صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 112

موضوع: سلمان ساوجی » جمشید و خورشید

  1. #41
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    زهی دو نرگس چشمت در ارغنون خفته

    دو ترک مست تو با تیر و با کمان خفته


    کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین

    ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته


    فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه

    دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته


    چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست

    هزار مورچه بر گرد گلستان خفته


    کشیده بر چمنی سایه بانی از ابرو

    دو ترک مست تو در زیر سایه بان خفته


    تن چون سیم تو گنجی است شایگاه و آنگه

    دو مار بر سر آن گنج شایگان خفته


    خیال چشم خوشت را که فتنه ای است به خواب

    به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته


    دلا برو شکری ز آن دهان بدزد و بیار

    چنان کزان نشد آگاه ناگهان خفته


    ز چشم و غمزه که هستند پاسبانانش

    دلا مترس که هستند این و آن خفته


    صنم حیران در آن گلبرگ و شمشاد

    به زیر لب در این نظم می داد


    چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است

    از خمار چشم مستت عالمی آشفته است


    دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت

    کافر سرمست در محراب بین چون خفته است


    سنبلت را بس پریشان حال می بینم، مگر

    باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است


    دیده باریک بینم در شب تاریک هجر

    بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است


    خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت

    نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است


    عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل

    کز غم سودای تو دل در درون بنهفه است


    چو اخگر کرد خورشید این عمل را

    مهی دیگر فرو خواند این غزل را


    بیا ،ساقی،بیا جامی در انداز

    حجاب ما ز پیش ما بر انداز


    برو، ماها ، به کوی او فرو شو

    بیا ای شمع و در پایش سر انداز


    هوا چون ساغر آب روی ما ریخت

    ز لعلت آتشی در ساغر انداز


    چو خفتی خیز و رخت خواب بردار

    ز خلوتخانه ما بر در انداز


    چو گل گر صحبتم می خواهی از جان

    به شب در زیر پهلو بستر انداز


    وگر چون زلف میل روم داری

    به ترسائی چلیپا بر سر انداز


    همان دم چنگ را بنواخت ناهید

    ادا کرد این غزل در وصف خورشید:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #42
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو

    دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو


    گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون

    ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو


    ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند

    کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو


    چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است

    باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو


    آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند

    خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #43
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ملک در خواب صوت چنگ بشنید

    چو باد صبحدم بر خود بخندید


    خمار آلود سر، برخاست از خواب

    شراب و آب و مطرب دید مهتاب


    چو مه بیدار شد خورشید برجست

    خرامان شد به برج خویش بنشست


    صبا می داد بویی از بهارش

    سمن را بود رنگی از نگارش


    مهی خورشید رویش دید بی جان

    روان این مطلعش سر بر زد از جان:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #44
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب

    بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب


    گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند

    چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب


    موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور

    کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب


    گرنه از حجله شب روی نماند خورشید

    از چه مشاطه شب آینه دارست امشب


    مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد

    کز طبقهای فلک نور نئارست امشب


    شکر عود و شکر با هم بپرورد

    بدین ابیات دود از جم برآورد:


    تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی

    تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی


    نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری

    تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی


    تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش

    نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی


    برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟

    بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی


    دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون

    ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی


    شکر بگشود بر جم پرده راز

    حدیث رفته با او گفت از آغاز


    درید از درد و حسرت جامه در بر

    همی نالید و می زد دست بر سر


    بسی کرد از جفای دیده نالش

    بسی دادش به دست خویش مالش


    ز غیرت غمزه ها را از پی خواب

    به هم بر میزد و می بردشان آب


    ز راه سرزنش سر را ادب کرد

    که از بهر چه سر بالین طلب کرد


    ز جور طالع وارون بر آشفت

    ز دوران فلک نالید و می گفت:


