صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 22

موضوع: عشاقنامه (عبید زاکانی)

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در خواب دیدن عاشق معشوق را
    شبی چون شام در فریاد و زاری

    به صبح آوردم اندر نوحه کاری

    صباحی ناگهانم خواب بربود

    زمانی جانم از زاری بیاسود

    خرامان آمد اندر خواب نوشین

    خیال آن سهی سروم به بالین

    مرا دید اوفتاده زار و مدهوش

    ز تاب آتش دل سینه پرجوش

    در آب دیده‌ی خود غرق گشته

    جگر در تاب و دود از سر گذشته

    به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش

    به کام دشمنان افتاده بی خویش

    ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت

    ز روی مهربانی در من آویخت


    به من میگفت کای خو کرده با من

    بسی در وصل جان پرورده با من

    تو آن در عشق رویم داستانی

    تو آن بگزیده یار مهربانی

    که بی من یکدم آرامت نبودی

    بجز وصلم دگر کامت نبودی

    کنون چون بی‌مراد از حس تقدیر

    فتادی در چنین هجران دلگیر

    در این سرگشتگی چونست حالت

    نمیگیرد ز عمر خود ملالت

    مرا تا از تو دورم نیست آرام

    جدا ماندم بصد ناکامی از کام

    خیالی گشته‌ام در آرزویت

    به جان آمد دلم در جستجویت

    پریشانحال چون زلف بتانم

    چو چشم مست خوبان ناتوانم

    نماند از سرو قدم جز خیالی

    نماند از ماه رویم جز هلالی

    تنم از زندگانی بهره‌ور نیست

    تو را از حال زار من خبر نیست

    چو از بوی خیالش جان خبر یافت

    ز بیهوشی زمانی روی برتافت

    تصور شد دلم را کاین وصال است

    چه دانستم که در خوابم خیال است

    شدم تا قصه‌ی خود عرضه دارم

    یکایک زخم هجران برشمارم

    درآمد صالح شوریده در کار

    شدم از س بخت خفته بیدار

    چو خالی دیدم از دلبر شبستان

    برآمد از دل پر دردم افغان

    دل مجروح زارم زارتر شد

    درون خسته‌ام بیمارتر شد

    غم هجران بدو ناگفته ماندم

    چو زلفش زین سبب آشفته ماندم

    خروشی از من محزون برآمد

    نفیرم از دل پر خون برآمد

    بجز باد صبا یاری ندیدم

    وز او به هیچ غمخواری ندیدم

    که راز دل بجانانم رساند

    ز دید دل به درمانم رساند

    پس از نالیدن و فریاد و زاری

    بدو گفتم ز روی بیقراری




    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در خاتمه‌ی کتاب
    به بهتر طالع و فرخنده‌تر فال


    دوم روز رجب در نون الف ذال
    به نظم آوردم این درد دل ریش


    به هر کس باز گفتم قصه‌ی خویش
    دو هفته هفتصد بکر از عماری


    برآوردم چو خاطر کرد یاری
    غرض آن بود کین ابیات دلسوز


    کند صاحبدلی بر من دعائی
    ببخشد حق بر این دلسوزی من


    بود کان ماه گردد روزی من
    سخن سازان که دل پرنور دارند


    غم دیوانه را معذور دارند
    حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی


    که خواهد کرد او را جستجوئی
    ز ما دانا دلان معنی نجویند


    دماغ آشفتگان آشفته گویند
    کنون وقت است اگر کوتاه گیرم


    سوی خاموش گشتن راه گیرم
    کسی را پای دل در گل مبادا


    چنین کار کسی مشکل بادا


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در زوال وصال و شب فراق
    من اندر عیش و بختم در کمین بود

