صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 109 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 408 تا آخر صفحه 411

    از زندون بیرون گذاشتم یک شکار جانانه زدم و بعد تونستم با آن پول خونه ای محقر اجاره کنم و کارم را با سرقتهای کوچیک شروع کردم.اوایل چندان طمعی نداشتم،همین اندازه که خرج خورد و خوراک و اجاره خونه ام رو در می آوردم راضی بودم. با وجود اینکه به طور حرفه ای در زمینه سرقت و قاچاق دوره دیده بودم ، اما هیچ وقت جرأت نمی کردم اون شگردها رو به کار بگیرم، چون اون اصول رو فقط کسانی بلد بودند که در شبکه عطاخان فعالیت داشتند،به همین خاطر از ترس اینکه مبادا هنوز خودش در ایران باشه و من رو پیدا کنه به دله دزدی که خطر کمتری داشت تن دادم.یک سالی رو به این طریق طی کردم. در طول این مدت با وجود تمام نفرتی که از غلامرضا داشتم هرازگاهی به دیدن کوکب می رفتم، چون او تنها کسی بود که تو دنیا داشتم و از دوریش دلتنگ می شدم. هر چند که او به عنوان یک مادر هیچ وقت نتونست منو زیر پر و بالش بگیره تا از این همه شرارت در امان باشم، اما با همین پر و بال شکسته تنها نقطه امید من بود. یک مرهم آرام بخش که همیشه سعی داشت به روی زخمهایی بنشینه که شوهرش به روح و قلب من وارد کرد. از او که خودش در استثمار مردی دون صفت بود، توقعی نداشتم. به واقع هیچ کاری از دست او ساخته نبود. یکی دو بار در اثر بداقبالی پلیس منو هنگام سرقت گرفت و هر بار شش ماه زندان برام بریدند. خلاصه اینکه دو سال به این شکل طی شد تا اینکه با مردی به نام ناصر آشنا شدم که از من دعوت به همکاری کرد. اوایل جرأت نمی کردم وارد گروهش بشم. از هرچی باند بازی و شبکه نفرت اشتم، اما خوب از آنجایی که می دیدم به تنهایی نمی تونم لقمه های چرب و نرم گیر بیارم و زندگیم رو تکانی بدم،قبول کردم با او همکاری کنم.به یک سال نکشید که کرم حسابی بالا گرفت. در آن مدت ترجیح می دادم درجایی زندگی کنم که مردمش هم قماش خودم بودند. این طور احساس امنیت بیشتری می کردم در طول مدتی که با ناصر همکاری می کردم او که متوجه شده بود از نظر اخلاق و مرام خیلی خشن و سرد هستم و بیشتر رفتارم مردانه است تا زنانه، منو تشویق به کارهایی می کرد که بیشتر منو از جنسیت واقعی ام دور سازد. برام یک موتور خریده بود و از من می خواست موتور سواری یاد بگیرم. منم تحت تأثیر تشویقهای او سعی کردم با کمک فیزیک بدنی ام از خودم یک مرد شجاع و جسور بسازم.اوایل ناصر در نظرم مرد قابل اعتمادی می اومد،هیچ وقت فکر نمی کردم او هم مثل بقیه مردهایی که وارد زندگی ام شدند، صورتک انسانیت به چهره زده و در باطن گندابی بیشتر نیست. او یک مرد هرزه بود که دخترهای زیادی رو اغفال کرده بود تا از اونها سوءاستفاده جنسی کنه.اگه تا اون زمان به حریم شخصی من تجاوز نکرده بود ، تنها به این دلیل بود که می دونست با کوچک ترین اشاره ای منو برای همیشه از دست می ده،به همین خاطر از من فقط در جهت منافع ما لی اش استفاده می کرد تا اینکه نتونست طاقت بیاره و به من پیشنهاد ازدواج داد و با جواب منفی من روبه رو شد. خیلی سماجت کرد که این کار صورت بگیره ،ولی من که هیچ اعتباری برای مردها قائل نبودم به این فکر افتادم که نخم رو از این مرد بکنم. درست زمانی که قصد عملی کردن این کار رو داشتم در جریان سرقت از یک جوتهر فروشی گیر افتادم.

    این بار یک سال حبس برام بریدند .دیگه زندان رفتن برام عادت شده بود، برای من که یک عمر مثل سگ زندگی کرده بودم چه فرقی داشت بیرون یا زندان. هر دوش یک معنا رو می داد.به همین خاطر از چیزی ترس نداشتم که بخاطرش رویه زندگیم رو عوض کنم. تنها از دو چیز بود که در زندگی زجر می کشیدم و سایه شومشون رو همیشه در زندگی ام حس می کردم. اول وجود غلام رضا با اون کار کثیفی که به سرم آورده بود، هیچ وقت از ذهنم شسته نشد، مگر اینکه امشب انتقامم رو از او بگیرم و دوم ترس از عطاخان که احساس می کردم هر لحظه ممکنه منو پیدا کنه و به شکل فجیعی به قتل برسونم.به همین خاطر زیاد جرأت نمی کردم طرف خونه غلامرضا آفتابی بششم چون می دونستم اگه راه به او داشته باشه منو دو دستی تحویلش خواهد داد....یک عمره هر چی می کشم از دست این مرد خبیثه می کشم که همه اش قصد سوءاستفاده از منو داشت. در این یک سال آخری که زندان بودم با زنی به نام هلن آشنا شدم که خیلی ادعاش می شد. نمی دونم جطور بود بین اون همه زنی که خیلی خوش اخلاق تر و بامرام تر بودند به من کنه شده بود و دست از سرم برنمی داشت.یکسره تو گوشم می خوند بعد از آزادیش با همدیگه یک گروه تشکیل بدیم.اون قدر گفت و گفت تا آخرش تحت تأثیر حرفاش قرار گرفتم و قرار شد در مدت دو سه ماهی که او دیر تر از من آزاد می شه من یک گروه آماده رو تحویلش بدم.پایان زندان شروع بیست و پنج سالگی ام بود. دختری با کلی تجربیات منفی ، از گدایی گرفته تاقاچاق و سرقت، خودش شده بود رئیس یه باند که همگی دختر های فراری بودند،ولی هیچ تجربه ای در زمینه خلاف نداشتند.من دیگه با خودم عهد بسته بودم با هیچ مردی همکاری نکنم،به همین خاطر با جمع کردن آن دختر های و آمدن هلن به عنوان معاون، کار خودمون رو با سرقت شروع کردیم.اداره این گروه که هر کسی برای خودش سازی می زد اون طور ها که فکر می کردم کار آسونی نبود، با این حال با کمک هلن تونستم گروه رو رهبری کنم و امیدوار بودم روزی بتونم برای خودم در این زمینه صاحب مقام بشم و چه افتخاری برای من از این بالاتر می تونست باشه که دخترک اجاره ای صاحب یک تیم بشه.تیمی که هیچ کس حق نداشت به جز سرقت دست به کار خلاف دیگه ای بزنه.... البته هلن خیلی خرش می رفت. خارج از باند ، تو کار جعل اسناد و پلاک و این طور چیز ها بود. بعد از مدتی پیشنهاد خرید چند قبضه اسلحه رو داد و معتقد بود که در دنیای امروز دیگه کسی با دست خالی دزدی نمی کنه. اون موفقیت مان رو در سرقتهای مسلحانه می دید، به همین خاطر بعد از یک بحث کلی و بر خلاف نظر من چند قبضه اسلحه خریداری کرد و همین هم باعث فرو پاشی باند شد. سرقت از بانک و به قتل رسیدن رییس بانک توسط هلن و بعد متواری شدن او با سه نفر از دخترانی که طرفدارش بودند و آخر هم قاتل شناخته شدن من توسط پلیس، ماحصل یک سال تلاش من با این گروه بود . با رفتن هلن و سه نفر از بچه ها من موندم با دو تا دختر دیگه که با اوضاع پیش اومده هیچ کاری از دستمان ساخته نبود چهره ام توسط پلیس شناسایی شده بود و عکسم رو تو روزنامه ها به عنوان قاتل چاپ کرده بودند.به همین خاطر جرأت نمی کردم پام رو از خونه بیرون بذارم. تا اینکه یکی از دختر ها به اسم لیلا که تو کار گریم وارد بود رو صورتم کار کرد و تونست یک چهره متفاوت برام بسازه.با این ترفند از لونه ای که خودم رو در اون مخفی کرده بودم خارج شدم تا موقعیتم رو ارزیابی کنم،اما با یک تصادف کوچیک فصل تازه ای در زندگی ام رقم خورد . فصلی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم، تارا با نگاهی مملو از غم و عشق به چشمان ملتهب شهاب خیره شد بعد همچون مسافری خسته از راه با بی رقمی مقابل او روی زمین خیس و گل آلود نشست تا هنگام اعتراف به عشقی که سر فصل آن با دروغ تجلی یافته بود از تیررس نگاههای زهرآلود شهاب در امان باشد.در حالی که در خود فرو رفته بود با لحنی متفاوت با چند لحظه قبل با سوز گدازی که در آن شوریدگی به چشم می خورد گفت:«وقتی در عشق به روم باز شد که من در اعماق چاهی عمیق گیر افتاده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم. در حقیقت مرگ من از زمان سرقت مسلحانه رقم خورد....
