خمیرها چشم درختم. نمی دانستم او چه جور أدمی است. سر درگم تر از آن بودم که بتوانم تشخیص بدهم دیوانه است یا نه. سعی کردم حرفی بزنم ،ولی کلمات یاری ام نمی کردند. هم از او می ترسیدم و هم دلم به حالش می سوخت. شاید هم واقعا دیوانه نبود و تقاص چیزی را پس می داد. چگونه می تو انستم کمکش کنم؟ عاقبت فکری به ذهنم رسید. فوری گفتم: «بهت قول می دم که شر همه شیاطینو ازسرت کم کنم. ‏به شرطی که تا وقتی من دلم می خواد، فکرکنی من نازی نیستم.»
    ‏در حالی که با حرکتی وحشیانه موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زد،گفت: «یه روزی سال ها پیشبهم قول دادی که منو ترک نکنی. ولی چی کار کردی؟ از غفلت من سوء استفاده کردی و زن اون مرتیکه مال خر شدی! یادته؟ حالا به چه دلیل باید روی قولت حساب کنم؟»
    ‏از روی ناگزیری شانه هایم را بالا اندا ختم وگفتم: «دلیلی وجود ندارد. تو چاره ای غیر از اعتماد نداری. فکر می کنی یه آدم چند مرتبه می میره؟ ده بار؟ صدبار؟ چندبار؟»
    ‏در حالی که مانند کودکی لرزان می گریست، ناگهان بدنش را جمع کرد. مثل این که از چیزی شدیدأ وحشتزده شده بود. بوی عجیبی در اتاق پیچیده بود. هوای اطراف به طرزی باور نکردنی سنگین شده بود. بدون این که چیزی را لمس کنم، با دیدن تصویری تخیلی حالت چندش و تهوع پیدا کردم. حس کردم صدای وزوز غریبی را می شنوم که مثل صداهای زیروبم، در هم می آمیزد و از ابعاد دوردستی به سویم می آید. گیج شده بودم. در این هنگام اوناگهان بدون این که حرکتی کرده باشد، با شدت تمام مثل گلوله ای از روی صندلی به دو متر آن طرف تر کوبیده شد.
    ‏از دیدن این صحنه بر خویش می لرز یدم. حس می کردم لوازم مطبم در حال نوسانند. می خواستم فریاد بکشم، اما صدایی ازگلویم در نمی آمد. نگاهی به اوکردم و دیدم گه با حالتی تدافعی، خو دش را جمع کرده و سوش را در بدنش مخنی کرده و تلاشی بسیاری برای پوشاندن چشم هایش دارد. کم کم لوستر و پنجره های اتاق هم به صدا درآمدند. تقویم روی میز بدون این که پنجره باز باشد و باد بیاید، به سرعت ورق می خورد. حس می کردم از وحشت در حال تجزیه شدن هستم.
    ‏قبل از این که علتی برای این وقایع پیدا کنم، همه چیز آرام شد. وقتی که ‏فضای اتاق به حالت اول بازگشت، متوجه شدم که مرد با احتیاط بسیار در حال بلند شدن است. از رفتارش و از آنچه اتفاق افتاده بودگیج شده بودم. زبانم بند آمده بود. متل مرده ای روی صندلی افتادم. مرد هم به طرف صندلی اش رفت و در حالی که می نشست،گفت: «یدی؟»
    ‏وقتی که چشمم به چشمتی افتاد، چیزی نمانده بودکه از وحشت فریاد بزنم. چشم هایش آن چنان از حدقه بیرون زده و خونی بودکه مثل هیولا به نظر می آمد. می خواستم فریاد بزنم که از آن جا برود بیرون، ولی یادم افتاد که بهش قول داده بودم کمکش کنم. حالا با این تصور چگونه می تو انستم کمکش کنم؟کار من درکتاب ها تجزیه و تحلیل می شد، نه در خرافات و شیاطین. ‏با لحنی هراسان و تکیده گفتم: «چه اتفاقی افتاد؟»
    ‏با حالتی خمار گونه گفت: «هیچی. شیاطین می خواستن باهات آشنا بشن. این ملایم ترین برخورد اونها بود. مثل این که ازت خوشتون اومد، وگرنه قبل از رفتن چشم هاتوکور می کردن.»
    ‏با وحشت گفتم: «چرا؟»
    ‏با آرامش خاصی گفت:«برای این که کسی حق نداره اونها رو ببینه.» حیرت زده گفتم: «ولی من که چیزی ندیدم.»
    ‏خنده ای کرد وگفت: «به زودی می بینی. این فقط مجلس معارفه بود. اونها بارها و بارها سراغم اومده ن و بعد از این هم خواهند اومد. این چیز عجیبی نیست.»
    ‏در حالی که سر اندرپا می لرز یدم گفتم: «می تونی با اونها حرف بزنی؟ اصلآ خواسته هاشون چیه؟»
    ‏سر تکان داد وگفت:«اونها با من حرف نمی زنن. فقط مأمور آزار منن. چون از وجودشون سوء استفاده کرده م، حالا باید عذاب بکشم. و این یه تکراره»
    ‏ضعف شدیدی بهم دست داده بود. خیلی دلم می خواست که همه این دقایق را یک رویا قلمداد کنم، ولی عینیت مسئله اجازه نمی دادکه خویش را به دست منطق بسپارم. بااحتیاط فوقالعاده گفتم: «اسمتو فراموش کرده م. ممکنه بگی آسمت چیه؟»
    ‏خیلی بی توجه و خونسردگفت:«آدم ها فکر می کنن باعوض کردن اسم، ماهیتشونو تغییر می دن. مثل تو. ولی من هنوز همون علیرضای سابقم.»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «خیلی خب، علیرضا، فکر می کنم برای امروزکافی باشه. بهتره که تو بری، چون مریض ها منتظرن. بعد از این هروقت که خواستی می تونی به مطبم بیای. البته یادت نره که اگه می خوای من کمکت کنم، باید به خودت تلقین کنی که فعلأمن نازی نیستم. شیاطین اگه فکرکنن که من نازی ام، اجازه نمی دن بهت کمک کنم»
    ‏مثل کودکی رام و مطیع بدون کوچک ترین سماجتی از جا برخاست. خمیرها را با احتیاط از روی میز جمع کرد و در جیبش گذاشت و رفت.
    ‏ابدأ حوصلأکار نداشتم. درست مثل دیوانه ها شده بودم. مریض های زیادی معطل ویزیت بودند و من یارای بر زبان راندن کلمه ای را نداشتم. لحظه به لحظه حالم دگرگون تر می شد. با این حال سعی کردم دوام بیاورم و تا آخر وقت در مطب بمانم.
    ‏حدود ساعت 9 ‏شب بودکه آخرین مریضم را دست به سرکردم و آماده خروج شدم. همیشه عادت داشتم که شب قبل تقویم را برای روز بعد تنظیم کنم. وقتی که به طرف تقویم رفتم، دیدم روی تاریخ چهاردهم اردیبهشت باقی مانده، در حالی که آن روز بیست وهشتم آبانماه بود. با دیدن تقویم یک بار دیگر بهم ثابت شدکه آنچه دیده بودم خواب و خیال ‏نبوده. تقویم را روی بیست ونهم آبان تنظیم کردم و از دفتر خارج شدم. ‏حالت خاصی داشتم. مثل این که تمام بدنم کرخت شده بود. نمی تو انستم روی پاهایم راه بروم. با شناختی که از خودم داشتم، با این حالت کاملأ ییگانه بودم. مدتی پیاده قدم زدم. عجیب تر آن که به هیچ وجه سرما را حس نمی کردم. سوار اولین تاکسی شدم و به خانه فریال رفتم.
    ‏آن شب تولد یکی از بچه های فریال بود. از شدت حواس پرتی فراموش کرده بودم که کادویش را از خانه بردارم. به همین علت با پدرم به خانه رفتم که کادو را بردارم. وقتی که وارد خانه شدم ناخودآگاه چشمم به تقویم دیواری افتاد که شش برگ آن جابه جا شده و روی اردیبهشت برگشته بود. مدتی مکث کردم و به در و دیوار خانه خیره شدم. حس می کردم چیزی یا نیرویی در اطرافم در حرکت است. فوری کادو را برداشتم و به شتاب از خانه خارج شدم. هرگز در طول زندگی ام چنین احساسی را تجربه نکرده بودم. چه چیز باعث شده بودکه تقویم به اردیبهشت بازگشت کند؟ فکری کور و عقب مانده در ذهنم روشن شد. فکرکردم که فرید بازگشته، چون کلید خانه را داشت. ولی حالا دیگر برای چنین تردیدی پس از آن همه سال خیلی دیرشده بود. ‏آن شب با این که واقعأ دورم شلوغ بود، شدیدأ می ترسیدم. احساس ناآرامی می کردم. دلم می خواست که تنها باشم. تک تک یاخته های بدنم به نوسان درآمده بود. مثل آدم مای محو و مات مدام به گوشه ای خیره می شدم و در اندیشه روزی که به سر آمده بود حیران بودم. چرا پس از شش سال باید در پارک بنشینم و با علیرضا برخورد کنم و آن اتفاقات رخ بدهد؟ آیا معنی تقدیر همین بود؟ درکجای راهم به خطا رفته بودم؟
    ‏در حالی که در اوهام عجیب و غریب خودم غرق شده بودم، صدای فریال مرا به خود آورد که می گفت: فریبا، از چی ناراحتی؟ امروز مثل ‏همیشه نیستی!»
    ‏لبخندی زدم وگفتم:«چیزیم نیست. فقط روز پرکاری داشت م وکمی خسته م. یه کمی که استراحت کنم، حالم خوب می شه.»
    ‏با گرمی و صمیمیت پهلویم نشست وگفت: «توکه امروز صبح تعطیل بودی! خودت دیروز گفتی که صبح برای خرید کتاب می ری بیرون!» مدتی هاج و واج به زمین خیره ماندم وگفتم:«أره، قرار بود برم کتاب بخرم، اما کارهایی پیش امدکه نتونستم برم.»
    ‏در این لحظه زنگ به صدا در آمدگفتم: «کی ممکنه باشه؟»
    سیروس، شوهر فریال،گفت: «نگران فباش، فریبا. یکی از دوست های قدیمی منه. آقای علوی مرد فوقالعاده هنرمندیه. از بچگی باهم بزرگ شده یم، ولی رشته دانشگاهی مون با هم خیلی تفاوت داشت. من فکر راهسازی و اسفالت بودم، علوی تو حال و هوای فلسفه و عرفان. به همه قول می دم که از دیدنش شادمان بشین. در ضمن یه کم به موسیقی وارده، ولی خودش عقیده داره که چیزی بلد نیست.» بعدبه طرف در خانه رفت تا مهمانش را استقبال کند.
    ‏از حالت حرف زدن غیر عادی سیروس، احساس کردم که مجلس معارفه ای ترتیب داده که علوی مرا ببیند. بلافاصله به هوای سردرد به اتاق خواب فریال رفتم و به آرامی روی تخت درازکشیدم. خدا را شکر فریال متوجه شدکه اصلا حالم خوب نیست. درهمین لحظه وارد اتاق شد و با دیدن من گفت: «فریبا، چه وقت خوابه؟ توکه هنوز شام نخورده ی. چرا امروز این طوری شده ی؟:
    ‏اخمهأیم را در هم کشیدم وگفتم: «باورکن حالم خوب نیست. سرم به شدت درد می کنه و حالت تهوع دارم.»
    ‏مدتن دید ان شیطنت بارش را روی من نگه داشت و پس از مکثی نه ‏چندان طولانی، با صدایی آرام مخفیانه گفت: «خودتو لوسی نکن. بلندشو بیا بیرون» شاید از همدیگه خوشتون اومد. یه هفته س که سیروس روی علوی کار کرده تا راضیش کرده امشب بیاد این جا. امشب که بگذره شاید دیگه برنگرده.»
    ‏سری تکان دادم وگفتم:«بیخود پیله نکن. نه حوصله علوی رو دارم، نه سیروسو. بهتره بری و به جشنت برسی!»
    ‏با چهره ای عبوس و حالتی حاکی ازکج خلقی ،مدتی مرا ورانداز کرد و با غرولند از اتاق خارج شد.
    ‏ابدأ صدای علوی به گوشم نمی خورد. هیچ کس حرف نمی زد. داشتم به روزی که طی شده بود می اندیشیدم که ناگهان صدای بلند و مواج سازی فتنه انگیز به آسمان رفت. مثل آدم هایی که درخواب راه می روند، بی آن که اراده ای از خود داشت باشم فوری بلند شدم و در اتاث به گردش در آمدم. انگار ترومپت یا چیزی شبیه آن بود. صدای موسیقی تا جای جای استخوانم رخنه کرده بود. حقیقتأ زیبا بود. تمامی اضطراب درونم به سرعت برقر از وجودم خارج شد. مدت یک ربع ساعت این وضع ادامه داشت. وقتی که موسیقی قطع شد، سر و صدای همه را شنیدم که تعریف و تمجید می کردند و در این میان صدای سیروس از همه بالاتر بودکه فریاد می کشید:«هنوز مثل گذشته ای. پسر، تو معرکه ای!»
    ‏فریال دوباره وارد اتاق شد وگفت:«خوشت اومد؟»
    ‏در حالی که لبخند می زدم،گفتم: «بی نظیر بود. اقرار می کنم موسیقی زنده چیز دیگه ایه.»
    ‏اخمهایش را درهم کشید وکفت: «همه موسیقی های زنده این طوری نیستن. این هنر علویه که خلاق و بارزه. سعی کن همیشه عادل باشی.»
    ‏با حالتی دلجویانه گفتم: «شاید حق با تو باشه. من یه کمی درون گرام، ‏به همین خاطر هم نمی تونم اشخاصی زیادی ستایش کنم. علوی یه آدم نمونه س و صد البته شاید ابدأ از من خوشش نیاد. راستی، چند سالشهپ»
    ‏با چشمانی افسونگرگفت: «سی سال!»
    ‏حیرتزده گفتم: «تا این سن ازدواج نکرده؟ این بهترین جواب به همه خود خواهی هاش نیست؟»
    ‏با دیدگانی خیره گفت: «تو چرا بعد از فرید ازدواج نکردی؟ خودخواهی سد راهت بوده؟»
    ‏شانه هایم رابالا اندا ختم و با تحکم گفتم: «نه، عبرت تنها سند معتبر تنهایی منه. فکر می کنم هیچ گونه احتیاجی به تکرار مجدد این تجربه تلخ ندارم.»
    ‏بی پروا و جسور به من نزدیک شد وکفت: «ازکجاکه علوی هم یه تجربه تلخی روی دوش خاطراتش حمل نمی کنه؟ ازکجا که احساسش به بازی گرفته نشده؟ تو همه آدم ها رو به چشم فرید می بینی، اما علوی با فرید تفاوت داره.»
    ‏پوز خندی تمسخرآمیز روی لبانم جا خوش کرد وگفتم: «فریال، اصلآ برام اهمیت نداره که علوی یه تفاوت یا شباهتی با فرید یا بقیه داره. مهم اینه که می خوام خودم باشم.»
    ‏با احتیاط فوق العاده ای گفت: «تو امشب مثل همیشه نیستی. خوب می دونم که امروز اتفاقی برات افتاده. یه چیزی تو رو عوض کرده. از موقع ورودت همه مون خوب این مسئله رو فهمیدیم. بابا و مامان نگران توی حال نشستن و مدام با اشاره منو به این جا حواله می کفن. باکی لجبازی می کنی؟ اونها می خوان که تو سامان بگیری، چون برای ابد پیش تو نیستن و از تنهاییت نگرانن. نه این که تصور کنن از پس زندگی و مشکلاتش برنمیای. نه! مسئله اینه که دوست ندارن تورو رنجور و پژمرده، متل یه ‏موتور فرسوده ببینن. اونها شادی دائمی تورو می خوان. شادی این لبخندهای احمقانه و جمله «امرور خیلی خوقحالم» نیست. شادی برق تلألؤ قلب مسرور آدمه. شادی امید به فرداست ، یعنی تنها نبودن. شادی یعنی بودنو ستودن.»
    نگاهی عاقل اندر سفیه به اوکردم وگفتم: «اگه آدم خودخواهی نباشه، یه باردیگه میاد این جا. بذار تا سماجت و استواریشواز الان آزمایش کنم.»
    ‏با حیرت کاذبی گفت: «فریبا، تو داری اشتباه می کنی. اون نمی دونه که امشب قر اره باتو آشنا بشه. فکر می کنه که فقط برای تولد بچه بهترین دوستش به این جا اومده. این بی انصافیه که اونو در بطن بی خبری محکوم کنی.»
    ‏ابروهایم را بالاکشیدم وگفتم: «حقش بود بهش می گفتین. شاید این طوری بهتر بود»
    ‏با شرم وافری گفت:«در اون صورت شاید هرگز نمی اومد، چون ابدأ توی این حرف ها نیست. میروس می گه اون زندکی خاصی داره. هرگز اجازه نمی ده کسی بر خلاف طبیعتش اونو به جایی بکشونه. همه ما چشم به تقدیر داریم.»
    ‏لبخندی زدم وگفتم: «پس شاید تقدیر این باشه که من امشب از این اتاق بیرون نیام.»
    ‏با دلسردئ سر تکان داد و از اتاق خارج شد.
    ‏آن شب به هیچ وجه دوست نداشتم با علوی روبه رو شوم. نمی دانم چه احساسی برمن حاکم بود. شاید ترس از شکست مانعم می شد. شاید هم نیرویی مرموز که برایم ناشناخته بود. عجیب تر آن که اصلأ در موردش کنجکاو نبودم، و این با روحیات من هماهنگی نداشت. از این که همه اطرافیانم از روی ترحم سعی داشتندکاری به دستم بدهند، خشنود نبودم.
    حس می کردم تحقیر می شوم، در حالی که در درونم خوب می فهمیدم که همه آنها حسن نیت خویش را به عرش رسانده اند. چه با لحظات بی شماری به چشم دیده بودند که از تنهایی وگزشته بی روحم گله و شکایت کرده ام، و این بهترین دلیل رفتارهای آنها برای ایجاد هر گونه تحولی در بیگانگی هایم بود.
    همیشه قلب و مغز آدم با یک کیفیت قضاوت نمی کنند. گاه در اندیشه های تخیلگرانه ام به بلندای کاخی گرانبار می رسیدم و فرید را می دیدم که هرگز ترکم نکرده، ولی به فاصله چند ثانیه هنوز تخیل تکمیل نشده، همه چیز فرو می ریخت. از چنین تمایلی ابراز تنفر می کردم، چراکه رفتنش انکارنا پذیر بود. در صورت بازگشتش هم دیگر برایم اهمیتی نداشت. با همین رویاهای دیوانه وار بودکه هرلحظه کسی جلوی راهم سبز می شد، آن جرم غلیظ انزجار و بدبینی آن چنان پوششی دور قلبم ایجاد می کردکه از امتحان هرگونه تجربه ای گریزان می شدم. انسآن ها، این موجودات فانی، همیشه در اعماق وجود خویش در حال دگرگونی اند. ثبات برای آنها مفهوم خویش را از دست داده و خواستنشان، تنها رویایی موقتی و شرنگ آلود است که روح سرکش زندگی را در رگ هایش به جریان می اندازد، تا لحظه ای بعد روزگار چه چشم اندا زی به آنها بنماید و به کدا مین سو به پرواز درآیند.
    ‏در درک همین آلام زمینی بودم که دوباره صدای ساز علوی به نوسان درآمد. حقیقتأ با صدای سازش دگرگون می شدم و حس زیبایی یاخته هایم را پاکسازی می کرد. مثل این که از زمین و بازی های کودکانه اش فرسنگ ها فرسنگ دور شده، به سرزمینی بی وزن و دلنواز پرتاب می شدم. حالا دیگر کم کم دلم می خواست علوی را ببینم، ولی آن اجبار کاذب در ذهنیتم اجازه نمی دادکه قدم از اتاقی بیرون بگذارم. خوب می دانستم که اگر الان بیرون
    ‏روم، شاید هیچ گاه پیدایش نکنم. بهتی آزار نده و مهلک بر وجودم متولی شده بود. دلم می خواست گریهکنم. سوز موحشی در ساز علوی بود، مثل این که با اصوات وارونه فریاد می کشید«من زنده ام.»کش و قوس های آهنگ ها،گاه ذهن آدمی را به صفیر مرگپیوند می داد و لحظه ای بعد آوای زیستن ساز می کرد. تمام سلول های بدنم از تلاطم مواج صداهای زیر و بم موسیقی به حرکت در آمده بود.
    ‏مثل آدمی که در خواب راه رود، از جا بلنل شدم که بیرون بروم، ولی ناگاه صدای موسیقی قطع شد و من برجای خشکم زد. از سرو صدای همگی جا خوردم. سیروس طوری به وجد آمده بودکه برایم عجیب بود. نمی دانم چه مدت با بهت غریب خویش دست به گریبان بودم. فقط لحظه ای که ازدر اتاق خارج شدم، دیگر علوی وجود نداشت.
    ‏همه با دیدن من به نوعی احساس تاسف می کردند، ولی کسی حرفی نمی زد. نگاه ها به اندازه ای گویا بودکه به بلند ترین فریادها می ماند. با لبخندی تصنعی،گوشه ای نزدیک مادرم نشستم و جویای احوا لش شدم، اما مادرم تمایلی به حرف زدن نداشت. همه آنها تحت تاثیر مهمان غریبه در عوالم خاصی سیر می کردند. فریال از جا بلند شد و نواری در ضبط صوت گذاشت. وقتی که ضبط روشن شد،با حیرت تمام که صدای موسیقی علوی را ضبط کرده. تمام وجودم در پس این بودکه نوار را از فریال بگیرم، ولی شرم از رفتاری که کرده بودم مانع می شدکه با بی پروایی چنین پیشنهادی بدهم. به همین علت ساکت و بی صدا همه وجودم را گوش کردم تا یک باز دیگر مغزم را با آن موسیقی غوغا برافکن جلا بدهم.
    ‏مدت نیم ساعت بدون این که کسی سکوت را بشکندگذشت و نوار تمام شد. پدر و مادرم برای خداحافظی از جا بلند شدد و من هم به ناچار برخاستم که با آنها به خانه ام بروم. دل کندن از نوار برام خیلی مشکل بود، ‏ولی چاره ای جز رفتن نبود.
    ‏وقتی با سیروس خدآحافظی می کردم، او نوار را به دستم داد وگفت: «همه ما از این موسیقی لذت بردیم. ببرش خونه، شإید تو هم از خودت بیرون بیای و بقیه رو آدم حسب کنی !گاهی بد نیست آدم نگاهی به اطراف ‏بکنه.»
    ‏اگر چه این کلمات را با تبسمی معصوم ادا می کرد، از لحن کنایه دارش کاملأ مشخص بودکه سعی دارد بازبان بی زبانی چیزی را حالی ام کند. نوار راگرفتم و پس از تشکر خداحافظی کردم.
    ‏در اتومبیل، پدر و مادرم تمام مدت از آقای علوی حرف زدند. مادرم گفت: «چه پسر خوبی بود! مثل این که استاد دانشگاه بود، چون سیروس مدام از اگردهاش صحبت می کرد و اشاره به دانشگاه می کرد.»
    ‏پدرم جواب داد: «درسته. من از سیروس پرسیدم،گفت استاد فلسغه و عرفان و این طور چیزهاس.»
    ‏مادرم گفت: «چرا انقدر چشم هاش غمگین. بود؟ ناخودآگاه انسانو یاد آدم های داغدار مینداخت. اما سرجمع قیافه مظلومی داشت.»
    پدرم گفت: «عزیزم، خوشبخت ترین آدم ها برای خود توی دردها یی دارن. اگه کسی دردی نداشته باشه، دیگه هیچ حسرتی به دلش نیست و آدم بی حسرت، مثل موجود زنده ایه که به انتظار مرگ درگورش دراز کشیده باشه.»
    مادرم لبخندی زد وگفت: «در هر صورت امیدوارم هر مشکلی که داره به سادگی حل بشه.»
    ‏وقتی که به خانه رسیدم، بلافاصله به رختخواب رفتم. خستگی ام بیش ازآن بودکه بتوانم اندیشه ای را عَلَم کنم. همان لحظه إول خوابم برد.