    چه شاید کرد چون طالع چنین بود

    زناگه بخت وارون بر سرم تاخت

    از آن خوش زندگانی دورم انداخت

    ز هر سو دشمنانم را خبر شد

    حدیث ما به هر جائی سمر شد

    جهانی را از آن آگاه کردند

    ز وصلش دست ما کوتاه کردند

    چو خصمان را از این معنی خبر شد

    حکایت بعد از این نوع دگر شد

    در این معنی بسی تقریر کردند

    به آخر دست این تدبیر کردند

    که اینجا بودنش کاری است دشوار

    بباید رفتنش زین ملک ناچار

    بر این اندیشه یکسر دل نهادند

    بر او زین قصه رمزی برگشادند

    چو بشنید این سخن خورشید خوبان

    ز رفتن شد تنش چون بید لرزان

    گل اندامم درون پرده‌ی راز

    چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز

    نفیر و ناله و شیون برآورد

    خروش از جان مرد و زن برآورد

    فغان بر گنبد گردان رسانید

    صدای ناله بر کیوان رسانید

    ز هر نوعی بسی در رفع کوشید

    غریمش هر سخن کو گفت نشنید

    کز اینجا طاقت دوری ندارم

    چنین از عقل دستوری ندارم


    به پشت بادپائی بر نشاندش

    ز آب دیده در آذر نشاندش

    براهش با پری همداستان کرد

    پریوارش ز چشم من نهان کرد



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در وصف معشوق
    بتی فرخ رخی فرخنده رائی

    به شهرستان خوبی پادشاهی

    میان نازنینان نازنینی

    ز شیرینیش شیرین خوشه چینی

    رخش گلبرگ خوبی ساز کرده

    قدش بر سرو رعنا ناز کرده

    گرفته سنبلش بر گل وطن گاه

    سهیل آویخته از گوشه‌ی ماه

    بهار لطف را نازنده سروی

    به باغ دلبری رعنا تذروی

    ز عنبر راه را پیرایه کرده

    گلش را چتر سنبل سایه کرده

    نهان در عقد لل درج یاقوت

    حدیث شکرینش روح را قوت

    دو چشمش چون دو جادوی فسونکار

    دو زلفش کاروان مشگ تاتار

    دهانش در حقیقت کمتر از هیچ

    سر زلفین جعدش پیچ در پیچ

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    واقف شدن معشوق از حال عاشق
    در آن شبهای تار از بیقراری

    چو بسیاری بنالیدم بزاری

    مگر کز آه من سرو گلندام

    صدائی گوش کرد از گوشه‌ی بام

    بر آن نالیدن من رحمت آورد

    خرامان رو به نزدیکان خود کرد

    یکی را زان پریرویان طناز

    حکایت باز میپرسید در راز

    که این مسکین سودائی کدامست

    کز این دردسرش سودای خامست

    ز کوی ما کرا می‌جوید آخر

    به گرد ما چرا می‌پوید آخر

    که کردش اینچنین بیخواب و آرام

    کدامین دانه افکندش در این دام

    که زینسان بیخور و بیخواب کردش

    که از غم دیده‌ی پر خوناب کردش


    کدامین غمزه زد بر جان او تیر

    که با نخجیربانش کرد نخجیر

    کدامین سیل بگرفتش گذرگاه

    کدامین شوخ چشمش برد از راه

    جوابش داد کین دل داده از دست

    به کوی ما درآید هر شبی مست

    گهی در خاک غلطد همچو مستان

    گهی سجده برد چون بت پرستان

    کسی زو نشنود جز ناله آواز

    ز شیدائی نگوید با کسی راز

    درین دردش کسی فریادرس نیست

    به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست

    همه وقتی در این شب‌های تاری

    گهی نالد گهی گرید بزاری

    به شب با اختران دمساز گردد

    چو روز آید دگر ره باز گردد

    مدام از دیده خون بر چهره راند

    کسی احوال این مسکین نداند

    به خنده گفت کین خام اوفتادست

    همانا نو در این دام اوفتادست

    دگر عاشق بدین زاری نباشد

    بدین خواری و غمخواری نباشد

    بغایت تند میسوزد چراغش

    خلل کرده است پنداری دماغش

    چنین شوریده، سامان دیر یابد

    چنین بیمار، درمان دیر یابد

    بدین سان کوی ما، او را نشاید

    چنین دیوانه را زنجیر باید

    کجا یابد کلید این بستگی را

    که سازد مرهم این دلخستگی را

    که جوید با چنین کس آشنائی

    شکستش را که سازد مومیائی

    گمان بردی دلی ناموس کردی

    بر این آسوده دل افسوس کردی


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سخن در عشق
    نخستین روز کاین چشم بلاکش