    هر لحظه امکان فرو ریختن دیواره های این چاه می رفت،اما انگار هنوز کوک سرنوشت تموم نشده بود و می خواست آخر عاقبت این شاهنامه رو با خوشی به پایان برسونه.چه چیزی می تونه برای آدمی که در ته یک چاه عمیق گرفتار شده به اندازه سر رسیدن یا ناجی شیرین باشه.آشنایی من با شهاب یک فرصت طلایی بود و یک باخت مسلم برای او. وقتی شهاب برای بیرون کشیدن من از ظلمات مستحکم ترین طناب رو به ته چاه فرستاد، متوجه نبود چنگ زدن من به این ناب فقط برای رهایی از تمامی ممانعتهای زندگیست.من از اعماق تاریکیها برخاسته بودم، از میان مردمانی که به من یاد داده بودند برای بقا می بایست روباه صفت باشی. به هین خاطر من مثل یک مار خوش خط و خال خودم رو به طناب عشق شهاب پیچوندم و با پوشیدن ردای دلدادگی قدم به سرزمین بکری گذاشتم که تنها مالکش شهاب بود. قلب پاک و بی آلایش شهاب چنان می تپید که منو حیرت زده می کرد. من که به قصد سوءاستفاده مالی به صدای قلب او پاسخ داده بودم و هدفی جز کلاهبرداری نداشتم، وقتی به خودم اومدم که دیدم با وجود اینکه منع عشق هستم به اسارتش در اومدم و هیچ راه فراری برام باقی نمونده. باید باور می کرد که در تجارت عشق نمی شه چرتکه انداخت باور کردنی نبود...
    متحول شده بودم. می تونستم پس از یک عمر تاریک اندیشی به روشنایی سلام بدم و به فکر ساخت آینده ای جدید باشم ومن در میان بازتاب عشق به دنبال فرصتی بودم تا خرابه های زندگی ام رو به کمک شهاب با سبک و سیاقی نو بر پا کنم. حالت کودک تازه متولد شده ای رو داشتم که حریص رشد کردن بود....
    اما متأسفانه درست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 412 تا 413

    زمانی که داشتم به ترکیب رنگ ها فکر میکردم و اینکه میشه بالاتر از سیاهی سفیدی رو جایگزین کرد،دوباره چرخ اقبالم در رفت.مواجه شدن من با اجساس گندیده ی دو نفر از دخترهای باند در زیرزمین خونه و بعد هم کشیده شدن من به اینجا و فاش شدن هویت واقعی ام بعد از بیست و پنج سال...متاسفم،برای من دیگه نقطه ی شروعی وجود نداره.
    امشب قطار زهوار در رفته ی زندگیام که یک عمر روی ریل بدبختی در حرکت بود به ایستگاه آخر رسید....باید بگم به نقطه ی پایان...
    تارا که در اثر هجوم خطرات تلخش عصیان کرده بود،با حالت خشنی از جا برخاست.نگاه دژخیمانه اش را به صورت یک یک آنان انداخت که در اثر شنیدن آن مصیبت نامه زبانشان بند آمده بود.
    در آن لحظه هیچ کس قادر نبود آن نگاههای کینه توزانه را حریف باشد.تارا جای هیچ دفاعی برای آنان باقی نگذشته بود.تفنگش را به سمت قلب کثیف غلام رضا نشانه رفت و بعد رو به شهاب کرد که همچنان در حیرت غوطه میخورد.
    گفت:-تو به عنوان تنها شاهد تا چند لحظه ی دیگه نظاره گار یک قتل عام خانوادگی خواهی بود.فردا این جنایت به سراسر دنیا مخابره میشه و تو باید پیش از اینکه تارای دیگه ای بخاطر تولد شومش قبانی بشه ماوقع را مو به مو برای مردم تعریف کنی...
    این اسلحه هفت تا تیر داره،درست به تعداد این آدمهای خیانتکار که وجودشون در این کره ی خاکی مسموم کننده است،اولین نفر غلام رضاست که باید کشته بشه،کسی که به هر راهی از من بهره برد.دومین نفر این زن شیطان صفت است که بانی تمام ظلم هایی است که من در این سالها کشیدم.کسی که حتی حاضر نشد یک جرعه از شیرش رو به بچه ی تازه متولد شده ش بده...و حالا اومده بعد بیست و پنج سال ادعای مادری میکنه.سومین نفر این پیر مرد ذلیله که بخاطر رضایت زنش تمامی حق و حقوق فرزندش را نادیده گرفت تا حدی که حاضر شد او رو به اتاق سرایداری گوشه ی حیاتش منتقل کنه.
    چهارم همزاده منه که سهم خوشبختی زاده شدنمان را برای خودش برداشت و بدبختیهایش را به من داد.پنجم این نا خواهر که روزی قصد کشتن من رو داشت...ششم این پیرزن مفلوک،کسی که شوهر خبیثش رو میشناخت،اما حاضر به همکاری با این زن بی وجدان شد...آخر هم نوبت خودمه...موجودی تباه شده که با بسته شدن پرونده ی سیاهش دنیا نفس تازه ای خواهد کشید.
    تارا نگاه خون آلودش را از شهاب بر گرفت و انگشتش را روی ماشه ی تفنگ گذشت.

