عبدالله بن زبير على رغم همه تلاشهايش براى دستيابى به حكومت ، هرگز در طول دوران مبارزه اش از مكه بيرون نيامد و گويا بيرون از مكه هرگز احساس امنيت نداشت .
عبدالله در طول دوران مبارزه قدرتش ، دوبار مورد هجوم شديد قرار گرفت . نخست به وسيله سپاه يزيد به فرماندهى حصين بن نمير كه با مرگ يزيد، سپاه شام دست از مبارزه كشيدند و عبدالله و هوادارانش جان سالم به در بردند. و سپس به وسيله سپاه عظيمى كه حجاج بن يوسف ثقفى به مكه اعزام داشت تا به مقابله عبدالله و يارانش برخيزند و ادعاها و تلاشهاى آنان را براى هميشه خاموش كنند.
دومين جنگ با عبدالله ، آخرين جنگ او نيز بود. زيرا در اين يورش ، سپاه حجاج بن يوسف شكست سختى بر هواداران ابن زبير وارد كردند و عبدالله بن زبير را دستگير كرده ، در مكه به دار آويختند. و اين گونه فتنه عبدالله بن زبير كه از سال 64 اوج گرفته بود پس از 9 سال ،(346) در 73 هجرى به پايان خط رسيد.(347)
موضع امام سجاد (عليه السلام ) در برابر ابن زبير
براى شناخت موضع امام سجاد (عليه السلام ) در برابر ابن زبير و تلاشها و داعيه هاى وى نخست بايد مرورى اجمالى به شخصيت سياسى وى و عواملى كه مى تواند در فكر و اهداف او تاءثير بگذارند داشت .
شخصيت فكرى و سياسى عبدالله بى ارتباط با شخصيت پدرش زبير نبود.
زبير از يك سو پسر عمه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و از سوى ديگر صحابى نام آشناى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) به شمار مى آمد و پس از قتل عثمان با على بن ابى طالب (عليه السلام ) بيعت كرد ولى ديرى نگذشت كه بيعت خود را شكست و با ناكثين روانه بصره شد و در جنگ جمل عليه على (عليه السلام ) جنگيد و خارج از ميدان جنگ اما در رابطه با همان درگيريها كشته شد.
درگيرى و ستيز نهايى زبير با على بن ابيطالب (عليه السلام ) و مرگ او در اين گير و دارها مى توانست شعله هاى كينه و عداوت را در قلب فرزند زبير عليه خاندان على (عليه السلام ) روشن كند و يا اگر كينه اى از پيش وجود داشته ، آن را شعله ورتر سازد!
مطالعه تاريخ جنگ جمل مى نماياند كه اصلى ترين محرك اصحاب جمل ، قدرت طلبى و انگيزه هاى قومى بوده است . بويژه در مورد شركت زبير در اين جنگ مورخان يادآور شده اند كه او نخست از شركت در اين جنگ نادم شده ، بازگشت ولى فرزندش عبدالله او را به جنگيدن تحريك كرد.(348)
اين پيش زمينه ها مى تواند جدايى راه و انديشه عبدالله بن زبير از راه ائمه (عليه السلام ) و على بن الحسين (عليه السلام ) را بنماياند. ولى نشانه هاى ديگرى نيز در دست است كه آن را تقويت مى كند.
در سالهاى بعد، هنگامى كه يزيد به خلافت چنگ زد، عبدالله بن زبير نقطه اشتراكى با حسين بن على (عليه السلام ) پيدا كرد زيرا آن دو هيچ كدام حاضر به بيعت با يزيد نبودند.
زمانى كه حسين بن على (عليه السلام ) از مدينه به سوى مكه رهسپار گرديد ابن زبير نيز در مكه حضور داشت .
بديهى است كه پس از استقرار حسين بن على (عليه السلام ) در مكه ، به دليل نقطه اشتراكى كه ياد شد، ابن زبير به ديدار آن حضرت مى آمد تا از تصميمهاى حسين بن على (عليه السلام ) آگاه شود.
حساسيت ابن زبير نسبت به برنامه هاى حسين (عليه السلام ) بى دليل نبود، زيرا ابن زبير در سرانديشه رهبرى و خلافت و جلب هوادارى و حمايت مكيان را داشت و حضور حسين (عليه السلام ) شخصيت او را بشدت تحت الشعاع قرار مى داد و با وجود آن حضرت كسى به بيعت با ابن زبير تمايل نمى يافت . اين است كه او در ملاقاتهايش ، هم سعى داشت امام را به خروج از مكه تشويق كند و هم تلاش مى كرد انگيزه اصلى خود را نهان دارد. از اين رو گاه پيشنهاد مى كرد كه امام در مكه بماند زيرا مكه امن تر است .(349) و زمانى هم مى گفت اگر من يارانى مثل ياران و هواداران شما در كوفه داشتم حتما به سوى كوفه حركت مى كردم و از تصميم خود برنمى گشتم .(350)
حسين بن على (عليه السلام ) در همين سفر، مخالفت خود را با روش ابن زبير به طور ضمن بيان داشت . زيرا ابن زبير به گمان خود كعبه را سنگر مبارزه قرار داده تا هر گاه خطرى متوجه او شد به كعبه پناه برد ولى امام به او يادآور شد كه اين امر موجب هتك حرمت كعبه مى شود زيرا يزيد و بنى اميه كسانى نيستند كه به كعبه حرمت نهند حسين بن على (عليه السلام ) به ابن زبير فرمود.
