صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 22

موضوع: عشاقنامه (عبید زاکانی)

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض عشاقنامه (عبید زاکانی)

    آگاه شدن عاشق از حال معشوق


    چو این ناخوش خبر در گوشم آمد به صد زاری دل اندر جوشم آمد
    جهان آن عیش شیرینم بشورید مرا زان ماه مهر افروز ببرید
    ز درد دوریش دیوانه گشتم ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
    چو بر جانم فراقش تاختن کرد مرا شوریده‌ی هر انجمن کرد
    دلم را نوبت شادی سرآمد غمش نوبت زنان از در درآمد
    فراقش ناگهانم مبتلی کرد غمش پیراهن صبرم قبا کرد
    تم در غصه‌ی هجران بفرسود دلم خون گشت و از دیده بپالود
    پدر کز من روانش باد پر نور مرا پیرانه پندی داد مشهور
    که در دل آتش سودا میفروز ز حسن دلفروزان دیده بر دو
    ز مکن با دلبران پیوند یاری مکن با جان خود زنهارخواری
    من نادان چو پندش داشتم خوار از آن گشتم بدین خواری گرفتار
    ز جور دور گردان چند نالم چنین تا کی بود آشفته حالم مسلمانان
    ملامت کم کنیدم خدا را چاره‌ای همدم کنیدم نه درد دل توانم
    گفت با کس نه راه از پیش میدانم نه از پس ندارم طاقت دوری ندارم ن
    دارم برگ مهجوری ندارم
    تنی دارم ز دل در خون نشسته ز موج اشگ در جیحون نشسته
    دلی دارم در او غم توی در توی روان خونابه از وی جوی در جوی
    روانی ناوک غم درنشانده وجودی در عدم راهی نمانده
    غم از این خسته‌ی تنها چه خواهی ز من دلداده‌ی شیدا چه خواهی
    دلم سیر آمد از جان و جوانی خدایا چاره‌ی کارم تو دانی
    چو باد آید مرا زان عیش شیرین فرو بارد ز چشمم عقد پروین چنان از شوق او افغان برآرم
    که دود از گنبد گردان برآرم گهی از دست دل در خون نشینم گهی از دیده در جیحون نشینم
    گهی بر حال زار خود بگریم گهی بر روزگار خود بگریم
    گهی از سوز جان افغان برآرم نفیر از درد بیدرمان برآرم ب
    ه زاری جوی خون از دیده رانم بوصف الحال خود این شعر خوانم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آمدن معشوق به خانه‌ی عاشق



