فصل اول
قسمت 4
وقتی دیدم بی خیال نشسته به جای منتظر ماندن کتابی برداشتم و مشغول خواندن شدم. حس می کردم بی اعتنایی بهترین تادیب است، چون هنوز نمی دانستم او دیوانه است.یا قصد دیگری دارد.
وقتی که دید توجهی بهش ندارم، خیلی خودمانی و راحت گفت: «از کی تا حالا به کتاب خوندن علاقه مند شده ی؟»
با طمأنینه خاصی سرم را بالا کردم وگفتم: «تقریبأ ازهمیشه. از وقتی که خود مو شناخت م. شما ازکی تا حالا به علائق من علاقه مند شده ین؟»
پوزخندی زد و با صدایی بم و سنگین گفت:« شرط می بندم این دم و دستگاه مزورانه رو هم همون مرتیکه مال خر برات تدارک دیده. چون تو اهل درس وکتاب نبودی. فقط چند ساله ازت دورم و تو این فاصله نمی تونی خانم دکتر شده باشی!»
کم کم داشتم حس می کردم که واقعأ نه دیوانه است و نه احمق، بلکه فقط به خاطر شباهت ظاهری،مرا باکسی اشتباه گرفته. نفس آرامی کشیدم وگفتم: «منظور تون از اون آدم مال خرکیه؟ من چنین کسی رو نمی شناسم.» در حالی که چشم هایش به نقطه دوری درد رویا خیره شده بود،گفت: «نیم ساعت پیش از ماشینش پیاده شدی. فکر می کنی من احمقم که می گی نمی شناسمش؟»
با آسودگی محض گفتم: «ولی اون مال خر نیست. اون ....»
با خشونت وسط حرفم پرید وکفت: «می دونم ایشون شوهر شما هستن. البته شوهر ...»
سر تکان دادم وگفتم:«نمی دونم منو باکی اشتباه گرفت ین ، اما مردی که از ماشینش پیاده شدم ، پدرم بود. نه نازی رو می شناسم ونه شما رو. البته اگه مشکلی دارین، حاضرم خالصانه کمکتون کنم. ولی باید بدونین که من خودم.هستم و فقط در همین صورت بی تونم کمکتون کنم. حالا اگه قادر به درک حقیقت نیستین، این جا رو ترک کنین،چون مریض های من منتظرن.»
دوباره صدای خنده دیوانه وارش به آسمان رفت وگفت: «اگه بگم داغ اون شوهر پیرتو به دلت می زارم، باز هم جفتک اندازی می کنی؟ توکه منو می شناسی!»
با ترسی آشکاراگفتم: «من تونم قانعت کنم. خیلی خب، فرض کن من نازی ام. از جونم چی می خوای؟»
از جا بلند شد و آن چنان مشتی بر میز من کوبیدکه شیشه روی آن شکست. بعد با فریادی ناهنجارگفت: «حالا که زنده ائ ،من به چه گناهی سوده می شم؟ چرا شیاطین دست از سرم برنمی دارن؟ چرا بهشون نمی گی که گورشونوگم کنن؟»
با چشمانی از حدقه در آمده و ملتهب گفتم: «اسمت چیه؟»
بدون این که جوابی بهم بدهد، مشتی خمیر مومی از جیبش درآورد و ریخت روی میز من وگفت: «روزی که درستش می کردم، تو منو فراموش کرده بودی. روزی که کو بیدمش،تصور می کردم که تو مرده ی. ولی حالا تو زنده ای و این خمیرها دیگه به هم نمی چسبن. از همه مهم تر، شیاطین دست از سرم برنمی دارن. از جون من جی می خوای؟ چرا راحتم نمی ذاری؟»
خیره خیره به خرده خمیرها چشم درختم. نمی دانستم او چه جور أدمی است. سر درگم تر از آن بودم که بتوانم تشخیص بدهم دیوانه است یا نه. سعی کردم حرفی بزنم ،ولی کلمات یاری ام نمی کردند. هم از او می ترسیدم و هم دلم به حالش می سوخت. شاید هم واقعا دیوانه نبود و تقاص چیزی را پس می داد. چگونه می تو انستم کمکش کنم؟ عاقبت فکری به ذهنم رسید. فوری گفتم: «بهت قول می دم که شر همه شیاطینو ازسرت کم کنم. به شرطی که تا وقتی من دلم می خواد، فکرکنی من نازی نیستم.»