    غلام رضا در حالی که روی زمین گل الود افتاده بود از ترس دهانش کج شده بود چشمانش از حدقه بیرون زده بود و مبهوت به تارا چشم دوخته بود.بیش از اینکه شهاب بتواند از بروز فاجعه دیگری جلوگیری کند،تارا در یک عمل غیر منتظره تیری به قلب سیاه غلام رضا شلیک کرد،قلبی که یک عمر با قساوت میتپید.
    تارا بدون درنگ تفنگ را به طرف مهشید گرفت که در نگاهش تمنای مردن موج میزد.عجیب بود،هیچ کس اعتراضی به آن محاکمه ناعادلانه ی تارا نداشت.همه آن قصاص را با جان و دل پذیرفته بودند.اما شهاب نمیتوانست بیشتر از آن به تارا اجازه ی یکه تازی بدهد.
    همچون سپری در برابر او ایستاد و با تمام قدرتی که در وجودش انباشته شده بود به او چنان سیلی زد که تفنگ از دستش به روی زمین پرتاب شد.
    شهاب با چهره ای آتشین و با صدائی که از فرط عصبانیت میلرزید گفت:
    -چته؟یعنی اینقدر از آدمیّت فاصله گرفتی که کشتن برایت مثل آب خوردن شده؟فکر کردی قضیه عادلی هستی که هر طور دلت میخواد حکم صادر میکنی و فوری اجرایش میکنی...چرا اون کثافت رو کشتی؟چرا نذاشتی قانون به اعمال ننگینش رسیدگی کنه،چرا همه چیز را خراب کردی؟تو با این کار قاتل بودن رو هم به اتهماتت اضافه کردی،در صورتی که میشد همه چیز رو از صفر شروع کرد.فقط لازم بود که گذشته ی لعنتی ت رو تو ذهنت میکشتی نه این موجود لعین رو.
    تو چنان از صفات انسانی فاصله گرفتی که به غیر از خودت هیچ کیس دیگه ای رو نمیبینی.فکر کردی تو دنیا فقط تو بدبختی کشیدی؟یه ذره انصاف داشته باش.دختر،صدای فغان خانواده ات را بشنو.هیچ کس نمیخواسته کار به اینجا کشیده بشه.اون زمان مادرت از لحاظ روانی دچار مشکل شده بود...می فهمی یعنی چی.الان برای اتفاقات پیش اومده داری دست به جنایت میزانی و برای توجیه این کارت دنبال مجرمانی میگردی که در دگرگونی سرنوشت دست داشتند.به همین خاطر داری یک عده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    414 – 417

    رو که چندان دخالتی در این اوضاع نداشتند رو محکوم به مرگ می کنی...یک خورده واقع بین باش.تو با این کشتار جمعی جز اینکه گناهان خودت رو سنیگن تر بکنی و آتش دوزخ رو برای خودت بخری به هیچ نتیجه دیگه ای نخواهی رسید.گذشت تنها راه حل مشکلات توست.اگه غبار انتقام رو از مقابل چشمانت کناری بزنی،می بینی که پس از سالها مکافات به چه آرامشی دست پیدا کردی.تو الان صاحب یک خونواده هستی که می تونی تا پایان عمر روشون حساب کنی.اینها تو رو دوست دارند،اون قدر که حاضرند بمیرند تا تو به آرامش برسی.راستی که منصفانه نیست تو این اندازه کینه جویانه به این مسئله نگاه کنی.انتقام اول خود آدم رو نابود می کنه.از تو می خوام فقط به خاطر قداست عشقمون دست از این بازی بدفرجام برداری.همه ما به تو کمک می کنیم که زندگی جدیدی درست کنی.یک تولد تازه در دامن خانواده ای که یک عمر در حسرت دیدارت سوختند هم یم تونه پایان خوش یک سرنوشت تکان دهنده باشه و هم آغاز یک سرنوشت شیرین.تارا این توده سیاهی که این طور قلب و روحت رو استتار کرده رو ه دست باد بسپر تا اون رو با خودش به جایی ببره که دیگه هیچ آثاری از اون باقی نمونه.فقط لازمه اش یک انقلاب فکریه.تارا یادته اون روزی که بهت شکلات تعارف کردم و تو اونو مزه اش کردی... به من گفتی این تلخ ترین شکلاتی بود که خوردی.اون زمان پی به منظور واقعی تو نبردم اما امشب با شنیدن این حرف ها فهمیدم منظور تو از شکلات تلخ چیه.شاید الان وقت این حرف ها نباشه، اما باید بگم انسان زمانی که با درگیری های گوناگون دست و پنجه نرم می کنه،شیرین ترین ها، زیباترین ها و بهترین ها براش بی مفهومه.پس همون طور که می شه خوبیها رو با بدی معاوضه کرد چرا بدی ها رو به خوبی تبدیل نکرد.این طوری هم راحت تره و هم تاثیرگذاری اش بیشتره.ببین دختر، تو تا اینجا تمام پل ها رو پشت سرت خراب کردی.فقط یک پل برات باقی مونده که اگه درست از روش رد بشی هم به مقصد می رسی هم اینکه به عنوان شاهراه همیشه برات باقی می مونه.گذشت... معناش هم معرفته،انسانیته و هم بزرگواری.پس بیا برای یک بار هم که شده گذر از این پل رو تجربه کن.تارا بگو باشه... اگه بگی نه برای همیشه بهت پشت می کنم.اعتراف می کنم در تجارت عشق هیچ توافق نامه ای برای امضا کردن وجود نداره پس همه چیز نابود خواهد شد... فهمیدی یا می خوای هم چنان به محاسبات مسخره ات ادامه بدی؟ تارا... تارا با تو هستم.چرا سکوت کردی؟ چرا جواب منو نمی دی؟ تا سپیده دم چیزی نمونده.لابد می خوای با طلوع خورشید به زندگی سلام دوباره بدی.مگه نه؟»
    با بلند شدن صدای آژیر هشدار دهنده پلیس تارا بدون اینکه فرصت کند به تاجر عشقش پاسخ دهد تسلیم قانون شد.

    فصل 20

    بیژن در حالی که برای چندمین بار به ساعت دیواری نگاه می کرد با دلشوره گفت:« پس چرا شهاب نیومد، ساعت شش بعد از ظهر شد.یعنی ممکنه دادگاهش طول کشیده باشه.»
    دانا تلفن همراهش را روی کاناپه پرت کرد و با سردرگمی گفت:« چرا موبایلش رو خاموش کرده.نمی دونه ما نگران میشیم.»
    سارا در حالی که از پشت پنجره به بیرون چشم دوخته بود با نگرانی گفت:« اگه نتیجه دادگاه خوب بود لابد شهاب به ما اطلاع می داد.ای کاش تارا به ما اجازه می داد تو دادگاهش حضور پیدا کنیم. این دختر چنان از ما متنفره که حاضر نیست یک بار دیگه ما رو ببینه.»
    دانما با لحن گرفته ای گفت:«حق داره.تمام مکافات هایی که تحمل کرده همه اش به خاطر ماست.آخه بداقبالی چقدر.هرکی دیگه جای این دختر بود تا الان زیر بار این همه بدبختی دوام نیاورده بود.مگه یه آدم تا چه اندازه توان مصیبت داره.ما باید دعا کنیم رای نهایی امروز مثبت باشه.در این صورت مهم نیست تارا ما رو ببخشه یا نه.همین اندازه که از شر این گرفتاری ها خلاصی پیدا کنه باید شکرگذار باشیم.»