    مرا از عشق او در جان زد آتش

    دل از جان و جوانی بر گرفتم

    امید از زندگانی بر گرفتم

    چنان در عشق او دیوانه گشتم

    که در دیوانگی افسانه گشتم

    خرد میگفت کی مدهوش بیمار

    غمش را در میان جان نگه دار

    اگر دل میدهی باری بدو ده

    به هر خواری که آید دل فرو ده


    گهی چون شمع می‌افروز از عشق

    چو پروانه گهی میسوز از عشق

    میندیش ار جگر خوناب گیرد

    که چشم از آتش دل آب گیرد

    خراب عشق شو کاباد گشتی

    غلام عشق شو کازاد گشتی

    حدیث عشق انجامی ندارد

    خرد جز عاشقی کامی ندارد

    منوش از دهر جز پیمانه‌ی عشق

    میاور یاد جز افسانه‌ی عشق

    دلی کو با بتی عشقی نورزد

    مخوانش دل که او چیزی نیرزد

    نداند هرکه او شوقی ندارد

    که دل بی عاشقی کامی ندارد

    چرا جز عشق چیزی پرورد دل

    اگر سوزی نباشد بفسرد دل

    مباد آندل که او سوزی ندارد

    هوای مجلس افروزی ندارد

    برو در عشقبازی سر برافراز

    به کوی عشق نام و ننگ در باز

    کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست

    وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست

    شنیدم پند و دل در عشق بستم

    چو مدهوشان ز جام عشق مستم

    به دست عشق دادم ملک جانرا

    صلای عشق در دادم جهان را

    وگر در دام عشق انداختم دل

    شدم آماج محنت باختم دل

    از این پس کعبه‌ی من کوی او بس

    مرا محراب جان ابروی او بس

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رسیدن جواب عاشق بمعشوق



    چو این پیغامها در گوش کردم

    بکلی ترک عقل و هوش کردم

    ز شوقش آتشی در جانم افتاد

    دلم دریای خون از دیده بگشاد

    ولی میداد هردم دل گوائی

    که با او زود یابم آشنائی

    دو روزی گر دلی خرم نباشد

    چو دولت یار باشد غم نباشد


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  13. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق





    در این اندیشه شب را روز کردم


    فراوان ناله‌ی دلسوز کردم



    چو از حد افق هنگام شبگیر

    علم بفراشت خورشید جهانگیر



    ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند


    به صنعت لعل در زر می‌نشاندند



    چراغ طالع شب تیره می‌شد

    سپاه روز بر شب چیره می‌شد



    در آن ساعت سخن نوعی دگر شد

    دعای صبحگاهم کارگر شد



    ز ناگه پیک دولت می‌دوانید

    به من پیغام دلبر می‌رسانید



    که دل خوش دار اینک یارت آمد

    دگر آبی بروی کارت آمد



    اگر چه مدتی رنجی کشیدی


    برآخر دست در گنجی کشیدی



    غمی خوردی و غمخواری گرفتی

    دلی دادی و دلداری گرفتی



    ز همت دانه‌ای در دام کردی


    بدین افسون پری را رام کردی



    نشست آن مشفق دیرینه پیشم


    دوای درد و مرهم ساز ریشم



    بمن پیغام دلبر باز میگفت

    حکایت های غم پرداز میگفت



    زبان چون در پیام یار بگشود

    دلم خرم شد و جانم بیاسود



    قدح از دست در بستان فکندم

    کلاه از عیش بر ایوان فکندم



    رمیده بخت من سامان پذیرفت

    کهن بیماریم درمان پذیرفت



    گل عیشم به باغ عمر بشکفت


    نگارم میرسید و بخت میگفت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رفتن قاصد پیش معشوق



    دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک


    چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک



    قدم در ره نهاد از روی یاری

    به جان آورد شرط جان سپاری



    خرامان شد بر آن سرو آزاد

    به شیرینی زبان چرب بگشاد



    که ای نوباوه‌ی باغ جوانی

    دلم را جان و جانرا زندگانی



    جمالت چشم جان را چشمه‌ی نور


    ز رخسار تو بادا چشم بد دور



    بلا لائیت عنبر خوی کرده

    شمیمت باغ عنبر بوی کرده



    گل صد برگ در پای تو مرده

    صنوبر پیش بالای تو مرده



    خجل مشک تتار از تار مویت

    فتاده ماه و خور بر خاک کویت



    همیشه شاد و دولتیار باشی

    ز حسن و عمر برخوردار باشی



    مرا هم جان توئی هم زندگانی

    مکن زین بیش با من سر گرانی



    نصیحت گوشدار از دایه‌ی خویش

    غنیمت دان غنیمت مایه‌ی خویش



    جوانی از جوانی بهره بردار

    ز دور شادمانی بهره بردار



    جوانان را طریق عشق سازد

    شنیدستی که پیری عشق بازد؟



    جوانی کو نگشت از عاشقی شاد

    یقین دان کو جوانی داد بر باد



    به دلداری دل مردم به دست آر

    کسی را تا توانی دل میازار



    مرنجان آن غریب ناتوان را

    کسی دشمن ندارد دوستان را



    خردمندان که در نظم سفتند

    نگه کن این سخن چون نغز گفتند



    « چو نیل خویش را یابی خریدار

    اگر در نیل باشی باز کن بار »
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  15. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در صفت حال

    دلا تا چند از این صورت پرستی
    قدم بر فرق هستی زن که رستی
    غم هر بوده و نابوده تا چند
    حکایت گفتن بیهوده تا چند
    چو رندان خیز و چابک دستیی کن