در حالی که با حرکتی وحشیانه موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زد،گفت: «یه روزی سال ها پیشبهم قول دادی که منو ترک نکنی. ولی چی کار کردی؟ از غفلت من سوء استفاده کردی و زن اون مرتیکه مال خر شدی! یادته؟ حالا به چه دلیل باید روی قولت حساب کنم؟»
از روی ناگزیری شانه هایم را بالا اندا ختم وگفتم: «دلیلی وجود ندارد. تو چاره ای غیر از اعتماد نداری. فکر می کنی یه آدم چند مرتبه می میره؟ ده بار؟ صدبار؟ چندبار؟»
در حالی که مانند کودکی لرزان می گریست، ناگهان بدنش را جمع کرد. مثل این که از چیزی شدیدأ وحشتزده شده بود. بوی عجیبی در اتاق پیچیده بود. هوای اطراف به طرزی باور نکردنی سنگین شده بود. بدون این که چیزی را لمس کنم، با دیدن تصویری تخیلی حالت چندش و تهوع پیدا کردم. حس کردم صدای وزوز غریبی را می شنوم که مثل صداهای زیروبم، در هم می آمیزد و از ابعاد دوردستی به سویم می آید. گیج شده بودم. در این هنگام اوناگهان بدون این که حرکتی کرده باشد، با شدت تمام مثل گلوله ای از روی صندلی به دو متر آن طرف تر کوبیده شد.
از دیدن این صحنه بر خویش می لرز یدم. حس می کردم لوازم مطبم در حال نوسانند. می خواستم فریاد بکشم، اما صدایی ازگلویم در نمی آمد. نگاهی به اوکردم و دیدم گه با حالتی تدافعی، خو دش را جمع کرده و سوش را در بدنش مخنی کرده و تلاشی بسیاری برای پوشاندن چشم هایش دارد. کم کم لوستر و پنجره های اتاق هم به صدا درآمدند. تقویم روی میز بدون این که پنجره باز باشد و باد بیاید، به سرعت ورق می خورد. حس می کردم از وحشت در حال تجزیه شدن هستم.
قبل از این که علتی برای این وقایع پیدا کنم، همه چیز آرام شد. وقتی که فضای اتاق به حالت اول بازگشت، متوجه شدم که مرد با احتیاط بسیار در حال بلند شدن است. از رفتارش و از آنچه اتفاق افتاده بودگیج شده بودم. زبانم بند آمده بود. متل مرده ای روی صندلی افتادم. مرد هم به طرف صندلی اش رفت و در حالی که می نشست،گفت: «یدی؟»
وقتی که چشمم به چشمتی افتاد، چیزی نمانده بودکه از وحشت فریاد بزنم. چشم هایش آن چنان از حدقه بیرون زده و خونی بودکه مثل هیولا به نظر می آمد. می خواستم فریاد بزنم که از آن جا برود بیرون، ولی یادم افتاد که بهش قول داده بودم کمکش کنم. حالا با این تصور چگونه می تو انستم کمکش کنم؟کار من درکتاب ها تجزیه و تحلیل می شد، نه در خرافات و شیاطین. با لحنی هراسان و تکیده گفتم: «چه اتفاقی افتاد؟»
با حالتی خمار گونه گفت: «هیچی. شیاطین می خواستن باهات آشنا بشن. این ملایم ترین برخورد اونها بود. مثل این که ازت خوشتون اومد، وگرنه قبل از رفتن چشم هاتوکور می کردن.»
با وحشت گفتم: «چرا؟»
با آرامش خاصی گفت:«برای این که کسی حق نداره اونها رو ببینه.» حیرت زده گفتم: «ولی من که چیزی ندیدم.»
