صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 112

موضوع: سلمان ساوجی » جمشید و خورشید

  1. #101
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ای آینه کرده در رخت روی امید

    بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید


    به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا

    کآیینه براری کند با خورشید


    چو مشاطه زدش در زلف شانه

    نسیم این بیت را زد بر ترانه:


    از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،

    آمد شدن شانه در آن مشکل بود


    در حل دقایق ارچه ره می پیمود،

    از مشکل زلف شانه مویی نگشود


    چو نیل خط کشیدندش به آواز

    بخواند این بیت را بر شاه شهناز


    روزی که فلک حسن تو را نیل کشید

    چشم بد روزگار را میل کشید


    چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد

    مغنی بر کمانچه ساز می داد:


    روی تو که آتشی در آفاق نهاد،

    بس داغ که بر سینه عشاق نهاد


    مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید

    از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد


    چو آمد غمزه اش با میل در ناز

    فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:


    چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد

    نظاره چشم سیه دلبر کرد


    خود را خجل و سرزده در گوشه کشید

    از دست بتم خاک سیه بر سر کرد


    چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا

    بهار افروز خواند این نظم غرا:


    ای خاک در تو سرمه دیده ما

    خور از هوس خاک رهت چشم سیاه


    با خاک رهت که سرمه آرد در چشم

    جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟


    چو بر برگ سمن خندید غازه

    سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #102
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    از رنگ بیاض رویت ای رشک قمر

    وز عکس گل جمالت ای غیرت خور


    مشاطه آفتاب بر روی افق

    سرخاب و سپیداب کشد شام و سحر


    چو شیرین را به هودج در نشاندند

    فرستادند و خسرو را بخواندند


    ملک جمشید مست از بزم مستان

    خرامان رفت در خرم شبستان


    شبستانی چو زلف مشک مویان

    منور کرده حسن ماهرویان


    نگارین لعبتان خلخ و چین

    چو سر ناز سر تا پای رنگین


    سمن رویان چو سرو استاده بر پای

    همه صاحب جمال و مجلس آرای


    به دست هر یکی شمعی معنبر

    بتان را گرم چون شمع از هوا سر


    به هر شمعی که ماهی بر گرفته

    فلک صد شمع انجم در گرفته


    فروغ بزم آن شب برده ناموس

    ازین هر هفت شمع و هفت فانوس


    ز شادی بر فلک رقصیده ناهید

    که هست امشب وصال ماه و خورشید


    شب هندو به لالائی روارو

    همی زد در رکاب آن مه نو


    نثاری بر سرش ریزان ز بالا

    ز اطباق فلک لولوی لالا


    شهنشه دید زنگاری نقابی

    به شب در مهد زنگار آفتابی


    چو باد صبح دم صد لاله بنمود

    ز گلبرگش نقاب شرم بگشود


    در آمد چون نسیم نو بهاری

    کشید آن غنچه را در بوسه کاری


    ز سوسن نارون را ساخت چنبر

    ز گلبرگ بهاری کرد بستر


    دو سرو ناز پیچیدند بر هم

    دو شاخ میوه پیوستند بر هم


    کشید آن خرم گل را در آغوش

    برون کرد از تنش دیبای گلپوش


    برش تا ناف باغی بود ز سوسن

    بزیر سوسن از نسرین دو خرمن


    سمن را یافت در والا حصاری

    ببسته لاله زاری در ازاری


    ز مویش صد هزاران خون به گردن

    نبودش جز میان یک موی بر تن


    میان با یاسمین و نسترن در

    بلورین برکه ای چون حوز کوثر


    بلورین کوه در زیر کمر گاه

    در آن کوه و کمر دل گشته گمراه


    فرود برکه اش عین الحیوتی

    معصفر روزه اش از هر نباتی


    دو همبر در بر او کرده فراهم

    بر آن دربند مهر خاتم جم


    کلید آن در از پولاد چین بود

    ز سیمین درج قفل لعل بگشود


    به ناگه خاتم یاقوت خورشید

    فتاد اندر دم ماهی جمشید


    شد از خورشید پیدا کان یاقوت

    روان در چشمه خورشید شد حوت


    یکی سیراب شد از عین خورشید

    یکی سرمست گشت از جام جمشید


    فلک شد چاکر و ایام داعی

    جهان می ساخت بر ساز این رباعی:


