صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 112

موضوع: سلمان ساوجی » جمشید و خورشید

  1. #71
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مرا در جام خون دل مدام است

    برون زین می بر اهل دل حرام است


    می ام عشق است و جز سودای آن می

    گر آید در سرم، سودای خام است


    هر آنکس را که مهر دوست با جان

    مقابل نیست چون مه ناتمام است


    اگر کام تو آزار دل ماست

    بحمدالله دل ما دوستکام است


    شب تار من از روی تو روز است

    صباح عیش از زلف تو شام است


    مرا چشم تو کرد از یک نظر مست

    چه محتاج می و ساقی و جام است


    ملک چون ناز یار نازنین دید

    فرود آورد سر پایش ببوسید


    به زاری گفت: «ای جان جهانم

    گل باغ دل و سرو روانم


    جفا گفتی و حق بر جانب تست

    بلی کاندر وفا سخت آمدم سست


    تو این بند از برای من کشیدی

    تو این جور از جفای من کشیدی


    مرا گفتی که تا کی می پرستی

    مرا از چشم تست این عین مستی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #72
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خراباتی و رند ست آشکارا

    چو بینم آن حریف مجلس آرا


    به بویش می کنم این مستی از می

    وگر نه می چه در خوردست مارا؟


    به یادش خون خم خوردیم لیکن

    ستد از ما دل و دین خونبها را


    مرا گرد خم و خمخانه گشتن

    تویی مقصود میل تست ما را


    اگر وصلت نباشد خاک بر سر

    خم و خمار در گل مانده پا را


    امر علی جدار دیار لیلی

    اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا


    و ما حب الدیار شغفن قلبی

    ولکن حب من سکن الدیارا


    چنین تقدیر بود و بودنی بود

    پشیمانی نمی دارد کنون سود


    ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم

    دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم


    چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ

    تا عاقبت کار به خورشید رسیدم


    آمد که مرا در نظر خویش بسوزد

    یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم


    ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه

    چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم


    هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است

    من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم


    اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین

    چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم


    ملک را گفت مهراب ای خداوند

    دریغ است اینچنین در دانه در بند


    ازین شکر چرا در تنگ باشد؟

    چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟


    کنون تدبیر باید کرد ما را

    مگر این چشمه بگشاید ز خارا


    همی باید زدن بر آب صد رنگ

    بود کاید برون این دولت از سنگ


    چو زر دارد به غایت دوست افسر

    چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر


    زر بسیار باید خرج کردن

    در آن احوال خود را درج کردن


    مگر افسر به گوهر سر در آرد

    به گوهر کار ما چون زر بر آرد


    شدست این در جهان مشهور باری

    که بی زر بر نیاید هیچ کاری


    از آن گل در کنار دوستانست

    که گل را دایماً زر در میان است


    دم صبح از پی آنست گیرا

    که در کامش زر سرخ است پیدا»


    ملک چون این سخن بشنید از وی

    بدو گفتا که: » ای یار نکو پی


    به هر کنجی مرا گنجیست مدفون

    پر از لعل نفیس و در مکنون


    کنیزی نیز دارم نام شاهی

    ازو بستان گهر چندان که خواهی


    گهر می ریز هم بالای افسر

    به زر در گیر سر تا پای افسر»


    چو دید اندر سخن خورشید را گرم

    ملک چون موم شد یکبارگی نرم


    ز مرغان هیچ می نشنید گوشی

    جز آواز خروسی در خروشی


    همه شب هر دو جام وصل خوردند

    ز دم سردی صبح اندیشه کردند


    ملک در نیم شب آهی بر آورد

    فرو خواند این رباعی از سر درد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #73
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    امشب که شبم به وصل تو می گذرد،

    دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،


    بر روی هوا بگستران تا ناگاه

    زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد


    بوصف الحال خورشید دل افروز

    دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز


    امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،

    بنشینم و داد خوش از او بستانم


    ور صبح نفس زند ز آه سحری

    برخیزم و شمع صبح را بنشانم


    چو جم بشنید نظم همچو آبش

    فرو خواند این رباعی در جوابش


    امشب شب آنست که دل چیره شود

    وز عشرت ما چشم فلک خیره شود


    گر صبح گریبان شب تار درد

    آیینه عیش عاشقان تیره شود.


    ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد

    از آن یک خنده شب را منفعل کرد


    شب هندو معنبر زلف بر بست

    ز جای خویشتن خورشید بر جست


    گرفت آن ماه تابان را در آغوش

    چو زلف آوردش اندر گردن و گوش


    لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت

    به گوهر قطعه یاقوت را سفت
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #74
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    شب دوشین بت نوشین لب من

    چو می کرد از برم عزم جدایی


    بدان تاریکی اش در برگرفتم

    چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،


    چو آخر داشتی با آشنایان

    سر بیگانگی و بیوفایی ،


    میان آشنایان روز اول

    چه بودی گر نبودی آشنایی


    ملک بوسید پای یار مهوش

    سبک از آب زد نقشی بر اتش


    برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش

    به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:


    به وقت صبح کآن خورشید بد مهر

    روانه گشت و می شد در عماری


    نقاب عنبرین از لاله برداشت

    ز سنبل برگ سوسن کرد عاری


    به نرگس کرد سوی من اشارت

    که چون تو بیش از این فرصت نداری


    تمتع من شمیم عرار نجد

    فما بعد العشیه من عراری


    چمان شد بر لب آب آن سهی سرو

    به جای آب ، یوسف رفت در دلو


    دگر بار آن مقنع ماه دلکش

    فتاد از چرخ گردان در کشاکش


    ز چاه مصر شد تا چاه کنعان

    چنین باشد مدار چرخ گردان


    چو خورشید بلند عالم آرا

    توجه کرد از آن پستس به بالا


    صباحی گشت تاری روز جمشید

    که رفتش بر سر دیوار خورشید


    پریشان از جفای گردش دهر

    ز پای قلعه سر بنهاد در شهر


    ز هر جنسی متاعی کرد پیدا

    ز لعل و گوهر و دیبای زیبا


    به مهراب جهان گردیده بسپرد

    که: «پیش افسر این می بایدت برد


    به افسر گو که این دیبا و گوهر

    ز چین بهرم فرستادست مادر


    اگر چه نیست حضرت را سزاوار

    در آن درگه به شوخی کردم این کار»


