414 – 417
رو که چندان دخالتی در این اوضاع نداشتند رو محکوم به مرگ می کنی...یک خورده واقع بین باش.تو با این کشتار جمعی جز اینکه گناهان خودت رو سنیگن تر بکنی و آتش دوزخ رو برای خودت بخری به هیچ نتیجه دیگه ای نخواهی رسید.گذشت تنها راه حل مشکلات توست.اگه غبار انتقام رو از مقابل چشمانت کناری بزنی،می بینی که پس از سالها مکافات به چه آرامشی دست پیدا کردی.تو الان صاحب یک خونواده هستی که می تونی تا پایان عمر روشون حساب کنی.اینها تو رو دوست دارند،اون قدر که حاضرند بمیرند تا تو به آرامش برسی.راستی که منصفانه نیست تو این اندازه کینه جویانه به این مسئله نگاه کنی.انتقام اول خود آدم رو نابود می کنه.از تو می خوام فقط به خاطر قداست عشقمون دست از این بازی بدفرجام برداری.همه ما به تو کمک می کنیم که زندگی جدیدی درست کنی.یک تولد تازه در دامن خانواده ای که یک عمر در حسرت دیدارت سوختند هم یم تونه پایان خوش یک سرنوشت تکان دهنده باشه و هم آغاز یک سرنوشت شیرین.تارا این توده سیاهی که این طور قلب و روحت رو استتار کرده رو ه دست باد بسپر تا اون رو با خودش به جایی ببره که دیگه هیچ آثاری از اون باقی نمونه.فقط لازمه اش یک انقلاب فکریه.تارا یادته اون روزی که بهت شکلات تعارف کردم و تو اونو مزه اش کردی... به من گفتی این تلخ ترین شکلاتی بود که خوردی.اون زمان پی به منظور واقعی تو نبردم اما امشب با شنیدن این حرف ها فهمیدم منظور تو از شکلات تلخ چیه.شاید الان وقت این حرف ها نباشه، اما باید بگم انسان زمانی که با درگیری های گوناگون دست و پنجه نرم می کنه،شیرین ترین ها، زیباترین ها و بهترین ها براش بی مفهومه.پس همون طور که می شه خوبیها رو با بدی معاوضه کرد چرا بدی ها رو به خوبی تبدیل نکرد.این طوری هم راحت تره و هم تاثیرگذاری اش بیشتره.ببین دختر، تو تا اینجا تمام پل ها رو پشت سرت خراب کردی.فقط یک پل برات باقی مونده که اگه درست از روش رد بشی هم به مقصد می رسی هم اینکه به عنوان شاهراه همیشه برات باقی می مونه.گذشت... معناش هم معرفته،انسانیته و هم بزرگواری.پس بیا برای یک بار هم که شده گذر از این پل رو تجربه کن.تارا بگو باشه... اگه بگی نه برای همیشه بهت پشت می کنم.اعتراف می کنم در تجارت عشق هیچ توافق نامه ای برای امضا کردن وجود نداره پس همه چیز نابود خواهد شد... فهمیدی یا می خوای هم چنان به محاسبات مسخره ات ادامه بدی؟ تارا... تارا با تو هستم.چرا سکوت کردی؟ چرا جواب منو نمی دی؟ تا سپیده دم چیزی نمونده.لابد می خوای با طلوع خورشید به زندگی سلام دوباره بدی.مگه نه؟»
با بلند شدن صدای آژیر هشدار دهنده پلیس تارا بدون اینکه فرصت کند به تاجر عشقش پاسخ دهد تسلیم قانون شد.
فصل 20
بیژن در حالی که برای چندمین بار به ساعت دیواری نگاه می کرد با دلشوره گفت:« پس چرا شهاب نیومد، ساعت شش بعد از ظهر شد.یعنی ممکنه دادگاهش طول کشیده باشه.»
دانا تلفن همراهش را روی کاناپه پرت کرد و با سردرگمی گفت:« چرا موبایلش رو خاموش کرده.نمی دونه ما نگران میشیم.»
سارا در حالی که از پشت پنجره به بیرون چشم دوخته بود با نگرانی گفت:« اگه نتیجه دادگاه خوب بود لابد شهاب به ما اطلاع می داد.ای کاش تارا به ما اجازه می داد تو دادگاهش حضور پیدا کنیم. این دختر چنان از ما متنفره که حاضر نیست یک بار دیگه ما رو ببینه.»
دانما با لحن گرفته ای گفت:«حق داره.تمام مکافات هایی که تحمل کرده همه اش به خاطر ماست.آخه بداقبالی چقدر.هرکی دیگه جای این دختر بود تا الان زیر بار این همه بدبختی دوام نیاورده بود.مگه یه آدم تا چه اندازه توان مصیبت داره.ما باید دعا کنیم رای نهایی امروز مثبت باشه.در این صورت مهم نیست تارا ما رو ببخشه یا نه.همین اندازه که از شر این گرفتاری ها خلاصی پیدا کنه باید شکرگذار باشیم.»
بیژن رو به سارا کرد و گفت:« دخترم برو ببین مادرت در چه وضعی است.»
سارا از پشت پنجره کنار رفت و گفت:« از دیروز که فهمیده امروز دادگاه نهایی تاراست یک لحظه آرام و قرار نداشته.بهش یک مسکن قوی دادم.هنوز خوابه.فکرش رو بکیند اگه دادگاه حکم برائت صادر کنه چه معجزه ای تو زندگیمون می شه.اول از همه حال مامان خوب میشه.بنده خدا از شبی که تارا رو دیده از فرط غم و اندوه فلج شده.او دیگه بیشتر از این نی تونه تاوان گناهش رو پس بده.نه روحیه اش رو داره نه توان جسمی.او به یک موجود مسخ شده تبدیل شده که با کوچک ترین خبر خوش می شه دوباره زنده اش کرد.ای خدا رحمی بکن ما دیگه ظرفیت شنیدن خبر ناخوشایند رو نداریم.خدا تارا روبه ما برگردون.نذار خواهر کوچولوم در عنفوان جوانی این طور ناکام از دنیا بره.» و در حالی که اشک پهنای صورتش را گرفته بود رو به انا کرد و با بغض گفت:« هیچ فکرش رو می کردی تارا اینقدر زیبا باشه.تو عمق چشم های قشنگش معصومیت نهفته بود.اون شب وقتی داشت قصه غصه هاش رو تعریف می کرد، یک لحظه فکر کردم با یک موجود آسمانی طرف هستم.مسی که تا این اندازه جور و جفا دیده به طور حتم از گناه مبری شده.متاسفانه هیچ یک از ما لیاقت زندگی با او رو نداشتیم.اگه از بدو تولدش همه چیز خوب پیش می رفت به طور حتم با برازندگی هایی که او داشت الان می بایست در بالاترین جایگاه اجتماعی قرار می گرفت.چقدر از خودم متنفرم وقتی می بینم روزهایی که من در رفاه و آسایش یه سر می بردم، تنها خواهرم با فقر و بدبختی دست و پنجه نرم می کرد.باورم نمی شه هم خون من چنین زندگی خفت باری داشته.»
بیژن آه سنگینی کشید و گفت:« نمی دونم چه حکمتی دراین کار بود که می بایست تا این اندازه زندگی ما رو تحت تاثیر قرار می داد.بیست و پنچ ساله
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)