    پایان فصل اول
    صفحه 34



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    قسمت 1

    صبح روز بعد وقتی که از خواب برخاستم، ناخودآگاه به طرف تقویم دیواری رفتم. ولی خوشبختانه تاریخ عوض نشده بود. خیال تی شده بودم. از خدا ‏می خواستم که دیگر علیرضا را نبینم. لمس و درک آنچه دیروز عصر دیده بودم برایم موحش تر از آن بودکه بتوانم دلیلی منطقی بر ایش پیدا کنم. از بیم تکرار آن صحنه ها چنان پریشان بودم که دلم می خواست هرگز علیرضا را ندیده بودم. تازه به یاد آن خمیرها افتادم. آنها چه بودند؟ منظورش از آن جملات مشکوک چه بود؟ اوچه کار کرده بودکه تا این حد در مقابل آن نیرو ضعیف بود؟ دلم به حالش می سوخت ، ولی ازکمک کردن به وی عاجز بودم. چگونه می تو انستم چیزی را بشکافم که تصویری از آن در مخیله ام نبود؟ چرا تقویم ورق می خورد؟ چرا هوا سنگین شده بود؟ با وجود این که هیچ گونه درکی از چگونگی این اتفاقات نداشتم، کنجکاوی کاذب و آزاردهنده ای بر سراسر وجودم حاکم شده بود.
    ‏دیروز قرار بود برای خرید چند کتاب روانشناس بیرون بروم. اما امروز با دیروز فرق می کرد. باید در خط مسدود ذهنم دنبال راه عبوری می گشتم. دیر یا زود علیرضا پیدایش می شد و دوباره ممکن بود آن اتفاقات تکرار شود. باید آن نیروها را می شناختم.
    ‏با این تصور فوری لباس پوشیدم و به نزدیک ترین کتابفروشی مراجعه کردم. اولش گیج بودم که چه کتاب هایی می تواند مرا در حل این مشکل راهنمایی کند. اما خیلی زود مسیر انتخاب را پیدا کردم و چندین کتاب در مورد ارواح و نیرو های مافوق بشری و چگونگی مهارنفس و از این قبیل خریداری کردم و با عجله به خانه بازگشتم. وقتی که بریده بریده قسمت هایی از آنها را سرسری مرور کردم، حس عجیبی بهم دست داده مثل این که از عجز و ناتوانی بیش از حد بشر مبهوت شده بودم. چگونه ممکن بود این همه عجایب در اطراف ما وجود داشت باشند و ما از وجود شان بی اطلاع باشیم؟ آیا این واژه ها حقیقت داشت؟
    ‏بی شک اگر روزی بی دلیل به این گونه کتاب هارومی کردم،باور حقیقی بودن آنها برایم بی نهایت مشکل بود،ولی حالا که با چشم خودم تحرک و ماهیت آنها را مشاهده کرده بودم ،انکارشان برایم غیرممکن بود. درست به این می مأنست که در دریایی غوطه ور باشم وکل وجود دریا را نفی کنم. پس از سال هاکه بی هدف زیسته بودم، حالا تازه داشتم به فلسفه زندگی و آغاز و پایانش واقف می شدم. آن همه سال درس خوانده بودم تا بتوانم به نقطه ای برسم که تعالی ام باشد، اما با درک این مسائل می فهمیدم که این همه مدت، جز درجا زدن کار دیگری نکرده ام.
    ‏آن چنان درکتاب ها غرق شدم که حتی فراموش کردم غذایی بخورم. وقتی به خود آمدم که ساعت 5‏بعد ازظهر بود. با عجله راهی مطب شدم. اولش متعجب بودم که چرا خانم عادل با من تماس نگرفته، ولی خیلی زود یادم امدکه شب قبل تلفن را قطع کرده بودم. ‏وقتی که به مطب رسیدم، مریض های زیادی سرگردان و دلخور منتظر من نشسته بودند. نگاهی سرسری به آنها کردم. وقتی که دیدم علیرضا بین آنها نیست، نفس آسوده ای کشیدم و وارد شدم.
    ‏روز خسته کننده ای داشتم، چرا که برای اولین بار در زندکی ام هس می کردم فرصتم خپلی کم است. فرصت برای فهمیدن و ادراک آن قدرها نیست که آدمی عمرش را به بطالت بگذراند. حالا با دریچه ای که پیش رویم گشوده شده بود، فکر می کردم که تمامی عوالم مادی جز تصوراتی گزرا نیست.
    ‏از آن روز قمست اعظم زندگی من به مطالعه اختصاص یافت. طوری در تلاش برای رسیدن به فلسفه موجودیت بودم که دنیا را از دیدگاه دیگری نظاره می کردم. دیگر افسرد گی و بی هدفی از ضمیرم رخت بربسته بود و به جای آن امید بی پایان و تلاشی برای بیشتر آموختن جایگزین شده ‏بود.
    ‏روزهای اول از رویا رویی با علیرضا سخت گریزان بودم،اما هرچه که می گذشت برای شنیدن حرف هایش ملتهب تر و درمانده تر می شدم، و این در حالی بودکه دیگر از او خبری نبود. هرروز در خیابان و مطب تقریبأ همه جا به دنبال علیرضا بودم، ولی مثل این که آب شده و به داخل زمین رفته بود.
    ‏درکتاب هایی که می خواندم به اشاره کوچکی به علم جفر رسیدم و با درک تشریحات آن، به یاد خرده خمیرهای علیرضا افتادم. در آن لحظه بود که به چگونکی جسمیت خمیرهای علیرضا واقف شدم، و از چنین کشفی مو بر تنم راست شد. یعنی ممکن بود علیرضا با اقدام به جفر،که یکی از شاخه های علم جادوگری است ، انسانی را به قتل رسانده باشد؟ اگر غیر از این بوده پس چرا تا این حد منفعل و عاجز بود؟ چگونه ممکن بود آدمی با چنین اعمالی، مهره های سرنوشت را جابه جا کند؟
    ‏در برخی ازکتاب ما می خواندم که احضار ارواح باعث عزاب و سلب آرا مش آنها ست و از بزرگ ترین گناهان به شمار می رود، ولی در برخی ‏دیگر می خواندم که ارواح نه تنها ازما گریزان نیستند، بلکه اغلب اوقات در اطراف ما حضور دارند. خصوصأ برداشت های عینی و مطالعات چندین ساله پدر علم روح شناسی، آلن کاردک، ثابت کردکه آنها حقیقتأ وجود دارند و نیاز شان به دعاهای ماست که مایه تعالی شان می شود. وقتی که به فلسفه های متضاد در این مبحث برخورد کردم، سعی خود را بر این قرار دادم که مکاتب مختلف و عقاید متفاوت آنها را بررسی کنم تا شاید بتوانم حقیقی ترین و منطقی ترین آنها را برگزینم.
    ‏حالا دیگر هرچه جلوتر می رفتم و بیشتر می فهمیدم، حس می کردم کودن تر از آن هستم که بتوانم در عمر مقطعی ام به امری پی ببرم که آخرین نقطه عطف زندگی ام باشد. حالا مسائلی برایم اهمیت داشت که هرگز بهشآن توجهی نکرده بودم؛ اموری مثل ابدی شدن تصاویر زندگی، رفتن به دنیا های دیگر، ارتباط با عالم معنویت، و درک ریشه ای خداوند،که در گذشته فقط ترسی قراردادی در من بر می انگیختند و برداشت دیگری از بزرگی شان نداشتم. حالا دیگر نگرشی به این روبناها و زیر بناها کافی بود که آدمی با درک چگونگی شان به نوعی آرامش دسمت یابد! آرامشی که دزدیدنی نیست و با مرگ به انتها نمی رسد. حس می کردم که نفرت معنای خودش را در ذهنم از دست داده. وقتی که به آن سوی ابدیت سفر می کردم و همه چیز رابا مبنای بی جسمی می نگریستم، دیگر برای احساساتی دست و پاگیر مثل نفرت، خشم، انتقامجو یی، وابستگی، برتری طلبی، اتهام، اضطراب، مصلحت و هوس دلیلی نمی یافتم. در آن نقطه بود که درمییافتم زندگی چقدر زیباست و غفلت ازآن تا چه حد به سهولت انجام می پذیرد. ‏تا مدت های مدید در خانواده ام صحبت آقای علوی نقل مجلس بود. همه در مورد محاسن بی شمارش بحث می کردند، ولی از خودش خبری ‏نبود. چندین بار سیروس سعی کرده بودکه یک بار دیگر او را دعوت کند، ولی هر بار به نحوی از آمدن امتناع کرده بود. اوایل از ندیدنش متأسف بودم، چون واقعأ شیفته دیدنش بودم، ولی دیدار با وی به مرور مثل بقیا خاطرات خاکستری رنگ زندگی ام، کمرنگ شد تا این که دیگر فراموشش کردم.
    ‏برعکس، اشتیاقی سوزاننده و دلهره آور برای صحبت با علیرضا داشتم و متعجب بودم که چرا با وجود قول و قرار هایی که گذاشته بودیم ، دیگر به من مراجعه نکرده بود. مدام در ذهن بی خبرم تصور می کردم شیاطینی که احاطه اشی کرده بودند، بر وجودش غلبه کرده اند. لحظات اولی که با جابه جائی اشیاء روبه رو شده بودم از وحشت حالت کرختی پیدا کرده بودم و از شدت حال تهوع آرزو کرده بودم که دیگر هرگز شاهد چنین صحنه ای نباشم، ولی حالا مثل پروانه ای که بی مهابا خودش را به آتش بی کشد، تنها آرزویم سوختن در أتش سرد نیرو هایی بودکه با دیدنشان به معرفت های شگرفی دست می یافتم.
    ‏چه با شب های متمادی با خاموش ساختن تصاویر درونی ام سعی کردم تمرکز کنم. گاه به گاه موفق می شدم و چیز هایی را حس می کردم، ولی اغلب خیلی گزرا و لحظه ای بود، چرا که آمادگی استقامت در چنین فواصلی را نداشتم. در حقیقت بی تجربگی اولین عامل، وکمبود اعتماد به نفس دومین سد راه من بود. از تلاشی بیهوده خسته شده بودم. دلم می خواست که مدتی از محیط زندگی ام دور باشم، ولی راهی برای دور شدن از آهنگ مداوم زندگی نداشتم.
    ‏از آخرین باری که علیرضا را دیده بودم تقریبأ یک سال می گذشت. با تحقیقاتی که کرده بودم به خوبی فهمیده بودم که علیرضا در علم جفر استادی تمام عیار است. عطشی که برای آموختن علم جفر داشتم بیش از ‏آن بودکه از یافتن علیرضا منصرف قوم. حس می کردم اگر یک روزبه آخر زندگی ام باقی باشد، باید فلسفه جفر را بیاموزم. البته کسانی که در این گونه علوم مجربند هرگز آن را به سادگی به کسی نمی آموزنده چرا که با این کار ممکن است باعث جنایات بسیاری شوند،ولی باز هم گذشتن از چنین گوهری برایم فوق العاده دشواربود.
    ‏کم کم در رابطه با این عوالم دوستانی پیدا کردم؛ اشخاصی که هر یک برای خودتان استادی مجرب محسوب می شدند. در چندین جلسه ارتباط با آنها موفق شدم نیرو هایی را لمس کنم، ولی خودم به شخمه واسطه روحی نبودم.
    ‏یکی از این دوستان سودابه نام داشت؛دختری که از 15 سالگی بر حسب اتفاق به قدرت های خویش واتف شده بود. او آدمی نبود که بی مطالعه و برای تفنن دست به احضار روح بزند، بلکه همیشه با هدفی مشخص و ایمانی والا اقدام به این کار می کرد. از أشنا شدن با سودابه بی نهایت خوشحال بودم. تقریبأ هم سن وسال من بود و از عالم اسرار اطلاعات وسیعی داشت. هرگز ازدواج نکرده بود، چراکه عقیده داشت ارواح فعلأ صلاح وی را در ازدواج نمی بینند. یکی از جالب ترین نکاتی که می گفت این بودکه هرگاه خوا ستگاری پیدا می کردی با قوای مافوقی طبیعی به درون او سیر می کرد ونقاط منفی و متبت او را به خوبی مشاهده می کرد. یکی از دلایل بارزی که مانع ازدواجش می شد همین درون نگری بود. روز اولی که مرا دید با شعف بسیاری به سویم آمد و بدون هپچ گونه تکبری ، از اشنایی با من ابراز خشنودی کرد. بعدها متوجه شدم همان روز اول، با قوای مخفیانه اش تا حد زیادی مرا حلاجی کرده بود.
    ‏سودابه ابدأ اهل خرافات و این حرف ها نبود،و علاقه وافر من به وی از آن رو بودکه شیادی و صحنه سازی های اغلب اشخاص خرافاتی و ‏مردم فریب را محکوم من کرد و سعی داشت در محیط اطرافش چتری فراهم سازدکه در آن انسآن ها با یگانگی و یکرنگی با هم در برخورد باشند. سودابه هرگز دانشگاه نرفته بود و جز دیپلم متوسطه مدرک دیگری نداشت، ولی مغزش پر از اسراری بودکه به این سادگئ ها آنها را بروز نمی داد. او به حدی از تعالی رسید، بودکه خویش را یک جا به دست مشیت الهی سپرده بود و هدفی جز ارشاد انسان ها به سوی حق نداشت. بارها و بارما مشاهده کرده بودم که او به عنوان مدد کار اجتماعی چگونه مراجعه کنندگان را با قلبی رضایتمند مشایعت می کرد و آنان هرگز باز نمی گشتند. چشمان سحرانگیز وکلام رخنه گرش آن چنان واژه منطق و مقدرات را به روح اطرافیانش تزریق می کردکه جای هیچ گونه بحثی باقی نمیگزارد.
    ‏سودابه با پدر و مادرش زندگی می کرد و تنها فرزند آنها بود. پدرش کارگر ساده ای بودکه دیگر بازنشسته بود و با همان مستمری خیلی ناچیز خانواده اش را اداره می کرد. مادرش هرگزلب به گلایه نگشوده و عمری بأ شور و اشتیاق همسرش را همراه کرده بود.
    ‏سودابه با استعداد های خلاقه اش، بارها و بارها می توانست بر اثر جهل مردم، جیب خویش را مملو از سکه های زر کند، اما تربیت و اصالت خانوادگی اش هرگز اجازه نداده بود احساس فقرکند، چون اصولأ زندگی را با معیارهای مادیات نمی سنجید و همواره به داشتن چنی پدری سخت افتخار می کرد. با چنین روابطی، هرگز به مغزم هم خطور نکردکه چرا سودابه از تو انایی هایش سوء استفاده نمی کند. مکرر شاهد بودم که می توانست مبالغ هنگفتی را از مراجعه کنندگانش تنها به عنوان هدیه قبول کند، اما همیشه این یک جمله را ادا می کرد: «ببخشین، انسان و ارزشی کار اون فروشی نیست.» من هم فکر می کردم که مناسب ترین جواب برای ‏چنین اعمالی همین است که حقیقتأ اعتبار انسانیت و قدر ایمان، قابل خرید و فروش نیست.
    ‏از وقتی که با سودابه أشنا شده بودم حس می کردم خیی راحت تر زندگی می کنم. تا قبل از اتشنایی با وی،همیشه در ضمیر خاموشم در حال خود خوری بودم که چرا من باید قربانی فرید شده باشم، ولی از آن پس دیگر آن گونه تفکر نمی کردم.