خنده ای کرد وگفت: «به زودی می بینی. این فقط مجلس معارفه بود. اونها بارها و بارها سراغم اومده ن و بعد از این هم خواهند اومد. این چیز عجیبی نیست.»
در حالی که سر اندرپا می لرز یدم گفتم: «می تونی با اونها حرف بزنی؟ اصلآ خواسته هاشون چیه؟»
سر تکان داد وگفت:«اونها با من حرف نمی زنن. فقط مأمور آزار منن. چون از وجودشون سوء استفاده کرده م، حالا باید عذاب بکشم. و این یه تکراره»
ضعف شدیدی بهم دست داده بود. خیلی دلم می خواست که همه این دقایق را یک رویا قلمداد کنم، ولی عینیت مسئله اجازه نمی دادکه خویش را به دست منطق بسپارم. بااحتیاط فوقالعاده گفتم: «اسمتو فراموش کرده م. ممکنه بگی آسمت چیه؟»
خیلی بی توجه و خونسردگفت:«آدم ها فکر می کنن باعوض کردن اسم، ماهیتشونو تغییر می دن. مثل تو. ولی من هنوز همون علیرضای سابقم.»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «خیلی خب، علیرضا، فکر می کنم برای امروزکافی باشه. بهتره که تو بری، چون مریض ها منتظرن. بعد از این هروقت که خواستی می تونی به مطبم بیای. البته یادت نره که اگه می خوای من کمکت کنم، باید به خودت تلقین کنی که فعلأمن نازی نیستم. شیاطین اگه فکرکنن که من نازی ام، اجازه نمی دن بهت کمک کنم»
مثل کودکی رام و مطیع بدون کوچک ترین سماجتی از جا برخاست. خمیرها را با احتیاط از روی میز جمع کرد و در جیبش گذاشت و رفت.
ابدأ حوصلأکار نداشتم. درست مثل دیوانه ها شده بودم. مریض های زیادی معطل ویزیت بودند و من یارای بر زبان راندن کلمه ای را نداشتم. لحظه به لحظه حالم دگرگون تر می شد. با این حال سعی کردم دوام بیاورم و تا آخر وقت در مطب بمانم.
حدود ساعت 9 شب بودکه آخرین مریضم را دست به سرکردم و آماده خروج شدم. همیشه عادت داشتم که شب قبل تقویم را برای روز بعد تنظیم کنم. وقتی که به طرف تقویم رفتم، دیدم روی تاریخ چهاردهم اردیبهشت باقی مانده، در حالی که آن روز بیست وهشتم آبانماه بود. با دیدن تقویم یک بار دیگر بهم ثابت شدکه آنچه دیده بودم خواب و خیال نبوده. تقویم را روی بیست ونهم آبان تنظیم کردم و از دفتر خارج شدم. حالت خاصی داشتم. مثل این که تمام بدنم کرخت شده بود. نمی تو انستم روی پاهایم راه بروم. با شناختی که از خودم داشتم، با این حالت کاملأ ییگانه بودم. مدتی پیاده قدم زدم. عجیب تر آن که به هیچ وجه سرما را حس نمی کردم. سوار اولین تاکسی شدم و به خانه فریال رفتم.