    بیژن رو به سارا کرد و گفت:« دخترم برو ببین مادرت در چه وضعی است.»
    سارا از پشت پنجره کنار رفت و گفت:« از دیروز که فهمیده امروز دادگاه نهایی تاراست یک لحظه آرام و قرار نداشته.بهش یک مسکن قوی دادم.هنوز خوابه.فکرش رو بکیند اگه دادگاه حکم برائت صادر کنه چه معجزه ای تو زندگیمون می شه.اول از همه حال مامان خوب میشه.بنده خدا از شبی که تارا رو دیده از فرط غم و اندوه فلج شده.او دیگه بیشتر از این نی تونه تاوان گناهش رو پس بده.نه روحیه اش رو داره نه توان جسمی.او به یک موجود مسخ شده تبدیل شده که با کوچک ترین خبر خوش می شه دوباره زنده اش کرد.ای خدا رحمی بکن ما دیگه ظرفیت شنیدن خبر ناخوشایند رو نداریم.خدا تارا روبه ما برگردون.نذار خواهر کوچولوم در عنفوان جوانی این طور ناکام از دنیا بره.» و در حالی که اشک پهنای صورتش را گرفته بود رو به انا کرد و با بغض گفت:« هیچ فکرش رو می کردی تارا اینقدر زیبا باشه.تو عمق چشم های قشنگش معصومیت نهفته بود.اون شب وقتی داشت قصه غصه هاش رو تعریف می کرد، یک لحظه فکر کردم با یک موجود آسمانی طرف هستم.مسی که تا این اندازه جور و جفا دیده به طور حتم از گناه مبری شده.متاسفانه هیچ یک از ما لیاقت زندگی با او رو نداشتیم.اگه از بدو تولدش همه چیز خوب پیش می رفت به طور حتم با برازندگی هایی که او داشت الان می بایست در بالاترین جایگاه اجتماعی قرار می گرفت.چقدر از خودم متنفرم وقتی می بینم روزهایی که من در رفاه و آسایش یه سر می بردم، تنها خواهرم با فقر و بدبختی دست و پنجه نرم می کرد.باورم نمی شه هم خون من چنین زندگی خفت باری داشته.»
    بیژن آه سنگینی کشید و گفت:« نمی دونم چه حکمتی دراین کار بود که می بایست تا این اندازه زندگی ما رو تحت تاثیر قرار می داد.بیست و پنچ ساله


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 418 تا 423

    كه بيش ار بيست و پنج هزار بار از خودم پرسيدم كي و كجا مرتكب گناه نابخشودني شدم كه دارم اين طور تا وانش رو پس مي دم. آيا حقي رو نا حق كردم ، به ناموس كسي خيانت كردم؟ مال يتيمي رو بالا كشيدم؟ خوني رو به ناحق ريختم و هزار سوالي كه هر چي فكر مي كنم جوابش رو پيدا نمي كنم. چي شد كه يك مسافرت اين طور زندتگي ام رو بهم ريخت و ما رو از سعادت ساقط كرد."

    دانا سري با تاسف تكان داد و گفت :" متاسفانه تمام اين بدبختيها به خاطر مرگ نيما به وجود اومد. هيچ يك از شما نمي خواستيد اين واقعيت رو بپذيريد كه مصلحت پروردگار اين بوده كه امانتي رو بهتون داده و اون موقع پس گرفته. به همين خاطر تارا رو به چشم يك قاتل نگاه كرديد."
    بيژن در حالي كه سعي داشت صدايش به گوش مهشيد نرسد با لحن مغمومي گفت :" من هيچ وقت چنين ديدي نسبت به دخترم نداشتم ، اون مادرت بود كه حاضر به پذيرفتن تارا نشد و به مين خاطر چنين چالشي رو هم براي خودش و هم ديگران به وجود آورد. مگه نديديد كه او حتي قيد مادر و برادرش رو هم زد، چرا؟ چون مي گفت اگه بخاطر عروسي مهرداد نبود چنين اتفاقي نمي افتاد. مادر بنده خداش كه از غصه تنها دخترش دق مرگ شده ، ما هم كه يك عمره تو آتيش افكار پوشالي او داريم مي سوزيم. الان شما دو نفر بايد زندگي مستقلي براي خودتون داشته باشيد ، اما اين قدر و من و مادرت دلمون از زندگي سياه شده كه هيچ فكري براي آينده شما دو نفر نكرديم. در اين وسط تنها تارا نبوده كه تلف شده ، شما دو نفر هم به نوعي ضربه غير قابل جبراني خورديد. نمي دونم كي مي خواد اين گره كور از زندگي ما باز بشه و اين طلسم لعنتي بشكنه."
    دانا با بي حوصلگي گفت :" شما ديگه چرا اين حرف رو مي زني پدر، طلسم چيه؟ مثل اينكه افكار پوچ مادر رو شما هم تاثير گذاشته. سر نخ تمام اين گره هاي كور دست خود آدمه. اين خود ما هستيم كه بايد گره اي رو كه بسته شده با هوشياري باز كنيم. الان بزرگتريم مشكل ما تاراست. اگه از اين مخمصه به خير و خوشي خلاص بشه ديگه هيچ گره اي تو زندگي ما وجود نداره."
    سارا با دلشوره سرش را بين دستانش فشرد و گفت :" چرا شهاب دير كرد؟ يعني چه اتفاقي افتاده؟"
    بيژن سيگاري آتش زد و بعد در حالي كه صورتش در هم فرو رفته بود با نا آرامي شروع به قدم زدن در طول اتاق پذيرايي كرد. دانا به سمت تلفن ثابت رفت و شروع به گرفتن شماره شهاب كرد ، اما باز هم در دسترس نبود. چندين مرتبه اين كار را تكرار كرد ، اما هر بار امكان برقراري مكالمه وجود نداشت. گوشي را گذاشت و در حالي كه رنگش پريده به نظر مي رسيد گفت :" لابد تو راهه ، چون هرچي شماره اش رو مي گيرم در دسترس نيست."
