نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 77

موضوع: افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض آدم بدبخت

    مردم فقيرى از دست طلبکار خود به شهر ديگرى مى‌گريزد. مى‌رود و روى سکوى مسجدى مى‌نشيند. زنى به طرف او مى‌آيد و احوال او را مى‌پرسد. مرد تمام ماجراى خود را به زن مى‌گويد: زن به او پيشنهاد مى‌کند که من دو دينار به تو مى‌دهم به‌شرط آنکه نزد ملا آمده و بگوئى که من زن تو هستم و مى‌خواهى مرا طلاق بدهي. مرد قبول مى‌کند. آن‌دو نزد ملا مى‌روند. ملا صيغه طلاق را مى‌خواند و آنها را از يکديگر جدا مى‌کند. همين که زن مطمئن مى‌شود که مرد ديگر نمى‌تواند رجوع کند، بچه‌اى از زير چادر خود درآورده و به‌دست مرد بيچاره مى‌دهد و مى‌گويد: 'پس بفرمائيد بچه‌اش را هم بگيرد و بزرگ کند.

    خلاصه مرد بچه به بغل به گوشهٔ مسجد مى‌رود و مى‌خواهد بچه را در گوشه‌اى گذاشته و فرار کند، طلبه‌اى متوجه مى‌شود و با داد و فرياد ديگران را نيز متوجه قضيه مى‌کند و اظهار مى‌دارد که اين همان کسى است که هر روز يک بچه را به اينجا آورده، رها کرده و فرار مى‌کند. به‌هر حال مردم هشت بچهٔ ديگر در سبدى گذاشته و به مرد بيچاره مى‌دهند. مرد مى‌رود و تمام بچه‌ها را يک‌جا نزد ميوه‌فروشى مى‌گذارد و مى‌گريزد. در حال فرار بر لب رودخانه‌اى مى‌رسد و مشغول شست‌وشوى دست و صورت خود مى‌شود که سوارى از دور مى‌رسد و به مرد مى‌گويد: 'اين قمقمه را پر از آب کن و به من بده.' همين‌که مرد بدبخت مى‌خواهد قمقمه را از آب پر کند، قمقمه را آب مى‌برد. سوار نيز مرد بيچاره را به زير تازيانه مى‌گيرد. مرد فرار مى‌کند و هنگام گريختن از روى بام‌ها ناگهان سقف خانه‌اى پائين مى‌ريزد و مرد درون اتاق مى‌افتد و خود را کنار سفره‌اى مى‌يابد و مى‌نشيند و يک شکم سير نان و روغن مى‌خورد. تا اين که پيرزنى متوجه او مى‌شود و مرد دوباره پا به فرار مى‌گذارد و به لب رودخانه مى‌رود. در اين هنگام مرد سوار را مى‌بيند که بازى شکارى بر سر دست دارد و يک سگ تازى هم در عقب اسب او مى‌رود. مرد بدبخت قبول مى‌کند که نوکر سوار بشود. قرار مى‌گذارند که او باز شکارى و سگ تازى را با خود به خانهٔ سوار برده و با کمک کلفت خانه شامى براى ارباب و ميهمانان او فراهم کند.

    در بين راه سگ‌هاى محله، تازى را مى‌کشند و باز شکارى نيز خفه مى‌شود. کلفت براى تهيه شام بچهٔ خود را به‌دست مرد مى‌سپارد . مرد نيز براى اين که بچه کمتر سر و صدا کند مقدارى ترياک به بچه مى‌خوراند. بچه مى‌ميرد. شب هنگام که ارباب به خانه مى‌آيد. اسب خود را به‌دست مرد مى‌دهد و مى‌گويد او را به اصطبل ببرد. چاقوى تيزى نيز به او مى‌دهد و مى‌گويد که گاو مريض است اگر حال او خيلى بد است او را بکش تا تلف نشود. مرد احمق درون طويله مى‌خوابد. نيمه‌هاى شب سروصدائى مى‌شوند و به خيال اين که گاو حالش بد شده سر او را مى‌برد و دوباره مى‌خوابد. صبح که از خواب برمى‌خيزد مى‌بيند که اشتباهاً سر اسب را به‌جاى گاو بريده است، مرد ناچار پا به فرار مى‌گذارد.
    آدم بدبخت - قصه‌هاى ايرانى - جلد اول - بخش اول - ص ۲۶۴ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 3 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/