    پایان صفحه 41


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    قسمت 2

    مدت ها بودکه همه گذشته برایم بی اهمیت شده بود.درست به این می مانست که در استخر آب سردی شنا کرده باشم و به دلم نچسبیده باشد و برای همیشه استخر و سردی ناخوشایند آن را فراموش کرده باشم. سودابه به من یاد دادکه چگونه از هیچ چیزی یاکسی متوقع نباشم زیراکه فقط انسان های بی اراده و ضعیف در مقابل شداید زندگی دیگران راگناهکار می دانند. آنها در مبارزه با نفس خود، قادر نیستند به ضعف و ناتوانایی خویش معترف باشند. وقتی که به زندان ها و ندامتگاه های مختلف سری بزنیم، از هر بزهکاری که سؤال کنیم چرا به چنین رامی کشانده شدی ، همه و همه بدون استثنا سعی می کنند پدر خشن یا مادر هرزه یا دوستان ناباب و محیط نامساعد را بهانه قرار دهند تا از خویش رفع مسئولیت کنند، ولی وقتی که به دقت به این موجودات خود فریب بنگریم، می بینیم که تنها عامل انحراف آنها ضعف وسستی شان در مقابله با امیال شرورانه بوده. فرد تا از خویشتن خویش جدا نباشد، نمی تواند دست به شرارت بزند و تابعد از فاجعه هم قادر نیست خویش را ازگرداب فساد بیرون کند.تنها زمانی که پیشانی اش به روی سنگ بِزه در غلتید،با فطرت حقیقی خویش روبه رو می شود. زمانی که نادم ویشیمآن از راه رفته قصد دارد بازگردد، مادامی که قادر نیست خویش را مقصر قلمداد کند، پشیمانی اش جز رویایی کمرنگ و موقتی نیست. همه ما در روند مداوم زندگی اشتباهاتی می کنیم. کوچک وبزرگ آن تفاوت نمی کند. مهم ‏این است که با خطا های کوچکمان چه فاجعه های بزرگی را تدارک می بینیم و در عاقبت کار خیلی مظلوما نه می گوییم: «من که کاری نکرده م!»
    ‏سودابه همیشه می گفت: «چقدر زیبا ست که انسان ها همیشه و در همه حال متوجه باشن که روزی جسمشونو درست مثل لباسی کهنه و مندرس دور میندازن.» سودابه شاید در شبإنه روز هزگر یک وعده غذای سیر نمی خورد، ولی همیشه مناعت طبع شگرفی داشت.گاه فکر می کردم که مثل سودابه بودن اعجاز است. شاید بی نیازی به خلق خدا یکی از والاترین نسبت های خداوند باشد که به انسآن ارزانی شده، ولی افسئوس که کمترانسانی درک شایسته ای ازابین بی نیازی دارد. اغلب انتظار دارندکه کسی در فراسوی آنها پاسخگوی خراب کاری های اجتناب نایذیرشان باشد. این آخرین نقطه ای است که انسان از خود بیگانه می شود و حیثیت روحانی خویش را به هوس آلوده ترین بازی های زندگی می بازد.
    شاید انسآن هایی مثل سردابه از نظرقشری ازجامعه بی احساسی قلمداد شوند، ولی سودابه از درون، زیبا و شاداب ؤ زنده بود و هرگز غم هیچ نداشته ای را نمی خورد. ایمان و نوعدوستی از وا لاترین خصال برجسته او بودکه کمتر انسانی به معنای مطلق به آن عمل می کند. بارها سعی کردم خویش را به جای سودابه گزارم و از هیچ چیزگله مند نباشم ، ولی مثل این که براثر تربیت کودکی ام ،گله کردن از هرچیزی که دم دستم می رسید، یکی از شاخص ترین اخلاقیاتم شده بود. البته نسبت به روزهای اول خیلی بهتر شده بودم، ولی هنوز نفس آزردگی أگاهانه ام، مثل سدراهی سرسخت پیش رویم قرارداشت؟ سدی که جز شکستنش چاره ای نداشتم.
    ‏پدر و مادرم نه تنها از تفییراخلاق من منگران نبودند، بلکه هر روز نسبت به رفتارم بیشتر احساس خشنودی می کردند. مادرم می گفت: «هرگز تورو انقدر خوشبخت ندیده بودم.» طفلک معصوم خیال می کرد که عاشق ‏شده ام و پس از چندین سال دوباره قصد ازدواج دارم،در حالی که دیگر هدف من اززندگی، معیارهای انسانی نبود. آن چنان در ضمیر ناخودآگاه و فطرت غریزی انسانی غرق شده بودم که انگار از زیر فشار سال ها رها شده و به نوعی دیگر از طریق عشق لاهوتی دست یافته بودم! عشقی که پایانی ندارد و تنها فرجامش،آرام گرفتن در آغوش وسیع خالق می باشد. این گونه زیستن آرامشی جاوید را در وجود انسان ساکن می کند. حالا دیگر برداشت معنوی من از خداوند کاملأ متفاوت شده بود.
    ‏وقتی که اصلی در ایمان آدمی وجود نداشته باشد، فرعیات در حاشیه های زندگی قندیل می بندند. حیف از آدم هایی با آرمان های بزرگ، که به جای پناه بردن به ساحل امنیت ایزدی، روی حماقت ها، تزویرها، دورویی ها و بلهوسی های موجودات لاقید سرمایه گزاری می کنند. قیمت انسان ها این نیست. اعتبار انسا نیت فراموشی نیست. عشق جاودان، زمینی وجسمی نیست، چرا که حیثیت بشری و تکامل مداوم آن، با بهانه های حاشیه ای قابل تضعیف یاتشدید نیست. هر کس در درون خویش به خدا می رسد، آن جایی که همه رشته های متعدد وابستگی را به زباله دان سرنوشت می سپارد و باقلبی آکده از عشق و ولا، به سوی خالق بی همتا می شتابد تا فلسفه آمدن و زیستن خویش را به آن نحوکه شآیسته مخلوق خدا ست، به تصویرکشاند.
    ‏آن روز عصر قرار بود سودابه به منزلم بیاید. همیشه در این طور مواقع حالت خاصی پیدا می کردم. مثل این که حرف زدن با سودابه مرا آرام می کرد. آن روز قصد داشتم سؤالات زیادی ازش بکنم.
    ‏سودابه وقتی که وارد شد، بی مقدمه گفت: «فریبا، امروز یه چیزی توی چشمات می درخشه. اون چیه؟»
    ‏خنده ای کردم و گفتم«حدست درسته. سؤالات زیادی توی مغزم ‏به دوران افتاده که باید به همه اونها جواب بدی!»
    شانه ها را بالا انداخت وگفت: «پس از قرار معلوم امروز با همیشه فرق داری. مشکلیپیداکرده ی ؟»
    ‏در حالی که در نقطه ای ازرویاگیج بودم،گفتم:«آره. یعنی تقریبأ همیشه داشته م. ولی حالا می خوام از توکمک بگیرم. تا جواب همه حرف های منو پیدا نکنی، نمی تونم به پاسخ نهایی برسم.»
    ‏با مهری خواهرانه پهلویم نشست وگفت: «مشکلت چیه؟»
    ‏در حالی که از شدت دستپاچگی رنگ و رویم را باخته بودم،گفتم: «سودابه، من تا یه سال پیش با نوع زندگی تو بیگانه بودم. در حقیقت،ابدأ توی چنین عوالمی سیر نمی کردم. تصور می کردم زندگی یعنی به دنیا اومدن وگذروندن ومُردن. ولی مدت هاست که شیوه زندگی و عملکردم به نحو غریبی متفاوت شده.»
    ‏لبخند دلنشینی بر لب راند وگفت: «عزیزم، مثل این که گوهرکمیاب شناخت و معرفت خیلی برات گران تموم شده، نه؟»
    ‏از روی خلوص نیت دستش را فشردم وگفتم:«نه، سودابه، مسئله این چیزها نیست. من فقط به خاطر تعهدی که به کسی کرده بودم، ناخودآگاه به طرف این دریچه کشیده شدم و با دیدن چشم اندازهای اون، دیگه نتونستم همون فریبای گزشته باشم. نه این که فکرکنی از درک اطرافم گریزونم، نه !مشکل من چیز دیگه ایه. یه روز با یه آدم سرگشته و زخمی برخورد کردم که مفهوم کلماتتو نمی فهمیدم. در مونده تر از اون بودکه بتونه چیزی رو برام حلاجی کنه، ولی درد بزرگی داشت؛ دردی که از این عوالم سرچشمه می گرفت. اولش از رویا رویی با چنین موجودی شدیدأ هراسون بودم، ولی به مرور شناختم بر ترسم غلبه کرد. روزهای اول از این که دیگه نمی دیدمش احساس شعف می کردم، ولی هرچی که گذشت ‏حرف ها و اعمالش برام روشن تر شد، و این در حالی بودکه اون دیگه در اطراف من نبود.»
    ‏با حیرت وصف ناپذیری گفت:«ازکی حرف می زنی؟ چرا از برخورد با اون شخص مضطرب می شدی؟»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «هرگزنقهمیدم که اون کیه. دوبارهم بیشتر باهاش حرف نزدم، و هر دوبار درطول یه روز خاص بودکه همه حوادث پشت سرهم ردیف شدن و منو به سوی دروازه معرفت راهنمایی کردن. حالا مدت هاس که در انتظارشم، ولی حتی نمی دونم کجا باید دنبالش ‏بگردم. فقط می دونم که آسمش علیرضا بود.» .
    ‏دستی به زیر چانه زد و نگاه مخمورش را به من دوخت وگفت: «مثل این که کم کم داره هیجان انگیز می شه!»
    ‏با دلخوری گفتم: «نه،سودابه، ابدأ خیال بد به سرت راه نده. علیرضا در وهله اول بیشتر به یه دیوونه شبیه بود تا به یه آدم دوست داشتنی. خصوصأ خنده های بی موقع و خشونت های بی اساسش، انسانی به یاد معتادها مینداخت. روزی که باهاش برخورد کردم، تقریبأ په سال پیش بود. ماجرایی کوتاه اما شنیدنیه. لحظات اول تصور می کردم که قصد داره دستم بندازه، اما آخر کار متوجه شدم که منو با شخصی که چند ساله مُرده اشتباه گرفته، چون مدام منو نازی صدا می کرد. غریب تر از همه این که از حرف هاش به نظر می اومد که قاتل نازی خودش بوده و علت فریاد هایی که سرم می کشید، عذابی بودکه به خاطر قتل اون دختر متحمل می شد.»
    ‏نگاهی عاقل اندر صفیه به من افکند وکفت: «تا این قسمت که چیز خاصی وجود نداشته که تو بخوای درکی از عالم عرفانی داشته باشی. فقط با یه قاتل دیوونه برخورد کرده ی!»
    ‏گفتم: «نه، سودابه، زود قضاوت نکن. اون روز عصر اتفاقا تی افتادکه ‏تأتیر زیادی روی من گذاشت. لحظات سنگینی بودکه مشتی خمیر خرد شده از جیبش بیرون آورد وگفت: "روزی که اینو می ساختم تو زنده بودی، روزی که خردشکردم تو مُردی، ولی حالا تو زنده ای و اینها به هم نمی چسبن." اون روز هیچ درکی از حرف هایش نداشتم، وی حالا خوب می فهمم که با استفاده از علم جفر، بلایی سر اون دختر آورده و....»
    ناگهان با اشتیاق وصف ناپذیری به میان حرفم دوید وگفت: «کاش اون روز فهمیده بودی که منظورش چیه.کمتر انسانی متل اون پیدا می شخ که به جفر أشنا باشه. جفر یه علم خاص و خطرناکه که در طول قرون مختلف همیشه در خفا باقی مونده. هرگز باورم نمی شدکه تو یه ‏همچین آدمی رو دیده باشی. ولی نکته مهم اینه که اون از این علم و اختیارات اهدایی خداوند سوء استفاده کرده و هرگز آرامش پیدا نمی کنه.»
    ‏با التماس گفتم: «یعنی اگه واقعأ متنبه شده باشه، خداوند اونو نمی بخشه؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت:«باید بفهنیم که چرا دست به چنین کاری زده. صددرصد آگاهانه این کارو انجام داده، چراکه استادهای این فن به خوبی ازعواقب موحش اون مطلعن و علیرضا نمی تونه ازروی ناآگاهی چنین کاری کرده باشه. در درجه اول باید سعی کنی پیداش کنی. اگه به انگیره اشی پی نبری، هیچ کمکی از دست ما بر نمیاد.»
    ‏با تاثر شدیدی گفتم: «شاید اون نیروها نابودش کرده باشن!»
    ‏با حیرت و چشمانی از حدقه در آمده گفت: «فریبا!خدای من، مگه تو چیزی دیده ی؟»
    ‏با لرزش محسوسی گفتم: «آره. همون دیدن باعت شد از این رو به اون رو بشم !»
    ‏مستقیم در چشمان من خیره شد وگفت: «تو چی دیدی؟»
    ‏کمی جا به جا شدم و با تردید گفتم: «‏تا این لحظه از ترس این که منو دیوونه نخونن، برای کسی این مطلبی عنوان نکرده م. فکر می کنم تو تنها کسی هستی که می تونی همه حقایقی باورکنی. اون روز یه دفعه هوا سنگین شد و علیرضا حالت تدافعی به خود گرفت.بعد...»
    ‏سودابه به میان حرفم پرید و با اضطراب گفت: «مثل توپ خود شو جمعکرد؟»
    گفتم: «آره. دقیقأ تمام بدنشو جمع کرد. حتی جشم هاشو گرفت. مثل این که از چیزی شدیدأ وحشت زده شده باشه. ولی من دلیلی برای ترس اون نمی دیدم. هنوز چند لحظه ای نگذشت بود که یه دفعه در جهت افقی، از روی صندلی با شتاب به دومتر اون طرف تر پرتاب شد. بعد تمامی وسایل اتاق من به حرکت در اومد.»