اى پسر زبير! من راضى نيستم يك قطره از خون من در خانه خدا ريخته شود و اگر يك يا دو وجب هم از حرم الهى دورتر باشم و خونم ريخته شود بهتر است از اين كه حرمت كعبه پايمال گردد.(351)
در بيانى ديگر چنين آمده است .
پسر زبير به حسين بن على (عليه السلام ) گفت : اگر مى خواهى در مكه بمانى ، بمان و كار قيام عليه خلافت يزيد را رهبرى كن زيرا ما تو را پشتيبان هستيم و با تو بيعت مى كنيم !
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: پدرم به من خبر داده است كه سالارى در مكه جاى خواهد گرفت و حرمت مسجدالحرام را خواهد شكست ، من نمى خواهم در مكه بمانم و آن سالار باشم .(352)
سرگذشت زمان نشان داد كه پيش بينى امام (عليه السلام ) تحقق يافت و عبدالله سبب شد تا دو مرتبه حرمت مكه درهم ريخته شود يك بار به وسيله حصين بن نمير و مرتبه ديگر به وسيله حجاج بن يوسف .
گذشته از اين نشانه ها و شواهد، گويا ناسازگارى و عداوت ابن زبير با اهل بيت و بنى هاشم صريحتر از اينها بوده است چنان كه نوشته اند.
در روزگار قدرت ، ابن زبير چهل روز در خطبه هايش درود بر پيامبر نفرستاد و مى گفت : من از آن جهت بر پيامبر درود نمى فرستم كه برخى - بنى هاشم - گرفتار غرور نشوند و احساس فخر و بزرگى ننمايند.(353)
برخورد ابن زبير با بنى هاشم در ايامى كه قدرى اقتدار يافته بود، بسيار خشن و غير دوستانه ياد شده است . چنان كه در مقطعى از كشمكشها، هاشميان مكه را در دره اى مجتمع ساخت و آنان را با فراهم آوردن هيزم مورد تهديد قرار داد به گونه اى كه اگر شعله اى در آن هيزمها مى افتاد هيچ هاشمى سالم نمى ماند.(354)
با توجه به اين نكات موضع امام سجاد (عليه السلام ) در قبال حركتهاى ابن زبير، روشن مى نمايد.
آن حضرت برنامه هاى ابن زبير را حركتى ثمربخش و قيامى رهايى آفرين نمى دانست بلكه فتنه اى بحران خيز به شمار مى آورد، چنان كه از روايات ابوحمزه ثمالى استفاده مى شود.
ابوحمزه ثمالى مى گويد، امام سجاد (عليه السلام ) ديوارى را به من نشان داد و فرمود من روزى به اين ديوار تكيه زده بودم و در نگرانى به سر مى بردم ، ناگهان مردى سفيد پوش را در برابرم ديدم كه مرا مى نگرد.
آن مرد به من گفت اى على بن الحسين چرا تو را اندوهگين مى يابم ؟ اگر براى دنيا غمگين هستى ، خدا روزى نيك و بدكار را مى رساند و اگر براى آخرت ، نگرانى آخرت وعده اى است صادق كه فرمانرواى آن خداوندى است قاهر.
به او گفتم ترس و نگرانى من از فتنه ابن زبير است .
مرد خنديد و گفت اى على بن الحسين آيا تا كنون ديده اى كسى بر خدا توكل كند خدا كارش را سامان ندهد! آيا تاكنون ديده اى كسى از خداى چيزى را طلب كند و خدا پاسخش ندهد ناگهان آن مرد از برابر ديدگانم پنهان شد و ديگر او را نمى ديدم . او خضر (عليه السلام ) بود.(355)
دوران معاوية بن يزيد
يزيد پس از سه سال حكومت با كارنامه اى بس تاريك جان سپرد. بنى اميه كه منافع خود را در خطر مى ديدند تلاش كردند تا معاويه فرزند يزيد بر تخت خلافت تكيه زند و حافظ و نگاهبان منافع ايشان باشد.
معاويه ، فرزند يزيد مادرش ام خالد - دختر هاشم بن عتبة بن ربيعه - در آن روز كه به خلافت گماشته شد 22 سال از سنش مى گذشت . اما او بر خلاف پدر و جدش چندان ميل حكومت و فرمانروايى نداشت در كارهاى سياسى دخالت و نظارت نمى كرد و در جمع مردم و مراسم ايشان حضور نمى يافت .(356)
او از آغاز خلافت گرفتار بيمارى بود ولى نمى توان پذيرفت كه اين بيمارى مانع دخالت او در امر حكومت بوده است ، چه اين كه شواهد تاريخى نشان مى دهد كه وى در بيزارى از خلافت ، فلسفه اى معقول و منطقى روشن داشته است
پس از اين كه شاميان در پى تلاش امويان به خلافت معاوية بن يزيد راى دادند معاويه از پذيرش حكومت امتناع و درصدد بود خود را از خلافت خلع كند. از اين رو در جمع مردم حضور يافت و بر منبر رفت مدتى طولانى ساكت نشست توجه همگان جلب شد سپس سخنش را با ستايش خداوند و درود و سلام بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آغاز كرد و گفت :
اى مردم من تمايلى به فرمانروايى بر شما ندارم و مى دانم كه شما نيز در اعماق قلبتان از ما روى گردان هستيد هم شما ما را آزموده ايد و هم ما شما را مى شناسيم .