    بر افسر شد آن صورتگر چین

    ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین


    سخن در درج گوهر درج می کرد

    حکایت را به گوهر خرج می کرد


    به هر دیبا حدیثی نغز می گفت

    به تحسین در زه در گوش می سفت


    هزارش قطعه بود از لعل و گوهر

    نهاد آن یک به یک در پیش افسر


    ز هر جنسی برای افسر آورد

    برش هر روز نقدی دیگر آورد


    کنیزان را زر و پیرایه بخشید

    به لالایان لؤلؤ مایه بخشید


    شدی مهراب گه گه نزد بانو

    سخنها راندی از هر نوع با او


    دمی گفتی صفات حسن جمشید

    رسانیدی سخن را تا به خورشید


    گه از قیصر گه از فغفور گفتی

    گه از نزدیک و گه از دور گفتی


    چنان با مهر مهراب اندر آمیخت

    که طوق شوق او در گردن آویخت


    شبی در خوشی ترین وقتی و حالی

    به افسر گفت: «من دارم سوالی


    ز خورشی آن مه تابان چه دیدی

    کزو یکبارگی دوری گزیدی؟


    بود فرزند مقبل دیده را نور

    نشاید کرد نور از چشم خود دور


    چنان شمعی تو در کنجی نشانی

    کجا یابی فروغ شادمانی ؟


    چنان شمعی کسی بی نور دارد؟

    چنان روحی کس از خود دور دارد؟


    چو خورشید تو باشد در چه غم

    به دیدار که خواهی دید عالم؟


    پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان

    چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب


    ز شبنم داد برگ لاله را آب

    به پاسخ گفت: «ای جان برادر


    مرا هست از فراقش جان پر آذر

    ولیکن چون کنم کان سرو مهوش


    چو دوران است ناهموار و سرکش

    چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست


    ولی یک ذره در رویش حیا نیست

    به می پیوسته آب روی ریزد


    چو نرگس مست خفته، مست خیزد

    بنامیزد سهی سرویست آزاد


    هوای دل سرش را داده بر باد

    نگاری دلکش است از دست رفته


    شکاری سرکش است از شست رفته

    چو گل در غنچه باید دختر بکر


    در دل بسته بر اندیشه و فکر

    کند پنهان رخ از خورشید و از ماه


    نباشد باد را در پرده اش راه

    اگر در گوشش آید بانگ بلبل


    برآشوبد دلش از پرده چون گل

    اگر با بکر گردد باد دمساز


    برو چون گل بدرد پرده راز

    از آن پس سر به رسوائی کشد کار


    نهد راز دلش بر روی بازار

    نماند در جوانی رنگ و بویش
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #75
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بدو مهراب گفت ای افسر روم

    به تو آباد باد این کشور روم


    کنون در زیر این پیروزه چادر

    کسی را نیست چون خورشید دختر


    کسی دانم به تنهایی نسازد

    که تنهایی خدا را می برازد


    ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت

    خدایست آنکه بی یار است و بی جفت


    درین نه پرده پیروزه پیکر

    زن از خورشید عذرا نیست برتر


    به هر ماهی شبانروزی به خلوت

    کند در خانه ای با ماه صحبت
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #76
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند

    مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور


    مایه شر و فساد اهل عالم دختر است

    گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور


    خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا

    یا کنار شوی باید یا میان خاک گور


    مهی بگزین و جفتش ساز با خور

    طلب کن بهر وی شویی فراخور


    چو افسر دیدکان در غنچه راز

    بدو خواهد نمودن راز دل باز


    دمی خوش چون صبا می کرد درکار

    در آورد این سخن او را به گفتار


    جوابش داد کای صورتگر چین

    سخنهایت همه خوب است و شیرین


    همانا نامزد گشت آن گل اندام

    به شادیشاه، پور خسرو شام


    مرا امروز قیصر مژده ای داد

    که فردا می رسد از راه داماد


    نه من خواهم این وصلت نه دختر

    نمی دانم چه خواهد کرد اختر


    مرا چون دل دهد کان روشنایی

    کند روزی ز چشم من جدایی؟


    سخن را بر سخندان باز شد در

    زبان بگشاد مهراب سخنور


    زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند

    تو با شخصی گزین خویشی و پیوند


    که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی

    نه گاهی همچو موم و گاه چون روی


    شما را این صنم جانست در تن

    کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»


    بدانست افسر رومی که بر چیست

    مراد از گفتن مهراب بر کیست


    سخن پرسید باز از حال جمشید

    که: «با من باز گوی احوال جمشید


    بیا اصلش بگو تا از کیانست

    که با فرو فرهنگ کیانست


    یقین دانم که او بازارگان نیست

    که او را شیوه بازاریان نیست


    قدم یک ره ز کژی بر کران نه

    حکایت راست با من در میان نه


    برافکند از طبق مهراب سرپوش

    برون زد دیگ رازش را ز سر جوش


    چو مهراب این حکایت را فرو خواند

    خجل گشت افسرو حیران فرو ماند


    زمانی خیره گشت از حال جمشید

    فرو شد ساعتی در فکر خورشید


    سخن باز از سخن گستر نپرسید

    از آن خاموشی اش مهراب ترسید


    زمانی منفعل بنشست و برخاست

    از آن خلوت بر جمشید شد راست


    که: «شاها درج دل را برگشادم

    بر افسر در پنهان عرضه دادم


    دوا زهر هلاهل بود، خوردم

    علاج آخرین داغ است ، کردم


    فکندم کشتیی در بحر خونخوار

    ندانم چون برآید آخر کار
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #77
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ما رقمی می کشیم تا به چه خواهد کشید

    ما هوسی می پزیم تا به چه خواهد رسید»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #78
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب

    کزین معنی شود خورشید در تاب!


