صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 85

موضوع: الهی نامه عطار

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مگر معشوق طوسی گرمگاهی

    چو بی‌خویشی برون می‌شد براهی


    یکی سگ پیش او آمد دران راه

    ز بی‌خویشی بزد سنگیش ناگاه


    سواری سبزجامه دید از دور

    درآمد از پسش روئی همه نور


    بزد یک تازیانه سخت بروی

    بدو گفتا که هان ای بیخبر هی


    نمی‌دانی که بر که می‌زنی سنگ

    که با او نیستی در اصل همرنگ


    نه از یک قالبی با او بهم تو

    چرا از خویش می‌داریش کم تو


    چو سگ از قالب قدرة جدا نیست

    فزونی کردنت بر سگ روا نیست


    سگان در پرده پنهانند ای دوست

    ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست


    که سگ گرچه بصورت ناپسندست

    ولیکن در صفت جانش بلندست


    بسی اسرار با سگ در میانست

    ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه

    عصا را بر سگی زد در سر راه


    چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد

    سگ آمد در خروش و در تگ افتاد


    به پیش بوسعید آمد خروشان

    بخاک افتاد دل از کینه جوشان


    چو دست خود بدو بنمود برخاست

    ازان صوفی غافل داد می‌خواست


    بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد

    کسی با بی‌زبانی این جفا کرد


    شکستی دست او تا پست افتاد

    چنین عاجز شد وأز دست افتاد


    زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر

    نبود از من که از سگ بود تقصیر


    چو کرد او جامهٔ من نانمازی

    عصائی خورد از من نه ببازی


    کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا

    فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا


    بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه

    که تو از هر چه کردی شادمانه


    بجان من می‌کشم آنرا غرامت

    بکن حکم و میفگن با قیامت


    وگر خواهی که من بدهم جوابش

    کنم از بهر تو اینجا عقابش


    نخواهم من که خشم آلود گردی

    چنان خواهم که تو خشنود گردی


    سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه

    چو دیدم جامهٔ او صوفیانه


    شدم ایمن کزو نبود گزندم

    چه دانستم که سوزد بند بندم


    اگر بودی قباپوشی درین راه

    مرا زو احترازی بودی آنگاه


    چو دیدم جامهٔ اهل سلامت

    شدم ایمن ندانستم تمامت


    عقوبت گر کنی او را کنون کن

    وزو این جامهٔ مردان برون کن


    که تا از شرِّ او ایمن توان بود

    که از رندان ندیدم این زیان بود


    بکش زو خرقهٔ اهل سلامت

    تمامست این عقوبت تا قیامت


    چو سگ را در ره او این مقامست

    فزونی جُستنت بر سگ حرامست


    اگر تو خویش از سگ بیش دانی

    یقین دان کز سگی خویش دانی


    چو افگندند در خاکت چنین زار

    بباید اوفتادن سر نگون سار


    که تا تو سرکشی در پیش داری

    بلاشک سرنگونی بیش داری


    ز مُشتی خاک چندین چیست لافت

    که بهر خاک می‌بُرّند نافت


    همی هر کس که اینجا خاک تر بود

    یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود


    چو مردان خویشتن را خاک کردند

    بمردی جان و تن را پاک کردند


    سرافرازان این ره زان بلندند

    که کلّی سرکشی از سرفگندند
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چو بوالفضل حسن در نزع افتاد

    یکی گفتش که ای شرع از تو آباد


    چو برهد یوسف جان تو از چاه

    فلان جائی کنیمت دفن آنگاه


    زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار

    که آن جای بزرگانست و ابرار


    که باشد همچو من صد بی سر و پای

    که خود را گور خواهد در چنان جای


    بدو گفتند ای نیکو دل پاک

    کجا خواهی که آنجا باشدت خاک


    زبان بگشاد با جانی همه شور

    که بر بالای آن تل بایدم گور


    که آنجا هم خراباتی بسی هست

    هم از دزدان بی حاصل کسی هست


    مقامر نیز بسیارند آنجا

    همی جمله گنه گارند آنجا


    کنیدم دفن هم در جای ایشان

    نهید آنگه سرم بر پای ایشان


    که من درخورد ایشانم همیشه

    که در معنی چو دزدانم همیشه


    میان این گنه گارانست کارم

    که با آن کاملان طاقت ندارم


    چه گر این قوم بس تاریک باشند

    بنور رحمتش نزدیک باشند


    چو جائی تشنگی باشد بغایت

    کشد در خویشتن آبی نهایت


    که هر جائی که عجزی پیش آید

    نظر آنجا ز رحمت بیش آید
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پسر گفتش که زن زانست مقصود

