432 تا 433
زودتر سعادت دیدنت رو پیدا می کردم کارم به اینجا نمی کشید.)
شهاب بی توجه به زن نگهبان که با نگاه های بی احساسش نزدیک شدن به ایستگاه مرگ را یادآوری می کرد از تارا پرسید:(حالا بگو ببینم ،اگه به جای حکم اعدام ،حکم آزادیت صادر می شد چه تصمیمی برای آینده می گرفتی؟)
تارا با قدری تأمل پاسخ داد :(اول زمان رو برای مدت بیست و پنج سال به عقب می بردم تا دوباره به لحضه تولدم برگردم،یک تولد شیرین کنار خانواده ای سعادتمند.بعد نه مثل یک گلی که قلمه زده باشه بلکه همچون گلی که ریشه در غنی ترین خاک داره رشد و نمو می کردم تا به اطرافم طراوت و شادابی ببخشم. مفید بودن رو شیوه ی زندگیم قرار می دادم. بعد که به درجه اعلای انسانیت صعود می کردم به نوای عشق تو لبیک می گفتم.رویای زیباییست مگه نه شهاب جان؟)
شهاب خنده تلخی به لب آورد و گفت:(چه رویایی از این شیرین تر می تونه باشه.تصویر سازی رشد و بالندگی و کمالی...هر کس نمی تنه به چنین خیال شیرینی دست پیدا کنه.)و دستان تارا را در دست گرفت و در حالی که در نگاهش برق خواهش می درخشید با شور خاصی گفت:(تارا قول بده به خوابم بیای بذار تلخی روزهای بی تو بودن رو به این امید که شبها به خوابم خواهی آمد طی کنم،خواب می تونه پل ارتباطی بین من وتو باشه . یک دنیای نامرئیکه فقط به ما دو نفر تعلق خواهد داشت.دراونجا پیوند روح صورت می گیره،نه پیوند جسم و این خیلی شیرین تره ، مگه نه؟)
تارا که بیش از آن نمی توانست بغضش را فرو دهد آن را رها ساخت . گفت:(بله خیلی شیرین تره اما به شرط اینکه با این حجم سنگین گناهام بتونم روحم رو از برزخ عذاب آزاد کنم.)
زن نگهبان نگاه تحقیرآمیزی به تارا انداخت و با صدایی که در اثر خشونت خش دار به نظر می رسید گفت:(زودتر تمومش کنید بیشتر از این نمی تونم تأخیر کنم. باید سروقت تو رو تحویل بدم)
شهاب و تارا در حالی که بیشتر از آن زبانشان قدرت بیان کلمه ها را نداشت با حسرت از مرکب زمان پایین آمدند تا ادامه آن شرح دلدادگی را به ماورای هستی بسپارند.آن دو به جبر قوانین بشری جسم خود را از یکدیگر جدا ساختند.اما روحشان پیوند جاودانه داشت چون هیچ نیرویی از آن پیوند نمی توانست جلوگیری کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)