از صفحه 408 تا آخر صفحه 411
از زندون بیرون گذاشتم یک شکار جانانه زدم و بعد تونستم با آن پول خونه ای محقر اجاره کنم و کارم را با سرقتهای کوچیک شروع کردم.اوایل چندان طمعی نداشتم،همین اندازه که خرج خورد و خوراک و اجاره خونه ام رو در می آوردم راضی بودم. با وجود اینکه به طور حرفه ای در زمینه سرقت و قاچاق دوره دیده بودم ، اما هیچ وقت جرأت نمی کردم اون شگردها رو به کار بگیرم، چون اون اصول رو فقط کسانی بلد بودند که در شبکه عطاخان فعالیت داشتند،به همین خاطر از ترس اینکه مبادا هنوز خودش در ایران باشه و من رو پیدا کنه به دله دزدی که خطر کمتری داشت تن دادم.یک سالی رو به این طریق طی کردم. در طول این مدت با وجود تمام نفرتی که از غلامرضا داشتم هرازگاهی به دیدن کوکب می رفتم، چون او تنها کسی بود که تو دنیا داشتم و از دوریش دلتنگ می شدم. هر چند که او به عنوان یک مادر هیچ وقت نتونست منو زیر پر و بالش بگیره تا از این همه شرارت در امان باشم، اما با همین پر و بال شکسته تنها نقطه امید من بود. یک مرهم آرام بخش که همیشه سعی داشت به روی زخمهایی بنشینه که شوهرش به روح و قلب من وارد کرد. از او که خودش در استثمار مردی دون صفت بود، توقعی نداشتم. به واقع هیچ کاری از دست او ساخته نبود. یکی دو بار در اثر بداقبالی پلیس منو هنگام سرقت گرفت و هر بار شش ماه زندان برام بریدند. خلاصه اینکه دو سال به این شکل طی شد تا اینکه با مردی به نام ناصر آشنا شدم که از من دعوت به همکاری کرد. اوایل جرأت نمی کردم وارد گروهش بشم. از هرچی باند بازی و شبکه نفرت اشتم، اما خوب از آنجایی که می دیدم به تنهایی نمی تونم لقمه های چرب و نرم گیر بیارم و زندگیم رو تکانی بدم،قبول کردم با او همکاری کنم.به یک سال نکشید که کرم حسابی بالا گرفت. در آن مدت ترجیح می دادم درجایی زندگی کنم که مردمش هم قماش خودم بودند. این طور احساس امنیت بیشتری می کردم در طول مدتی که با ناصر همکاری می کردم او که متوجه شده بود از نظر اخلاق و مرام خیلی خشن و سرد هستم و بیشتر رفتارم مردانه است تا زنانه، منو تشویق به کارهایی می کرد که بیشتر منو از جنسیت واقعی ام دور سازد. برام یک موتور خریده بود و از من می خواست موتور سواری یاد بگیرم. منم تحت تأثیر تشویقهای او سعی کردم با کمک فیزیک بدنی ام از خودم یک مرد شجاع و جسور بسازم.اوایل ناصر در نظرم مرد قابل اعتمادی می اومد،هیچ وقت فکر نمی کردم او هم مثل بقیه مردهایی که وارد زندگی ام شدند، صورتک انسانیت به چهره زده و در باطن گندابی بیشتر نیست. او یک مرد هرزه بود که دخترهای زیادی رو اغفال کرده بود تا از اونها سوءاستفاده جنسی کنه.اگه تا اون زمان به حریم شخصی من تجاوز نکرده بود ، تنها به این دلیل بود که می دونست با کوچک ترین اشاره ای منو برای همیشه از دست می ده،به همین خاطر از من فقط در جهت منافع ما لی اش استفاده می کرد تا اینکه نتونست طاقت بیاره و به من پیشنهاد ازدواج داد و با جواب منفی من روبه رو شد. خیلی سماجت کرد که این کار صورت بگیره ،ولی من که هیچ اعتباری برای مردها قائل نبودم به این فکر افتادم که نخم رو از این مرد بکنم. درست زمانی که قصد عملی کردن این کار رو داشتم در جریان سرقت از یک جوتهر فروشی گیر افتادم.