بدانيد كه جدم معاويه براى حفظ قدرت و حكومت خويش با على (عليه السلام ) جنگيد با اين كه مى دانست على (عليه السلام ) از همگان شايسته تر است . هم از جهت خويشاوندى با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و هم از نظر سبقت در اسلام و شجاعت و علم .
جدم معاويه بناحق با على (عليه السلام ) جنگيد و شما مردم شام جاهلانه از او پيروى كرديد و ياريش داريد تا زمام حكومت را در دست گرفت و به هدف رسيد اما اكنون معاويه در خانه قبر تنها به سر مى برد و نتايج كردارش را مى بيند.
خلافت به پدرم يزيد رسيد، او نيز با استبداد و خودخواهى بر شما حكم راند در حالى كه شايستگى خلافت بر امت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را نداشت . او بر خدا و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گستاخى كرد و حرمت فرزندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را شكست . و او نيز اكنون از دنيا رفته است و به كيفر كردارش مى رسد...
معاويه ، لختى سكوت كرد، عقده گلويش را گرفته بود و بر بدفرجامى نياكانش مى گريست .
سپس گفت : من سومين نفر از بنى اميه ام كه اكنون بر مركب خلافت سوار شده ام و خوب مى دانم كه ناراضيان و دشمنان ما بيش از هواداران مايند.
حقيقت اين است كه من نمى توانم بارگناه فرمانروايى بر شما را بر دوش كشم ، شما خود به سرنوشت خويش بينديشيد و هر كس را صلاح خويش مى دانيد انتخاب كنيد، اينك من خود را از خلافت خلع كردم و بيعت را از شما برداشتيد.))(357)
بديهى است كه بنى اميه از اين رخداد بسيار ناراحت و نگران شدند. تا آن جا كه مادر معاويه - كه تا آن لحظه خود را مادر خليفه به شمار مى آورد و شكوه و جلال خويش را از دست رفته مى ديد - با پرخاش به او گفت : اى كاش فرزندى چون تو نزاييده بودم !
معاويه در پاسخ مادر گفت : به خدا سوگند من هم دوست داشتم كه چنين مى بود.(358) اى كاش من ... عهده دار اين كار نشده بوم . مگر بايد بنى اميه حلاوت آن را ببرند و من وبال آن را تحمل كنم كه حق را از اهل آن بازداشته ام ، هرگز! من از خلافت بيزارم .(359)
معاويه از آن پس چندان عمر نكرد و از روى كه به خلافت رسيد تا روزى كه جان سپرد بيش از چهل روز يا دو ماه نگذشت ، هر چند برخى مرگ او را پس از سه ماه دانسته اند.(360)
مورخان علت مرگ او را مختلف نوشته اند. برخى عامل مرگ او را بيمارى طاعون (361) و بعضى نوشيدن شربت مسموم و برخى هم خفگى دانسته اند.(362)
اما اين كه چه عاملى باعث تحول روحى معاويه بن يزيد شده تا او عليه روش پدر و جدش حركت كند و برنامه هاى خائنانه بنى اميه را برملا سازد، نكته اى است كه برخى منابع به آن اشاره كرده اند و نوشته اند:
بنى اميه علت تحول روحى معاويه را سخنان و تعاليم استاد وى عمرالمقصوص دانستند و استاد را مورد مؤ اخذه قرار دادند و گفتند تو هستى كه دوستى خاندان على را در قلب او پديد آورده اى و اين سخنان را به او آموخته اى تا دست از حكومت و روش پيشينيانش بردارد.
عمر المقصوص گفت : معاوية بن يزيد خود براساس گرايشى فطرى و طبيعى به دوستى على (عليه السلام ) و خاندان على (عليه السلام ) گرايش يافته است و من اين سخنان را به او نياموخته ام . اما بنى اميه عذرش را نپذيرفتند و او را دستگير و زنده به گور ساختند.(363)
دوران مروان بن حكم
با كناره گيرى معاوية ين يزيد از خلافت و مرگ زودرس وى ، مى رفت تا مركب خلافت از دام فرزندان اميه آزاد شود، ولى امويان كه در دوره معاوية بن ابى سفيان و فرزندش يزيد، پستهاى كليدى حكومت را در اختيار داشتند و در پرتو حاكميت آن دو به سرورى و ثروت دست يافته بودند، هرگز حاضر نمى شدند كه خلافت به اين آسانى از چنگ آنان بيرون رود. از اين رو، مروان بن حكم بن ابى العاص ، كه در گذشته نيز دستى در سياستگزاريهاى عثمان و معاويه داشت و از سوى ديگر عنصرى اموى به شمار مى آمد و در نياكان با فرزندان ابوسفيان اشتراك نسبى داشت ، گام پيش نهاد تا مركب خلافت را در اختيار گيرد.
مروان از منطقه ((جابيه ))(364) كه در شمال ((حوارن ))(365) واقع شده ، تلاش خود را آغاز كرد و مردم آن سامان را به تبعت خود فراخواند. در سال 64 هجرى مردم اردن با وى بيعت كردند. سپس متوجه مصر شد ولى با توجه به اينكه عبدالله بن زبير از قبل در آنجا نمايندگانى گماشته و نفوذى پيدا كرده بود، مروان در مصر موفقيتى به دست نياورد و در همان سال پسرش عبدالملك را به جانشينى و ولايتعهدى خود برگزيد و خود به دمشق روى آورد و در سال 65 هجرى در سن 63 سالگى بر اثر بيمارى طاعون جان سپرد.