    که فرزندی شود شایسته موجود


    که چون کس راست فرزند یگانه

    بماند ذکر خیرش جاودانه


    اگر فرزند من آگاه باشد

    مرا فردا شفاعت خواه باشد


    چو فرزند خلف آید پدیدار

    بصد جانش توان گشتن خریدار


    همه کس را چنین فرزند باید

    به فرزندم چنین پیوند شاید
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پدر گفتش که فرزندست مطلوب

    ولی وقتی که نبود مرد معیوب


    کسی کو مبتدی باشد درین کار

    گر آید هیچ فرزندش پدیدار


    شود معیوب و پس مفعول گردد

    ز سرّ معرفت معزول گردد


    ترا گر دین ابراهیم باشد

    بقربان پسر تعلیم باشد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مگر یک روز ابراهیم ادهم

    بپرسید از یکی درویش پُر غم


    که بودی با زن و فرزند هرگز

    چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز


    بدو درویش گفت ای مرد مردان

    چراگوئی، مرا آگاه گردان


    چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد

    هر آن درویش درمانده که زن کرد


    به کشتی در نشست او بی خور و خواب

    وگر فرزندش آمد گشت غرقاب


    دل از فرزند چون در بندت افتاد

    که شیرین دشمنی فرزندت افتاد


    اگرچه در ادب صاحب قرانی

    چو فرزندت پدید آمد نه آنی


    اگرچه زاهدی باشی گرامی

    چو فرزند آمدت رندی تمامی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    جهان صدق شیخ گورگانی

    که قطب وقت خود بود از معانی


    یکی گربه بدی در خانقاهش

    که دیدی شیخ روزی چند راهش


    مگر در دست و در پای از ادیمش

    غلافی کرده بودندی مقیمش


    که تا چون می‌رود هر لحظه از جای

    نه دست او شود آلوده نه پای


    زمانی در کنار شیخ رفتی

    زمانی بر سر سجّاده خفتی


    چو بودی ساعتی در دادی آواز

    که تا خادم بر او آمدی باز


    بدست خود ببستی دستوانش

    وز آنجا آن زمان کردی روانش


    بمطبخ بود مأواگه گرفته

    نبودی گوشتی از وی نهفته


    نبُردی هیچ چیز از پخته و خام

    مگر چیزی که دادندی بهنگام


    امین خانقاه و سفره بودی

    ندیدی کس که چیزی در ربودی


    مگر یک روز در مطبخ شبانگاه

    زتابه گوشتی بربود ناگاه


    به آخر خادم او را چون طلب کرد

    بسی گوشش بمالید و أدب کرد


    بیامد گربه پیش شیخ دیگر

    نشست از خشم در کُنجی مجاور


    طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه

    بگفتش خادم آنچ افتاد در راه


    بخواند آن گربه را شیخ وفادار

    بدو گفتا چرا کردی چنین کار


    مگر آن گربه بود آبستن آنگاه

    شد و آورد سه بچّه به سه راه


    به پیش شیخشان بنهاد برخاک

    درختی دید آنجا سخت غمناک


    ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست

    نظر بگشاد و لب از بانگ در بست


    چو شیخ آن دید از خادم برآشفت

    تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت


    که گربه معذور بودست

    ز خورد خویشتن بس دور بودست


    ازو این که ترک ادب بود

    ولی از احتیاجش این طلب بود


    کسی را در ضرورة گر مقامست

    شود حالی مُباحش گر حرامست


    برای بچّه کم از عنکبوتی

    برآرد از دهان شیر قوتی


    ز گربه آنچه کرد او نه غریبست

    که پیوند بچه کاری عجیبست


    ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد

    غم یک بچّه در خاطر نگردد


    بخادم گفت شیخ کار دیده

    که هست این بی‌زبان تیمار دیده


    ز چشم تو باستادست بر شاخ

    باستغفار گردد با تو گستاخ


    همی خادم ز سر دستار بنهاد

    بر گربه باستغفار استاد


    نه استغفار او را هیچ اثر بود

    نه در وی گربه را روی نظر بود


    به آخر شیخ شد حرفی برو خواند

    شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند


    فرود آمد ز بالا گربه ناگاه

    به پای شیخ می‌غلطید در راه


    خروشی از میان جمع برخاست

    زهر دل آتشی چون شمع برخاست


    همه از گربهٔ هم رنگ گشتند

    به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند


    اگر صد عالمت پیوند باشد

    نه چون پیوند یک فرزند باشد


    کسی کو فارغ از فرزند آمد

    خدای پاک بی‌مانند آمد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    یکی ترسای تاجر بود پر سیم

