دیوان اشعار
- «آب که میلش هـمه زی پستی است // در پُریش لاف زبردستی است// آبگهرهای کهن را مجوی// دُرّ چو کهن گشت شود زردروی//زنده به مرده مشو ای ناتمام// زنده تو کن مرده خود را به نام//زندهکنِِِِِ مرده، مسیحافر است //وآنکه دم از مـرده برآرد خر است//زنده که از مرده فضول وی است // مرده به از وی به قبول وی است//از پدر مرده ملاف ای جوان// گرنه سگی چون خوشی از استخوان//از هنر خویش گشا سینه را// مایه مـکن نسبت دیرینه را»
- «آتش چو به شعله برکشد سر// چه هیزم خشک و چه گل تر»
- «آدمی است از پی کاری بزرگ // گرنکند، اوست حماری بزرگ»
- «آدمـیان را سخنی بس بود // گاو بود کش خله در پس بود»
- «آن دیو بود نه آدمیزاد// کز اندُه دیگران شود شاد»
- «آنکه به زندان جهالت گم است// هست گدا ورچه زرش صد خم است»
- «آنکه خود را شناخت نتواند// آفریننده را کجا داند»
- «آنکه نداند رقمی بهر نام// به زفقیهی که بود ناتمام»
- «بود قطره آب، طوفان مور// به کم مایهٔای، ناقص آید به شور»
- «به پای شمع شنیدم ز قیچی پولاد// زبان سرخ سر سبز میدهد برباد»
- «به دلها، نیاز اوستادی قـوی است // کز او هرزمان صنعتـی را نوی است»
- «چو بر خود نداری روا نشتری // مکش تیغ برگردن دیگری»
- «خر ِ مانده کز ریش نالان بود// چهسود ار زدیباش پالان بود// چو کاهل بود ناقه در خاستن// چه باید به خلخالش آراستـن»
- «خریدار دُر گرچه باشد بسی// سفالینه را هم ستاند کسی»
- «داشت شبانی رمه در کوهسار // پیر و جوان گشته از او شیرخوار// شیر که از بز به سبـو ریختی//آب در آن شیر درآمیختی// بردی از آن آب طمع هم به شیر// نقره ستاندی چه ز برنا و پیر// روزی از آن کوه به صحرای خاک// سیل درآمد رمه را برد پاک// آنکه جهان سوختهٔ شیر کرد// سوخته شد ناگه از آن شیر سرد// خواجه چو شد باغم و آزار جفت// کارشناسیش درآن حال گفت// کانهمه آب تو که در شیر بود// شد همه سیل و رمه را درربود// مرد شبان ز آن سخـن باشکوه// ماند سـرافکنده چو سیلاب کوه»
- «در فتنه بستن، زبان بستن است // که گیتی به نیک و بد آبستن است// پشیمان ز گفتار دیدم بسی// پشیمان نگشت از خموشی کسی»
- «روز بیآبی آسیا از شاش موشی گردد// در گاه تنگی شبان از بز نر نیز دوشد»
- «صد رحمـت ایزدی برآن مرد// کز کیسه خود بود جوانمرد»
- «علم کـز اعمال نشانیش نیست // کالبدی دارد و جانیش نیست»
- «کاردانی بهکشوری نبود// که از آن کاردانتری نبود»
- «گر رشته گسست میتوان بست// لیکن گرهیش در میان است»
- «گفتهاند آنچنان که باید گفت// از پس مرده بد نشاید گفت»
- «لیکن آخر زنی و هیچ زنـی// نتوان داشت محرم سخنی// زن که در عقل باکمال بود// راز پوشیدنش محال بود»
- «مردن آدمی به ناکامی// بهتر از زیستن به بدنامی»
- «هفت و نُه این صنم عشوهساز// عقلفریب آمد و بُرنانواز»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)