چنان كه مورخان ثبت كرده اند، مجموع دوران حكومت وى حدود دو ماه بود، است (366) اما على رغم اندك بودن دوران حكومت مروان ، تلاشهاى او در اين مقطع در تداوم سلطه امويان بر جامعه اسلامى بسيار موثر بود.
مروان باهمين تلاشها، بنيان حكومت مروانيان را پى نهاد. و فرزندش عبدالملك كار او را تكميل و بناى حاكميت مروانيان را براى مدتها تثبيت نمود.
ممكن است به نظر آيد كه مروان در اين مدت كوتاه عملا فرصت نداشته است كه در برابر مخالفان بويژه امام سجاد (عليه السلام ) و هاشميان موضعى حاد و عكس العملى قابل توجه اتخاذ كند، ولى آنچه از منابع تاريخى به دست مى آيد جز اين است .
مسعودى در اين باره نوشته است :
در دوازدهمين سال امامت على بن الحسين (عليه السلام ) مردم با لعين پسر لعين و با عنصرى كه در گذشته از سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) طرد و تبعيد شده بود - يعنى ؛ مروان بن حكم - بيعت كردند... در عصر او مؤ منان در خفا به سر مى بردند و زندگى بر مردم بسختى مى گذشت ، شيعيان در هر نقطه بشدت تهديد مى شدند. خونشان ريخته و اموالشان غارت مى شد و در اين روزگار على بن ابى طالب به گونه آشكار در منبرهاى وابسته به دربار مورد توهين و ناسزا قرار مى گرفت ...(367)
انحطاط دينى و سياسى مردم
آنچه در اين عصر بيش از همه قابل تاءمل مى باشد. انحطاط دينى و سياسى بيش از پيش مردم است . چه اين كه پذيرش حكومت فردى چون مروان به خلافت ، نشان مى دهد، كه تا چه حد مردم نسبت به گذشته تاريك شخصيتهاى سياسى بى تفاوت بوده و دشمنان و كينه توزان دين را به عنوان اميرالمؤ منان بر جامعه مسلط مى كرده اند.
مروان - چنان كه هم اكنون از قول مسعودى يادآور شديم - كسى است كه در روزگار حيات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به خاطر بى حرمتى به شخص پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و تقليد تمسخرآميز از حركات آن حضرت ، به طائف تبعيد شد. و پدرش هم در ارتكاب جرم و هم در تبعيد، الگو و همگام او بود!
مروان از نظر پيشينه دينى و سياسى ، ميوه اى تلخ از درختى پليد و شيطانى بود. مروان و پدرش همچنان در تبعيد بودند تا زمان خلافت عثمان .
كارى كه خلفاى پيشين از انجامش باز داشتند، عثمان براحتى انجام داد و حكم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را نقض كرد و فرمان تبعيد را لغو نمود. اى كاش به همين مقدار بسنده مى كرد و مروان را در دستگاه خلافت اسلامى ، مورد اعتماد و اطمينان و طرف مشورت خود قرار نمى داد. ولى عثمان چنين كرد!
مروان از آن پس در جنگ جمل و واقعه صفين با على (عليه السلام ) جنگيد.
او پس از استيلاى امويان بر بلاد اسلامى ، از سوى امويان به عنوان حاكم مدينه انتخاب شد و مدتها بر شهر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و عاصمه اسلامى فرمان راند.
مروان كسى است كه در جريان احضار حسين بن على به دربار حاكم مدينه - وليدبن عتبه - حضور داشت و به وليد پيشنهاد كرد كه حسين بن على (عليه السلام ) را مهلت نده ؛ يا بيعت بگير و يا او را بكش !
اين پيشينه تاريك ، خود مى نماياند كه حاكميت عنصرى چون مروان تا چه حد مى توانست اسلام و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را تحت فشار و مورد ظلم و بى مهرى قرار دهد.
دوران عبدالملك مروان
عبدالملك مروان در سال 26 هجرى متولد شد و در سال 65 هجرى به جاى پدر منصوب گرديد اما آن روز كه او حكومت را به دست گرفت ، عبدالله بن زبير نفوذ زيادى در شهرهاى مختلف پيدا كرده بود و او در برابر نفوذ ابن زبير، چندان پيشرفتى نداشت . تا اين كه حجاج بن يوسف ثقفى در سال 73 هجرى هواداران ابن زبير را سركوب كرد و از آن سال اقتدار عبدالملك فزونى يافت و دايره فرمانرواييش گسترش پيدا كرد و همچنان تا سال 86 هجرى بر كرسى خلافت مستبدانه تكيه زد.
در طول خلافت عبدالملك تنشهاى نيرومندى چون فتنه ابن زبير، قيام توابين و قيام مختار صورت گرفت اما به هر حال او بر آشوبهاى مسلط شد و آنها را خاموش ساخت .
درباره عبدالملك نوشته اند، او تا قبل از دستيابى به خلافت خود را اهل قرآن و زهد و عبادت مى نماياند ولى پس از رسيدن به خلافت ماهيت ناصالح خود را آشكار ساخت .(368)
سيوطى مى نويسد: روزى ابوالدرداء - صحابى - كه با عبدالملك معاشرت داشت به او گفت : شنيده ام تو پس از آن همه زهد و عبادت ، اينك شراب مى نوشى !
