صفحات 418 تا 423

كه بيش ار بيست و پنج هزار بار از خودم پرسيدم كي و كجا مرتكب گناه نابخشودني شدم كه دارم اين طور تا وانش رو پس مي دم. آيا حقي رو نا حق كردم ، به ناموس كسي خيانت كردم؟ مال يتيمي رو بالا كشيدم؟ خوني رو به ناحق ريختم و هزار سوالي كه هر چي فكر مي كنم جوابش رو پيدا نمي كنم. چي شد كه يك مسافرت اين طور زندتگي ام رو بهم ريخت و ما رو از سعادت ساقط كرد."

دانا سري با تاسف تكان داد و گفت :" متاسفانه تمام اين بدبختيها به خاطر مرگ نيما به وجود اومد. هيچ يك از شما نمي خواستيد اين واقعيت رو بپذيريد كه مصلحت پروردگار اين بوده كه امانتي رو بهتون داده و اون موقع پس گرفته. به همين خاطر تارا رو به چشم يك قاتل نگاه كرديد."
بيژن در حالي كه سعي داشت صدايش به گوش مهشيد نرسد با لحن مغمومي گفت :" من هيچ وقت چنين ديدي نسبت به دخترم نداشتم ، اون مادرت بود كه حاضر به پذيرفتن تارا نشد و به مين خاطر چنين چالشي رو هم براي خودش و هم ديگران به وجود آورد. مگه نديديد كه او حتي قيد مادر و برادرش رو هم زد، چرا؟ چون مي گفت اگه بخاطر عروسي مهرداد نبود چنين اتفاقي نمي افتاد. مادر بنده خداش كه از غصه تنها دخترش دق مرگ شده ، ما هم كه يك عمره تو آتيش افكار پوشالي او داريم مي سوزيم. الان شما دو نفر بايد زندگي مستقلي براي خودتون داشته باشيد ، اما اين قدر و من و مادرت دلمون از زندگي سياه شده كه هيچ فكري براي آينده شما دو نفر نكرديم. در اين وسط تنها تارا نبوده كه تلف شده ، شما دو نفر هم به نوعي ضربه غير قابل جبراني خورديد. نمي دونم كي مي خواد اين گره كور از زندگي ما باز بشه و اين طلسم لعنتي بشكنه."
دانا با بي حوصلگي گفت :" شما ديگه چرا اين حرف رو مي زني پدر، طلسم چيه؟ مثل اينكه افكار پوچ مادر رو شما هم تاثير گذاشته. سر نخ تمام اين گره هاي كور دست خود آدمه. اين خود ما هستيم كه بايد گره اي رو كه بسته شده با هوشياري باز كنيم. الان بزرگتريم مشكل ما تاراست. اگه از اين مخمصه به خير و خوشي خلاص بشه ديگه هيچ گره اي تو زندگي ما وجود نداره."
سارا با دلشوره سرش را بين دستانش فشرد و گفت :" چرا شهاب دير كرد؟ يعني چه اتفاقي افتاده؟"
بيژن سيگاري آتش زد و بعد در حالي كه صورتش در هم فرو رفته بود با نا آرامي شروع به قدم زدن در طول اتاق پذيرايي كرد. دانا به سمت تلفن ثابت رفت و شروع به گرفتن شماره شهاب كرد ، اما باز هم در دسترس نبود. چندين مرتبه اين كار را تكرار كرد ، اما هر بار امكان برقراري مكالمه وجود نداشت. گوشي را گذاشت و در حالي كه رنگش پريده به نظر مي رسيد گفت :" لابد تو راهه ، چون هرچي شماره اش رو مي گيرم در دسترس نيست."