    ‏در حالی که ازپریشانی در حال بال بال زدن بود،گفت: «بوی خاصی یا صدای نامفهومی تو کار بود؟»
    ‏خیلی مختصرگفتم: «متأسفانه همه چیز بود. حتی تقویم روی میز من با سرعت ورق می خورد.»
    ‏یکباره فریادکشید:«وقتی که اونها رفتن، تقویم روی چه تاریخی ثابت مونده بود؟»
    ‏با احتیاط گفتم:«فکر می کنم چهاردهم اردیهشت بود. مگه تفاوتی می کنه؟»
    ‏در حالی که شفافیت طبیعی چشمانش از بین رفته بود، کف دو دستش رابه هم مالید وگفت: «آره، خیلی تفاوت می کنه. اگه تاریخ بذارن، مفهوم خپلی چیزها عوض می شه.»
    ‏تمام بدنم داغ شده بود. التهابی شیرین و کاذب وجودم را نوازش می داد. با بی میلی گفتم: «مفهوم چه چیزی عوض می شه؟ من که از کل اون
    ‏اتفاقات برداشتی نداشتم که مفهومشو عوضی فهمیده باشم!»
    ‏لبخندی شیطانی بر لب راند وگفت:«اونها تو رو به ماموریتی گمارده ن که خودت از اون بی خبری. فکرکنم معمایی توی این کار هست. ای کاش زود تر منو در جریان گذاشته بودی. حالا هم دیر نیست، فقط باید خیلی مواظب باشیم. راستی،چیزی نشکست؟»
    ‏سر تکان دادم وگفتم: «نه، ابدأ فقط در و پنجره و میز مطبم حرکات غیر عادی می کردن و صدای وزوز خاصی درجریان بودکه همه اونهایه باره قطع شدن. علیرضا بعد از رفتن اونها گفت که اونها می خواسته ن بأ من آشنا بشن. سودابه ، اون روز چه اتفاقی افتاده؟ علیرضا می گفت اونها باهاش حرف نمی زنن، فقط ازارش می دن!»
    ‏مدتی خیره به زمین زل زد و سپس گفت: «فریبا، ارواح سرگردان بی شماری همیشه در اطراف ما درگردشن که برای ما قابل لمس نیستن. اونها هم درست مثل ماريال اخلاق ها و رفتارهای متفاوتی دارن. اما یکی از تفاوت های عمده آنها با ما اینه که قادر نیستن کسی رو به قتل برسونن، در حالی که این کار از ما ساخته س.»گفتم: «ولی با اون صحنه ای که من دیدم، به خوبی می تونستن با اون نیروی خارق العاده علیرضا رو به قتل برسونن !»
    ‏با تحکم شگرفی گفت«می دونم که قدرتشو دارن، ولی از طرف خداوند اجازه این کارو ندارن. زندگی اونها با ما خیلی تفاوت داره. حتی درک نوع موجودیت اونها برای نوع بشر بی نهایت مشکله، و این در حالیه که اونها هم مثل انسان های زنده شامل انواع خوب و بد و متوسط و خثنی هستن.»
    ‏در حالی که شدیدأ گیج شده بودم،گفتم: «سودابه، فکر می کنم که این احساس غیرمنطقی باشه، چون همه ستم گری ها و تفاوت ها بر سر ‏جنبه های مادی جسم بشره. وقتی که جسمی نباشه، دیگه ارواح با چه انگیزه ای ممکنه به شرارت بپردازن؟»
    ‏لبخندی شکسته روی لب هایش نشست وگفت: «فکر می کنی آدم های سرکش و عصیان طلبی مثل قاتل ها و بزهکارها، فوری بعد از مرگ بخشوده می شن؟ پس تکلیف جهنم و بهشت چی می شه؟ شاید هزاران سال طول بکشه تا روح شروری پاکسازی بشه و به اعتدال برسه. در طول سال های پر دردسری که روح در درون خودش به عذاب های تادیبی محکوم می شه و تا زمانی که به ارزش حق و علت اعمالش پی نبره، همین جا در نزد ما شاهد و ناظر زندگی های مشابه خودش می مونه و با بودن در دنیای ارواح اثیری، درد تنهایی شلوغش افزون تر می کنه!»
    ‏با حیرت گفتم: «پس توی این مدت چی کار می کنن؟ چطور متنبه می شن؟»
    ‏سری تکان داد وگفت:«اونها در دوران درد بار تنهایی شون هیچ کاری ندارن که بهش بپرد ازن. در حقیقت انقدر توی نکبت های روح خود شون غوطه می خورن تا به درک شوم خطاهاشون واقف بشن. فکر نمی کنم جهنمی سوزان تر از هزار سال تنهایی وجود داشته باشه.گاهی اوقات ارواح ملعون دست به آزار انسآن ها می زنن و این فقط در صورتیه که کمکی به کسی کرده باشن. وقتی که اونها موفق بشن کاری برای کی انجام بدن، روح شخص فریب خورده رو تا جیی که در قدرتشون باشه تسخیر می کنن تا با سوء استفاده از جسم اونها، احساس اقتدارکنن، در حالی که با این عمل فقط بارگناه های خودشونو افزایش می دن.»
    ‏در حالی که مثل چوب پنبه خشک و شکننده شده بودم، به آرامی گفتم: « چرا؟»
    ‏خیلی خونسرد و آگاهانه گفت: «خوب می فهمم که منظورت ازکلمه چرا چیه.»
    ‏با ناباوری گفتم: «ولی چرای من هیچ ربطی به این موضوعات نداشت!» تبسمی دلسوزانه برلب راندوگفت:«درسته. سوال تو این بودکه چرا علیرضا دیگه پیداش نشده مگه نه؟»
    ‏از حیرت داشتم پس می افتادم. با چشمانی تسلیم وارگفتم: «وظیفه من در این قسمت اززمان چیه؟»
    ‏با همان لحن قبل گفت: «وظیفه تو اقدام از طریق اون تاریخ 14 ‏اردیبهشت. قطعأ توی این تاریخ نکته خاصی نهفته س که باید پیدایشی کنی. هر چی که مربوط به این تاریخ باشه، می تونه به علیرضا ربط داشت باشه. طوری که تو برام توصیف کردیف ارواحی که علیرضا رو احاطه کرده ن نیت بدی ندارن. به همین علت کلید تاریخی در اختیارت گذاشتن. انسآن های زمینی به ارواح خبیث نسبت شیطان می دن، در حالی که شیاطین و ارواح خبیث از به نوع نیستن. شیاطین معمولأ معلون های ابدی هستند که هرگز روحشون دستخوش تزکیه نمی شه، ولی ارواح خبیث بعد از مدت های مدید، قابل آمرزش هستن و این تفاوت عمده باعث می شه که اونها از درون و نیت و نفس عمل، با هم کاملأ متفاوت باشن. نیرو هایی که تو احساسشون کردی شیاطین نبودن. اونها با زمینی ها این طوری رفتار نمی کنن.»
    با کنجکاوی عجیبی گفتم: «پس چی کار باید می کردن؟»
    ‏لبخندی مسخره زد وگفت: «حتمأ همه چیزو باید بدونی؟ ممکنه از ترس قالب تهی کنی!»
    ‏با این حرفش سماجتم بیشترشدوگفتم: «می خوام بدونم که چه اتفاقی می افتاد.»
    ‏شانه ها را خیلی بی خیال بالا اند اخت وگفت: « ‏اگه شیاطین دور تورو ‏احاطه کرده بودن و باهات آشنا شده بودن، با هر ترفندی که بود دست از سر تو بر نمی داشتن تا این که روحتو تسخیرکنن، اون وقت مجبور بودی در مقابل حیرت انگیزترین چشم اندازهای اغفال کننده مقاومت کنی، در حالی که درصد کمی از انسآن ها در رویارویی با شیاطین پیروز و فاتح برمی گردن. تنها کسایی که در مقابله با شیطان سربلند برگشته ن، رسولان خدا وپیامبران بوده ن. روح بشری به ظواهر اغو اکننده خیلی زود تسلیم می شه و یه وقتی به هوش میادکه دیگه شاید خیلی دیر شده.»
    پرسیدم: «یعنی علیرضا جزو انسآن های تسلیم شده محسوب می شه؟» آه بلندی کشید وگفت:«نمی دونم. باید بفهمیم که چه کاری کرده. شاید فقط بازیش داده ن. شاید هم حقیقتأ غرق شده باشه.»
    ‏با نگرانی پرسیدم: «اگه واقعأ غرق شده باشه، دیگه راهی برای نجاتش وجود نداره؟»
    ‏خیره خیره مرا نگریست وگفت:«فریبا، باورکن نمی دونم. باید اطلاعات بیشتری داشته باشم. چیزی که مسلمه اینه که خودش به تنهایی قادر نیست کاری بکنه. علت این که دیگه به تو نزدیک نشد هم این بودکه فهمیدکه تونازی نیستی. با احساس غریبی که اون داره، قاعدتأ نباید هم بر می گشت.»
    ‏با تردیدگفتم: «حالا که خودش بر نگشت، من دینی به گردنم دارم؟»
    ‏با حالتی مسخ شده گفت: «اگه از هیچ چیز سر در نمی آوردی، نه، ابدأ بهش بدهکار نبودی. ولی حالا که حقیقتی پیداکرده ی، باید دنبال راز اون تاریخ کذایی باشی. در واقع تو به علیرضا مدیون نیستی، بلکه به ارواح مدیونی. اونها از توکمک خواسته ن و تو باید دراین راه کوتا باشی.»
    ‏در حالی که دست وپایم راگم کرده بودم،کفتم: «اگه به جایی نرسیدم جی؟ اصلأ ازکجا معلوم که در اون تاریخ اتفاقی افتاده باشه؟»
    ‏مدتی فکرکرد وگفت: « ‏روز بعدکه به مطب اومدی، دیگه تاریخ عوض نشد؟»
    ‏با خیال راحت کفتح: انه. از روز بعد دیگه همه چیز سیر طبیعی خود شو طی کرد. مگه چه تفاوتی می کنه؟»
    ‏در حالی که از فهمیدن مسئله ای شدیدأ عصبی بود، گفت: «اگه اونها روی تاریخی تأکیدکنن، بیشتراز یه بار اونونشون ما می دن. نه تاریخ، بلکه هر موضوعی رو با تکرار به ما تفهیم می کنن.»
    ‏یک باره وحشت زده گفتم: «سودابه، درسته. پیداش کردم. اون شب وقتی که به خونه برگشتم، تقویم دیواری خونه هم شیش برگ به عقب برگشته وروی اردیبهشت متوقف شده بود، در حالی که من خونه نبودم.» لبخندی از روی رضایت بر چهره اش نشست وگفت:«حالا دیکگ شکی نیست که تو مأمور کشف حقیقتی شده ی که موظفی اونو برملاکنی.»
    با سرکشتکی وافری گفتم: «أخه کجا برم تحقیق کنم؟ همه فکر می کنن دیو ونه شده م.»
    ‏خنده ای پر فسون سرداد وگفت: «وقتی که خدا رو داری، چه ترسی از قضاوت بنده خدا داری؟ سعی کن در پیشگاه خدا همیشه سربلند باشی. این متعارف ترین شیوه مطلوب زیسنته.»
    ‏مثل ماتم زده ها نگاهی به دورو اطرافم انداختم وگفتم: «خدای من، کاشکی یه بار دیگه علیرضا رو می دیدم. شاید در اون تاریخ اتفاقی براش رخ داده باشه!» ‏سودابه از جا بلند شد وگفت:. «مثل این که فریبا خانم ناز نازی قصد ندارن روی پای خودشون بایستن. بهتره مدتی تنها باشی تابه نتیجه قطعی برسی. دوست ندارم تصور کنی تحت پافشاری من تصمیمی می گیری.»
    بلند شدم ودستش را گرفتم وگفتم: «هی،کجا داری فرار می کنی؟مگه ‏قرار نبود ناهارو با عم بخوریم؟»
    نگاهی به آشپزخانه اند اخت وگفت: «از قرار معلوم که از غذا خبری نیست!»
    ‏لبخندی زدم وکفتم: «نه، اتفاقأ غذا مو صبح زود درست کرده م تا موقع حرف زدن کاری نداشته باشیم. بیا بریم سرناهار.»
    نگاهی پر عطوفت به من کرد و به دنبالم به آشپزخانه آمد. آن روز دیگر در مورد علیرضا و آن تاریخ کذایی حرفی نزدیم. خوب می فهمیدم که سودابه به راحتی می تواندکمک شایان توجهی به من بکند، اما مثل این که چیزی مانعش می شد. شاید هم به قول خودش اجازه نداشت که بیشتر از این حرف بزند.
    ‏از فردای آن روز رفتم سراغسالنامه های مختلف. هر چه راکه از ده سال پیش به این طرف بود زیر و روکردم،اما متأسفانه هیچ واقعه ای که اشاره ای به زندگی علیرضا داشته باشد نیافتم. دیگرکم کم داشتم ناامید می شدم. به بایگانی همهکلانتری ها، وکلا، بیمارستان ها و زندان ها مراجعه کردم تا واقعه ای مخصوص را دراین تاریخ پیداکنم، ولی هیچ کدام رهنمودی برای گشوده شدن این گره سخت نبودند. اصرار و پا فشاری بیش از حدم باعث شده بودکه گاهی اوقات مجبور شوم مطب را هم تعطیل کنم. هرگاه که بی نهایت سرخورده و ناامید میشدم،سرنماز از خدا طلب یاری و مداومت می کردم، ولی در طی مدت های مدید به کسب هیچ موفقیتی نائل نشدم.
    ‏دیگرکم کم داشتم مایوس می شدم. شب ها دچار کابوس بودم. هرلحظه فکر می کردم که در تاریخ 14اردیبهشت کسی از دنیا رفته و مداوم جنازه از هم پاشیده ای را می دیدم که کرم ها و مورچه ها تکه تکه اش کرده اند. ‏مادرم به پریشانی ام واقف شده بود، زیرا مدت ها بودکه دیگر خانه ام را ‏اجاره داده بودم و پیش پدر و مادرم زندگی می کردم. اعتماد به نفس سابقم را از دست داده بودم. دائم حس می کردم که چیزی یاکسی در تعقیب من است. تمامی این افکار و تصورات زاییده ناتوانی ام بود، چرا که به خوبی می فهمیدم چیزی را باید درک کنم، ولی آن را نمی یافتم