این بار یک سال حبس برام بریدند .دیگه زندان رفتن برام عادت شده بود، برای من که یک عمر مثل سگ زندگی کرده بودم چه فرقی داشت بیرون یا زندان. هر دوش یک معنا رو می داد.به همین خاطر از چیزی ترس نداشتم که بخاطرش رویه زندگیم رو عوض کنم. تنها از دو چیز بود که در زندگی زجر می کشیدم و سایه شومشون رو همیشه در زندگی ام حس می کردم. اول وجود غلام رضا با اون کار کثیفی که به سرم آورده بود، هیچ وقت از ذهنم شسته نشد، مگر اینکه امشب انتقامم رو از او بگیرم و دوم ترس از عطاخان که احساس می کردم هر لحظه ممکنه منو پیدا کنه و به شکل فجیعی به قتل برسونم.به همین خاطر زیاد جرأت نمی کردم طرف خونه غلامرضا آفتابی بششم چون می دونستم اگه راه به او داشته باشه منو دو دستی تحویلش خواهد داد....یک عمره هر چی می کشم از دست این مرد خبیثه می کشم که همه اش قصد سوءاستفاده از منو داشت. در این یک سال آخری که زندان بودم با زنی به نام هلن آشنا شدم که خیلی ادعاش می شد. نمی دونم جطور بود بین اون همه زنی که خیلی خوش اخلاق تر و بامرام تر بودند به من کنه شده بود و دست از سرم برنمی داشت.یکسره تو گوشم می خوند بعد از آزادیش با همدیگه یک گروه تشکیل بدیم.اون قدر گفت و گفت تا آخرش تحت تأثیر حرفاش قرار گرفتم و قرار شد در مدت دو سه ماهی که او دیر تر از من آزاد می شه من یک گروه آماده رو تحویلش بدم.پایان زندان شروع بیست و پنج سالگی ام بود. دختری با کلی تجربیات منفی ، از گدایی گرفته تاقاچاق و سرقت، خودش شده بود رئیس یه باند که همگی دختر های فراری بودند،ولی هیچ تجربه ای در زمینه خلاف نداشتند.من دیگه با خودم عهد بسته بودم با هیچ مردی همکاری نکنم،به همین خاطر با جمع کردن آن دختر های و آمدن هلن به عنوان معاون، کار خودمون رو با سرقت شروع کردیم.اداره این گروه که هر کسی برای خودش سازی می زد اون طور ها که فکر می کردم کار آسونی نبود، با این حال با کمک هلن تونستم گروه رو رهبری کنم و امیدوار بودم روزی بتونم برای خودم در این زمینه صاحب مقام بشم و چه افتخاری برای من از این بالاتر می تونست باشه که دخترک اجاره ای صاحب یک تیم بشه.تیمی که هیچ کس حق نداشت به جز سرقت دست به کار خلاف دیگه ای بزنه.... البته هلن خیلی خرش می رفت. خارج از باند ، تو کار جعل اسناد و پلاک و این طور چیز ها بود. بعد از مدتی پیشنهاد خرید چند قبضه اسلحه رو داد و معتقد بود که در دنیای امروز دیگه کسی با دست خالی دزدی نمی کنه. اون موفقیت مان رو در سرقتهای مسلحانه می دید، به همین خاطر بعد از یک بحث کلی و بر خلاف نظر من چند قبضه اسلحه خریداری کرد و همین هم باعث فرو پاشی باند شد. سرقت از بانک و به قتل رسیدن رییس بانک توسط هلن و بعد متواری شدن او با سه نفر از دخترانی که طرفدارش بودند و آخر هم قاتل شناخته شدن من توسط پلیس، ماحصل یک سال تلاش من با این گروه بود . با رفتن هلن و سه نفر از بچه ها من موندم با دو تا دختر دیگه که با اوضاع پیش اومده هیچ کاری از دستمان ساخته نبود چهره ام توسط پلیس شناسایی شده بود و عکسم رو تو روزنامه ها به عنوان قاتل چاپ کرده بودند.به همین خاطر جرأت نمی کردم پام رو از خونه بیرون بذارم. تا اینکه یکی از دختر ها به اسم لیلا که تو کار گریم وارد بود رو صورتم کار کرد و تونست یک چهره متفاوت برام بسازه.با این ترفند از لونه ای که خودم رو در اون مخفی کرده بودم خارج شدم تا موقعیتم رو ارزیابی کنم،اما با یک تصادف کوچیک فصل تازه ای در زندگی ام رقم خورد . فصلی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم، تارا با نگاهی مملو از غم و عشق به چشمان ملتهب شهاب خیره شد بعد همچون مسافری خسته از راه با بی رقمی مقابل او روی زمین خیس و گل آلود نشست تا هنگام اعتراف به عشقی که سر فصل آن با دروغ تجلی یافته بود از تیررس نگاههای زهرآلود شهاب در امان باشد.در حالی که در خود فرو رفته بود با لحنی متفاوت با چند لحظه قبل با سوز گدازی که در آن شوریدگی به چشم می خورد گفت:«وقتی در عشق به روم باز شد که من در اعماق چاهی عمیق گیر افتاده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم. در حقیقت مرگ من از زمان سرقت مسلحانه رقم خورد....
هر لحظه امکان فرو ریختن دیواره های این چاه می رفت،اما انگار هنوز کوک سرنوشت تموم نشده بود و می خواست آخر عاقبت این شاهنامه رو با خوشی به پایان برسونه.چه چیزی می تونه برای آدمی که در ته یک چاه عمیق گرفتار شده به اندازه سر رسیدن یا ناجی شیرین باشه.آشنایی من با شهاب یک فرصت طلایی بود و یک باخت مسلم برای او. وقتی شهاب برای بیرون کشیدن من از ظلمات مستحکم ترین طناب رو به ته چاه فرستاد، متوجه نبود چنگ زدن من به این ناب فقط برای رهایی از تمامی ممانعتهای زندگیست.من از اعماق تاریکیها برخاسته بودم، از میان مردمانی که به من یاد داده بودند برای بقا می بایست روباه صفت باشی. به هین خاطر من مثل یک مار خوش خط و خال خودم رو به طناب عشق شهاب پیچوندم و با پوشیدن ردای دلدادگی قدم به سرزمین بکری گذاشتم که تنها مالکش شهاب بود. قلب پاک و بی آلایش شهاب چنان می تپید که منو حیرت زده می کرد. من که به قصد سوءاستفاده مالی به صدای قلب او پاسخ داده بودم و هدفی جز کلاهبرداری نداشتم، وقتی به خودم اومدم که دیدم با وجود اینکه منع عشق هستم به اسارتش در اومدم و هیچ راه فراری برام باقی نمونده. باید باور می کرد که در تجارت عشق نمی شه چرتکه انداخت باور کردنی نبود...
متحول شده بودم. می تونستم پس از یک عمر تاریک اندیشی به روشنایی سلام بدم و به فکر ساخت آینده ای جدید باشم ومن در میان بازتاب عشق به دنبال فرصتی بودم تا خرابه های زندگی ام رو به کمک شهاب با سبک و سیاقی نو بر پا کنم. حالت کودک تازه متولد شده ای رو داشتم که حریص رشد کردن بود....
اما متأسفانه درست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)