    سپهرم بر چه طالع زاد گویی

    نصیبم خوشدلی ننهاد گویی


    چو می شد تلخ بر من زندگانی

    چو گل بر باد رفتم در جوانی


    اگر طالع شدی دولت به زاری

    مرا بودی به گیتی بختیاری


    مرا روزی که مادر تنگ بر زد

    چو مشکم ناف بر خون جگر زد


    مرا ایزد بلا بر سرنوشت است

    چه شاید کرد اینم سرنوشت است


    الا، ای بخت تا کی این کسالت؟

    ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟


    مرا چون نای ننوازی به کامی

    ز نی هر دم چو چنگم در مقامی


    ولی این خانه را چون در گشادند

    اساس کار بر طالع نهادند


    اگر صد سال اشک از دیده باری

    نگردد شسته نقض بخت، باری


    چو بلبل شب همه شب ناله می کرد

    کنار برگ گل پر ژاله می کرد


    چو زد زاغ شب از طاق مقوس

    گه برخاستن بال مطوس


    هزاران بیضه پنداری کزین طاق

    فرو افتاد و ریزان شد در آفاق


    گفت آفاق را یکسر سپیده

    عیان شد زرده خور در سپیده


    سپیده بست از سیماب پرده

    نمود از پرده خون آلوده زرده


    چو صبح از حضرت خورشید شهناز

    بر جم رفت تا روشن کند راز


    به شب رازی که با خورشید گفتند

    به روز آن راز با جمشید گفتند


    حکایت یک به یک با شاه کردند

    شهنشه را ز کار آگاه کردند


    چو شه دانست کان معشوق طناز

    شد اندر پرده شب محرم راز


    زمانی از در عشرت درآمد

    چو باد صبح یکدم خوش برآمد


    از او مهراب بشنید این حکایت

    به دل گفتا درست است این روایت


    عجب کان سرو قد از جا نرفته است

    چو گل خار غمش در پا نرفته است


    فرو رفت از هوایت پای در گل

    بدین جانب هوایش کرد مایل


    بود وقتی علاج رنج دشوار

    که نشناسد طبیب احوال بیمار


    علاج آنگه به آسانی توان کرد

    که روشن گردد او را علت درد


    بت مجلس فروز از بامدادان

    به ساقی گفت: جام می بگردان


    بیا ساقی که طیشی دارم امروز

    نشاط و تازه عیشی دارم امروز


    بیاور می که این جای صبوح است

    مرا میل می و رای صبوح است


    برون ز اندازه می خواهیم خوردن

    درون ها پر ز می خواهیم کردن


    به گیتی کو خرد را بود پابند

    به میدان زرش ساقی در افکند


    شفق گون باده در شامی پیاله

    چو شبنم در میان صبح ژاله


    ز رویش عکس بر ساغر فتاده

    به آب کوثر آتش در فتاده


    میان آب صافی نور می دید

    به روح اندر لقای حور می دید


    به دریای قدح در ماه غواص

    در آن دریا هزاران زهره رقاص


    به هر جامی که گردانید ساقی

    حریفی را بغلتانید ساقی


    به یاد یار نوشین باده می خورد

    نشاط و عیش دوشین تازه می کرد


    ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست

    می اندر سر نشست و هوش برخاست


    بهار افروز این شعر بهاری

    ادا می کرد در صوت هزاری
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #45
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بیا جانا که خرم نو بهاریست

    مبارک موسمی، خوش روزگاریست


    چمن را امشب از سنبل بخوریست

    هوا را هر دم از عنبر بخاریست


    گل صد برگ تا هر هفت کردست

    به هر برگی از آن نالان هزاریست


    کلاه زرکش نرگس که بینی

    حقیقت دان که تاج تاجداریست


    عذار لاله و خال سیاهش

    نشان خال و روی گلعذاریست


    نگارین دست سرو راست بالا

    نگارین پنجه زیبا نگاریست


    خیال قد چست نازنینی است

    کجا سروی به طرف جویباری است


    مثال خط و قد نوجوانی است

    کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #46
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بهار افروز چون شعری برانگیخت