    پایان فصل دوم
    صفحه 55


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت 1

    مادرم در هر فرصتی مشغول نصیحت من می شد. یک روزکه فرصت مناسبی برای این کار پیدا کرده بود،گفت: «دخترم، اگه به زودی ازدواج نکنی، قطعأ دیو ونه می شی. تمام این نگرانی های تو به خاطر تنهایی و بی هدفیه.»
    ‏در حالی که می دونستم حتی یکی از حرف های درونی مرا درک نخواهد کرد،گفتم: «مادر، من در مورد تنهایی و بی هدفی مشکلی ندارم. بلکه برعکس هدف مشخصی هم در زندگیم هست. مثلأ حیاتی زندگی من اینه که واهمو پیدا نمی کنم.»
    ‏سر تکان داد وگفت: «آنچه پیر در خشت خام می بیند، جوان در آینه می بیند. فریبا، تو عوض شده ی. تو چت شده؟ سال ها پات زحمت کشیدم تا یه درخت سبز و نیرومند بشی. حتی در لحظاتی که فرید رفت هم تو رو این طور عاجز و در مونده ندیده بودم. سعی نکن منو اغفال کنی. یه اتفاقی برات افتاده که نمی خوای حرفی بزنی. هر اتفاقی که توی زندگیت افتاده باشه، برای من و پدرت مهمه، اما نه اون قدرکه از ترس برملا شدنش دیوونه بشی.کسی اذیتت کرده که تا این حد منزوی شده ی؟ تو آدمی نبودی که به این سادگی ها به ما رو بیاری.»
    از حرف هایش هم آزرده شده بودم هم شرمنده، چرا که ما از دو نسل متفاوت بودیم. شاید اگر از یک نسل هم بودیم، او حرف مرا نمی فهمید، همان طور که خودم روز اول قضاوتی جز یک دیوانه درباره شخصیت علیرضا نکرده بودم. دوست نداشتم باگفتن حقایق مادرم را معذب تر از قبل کنم، چون در آن صورت دیگر شاید دست و پای مرا برای ادامه تحقیقاتم می بست، و این ابدأ چیزی نبودکه خواستارش باشم. به همین علت گفتم: «مادرجون، شما بی جهت از بابت من نگرانین. نه کسی آزارم داده و نه اتفاق مهمی توی زندگیم پیش اومده. فقط مدت ها پیش جلوی چشمم حادثه ای اتقاق افتا دکه خاطره ش گاهی شب ها آزارم می ده. علت این که به شما پناهنده شدم هم اینه که دیگه دوست ندارم تنها زندگی کنم. از اینهاگذشته، شماها هم به سنی رسیده ین که احتیاج به مراقب دارین.»
    ‏پوزخندی زد وگفت: «فکر می کنی از بودن تو دراین جا ناراحتم که این طوری جواب منو سر بالا می دی؟ نه ، به خدا قسم از این که بعد از سال ها پیش ما برگشته ی، فوق العاده خوشحالم. فقط از افسردگی تو دلهره دارم. می ترسم که عاقبت بلایی سر خودت بیاری. بارها و بارها شاهد بوده م که تو خواب حرف می زنی. مدام از یه جسد متلاشی شده صحبت می کنی. چه اتفاقی باعث شده که دختری با مقاومت تو تحت تاثیر قرار بگیره ؟ »
    ‏در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود،گفتم: «مادر جون، همه ما انسان ها در مقابل مرگ حقیریم. شاید ترس از فرا رسیدن لحظه مرگ، اون هم در تنهایی محض منو به این جاکشونده.»
    ‏دستم را گرفت وگفت: «توی سن و سال تو این حرف ها عجیبه. تو هنوز فرصت های طلایی زیادی داری که باید به اونها امید داشته باثسی. اگه من از سن تو می خواستم در اندیشه مرگ باشم، چطور می تونستم شماها رو بزرگ کنم؟ تو یه زنی! زنی که دیر یا زود باید تشکیل خونواده بده وفرزندی پیدا کنه. حالا که ممکنه خواستگارهایی داشته باشی، به قول خودت فرصت نداری. شاید بعدها که هوس ازدواج به سرت زد، دیگه حوصله زندگی مشترکو از دست داده باشی. هر سنی یک حوصله خاص به آدم اهدا می کنه. من الان دیگه ابدأ حوصلأ بچه داری ندارم، در حالی که تو الان دقیقأ درسن همون حوصله هستی. چرا قصد داری مخالف جریان آب حرکت کنی؟ چرا مدت ما پیش در خونه فریال حاضر نشدی با آقای علوی روبه رو بشی؟ شاید همون شب هر دو راه عافیت آینده خودتونو پیدا می کردین. ولی تو با لجاجت ذاتی خودت همه چیزو خراب کردی. علوی رفت و دیگه پیداش نشد، اما تو مثل دیوونه ها تا مدت های مدید به نوار موسیقی اون گوش می دادی و انتظار می کشیدی. چرا با خودت این طوری رفتارمی کنی؟ چه کسی رو تادیب می کنی؟ فریدو؟ اون که اصلأ نیست که به درد تو پی ببره.»
    ‏پوزخندی زدم وگفتم: «مادر، من قصد تادیب کسی رو ندارم. هرگز هم بعد از فهمیدن حقیقت زندگی فرید، انتظار برگشتشو نداشتم، چراکه اگه همون لحظه اول یشیمون می شد، دیگه به حال من اثری نداشت. من یه بار برای همیشه از فرید بریدم و هرگز در صورت برگشتنش هم حرفی برای گفتن نخواهم داشت. یه روز ازش متنفر بودم، ولی حالا هیچ احساسی بهش ندارم. می تونه برگرده و نقش یه عاشق دلخسته و فراق کشیده رو برام بازی کنه، ولی در هر صورت دیگه توی قلب من جایی نداره. از اینها گذشته، اگه امکان برگشت داشت، هرگز نمی رفت.»
    ‏مستقیم در چشمان من خیره شد و با بی پروایی محض گفت: «مگه یه روز همسر اولشو رها هکرد و دوباره به طرفش برگشت؟ ازکجا که یه بار دیگه به طرف تو نیاد؟!»
    ‏با حالتی عصبی گفتم: «مادر، من عادت ندارم چیزی رو باکسی شریک باشم. دو سه سال باهاش زندگی کردم، بی اون که درکی ازشراکتم با همسر اولش داشته باشم. ولی روزی که رازش بر ملا شد، تمامی ارزششو در نظرم از دست داد. حالا دیگه اگر با طلاقنا مه همسر اولش هم بر گرده و بچه ها شو با خودش به این جا بیاره، باز هم برای من قابل اهمیت نیست. انسآن ها یه بار به دنیا میان، یه بار می میرن، یه خدا رو می پرستن و قلبشونو در یه عشق محصور می کنن. انسآن های چند چهره بدبخت ترین مخلو قات خداوندن که هرگز روز خوش نمی بینن. انسآن عاقل از یه سوراخ یه بار بیشتر نیش نمی خوره. من بازی با آتیشو نیاموخته م، ولی اگه بیاموزم،‏مثل پروانه بی مهابا بال و پرمو به آتیش نمی کشم، بلکه سعی می کنم انتقام همه پروانه ها رو از شمع بگیرم تا دیگه هیچ شمعی پروانه های کوتاه عمرو به آتیش هوس خودش خاکستر نکنه.»
    چنان از حرف های آخرم جا خورد که مدتی خیره خیره مرا ورانداز کرد وگفت: «خدا عاقبت تو رو به خیر کنه. نمی دونم تا کی زنده هستم، فقط امیدوارم که قبل از مردنم سروسامون بگیری، چون در غیر این صورت در اون دنیا معذب خواهم بود. این طوری که از حرف های تو بر میاد، هیچ حرفی توی مغزت جایگزین نمی شه. شاید هم اون کتاب های لعنتی همه مغزتو احاطه کرده ن. نمی دونم ،فقط دارم بهت می گم، یه روزی از این طور زندگی کردن خسته می شی! روزی که شاید برای درک حرف من دیر شده باشه.»
    ‏لبخندی محجوبانه بر چهره ام نشست وگفتم:«عزیزم، نگران من نباش. عاقبت کج دار و مریز راهمو پیدا می کنم. بذار تا خودم زندگی رو اون طور که در جریانه لمس کنم، نه اون طور که می شنوم.»
    ‏با حالتی ایثارگرانه بهم نزدیک شد وگفت: «فریبا، مادرجون، دردت چیه؟ چرا با من غریبه شده ی؟ به خدا انقدرها پیر نشده م که حرفتو نفهمم. چرا خود خوری می کنی؟ ظاهرم پیر شده اما هنوز قلبم جو ونه. می تونی به من اعتمادکنی.»
    ‏بوسه ای آبدار ازگونه اش برگرفتم وگفتم:«مادر،ء باورکن جای نگرانی نیست. مشکل من برای شما قابل هضم نیست. اگه بهتون چیزی نمی گم، نه به خاطر بی اعتمادی، بلکه به خاطر بر هم نزدن آرامش شماس. مشکل من مربوط به کار و مریض ها و بیماری های درمان نشده س. در بطن زندگی خودم هیچ مشکلی ندارم.»
    ‏لبخندی ظاهری از سر رضایتی نیمه تمام بر لبان مادرم ظاهر شد، اما این آتش بسی موقتی بودکه معلوم نبود چه آینده ای در بر دارد.
    ‏عصر وقتی که به مطب می رفتم، مادرم بهم گفت: «فریبا جون ، شب وقتی تعطیل کردی،یه راست بیا خونه فریال.»
    ‏با حیرت گفتم: «ولی مادر، ما دیروز اون جا بودیم!»
    ‏تبسمی مهرآمیزکرد و با تردید گفت: «اخه عزیزم، امروز تولد آذینه. فکر می کردم که حداقل این چیزها رو به خاطر می سپاری.»
    ‏با تشویش گفتم: «وای، خدای من، چرا زود تر نگفتین؟ من که براشر چیزی نخریده م. بهتره اول سر راه برم یه چیزی براشی بخرم، بعد برم مطب، چون ساعت 9 ‏شب همه بسته ن.»
    ‏مادرم باشکیبایی وافری گفت: «نگران نباش . از حال نامیزونت فهمیده بودم که حوصله این کارها رو نداری، به همین خاطر خودم یه هدیه خوب از طرف تو برای آذین خریده م. عصرکه رفتیم خونه فریال، می برمش و منتظر می شیم ک شب خودت بیای.»
    ‏خیلی عادی از مادرم خداحافظی کردم و راهی شدم. در راه یکدفعه ناخودآگاه یادم افتادکه یک سال پیش هم در تولد آذین برایم نقشه کشیده بودندکه با علوی رو به رو شوم. از فکر این که ممکن است دوباره چنین
    ‏نقشه ای برایم تدارک دیده باشند کمی عبوس شدم، ولی بعذ ازکمی تعمق خبلی بی خیال و فارغ سعی کردم با علوی روبه رو شوم، در حالی که این فقط حدسی کاملأ نامشخص بود.
    ‏وقتی به مطب رسیدم، با فریال تماس گرفتم و پس از احوالپرسی گفتم: «‏فریال، یه سؤال ازت بکنم، راستشو می گی؟»
    ‏مثل این که جا خورده باشد، مدتی سکوت کرد و سپس گفت:«میدونم ‏می خوای چی بپرسی. لازم نیست خود تو اذیت کنی.»
    ‏گفتم: :فقط می خوام بدونم که امشب علوی هم دعوت داره یا نه؟»
    با احتیاط فوق العاده ای گفت:«اگه این جا باشه تو نمیای؟»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وکفتم:«نه، مسئله ای نیست. میام. دیگه برام تفاوتی نمی کنه.»
    مثل این که با این حرف وزنه سنگینی را از روی قلب فریال بر داشته باشم، نفس آسوده ای کشید وگفت: «خوشحالم که دیگه روی چیزی حساسیت نداری. البته سیروس خیلی دنبال علوی گفت، ولی هنوز موفق نشده پیداش کنه و فقط براش پیغام داده. اگه پیغام سیروس بهش برسه قطعأ میاد، اما اگه دیر بفهمه، فکر نمی کنم بتونه خودشو برسو نه.»
    ‏این بار من هم نفس آسؤده ای کشیدم وگفتم: «در هر صورت امشب می بینمت. خداحافظ.»
    ‏با صدایی پر شعف جواب خداحافظی ام را داد و تماس قطع شد.
    ‏وقتی که در راه رسیدن به خانه فریال بودم، تمامی خاطرات یک سال پیش جلوی چشمانم زنده شده بود. تمامی اتفاقات صبح و عصر و شب مثل این که مربوط به همین امروز باشند، آن چنان در ذهنم پایا شده بودکه نمی تو انستم افکارم را ترتیب بدهم. یک بار دیگر به اعماق آن تاریخ کذایی فرو رفتم و سعی کردم با یاد آوری دقیق حرف های علیرضا، چیزی ‏از آن تاریخ بفهمم.
    ‏یک آن به درون فکری فرو رفتم که حدسی نامشخص وگنگ بود. شاید در چنین روزی نازی زندگی را بدرود گفته باشد. قطعأ اگر قبرستان را زیر یا می گذاشتم، مرده های زیادی راکه در چنین روزی تسلیم مرگ شده بودند، پیدا می کردم ولی فقط یکی از آنها می توانست نازی باشد، و اگر نازی نامی نبود، پس همه تصوراتم اشتباه بود. ولی ممکن بود نازی باشد، و اگر درست بوده تاریخ مرگ نازی چه کمکی می توانست به من بکند؟ آیا منظور آن نیروها از یادآوری چنین تاریخی چه می توانست باشد؟
    ‏در همین افکار بودم که به نزدیکی خانه فریال رسیدم. قلبم به شدت می تپید. پیاده شدم و به طرف در رفتم. لحظات کوتاهی که زنگ زدم و داخل خانه شدم ، به اندازه هزارها سال بر من گذشت. احساس نامانوسی داشتم. ولی وقتی که متوجه شدم علوی در خانه فریال نیست،کمی آرام شدم. قطعأ نمی آمد، چون مهمانی از یک ساعت قبل تودیع شده بود. قیافه فریال، مادرم و سیروس کمی گرفته بود. آن شب تا حدود یازده شب، سیروس همچنان منتظر علوی بود، ولی هیچ خبری از وی نشد، تا جایی که دیگر سیروس هم مایوس شد.
    ‏مراسم تولد آذین خیلی خوب برگزارشد. او از دیدن هدایا دچار شعف شدیدی شده بود و بهمن، برادر کوچک ترش، مدام کا دوهای خودش را به هم می ریخت. خوشبختانه فریال به اندازه کافی برای بهمن هم اسباب بازی جدیدگرفت بود، وگرنه بهمن به طور کل مهمانی را به هم می ریخت.
    ‏آن شب وقتی که به خانه بازگشیم، به هنگام خواب مدام در فکر سنگ های قبری بودم که صبح زود برای خواندن تاریخ های روی آن عازم می شدم.
    ‏روز بعد صبح زود با سودابه تماس گرفتم و ازش خواستم که با من ‏به قبرستان بیاید. وقتی که ازخانه خارج می شدم،به مادرم گفتم که با سودابه
    ‏به کتابفروشی و سپس به منز لشان می رویم، تا نگرافم نباشد. مادرم هم بی چون و چرا حرفم را قبول کرد. از نگرانی هایش کاملأ بر می آمد که با فهمیدن حقیقت عنقریب سکته می کند، خصوصأ این که می دانست غیر از یکی دوبار آن هم درکودکی هرگز قبرستان را ندیده ام.
    ‏ساعت هشت صبح بودکه از خانه خارج شدم. با سودابه سر خیابان وعده کرده بودم. خوشبختانه سودابه مثل همیشه خوش قول بود و سر قرار حاضر شد. یک تاکسی دربستی گرفتیم وبه قبرستان رفتیم. با رسیدن به آن جا یک آن حالت سنگینی پیدا کردم،مثل این که پایم برای جلو رفتن همراهی ام نمی کرد.
    سودابه فوری به از هم گسیختگی درونی ام پی برد و با لحنی آرامش بار گفت: «نگران نباش. همه خفتگان این مکان روزی مثل تو زندگی کرده ن. جای هیچ گونه ترسی نیست. این کامل ترین حقیقته که انسان باورکنه روزی به این جا تعلق پیدا می کنه.»
    ‏لرزشی محسوسی سر اپایم را فرا گرفت وگفتم: «درسته که حقیقت محضه، اما باورش برای زنده ها خیلی مشکله. این همه سال سعی می کنیم که گوشه ای از بدنمون خاکی نشه، اما وقتی که می میریم، تمامی جسممون بعد از مدتی به خاک مبدل می شه. از فکرش هم چندشم می شه.»
    ‏خنده نابهنگامی کرد و با طمأنینه خاصی گفت: «یه جوری حرف می زنی انگار توقع داری که جسمت مثل مرده های هزار ساله مومیایی بشه!»
    ‏تبسمی تلخ ودردناک روی لب هایم جاخوش کرد وبدون حرفی دیگر به طرف قبرها راه افتا دیم. هیچ گونه نظم خاصی وجود نداشت. قبرها در کنار یکدیگر با تاریخ های کاملأ متفاوت و ناهمگون قرارگرفت بودند. ‏احساس می کردم که بوی ناخوشایندی به مشامم می رسد. خیلی دلم می خواست کسی همرامم بودکه دست کم می تو انستم قدری به او غر بزنم تا دلم خالی شود، ولی سودابه انسانی نبودکه بتوانم پیش رویش لب به گلایه بازکنم. البته او مثل این که از چشمان دلخور و طلبکارم فهمیده بودکه شدیدأ مستاصل هستم. ‏وقتی که با نگاهی سرسری سرتاسرگورستان را نظاره کردم، آه عمیقی کشیدم و به فکر فرو رفتم. سودابه خیلی راحت و بی خیال مثل این که وسط حال خانه اش قدم بزند،گفت: «چرا آه می کشی؟ چی شده؟»
    ‏با چشمانی از حدقه در آمده گفتم: «وقتی به وسعت این قبرستون نگاه می کنم، حدس می زنم شاید یه ماه طول بکشه تا همه سنگ ها رو زیر پا بذاریم. نمی شه به دفتر این جا مراجعه کنیم تا از اسم ها و تاریخ های این جا چه تحقیقی بکنیم؟»
    ‏با حالتی مضحک گفت:«چرا. حتمأ هم یه نفر اون جا نشسته که ما رو درست ببره سر قبر نازی!»
    ‏گوشه لبم ازکنایه ای که زد آویزان شد و در سکوت دوباره به راه افتادم. تا نزدیکی های ظهر قبرهای زیادی را جست و جوکردیم، ولی چیزی پیدا نکردیم. در آن همه قبر فقط سه تا از تاریخ های فوت مربوط به 14اردیبهشت بودکه دو تا از آنها مرد و دیگری پیرزنی 71ساله بود.
    ‏به هوای گرسنگی به سودابه پیشنهاد کردم که برگردیم. طوری از آمدن به آن جا عصبی و نادم بودم که هر لحظه صد مرتبه خویش را لعنت می کردم. ولی سودابه در پاسخم گفت: «تو اگه گرسنه ای، می تونی برگردی. من همین جا می مونم و می گردم و تا پیدایش نکنم، این جا رو ترک نمی کنم.»
    ‏از ضعف و ناتوانی ام در مقابل سودابه شدیدأ درمانده شده بودم. سعی ‏کردم برهول خویش غلبه کنم و تابع سودابه باشم، چون کاری غیر از این از دستم ساخت نبود. تا عصر آن روز به کشتن ادامه دادیم. عاقبت حدود ساعت 6 بعد از ظهرکه دیگر چیزی به غش کردنم باقی نمانده بود، مثل بچه های وامانده گوشه ای نشستم. ‏سودابه نگاهی به من کرد وگفت: «خوب شد. حالا راحت تر می تونم اون جا رو پیداکنم.»
    ‏با تعجب گفتم: «کجا رو؟»
    ‏با کنایه ای کاملأ مشخص گفت: «خونه نازی رو می گم. مگه از صبح تا حالا دنبال کجا می گردیم که با تعجب می پرسی کجا رو؟»
    ‏در حالی که نشسته بودم،مردمان بسیاری را می دیدم که بر سر مزارهای امواتشان می آمدند و دعا می خواندند . تک و توکی آه و زاری می کردند و به ندرت اتفاق می افتادکه اشخاصی مثل این که به مهمانی آمده باشند، فرشی پهن می کردند و خیلی عادی و راحت با سنگ قبر حرف می زدند. این حرکات برایم تازگی داشت. آنچه را سال ها توی کتاب ها دنبالش می گشتم، حالا به عینه مشاهده می کردم. دیگر آن احساس آزار دهنده از وجودم خارج شده بود و آرامش خاصی پیدا کرده بودم. مثل این که تازه داشتم درک می کردم ارتباط ما با مردگان یعنی چه.
    ‏در یک لحظأ گزرا حس کردم تمامی مرده ها درون قبرهایشان ایستاده اند و یکی از آنها با حرکت دست از فواصل بسیار دور مرا به خویش فرا می خواند. مثل آدمی مسخ شده از جا برخاستم و به طرف محدوده ای که حس می کردم کسی از آن جا برایم دست تکان داد، به راه افتادم. در خطی مستقیم جلو می رفتم. در انتهای راه به سودابه رسیدم که روی قبری دولا شده و مشغول خواندن نوشته هایش بود. وقتی که چشمم به تاریخ 14 ‏اردیبهشت و اسم نازیلا افتاد، تکان شدیدی به سودابه دادم و ‏فریاد کشیدم: «تو برای من دست تکون دادی؟»
    ‏نگاهی ازگوثه چشم به من اند اخت وگفت: «قصد این کارو داشتم، ولی تو مهلت ندادی. یه دفعه مثل جن پشت سرم سبز شدی. چطوری با اون همه پیچ و واپیچ که من اومده بودم، تونستی پیدام کنی؟»
    ‏از جوابش چنان جا خوردم که چیزی به قالب تهی کردنم باقی نمانده بود. با صدایی لرزان گفتم: «کسی برام دست تکون داد و منو به این جا فرا خوند.»
    ‏برای اولین بار از حالت خونسردش خارج شد و با شتاب غریبی فریاد کشید: «کی تو رو این جا خواست؟»
    ‏شانه ها را با لاقیدی بهت آلودی بالا اندا ختم وگفتم: «نمی دونم. شاید نازی بود»
    ‏نگاهی به من کرد وگفت: «فریبا، حآلت خوبه؟»
    ‏آب دهانم را قورت دادم وگفتم: «نمی دونم. باورکن که نمی دونم چه اتفاقی افتاد. درست مثل این بودکه همه مرده ها ایستاده بودن و در این نقطه کسی بالاتر از همه برام دست تکون می داد!»
    ‏لبخندی بی معنا روی لب هایش ظاهر شد وگفت: «پس اون تورو پیدا کرد، نه؟ دیدی گفتم ارواح بی جهت پیغام نمی ذارن؟ شجاع باش که این جا تازه اول خطه!»
    ‏در حالی که تمام موهای تنم سیخ شده بود،گفتم: «اول کدوم خط؟ مگه با این قبر چه چیزی رو می شهاثبات کرد؟»
    ‏نگاهی به سنگ قبر اند اخت وگفت: «تاریخ وفات تقریبأ مربوط به چهار سال پیشه. باید مترصد باشی ببینی که چه کسایی سر سال یا روزهإی پنج شنبه و جمعه به دیدنش میان.»
    ‏باگیجی خاصی گفتم: «خب، فرضأ که اطرافیانشو پیدا کنم. چه حرفی ‏می تونم باهاشون داشته باشم؟»
    ‏به نقطه ای دور در افق خیره شد وگفت: « باید بفهمی که چه رازی در مُردنش وجود داشت. باید همه جور سؤالی از اونها بکنی تا شاید به کلید معما دست پیدا کنی.»
    ‏جواب دادم: «انسانی که می دونه دنبال چی می کرده، یه هدف ثابت و مشخصو دنبال می کنه، اما من این وسط حتی نمی دونم که چه نکاتی حائز اهمیته. چطوری می تونم کلیدی رو پیدا کنم که شناختی از ماهیت و کاربردش ندارم، شاید بارها وبارها پیداش کنم، ولی چون نمی شناسمش، سرسری ازش بگذرم.»
    ‏دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت:«به من نگوکه مثل بچه دو ساله خوب و بدو از هم تشخیص نمی دی. تو هم در همون چند کلمه ساده، حرف های زیادی برای کشف حقایق از دهان علیرضا شنیده ی. اولین وظیفه تو اینه که با خونواده نازی یا نازیلا ارتباط برقرارکنی.»
    ‏در حالی که لب هایم آویزان بود، به روی سنگ خم شدم. نوشته بود نازیلا منور. مدتی خیره به نوشته های روی سنگ زل زدم. کمی بعد آرام آرام از آن جا دور شدیم. ‏
    وقتی که به خانه رسیدم، ساعت 9 ‏شب بود. لحظه ای که مادرم پرسید خانه سودابه ناهار چی خورده ام، تازه متوجه شدم که از صبح تا حالا هیچ غذایی به دهان نگذاشته ام. مثل این که کم کم بی اشتها یی سودابه در من تاثیر می کرد. با دلزدگی وافری گفتم: «مادرش خورش قیمه درست کرده بود. چون امروز مطب تعطیل بود، صبح نرفتیم خرید. وقتی که استراحت بعد از ظهرمونوکردیم، ساعت هفت وفتیم خرید. سودابه کتاب های زیادی خرید، ولی من نتونستم چیزی پیداکنم. شاید فردا خودم تنها برم.»
    ‏مادرم نگاهی مشکوکا نه به من کرد وگفت:«همیشه وقتی قصد داری ‏دروغ بگی، هنوز من سؤال نکرده تند تند جواب می دی. از قرار معلوم امروز اصلأ پایت به کتابفروشی نرسیده. ممکنه بفرمابین امروز کجا بودین؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت 2