    سارا بر اثر ضعف روي مبل رها شد. پشت سر هم پكهاي عميقي به سيگار مي زد. دانا كه بيش از آن تحمل جو سنگين آنجا را نداشت تلفن همراهش را برداشت و بي توجه به برودت هواي پاييزي با پيراهن نازكي به حياط رفت. پشت سر هم شماره شهاب را مي گرفت تا نتيجه دادگاه را از او بپرسد ، اما موفق نمي شد. روي صندلي اي نشست كه زير درخت بيد مجنون قرار داشت. با تشويش نگاهي به دور حياط انداخت كه زير سايه پاييز ظاهري افسرده به خود گرفته بود. با حسرت آه جانسوزي كشيد و با خود گفت : خدايا روزي مي رسه كه در اين خونه مه گرفته سرسبزي و نشاط احساس بشه و اين كلاغهاي سياه از لاي شاخ و برگ خشكيده درختان چنار پر بكشند و برند و جاشون رو پرنده هاي عشق پر كنند. يعني مي شه روزي تارا با اون قامت بلندش تو اين حياط جولان بده و همه ما رو غرق لذت كنه. چقدر دوست دارم دست در دست همزادم به كودكي اي برگرديم كه هيچ وقت در كنار هم تجربه نكرديم. هر دو بچه بشيم و به دنيايي سفر كنيم كه مثل آينه پاك و شفافه ، دنيايي كه به جز خوشبختي هيچ رنگ ديگه اي نداشته باشه... اگه جز اين بود قول مي دم اين بار تمام بديهاش رو براي خودم بردارم و خوبي ها رو به او بدم. زمين خوردنهاش از من ، گرسنگيهاش از من ، تو چاه افتادنهاش از من و تمام تلخكاميهاش فقط و فقط از من. خدايا چقدر خوشحالم كه دست كم يك چيز رو به ياد نمي آرم و اون زمانيست كه من و تارا با همديگه در يك رحم رشد و نمو پيدا كرديم. نمي دونم اونجا هم من به حق و حقوق او تعدي مي كردم يا نه؟
    صداي كلاغها همچون تام تام طبلي تهي چنان فضا را به لرزه درآورد كه دانا از جا كنده شد. با هراس نگاهي به بلنداي آسمان انداخت كه در استتار سياه بالان قرار گرفته بود. با نفرت از آن جشن زمستاني رو برگرداند و در حالي كه به سمت ساختمان مي رفت زير لب غريد : لعنتيها ، امسال چقدر زود سور و سات زمستان رو برپا كردند.
    سارا با ديدن سيماي پريشان دانا با نگراني گفت : " چيه؟ تونستي با شهاب ارتباط برقرار كني؟"
    هنوز حرف سارا تمام نشده بود كه صداي آيفون بلند شد. صدايي كه باعث فرو ريختن قلبهاي منتظران شد كه با بي تابي در سينه مي تپيد. هر سه با وهم نگاهي به يكديگر انداختند. هيچ يك جرات گشودن در را نداشتند. در يك لحظه زمان بي حركت ماند و قوه فكرشان مختل شد. صداي آيفون چند بار پي در پي بلند شد تا اينكه دانا زودتر از سارا و پدرش توانست از آن يخزدگي در بيايد. بدون اينكه قادر به تكان دادن لبهايش باشد، در را گشود.
    با هر قدم شهاب نفس آنان كندتر مي شد. وقتي قدم به داخل ساختمان گذاشت ، انگار دنيا دوباره گردش خود را از سر گرفت. هر سه نفر با رعب به صورت شهاب خيره شدند. چهره ماتم زده شهاب گواه خبر تلخي بود. در حالي كه عضلات صورتش در اثر بغض مي لرزيد با صدايي كه گويي از قعر عميق ترين چاه به گوش مي رسيد گفت : " همه چيز تموم شد. پرونده اش براي هميشه بسته شد."
    دانا مقابل شهاب قرار گرفت و در حالي كه او را به شدت تكان مي داد فرياد زد : " منظورت چيه؟ مي خواي بگي كه او محكوم به كرگ نشده؟ او آزاد مي شه مگه نه؟ "
    بغض شهاب شكست و در حالي كه سيل اشك در صورتش طغيان كرده بود گفت : " تارا... تاراي من حكم اعدامش صادر شد. او تا چند روز ديگه براي هميشه از شر زندگي راحت مي شه. بايد براي اين آزادي جشن گرفت."
    دانا با شنيدن اين حرف دو دستي بر سرش كوبيد. بيژن همچون درخت خشكيده اي كه از كمر مي شكند بر روي زمين نشست. سارا چنان چنگي به صورتش انداخت كه از آن خون بيرون جهيد. صداي جيغ رعد آساي مهشيد از فراز پله ها به گوش رسيد و تا مدتي هيچ صدايي در آن فضاي به سوگ نشسته به گوش نرسيد.
    مهشيد با شنيدن اين خبر دچار جنون آني شد. سرس را محكم به نرده ها مي كوبيد. آن قدر به اين خودزني ادامه داد كه از هوش رفت. در آن لحظه هيچ كس نمي توانست دواي درد ديگري باشد ، گويا زنجير غم دست و پايشان را قفل كرده بود و فقط صداي لابه خود را مي شنيدند.
    مهشيد وقتي به هوش آمد ، نگاه داغدارش را به شهاب دوخت و گفت :" پس همه چي تموم شد؟ هيچ كس نتونست كاري براش بكنه؟ پس اون وكيل بي دست و پا چه كاره بود؟ "
    شهاب با لحن گرفته اي گفت :" تارا خودش همه اتهامات رو پذيرفت، او قتلهاي صورت گرفته رو به عهده گرفت ، البته نظر پليس هم همين بود. تمام قتلها كه در اثر تيراندازي صورت گرفته همه با تفنگي بوده كه همان شب تارا در دست داشته. او متهم به قتل چهار نفر شده و تمام آثار و شواهد اين اتهامات رو ثابت مي كنه. حتي شهادت منيره خانم وپسرش مبني بر اينكه زمان به قتل رسيدن اون دو دختر فراري ، تارا با من در شمال بوده ، بي فايده بود. هر چند كه اگه اين اتهام رد مي شد باز هم به خاطر قتل غلامرضا و رئيس بانك محكوم به قصاص بود."
    بيژن با لحني عصبي چنگي به موهاي جوگندمي اش انداخت و گفت :" آخه موضوع اينه كه به جز قتل ، متهم به سرقت مسلحانه ، قاچاق و تشكيل باند دختران فراري هم بوده. متاسفانه پرونده اش خيلي سياه است. وكيلش خيلي تلاش كرد كه او قصاص نشه ، اما بي فايده بود. جرم او خيلي سنگين تر از اين حرفهاست كه بشه براش كاري كرد. اين سومين دادگاه تاراست. در دادگاه قبلي شكايت نامه اي به ديوان عالي ارجاع داديم كه رد شد. ديگه جاي هيچ عفو و تجديد نظر مجددي وجود نداره. حكم اعدام به زودي اجرا ميشه. من با تارا صحبت كردم. او قبول كرد به جز مادرش ملاقات كوتاهي با بقيه شما داشته باشه."