    دل گل باز شد زر بر سرش ریخت


    ز بلبل صد هزاران ناله برخاست

    ز سوز و ناله دود از لاله برخاست


    به ساقی گفت: «جام می درانداز

    اساس عقل دستوری برانداز


    به دست خویش جامی ده به مستان

    دمی مارا ز دست خویش بستان


    ندارد علتی جان غیر هستی

    علاج علت هستی است مستی


    بپرسید از بتان ماه قصب پوش

    که: «چون شد حال آن بازارگان دوش؟


    به می یکبارگیش از دست بردند

    غلامانش ز مجلس مست بردند


    همانا این زمان مخمور باشد

    ز مخموری تنش رنجور باشد


    طلبکاری و دلجویی صوابست

    غریبان را طلب کردن ثوابست


    بدین گلزار باید داد بارش

    به جام باده بشکستن خمارش


    ازین شادی نگنجیدند در پوست

    که چون گل داشتندش بهر زر دوست


    به شکر گفت: «کای مرغ خوش آواز،

    به پیغامی دل جمشید بنواز


    بگو: از ما چرا دوری گزیدی؟

    چرا نادیده هیچ از ما بریدی؟


    کنون از جام نوشین چونی آخر؟

    ز بیخوابی دوشین چونی آخر؟


    دمی خواب و خمار از سر بدر کن

    به خلوتگاه بیداران گذر کن


    شکر را نزد رنجوری فرستاد

    ز می جامی به مخموری فرستاد


    ملک را دیده امید بر راه

    نشسته منتظر با ناله و آه


    خروشان از هوا ریزان به زاری

    سرشک از دیده چون ابر بهاری


    چو لاله ز انتظارش بر جگر داغ

    مگر کارد صبا بویی از آن باغ


    شکر با انگبین چربی برآمیخت

    به شیرینی از و شوری برانگیخت


    به شه مهراب گفت: «ای شاه برخیز

    چو ابر آنجا به دامنها گهر ریز


    سخن می باید از گوهرگرفتن

    نثاری چند با خود بر گرفتن


    گهرهای ثمین با خویش بردن

    به گوهر کار خود از پیش بردند


    ملک گفتا ببر چندان که خواهی

    متاع چین و گوهرهای شاهی


    به چشم از اشک سازم در شهوار

    به دست و دیده باید کرد این کار


    هر آن دری که چون جان داشتش گوش

    برون آورد مهراب از پی گوش


    ز مطرب بلبل آوا ماند ناهید

    نهاد آن نیز را در وجه خورشید


    به دارالملک جان چون شه روان شد

    روان آمد به تن تن سوی جان شد


    خرامان رفت سوی آن گلستان

    بهشتی دید چون فردوس رضوان


    گلستانی چو گلزار جوانی

    گلش سیراب از آب زندگانی


    از او خوی بر جبین افکنده گلها

    به پشت افتاده باز از خنده گلها


    همه گلزار مست از ساقی می

    گل و گلشن خراب از جرعه وی


    زده یک خیمه از دیبای اخضر

    در او خورشید تابان با شش اختر


    به گرد خیمه جانها حلقه بسته

    پری رخ در میان جان نشسته


    به رعنائی درآمد سرو چالاک

    رخ چون برگ گل بنهاد بر خاک


    سر خوبان عالم را دعا گفت

    صنم نیزش به زیر لب ثنا گفت


    ز می جامی بدان مهوش فرستاد

    به کوثر شعله آتش فرستاد


    ملک برخاست حالی بندگی کرد

    به یاد لعلش آب زندگی خورد


    به دل می گفت: «این لعل از چه کانست؟

    شراب لعل یاقوت روان است؟


    چه مه در منزلی بنشست جمشید

    که می دید از شکافی عکس خورشید


    همان خورشید روز افزون ز روزن

    جمال شاه را می دید روشن


    ملک می کرد غافل چشم بد را

    نظر در خیمه می انداخت خود را


    نظر در عارض دلدار می کرد

    تماشای گل و گلزار می کرد


    دو مه می ساختند از دور با هم

    نظر می باختند از دور با هم


    هوای دل چو از خورشید شد گرم

    ملک برداشت برقع از رخ شرم


    به شکر گفت بنواز این غزل رل

    نوایی ساز و درساز این عمل را


    درآمد طوطی شکر به آواز

    ز قول شاه کرد این مطلع آغاز:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #47
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آفتابی از شکاف ابر ایما می کند

    عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می کند


    باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل

    می نماید بلبلان را مست و شیدا می کند


    لعل او با من به لطف و خنده می گوید سخن

    گوهر پاکیزه خویش آشکارا می کند


    می شود بر خود ز من آشفته تر کو یک نظر

    منظر خود را به چشم من تماشا می کند


    من روان می ریزم اندر پای سرو او چو آب

    آن سهی سرو خرامان دوری از ما می کند


    گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل

    زآنچه مسکین بلبلی بر در تقاضا می کند


    چو بشنید از شکر زین سان خطابی

    بهار افروز دادش خوش جوابی:


