تنها ملاک من براي انتخاب همسر، پول و ثروت بود و روزي که فيروزه را به عقد خودم درآوردم نفس عميقي کشيدم و با خودم گفتم روزهاي سخت زندگي تمام شده است. اما با وجود پول و ثروتي که به دست آوردم از اين ازدواج خيري نديدم.
خراسان: مرد جوان در حالي که بغض گلويش را مي فشرد به کارشناس اجتماعي کلانتري جهاد مشهد گفت: ۳ سال قبل با فيروزه ازدواج کردم. او دختر دايي ام است و با حمايت هاي مالي خانواده اش کار و بار درست و حسابي راه انداختيم. اما افسوس که از همان لحظه اول زندگي مان فيروزه ادعاي بيش از حد داشت و هر موقع مي خواستم حرفي بزنم سرم داد مي کشيد و مي گفت: يادت نرود که جوان يک لاقبايي بودي و اگر پدر و مادرم زير پر و بال تو را نمي گرفتند هنوز بدبخت و بيچاره بودي و... .
متأسفانه همسرم در تمام کارهاي خانه خودش را صاحب نظر مي داند و در محيط کار نيز برخورد بسيار تحقيرآميزي با من دارد. حدود ۴ ماه قبل يک روز به سبب مشکل کوچکي که به وجود آمده بود در حضور چند نفر شخصيتم را لگد مال کرد و چون جوابش را دادم مرا از محل کار بيرون انداخت و گفت ديگر حق نداري به سر کار بيايي.
فيروزه آبروي مرا نزد اقوام و آشنايان به باد داده است و جلوي همه مي گويد از سر دلسوزي تن به اين ازدواج داده است. همسرم معتقد است که اگر بچه دار شويم نخواهد توانست کارهايش را انجام بدهد و از اين مسئله نيز فراري است او با روحيه خشن خود عذابم مي دهد و هزار و يک ايراد روي من گذاشته، متأسفانه فيروزه نقش خود را به عنوان يک زن فراموش کرده است و يک بار که حرف از طلاق به ميان آوردم برادرانش آن چنان کتکم زدند که تا چند روز ناي حرف زدن و راه رفتن نداشتم.
مرد جوان با چشماني اشک بار ادامه داد: ۵ ساله بودم که پدرم فوت کرد و مادرم به هر بدبختي که بود مرا با آبرومندي بزرگ کرد و به دانشگاه فرستاد. پس از آن که فوق ديپلم گرفتم به خاطر مادرم از سربازي معاف شدم و سپس تصميم گرفتم ازدواج کنم.
تنها ملاک من براي انتخاب همسر، پول و ثروت بود و روزي که فيروزه را به عقد خودم درآوردم نفس عميقي کشيدم و با خودم گفتم روزهاي سخت زندگي تمام شده است. اما با وجود پول و ثروتي که به دست آوردم از اين ازدواج خيري نديدم.
همسرم در تمام لحظات زندگي احساس برتري و خودخواهي دارد و مرا به چشم يک کارگر و غلام حلقه به گوش مي بيند. الان پشيمان هستم و مي خواهم او را طلاق بدهم. کاش با يک دختر ساده و بي ريا ازدواج کرده بودم و با دسترنج خودم زندگي ام را مي ساختم و اين قدر تحقير نمي شدم.
همسرم ديشب در اتاق را به رويم قفل کرد و با عصبانيت گفت: چرا بدون اجازه او به خانه مادر پيرم رفته ام. من که ديگر واقعا به آخر خط رسيده ام از پنجره خانه فرار کردم و شب را در پارک خوابيدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)