    مهشيد در حالي كه روي تختش دراز كشيده بود ، نگاه ماتش را به سقف دوخت و با لكنت گفت :" من قاتل دخترم هستم... من به جاي فرستادن او به خونه بخت ، چوبه دار رو بهش هديه دادم... من با همين دستهام آتيش به خرمن زندگي اش انداختم. او حق داره از ديدن من بيزار باشه، حق داره منو نبخشه ، اما من بايد او رو ببينم ، بايد به پاش بيفتم و التماسش كنم منو ببخشه." و همان موقع به طرز وحشيانه اي به سمت شهاب حمله كرد كه كنار تختش ايستاده بود. با لحن ناخوشايندي گفت :" چرا؟ چرا نذاشتي اون شب از من انتقام بگيره، چرا از كشتن من ممانعت كردي؟ من كه مي دونستم او هيج وقت منو نمي بخشه ، پس كاش مي ذاشتي با كشتن من عقده هاش رو خالي كنه... حالا ديگه چطوري به او دسترسي پيدا كنم؟ چطوري ازش بخوام اون طناب داري كه قراره دور گردن او حقه بشه ، بندازه دور گردن من... چوبه دار حق منه، نه او. اين من بودم كه تمام اين گناهها رو براي او خريدم. او داره بي گناه قصاص مي شه. دختر من فقط يك بازيگر بوده ، عامل اين تبهكاريها من هستم ، نه اين طفل بينوا. من چطوري بايد برم و خودم رو به دادگاه معرفي كنم ، يكي نيست به من كمك كنه تا حرف دلم رو به گوش مردم برسونم. بايد همه بدونند قاتل منم ، مفسد في الارض منم... همه بايد آگاه شن كه چطور من نام مادر ور به رسوايي كشيدم." بعد پيراهن شهاب را رها كرد و شروع به مشت زدن به سينه اش كرد و با جوش و خروش گفت :" آره ، آره يادمه! اين سينه هام پر شير بود ، اما حاضر نبودم يك جرعه اون رو به طفلم كه از شدت گرسنگي فرياد ميزد بدم. اين ظالمانه ترين كاريست كه يك مادر مي تونه نسبت به كودك تازه متولد شده اش بكنه. واي دارم مي سوزم خدا... جگرم نقره داغ شده. اين چه برزخي بود براي خودم درست كردم... خدايا سالهاست در مقابل درگاهت به خاك افتادم و ازت طلب بخشايش كردم ، اما تو هيچ وقت صدام رو نشنيدي. حالا مي خوام يا منو بكشي يا معجزه اي كني كه تارا از مرگ ناعادلانه خلاصي پيدا كنه. حالا وقتشه بعد از بيست و پنج سال تضرع كردن به دعام پاسخ بدي... "
    رعشه وجود مهشيد را دربرگرفت. بيژن در حالي كه سعي داشت او را به حالت عادي بازگرداند با عجله رو به سارا برگشت كه با چشماني گريان در گوشه اي ايستاده بود گفت :" زود باش آمپولش رو بيار... داره از دست مي ره."
    سارا فورا به سمت ميزي رفت كه مملو از داروهاي قلب و اعصاب بود. آمپول آرامبخشي از داخل كشو درآورد. دانا و شهاب با كمري تا شده از اتاق خارج شدند و به طبقه پايين رفتند.
    دانا در حالي كه به سمت مبل مي رفت گفت :" بنده خدا مادر ، او از همه ما بيشتر دچار عذاب وجدانه. با اين اوضاع پيش اومده ، فكر نمي كنم او چند وقت ديگه دوام بياره. الان شش ماهه كه پاهاش قدرت راه رفتن نداره، دوباره هم سكته قلبي كرده و دكترها هشدار دادند كه اگه يك بار ديگه سكته كنه ديگه امكان زنده موندنش وجود نداره. نمي دونم آخر و عاقبت اين تراژدي به كجا ختم خواهد شد."
    شهاب به سمت پنجره رفت و در حالي كه به ظلمات بيرون چشم خيره شده بود گفت :" دانا آيا تا به حال عاشق شدي؟"
    دانا لبخند تلخي بر لب آورد و گفت :" نه ، هيچ وقت فصت فكر كردن به خودم رو پيدا نكردم. همين اندازه كه موفق شدم در اين جو آشفته ليسانس معماري ام رو بگيرم بايد كلاهم رو بندازم هوا. طفلي سارا ، او هم مثل من به زحمت تونست ليسانس شيمي بگيره... هرچند كه هيچ بهره اي از مدركش نبرد و همه چيزش رو به پاي مادر گذاشت. اگه وجود دلگرم كننده سارا نبود ، همان سالهاي اول مادر از فرط تنهايي و غصه از بين رفته بود." مكثي كرد و بعد با سردرگمي پرسيد :" راستي حواسم پرت شد، چي پرسيدي؟"
    شهاي آهي كشيد و گفت :" چه دنياي پوچي شده. هيچ كس درد كس ديگه رو درك نمي كنه. همه گرفتار مشكلات خودشون هستند. البته هيچ توقعي هم نمي شه از كسي داشت."
    با آمدن بيژن و سارا شهاب نگاهش را به چهره هاي خسته آن دو انداخت و گفت :" فردا اخبار مربوط به دادگاه امروز در جرايد چاپ مي شه. نمي دونيد اين خبرنگارها چه جنجالي به وجود آورده بودند. همگي از يك فاجعه انساني صحبت مي كردند. اونها بي توجه به اوضاع روحي تارا چنان توهين آميز او رو مورد سرزنش و تحقير قرار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 424 تا 431

    داده بودند که انگار با یک جنایتکار بین المللی طرف بودند.»
    سارا با گوشه شالی که به سر داشت اشکهایش را پاک کرد و گفت:«از وضعیت تارا بگو...وقتی دادگاه رأی قصاص رو صادر کرد چه حالی به او دست داد؟»
    شهاب به نقطه ای خیره شد و بالحن اندوهناکی گفت:«شاید باورتون نشه اما زمانی که حکم صادر شد چنان برق رضایتی در چشمان تارا درخشید که همه رو شگفت زده کرد.او با چهره ای آروم دادگاه رو ترک کرد و من به زحمت تونستم یک وقت ملاقات خصوصی بگیرم تا از نزدیک با او صحبت کنم.وقتی با او رو به رو شدم دیدم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم...چی میتونستم بهش بگم وقتی او فاصله ای با مرگ نداشت.میخواستم او رو به آینده ای امیدوار کنم که نخواهد دید.میدونستم هرچی بگم در نظر او که یک مهاجره هیچ اعتباری نخواهد داشت.به همین خاطر فقط به نگاه کردن همدیگه بسنده کردیم.فقط لحظه ای که میخواستیم از همدیگه جدا بشیم از او خواستم به دیدار شما رضایت بده او هم قبول کرد به جز مادرش بقیه رو ببینه.هرچی التماس کردم که مادرش رو حلال کنه بی فایده بود.او میگفت نمیتونه کسی که زندگیش رو به تباهی کشیده ببخشه.فقط تنها چیزی که از من خواست این بود که بعد مرگش جسدش رو کنار قبر نیما خاک کنیم.»
    شهاب با گفتن این حرف به سمت پنجره برگشت.پیشانی اش را روی شیشه گذاشت و با صدایی که خبر از حزن درونش میداد بی مهابا شروع به گریستن کرد.
    زمان به دار آویختن تارا خیلی زود از راه رسید.روز پیش از اعدام شهاب توانست وقت ملاقات خصوصی بگیرد تا تارا برای اولین و آخرین بار در جمع خانواده اش حضور پیدا کند.
    شهاب ترجیح داد آنان را تنها بگذارد تا راحت تر با دخترشان که ردای میمنت را به دوش انداخته بود وداع کنند.تارا با دیدن پدر و خواهر و برادرش از جا برخاست و مقابلشان قرار گرفت.در نگاه جانسوز تارا هیچ اثری از کینه و انتقام به چشم نمیخورد.فقط حسرتی کشنده بود که نگاهش را معنا بخشیده بود.او با ولع یک یک آنان را در آغوش گرفت تا آتش نیازی که یک ربع قرن در وجودش زبانه میکشید را اطفا کند.گریه مجال حرف زدن را از یک یک آنان گرفته بود.پس از اینکه توانست بر احساسات جدیدش فائق آید آنان را دعوت به آرامش کرد و خواست روی صندلیهای که دور میز چوبی قرار داشت بنشینند.تارا با شیفتگی نگاهی به آنان انداخت و درحالی که لبخند پردردی بر گوشه لب داشت گفت:«همیشه آرزوی داشتن یک خانواده درست و حسابی رو داشتم.خوشحالم که در آخرین روز زندگیم به این آرزوم رسیدم...دوست ندارم با حرفهایی که بوی وداع میده شیرینی این دیدار رو به تلخی تبدیل کنم.پس بخندید.دوست دارم در این لحظه ها معنای خونواده خوشبخت رو بفهمم.»