    که او را خواجگی بودی در اقلیم


    یکی زیبا پسر او را چنان بود

    که آن ترسا بچه شمع جهان بود


    بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت

    گل نازک لب خندان ازو یافت


    نقابش چون ز رخ باز اوفتادی

    بشب در روز آغاز اوفتادی


    چو شست زلف مشکین تار بستی

    همه عشّاق را زنّار بستی


    ز بس کژی که زلف او نمودش

    سر یک راستی هرگز نبودش


    چو کردی حرب مژگانش بحربه

    فرو دادی دو گیتی را دو ضربه


    چو ابرویش بزه کردی کمان را

    ز تیرش بیم جان بودی جهان را


    شکر پاشیدن از لب مذهبش بود

    که دارالملک شیرینی لبش بود


    کنار عاشقان از لعل خندانش

    چو دریائی شده از دُرِّ دندانش


    مگر بیمار شد آن زندگانی

    بمُرد القصّه در روز جوانی


    پدر از درد او می‌کُشت خود را

    بدر افکند هم جان هم خرد را


    به آخر چون بشُست و کرد پاکش

    مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش


    چنین گفت او که گشت امروز ما را

    ز مرگ این پسر دین آشکارا


    که البتّه خدا را نیست فرزند

    مبرّاست از زن و از خویش و پیوند


    که گر او را یکی فرزند بودی

    بداغ من کجا خُرسند بودی


    بدانستم که جز بی‌علّتی نیست

    کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #29
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    یکی پیری چو ماهی یک پسر داشت

    که با روی نکو خُلق و هنر داشت


    پدر کو را چنان پنداشته بود

    حساب از وی بسی برداشته بود


    به آخر مرد و جان آن پدر سوخت

    چه می‌گویم جگر کو صد جگر سوخت


    پدر بی‌خود پی تابوت می‌شد

    که هم حیران و هم مبهوت می‌شد


    چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد

    دلی پُر درد سر بر آسمان کرد


    چنین گفت ای که پیوندت نبودست

    تو معذوری که فرزندت نبودست


    فراغت داری از درد من آنگه

    که هستی از پس پرده منزّه


    گر استغفار بی پایان ندیدی

    حدیث کلبهٔ احزان شنیدی


    پسر را چاه و زندانست آنجا

    پدر را بیت الاحزانست اینجا


    اگر همچون تو پیوندش نبودی

    نبودی شک که مانندش نبودی


    پسر را با پدر چل سال پیوست

    چرا سعی بدو ندهد دمی دست


    اگر خطّی بود آن جز خطا نیست

    وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #30
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار

    بهم دیگر رسیدند آخر کار


    پدر گفتش که ای چشم و چراغم

    چو از گریه بپالودی دماغم


    مرا در کلبهٔ احزان نشاندی

    جهانی آتشم در جان فشاندی


    بچندین گاه خوش دم درکشیدی

    تو گوئی هرگزم روزی ندیدی


    چرا کردی چنین بیدادی آخر

    بمن یک نامه نفرستادی آخر


    پدر در درد چندین گاه از تو

    دلت می‌داد، بی آگاه از تو


    بخادم گفت یوسف ای تناور

    برو آن نامها نزد من آور


    شد آن مرد و برفتن کرد آهنگ

    هزاران نامه بیش آورد یکرنگ


    نوشته جمله بسم الله بر سر

    ولی چون برف آن باقی دیگر


    پدر را گفت ای شمع بهشتم

    من این جمله بسوی تو نوشتم


    ز شرح حال و احوال سلامت

    چو من بنوشتمی جمله تمامت


    بجز نام خدا بالای نامه

    نماندی خط ز سر تا پای نامه


    همه نامه برنگ برف گشتی

    که بی خط ماندی و بی حرف گشتی


    رسیدی جبرئیل آنگه ز جبّار

    که نفرستی بدو یک نامه زنهار


    که گر نامه فرستی سوی آن پیر

    شود خط چو قیر نامه چون شیر


    کنون عذر من مشتاق این بود

    که نامه نافرستادن چنین بود


    اگرچه خواستم من حق نمی‌خواست

    ازان کاری بدست من نشد راست


    اگر مهر پسر حاصل کنی تو

    چگر خوردن بسی در دل کنی تو


    پسر گرچه چو یوسف خوب باشد

    ترا غم خوردن یعقوب باشد


    که خواهد یافت فرزندی چو یوسف

    بسی یعقوب خورد از وی تأسف


    پدر هرگز نباشد همچو یعقوب

    بسی خون خورد بی آن یوسف خوب


    اگر هستی پسر جانت پدر سوخت

    وگر هستی پدر چشمت پسر دوخت


    ترا حجّت درین کُنه ولایت

    تمامست ای پسر این یک حکایت
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/