آن شب تولد یکی از بچه های فریال بود. از شدت حواس پرتی فراموش کرده بودم که کادویش را از خانه بردارم. به همین علت با پدرم به خانه رفتم که کادو را بردارم. وقتی که وارد خانه شدم ناخودآگاه چشمم به تقویم دیواری افتاد که شش برگ آن جابه جا شده و روی اردیبهشت برگشته بود. مدتی مکث کردم و به در و دیوار خانه خیره شدم. حس می کردم چیزی یا نیرویی در اطرافم در حرکت است. فوری کادو را برداشتم و به شتاب از خانه خارج شدم. هرگز در طول زندگی ام چنین احساسی را تجربه نکرده بودم. چه چیز باعث شده بودکه تقویم به اردیبهشت بازگشت کند؟ فکری کور و عقب مانده در ذهنم روشن شد. فکرکردم که فرید بازگشته، چون کلید خانه را داشت. ولی حالا دیگر برای چنین تردیدی پس از آن همه سال خیلی دیرشده بود. آن شب با این که واقعأ دورم شلوغ بود، شدیدأ می ترسیدم. احساس ناآرامی می کردم. دلم می خواست که تنها باشم. تک تک یاخته های بدنم به نوسان درآمده بود. مثل آدم مای محو و مات مدام به گوشه ای خیره می شدم و در اندیشه روزی که به سر آمده بود حیران بودم. چرا پس از شش سال باید در پارک بنشینم و با علیرضا برخورد کنم و آن اتفاقات رخ بدهد؟ آیا معنی تقدیر همین بود؟ درکجای راهم به خطا رفته بودم؟
در حالی که در اوهام عجیب و غریب خودم غرق شده بودم، صدای فریال مرا به خود آورد که می گفت: فریبا، از چی ناراحتی؟ امروز مثل همیشه نیستی!»
لبخندی زدم وگفتم:«چیزیم نیست. فقط روز پرکاری داشت م وکمی خسته م. یه کمی که استراحت کنم، حالم خوب می شه.»
با گرمی و صمیمیت پهلویم نشست وگفت: «توکه امروز صبح تعطیل بودی! خودت دیروز گفتی که صبح برای خرید کتاب می ری بیرون!» مدتی هاج و واج به زمین خیره ماندم وگفتم:«أره، قرار بود برم کتاب بخرم، اما کارهایی پیش امدکه نتونستم برم.»
در این لحظه زنگ به صدا در آمدگفتم: «کی ممکنه باشه؟»
سیروس، شوهر فریال،گفت: «نگران فباش، فریبا. یکی از دوست های قدیمی منه. آقای علوی مرد فوقالعاده هنرمندیه. از بچگی باهم بزرگ شده یم، ولی رشته دانشگاهی مون با هم خیلی تفاوت داشت. من فکر راهسازی و اسفالت بودم، علوی تو حال و هوای فلسفه و عرفان. به همه قول می دم که از دیدنش شادمان بشین. در ضمن یه کم به موسیقی وارده، ولی خودش عقیده داره که چیزی بلد نیست.» بعدبه طرف در خانه رفت تا مهمانش را استقبال کند.
از حالت حرف زدن غیر عادی سیروس، احساس کردم که مجلس معارفه ای ترتیب داده که علوی مرا ببیند. بلافاصله به هوای سردرد به اتاق خواب فریال رفتم و به آرامی روی تخت درازکشیدم. خدا را شکر فریال متوجه شدکه اصلا حالم خوب نیست. درهمین لحظه وارد اتاق شد و با دیدن من گفت: «فریبا، چه وقت خوابه؟ توکه هنوز شام نخورده ی. چرا امروز این طوری شده ی؟:
اخمهأیم را در هم کشیدم وگفتم: «باورکن حالم خوب نیست. سرم به شدت درد می کنه و حالت تهوع دارم.»
مدتن دید ان شیطنت بارش را روی من نگه داشت و پس از مکثی نه چندان طولانی، با صدایی آرام مخفیانه گفت: «خودتو لوسی نکن. بلندشو بیا بیرون» شاید از همدیگه خوشتون اومد. یه هفته س که سیروس روی علوی کار کرده تا راضیش کرده امشب بیاد این جا. امشب که بگذره شاید دیگه برنگرده.»
سری تکان دادم وگفتم:«بیخود پیله نکن. نه حوصله علوی رو دارم، نه سیروسو. بهتره بری و به جشنت برسی!»
با چهره ای عبوس و حالتی حاکی ازکج خلقی ،مدتی مرا ورانداز کرد و با غرولند از اتاق خارج شد.