سارا بر اثر ضعف روي مبل رها شد. پشت سر هم پكهاي عميقي به سيگار مي زد. دانا كه بيش از آن تحمل جو سنگين آنجا را نداشت تلفن همراهش را برداشت و بي توجه به برودت هواي پاييزي با پيراهن نازكي به حياط رفت. پشت سر هم شماره شهاب را مي گرفت تا نتيجه دادگاه را از او بپرسد ، اما موفق نمي شد. روي صندلي اي نشست كه زير درخت بيد مجنون قرار داشت. با تشويش نگاهي به دور حياط انداخت كه زير سايه پاييز ظاهري افسرده به خود گرفته بود. با حسرت آه جانسوزي كشيد و با خود گفت : خدايا روزي مي رسه كه در اين خونه مه گرفته سرسبزي و نشاط احساس بشه و اين كلاغهاي سياه از لاي شاخ و برگ خشكيده درختان چنار پر بكشند و برند و جاشون رو پرنده هاي عشق پر كنند. يعني مي شه روزي تارا با اون قامت بلندش تو اين حياط جولان بده و همه ما رو غرق لذت كنه. چقدر دوست دارم دست در دست همزادم به كودكي اي برگرديم كه هيچ وقت در كنار هم تجربه نكرديم. هر دو بچه بشيم و به دنيايي سفر كنيم كه مثل آينه پاك و شفافه ، دنيايي كه به جز خوشبختي هيچ رنگ ديگه اي نداشته باشه... اگه جز اين بود قول مي دم اين بار تمام بديهاش رو براي خودم بردارم و خوبي ها رو به او بدم. زمين خوردنهاش از من ، گرسنگيهاش از من ، تو چاه افتادنهاش از من و تمام تلخكاميهاش فقط و فقط از من. خدايا چقدر خوشحالم كه دست كم يك چيز رو به ياد نمي آرم و اون زمانيست كه من و تارا با همديگه در يك رحم رشد و نمو پيدا كرديم. نمي دونم اونجا هم من به حق و حقوق او تعدي مي كردم يا نه؟
صداي كلاغها همچون تام تام طبلي تهي چنان فضا را به لرزه درآورد كه دانا از جا كنده شد. با هراس نگاهي به بلنداي آسمان انداخت كه در استتار سياه بالان قرار گرفته بود. با نفرت از آن جشن زمستاني رو برگرداند و در حالي كه به سمت ساختمان مي رفت زير لب غريد : لعنتيها ، امسال چقدر زود سور و سات زمستان رو برپا كردند.
سارا با ديدن سيماي پريشان دانا با نگراني گفت : " چيه؟ تونستي با شهاب ارتباط برقرار كني؟"
هنوز حرف سارا تمام نشده بود كه صداي آيفون بلند شد. صدايي كه باعث فرو ريختن قلبهاي منتظران شد كه با بي تابي در سينه مي تپيد. هر سه با وهم نگاهي به يكديگر انداختند. هيچ يك جرات گشودن در را نداشتند. در يك لحظه زمان بي حركت ماند و قوه فكرشان مختل شد. صداي آيفون چند بار پي در پي بلند شد تا اينكه دانا زودتر از سارا و پدرش توانست از آن يخزدگي در بيايد. بدون اينكه قادر به تكان دادن لبهايش باشد، در را گشود.
با هر قدم شهاب نفس آنان كندتر مي شد. وقتي قدم به داخل ساختمان گذاشت ، انگار دنيا دوباره گردش خود را از سر گرفت. هر سه نفر با رعب به صورت شهاب خيره شدند. چهره ماتم زده شهاب گواه خبر تلخي بود. در حالي كه عضلات صورتش در اثر بغض مي لرزيد با صدايي كه گويي از قعر عميق ترين چاه به گوش مي رسيد گفت : " همه چيز تموم شد. پرونده اش براي هميشه بسته شد."
دانا مقابل شهاب قرار گرفت و در حالي كه او را به شدت تكان مي داد فرياد زد : " منظورت چيه؟ مي خواي بگي كه او محكوم به كرگ نشده؟ او آزاد مي شه مگه نه؟ "
بغض شهاب شكست و در حالي كه سيل اشك در صورتش طغيان كرده بود گفت : " تارا... تاراي من حكم اعدامش صادر شد. او تا چند روز ديگه براي هميشه از شر زندگي راحت مي شه. بايد براي اين آزادي جشن گرفت."