عبدالملك گفت : بلى به خدا سوگند شراب مى نوشم !(369)
درباره عبدالملك نيز نوشته اند:
آن روز كه به خلافت رسيد، قرآنى در دست داشت و آن را كنارى نهاد و گفت : ((هذا آخر العهد بك )) يعنى ؛ لحظه جدايى فرا رسيد و اين آخرين ديدار من و تو است !(370)
عبدالملك در نخستين خطبه اى كه در سال 65 هجرى براى مردم ايراد كرد چنين گفت :
((من همچون عثمان ، خليفه اى زبون و تحقير شده نيستم ! و چونان معاويه آسانگير و همانند يزيد سست خرد نخواهم بود.
خلفاى گذشته با مال و ثروت قلبهاى مردم را به خود جذب مى كردند و هوادارانى براى خود مى جستند ولى من تنها با شمشير دردهاى اين امت را مداوا خواهم كرد تا همگى در برابر من سر تعظيم فرود آورند...
سوگند به خدا هر كسى از اين پس مرا به تقوا دعوت كند، گردن او را خواهم زد!))(371)
عبدالملك در طول خلافتش ظلمها و جنايتهاى زيادى مرتكب شد و به نقل سيوطى اگر عبدالملك گناهى جز مسلط ساختن حجاج بن يوسف بر جان و مال و ناموس مسلمانان نداشت همين يك گناه براى رسوايى او كفايت مى كرد.(372)
دوران خلافت عبدالملك از دورانهاى بسيار دشوار براى خاندان على (عليه السلام ) به شمار مى آيد. و از آن جا كه على بن الحسين (عليه السلام ) بزرگ و امام آن خاندان و رهبر جريان تفكر شيعى و ضد اموى و ضد مروانى به شمار مى آمد بيش از ديگران مورد عداوت خليفه و درباريان بود. اما آنان از گذشته عبرت گرفته بودند كه مقابله با خاندان على (عليه السلام ) و رفتار خشونت بار با ايشان نه تنها مشكلى را براى آنان حل نمى كند، بلكه و فنا و نابودى آنان سرعت مى بخشد.
حجاج بن يوسف كه از سوى عبدالملك ، حاكم مدينه بود به عبدالملك نوشت : اگر براستى مى خواهى حكومتت باقى بماند و خلافت را از دست ندهى ، على بن الحسين (عليه السلام ) را بكش و از ميان برادر!
عبدالملك در پاسخ او نوشت : مرا از مبتلا شدن به خون بنى هاشم دور نگاهدار و خون آنان را مريز! زيرا من پند گرفته ام كه چگونه خاندان ابوسفيان در نتيجه آغشتن دستان خود به خون بنى هاشم ، مضمحل شدند و حكومتاشان بردبار رفت ...(373)
خوددارى عبدالملك از كشتن امام سجاد (عليه السلام )، هرگز به معناى آن نيست كه او از ناحيه آن حضرت ، بيمناك نبوده و وجود امام در جامعه تاءثيرى سياسى ندانسته است . بلكه از پيشنهاد حجاج و پاسخ عبدالملك بروشنى استفاده مى شود كه امام سجاد (عليه السلام ) با اين كه ظاهرا بيش از هر چيز به دعاهاى صحيفه و روى آورى به عبادت و سجود اشتهار يافته ، اما حضور آن گرامى در ميان مسلمانان ، حضورى بيدارگر و موثر بوده است و اين گونه حضور را ما از احساس خطر حاكمان آن عصر نتيجه مى گيريم .
اين اقرار شخص عبدالملك است كه نه تنها امام سجاد (عليه السلام ) - رهبر تفكر شيعى - بلكه درباره همه قريش گفته است : اى جمعيت قريش ما مى دانيم كه شما هرگز ما را دوست نخواهيد داشت زيرا روز ((حره )) را هميشه به ياد داريد و ماهم هرگز شما را دوست نخواهيم داشت ، زيرا مرگ عثمان را از ياد نمى بريم .(374)
برخوردهاى امام سجاد (عليه السلام ) با عبدالملك
1 - امام باقر (عليه السلام ) يكى از برخوردهاى امام سجاد (عليه السلام ) با عبدالملك مروان را بازگو كرده مى فرمايد:
در مسجد الحرام ، عبدالملك مروان در حال طواف بود و على بن الحسين (عليه السلام ) نيز پيشاپيش او طواف مى كرد و اعتنايى به عبدالملك كه پشت سر آن حضرت قرار گرفته بود نداشت .
عبدالملك هر چند نام على بن الحسين (عليه السلام ) و وصف و موقعيت آن حضرت را شنيده بود ولى امام را به چهره نمى شناخت . از اين رو گفت : اين كيست كه جلوتر از ما حركت مى كند و اعتنايى به ما نمى كند!
حاضران گفتند: اين شخص على بن الحسين (عليه السلام ) است .
عبدالملك پس از پايان طواف در مكانش نشست و فرمان داد تا امام سجاد (عليه السلام ) را نزد او آورند.
وقتى امام سجاد در مجلس عبدالملك حضور يافت ، عبدالملك گفت :
من كه قاتل پدر شما نيستم ! چرا نزد ما نمى آيى و با دستگاه ما ارتباط برقرار نمى كنى !
امام سجاد (عليه السلام ) در پاسخ او فرمود: كسى كه پدر مرا كشت ، با كار خود زندگى دنيوى پدرم را خراب كرد ولى پدرم آخرت قاتل خويش را نابود و سياه ساخت . اگر تو هم دوست دارى به همان سرنوشت مبتلا شوى ، مى توانى !