ابدأ صدای علوی به گوشم نمی خورد. هیچ کس حرف نمی زد. داشتم به روزی که طی شده بود می اندیشیدم که ناگهان صدای بلند و مواج سازی فتنه انگیز به آسمان رفت. مثل آدم هایی که درخواب راه می روند، بی آن که اراده ای از خود داشت باشم فوری بلند شدم و در اتاث به گردش در آمدم. انگار ترومپت یا چیزی شبیه آن بود. صدای موسیقی تا جای جای استخوانم رخنه کرده بود. حقیقتأ زیبا بود. تمامی اضطراب درونم به سرعت برقر از وجودم خارج شد. مدت یک ربع ساعت این وضع ادامه داشت. وقتی که موسیقی قطع شد، سر و صدای همه را شنیدم که تعریف و تمجید می کردند و در این میان صدای سیروس از همه بالاتر بودکه فریاد می کشید:«هنوز مثل گذشته ای. پسر، تو معرکه ای!»
فریال دوباره وارد اتاق شد وگفت:«خوشت اومد؟»
در حالی که لبخند می زدم،گفتم: «بی نظیر بود. اقرار می کنم موسیقی زنده چیز دیگه ایه.»
اخمهایش را درهم کشید وکفت: «همه موسیقی های زنده این طوری نیستن. این هنر علویه که خلاق و بارزه. سعی کن همیشه عادل باشی.»
با حالتی دلجویانه گفتم: «شاید حق با تو باشه. من یه کمی درون گرام، به همین خاطر هم نمی تونم اشخاصی زیادی ستایش کنم. علوی یه آدم نمونه س و صد البته شاید ابدأ از من خوشش نیاد. راستی، چند سالشهپ»
با چشمانی افسونگرگفت: «سی سال!»
حیرتزده گفتم: «تا این سن ازدواج نکرده؟ این بهترین جواب به همه خود خواهی هاش نیست؟»
با دیدگانی خیره گفت: «تو چرا بعد از فرید ازدواج نکردی؟ خودخواهی سد راهت بوده؟»
شانه هایم رابالا اندا ختم و با تحکم گفتم: «نه، عبرت تنها سند معتبر تنهایی منه. فکر می کنم هیچ گونه احتیاجی به تکرار مجدد این تجربه تلخ ندارم.»
بی پروا و جسور به من نزدیک شد وکفت: «ازکجاکه علوی هم یه تجربه تلخی روی دوش خاطراتش حمل نمی کنه؟ ازکجا که احساسش به بازی گرفته نشده؟ تو همه آدم ها رو به چشم فرید می بینی، اما علوی با فرید تفاوت داره.»
پوز خندی تمسخرآمیز روی لبانم جا خوش کرد وگفتم: «فریال، اصلآ برام اهمیت نداره که علوی یه تفاوت یا شباهتی با فرید یا بقیه داره. مهم اینه که می خوام خودم باشم.»
با احتیاط فوق العاده ای گفت: «تو امشب مثل همیشه نیستی. خوب می دونم که امروز اتفاقی برات افتاده. یه چیزی تو رو عوض کرده. از موقع ورودت همه مون خوب این مسئله رو فهمیدیم. بابا و مامان نگران توی حال نشستن و مدام با اشاره منو به این جا حواله می کفن. باکی لجبازی می کنی؟ اونها می خوان که تو سامان بگیری، چون برای ابد پیش تو نیستن و از تنهاییت نگرانن. نه این که تصور کنن از پس زندگی و مشکلاتش برنمیای. نه! مسئله اینه که دوست ندارن تورو رنجور و پژمرده، متل یه موتور فرسوده ببینن. اونها شادی دائمی تورو می خوان. شادی این لبخندهای احمقانه و جمله «امرور خیلی خوقحالم» نیست. شادی برق تلألؤ قلب مسرور آدمه. شادی امید به فرداست ، یعنی تنها نبودن. شادی یعنی بودنو ستودن.»
نگاهی عاقل اندر سفیه به اوکردم وگفتم: «اگه آدم خودخواهی نباشه، یه باردیگه میاد این جا. بذار تا سماجت و استواریشواز الان آزمایش کنم.»