    تو چون روز از چه کردی راز پیدا

    دریدی پرده همچون صبح شیدا


    ملک پر کینه شد از گفت مهراب،

    به نزد افسر آمد رفته در تاب


    گمان می برد کو رنجیده باشد

    ز مهر جم دلش گردیده باشد


    چو دید از دور جم را پیش خود خواند

    بر تخت خودش نزدیک بنشاند


    بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟

    چه شد کز ما جدایی می نمایی؟


    به دیدار تو هستیم آرزومند

    به گفتار تو مب باشیم خرسند


    نداری با هواداران ارادت

    مگر در چین چنین بوده ست عادت؟


    ملک روی زمین بوسید و برخاست

    به هر وجهی ز بانو عذرها خواست


    ز ساقی جام جان افروز می خواست

    به ناز و نوش مجلس را بیاراست


    به مجلس شکر و شهناز را خواند

    حریفان خوش دمساز را خواند


    چو مجلس گرم گشت از آتش می

    شکر در اهل خود زد آتش نی


    ملک را یاد آن شب آتش افروخت

    به شهناز این رباعی را در آموخت
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #79
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    وقت سحر از باغ بهشت آمد باد

    آورد گلی و در کنارم بنهاد


    چون زلف صنم نهاده بودم دامی

    ماهی بگذار آمد و در دام افتاد


    چو شهناز آن رباعی ساخت بر چنگ

    فرو خواند این غزل شکر به آهنگ:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #80
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما

    بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما


    گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح،

    عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما


    شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است

    بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما


    در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند

    چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟


    دوستان گویند دل را صبر فرمایید، صبر

    چون کنم ای دوست چون دل نیست در فرمان ما؟


    در فراقش چیست یارب زندگانی را سبب

    سخت رویی فلک، یا سستی پیمان ما؟


    چو افسر زخمه جمشید بشنید

    دمیده سبزه گرد سوسنش دید


    به پای مور فرش گل سپرده

    به موران مهر جمشیدی سترده


    چو خط این تازه شعر روح پرورد

    ز طبع نازک او سر بر آورد


    خطت هر روز رسمی نو در آرد

    به خون من براتی دیگر آرد


    کشد لشکر ز چین زلف بر روم

    سپاه شب به گرد مه در آرد


    ز هندستان زلفت طوطی آمد

    که در منقار تنگ شکر آرد


    به شوخی سر بر آوردست مگذار

    خطت را گر بدینسان سر در آرد


    چو سودای خیال خال و زلفت

    جهان را بر من خاکی سر آرد


    تن پر حسرت ما خاک گردد

    ز خاکم باد گرد عنبر آرد


    نباتی کز سویدایم بروید

    ز حسرت حبه السودا بر آرد


    چو بشنید این سخنهای دلاویز

    ملک را شد لب شیرین شکر ریز


    زبان بگشاد و در بر افسر افشاند

    به وصف افسر این مطلع فرو خواند


    ای آفتاب جرعه رخشنده جام تو

    مه ساقی مدامی دور مدام تو


    ای در سواد شام دو زلفت هزار چین

    تا حد نیمروز کشیدست شام تو


    خورشید پادشاه سریر سپهر باد

    فرمانبر غلام تو، ای من غلام تو


    تا بر زرست نام تو هرجا که خسرویست

    بر سر نهاده افسری از زر به نام تو


    به سر مستی ملک را گفت افسر

    چه می خواهی؟ بخواه از سیم، از زر


    تو فرزندی مرا از من مکن شرم

    تو خورشیدی مرا با من براگرم


    فدایت می کنم چندانکه خواهی

    ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی


    ملک بنهاد سر در پای افسر

    بدو گفت ای سر من جای افسر


    به اقبال تو ما را هیچ کم نیست

    به رویت خاطر شادم دژم نیست


    ولی خواهم که بهر جاندرازی

    کنی بیچارگان را چاره سازی


    اسیران را ز غم گردانی آزاد

    دل غمگین غمگینان کنی شاد


    به زندانت مرا جانی است محبوس

    مگردانم ز جان خویش مأیوس


    دلم را داشتن در بند تا چند ؟

    برون آور دل من از چه بند»


    جهان بانو نهاد انگشت بر چشم

    بدو گفت: «ای بجای نور در چشم،


    دل و جان در تن از بهر تو دارم

    به جان و دل همه کارت بر آرم»


    به نازش در کنار آورد افسر

    نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر


    به دل می گفت دانی این چه بوس است

    کنار مادر زیبا عروس است


    ستون سیم کردش حلقه در گوش

    فکند این در ز نظمش در بن گوش
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/