عبدالملك گفت : هرگز منظورم اين نبود! ولى دعوت مى كنم كه نزد ما بياييد و از امكانات و رفاه دنيوى ما بهرهمند شويد.
در ادامه اين روايات چنين آمده است :
امام سجاد (عليه السلام ) پس از شنيدن سخنان نخوت آميز عبدالملك ، عباى خويش را بر زمين پهن كرد و بر زمين به حالت دعا نشست و به خدا عرضه داشت : بار الها، حرمت و ارجمندى دوستانت را به اين شخص - عبدالملك - بنمايان !
ناگهان عبا انباشته از جواهرات شد، جواهراتى كه مى درخشيد و چشم را خيره مى كرد.
آن گاه رو به عبدالملك كرده ، فرمود: كسى كه چنين جايگاهى نزد خداوند داشته باشد، آيا به دنياى تو نيازى دارد!
سپس امام به خداوند عرضه داشت : بار الها! اين جواهرات را از من بازگير زيرا بدان نياز ندارم .(375)
2 - گذشته از اين نوع برخوردها و گذشته از نقلهايى كه مى نمايد عبدالملك از ريختن خون بنى هاشم خاطره خوشى نداشته و خود را از آن دور مى داشته است ، اما تجربه تاريخ نشان داده است كه چشم قدرت ، كورتر از مشاهده عبرتها و پندهاى روزگار است . و مستكبران خواه ناخواه به ستيز و درگيرى با صالحان كشيده مى شوند.
همان تاريخنگارانى كه اجتناب عبدالملك از ريختن خون بنى هاشم را ياد كرده اند اين بخش از تاريخ را نيز مورد اشاره قرار داده اند كه سرانجام عبدالملك در برابر وسوسه قدرت و استكبار خويش تاب نياورد و بر امام سجاد (عليه السلام ) سختگيرهايى را اعمال كرد.
ابن شهاب زهرى مى گويد: روزى كه عبدالملك مروان دستور داده بود تا على بن الحسين (عليه السلام ) را با غل و زنجير از مدينه به سوى شام بفرستند من شاهد و ناظر بودم .
عده اى از ماءموران ، اطراف حضرت را گرفته و او را در محاصره خود داشتند. از ماءموران اجازه خواستم تا نزد آن گرامى رفته و با او خداحافظى كنم . آنها به من اجازه دادند و نزديك آن حضرت شدم ، او در محملى نشسته و زنجيرها به دست و پايش بسته بود، از مشاهده آن منظره گريستم و گفتم : دوست داشتم كه من جاى شما اين رنج را متحمل مى شدم و شما سالم بوديد و...(376)
از اين گونه نقلها، شدت عمل عبدالملك در قبال امام سجاد (عليه السلام ) استفاده مى شود و چه بسا نرمشهاى عبدالملك در قبال بنى هاشم ، مربوط به آغاز دوران خلافت او بوده و با گذشت زمان ، روحيه استبداد و استكبار در وى شدت يافته و از ناحيه امام سجاد (عليه السلام ) بر حكومت خويش احساس خطر مى كرده و نسبت به آن حضرت سختگيريهاى را اعمال داشته است .
البته در ادامه حديث فوق ، ابن شهاب زهرى ، حركت اعجازآميزى را از امام نقل كرده مى گويد:
امام سجاد (عليه السلام ) به من فرمود: اى زهرى ! آيا گمان مى كنى اين بند و زنجيرها مرا ناچار و مغلوب كرده اند. بدان كه اگر بخواهم آزاد شوم مى توانم از اين زنجيرها رها شوم ، آن گاه دست و پاى خود را حركتى داد و از زنجيرها بيرون آورد و به من فرمود: تا دو منزل من همراه با ماءموران خواهم بود نه بيشتر.
ابن شهاب مى گويد: چها رشب از اين موضوع گذشت كه ماءموران با نگرانى وارد مدينه شدند و به جستجوى امام سجاد (عليه السلام ) پرداختند. از برخى آنان پرسيدم مگر چه شده است ؟
آنان پاسخ دادند: ما در مكانى ميان راه قدرى استراحت كرديم ، على بن الحسين (عليه السلام ) بسته در زنجيرها بر زمين بود و ما در اطرافش نگهبانى مى داديم اما چون فجر طالع شد و هوا روشن گرديد زنجيرها بر زمين بود و على بن الحسين نبود...
لازم به يادآورى است كه ابن شهاب زهرى خود از عالمان دربارى بوده است و حتى در همين نقل خود گفته است كه من پس از اين واقعه به حضور عبدالملك رفتم و جريان در حضور او دنبال شد.(377) ولى بعيد نيست كه ابن شهاب در نقل اين داستان صادق باشد زيرا چه بسا امام درصدد اين بوده است كه با نشان دادن ولايت تكوينى خود به وى بفهماند كه مردان خدا هرگز مقهور توطئه ظالمان نيستند و اگر رنج را مى پذيرند نه از سر ناچارى بلكه براى انجام وظيفه و تكامل معنوى است . و اما عالمانى كه چون او وابسته به قدرتهاى استكبارى شده اند و لازم نيست براى جهادگران و عاملان به تكليف الهى ، به ظاهر دل بسوزانند!