    آن چنان دستم رو شده بودکه بدون هیچ گونه انکار یا دفاعی خیلی بی پرده گفتم: «قبرستون!»
    ‏مادرم آن چنان از جواب من جا خورد و عصبانی شد که تصور کرد اورا دست انداخته ام. با حآلتی تهاجمی فریاد کشید: «اگه قراره هر وقت که دلت می خواد هر قبرستونی بری و بعد این طوری با من حرف بزنی، بهتره دیگه کاری به هم نداشته باشیم. سی سال زحمت کشیدم بزرگت کنم که همچین جواب احمقانه ای بشنوم؟ واقعأکه وقاحتو به حد اعلا رسونده ی. همین امشب با پدرت صحبت می کنم. یا به خونه خودت برگرد یا تابع قوانین خونه پدرت باش. بیش از این نمی شه با تو استخون لای زخم رفتارکرد. سال هاس که کسی جلوی آزادی های بی رویه تورو نگرفته و بر اثر زندگی مصرفی،مثل یه حیوون هار شده ی. گستاخی و جسارت تو به حدی رسیده که دیگه درکی از احترام بزرگ تر نداری. هر غلطی که دلت می خواد می کنی. هر فکر احمقانه ای توی ذهنت ریشه می کنه. و همه این خبط و خطاها در حالیه که از شکستگی و پژمردگی ظاهریت غافلی. فکر می کنی که برای ابد چهره ت طراوت و شادابی وزیبایی شو حفظ می کنه؟ من هم یه روزی دختر جوونی بودم که تصور می کردم غول چروکیده پیری درکمینم نیست، ولی این هیولای شتابان خیلی زود تر از اون که فکر می کردم منو بلعید. به من نگاه کن! دست های من از روز اول این طور نبود. چشم هام، گونه هام و لب هام هیچ کدام آویزان نبود. موهام خرمن بلند و مواجی بود که کمترکسی می تونست تصورشو بکنه. اما وقتی که اون هیولای حریص و تشنه از راه رسید، بدون این که متوجه بشم ذره ذره منو خورد و هضم ‏کرد و به شکل یه تفاله زشت و زائد در آورد. چهره من و آثار مرارت های گذشته روی جای جای بدنم ،بهترین آینه عبرت برای توئه. البت من تاسفی ازگذشته ندارم، چرا که هرگز از زندگیم ناراضی نبودم و اگه هر رنجی کشیدم، به خاطر بارور کردن شما سه دختر بوده. هرگز از چیزی غفلت نکردم و تالم رو به چون خریدم، چون دوست نداشتم در آینده بدهکار گذشته باشم. ولی تو چی کارکردی؟گذشته و حال و آینده رو به بطالت می گذرونی. برات اهمیتی نداره که اطرافیان چه فکری در باره ت می کنن. از خواستگارهاگریزونی و دلتو به مشتی دیوونه خوش کرده ی که شاید هیچ فرقی با اونها نداشته باشی. از صبح تا حالا معلوم نیست کدوم خراب شده ای بوده ی و در جواب من با وقاحت تموم می گی رفته بودی قبر ستون! اگه نمی دونی ، بدون، رفتن به قبر ستون شهامت می خواد، در حالی که تو از داشتن چنین احساسی هم عاجزی! مثل یه احمق تموم آینده تو توی شکاف های مخغی جیب فرید به آمریکا فرستادی و حالا مثل محو ومات ها نشسته ی که آینده یه جوری تکونت بده، درحالی که خودت باید تکون بخوری ! دلت می خوادکه فرید برگرده و به پات بیفته و التماس کنه، ولی دیگه فریدی وجود نداره. تو از اون آدم های یک بعدی هستی که فقط دنبال په بهانه خوشایند برای به باد دادن زندگی ان. فکر می کنی تا چند سال دیگه ازکار و مطالعه لذت می بری؟ همه خونه رو پر ازکتاب های عجیب و غریب کرده ی که توی اونها در حال ذوب شدن هستی. نه عزیز من، زندگی این نیست. توازن تو به هم خورده. توقع داری که همه کور وکر و لال باشن. فریبا، بهار زندگیت به تا بستون نرسیده، داره بوی خزون می گیره. حیف از اون همه آرزو که شب ها توی گهواره ت بهشون دل بستم. تو یه چیزو فراموش کرده ی، ولی ...»
    ‏وسط حرفش بریدم وگفتم: «مادر، یه جوری حرف می زنی انگار که ‏مرتکب گناه غیر قابل بخشش شده م. همه حرف های تو رو قبول دارم. کلمه به کلمه ش قابل تعمقه. ولی به درد من نمی خوره ، چون کاری نکرده م که سزاوار این همه لعن و نفرین باشم. توی حرف هات منو جای خودت گذاشتی. حالا خواهش می کنم سعی کنی خود تو جای من بذاری. این کار مشکلی نیست. فرض کن مادرم نیستی، نگرانم هم نیستی، بلکه خود من هستی. انسانی از تو تقاضای کمک می کنه، انسانی که هر لحظه از زندگیش مثل جهنمی سوزانی و ملتهب در حال گداختنه. اون به طرف تو میادو تو توسط نیرو های الهی، مأمور می شی که بهش کمک کنی. آ یا همه ماجرا رو ندیده می گیری؟ و به دنبال شوهر کردن و بچه دار شدن و رضایت پدر و مادر، اون شخصو فراموش می کنی؟ آیا اگه در اون دنیا بهش بر بخوری،بدهکرش نیستی؟ اصلأ می تونی تا زمان رفتن به اون دنیا، بی خیال و بی توجه به این زندگی خاکی ادامه بدی؟ هدف ما از زندگی چیه؟ چرا به این دنیا میاییم؟ غیر از اینه که در پیشگاه الهی تحت آزمایش های روحی و جسمی متنوع قرار بگیریم و سر بلند خارج شیم؟ مادر، به من نگوکه سرافکندگی من در پیشگاه الهی آرزوی توئه! هر مادری طالب رشد ذهنی و آگاهی های فردی فرزندشه. چطور می تونی منو محکوم به اعمال انجام نداده کنی؟ وقتی که گفتم به قبرستون رفت بودم، حقیقتو بیان کردم، ولی تو اونو با طعنه ای ناخوشایند اشتباه گرفتی. من تمام روز تو قبر ستون دنبال مرده ای می گشتم که شاید حیاتی ترین رمز در تمام زندگیم بود، و بالاخره اونو پیدا کردم. من قبرکسی رو پیدا کردم که یه سال ییش بدون این که خودم بخوام، به زندگیم وارد شد. البته نامش وارد سرنوشتم شد، نه خودش! و حالا من موظفم راز زندگی و مرگ اون دخترو برای کسی که به من رو آورده روشن کنم. نه شما و نه هیچ نیرویی قادر نیست منو از تلاشی که آغاز کرده م منصرف کنه.»
    ‏لحظه ای مکث کردم، چون احساس کردم چشم های مادرم بد جوری از حدقه در آمده. طوری به من خیره شده بود انگار که ابدأ مرا نمی شناسد. لب هایش به آرامی تکان می خوردند ولی از صدا خبری نبود. مثل این که حقیقتأجا خورده برد.
    ‏در حالی که از ادامه سخن هایم هراس داشتم، به آرامی گفتم: «مادر، باور کن دیوونه نشده م. یه روز ممه چیزوبرات به طور مشخص توضیح می دم! روزی که آمادگی شنیدن و درکشو داشته باشی.»
    ‏در حالی که رعشه ای جانسوز بر روح متزلزلش مستولی شده بود، با تردیدی وافرگفت: «تو... تو...گفتی... توسط نیروهای الهی مأمور شده ی که...که چی کارکنی؟»
    گفتم: «مادر، من نیرویی رو احساس کردم. ولی نمی دونم که چه جانبی داشت. شاید الهی، شاید هم شیطانی. ولی بی خیال بودن در مورد اون از نظر در درونیاتم جرم بزرگیه. شاید انسآن های زیادی دنبال چنین کلیدی بوده ن، ولی هرگز به اون دست نیافته ن. دلم می خوادکه ادامه بدم. این که در این راه یه چیزی رو از دست می دم مهم نیست. مهم اینه تا چه حد خودمو می شناسم و از طریق خودشناسی به خدا می رسم.»
    ‏درحالی که با وحشت به من خیره شده بود،گفت: « ‏خداکنه شیطان وارد جسمت نشده باشه، وگرنه دیگه از دست دعا نویس ها هم کاری ساخته نیست.»
    ‏با شنیدن جمله اش آن چنان برقی از سرم جهیدکه ناخودآگاه احساس گریز پیدا کردم. دلم می خواست برای همیشه از آن جا می رفتم. این خرافات دیگر قابل تحمل نبود. لابد از فردا دعاهای بسیاری به گردنم می انداخت تا به قول خودش مرا حفظ کرده باشد. با رنجیدگی آشکاری گفتم:«مادر،کسی که خداروداره، شیطان در درونش جایی نداره. قصد من ‏اینه که شیطانو از وجود اون شخص بدبخت خارج کنم. خیالت راحت باشه که با ایمان کافی قادر به این کار خواهم بود.»
    ‏سر تکان داد و مشغول خواندن دعایی شد و لحظاتی بعد به من فوت کرد و از اتاق خارج شد. از حالاتش هم خنده ام گرفته بود، هم متاثر بودم. خوب می دانستم که دیگر از فردا مادر همیشگی ام را نخواهم دید. پس از این او مبدل به سربازی مدافع می شدکه سعی می کرد شیطان را در خانه اش تار و مارکند. او با وجود روشن بینی های ظاهری اش، به حدی دستخوش هیجانات خرافی بودکه روزگارم را سیاه می کرد.
    ‏قبل از این که نقشه ای را در مخیله اش شکل دهد، نزدش رفتم و با احتیاط فوق العاده ای گفتم:«مادر، اگه احساس می کنین که وجود من مخل آسایش شماس، همین فردا این جا رو ترک می کنم. دوست ندارم از فردا توی فامیل و همسایه ما و دوستان و آشنایان، به دنبال یافتن رمل و اسطرلاب جنجال به پاکنین. دلم می خواد که در سکوت راز منو حفظ کنین. این تنهاکمکیه که می تونین در حق من بکنین. اگه هم احساس می کنین با بودن من تو این خونه با شیطان همخونه این، زحمتوکم می کنم. فقط مدتی صبرکنین تا خونه ام خالیشه.»
    ‏در حالی که اشک حسرت از چشمانش جاری بود، با صدایی شکننده گفت: «چرا تو باید قر ونی این بازی ها باشی؟ مگه من چه گناهی به درگه خداوند مرتکب شدم که همیشه باید قلبمو با نگرانی آینده تو به خون بکشم؟ مگه چقدر می شه خاموش موند؟ چرا خدا به حرفم گوش نمی ده؟ نکنه با این قضیه آخر، قراره همه آرزو هامو به گور ببرم؟»
    ‏در حالی که از شدت غضب در حال منفجر شدن بودم،گفتم: «مادر، چرا بی جهت ناشکری می کنی؟ چه بلایی بر زندگیمون نازل شده که این طور متوحش شده ی؟ مگه همیشه به من نمی گفتی بدون خواست خدا برگی از ‏درخت نمی افته؟ اگربا شیطان هم عجین شده باشم، شاید قسمتی از تکامل سرنوشتم باشه. چرا بی خود سعی می کنی زبون به کفر بازکنی و این همه امنیت خداوندی رو ندید بگیری؟ این رفتارشایسته بنده ای مثل تو نیست. درسته که منو به دنیا آورده ای،اما خالق من اون ذات لایزالیه که در همه حال منو به سری خودش فرا می خونه، همون طور که تو هم روزی به طرفش پر می کشی. همه ما باید بدونیم که روزی این ولیمه زمینی به اتمام می رسه وبا رهاوردهای خوب و بد مون راهی خونه آخرت می شیم؟ همون جایی که هر چی پاک تر زیسته باشی، نورانی تری. پس آرامشتو حفظ کن و قبول داشت باش که حکمت ایزدی بی جهت تقدیری رو قلم نمی زنه.»
    ‏در حالی که قطرات درقت اشک از چشم هایم به روی دامن مادر فرو می ریخت، با استغاثه ای دردناک گفتم: «مادر، منو ببخش که با هات رو واست بودم. شاید اگه بهت دروخ گفت بودم، انقدر معذب نبودی. این راه و رسمشه که آدم همیشه چوب صداقتشو می خوره. اما از اون طرف نورکه نگاه کنی، صداقت أدمو به بالا می کشه و دروغ به پایین. هیچ وقت در طول این همه سال هایی که از خدا عمر گرفت م، تا این حد شاد و خوشحال نبوده م. چیزی که شما از خدا به من آموخته بودین ترس بود، ولی من حالا عشق به اونو دریافته م. شما درکمال عطوفت و مذهب سعی کردین به من تفهیم کنین که در مقابل هر عملی تسلیم باشم و همیشه از عصیان و سرکشی ممانعت کنم تا خشم خدارو برنینگیزم، ولی من امروز دریافتم که فقط خشم خودمو در مقابل خداوند محکوم کنم، چراکه ناچیز تر از اونم که یارای کفرگفتن داشته باشم،که صد البته با این کار آدمی فقط به خودش ظلم می کنه. اما بعد از این جز رسیدن به حقیقت،کاری در این زندگی فانی نخواهم داشت. حقش بود به جای این همه محافظه کاری،کمی شجاعت و جسارت به من می آموختین تا در مقابله با فرید دچار ضربه های روحی ‏نمی شدم. این حق هر انسانیه که از موجودیتش دفاع کنه، اما شما حتی طریق دفاع کردنو هم به من نیاموختین، چه برسه به تعالی!»