با حیرت کاذبی گفت: «فریبا، تو داری اشتباه می کنی. اون نمی دونه که امشب قر اره باتو آشنا بشه. فکر می کنه که فقط برای تولد بچه بهترین دوستش به این جا اومده. این بی انصافیه که اونو در بطن بی خبری محکوم کنی.»
ابروهایم را بالاکشیدم وگفتم: «حقش بود بهش می گفتین. شاید این طوری بهتر بود»
با شرم وافری گفت:«در اون صورت شاید هرگز نمی اومد، چون ابدأ توی این حرف ها نیست. میروس می گه اون زندکی خاصی داره. هرگز اجازه نمی ده کسی بر خلاف طبیعتش اونو به جایی بکشونه. همه ما چشم به تقدیر داریم.»
لبخندی زدم وگفتم: «پس شاید تقدیر این باشه که من امشب از این اتاق بیرون نیام.»
با دلسردئ سر تکان داد و از اتاق خارج شد.
آن شب به هیچ وجه دوست نداشتم با علوی روبه رو شوم. نمی دانم چه احساسی برمن حاکم بود. شاید ترس از شکست مانعم می شد. شاید هم نیرویی مرموز که برایم ناشناخته بود. عجیب تر آن که اصلأ در موردش کنجکاو نبودم، و این با روحیات من هماهنگی نداشت. از این که همه اطرافیانم از روی ترحم سعی داشتندکاری به دستم بدهند، خشنود نبودم.
حس می کردم تحقیر می شوم، در حالی که در درونم خوب می فهمیدم که همه آنها حسن نیت خویش را به عرش رسانده اند. چه با لحظات بی شماری به چشم دیده بودند که از تنهایی وگزشته بی روحم گله و شکایت کرده ام، و این بهترین دلیل رفتارهای آنها برای ایجاد هر گونه تحولی در بیگانگی هایم بود.
همیشه قلب و مغز آدم با یک کیفیت قضاوت نمی کنند. گاه در اندیشه های تخیلگرانه ام به بلندای کاخی گرانبار می رسیدم و فرید را می دیدم که هرگز ترکم نکرده، ولی به فاصله چند ثانیه هنوز تخیل تکمیل نشده، همه چیز فرو می ریخت. از چنین تمایلی ابراز تنفر می کردم، چراکه رفتنش انکارنا پذیر بود. در صورت بازگشتش هم دیگر برایم اهمیتی نداشت. با همین رویاهای دیوانه وار بودکه هرلحظه کسی جلوی راهم سبز می شد، آن جرم غلیظ انزجار و بدبینی آن چنان پوششی دور قلبم ایجاد می کردکه از امتحان هرگونه تجربه ای گریزان می شدم. انسآن ها، این موجودات فانی، همیشه در اعماق وجود خویش در حال دگرگونی اند. ثبات برای آنها مفهوم خویش را از دست داده و خواستنشان، تنها رویایی موقتی و شرنگ آلود است که روح سرکش زندگی را در رگ هایش به جریان می اندازد، تا لحظه ای بعد روزگار چه چشم اندا زی به آنها بنماید و به کدا مین سو به پرواز درآیند.
در درک همین آلام زمینی بودم که دوباره صدای ساز علوی به نوسان درآمد. حقیقتأ با صدای سازش دگرگون می شدم و حس زیبایی یاخته هایم را پاکسازی می کرد. مثل این که از زمین و بازی های کودکانه اش فرسنگ ها فرسنگ دور شده، به سرزمینی بی وزن و دلنواز پرتاب می شدم. حالا دیگر کم کم دلم می خواست علوی را ببینم، ولی آن اجبار کاذب در ذهنیتم اجازه نمی دادکه قدم از اتاقی بیرون بگذارم. خوب می دانستم که اگر الان بیرون
روم، شاید هیچ گاه پیدایش نکنم. بهتی آزار نده و مهلک بر وجودم متولی شده بود. دلم می خواست گریهکنم. سوز موحشی در ساز علوی بود، مثل این که با اصوات وارونه فریاد می کشید«من زنده ام.»کش و قوس های آهنگ ها،گاه ذهن آدمی را به صفیر مرگپیوند می داد و لحظه ای بعد آوای زیستن ساز می کرد. تمام سلول های بدنم از تلاطم مواج صداهای زیر و بم موسیقی به حرکت در آمده بود.