    چو زرین بال عنقای سرافراز

    ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز


    نهان گردید شمع گیتی افروز
    سپاه شام شد بر روز پیروز


    عروس مهر رفت اندر عماری
    مقرر گشت بر شب پرده‌داری


    هیون کوه را در سایه بستند
    ز گوهر بر فلک پیرایه بستند


    فرو شد شاه خاور در سیاهی

    برآمد ماه بر اورنگ شاهی


    در آن گلشن که ماوا جای من بود

    بدان صورت که رسم و رای من بود


    به آئین جایگاهی ساز کردم

    بروی دوستان در باز کردم


    مقامی همچو جنت جانفزائی

    چو گلزار ارم بستان سرائی


    ز خاکش عنبر تر رشک برده

    ز آبش حوض کوثر غوطه خورده


    نشستم گوش بر در دیده بر راه

    بیمن دولت بیدار ناگاه


    خور خرم خرام و حور مهوش

    گل نازک مزاج و سرو سرکش


    چو گنج از دیده‌ی مردم نهانی

    بدان رونق بدان آئین که دانی


    درآمد ناگهان سرمست و دلشاد

    نقاب از روی چون خورشید بگشاد


    مبارک ساعتی فرخنده روزی
    که باز آید ز در مجلس فروزی


    بدیدم رویش و دیوانه گشتم

    بر شمع رخش پروانه گشتم


    به دستی چادر از رخ باز میکرد

    به دستی زلف مشکین ساز میکرد


    چو زد خورشید رویش در سرا تیغ

    برون آمد گل از غنچه مه از میغ


    ز زیبائی گلش در پای میمرد
    صنوبر پیش قدش سجده میبرد


    کمند زلف مشکین تاب داده

    ز سنبل خرمنی بر گل نهاده


    لب از باد نفس افکار گشته

    خمارین نرگسش بیمار گشته


    دهانش ز آب حیوان آب برده

    عقیقش رونق عناب برده


    صبا زلفش پریشان کرده در راه

    گلاب انگیز گشته گوشه‌ی ماه


    بهشت آئین شد از وی خانه‌ی ما

    منور گشت از او کاشانه‌ی ما


    ز عزت بر سر و چشمش نشاندم

    زرش بر سر، سرش در پا فشاندم


    ز رویش خانه بستانی دگر شد

    سرای ما گلستانی دگر شد


    کسی کامی که میجوید همه سال

    چو با دست آیدش چون باشد احوال


    نشسته او و من استاده خاموش

    در او بکشاده چشم و رفته از هوش


    چو بیماری که درمان باز یابد

    چو درمان مرده‌ای جان باز یابد


    ز دل آتش فروزان پیش رویش

    چو شمع از دور سوزان پیش رویش


    نظر بر شمع رخسارش نهاده

    چو شمعم آتشی بر جان فتاده


    رمیده صبر و دل از جای رفته

    زبان از کار و زور از پای رفته


    چو چشم فتنه‌جویان رفته در خواب

    مسلط گشته بر آفاق مهتاب


    نشاط انگیز بزمی ساز کردیم

    ز هر سو مطربان آواز کردیم


    درآمد ساقی از در خرم و شاد

    می آورد و صلای عیش در داد


    گرفتم از رخش فالی مبارک

    زهی وقت خوش و حال مبارک


    زبانگ نی فلک را گوش بگرفت

    جهان آواز نوشا نوش بگرفت


    بخار می خرد را خانه پرداز

    بخور عود و عنبر گشته غماز


    پیاپی جام زرین دور میکرد

    دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد


    جهان بر عشرت ما رشگ میبرد

    بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد


    خرد را چون دماغ از می سبک شد

    حیا را شیشه‌ی دعوی تنک شد


    چو خلخال زرش در پا فتادم

    به عزت بوسه بر پایش نهادم


    نشستم پیشش از گستاخ روئی

    شدم گستاخ در بیهوده گوئی


    حدیث تن بر جان عرضه کردم

    شکایتهای هجران عرضه کردم


    وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن

    وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن


    وز آن آب سرشگ و آه دلسوز

    وز آن نالیدن شبهای بی‌روز


    وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی

    وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی


    وز آن عجز غلام و دایه بردن

    حمایت بر در همسایه بردن


    چو از حال خودش آگاه کردم

    خجل گشتم سخن کوتاه کردم


    مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید

    به چشم مرحمت در حال من دید


    پریشان گشت و با دل داوری کرد

    زبان بگشاد و مسکین پروری کرد


    حکایتهای عذرآمیز میگفت

    شکایتهای شوق انگیز میگفت


    به هر لطفی که با این بنده میکرد
    تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد


