دلنوشته ي يك زن



شاید مرده باشم و هیچ کس «ماه‌»ی را که در پشت پاشنه‌هایم


پنهان شده‌ست را ندیده باشد


تعارف نمی‌کنم


مرا دزدیده‌اند


و گم شدم در آخرین حرکت تابی که بی‌سرنشین تکان می‌خورد


تکان می‌خورد


آن قدر که می‌رفت و آویزان در شانه‌های درخت معلق و پوسیده باز
می‌ماند.


«چند لحظه پیش همین جا نشسته بود، روی همین تاب!»


آخر بگویید با این تخیل کوتاه قد کجای این خیابان بی‌درخت را فتح کرده‌ام.


تا تهران سه خیابان تاریک بیشتر فاصله نیست


همان جاست!


میخکوب گوشه‌ای از زمین (که زلزله‌خیزست) و دستم نمی‌رسد


کوتاه شده‌ام


سرم به شانه‌ی «هستی» نمی‌رسد که هیچ


گم شدنم را کسی در آخرین لحظات جهان به رقص نشسته است.