    باد جانت به فدا، ای دم باد سحری،

    چند بر غنچه مستور کنی پرده دری؟


    منشین بر در امید و مزن حلقه وصل

    به از آن نیست که برخیزی و زین درگذری


    آستین پوش بدان روی که خواهد کردن

    دور رخسار تو چون گل صد برگ طری


    می کند بر در گل شعر سرایی بلبل

    بلبلا چند درایی ز سر شعر دری؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #48
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گل زرد افق را دور بی باک

    چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک


    برآمد تیره ابری ژاله بارید

    به کوهستان مغرب لاله بارید


    پری رخ زهره بود و لا ابالی

    ملک را مست دید و خانه خالی


    کتایون را به نزد خویش بنشاند

    حدیث جم به گوش او فرو خواند


    شب تاریک روشن کرد خورشید

    یکایک بر کتایون حال جمشید


    کتایون گفت: «ای من خاک پایت،

    شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت؟


    درین شک نیست کاین بازارگان مرد

    جوانی خوبروی است و جوانمرد


    به شهر خویش گفتی شهریار ست

    به گوهر نیز گفتی تاجدار است


    من اول روز دانستم که این مرد

    نهان در سینه دارد گنجی از درد


    بدانستم که او بیمار عشق است

    زر افشانی و زاری کار عشق است


    کسی اندر جهان نشنید باری

    که شخصی بیغرض کرده ست کاری


    از آن خورشید زر بر خاک ریزد

    که از خاک بدخشان لعل خیزد


    از آن دهقان درخت خار کارد،

    که گلبرگ طری خارش برآرد


    از آن ابر آبرو ریزد به دریا

    که آب او شود لولوی لالا


    به امیدی دهد زاهد می از دست

    که در فردوس ازین بهتر میی هست


    ندانم چون برآید نقش این کار

    تو قیصرزاده ای ،او بار سالار


    اگر او گوهر از تو بیش دارد

    ولیکن گوهری درویش دارد


    اگر خواهی که گردد با تو او جفت

    ترا باید ضرورت با پدر گفت


    کجا قیصر فرود آرد بدان سر

    که بازاری بود داماد قیصر؟


    ورت در سر هوای عشقبازیست

    تو پنداری که کار عشق بازی است؟


    بباید ترک ننگ و نام کردن

    صباح عمر بر خود شام کردن


    سری و سروری از سر نهادن

    چو زلف خویش سر بر باد دادن


    تو دخت قیصری، ای جان مادر،

    مکن در دختری خود را بداختر


    چو گل بودی همیشه پاک دامن

    هوایت کرد خواهد چاک دامن


    تو درج گوهری سر ناگشوده

    در و دری ثمین کس نابسوده


    که دارند از پی تاج کیانش

    میفکن در کف بازاریانش


    چو بشنید این سخن شمع جهانتاب

    برآشفت و بدو گفت از سر تاب :