    سارا درحالی که دستان تارا را در دست گرفته بود و به آرامی نوازش با اندوه گفت:«خواهر عزیزم قلب تو مثل اقیانوسه...تو خیلی باگذشتی.پشت این در کسی نشسته که انتظار میکشه او رو به این اقیانوس بی کران راه بدی.بذار او هم به جمع ما بپیونده...مطمئن باش با حضور او جمع کامل میشه.میخوای صداش کنم باور کن با این بخشش درهای بهشت رو به روی خودت باز میکنی.»
    تارا که سعی داشت بر اعصابش مسلط بماند سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:«چی داری میگی خواهر جان این زن دنیای منو جهنم کرد.دنیایی که من میتونستم از تمام لذتهایش بهره ببرم رو برای من ناامن کرد.اگه قراره در بهشت بخاطر چنین زن قسی القلبی به روی من باز بشه همون بهتر که در دوزخ اعمالم گرفتار بمانم.من از شما خواهش میکنم به این خانمی که نقاب مادری به چهره زده از طرف من بگید حق نداره حتی سر قبرم حضور پیدا کنه.حالا خواهش میکنم از مقوله دیگری صحبت کنید.هرچند کسی که تا چند ساعت دیگه زندگیش خاتمه پیدا میکنه حرفی براش وجود ندارد.»تارا نگاهش را به دانا دوخت که با تعمق به او مینگریست.با لبخند گفت:«چقدر خوبه که خداوند سرنوشت ما آدمها رو متفاوت با هم خلق کرده.فکرش رو بکن اگه قرار بود کسانی که با هم همزاد هستند تقدیر مشترکی هم میداشتند دنیا چی میشد.خوشحالم میبینم تنها برادرم از طوفان حوادثی که منو نابود کرد مصون مونده.تو باید به جای من از زندگی نهایت استفاده رو ببری و حقی رو که از من پایمال شده از این دنیای وانفسا بگیری.»
    دانا دستش را روی شانه تارا نهاد و با افسوس گفت:«ای کاش تنها یک همزاد برای تو نبودم.ای کاش میتونستم با تو هم پرواز بشم.هرچند که من شایستگی با تو بودن رو نداشتم و ندارم.تو دختر شجاعی هستی که این طور با جسارت داری به استقبال مرگ میری.به طور حتم هرکس دیگری جای تو بود هراس او رو از پا می انداخت.»
    تارا در ادامه صحبت دانا فوری گفت:«اما من از زنده بودن بیشتر میترسم...با مردن خیلی چیزها به پایان میرسه.تو اون دنیا فقط باید جوابگوی خدا باشی اما در این دنیا بابت هر نفسی که میکشی باید به دیگران توضیح پس بدی.خسته شدم از بازی روزگارمن به آرامش ابدی نیاز دارم.هرچند میدونم تنها جسمم خواهد خفت و روح سرگردانم هم چنان ناآرام خواهد بود.من تنها چیزی که از شما میخوام اینه که بعد از مرگم از خدا بخواهید مرا بیامرزد.»
    تارا نگاهش را در نگاه بی قرار بیژن دوخت و گفت:«راسته که میگن دعای پدر زودتر مستجاب میشه؟»
    بیژن سرش را به علامت مثبت تکان داد.تارا با لحن التماس آمیزی گفت:«پس برام دعا کن از خدا بخواه از سر تقصیراتم بگذره.دیگه تحمل عذاب در اون دنیا رو ندارم.»
    بیژن با صدایی شکسته گفت:«دخترم من از روی تو شرمنده ام هیچ کاری نتونستم برات بکنم.بزرگترین ظلمی که منو و مادرت به تو کردیم این بود که فقط تو رو به دنیا آورددیم تا یک عده موجود از وجودت سوءاستفاده کنند.پدری که حق مسلم من بود رو یک موجود سلفه از آن خودش کرد.قتل اون کثافت باید به دست من صورت میگرفت نه تو.ای کاش این فرصت رو در اختیار من میگذاشتی تا همون جا آتیشش میزدم.نباید به اون راحتی زندگیش پایان میگرفت.»
    تارا آهی کشید و گفت:«اگه نمیکشتمش الان این قدر برای مردنم خوشحال نبودم و شما رو هم نمیتونستم ببخشم.تو این شش ماهی که حبس بودم فرصت خوبی بود که به همه چیز فکر کنم.من به این زمان نیاز داششتم تا به این نتیجه برسم که پدر و خواهر و برادرم چندان سهمی در مشکلات به وجود اومده نداشتند.اون شب من تحت فشار زیادی بود.از یک طرف دیدن اجساد منهدم شده اون دوتا دختر که هنوز هویت یکی شون مشخص نیست و دوم پناه آوردن به خونه ای که از شبهاش
    میترسیدم و سوم هم فاش شدن هویت واقعی ام که منو به مرز دیوانگی رسوند.همه اینها دست به دست هم داد تا به غیر از خودم کس دیگه ای رو نبینم.به هرحال همه چیز تموم شد و زنگ آخر زندگی من هم این طور به صدا دراومد.فقط امیدوارم دیگه هیچ دختری با سرنوشتی مشابه من پا تو این دنیا نذاره.»
    بیژن با تاثر گفت:«آخه دخترم چرا به این راحتی حکم دادگاه رو پذیرفتی.تو که اون سه نفر رو به قتل ترسوندی پس چرا همه چیز رو به گردنن گرفتی؟»
    «من به گردن نگرفتم نتیجه تحقیقات پلیس این بود که اون دو دختر و ريس بانک با تفنگی که من داشتم به قتل رسیدند حتی اون شخصی که زمان سرقت از بانک شاهد قتل بوده به اشتباه منو جای هلن معرفی کرد.هلن با زرنگی صحنه رو به نفع خودش عوض کرد.به همین خاطر شاهدان هم فکر کردند من به سمت مدیر بانک شلیک کردم...به هرحال آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وججب اتهامات من یکی دوتا نیست که بشه تغییری در رأی قضاوت داد.از این حکم راضی هستم و خودم رو محق اعددام میدونم.با مرگ من تکلیف همه شما هم معلوم مبشه و هرکسی به دنبال سرنوشت خودش میره.فقط تنها خواهشی که از شما داری اینه که برای همیشه یاد و خاطره شوم منو از ذهنتون پاک کنید...هرچند که میدونم الان هم در نظر شما یک مرده بیشتر نیستم اما با این حال از شما میخوام بعد از مرگ رسمی ام حتی یک قطره اشک برام نریزید.»