    باد آمد و بکر غنچه را دمها داد

    نرمک نرمک بند قبایش بگشاد


    پیراهنش امروز به خون آلوده ست

    پیداست که دوش دختری داد بباد


    چو مه رویان زنگاری شبستان

    پس زرین تتق گشتند پنهان


    عروس روز خون آلوده دامن

    خرامان شد برین پیروز گلشن


    خوش خندان و عنبر بوی جمشید

    برون آمد چو صبح از مهد خورشید


    حریر چینی و مصری قلم خواست

    رخ صبح از سواد شب بپیراست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #103
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ملک جمشید بنوشت از ره دور

    بشارت نامه ای نزدیک فغفور


    چو از حد خدا پرداخت خامه

    برین ابیات کرد آغاز نامه:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #104
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ای پیک صبا مصر وصالم بکف آمد

    از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا


    پیراهن این یوسف گم گشته خون تر

    القاه علی وجه ابی، یات بصیرا


    حدیث شوق دارد عرض و طولی

    چه بتواند رسانیدن رسولی؟


    چو شرح سوز دل با خامه گویم،

    به خون دیده روی نامه شویم


    به جای دوده دود از نی برآرم

    بلاهای سیاهش بر سر آرم


    ستمهایی که من دور از تو دیدم

    جفاهایی که از دوران کشیدم


    اگر گویم دلت باور ندارد

    درون نازکت طاقت نیارد


    دلم در بحر حیرت غوطه ها خورد

    ولیکن عاقبت گوهر بر آورد


    اگر چه تلخ بار آمد درختم

    در آخر عقد حوا کرد بختم


    ز زنبور ارچه زخم نیش خوردم

    ولیکن شهدش آخر نوش کردم


    چه شد گر شد جهان تاریک برمن؟

    به خورشیدم شد آخر چشم روشن


    اگر چه زحمت ظلمت کشیدم

    زلال چشمه حیوان چشیدم


    نواندست آرزو اکنون جز اینم

    که دیدار عزیزت باز بینم


    جمال وصل از آن رو در نقاب است

    که چشم بد میان ما حجاب است


    نسیم صبح دولت چون بر آید

    ز روی آرزو برقع گشاید


    چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب

    حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود


    باش تا دست دهد دولت ایام وصال

    بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود


    چو جم در نامه حال دل بیان کرد

    بریدی را به چین حالی روان کرد


    ز عهد روزگار خویش راضی

    ملک می خواست عذر عهد ماضی


    نه یکدم بی نشاط و باده بودی

    نه بی صوت عنادل می غنودی


    ز جام لعل نوشین باده می خورد

    قضای صحبت مافات می کرد


    پس از سالی صبوحی کرد یک روز

    ملک با آفتاب عالم افروز


    به باغی خوشتر از فردوس اعلی

    بنایش را خواص نقش مانی


    به تیغ بیدش افکنده سپر غم

    نسیمش داده جان از ضعف هر دم


    سر نرگس ز می مایل به پستی

    گشاده برگ چشم از خواب مستی


    نشسته بر چمن قمری و بلبل

    این غزل بر نرگس و گل
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #105
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چمن شمع ز مرد ساق نرگس را چو بردارد

    به سیمین مشعلی ماند که آن مشعل دو سر دارد


    فرو برده به پیش باد هردم خون دل لاله

    که از سودا دل لاله بسی خون در جگر دارد


    مگر خواهد گشادن باغ شاخ ارغوان را خون

    که نرگس تشت زر بر دست و گلبن نیشتر دارد


    صبا عرض گل و شمشاد می داد

    بخار چین ملک را یاد می داد


    نسیم صبح با انفاس مشکین

    همی آمد زدشت تبت و چین


    ز ناگه ارغنون برداشت آهنگ

    سرایید این غزل در پرده چنگ:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #106
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مرا چو یاد زیار و دیار خویش آید

    هزار ناله زار از درون ریش آید


    نشسته در پس زانوی غربتم شب و روز

    خدای داند ازین پس مرا چه پیش آید
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #107
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ز شوق ملک چین آهی بر آورد