    ‏در حالی که حس می کردم کلمه ای از حرف های مرا آن طور که از قلبم سرچشمه می گیرد در نیافته است، با قلبی اندوهناک به اتاق خوابم رفتم. نوعی تزلزل درونی آزارم می داد.کشمکشی آغازین در وجودم شعله ور شده بود. و از همه دردناک تر، سکوت مادرم در مقابل رفتنم از این خانه بود. مثل این که دیگر دیدن من برای او نه تنها حیاتی نبود، بلکه آزار دهنده هم بود. جایی برای رفتن نداشتم. مجبور بودم تا سر آمدن قرارداد خانه ام، که یک ماه دیگر بود، همان جا بمانم، ولی خوب می فهمیدم که این برای مادرم طاقت فرساست. نمی دانستم که روی سودابه تا چه حدی می توانم حساب کنم. ابدأ دوست نداشتم که توی محزور قرارش بدهم. شاید می تو انستم در این یک ماهه توی مطبم زندگی کنم. چاره ای نبود. نباید زندگی را سخت گرفت. چه حرص می خوردم، چه نمی خوردم، این یک ماهه طی می شد، پس بهتر بود می گذاشتم زمان آن طوری که مقدر من است پیش برود، نه آن طوری که من آرایشش می کردم.
    ‏آن شب خیلی دیر خوابم برد. صبح زود روز بعد که از خواب بیدار شدم، اول از همه مشغول بستن چمدان هایم شدم. بغضی شکافنده و پایا از درونم می جو شید. ولی برای این وداع آغازین اشکی نفشاندم، چرا که این وداع شاید نقطه ای بحرانی بودکه خال سیاه دیگری را بر صفحه زندگی ام مهر می کرد.گذشتن از این آخرین سنگرکارسهلی نبود. حس می کردم که به نحوی از آن جا رانده شده ام. این نیش علیرضا نبود که با ورودش به زندگی ام مرا می گزید! بلکه نیش خرافات وکوته فکری عمیقی بودکه بر قلبم نشسته بود. شاید اگر دختری فریب خورده و اغفال شده بودم، قبولش برای مادرم سهل تر بود تا این که بر ایش از معنویتی سخن بگویم که او را ‏دیوانه می ساخت. ‏در حالی که در سکوتی مرگبا با قلبی محزون مشغول بشن اثاثم بودم، پدرم وارد اتاق شد و با دیدن وضع آن جا با حیرت غیرقابل وصفی پرسید: «این جا چه خبره؟ دیشب از قرار معلوم این جا اتفاقاتی افتاده که باعث این کارها شده!»
    ‏با لبخندی تصنعی گفتم: «پدر، نیازی نیست برای من نقش بازی کنین. دیگه این صحبت های حاشیه ای دردی رو دوا نمی کنه. خوب می دونم که از همه مشا جرات من و مادر اطاع دارین. حالا هم از این که از این جا می رم نگران نباشین. دیر یا زود توی خونه ای که برام تهیه کرده ین متل سابق جاگیر می شم و دیگه مزاحم شما نمی شم. از این که این مدتو هم سربار تون بودم معذرت می خوام.»
    ‏پدرم موهایم را از توی صورتم کنار زد وگفت:«فریبا، من روی تو بیشتر از اینها حساب می کنم. تو هیچ جا نمی ری. همین الان اثاثتو باز می کنی و حرمت موی سفید منو نمی شکنی. مادر تو که خوب می شناسی. زود جوش میاره، زود هم فروکش می کنه. اولین کاری که می کنیم اینه که در یه فرصت مناسب همه چیزو برام شرح می دی. ممکنه توی مخمصه ای افتاده باشی و از خطراتش بی خبر باشی. اگه اون طوری که مادرت میگه با نیروی غیر محسوسی درگیر شده ی، باید با یه اهل فن صحبت کنی.»
    ‏با خونسردی آشکاری گفتم: «همه اهل فن ها مثل من به انسان زمینی ان که باکسب تجربه اهل فن شده ن. چرا باید چیزی روکه می تونم تجربه کنم، فراموش کنم؟»
    ‏با چهره ای ملتهب و گداخته گفت:«فریبا، این کارها دخالت توی کار خداس. ما حق نداریم وارد این جنبه های غیرمحسرس بشیم. مگه نشنیده ی که می گن احضار روح از بزرگ ترین گناهان محسوب می شه؟ ‏سودابه تو رو به این خط کشونده؟»
    ‏با پوزخندی ملایم ونامحسوس گفتم: «پدر، سودابه تنهاکسیه که منو از درون می فهمه. شاید اگه سودابه نبود، به هوای رسیدن به خدا به اعماف گندابی بی انتها فرو می رفتم. ولی سودابه همیشه چراغ راهنمای من بوده. در تمام طول زندگیم انسانی مؤمن تر از سودابه ندیده م. سودابه در عین بی چیزی همه چیز داره. این خیلی مهمه که آدم در اوج مرارت ها، احساس شعف بکنه.»
    ‏سر تکان داد وگغت: «من کاری به شخصیت سودابه فدارم. فقط می خوام بدونم اون کسی که باعت تغییر تو شده کیه.»
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم:«چه فرقی می کنه که آدم راه اعتدالتو از کجا شروع کنه؟ مهم اینه که دیگه از درییحه های گذشته به زندگی نگاه نمی کنم. قبلأ چیزهایی مثل پول و قدرت و طمع و وابستگی ، ارکان شخصیتمو تشکیل می داد، ولی حالا همه اینها جای خود شو به عرفان و خداشناسی و عشق به الهیات داده. دیگه برام مهم نیست که وقتی دارم می میرم چقدر حساب بانکی و ملک و املاک و طمع و وحشت از مرگ پس انداز کرده م، بلکه به فکر اینم که بعد از اتمام این سیر تسلسل به کجا می رم، چی کار می کنم و چقدر اندوخته معنوی کسب کرده م. وقتی که آدم از ارزش های والای انسانی آگاه می شه، زندگی مادی مثل یه پرده دریده از جلوی چشمش کنار می ره و به بعد دیگه ای قدم می زاره. من حالا بعد از سال ها فهمیده م که نیمی از عمرمو به بطالت و حماقت طی کرده م، و ابدأ خیال ندارم بقیه شو تباه کنم، چراکه زندگی قراردادی همه ما فقط غفلت از درک چیزیه که به خاطرش یا به این دنیاگذاشته یم. وظیفه هامون هم رنگ اسیدی خود شو باخته و فقط به زمان حال اکتفا داریم، با این باورکه متصوریم این حال همیشه ادامه خواهد داشت. درک نمی کنیم که اگه ‏کوچک ترین بدهی معنوی و مادی توی این دنیا داشته باشیم، نمی تونیم راحت و سر بلند به سوی حق برگردیم. ما مجبوریم که بدهکار هیچ کس نباشیم، حتی بدهکار خودمون! دیشب برای اولین بار تو زندگیم احساس کردم مادرم از من فرار می کنه. اگه به زور خودمو به اون بچسبونم، بدهکارش خواهم بود. دلم نمی خواد چیزی باشم که باهآش بیگانه م!»
    ‏پدرم نگاه تیز و برنده اش را به من دوخته بود، مثل این که اصلأ در جایی دیگر سیر می کرد. حس می کردم تقوای من به نوعی در نظرش خطرناک جلوه می کند. نفس عمیقی کشید و با تظاهر به آرامش، باکلامی سحر آمیزگفت: «فریبا، بدهکاری چیز غریبیه. درسته که آدمی حتی به خودش هم نباید بدهکار باشه، اما تو با رفتنت بیشتر به مادرت بدهکار می شی. اون سال های سال تو رو در آغوش پر مهرشر پرورش داده. توقعات اون احساسی نیست که با یه مشت کلمه جاری بر آورده شون کنی. هر چی هست، تو دراین کره خاکی زندگی می کنی و فرزند اونی. پیغمبر خدا فرمرده که نگه داشتن حرمت والدین از بزرگ ترین وظایف انسانیه. چطور می تونی به راه خودت بری وکوچک ترین اهمیتی به موجودیت اون ندی، تنها با این خیال که بدهکارش نیستی؟ از لحظه ای که در بطنشجایگیر شدی، بدهکاریت آغازشد. باید دردهای زدوده نشده تو التیام بدی. ازت توقع ندارم که از فلسفه ت بگذری وگوشتو بی مهابا در مسیر آرزو های مادرت گسترده کنی. فقط سعی کن درکش کنی. این کمترین کاریه که می تونی در حقش انجام بدی. تو هنوز برای ساختن و پرداختن فرصت زیادی داری، اما مادرت فرصتی برای هماهنگ شدن با تو نداره. اون هرگز نمی فهمه که در قلب و مغز تو چی می گذره، این حکمت الهیه که تو رو در مقابله با مادرت به محک آزمون می زاره. تو مجبور نیستی با ناشکیبایی راهتو بازکنی. فقط کافیه برای معیارهای وابستگی، مقدار کمی ارزش قائل ‏بشی ، اون هم فقط به میزانی که طعنه های گلایه آمیز مادر تو خنثی کنی، نه بیشتر! خوب می دونی مادرت آدمی نیست که به پات بیفته و بهت التماس کنه که این جا رو ترک نکنی،پس معذبش نکن. دیشب تا صبح از اندیشه رفتنت ناله می کرد. اون تقوای اکتسابی طوری وجودشو اشباع کرده که نمی تونه با واقع گرایی به ماهیت تو نگاه کنه. تو تازه به قله رسیده ی و اون یای دامنه کوه فتح کرده ش در انتهای راه به سراشیبی های موحشی که پشت سرگذاشته می اندیشه. فرزند برای آدم همیشه کودک نو باوه ایه که تصور می کنیم خوبی از بد تشخیص نمی ده. ولو این که این بچه هفتاد ساله هم باشه، برای والدیتش کودکی محتاج مراقبت محسوب می شه. اینها جزو قرارداد های اجتماعی نیستن، بلکه از جرگه غرایز شخصی محسوب می شن؟ غریزه هایی که عمری باها تون زندگی می کنیم و در اونها حل می شیم.»
    ‏نگاهی پر مهر به پدرم افکندم وگفتم: «پدر، نگه داشتن حرمت شما و مادر برای من یه حکم ملکوتیه که بهش افتخار می کنم. منتهی این وسط باید علایق و خواسته های مادرو هم در نظر گرفت. وقتی که آرامشش بسته به نبود منه، چطور می تونم بمونم و آسایتشو سلب بکنم؟»
    ‏قبل از این که پدرم جوابی بدهد، در اتاو باز شد و مادرم با چشمان گریان وارد شد. با چنان شتابی مرا در آغوش کشیدکه یک آن احساس کردم درکودکی سیر می کنم و بعد از تنبیهی سخت مورد مهری شدید قرار گرفته ام. امنیت قشنگی داشت! همان استواری محض، در بطن عشق ایثار گونه اش که درکودکی به کرات در بالینم نهاده بود تا بتوانم مستقیم روی یپای خودم بایستم و«من» باشم. در حالی که مثل کودکی بی پناه زار زار می گریستم، پدرم از اتاق خارج شد و ما را تنها گذاشت. خوب می دانست که زبان مادرم بسته شده و تا او از اتاق خارج نشود، باز نمی شود.
    ‏با رفتن وی مادرم اشک هایش را زدود و با تالمی جانسوزگفت: «فریبا، ‏خدا شاهده که غیر از سعادت تو چیزی نمی خوام. امیدوارم بتونی به عمق قلب من پی ببری. از امروز هرطور که خواستی روی کمک من حساب کن. می خوام بعد از این همگام با تو زندگی کنم. قول می دم که هرگز تنهات نزارم. هرجاکه گفتی میام، حتی اگه اون جا قبرستون باشه. دلم می خواد در راهی که بهش وارد شده ی کمکت باشم ، نه سد راهت. پس بهم فرصت بده که من هم در انتهای راه به حقیقت واقف بشم. قول می دم که ترسو کنار بذارم.»
    ‏در حالی که قلبم از این همه گذشت به درد آمده بود، تنگ در آغوشش کرفتم.
    ‏درکی ازگذشت زمان نداشتم، فقط یک وقت به خود آمدم که پدرم با چهره بشاشی وارد اتاق شد وگفت: «مئل این که امروز غذا نفداریم، چون ظهر شده و این راز و نیاز هنوز تموم نشده. می رم بیرون یه چیزی بخرم و بیام. شما دو تا هم بهتره بساط سفره رو آماده کنین.»
    ‏مادرم با چهره ای حاکی از تسلیم و تشکر، نگاهی گزرا به وی کرد و گفت: «احتیاجی نیست بری بیرون، امروز ناهار خونه فریالیم.»
    ‏پدرم متعجب و خندان گفت: «پس چرا زود تر نگفتی؟»
    ‏مادرم با کرشمه ای که فقط مخصوص پدرم بود گفت: «أخه قبلأ حوصله شو نداشتم، ولی حالا چرا.»
    ‏بدین ترتیب کش و قوس رفتارهای من و مادرم در یک مسیر منطبق شد. از آن روز رفتار مادرم نسبت به من 180 ‏درجه تغییرکرد، مثل این که خودش را مسئول مراقبت از من می دانست. با این که وحشت بسیاری از مواجهه با عوالم معنوی داشت، لحظه ای ترکم نمی کرد. شاید به نوعی خودش را در مقابل آن ترس موروثی اش به مبارزه می طلبید. حتی بارها و بارها با من به کنار قبر نازیلا آمد تا شاید کسی را در آن جا پیدا کنیم که فامیل نازیلا باشد اما این اتفاق تا روز چهاردهم اردیبهشت پیش نیامد.