    چو خوش باشد سخن با یار گفتن

    غم دیرینه با غمخوار گفتن


    مرا چون وصل او امیدگاهی

    شبی چون سالی و روزی چو ماهی


    چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود

    چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود


    جوانی بود و عیش و شادمانی

    خوشا آن دولت و آن کامرانی


    که یابد آنچنان دوران دیگر

    که بیند مثل آن دوران، دیگر


    خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز

    خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز


    گرفتم دولتم دمساز گردد

    کجا روز جوانی باز گردد


    اگر روزی نشاط و ناز بینم

    شب قدری چنان کی باز بینم


    همه شب تا سحر می نوش میکرد

    مرا از شوق خود مدهوش میکرد


    سحرگاهی صبوحی کرد برخاست

    به زیبا روی خود گلشن بیاراست


    چمن از مقدمش در شادی آمد

    ز قدش سرو در آزادی آمد


    چمان چون شاخ ریحان میخرامید

    چو گل بر طرف بستان میخرامید


    گل از شوق رخ رعناش میمرد
    صنوبر پیش سر تا پاش میمرد


    ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل

    ز قدش سرو بن را پای درگل
    صبا هرگه که رخسارش بدیدی

    بخواندی آیتی بروی دمیدی


    چو بگذشتی چنان بالا بلندی

    فشاندی لاله بر آتش سپندی


    چو گل پیش خودش میدید در خود

    به صد افسوس میخندید بر خود


    نظر چون بر رخ زیباش میکرد

    به دامان زر نثار پاش میکرد


    شقایق جامه بر تن چاک میزد

    ز شوق او کله بر خاک میزد


    صنوبر بنده‌ی بالاش می‌شد

    بساط سبزه خاک پاش می‌شد


    بدین رونق چو گامی چند پیمود

    نشاط افزود و عزم باده فرمود


    کنار آب دید و سایه‌ی سرو

    دمی از لطف شد همسایه‌ی سرو


    بهر دم کز شراب ناب میزد

    رخش رنگی دگر بر آب میزد


    چنین زیبا نگاری دل ستانی

    به رعنائی و خوبی داستانی


    گهی بر یاد گل می نوش میکرد

    گهی آواز بلبل گوش میکرد


    نسیم نوبهار و نکهت گل

    نوای قمری و گلبانگ بلبل


    دل غنچه چو طبع تنگدستان

    شده نرگس چو چشم نیم‌مستان


    چکاوک بیقراری پیشه کرده

    چو من فریاد و زاری پیشه کرده


    چو گبران لاله در آتش فشانی

    مقرر بر عنادل زنده خوانی


    برید سبز پوشان گشته بلبل

    ز جوش گل خروشان گشته بلبل


    ز هر مستی سرود آغاز کرده
    بهر برگی نوائی ساز کرده


    دمادم ناله‌ی دلسوز میکرد

    نوا در پرده‌ی نوروز میکرد


    به آواز بلند از شاخ شمشاد

    سحرگاه این ندا در باغ دردار


    بیاور ساقیا می در ده امروز

    که بختم فرخ است و روز پیروز


    از این خوشتر سر و کاری که دارد

    چنین باغی چنین یاری که دارد


    زهی موسم زهی جنت زهی حور

    از این مجلس خدایا چشم بد دور


    بده ساغر که یاران می‌پرستند

    ز بوی جرعه گلها نیم مستند


    مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار

    که هشیاری فلاکت آورد بار


    مخور غم تا به شادی میتوان خورد

    غم دور فلک تا کی توان خورد


    غم بیهوده پایانی ندارد

    بغیر از باده درمانی ندارد


    در این ده روز عمر سست بنیاد
    میاور تا توان جز خرمی یاد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پاسخ معشوق قاصد را بار دیگر

    چو با همراز خود همداستان شد
    زبان بگشاد و با او همزبان شد
    به صد آزرم گفت ای مهربان یار
    برو آن خسته دلرا دل بدست آر
    که عشقی تازه می‌افروزدم دل
    بر آن بیچارگی میسوزدم دل
    از آن آتش که او را در چراغ است
    مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است
    گر او را در ربود از عشق سیلی
    مرا هم سوی آن سیل است میلی
    ور او را از غم ما خستگی‌هاست
    مرا هم سوی او دلبستگی‌هاست
    دلم گر راست میخواهی بر اوست
    که باشد کو نخواهد دوست را دوست
    اگر گه گاه نازی می‌نمودم
    عیارش در وفا می‌آزمودم
    کنون باز آمدم زان سرکشیدن
    بروی دوستان خنجر کشیدن
    ز جور و بیوفائی سیر گشتم
    گذشت آن وز سر آن درگذشتم
    اگر در راه ما خاری رسیدش
    ز ما بر خاطر آزاری رسیدش
    به هر آزردنی جانی بیابد
    به هر خاری گلستانی بیابد
    ز لطف من بخواهش عذر بسیار
    بزرمش بگو کای مهربان یار
    ترا گر دل به مهرم درناکست
    مرا نیز از غمت بیم هلاکست
    نمیپردازم از شوقت به کاری
    ندارم در جهان غیر از تو یاری
    به پایان آمد آن غمها که دیدی
    به گنجی کان طلب کردی رسیدی
    حدیث وصل ما فردا مینداز
    شبستان را ز نامحرم بپرداز
    همی بنشین و ما را منتظر باش
    مهل کان راز گردد پیش کس فاش
    ز بهر نام خود کوشیده بهتر
    ز هرکس راز خود پوشیده بهتر
    نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن
    بر او از هر دری تقریر کردن
    حکایت از من دیوانه میگفت
    همه شب با من این افسانه میگفت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پیغام رسانیدن قاصد



    ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز



    چو این افسانه کردم پیشش آغاز



    شد از حال دل پر دردم آگاه



    چو آتش گشت و شد با باد همراه



    به خلوتگاه آن آرام جان رفت



    باستادی ز هر چشمی نهان رفت



    باو از هر دری افسانه میگفت



    حکایت خوب و استادانه میگفت



    ز من هر دم غمی تقریر میکرد



    ز دریائی نمی تقریر میکرد



    چو رمزی زین حکایت یاد کردی



    سمنبر زان سخن فریاد کردی



    بصنعت زین سخن دوری نمودی



    بدو آئین مستوری نمودی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض


    پیغام فرستادن به معشوق

    دگر بار از سر سوزی که دانی

    در آن بیچارگی و ناتوانی
    به خلوت پیش آن فرزانه رفتم

    دگر ره با سر افسانه رفتم
    فتادم باز در پایش به خواری

    بدو گفتم ز روی بیقراری
    چه باشد کز سر مسکین نوازی

    به لطفی کار مسکینی بسازی
    کرم کن، دست گیر، افتاده‌ای را

    به رحمت بنده کن آزاده‌ای را
    دل بیچاره‌ای از غم جدا کن

    درون دردمندی را دوا کن
    از این در گر مرا کاری برآید

    به لطف چون تو غمخواری برآید
    بکن پروازی ای باز شکاری

    بنه گامی مگر در دامش آری
    بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو

    اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو
    چه کم گردد ز ملک پادشائی

    اگر گنجی بدست آرد گدائی
    دل مجنون ز لیلی کام گیرد

    سکندر زاب حیوان جام گیرد
    به شیرین در رسد بیچاره فرهاد

    پریرو روی بنماید بگلشاد
    به یوسف برگشاید چشم یعقوب

    به رامین برنماید ویس محبوب
    ز عذرا جان وامق تازه گردد

    چه غم شادیش بی‌اندازه گردد
    نشیند شاد با گلچهر اورنگ
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پیغام فرستادن عاشق به معشوق