3 - يكى ديگر از برخوردهاى امام سجاد (عليه السلام ) با عبدالملك در موردى بوده كه عبدالملك تلاش داشت تا با استناد قدرت و پايگاه خويش ، شمشير پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را كه به وديعت نزد امامان قرار گرفته و در آن زمان نزد امام سجاد (عليه السلام ) بود، تصاحب كند.
وجود شمشير پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد ائمه (عليه السلام ) خود شرافتى معنوى بود و از دلايل ظاهرى وصايت و ولايت آنان به شمار مى آمد. بديهى است كه برخى از حسدورزان به امام سجاد (عليه السلام )، كه چه بسا خود از خويشاوندان آن حضرت به شمار مى آمدند، از آنجا كه چشم ديدن سرورى آن حضرت را درميان بنى هاشم و علويان نداشتند، به عبدالملك گزارشهايى در مورد شمشير پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) دادند.
بديهى است كه سلاطين از جهات مختلفى براى در اختيار داشتن چنين اشيايى اشتياق داشته اند، از جمله اين كه مى توانسته اند با تصاحب شمشير رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، خود را وارث بحق حكومت و امارت قلمداد كنند!
از اين رو عبدالملك نامه اى به امام سجاد (عليه السلام ) نوشت و شمشير پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از آن حضرت درخواست كرد ولى امام سجاد (عليه السلام ) به او پاسخ منفى داد. عبدالملك براى بار دوم نامه نوشت و تهديد كرد كه اگر به او پاسخ مثبت داده نشود، نام حضرت را از دفتر دريافت كنندگان حقوق بيت المال حذف خواهد كرد.
امام سجاد (عليه السلام ) در پاسخ دومين نامه عبدالملك نوشت :
((اى عبدالملك ! بدان كه خداوند براى بندگانش تضمين كرده است كه ايشان را از تنگناها برهاند و از مسيرى كه گمان ندارند، روزى آنان را برساند ولى بدان كه خداوند در قرآن فرمود است : ان الله لا يحب كل خوان كفور يعنى ؛ خداوند خائنان سركش را دوست ندارد. اينك بينديش كداميك از ما مشمول اين آيه هستيم .))(378)
4 - چنان كه قبلا نيز يادآور شديم ، خط مشى سياستمداران و قدرتمندان در برابر ائمه (عليه السلام ) به اقتضاى شرايطى سياسى - اجتماعى متغير بوده است و عبدالملك نيز در طول زندگيش برخوردهاى متفاوتى با امام سجاد (عليه السلام ) داشته است . گاه به عظمت و جايگاه رفيع معنوى آن حضرت اقرار كرده و زمانى در صدد عيبجويى و يا آزار و شكنجه امام بر مى آمده است . و با توجه به اين كه دوران اقتدار عبدالملك نسبت به بسيارى از خلفا طولانى تر بود. و اگر آغاز دوره اقتدار كاملش را سال 73 هجرى بدانيم كه شورشها را درهم كوبيده تا سال 86 هجرى كه مرگ او فرا رسيده است خود مدتى طولانى به شمار مى آيد.
طولانى بودن دوره حكومت عبدالملك ، خود دليلى است كه مى تواند موضعگيريهاى متفاوت او را در برابر امام سجاد (عليه السلام ) توجيه كند زيرا هر چه بر عمر مستكبران مى گذرد حرص آن براى حفظ قدرت و شدت عمل آنان نسبت به مخالفان فزونى مى يابد.
در خوى مستكبران و غاصبان خلافت ، هميشه كينه و عناد با خاندان نبوت و وارثان بحق پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) جاى داشته است و اگر جايى لب به ستايش ايشان گشوده اند تقديرى الهى است تا ثابت شود الفضل ما شهدت به الاعداء يعنى ؛ فضل و كرامت و بزرگوارى ائمه تا بدان پايه بوده است كه حتى دشمنان ايشان نيز به آن اقرار كرده اند.
منظور از تدارك اين مقدمه ، نقل رخدادى است كه مورخان در ستايش عبدالملك از امام سجاد (عليه السلام ) ثبت كرده اند و نوشته اند:
تا قبل از حكومت عبدالملك ، صدقات و حقوقى كه مخصوص رسول خدا و على بن ابى طالب (عليه السلام ) بود، به عمربن على - فرزند اميرالمؤ منين (عليه السلام ) - پرداخت مى شد ولى زمانى كه عبدالملك خلافت را در دست گرفت ، آن حقوق را به على بن الحسين (عليه السلام ) پرداخت كرد.
عمربن على ، از اين تغيير ناراحت شد و از محروميت خود به عبدالملك شكايت كرد و انتظار داشت كه چون گذشته اموال به او داده شود و نه به على بن الحسين (عليه السلام )! ولى عبدالملك در پاسخ وى گفت : من به تو چيزى را مى گويم كه ابن ابى الحقيق سروده است .
سپس عبدالملك اشعارى را خواند كه مضمونش حقانيت امام سجاد (عليه السلام ) و استحقاق شخص وى براى دريافت آن حقوق بود.(379)
5 - عبدالملك به هر حال اگر زمينه اى براى عيبجويى مشاهده مى كرد، از آن نمى گذشت و با طرح انتقاد سعى در كوچك ساختن امام سجاد (عليه السلام ) و بزرگ نمايى خود داشت .
عبدالملك شنيد كه امام سجاد (عليه السلام ) كنيز آزاد شده اى را به همسرى خود برگزيده است . او كه هماره درصدد يافتن نقيصه اى در زندگى امام (عليه السلام ) بود تا به وسيله آن امام را سرزنش كند، نامه اى ملامت آميز به امام سجاد (عليه السلام ) نوشت و در آن ياد كرد كه كسى چون شما هرگز شايسته نيست با كنيزى ازدواج كند.