دانا با شنيدن اين حرف دو دستي بر سرش كوبيد. بيژن همچون درخت خشكيده اي كه از كمر مي شكند بر روي زمين نشست. سارا چنان چنگي به صورتش انداخت كه از آن خون بيرون جهيد. صداي جيغ رعد آساي مهشيد از فراز پله ها به گوش رسيد و تا مدتي هيچ صدايي در آن فضاي به سوگ نشسته به گوش نرسيد.
مهشيد با شنيدن اين خبر دچار جنون آني شد. سرس را محكم به نرده ها مي كوبيد. آن قدر به اين خودزني ادامه داد كه از هوش رفت. در آن لحظه هيچ كس نمي توانست دواي درد ديگري باشد ، گويا زنجير غم دست و پايشان را قفل كرده بود و فقط صداي لابه خود را مي شنيدند.
مهشيد وقتي به هوش آمد ، نگاه داغدارش را به شهاب دوخت و گفت :" پس همه چي تموم شد؟ هيچ كس نتونست كاري براش بكنه؟ پس اون وكيل بي دست و پا چه كاره بود؟ "
شهاب با لحن گرفته اي گفت :" تارا خودش همه اتهامات رو پذيرفت، او قتلهاي صورت گرفته رو به عهده گرفت ، البته نظر پليس هم همين بود. تمام قتلها كه در اثر تيراندازي صورت گرفته همه با تفنگي بوده كه همان شب تارا در دست داشته. او متهم به قتل چهار نفر شده و تمام آثار و شواهد اين اتهامات رو ثابت مي كنه. حتي شهادت منيره خانم وپسرش مبني بر اينكه زمان به قتل رسيدن اون دو دختر فراري ، تارا با من در شمال بوده ، بي فايده بود. هر چند كه اگه اين اتهام رد مي شد باز هم به خاطر قتل غلامرضا و رئيس بانك محكوم به قصاص بود."
بيژن با لحني عصبي چنگي به موهاي جوگندمي اش انداخت و گفت :" آخه موضوع اينه كه به جز قتل ، متهم به سرقت مسلحانه ، قاچاق و تشكيل باند دختران فراري هم بوده. متاسفانه پرونده اش خيلي سياه است. وكيلش خيلي تلاش كرد كه او قصاص نشه ، اما بي فايده بود. جرم او خيلي سنگين تر از اين حرفهاست كه بشه براش كاري كرد. اين سومين دادگاه تاراست. در دادگاه قبلي شكايت نامه اي به ديوان عالي ارجاع داديم كه رد شد. ديگه جاي هيچ عفو و تجديد نظر مجددي وجود نداره. حكم اعدام به زودي اجرا ميشه. من با تارا صحبت كردم. او قبول كرد به جز مادرش ملاقات كوتاهي با بقيه شما داشته باشه."
مهشيد در حالي كه روي تختش دراز كشيده بود ، نگاه ماتش را به سقف دوخت و با لكنت گفت :" من قاتل دخترم هستم... من به جاي فرستادن او به خونه بخت ، چوبه دار رو بهش هديه دادم... من با همين دستهام آتيش به خرمن زندگي اش انداختم. او حق داره از ديدن من بيزار باشه، حق داره منو نبخشه ، اما من بايد او رو ببينم ، بايد به پاش بيفتم و التماسش كنم منو ببخشه." و همان موقع به طرز وحشيانه اي به سمت شهاب حمله كرد كه كنار تختش ايستاده بود. با لحن ناخوشايندي گفت :" چرا؟ چرا نذاشتي اون شب از من انتقام بگيره، چرا از كشتن من ممانعت كردي؟ من كه مي دونستم او هيج وقت منو نمي بخشه ، پس كاش مي ذاشتي با كشتن من عقده هاش رو خالي كنه... حالا ديگه چطوري به او دسترسي پيدا كنم؟ چطوري ازش بخوام اون طناب داري كه قراره دور گردن او حقه بشه ، بندازه دور گردن من... چوبه دار حق منه، نه او. اين من بودم كه تمام اين گناهها رو براي او خريدم. او داره بي گناه قصاص مي شه. دختر من فقط يك بازيگر بوده ، عامل اين تبهكاريها من هستم ، نه اين طفل بينوا. من چطوري بايد برم و خودم رو به دادگاه معرفي كنم ، يكي نيست به من كمك كنه تا حرف دلم رو به گوش مردم برسونم. بايد همه بدونند قاتل منم ، مفسد في الارض منم... همه بايد آگاه شن كه چطور من نام مادر ور به رسوايي كشيدم." بعد پيراهن شهاب را رها كرد و شروع به مشت زدن به سينه اش كرد و با جوش و خروش گفت :" آره ، آره يادمه! اين سينه هام پر شير بود ، اما حاضر نبودم يك جرعه اون رو به طفلم كه از شدت گرسنگي فرياد ميزد بدم. اين ظالمانه ترين كاريست كه يك مادر مي تونه نسبت به كودك تازه متولد شده اش بكنه. واي دارم مي سوزم خدا... جگرم نقره داغ شده. اين چه برزخي بود براي خودم درست كردم... خدايا سالهاست در مقابل درگاهت به خاك افتادم و ازت طلب بخشايش كردم ، اما تو هيچ وقت صدام رو نشنيدي. حالا مي خوام يا منو بكشي يا معجزه اي كني كه تارا از مرگ ناعادلانه خلاصي پيدا كنه. حالا وقتشه بعد از بيست و پنج سال تضرع كردن به دعام پاسخ بدي... "
رعشه وجود مهشيد را دربرگرفت. بيژن در حالي كه سعي داشت او را به حالت عادي بازگرداند با عجله رو به سارا برگشت كه با چشماني گريان در گوشه اي ايستاده بود گفت :" زود باش آمپولش رو بيار... داره از دست مي ره."
سارا فورا به سمت ميزي رفت كه مملو از داروهاي قلب و اعصاب بود. آمپول آرامبخشي از داخل كشو درآورد. دانا و شهاب با كمري تا شده از اتاق خارج شدند و به طبقه پايين رفتند.
دانا در حالي كه به سمت مبل مي رفت گفت :" بنده خدا مادر ، او از همه ما بيشتر دچار عذاب وجدانه. با اين اوضاع پيش اومده ، فكر نمي كنم او چند وقت ديگه دوام بياره. الان شش ماهه كه پاهاش قدرت راه رفتن نداره، دوباره هم سكته قلبي كرده و دكترها هشدار دادند كه اگه يك بار ديگه سكته كنه ديگه امكان زنده موندنش وجود نداره. نمي دونم آخر و عاقبت اين تراژدي به كجا ختم خواهد شد."
شهاب به سمت پنجره رفت و در حالي كه به ظلمات بيرون چشم خيره شده بود گفت :" دانا آيا تا به حال عاشق شدي؟"
دانا لبخند تلخي بر لب آورد و گفت :" نه ، هيچ وقت فصت فكر كردن به خودم رو پيدا نكردم. همين اندازه كه موفق شدم در اين جو آشفته ليسانس معماري ام رو بگيرم بايد كلاهم رو بندازم هوا. طفلي سارا ، او هم مثل من به زحمت تونست ليسانس شيمي بگيره... هرچند كه هيچ بهره اي از مدركش نبرد و همه چيزش رو به پاي مادر گذاشت. اگه وجود دلگرم كننده سارا نبود ، همان سالهاي اول مادر از فرط تنهايي و غصه از بين رفته بود." مكثي كرد و بعد با سردرگمي پرسيد :" راستي حواسم پرت شد، چي پرسيدي؟"
شهاي آهي كشيد و گفت :" چه دنياي پوچي شده. هيچ كس درد كس ديگه رو درك نمي كنه. همه گرفتار مشكلات خودشون هستند. البته هيچ توقعي هم نمي شه از كسي داشت."
با آمدن بيژن و سارا شهاب نگاهش را به چهره هاي خسته آن دو انداخت و گفت :" فردا اخبار مربوط به دادگاه امروز در جرايد چاپ مي شه. نمي دونيد اين خبرنگارها چه جنجالي به وجود آورده بودند. همگي از يك فاجعه انساني صحبت مي كردند. اونها بي توجه به اوضاع روحي تارا چنان توهين آميز او رو مورد سرزنش و تحقير قرار