    الا ای باد عنبر بوی مشکین



    ندیم و مونس عشاق مسکین



    شفا و راحت هر دردمندی



    دوا و چاره‌ی هر مستمندی



    علاج سینه‌ی دل خستگانی



    مداوای به غم پیوستگانی



    تو آری نامه از یاران به یاران



    تو سازی مرهم امیدواران



    انیس خاطر بیچارگانی



    مفرح نامه‌ی آوارگانی



    حدیث درد دلها با تو گویند



    کلید شادمانی از تو جویند



    ز روی مردمی وز راه یاری



    دمی بازم رهان زین نوحه‌کاری



    سحرگاهی گذاری کن به جائی



    به کوی مهربانی آشنائی



    بدان منزل که شیرین جانم آنجاست



    دوای درد بیدرمانم آنجاست



    بدان رشگ بهشت جاودانی



    که مسکن دارد آن جان جوانی



    قدم بر آستان دلستان نه



    ز خاکش دیده‌ی جان را جلا ده



    به آزرم از جمالش پرده بردار



    بنه در پیش او بر خاک رخسار



    سلام و بندگی‌های فراوان



    از این مسکین بدان خورشید خوبان



    سلامی کز نسیمش جان فزاید



    سلامی کز دمش دل برگشاید



    سلامی طیره‌ی مشگ تتاری



    سلامی رشگ گلبرگ بهاری



    سلامی جانفزا چون وصل جانان



    سلامی خوش چو خوی مهربانان



    سلامی کز وجودش عشق زاید



    ز سر تا پای او بوی دل آید



    رسان ای خوش نسیم نوبهاری



    حدیثم عرضه دار از روی یاری



    بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو



    اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو



    ز سودای غمت دیوانه گشتم



    به عشقت در جهان افسانه گشتم



    دلارام ودل و جانم تو بودی



    مراد از کفر و ایمانم تو بودی



    وصالت همدم و همراز من بود



    خیالت روز و شب دمساز من بود



    به وصلت سال و مه در کامرانی



    همی‌کردم به عشرت زندگانی



    چنان در وصل تو خو کرده بودم



    چنان مهرت به جان پرورده بودم



    که گر یک لحظه بی‌رویت گذشتی



    جهان برچشم من تاریک گشتی



    به صد زاری برفتی هوشم از هوش



    تنم در تاب رفتی سینه در جوش



    کنون شد مدتی تا دورم از تو



    بدل خسته به تن رنجورم از تو



    برفتی و مرا تنها بماندی



    چو مجنون بر سر راهم نشاندی



    دلم در آتش سوزان فکندی



    مرا در غصه‌ی هجران فکندی



    نهادی داغ هجران بر دل ریش



    گرفتی چون دل ریشم سر خویش



    تو آنجا خرم و شادان نشسته



    من اینجا در غم از جان دست شسته



    تو آنجا در نشاط و شادمانی



    به عزت میگذاری زندگانی



    من اینجا دیده بر راهت نهاده



    به پیغام تو گوش جان گشاده



    کجائی ای مداوای دل من



    بیا بگشای از دل مشگل من



    کجات آن هر زمان از دلنوازی



    کجات آن در وفا گردن فرازی



    کنون عمریست ای سرو قبا پوش



    که رفتی و مرا کردی فراموش



    نمیگوئی مرا بیچاره‌ای هست



    ز ملک عافیت آواره‌ای هست



    اسیری دردمندی مهربانی



    غریبی بیدلی بی‌خانمانی



    ز خویش و آشنا بیگانه گشته



    ز سودای غمم دیوانه گشته



    نمیگوئی که روزی آرمش یاد



    کنم جانش ز بند محنت آزاد



    بدو از لطف پیغامی فرستم



    به درمانده دلش کامی فرستم



    دل درماندگانرا بردی از هوش



    به آخر دستشان کردی فراموش



    ز راه و رسم دلداری نباشد



    فرامشکاری از یاری نباشد



    بمردم نازنینا در فراقت



    به جان آمد دلم در اشتیاقت



    بمردم یاد کن وز غم بیندیش



    مرا مپسند در هجران از این بیش



    نگارینا به حق دوستداری



    دلاراما به حق جان‌سپاری



    به حق صحبت دیرینه‌ی ما



    به حق یوسف و حزن زلیخا



    به آب دیده‌ی من در فراقت



    به آه و ناله‌ی من ز اشتیاقت



    که پیمان مشکن و عهدم نگه دار



    مخور بر جان من زنهار زنهار



    چنان کن ای برخ خورشید خاور



    که تا در زندگی یکبار دیگر



    سعادت باز بر من رو نماید



    در اقبال بر من برگشاید



    به چشم خویشتن رویت ببینم



    به کام خویشتن پیشت نشینم



    بیابم از فراقت رستگاری



    نباید بردت از من شرمساری



    صبا از روی لطف و راه یاری



    چو پیغامم سراسر عرضه داری



    بخواه از لعل نوشینش جوابی



    بجوی شادیم باز آر آبی



    زمانی باز گرد و زود بشتاب



    مرا یکبار دیگر زنده دریاب



    به پیغامش روانم تازه گردان



    ز بویش مغز جانم تازه گردان



    تو تا باز آئیم ای باد شبگیر



    دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر



    من مسکین سر گردان بی‌یار



    به عادت شیون آغازم دگر بار



    ز روی بیدلی و بیقراری



    همی مویم همی گویم به زاری
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پیغام فرستادن عاشق به معشوق