    مرا برخاست دود از سر چو مجمر

    تو دامن بر سر دودم مگستر


    تو از سوز منی ای دایه غافل

    ترا دامن همی سوزد مرا دل


    هوای دل مرا بیمار کرده ست

    هوای دل چنین بسیار کرده ست


    برو دیگر مگو بازاری است او

    که از سودای من با زاری است او


    چو بازرگان ملک جمشید باشد

    سزد گر مشتری خورشید باشد


    که خاقان زاده است او من زقیصر

    گر از من نیست مهتر نیست کهتر


    مرا گر دوست داری یار من باش

    مکن کاری دگر در کار من باش


    اشارت کرد گلبرگ طری را

    که در حلقه در آرد مشتری را


    درآمد جم چو سرو رفته از دست

    زمین بوسید و دور از شاه بنشست


    به یکباره شد آن مه محو جمشید

    چه مه در وقت پیوستن به خورشید


    میان باغ حوضی بود مرمر

    که می برد آبروی حوض کوثر


    در آب روشنش تابنده مهتاب

    ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب


    بدستان مطربان استناده بر پای

    یکی ناهید و دیگر بلبل آوای


    نشاط انگیز شهناز دلاویز

    شکر با ارغنون ساز و شکر ریز


    ترا سرسبز باد ای سرو آزاد

    چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد


    تو گوئی سخت چون پولاد چینم

    که غم بگداخت جان آهنینم


    گهی رفتم در آب و گه در آتش

    چو آیینه ز شوق روی مهوش


    دل از فولاد کردم روی از روی

    نشینم با تو اکنون روی در روی


    ببستم بر تو خود را چون میان من

    زهی لطف ار بدان در می دهی تن


    بدان امید گشتم خاک پایت

    که باشد بر سرم همواره جایت


    از آن از دیده گوهر می فشانم

    که همچون اشک بر چشمت نشانم


    اگر بر هم زنی چون زلف کارم

    سر از پای تو هرگز بر ندارم


    به شب چون شمع می سوزم برایت

    همی میرم به روز اندر هوایت


    چو زلفت تا سر من هست بر دوش

    ز سودای تو دارم حلقه در گوش


    چو قمری هست تا سر بر تن من

    بود طوق تو اندر گردن من
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #49
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد

    نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد


    حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک

    که سراپای وجودش همه سودا گیرد


    ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو

    گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد


    سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم

    کآتش عشق من سوخته بالاگیرد


    هر که از تابش خورشید ندارد خبری

    خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد


    بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی

    نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد


    ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد

    عیش امروز گذارد پی فردا گیرد


    سخن چون زلف لیلی شد مطول

    ملک مجنون و الفاظش مسلسل


    ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ

    نبود از خود خبر جمشید را هیچ


    پری رخ از طبق سرپوش می داشت

    میان جمع خود را گوش می داشت


    ملک آشفته بود از تاب زلفش

    ز مستی دست زد بر شست زلفش


    شد از دست ملک خورشید در تاب

    بگردانید ازو گلبرگ سیراب


    سمن بوی و صبا جم را کشیدند

    سراسر جامه اش بر تن دریدند


    شکر گفتار بانگی زد برایشان

    شد از دست صبا چون گل پریشان


    صبا را گفت: «کو رفته ست از دست

    ز مستی کس نگیرد خرده بر مست


    خطا باشد قلم بر مست راندن

    نشاید بر بزرگان دست راندن


    چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی

    خلاص خویش جست از آشنایی


    از آن ساعت که مسکین غرقه میرد

    گرش ماری به دست آید بگیرد


    نشاید خرده بر جانان گرفتن

    به موئی بر فلک نتوان گرفتن


    ملک چون صبح، با پیراهن چاک

    بر خورشید نالان روی بر خاک


    عقیق از چرخ و در از دیده افشاند

    به آواز بلند این شعر می خواند
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #50
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ماییم کله چو لاله بر خاک زده

    صد نعره چو ابر از دل غمناک زده


    از مهر چو صبح پیرهن چاک زده

    آنگه علم مهر بر افلاک زده


    شکر گفتار گفتا: «ای سمن بوی،

    چرا در بسته ای بر من به یک موی؟


    دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ

    از آن دستت زدم بر موی گستاخ


    به دل گفتم سیاهی حلقه در گوش

    چرا با او نشیند دوش با دوش


    دل من داشت در زلف تو منزل

    ز دستت می زدم دست بر دل


    از آن من دست هندوئی گرفتم

    که او را بر پریروئی گرفتم


    تنور گرم چون بیند فقیری

    دلش خواهد که بر بندد فطیری


    کژی کردم بسی آشوب دیدم

    به جرم آن پریشانی کشیدم


    خطا کردم به جرمم دست بر بند

    وگر خواهی جدا کن دستم از بند


    چو هندو چیره گشت از دست رفتم

    زدم دست و بدین جرمش گرفتم


    نگردد پایه رکن حرم پست

    اگر در حلقه اش مستی زند دست


    صنم چون دیده جم را جامه ها چاک

    چو گل کرد از هوا صد جا قبا چاک


    سحرگه جامه جم را صبا برد

    قبای گل نسیم جانفزا برد


    برون کردش حریری جامه از جم

    به دیبایش بپوشانید شبنم


    سماع ارغنون از سر گرفتند

    شراب ارغوانی برگرفتند
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/