از کوی مغان نیم شبی ناله ی نی خاست
زاهد به خرابات مغان آمد و می خواست
ما پیرو آن راهروانیم که نی را
هردم بنمایند به انگشت ره راست
من کعبه و بتخانه نمی دانم و دانم
کانجا که تویی قبله ی ارباب دل آن جاست
ای آن که به فردا دهی امروز مرا بیم
رو بیم کسی ده که امیدیش به فرداست
بسیار مشو غره بدین حسن دلاویز
کاین حسن دلاویز تو را عشق من آراست
جمعیت حسنی که سر زلف تو دارد
از جانب دلهای پراکنده ی شیداست
عشق تو ز سلمان دل و جان و خرد وهوش
بربود وکنون مانده و مسکین تن تنهاست
«سلمان ساوجی»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)