    پایان فصل سوم
    صفحه 79


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    قسمت 1

    صبح روز جمعه چهاردهم اردیبهشت بودکه با مادرم راهی بهشت زهرا شدم. طبق معمول به سر خاک نازیلا رفتم تا فاتحه ای بخوانم و احتمالأ کسی را در آن حوا لی پیدا کنم. وقتی که ا‏ز دور چشمم به چند نفری افتاد، از شادی تقریبأ دوان دوان به آن سو رفتم. قدری که از مادرم فاصله گرفتم،صدای فریادش را شنیدم که می گفت:«صبرکن، عجله نکن. این طوری همه چیزو خراب می کنی. باید آشنایی ما اتفاقی باشه، نه عمدی!»
    ‏با شنیدن حرف های مادرم کمی از سرعتم کاستم تا بهم برسد. حقیقتأ درست می گفت. باید یک جوری سر حرف را با آنها باز می کردم. در چنین وضعیتی، نمی تو انستم یکباره از آنها بازپرسی کنم. قطعأ از دستم عصبانی می شدند وکمکی نمی کردند. رو به مادرم کردم وگفتم:«حالا به چه بهانه ای سر حرفی با اونها باز کنیم ؟ ‏»
    ‏در نهایت خونسردی شانه ها را بالا اند اخت وگفت: «فکر شو نکن. یه جوری می شه دیگه. خود تو به مشیت الهی بسپار. این حرفیه که تو به من یاد داده ی. توکه تا این جا دنبال قضیه اومده ی، خدا دست رد به سینه ت نمی زنه. آروم باش و سعی کن قیافه ات ملتهب نباشه.»
    ‏نفسی عمیقی کشیدم و با اضطراب به راه افتا دم. چهار زن و دو مرد برسر مزار نازیلا بودند. مادرم پیشنهادکرد که اول از همه طبق روال معمول فاتحه ای برای نازیلا بخوانیم. من هم دقیقأ به همین قصد به سنگ قبر نزدیک شدم و قبل از این که چهره کسی را تشخیص دهم، با مادرم مشغول خواندن دعا شدیم.
    ‏به محض این که دعایم تمام شد و سرم را برای سلام و احوالپرسی بالا کردم، زنی هم سن وسال مادرم آن چنان با بهت فریاد کشید: «نازی!»که بند دلم پاره شد. یک آن گیج و مبهوت در چشمان شفاف مادرم خیره شدم و منتظرکسب تکلیف ماندم. نمی دانستم چرا چنین اتفاقی افتاده.
    ‏مادرم با چشمان تسلی بخشش مرا به سکوت دعوت کرد و رو به زن گفت: «سلام، مادر. الهی که هیچ کس داغ اولاد نبینه. نازیلا دختر شما بوده؟»
    ‏زن همان طور که خیره و حیرت زده چشم از من بر نمی داشت، بدون این که جوابی به مادرم بدهد، به آرامی با دستش صورتم را لمس کرد و مجددأگفت: «یا امیرالمؤمنین! معجزه شده ! خدای من، نازیلا چه طور ممکنه که تو. ...تو...»
    دیگر حرفی نزد، چون در یک آن نقش زمین شد. بقیه همراهانش خیره چشم به من دوخته بودند وبا وحشت آب دهانشان را قورت می دادند. تازه در آن لحظه بودکه درک کردم چه اتفاقی افتاده. بیچاره علیرضا حق داشت که مرا با نازیلا اشتباه بگیره، چون این جا هم درست همین اتفاق افتاده بود.
    ‏مادرم روی زن خم شد تا او را به هوش بیاورد، اما مرد جوانی که شاید یکی از پسرهایش بود،گفت: «مادر. ولش کنین. فکرکنم اکه به هوش بیاد این دفعه سکته می کنه.»
    ‏مادرم با ابهام کاذبی برسید: «چرا، پسرم؟ مگه اتفاقی افتاده؟»
    ‏مرد جوان با اشاره به من گفت:« این دختر کیه؟ شما از کجا یکدفعه این جا سبز شدین؟»
    ‏مادرم نگاهی شوریده و بی سامان به من کرد و رو به مرد جوان گفت: «این دخترم، فریباس. ما اغلب اوقات وقتی که برای دیدار رفتگانمون به این جا میاییم، سر مزار نازیلا هم میاییم. این کار خطاییه؟»
    ‏مرد جوان نفس عمیقی کشید وگفت:«نه. ببخشین. شما از خیلی چیزها بی اطلا عین. دختر شما به طرز شگفت آوری شبیه خواهر مرحوم منه. به همین علت همهما جا خور دیم. چطور ممکنه دو نفر انقدر شبیه هم باشن؟»
    ‏مادرم با لحنی آرامشی بخش گفت: «شاید همین حس ناخود آگاه بوده که دختر مو همیشه این جا می کشونده. آدم از زیر و بم های چرخ تقدیر بی خبره. فقط در رویا رویی با صحنه ما دیارکشش هایی می شه که مفهومی برای اونها پیدا نمی کنه.»
    ‏مرد جوان آه تأسفباری کشید و گفت: « استغفرالله، یه آن حس کر دیم دختر شما یه شبحه!»
    دختر جوانی که هیچ شباهتی به من نداشت، با استغاثه گفت: «غیر ممکنه. درست مثل سیبی ان که از وسط دو نیم شده باشن.»
    ‏لبخندی زدم وگفتم: «آدم های زیادی به هم شیبهن، بدون این که با هم نسبتی داشته باشن. در دستگاه خداوند این چیز عجیبی نیست. عجیب فقط برخورد ماست.»
    ‏در این لحظه زن مسنی که از حال رفته بود، تکان کوچکی خورد. مثل این که کم کم حالش داشت جا می آمد. مرد جوان وحشت زده گفت: «ببخشین، اگه ممکنه چند لحظه ای کنار بایستین تا من کمی با مادرم حرف بزنم. صلاح نیست که دوباره در این لحظه چشمش به شما بیفته.»
    ‏بلافاصله من و مادرم قدری از آنها فاصله گر فتیم. فکر می کردم که دیگر ‏امیدی به گشایش نخواهد بود. شاید هرکس جای آنها بود همین حالت را به خود می گرفت. مدتی از دوربه آنها خیره شدم. البته صورتم در مرکز دید آن زن مسن قرار نداشت.کمی بعد مرد جوان مرا از دور نشان آن خانم داد و اندکی با او صحبت کرد. مادرش با چنان ولع سیری ناپذیری از جا بلند شد و به طرفم امدکه در لحظات اول دچار وحشت شدم. ولی با دریافت اشعه پر مهر چشمانش، حالت نا امنی ام بر طرف شد. به پا خاستم و مستأصل ایستادم.
    ‏مادرم به آرامی گفت: «مادر بیچاره! اصلآ دلم نمی خواد جای اون باشم.» زن وقتی که به من رسید، با چشمانی پر حرارت و دردکشیده در آغوشم کشید و با بغضی سرکش گفت: «دخترم، هرکس که هستی، برام ‏‏مهم نیست. فقط تو رو به جون عزیز ترین کست قسم می دهم که گاهی ‏به دیدنم بیایی. دیدن تو برای من درست مثل یه معجزه س . دقیقأ مثل اینه که فرزند ناکامم از خواب ابدیش بیدارشده باشد. فکرکنم اگه زنده بود، با دیدن تو اون لبخند معصوم و همیشگیش شکفته می شد.» بعد آه عمیقی کشید و مرا رها کرد و ادامه داد:«اما افسوس که جز مشتی خاک چیزی از اون همه زیبا یی باقی نمونده.»
    ‏در این لحظه مادرم با چشمان تسلی بخشش رو به زن کرد وگفت: «خانم منور،فریبا رو مثل دختر خود تون بد ونین. هر وقت مایل بو دین، می تونین به منزل ما بیاین. اصلأ بهتره همین الان با ما بیدین.»
    ‏خانم منور سر تکان داد وگفت: «نه، بهتره شما اول به منزل ما بیاین. دلم می خواد عکس های نازی رو نشون دختر تون بدم.»
    ‏با لبخندی از سر شوقی وصف ناپذیر نگاهی ملتمسانه به مادرم کردم. مادرم بلافاصله گفت: «فرقی نمی کنه، ما مزاحم شما می شیم.»
    ‏همگی با هم به راه افتا دیم. از بنز آخرین مدلی که داشتند معلوم بودکه اقتصادی شان نسبتأ خوب است. به سختی همه مان در اتومبیل جا شدیم و به طرف خانه آنها به حرکت در امدیم. منزل آنها در نقطه فوق العاده خوش آب و هوایی در شمال تهران واقع بود. اصالت خانه و اثاث آن به شکل شگرفی خودنما یی می کرد. همه چیز به صورت زیبایی در جای خود قرار گرفته بود. تا آن زمان در هیچ کجا این همه هماهنگی ندیده بودم. در بدو ورود انتظار داشتم که در چنین خانه ویلایی بزرگی چند خدمه خدمت کنند، ولی مثل این که تنها کدبانوی خانه فقط و فقط خانم منور بود. جای جای حیاط ومحوطه داخلی ساختمان به طرز عجیبی می درخشید.
    ‏اول از همه برای ما چای آوردند. پس از خوردن چای و شیرینی، خانم منور به اتاقی رفت و با یک البوم عکس بازگشت. بدون هیچ گونه کلامی البوم عکس را با بغضی توفنده به دست من داد و گوشه ای پهلوی مادرم نشست
    در لحظات اول از بازکردن ألبوم دچار اضطرابی مبهم شده بودم. در حالی که همه چشم ها به من خیره مانده بود، اولین برگ آن را بازکردم. حالا نوبت بهت زدگی من بود. عکس هایی از خویش می دیدم که لحظه انداختن آنها را به یاد نمی آوردم. نازیلای متوفی به نحو شگرفی به من شباهت داشت. حتی دوقلوها را به واسطه حالت چشم هایشان می توان تشخیص داد. آخر چطور ممکن بود؟ شروع به ورق زدن کردم. حتی حالت های غیر ارادی و حرکات مختلف وی هیچ گونه تفاوتی با من نداشت. زبانم بند آمده بود. از حیرت غیر قابل قبولی که بر من حاکم شده بود، خلاصی نداشتم.گاهی اوقات باورکردن حقایق، آدمی را به رویاهایی سوق می دهد که هیچ دلیل منطقی ای برای اثباتشان وجود ندارد. عکس های بی شماری از من در پیش چشمم بودکه قوه ادراکم را به طرز غریبی فلج ساخته بود.
    ‏بین عکس ها به عکسی از جشن تولدش بر خورد کردم. مثل این که در سن بیت سالگی بود. با کنجکاوی آزار دهنده ای پرسیدم:«چه روزی به دنیا اومده بود؟»
    ‏قبل از این که خانم منور جوابی بدهد، خواهر نازیلاکه سمیرا صدایش می کردندگفت: «زیر عکس نوشت شده!»
    ‏وقتی به نوشته زیر عکس توجه کردم، چشم هایم آن چنان گشاد شدکه حس کردم از شدت انبساط در حال حل شدن در فضای اتاق هستم. تاریخ تولد نازیلا درست با من یکی بود. ناخودآگاه نگاهی پرسشگر به مادرم افکندم. متل این که در تولد من و نازیلا مسئله لاینحلی وجود داشت. نه مادر من نازا بود و نه خانم منوز! پس چه کس این وسط رباینده یک دختر بود؟
    هر چه فکر می کردم، می دیدم امکان ندارد چنین شباهتی تصادفی ایجاد شده باشد. دست کم اگر خانواده من یا منور آن قدر در فقرمالی بودند که از ترس نگهداری فرزندان دوقلو یکی از آنها را ببخشند، شاید دلیل قانع کننده ای برای این واقعأ عجیب پیدا می کردم. ولی هیچ کدام از دو خانواده چنین کمبودی نداشتند. مادرم خیلی خونسرد در برابر نگاه خیره من لبخند متینی بر لب داشت وگه گاه دید گان پرخاشگرش را به البوم می دوخت و منتظر بود تا آن را ورق بزند. ‏آخرهای البوم بودکه یکباره مثل میخی که در دیوار فروکنند، به درون یکی از عکس ها میخکوب شدم و نفسم به شماره افتاد. حس می کردم آن چنان رنگ و رویم قرمز شده که هرکسی ممکن است متوجه التهابم شود. چشم های سرگردان من به روی عکس علیرضا خشک شده بود. با لحنی غریب و سوگوار از سمیرا پرسیدم:«این پسرکیه؟»
    ‏خیلی آرام و خصوصی، بدون این که مادرش متوجه شود،گفت: «این عکس علیرضا، نامزد نازیلاس.»
    ‏با استغاثه گفتم:«می تونم باها تون صحبت کنم، خیلی مهمه»
    ‏شانه ها را بالا اند اخت وگفت: «مسئلاای نیست. بفرمابین بریم توی اتاق خود نازیلا. این طوری نیازی به بهانه نداریم.»
    ‏بدون معطلی از جا برخاستیم و به اتاق نازیلا رفتیم. از دیدن اتاق احساص ناشناخته ای بهم دست داد. درست مثل این بودکه همه چیز بر طبق سلیقه من چیده شده باشد. از طراوت و شادابی محیط هیچ کس نمی توانست حدس بزندکه آن اتاق دیگر به کسی تعلق ندارد. شاید هم به شخص دیگری اختصاص یافته بود.
    ‏با تردیدگفتم: «حالااین جا مال کیه؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: «این جا همیشه مال نازیلاس، چون مادرم هرگز مرگشو باور نکرد. اغلب اوقات بیکاری شو این جا می گذرونه. عقیده داره که در این اتاق به نازیلا نزدیک می شه»
    ‏بی اختیار حالت تاثری سرد و دیوانه وار همه وجودم را فرا گرفت و با بی صبری شگرفی گفتم: «از علیرضا بگو. اونها چه روابطی با هم داشتن؟» نگاه تأسفبارش را به قاب عکسی روی میز دوخت که حاوی عکس دو نفره ای از نازیلا و علیرضا بود. آن گاه با تانی کشنده ای گفت: «اونها خیلی به هم علاقمند بودن، ولی قسمت نبودکه با هم زندگی کنن.»
    ‏با حالتی ناشیانه گفتم:«چرا؟کی این ازدواجو به هم زد؟»
    ‏نگاهی عاقل اندر سفیه به من اند اخت وگفت: «خب این که دیگه مشخصه. با اومدن عزراییل رشته علاقه و محبت گسسته شد.»
    ‏حیرت زده گفتم:«یعنی نازیلاباکس دیگه ای هم ازدواج نکرد وناکام از دنیا رفت؟»
    ‏دید گان شرر بارش را به من دوخت و گفت: «توکی هستی؟ چرا در مورد علیرضا کنجکاوی می کنی؟ چرا باید زندگی اونها برات جالب باشه؟»
    ‏نفس عمیقی کشیدم. اول دلم می خواست همه حقایق را بازگو کنم، ولی بعد از ترس این که رشته تحقیقاتم کور شود از این کار منصرف شدم و با بی خیالی کاذبی گفتم: «برام جالبه،چون شبامت نازیلابه من مسئله غربیه. تا همین جا هم به اندازه کافی جا خورده ام. حس می کنم یه جوری سرنوشت خواهرت به من مربوط می شده، یا خواهد شد.،حالا کجای این خط به حقیقت می رسم مهم نیست. مهم زود تر رسیدنه!»
    ‏لبخندی مرده و خاموش بر چهره اش نشست وگفت:.«برای تو همه چیز در آغازه ،ولی برای نازیلاکتاب تمام حقایق بسته شده. اون بزرگوارتر از این بودکه بتونه درد نداشتنو به کس تحمیل کنه. یه روزی عاشق ترین ا‏نسان دنیا بود، اما وقتی که ارزش های زندگی وزیستن پیش چشمش خوارشد، به خاطر عشقش علیرضا رو اسیر نکرد.!»
    ‏با کلافکی آشکاری گفتم: «واضح تر صحبت کن. اصلأ از حرف هات سر در نمیارم.»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: «ما هم هرگز نفهمیدیم. آن چنان بی سر وصدا و آروم خاموش شدکه رفتنشو کسی باور نکرد.»
    ‏با احتیاط پرسیدم:«علت مرگش چی بود؟»
    ‏با افسردگی خاصی گفت: «سرطان خون! مدت پنج سال باهاش دست و پنجه نرم کرد، ولی عاقبت خسته إز تلاش بی امان،درگور همه آرزو های ارضا نشده خوابید و آروم شد.»
    ‏در حالی که قطرات اشک از چشم هایم جاری شده بود،گفتم: «علیرضا با مرگ نازیلا چطور روبه رو ظد؟ از بیماریش اطلاع داشت؟»
    ‏پوزخندی زد وگفت: »حالا دیگه فرقی نمی کنه. در هر صورت نازی دیگه نییت و هرگز باز نخواهدگشت.»
    ‏با التماسی تحریک کننده گفتم: «خواهش می کنم. می خوام بدونم نازیلا چطور با علیرضا وداع کرد. قطعأکسی که از مرگ شتابنده ش مطلعه، وداع خوبی با اطرافیانش می کنه.»
    ‏در حالی که شدیدأ از جواب دادن امتناع می ورزید، با لحنی محافظه کارانه گفت: «تو غریبأ آشنایی هستی که روی بد سؤالاتی باریک می شی.بهتره در مورد این مسائل یه روزکه حوصله مادرم سرجاس باهآش صحبت کنی.»
    ‏از جواب دندان شکن وی به سختی جا خوردم. باور نمی کردم مسئله ای به این مهمی در زندگی نازی وجود داشته باشدکه هنوز پس از چهار سال و اندی اهمیت داشته باشد. به همین علت با عجز آشکاری گفتم: «یعنی حتی نمی تونی بهم بگی علیرفناکی بود یاکجاس؟»
    ‏با نگاهی خیره سرانه دراتاق را نشان من داد و منتظر ماند تا از آن جا خارج شوم. من هم درکمال خونسردی روی تخت نشستم وگفتم: «اصلأ علیرضا هنوز زنده س؟»
    ‏با عصبانیت گفت: «خواهش می کنم از روی تخت نازیلا بلند شو. از روزی که از دنیا رفته،کسی اجازه نشستن یا خوابیدن روی اونو نداشته !»
    بلافاصله از جا برخاستم وگفتم:«ببخشین، اصلأ متوجه نبودم. ازنازیلا برام بگو، چطور آدمی بود؟»
    ‏شانه ها را بالا اند اخت وکفت: «از همه ما بزرگ تر بود و علاقأ عجیبی به مادرم داشت. در حقیقت دردونه مادرم بود. اما با وجود محبت بسیاری که به همه ارزونی می کردی پدرم هرگز با اون کنار نمی اومد. البته پدرم هم دو سال پیش فوت کرد. ولی مادرم افسوس چندانی از مرگش نخورد، مثل این که...»
    ‏در این جا سکوت کرد و به صحبت ادامه نداد . خیلی دلم می خواست یک جوری او را به حرف وا دارم، ولی حالت عبوس و بی حوصله اش جرئت ادامه بحث را از من می ربود. عاقبت نا امید و مایوسی به آخرین دستاویز پناهنده شدم وگفتم:«سمیرا، هیج چیز تصادفی نیست. حتی وجود من توی این خونه اتفاقی نیست! من مدت ها دنبال نازیلاگشتم و بعد از پیدا کردن مزارش، ‏روزهای متمادی مترصد پیداکردن خونواده ش بودم تا جواب سؤال هامو ییدا.کنم. در ضمن برام مسئله ای نیست که تا چه حد مایل باشی کمکم کنی، اما فقط دلم می خواد بدونی که سرخود این کارو نمی کنم. من از اون آدم های علاف و دیوونه نیستم که دنبال هرکس و ناکسی راه بیفتم. اگه می بینی اینجام، به خاطر پیداکردن چیزیه که برای یافتنش برگزیده شده م.کسی هم منو مأمور فاش کردن حقیقت نکرده، بلکه نیرویی مرموز در این مسئله دخیله که ماهیتش برای خودم هم مجهوله.»
    ‏در حالی که با چشمانی گشاد شده مرا می نگریست، با ابهام شدیدی گفت: «تو دنبال چی می کردی؟ فکنه یه شب خوابیده ی وخواب دیده ی که باید دنبال نشونی نازیلا بگردی و صبح روز بعد مثل یه آدم پارسا فکر کرده ی که رسالتی به عهده ت محول شده؟»
    ‏با عصبانیت اشکاری گفتم: «می تونی هر طوری که دوست داری قضاوت کنی. هرکسی مسئول طرز تفکر خودشه. من نمی تونم برخلافه میل باطنیم از دنیا یی با تو صحبت کنم که همه چیز در اون زنده س. تو تصور می کنی که نازیلا برای ابد مرده، ولی اون یه جایی، یه گوشه ای به حیاتش ادامه می ده، منتها نه با این جامای مادی و بی ارزش، بلکه با آگاهی بلندش در حال گزر از همه چیزه. اون یه جایی مشکل داره و من باید مشکل اون و علیرضا رو حل کنم، چون روح نازیلا معذبه. اهمیتی ‏نمی دم که حرف هات تا چه حد راست بوده، ولی اینو خیلی خوب می دونم که نازیلا از سرطان نمرده، بلکه یه جوری به قتل رسیده!»
    ناگهان چشمانش ازهم دریده شد ورنگش درست مثل گچ سفیدشد. با عجزی کشنده و چهره ای بی روح گفت: «اجباری ندارم که در مورد مرگنازیلا بهت دروغ بگم. نازیلا از سرطان خون مرد و پرونده پزشکیش هم هنوز توی کتا بخونه شه» بعد به طرف کتابخانه رفت و پرونده قطوری را در آورد و به دستم داد وگفت: «خوشبختانه درمورد این یکی سند ستبری وجود داره که نه تو ونه هیچ کس دیگه نمی تونه انکارش کنه.»
    ‏پرونده را ازش گرفتم و از اول تا آخر به صورت گزری نگاهی به ورق هایش کردم. قطعأ سرطان نازیلا دروغ نبرده. حالا دیگر بیشترگیج شده بودم، خصوصأ که او مدت پنج سال با این بیماری لاعلاج دست به گریبان بوده. پس مفهوم حرف های علیرضا و نفرت بی حد وحصرش و ماجرای شوهر لنگ و پولدار نازیلا چه مفهومی ممکن بود داشت باشد؟ ممکن بود اصلأ در یافتن نازی حقیقی به اشتباه رفته باشم؟ نه، چون عکس علیرضا را در ألبوم عکس های نازی دیده بودم. پس کجای این کلاف سر درگم قابل ذؤیت نبود؟
    ‏نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «متاسفم که تهمت ناروا زدم. تصوری که من از مرگ نازی داشتم، مردن بر اثر سرطان نبود، بلکه چیزی موحش تر از این حرف ها بود.»
    ‏با ابهام بسیارگفت:«کی این اطلاعاتی به تو داده؟ اصلأ چرا دنبال نازی می گشتی؟»
    ‏پوز خندی زدم وگفتم: «من اصلأ نمی دونستم دنبال کی یا چی می گردم. من فقط یه تاریخ داشتم که باید توسط اون رازی روکشف می کردم، و اون تاریخو بعد از یه سال روی قبر نازیلا منور پیدا کردم.»

    پایان صفحه 90


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/