    به نرگس زار آب از دل در آورد


    شد از آه ملک خورشید در تاب

    ملک را گفت: کای شمع جهانتاب


    چرا هر لحظه دود از دل برآری؟

    چرا خونین اشک از دیده باری؟


    همانا از هوا می ریزی این دمع

    سرت با شاهدی گرمست چون شمع


    زعشقت بر جگر پندار داغیست

    به ملک چین تورا چشم و چراغیست


    ولی جایی که چشم خور فروزد

    کسی چون از برای شمع سوزد؟»


    ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم

    سر زلفت سواد چشم مردم


    سرشک ما که هست ما در آورد

    غم مادر به چشم ما درآورد


    تو قدر صحبت مادر چه دانی

    که از مادر دمی خالی نمانی؟


    وجودم را تب غربت بفرسود

    تنم در بوته هجران بپالود


    بر احوال من آنکس اشک پاشد

    که روزی رنج غربت دیده باشد


    از آن پژمرده شد گلبرگ سوری

    که در طفلی ز مسکن جست دوری


    از آن رو سرو باشد تازه و تر

    که پا از مرز خود ننهد فراتر


    به خاور بین عروس خاوری را

    به رخ مانند گلبرگ تری را


    وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد

    به غربت بین که چون شد چهره اش زرد


    به اقبالت به هر کامی رسیدم

    می عشرت ز هر جامی چشیدم


    کنون باید به نوعی ساخت تدبیر

    که بینم باز روی مادر پیر


    عنان بر جانب چین آری از روم

    همایون سایه اندازی بر آن بوم


    بهارش را دمی آرایش گل

    کنی اطراف چین پر مشک سنبل»


    صنم را رخ ز تاب دل برافروخت

    دلش بر آتش سودای جم سوخت


    به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر

    بگوید تا کند معلوم قیصر


    ببینم تا چه فرمان می دهد شاه

    ترا از رای شه گردانم آگاه


    به نزد مادر آمد صبح خورشید

    حکایت باز گفت از قول جمشید


    که: «جم را شوق مادر گشته تازه

    ازین درگاه می خواهد اجازه


    تو می دانی که جم را جای چین است

    ز چینش تا بدخشان در نگین است


    بدین کشور نخواهد دل نهادن

    سریر ملک چین بر باد دادن


    گه از مادر سخن گوید گه از باب

    بباید یک نظر کردن درین باب


    بباید دل زغم پرداخت مارا

    بسیج راه باید ساخت مارا»


    چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد

    گره بر ابرو و چین بر جبین زد


    بر آشفت از حدیث رفتن جم

    به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم


    ترا بس نیست کاشفتی جهانی

    گزیدی از جهان بازارگانی؟


    بدو دادی سپاه و گنج این بوم

    کنون خواهد به چینت بردن از روم


    چو خورشید آن عتاب مادری دید

    بگردانید وضع و خوش بخندید


    به مادر گفت: «ای پر مهر مادر

    همانا کردی این گفتار باور


    ز چین جمشید بیزارست حالی

    ز مادر من نخواهم گشت خالی


    ملک را این حکایت نیست در دل

    نهد یک موی من با چین مقابل


    مزاحی کردم و نقشی نمودم

    ترا در مهر خود می آزمودم


    من از پیش تو دوری چون گزینم

    روم با چینیان در چین نشینم؟


    بدین باد و فسون چندانش دم داد

    که افسر گشت ازین اندیشه آزاد


    ز پیش مادر آمد نزد جمشید

    که: «می باید برید از رفتن امید


    همی باید نهادن دل بدین بوم

    و یا خود بی اجازت رفتن از روم»


    ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟

    نگارستان چین کوی نگارست


    مرا مشک ختن خاک در تست

    سواد چین دو زلف عنبر تست


    به هر جایی که فرمایی روانم

    به هر نوعی که می رانی برانم


    اگر گویی که شو خاک ره روم

    غبارم بر ندارد باد ازین بوم


    وگر گویی که در چین ساز مسکن

    شوم آزرم مردم را کشامن


    حکایت را بدان آمد فروداشت

    که: «ما را فرصتی باید نگه داشت


    شبی بر باد پایان زین نهادن

    ازینجا سر به ملک چین نهادن


    ملک بر عادت آمد نزد قیصر

    به قیصر گفت کای دارای کشور


    زمان عشرت و فصل بهار است

    هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است


    هوای دشت جان می بخشد امروز

    ز لاله خون روان می بخشد امروز


    همه کهسار پر آوای رود است

    همه صحرا پر از بانگ سرود است


    به صحرا تازی اسبان را بتازیم

    به بازان در هوا نقشی ببازیم


    دلش خرم شود شه زاده خورشید

    که بادا بر سرش ظل تو جاوید


    هوس دارد که بر عزم شکاری

    رود بیرون به طرف مرغزاری


    به پاسخ گفت کین عزمی صواب است

    شما را عشرت و روز شباب است


    زمان نوبهار و نوجوانی است

    اوان عیش و عهد کامرانی است


    بباید چند روزی گشت کردن

    ز جام لاله گونی باده خوردن


    چو از قیصر اجازت یافت جمشید

    به ساز راه شد مشغول خورشید


    ز گنج و گوهر و خلخال و یاره

    ز تاج و تخت و طوق و گوشواره


    ز دیبا و غلام و چارپا نیز

    ز لالا و پرستاران و هر چیز


    که بتوانست با خود کرد همراه

    به عزم صید بیرون رفت با شاه


    در آن تخجیر گه بودند ده روز

    به روز اختیار و بخت پیروز


    از آنجا رخ به سوی چین نهادند

    پس از سالی به حد چین فتادند


    همه ره در نشاط و کام بودند

    ندیم چنگ و یار جام بودند


    سحرگاهی بشیر آمد به فغفور

    که آمد رایت جمشید منصور


    به پیروزی رسید از روم جمشید

    چو عیسی همعنانش مهد خورشید


    ملک فغفور چون این مژده بشنید

    گل پژمرده عمرش بخندید


    ملک فغفور بود از غم به حالی

    که کس بازش ندانست از خیالی


    ز تنهایی تن مسکین همایون

    چو ناری باره او غرقه در خون


    نسیم یوسفش پیوند جان شد

    همایون چون زلیخا نوجوان شد


    ز شادی شد ملک را پشت خم راست

    ندای مرحبا از شهر برخاست


    درخت بخت گشت از سر برومند

    که آمد تاج را بر سر خداوند


    همای چتر شاهی کرد پر باز

    که آمد شاهباز سلطنت باز


    ملک فرمود آذین ها ببستند

    ز هر سو با می و رامش نشستند


    چو پیدا گشت چتر شاه جمشید

    زده سر از جناح چتر خورشید


    چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد

    وزین زیبا و دلکش تر چه باشد


    که یاری دل ز یاری بر گرفته

    که ناگه بیندش در بر گرفته


    فرود آمد ز مرکب شاه کشور

    گرفت آرام دل را تنگ در بر


    همایون را چو باز آمد به تن هوش

    گرفت آن سر و سیمین را در آغوش


    چو جان نازنینش داشت در بر

    هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر


    ملک در دست و پای مادر افتاد

    سرشک آتشین از دیده بگشاد


    چو از مادر جدا شد شاه جمشید

    همایون رفت سوی مهد خورشید


    همایون دید عمری در عماری

    چو در زرین صدف در دراری


    چو پیدا شد رخ خورشید انور

    بر آمد نعره الله اکبر


    همایون در رخش حیران فرو ماند

    سپاس صنع یزدان بر زبان راند


    به دامنها گهر با زر برآمیخت

    به دامن بر سرش گهر فرو ریخت


    همه با گوهر و سیم نثاری

    چو ابر بهمن و باد بهاری


    ز صحن دشت تا درگاه شاپور

    مرصع بود خاک از در منثور


    ز دیبا فرشها ترتیب کردند

    رخ دیبا به زر تذهیب کردند


    به هر جایی گل اندامی ستاده

    چو گل زرین طبق بر کف نهاده


    به هر جانب چو لاله دلفروزی

    همی افروخت مشکین عود سوزی


    ملک جمشید با این زیب آیین