عبدالملك در اين نامه با اين كه به بزرگوارى امام (عليه السلام ) و جايگاه رفيع اجتماعى او اقرار كرده است ولى هدف اصليش اين بوده است كه فهم برتر و شناخت عميق تر خود را نسبت به مسايل اجتماعى ثابت كند و بر امام (عليه السلام ) خرده بگيرد كه به لوازم كرامت و شرافت اجتماعى پايبند نيست !
امام سجاد (عليه السلام ) در پاسخ انتقاد ناشيانه عبدالمك مى نويسد:
((نامه انتقادآميز تو به من رسيد كه در آن سعى داشتى مرا به خاطر ازدواج با كنيزى ملامت كنى و يادآور شده بودى كه در ميان قريش زنان شايسته اى وجود دارند كه سزاوار بود با آنان ازدواج كنم . ولى بايد بدانى كه هيچ انسانى با شخصيت تر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نبوده و نيست و آن حضرت برخى از همسرانش قبلا كنيز بوده اند. من كنيزى داشتم كه براى رضاى الهى او را آزاد كردم و سپس بر اساس سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را به ازدواج خود درآوردم و كسى كه دامانش از آلودگيها پاك باشند ازدواج با او هيچ عيبى به شمار نمى آيد خداوند به وسيله ايمان و اسلام هر پستى را برطرف كرده است و هر عيب و نقص را از ميان برده است و جايى براى ملامت باقى نگذشته است و انديشه اى كه تو بر اساس آن مرا ملامت كرده اى ، مربوط به دوران جاهليت است )).
عبدالملك با خواندن پاسخ امام به كوتاه انديشى خود اقرار كرد و گفت : شخصيت والايى چون على بن الحسين (عليه السلام )، آن چنان ممتاز است كه آنچه مردم معمولى براى خود عار مى پندارند، در مورد او مايه شرافت و عظمت است (380).
(يعنى ديگران از ازدواج با كنيز آزاد شده اجتناب مى كنند تا مبادا از شخصيتشان كاسته شود! ولى امام سجاد (عليه السلام ) كه به ارزشهاى الهى مى انديشد و باورهاى نژادى و طبقاتى و جاهلى را ارج نمى نهد، به وسيله ازدواج با كنيزى آزاد شده ، ارزشهاى دينى و اسلامى را تحكيم مى بخشد و به باورهاى خرافى و جاهلى با بى اعتنايى مى نگرد).
دوران وليد بن عبدالملك
پس از مرگ عبدالملك در نيمه شوال سال 86 هجرى فرزندش وليد بر كرسى خلافت تكيه زد(381) و از مردم خواست تا با او بيعت كنند و سر مخالفت برندارند.
سيوطى مى نويسد: وليد عنصرى جبار و ظالم بود.(382)
عمربن عبدالعزيز با اين كه خود از امويان بود و از سوى وليد والى مدينه شد درباره دوران خلافت وليد گفته است :
آن روزى كه وليد فرمانرواى شام ، حجاج والى عراق ، عثمان بن حبارة حاكم حجاز و قرة بن شريك امير مصر بود به خدا سوگند زمين از جور و ستم لبريز گشته بود!(383)
وليد، در نخستين خطبه اى كه ايراد كرد گفت :
اى مردم ! بر شما باد كه از من اطاعت كنيد و همراه همگان باشيد زيرا هر كس در برابر من عرض اندام كند گردنش را خواهم زد و كسى كه ساكت بماند به مرگ خويش بميرد!(384)
از منابع تاريخى استفاده مى شود كه در دوران وليد بن عبدالملك والى مدينه - هشام بن اسماعيل - نسبت به بنى هاشم بويژه امام سجاد (عليه السلام ) بسيار ظالمانه و خشن رفتار كرده است .
هشام از روزگار خلافت عبدالملك والى مدينه بود و پس از خلافت وليد تا ربيع الاول سال 87 هجرى حاكميتش ادامه داشت .(385)
رفتار نارواى هشام بن اسماعيل - والى مدينه - از اين نكته استفاده مى شود كه وقتى وليد او را عزل كرد و عمر بن عبدالعزيز را والى مدينه قرار داد، از مردم خواست تا براى دادخواهى بيايند و هر شكايتى كه از هشام بن اسماعيل دارند ابراز كنند.
در اين ميان هشام بيش از همه نگران على بن الحسين (عليه السلام ) بود و مى گفت : ((از كسى بيم ندارم مگر از على بن الحسين )) زيرا ستمى كه بر آن حضرت روا داشته بود حتى در نظر خودش گران مى نمود!
اما على بن الحسين (عليه السلام ) در آن شرايط كه هشام را براى مؤ اخذه بر در خانه مروان نگاه داشته بودند از آن جا عبور كرد و قبلا به همراهان خود سفارش كرده بود معترض هشام نشوند. امام بى اين كه شكايتى از هشام ابراز كند از كنار او گذشت .
در اين لحظه هشام از بزرگوارى و گذشت امام سجاد (عليه السلام ) به شگفت آمد و گفت : الله اعلم حيث يجعل رسالته يعنى ؛ خدا بهتر دانسته است كه رسالت خويش را در كدام خاندان قرار دهد.(386)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)