مثل آدمی که در خواب راه رود، از جا بلنل شدم که بیرون بروم، ولی ناگاه صدای موسیقی قطع شد و من برجای خشکم زد. از سرو صدای همگی جا خوردم. سیروس طوری به وجد آمده بودکه برایم عجیب بود. نمی دانم چه مدت با بهت غریب خویش دست به گریبان بودم. فقط لحظه ای که ازدر اتاق خارج شدم، دیگر علوی وجود نداشت.
همه با دیدن من به نوعی احساس تاسف می کردند، ولی کسی حرفی نمی زد. نگاه ها به اندازه ای گویا بودکه به بلند ترین فریادها می ماند. با لبخندی تصنعی،گوشه ای نزدیک مادرم نشستم و جویای احوا لش شدم، اما مادرم تمایلی به حرف زدن نداشت. همه آنها تحت تاثیر مهمان غریبه در عوالم خاصی سیر می کردند. فریال از جا بلند شد و نواری در ضبط صوت گذاشت. وقتی که ضبط روشن شد،با حیرت تمام که صدای موسیقی علوی را ضبط کرده. تمام وجودم در پس این بودکه نوار را از فریال بگیرم، ولی شرم از رفتاری که کرده بودم مانع می شدکه با بی پروایی چنین پیشنهادی بدهم. به همین علت ساکت و بی صدا همه وجودم را گوش کردم تا یک باز دیگر مغزم را با آن موسیقی غوغا برافکن جلا بدهم.
مدت نیم ساعت بدون این که کسی سکوت را بشکندگذشت و نوار تمام شد. پدر و مادرم برای خداحافظی از جا بلند شدد و من هم به ناچار برخاستم که با آنها به خانه ام بروم. دل کندن از نوار برام خیلی مشکل بود، ولی چاره ای جز رفتن نبود.
وقتی با سیروس خدآحافظی می کردم، او نوار را به دستم داد وگفت: «همه ما از این موسیقی لذت بردیم. ببرش خونه، شإید تو هم از خودت بیرون بیای و بقیه رو آدم حسب کنی !گاهی بد نیست آدم نگاهی به اطراف بکنه.»
اگر چه این کلمات را با تبسمی معصوم ادا می کرد، از لحن کنایه دارش کاملأ مشخص بودکه سعی دارد بازبان بی زبانی چیزی را حالی ام کند. نوار راگرفتم و پس از تشکر خداحافظی کردم.
در اتومبیل، پدر و مادرم تمام مدت از آقای علوی حرف زدند. مادرم گفت: «چه پسر خوبی بود! مثل این که استاد دانشگاه بود، چون سیروس مدام از اگردهاش صحبت می کرد و اشاره به دانشگاه می کرد.»
پدرم جواب داد: «درسته. من از سیروس پرسیدم،گفت استاد فلسغه و عرفان و این طور چیزهاس.»
مادرم گفت: «چرا انقدر چشم هاش غمگین. بود؟ ناخودآگاه انسانو یاد آدم های داغدار مینداخت. اما سرجمع قیافه مظلومی داشت.»
پدرم گفت: «عزیزم، خوشبخت ترین آدم ها برای خود توی دردها یی دارن. اگه کسی دردی نداشته باشه، دیگه هیچ حسرتی به دلش نیست و آدم بی حسرت، مثل موجود زنده ایه که به انتظار مرگ درگورش دراز کشیده باشه.»
مادرم لبخندی زد وگفت: «در هر صورت امیدوارم هر مشکلی که داره به سادگی حل بشه.»
وقتی که به خانه رسیدم، بلافاصله به رختخواب رفتم. خستگی ام بیش ازآن بودکه بتوانم اندیشه ای را عَلَم کنم. همان لحظه إول خوابم برد.
پایان فصل اول
صفحه 34
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)