    پس از عمری که دل خونابه میخورد



    خرد بیرون شد و دل کار میکرد


    چو بر دل شد زغم راه نفس تنگ



    به صد افسون و صد دستان و نیرنگ


    عقابی تیز پر را رام کردم



    به سوی آن صنم پیغام کردم


    که ای هم جان و هم جانانه‌ی دل



    غمت سلطان خلوت خانه‌ی دل


    جمالت چشم جان را چشمه‌ی نور



    ز رخسار تو بادا چشم بد دور


    منم آن بیدلی کز بیقراری



    کنم بر درگهت فریاد و زاری


    خلاف رای تو رایی ندارم



    بغیر از کوی تو جائی ندارم


    دلم دائم تمنای تو ورزد



    درونم مهر و سودای تو ورزد


    مرا جادوی چشمت برده از راه



    زنخدان توام افکنده در چاه


    اسیر زلف مشگین تو گشتم



    ترحم کن چو مسکین تو گشتم


    دلم پر جوش و تن پرتاب تا کی



    ز حسرت دیده پر خوناب تا کی


    چنین مدهوش و رسوا چند گردم



    چو گردون بی سر و پا چند گردم


    بر این مجروح سرگردان ببخشای



    بر این محزون بی‌سامان ببخشای


    چو زلف خویش بی‌سامانیم بین



    پریشانی و سرگردانیم بین


    جز از الطاف تو غمخواریم نیست



    ز چشمت بهره جز بیماریم نیست


    زمانی گر ز روی آشنائی



    دهد شمع جمالت روشنائی


    شوم پروانه در پای تو میرم



    به پیش قد و بالای تو میرم


    مرا از آفتابت ذره‌ای بس



    وز آن باغ ارم گل تره‌ای بس


    نگویم یک زمان پیشت نشینم



    شوم خرسند کز دورت ببینم


    چو احوالم سراسر عرضه داری



    یکایک قصه‌ی من برشماری


    ز اشعار همام این نظم دلسوز



    ادا کن پیش آن ماه دلفروز


    چو اینجا هست این ابیات در کار



    ز استادان نباشد عاریت عار


    بگو میگوید آن بیخواب و آرام



    از آن ساعت که ناگاه از سر بام
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تمامی سخن معشوق



    ترا آن به که راه خویش گیری



    شکیبائی در این ره پیش گیری


    روی چون عاقلان در خانه زین پس



    نگردی این چنین دیوانه‌ی کس


    مکن با چشم سرمستم دلیری



    که از روبه نیاید شیر گیری


    مکن با زلف شستم عشقبازی



    که این کاری است با لختی درازی


    هر آنکس کو نداند پایه‌ی خویش



    ببازد ناگهان سرمایه‌ی خویش


    کجا مانند تو مسکین گدائی



    رسد در وصل چون من پادشاهی


    چه خیزد زین گریبان چاک کردن



    فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن


    نگیرد دستت این آشفته کاری



    به کارت ناید این فریاد و زاری


    ندارم باک اگر دل گرددت خون



    نگیرد در من این نیرنگ و افسون


    هر آنکو عشق ورزد درد بیند



    سرشکی سرخ و روئی زرد بیند


    تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی



    چه جنسی وز کدامانی کدامی


    تو ای مجنون که عاشق نام داری



    شراب شوق من در جام داری


    ترا آن به که با دردم نشینی



    که جان در بازی ار رویم ببینی


    مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور



    که پروانه ندارد طاقت نور


    برو میساز با اندوه و خواری



    که سازد عاشقان را بردباری
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    جواب گفتن معشوق بقاصد
    چو بشنید این سخن را سرو آزاد