    ز جام نیستی سر مستیی کن
    رها کن عقل و رو دیوانه میگرد
    چو مستان بر در میخانه میگرد
    که از میخانه یابی روشنائی
    کنی با پاکبازان آشنائی
    دم از غم زن اگر شادیت باید
    خرابی جو گر آبادیت باید
    مزن چون نار در خون جگر جوش
    بهی خواهی چو به پشمینه میپوش
    وگر خواهی ز محنت رستگاری
    بکمتر زان قناعت کن که داری
    سریر سلطنت بی داوری نیست
    غم صاحب کلاهی سرسری نیست
    برو چشم هوس را میل درکش
    پس آنگه خرقه را در نیل درکش
    طمع گستاخ شد بانگی بر او زن
    هوس را نیز سنگی در سبو زن
    از آن ترسم که چون میبایدت مرد
    تو آری گرد و دیگر کس کند خورد
    اگر روحت ز آلایش سلیم است
    رسیدن در صراط المستقیم است
    وگر در چاه نفس افتی به خواری
    تو معذوری که بینائی نداری
    در این منزل که هم راهست و هم چاه
    علایق هر یکی غولی است بگریز
    چو مردان باره‌ی دولت برانگیز
    به افسون خواندن از این غول بگریز
    چو طاووس سرابستان جانی
    چو باز آشیان لامکانی
    از این بیغوله‌ی غولان چه خواهی
    نه جغدی خانه در ویران چه خواهی
    در این کشتی که نامش زندگانیست
    نفس را پیشه در وی بادبانیست
    نشاید خفت فارغ در شکر خواب
    فتاده کشتی از ساحل به گرداب
    در این گرداب نتوان آرمیدن
    بباید رخت بر هامون کشیدن
    از این دریا مشو یک لحظه ایمن
    منت خود این همی گویم ولیکن
    بدین ملاحی و این ناخدائی
    از این گرداب کی خواهی رهائی
    به بادی بشکند بازار دنیا
    به کاری می‌نیاید کار دنیا
    نه جای تست زین دل گوشه بردار
    رهت پیشست رو ره توشه بردار
    ترا جای دگر آرامگاهی است
    وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است
    در آنجا بینوایانرا بود کار
    در آن کشور گدایانرا بود کار
    در او درمان فروشان درد خواهند
    تنی باریک و روئی زرد خواهند
    ندارد سرکشی آنجا روائی
    به کاری ناید آنجا پادشائی
    بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین
    دغا باز است گردون مهره برچین
    ادای بد مکن با قول کج بار
    که آرد بدادائی مفلسی بار
    اگر خوش عیشی و گر مستمندی
    در این ده روزه کاینجا پای بندی
    چو عنقا گوشه‌ی عزلت نگهدار
    مرو بر سفره‌ی مردم مگس وار
    تردد در میان خلق کم کن
    چو مردان روی بر دیوار غم کن
    نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است
    بر او آوازه‌ی زه ناگزیر است
    مجرد باش و بر ریش جهان خند
    ز مردم بگسل و بر مردمان خند
    مکن زن هر زمان جنگی میندوز
    ز بهر شهوتی ننگی میندوز
    که از بی‌غیرتی به پارسائی
    بدیوثی نیرزد کدخدائی
    علائق بر سر خاکت نشاند
    مجرد شو که تجریدت رهاند
    غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است
    خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است
    خراب آباد دنیا غم نیرزد
    همه سورش بیک ماتم نیرزد
    در این صحرای بی‌پایان چه پوئی
    غنیمت زین ره ویران چه جوئی
    از این منزل که ما در پیش داریم
    دلی خسته روانی ریش داریم
    بیابانی است کو سامان ندارد
    رهی دارد که آن پایان ندارد
    بدین ره رفتنت کاری است مشکل
    نه مقصودت نه مقصد هست حاصل
    در این ویرانه گر صد گنج داری
    وزین کاشانه گر صد رنج داری
    گرت کیخسرو جمشید نامست
    ورت خلق جهان یکسر غلامست
    به وقت کوچ همراهی نیابی
    ز کوهی پره‌ی کاهی نیابی
    چه خوش میگوید این معنی نظامی
    به رغبت بشنو ای جان گرامی
    « که مال و ملک و فرزند و زن و زور
    همه هستند با تو تا لب گور »
    » روند این همرهان چالاک با تو
    نیاید هیچکس در خاک با تو »
    کجا آن کو از این ماتم نگرید
    کدامین سنگدل زین غم نگرید
    در این بستان گل و نرگس که بوئی
    همان سرو و همان سنبل که جوئی
    دلم میگردد از گفتن پریشان
    ولی چون بنگری هریک از ایشان
    رخ خوبی و چشم دلستانیست
    قد شوخی و زلف نوجوانیست
    از این منزل هرآنکو بر نشیند
    کسش دیگر در این منزل نبیند
    به وقت خود چو مردان کار دریاب
    مشو غافل که این گردنده دولاب
    ندارد کار جز نیرنگ سازی
    فغان زین حقه و زین حقه بازی
    یکی از مبدی پرسید در راز
    ز جور چرخ و از انجام و آغاز
    جوابش داد از احوال این دیر
    که دایم میکند گرد زمین سیر
    حقیقت کس نشانی باز ندهد
    کسی نیز از فلک آواز ندهد
    اگر چه سست مهری زود سیر است
    چنین در دور تا دیده است دیر است
    در این پرده خرد را نیست راهی
    ندارد دانش آنجا دستگاهی
    بدین چشمه که نورت میفزاید
    بدین ایوان که دورت مینماید
    به پای جسم چون شاید رسیدن
    به بال روح می‌باید پریدن
    طلسمی این چنین از دور دیدن
    کجا شاید در احکامش رسیدن
    از او جز دور سامانی نبینی
    تر آن به که خاموشی گزینی
    نصیحت گر ز مبد گوش داریم
    همان بهتر که لب خاموش داریم
    بجز توفیق یاری نیست اینجا
    بجز تسلیم کاری نیست اینجا
    جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است
    همیشه عادت دنیا چنین است
    کسی آغاز و انجامش نداند
    همان بهتر که کس نامش نداند
    خود این احوال ما گر گوش داری
    نبینی روی کس گر هوش داری
    نیازی عشق و دل در کس نبندی
    دگر چون ابلهان بر خود نخندی
    عبید از کار دنیا دل بپرداز
    دگر ره بر سر افسانه شوباز
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/