    به فال سعد منزل ساخت در چین


    خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی

    عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی


    برخاست رای هندو از ملک شام بنشست

    سلطان نیمروزی در چین پادشاهی


    ملک فغفورش اندر بارگه برد

    بدو تاج و سریر و ملک بسپرد


    به شاهی بر سر تختش نشاندند

    ملک جمشید را فغفور خواندند


    بزرگان گوهر افشاندند بر جم

    به شاهی آفرین خواندند بر جم


    چو کار ملک بر جمشید شد راست

    به داد و عدل گیتی را بیاراست


    چنان عمری به عدل و داد می داشت

    به آخر درگذشت او نیز بگذاشت


    چنین بود ای برادر حال جمشید

    جهان بر کس نخواهد ماند جاوید


    چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان

    به زیر خاک باید گشت پنهان


    چو جمشید ار بود بر باد تختت

    جهان آخر دهد بر باد رختت
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #108
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    دلا زن خیمه بیرون زین مخیم

    که بیرون زین ترا کاخیست خرم


    اساس عمر بر بادی نهادن

    بدین بنیاد بنیادی نهادن


    خرد داند که کار عاقلان نیست

    طریق و شیوه صاحبدلان نیست


    به دیوان می دهد ملک سلیمان

    سلیمان می کند بیکار دیوان


    ز دست دهر مستان هیچ پا زهر

    که پازهریست معجون کرده با زهر


    مزی خرم که مرگت در کمین است

    مخفت ایمن که دشمن همنشین است


    چو خورشید ار شوی بر بام افلاک

    روی آخر به زیر توده خاک


    هزاران سال ملک و پادشاهی

    نمی ارزد به یک روز جدایی


    فلک با آدمی خاری زحد برد

    زمین نیز آدمیخواری زحد برد


    تو بر خود کرده ای هر کار دشوار

    اگر آسان کنی، آسان شود کار


    بود کاهی چو کوهی در ره جهل

    اگر آسان فرو گیری شود سهل


    قدم یکبارگی از خود برون نه

    همه کس را به خود از خود فزون نه


    وجود آیینه نقش رخ اوست

    ببین خود را در آن آیینه ای دوست


    به پیشانی چو ابرو خودنمایی

    مبین کاندر همه چشمی گژ آیی


    چو چشم آن به که در غاری نشینی

    دو عالم بینی و خود را نبینی


    حدیث تلخ اگر چه نیست در خور

    اگر گوید ترش رویی فرو بر


    ندیدی سیل باران را که در دشت

    دوانید از سر تندی و بگذشت


    زمین از روی حلم آنرا فرو خورد

    چه مایه تخم نیکویی برآورد


    زبان آور مشو زنهار چون مار

    که یابند از زبانت مردم آزار


    همه دل باش همچون غنچه تا جان

    چو گل گردد ز انفاس تو خندان


    تو همچون آب سرتا پا روانی

    مشو چون آتش دوزخ زبانی


    چو سوسن هر زبان کز دل بروید

    حدیثش را دماغ جان ببوید
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #109
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    شنیدستم که با مجمر شبی شمع

    پیامی کرد روشن بر سر جمع


    که ای مجمر چرا هستی بر آذر؟

    منم از تو بسی با آبروتر


    چو از انفاس تو هردم ملول است

    دم گرمت همه جای قبول است


    جوابش داد مجمر کای برادر

    مشو در تاب و آبی زن بر آذر


    نفسهای تو در دل می نشیند

    چو از انفاس من دوری گزیند


    حکایات تو سرتاسر زبانیست

    حدیث من همه قلبی و جانیست


    تفاوت در میان هردو آنست

    که این از صدق دل آن از زبانست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #110
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گلستان گیتی به خاری نیرزد

    خمستان گردون خماری نیرزد


    مکش بار دل بهر برگی چو غنچه

    که صد ساله برگت به باری نیرزد


    نسیما مبر برگ گل را به غارت

    کزآن بلبلی صد هزاری نیرزد


    همه کار ملک سلیمان بر من

    به آواز یک مور باری نیرزد


    مشو با صبا همنفس کان تنعم

    به آمد شد خاکساری نیرزد


    همه گرم و سرد سر خوان گیتی است

    به درد دل و انتظاری نیرزد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/