    جوابش داد کای فرزانه استاد
    من آن شمعم که صد پروانه دارم

    کجا پروای این دیوانه دارم
    ندارد سودی این افسانه گفتن

    حدیث آنچنان دیوانه گفتن
    به دست خود کسی چون مار گیرد ؟

    غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
    چنان شوریده‌ای با کس نسازد

    بود چون او که با وی عشق بازد
    من ار با او بیاری سر در آرم

    دگر پیش کسان چون سر بر آرم
    چو نادان و خیال اندیش مردیست

    مرا خواهد محال اندیش مردیست
    کسی کو با چنان آشفته رائی

    نشیند یک زمان روزی به جائی
    همانا زود دشمن کام گردد

    میان مردمان بدنام گردد
    بگو لطفی یکی زین کوی برگرد

    چنین تا چند کوبی آهن سرد
    دلت در عشقبازی ناتمام است

    بهل تا میزند جوشی که خام است
    ز دلداری که باشد دلپذیرت

    اگر البته باشد ناگزیرت
    طلب کن همچو خود بی‌آب و رنگی

    از این دیوانه‌ای بی‌نام و ننگی
    کزین در برنیاید هیچ کامت

    بسوزد جان در این سودای خامت

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    حدیث گفتن قاصد با معشوق
    دگر بار آن فسون پرداز استاد

    بر او افسونی از نو کرد بنیاد
    جوابش داد کای سرو سرافراز

    مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز
    اسیری کو تمنای تو دارد

    سرش پیوسته سودای تو دارد
    چنین تا چند کوشی در هلاکش

    بترس آخر ز آه سوزناکش
    بس این بیچاره را در درد کشتن

    چراغش را بباد سرد کشتن
    بهل تا از لبت کامی بگیرد

    بود کاین دردش آرامی بگیرد
    من آن پیر کهنسالم که در کار

    جوانان از من آموزند هنجار
    طبیب رنج رنجوران عشقم

    دوای درد بی‌درمان عشقم
    کنم دلدادگان را دلنوازی

    کنم بیچارگان را چاره‌سازی
    علاج عاشق دیوانه دانم

    هزار افسون از این افسانه دانم
    ز من بشنو غنیمت دان جوانی

    دوباره نیست کس را زندگی
    دگر بر عاشقان خویش خواری

    مکن گر طاقت خواری نداری
    بدین دلسوخته آتش چه ریزی

    رها کن بعد از این تندی و تیزی
    کز این آتش بجز دودی نبینی

    پشیمان گردی و سردی نبینی
    بهاری زحمت خاری نیرزد

    همه دنیا به آزاری نیرزد
    کسی با مهربانان کین نورزد

    خصومت کس بدین آئین نورزد
    بدین سرگشتگی مسکین جوانی

    غریبی دردمندی ناتوانی
    دل اندر مهر و سودای تو بسته

    شده از مهر و سودای تو خسته
    روا چون داریش مهجور کردن

    بخواری زاستانش دور کردن
    گرفتم کز تو کامی برنگیرد

    چرا باید که در هجرت بمیرد
    نمیگویم که در پیشت نشیند

    بهل تا یکدم از دورت ببیند
    چه رسمست این جفا با یار کردن

    دل یاران ز خود بیزار کردن
    زمانی با غریبی همزبان شو

    دمی با مهربانی مهربان شو
    بدین آتش دل او گرم میکرد

    دمش میداد و آهن نرم میکرد
    میانشان مدتی این ماجرا رفت

    ز هر جانب بسی چون و چرا رفت
    بهر عذری که میورد در کار

    جوابی مینهادش تازه در بار
    چو بسیاری از این معنی بر او خواند

    بت شکر لب از پاسخ فرو ماند
    بحیلت مرغ در شست آمد آخر

    رمیده باز در دست آمد آخر
    بت سوسن مزاج از بد لگامی

    به آئینی که میگوید نظامی
    « بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد

    بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»
    « عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ

    عقیقش نرخ می‌برید در جنگ »


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/