    دانا با بغض گفت:«چی داری میگی خواهر عزیزم ما بعد سالها انتظار و جستجو تازه تو رو پیدا کردیم تازه میخواستیم گذشته های بربادرفته رو جبران کنیم تازه میخواستیم معنای خوشبختی رو درک کنیم اما افسوس که همه چیز تبدیل به یک خیال دست نیافتنی شد.چی میتونه از این بدتر باشه که یک آدم تشنه رو لب چشمه ببرند و آب رو به او نشون بدن اما همین که بخواد جرعه ای بنوشه مانعش بشن.تارا جان حکایت زندگی ما حکایت همون آدم تشنه است که

    حریص سیراب شدنه.درست مثل پیدا کردن تو که انگار در رویا صورت گرفت.این بار هم داری تکروی میکنی باز هم بدون همسفر عازم شدی.آخه چرا همیشه قرعه رفتن به نام تو می افته؟چرا من نه؟»
    دانا چنان بغضش شکست که هق هق گریه اش آن چهار دیواری سنگی را به لرزه درآورد.تارا خواست چیزی بگوید اما حجم سنگینی که قلبش را تحت فشارقرار داده بود قدرت حرف زدن را از او سلب کرد.
    با اخطار نگهبان همگی به خود آمدند.از اینکه آخرین ثانیه های باهم بودن را این گونه از دست داده بودند دچار سرگشتگی شدند.سارا خواهرش را تنگ در آغوش گرفت و با گریه گفتلعنت به هرچی سفر بی بازگشته.سالهاست فقط به امید پیدا کردن تو زنده بودیم و زندگی میکردیم.بعد از این به چه بهانه ای از پس زنده بودنمون بربیایم
    تارا که برای اولین بار رایحه خواهرش را آنگونه از نزدیک استشمام میکرد با حلاوت صورت او را بوسید و گفتمگه نشنیدید که میگن پشت سر مسافر گریه شگون نداره پس بخندید.بذارید آخرین تصویر زندگیم سفید باشه
    صدای گریه جانسوز بیژن تارا را بر آن داشت که برای اولین بار و آخرین بار آغوش پدر را نیز تجربه کند.به همین خاطر غریبانه خودش را در آغوشش انداخت و گفتوای خدای من چه ساحل امنی رو یک عمر از من دریغ کردی...همیشه فکر میکردم آغوش پدر بوی خیانت میده اما حالا در آخرین دقیقه های بودنم بوی زندگی رو استشمام میکنم.افسوس که این دلخوشی چند ساعت دیگه بیشتر دوام نمی آره.ای کاش زودتر شما رو به این مهمونی دعوت میکردم
    بیژن درحالی که سر دخترش را به سینه میفشرد با لحن حزن آلودی گفتهر مهمونی پایانی داره دخترم.همه ما تو این دنیا مهمون هستیم یکی زودتر این مهمونی رو ترک میکنه یکی دیرتر.بایدی در این رفتن حاکمه که هیچ کس نمیتونه برای موندن سماجت کنه.تو میری چون به دنیایی دعوت شدی که خانه ابدی توست.در اونجا دیگه هیچ مهمونی وجود نداره هرچی هست جاودانه است و پایان ناپذیر.اما برای خریدن خانه ای امن و مطمئن در آخرت باید در این دنیا تلاش کنی.در حقیقت بهای این منزل ابدی با اعمال و رفتار انسانها در این دنیا معامله میشه.دخترم تو یک انسان مصیبت دیده هستی به طور حتم خداوند تو رو مورد بخشش خودش قرار داده که حالا تو به این درجه رسیدی که ما رو از گناهانی که در حقت کردیم عفو میکنی.پس بیا و برای ارتقا یافتن به درجه بالاتر نزد پروردگار از آخرین آزمون با سربلندی بیرون بیا.تارا جان دیدار با مادرت رو به قیامت موکول نکن بذار او هم در این پیوند شیرین شرکت کنه
    تارا با سرگشتگی خودش را از آغوش پدر جدا کرد و با دردمندی گفتآخه چرا متوجه نیستید من قربانی خودخواهی این زن شدم...او نه تنها دنیای منو به یک ویرانه تبدیل کرد بلکه مطمئنم این منزل آخری که شما دارید این طور با آب و تاب وعده اش رو به من میدید باید در میان آتش جهنم سراغش رو بگیرم.آخه من چطور میتونم کسی رو که خروار بدبختی روی دوش من خالی کرد و بعد با دستهای خودش آتیش به این خرمن زد رو ببخشم.شما چطور ضجه ها و ناله های این زن رو میشنوید اما فریاد زیر خاکستر منو نمیشنوید.این تنها حق منه که او رو نبخشم
    دانا مقابل تارا ایستاد و با لحن اطمینان بخشی گفتهمه ما تورو حق به جانب میدونیم خواهر جون هیچ کس نمیتونه تو رو وادار به کاری بکنه که قلبا راضی به انجامش نیستی
    با اخطار مجدد نگهبان حرف دانا نیمه تمام ماند.بیژن با صدایی که در اثر اندوه میلرزید به تارا گفتخیلی سخته که ازت بخوام هر سفرشی که داری بگی آخه اغلب پدرها زودتر از بچه هاشون راهی سفر میشن و پیش از رفتن سفارشات لازم رو به بازماندگان میکنند.ای کاش پیش مرگت میشدم دختر جان تا این لحظه رو نمیدیدم
    تارا خنده تلخی بر لب اورد و گفتمنظورتون از سفارش وصیت نامه است دیگه...خواسته های بعد از مرگ چقدر جالب.تا زمانی که زنده بودیم هیچ کس به خواسه ها و خواهشهام توجه نکرد اما بعد از مرگم یک عده هستند که برای عمل به نوشته های برگه ای بی ارزش با همدیگه رقابت کنند.هرچی فکر میکنم برای کسی که تمام آرزوهاش سر راه باد بوده جای هیچ حرف و حدیثی وجود نداره که بخواد شکل وصیت نامه به خودش بگیره.از شما میخوام بعد از مرگم چنانچه جسم گناهکار منو لایق دونستید کنار برادرم نیما به خاک بسپرید
    با گفتن این حرف تارا از داخل جیب پیراهنش قاب عکسی را بیرون آورد آن را به دست سارا داد و گفتبگیرش این قاب عکس تنها ثروت منه.خیلی اتفاقی به دستم رسید.من بارها کودکی از دست رفته ام رو توی این نگاه های معصوم دیدم.عجب دلبستگی به این قاب پیدا کردم
    سارا با ابهام به آن قاب که تصویر کودکی خودش و نیما بود نگاهی انداخت اما فرصتی برای پرسشی که در ذهنش شکل گرفته بود وجود نداشت.نگهبان زیر بازوی تارا را گرفت و او را از حصار مثلث بی قاعده بیرون کشید و با لحن سردی گفتوقت تموم شد.راه بیفت
    تارا با التماس به دست زن نگهبان چسبید و با گریه گفتتو رو خدا چند دقیقه دیگه فرصت بدید ما هنوز خوب همدیگه رو ندیدیم
    زن با اخم گفتنیم ساعته اینجا هستید بس نیست؟»
    سارا هق هق کنان گفتنه که بس نیست.شما مگه وجدان ندارید.نمیتونید موقعیت مارو درک کنید این آخرین دیدار ماست.یک ثانیه هم برای ما یک ثانیه است که در کنار هم باشیم
    زن با حالتی خشن تارا را به سمت در کشاند و گفتاین مشکل شماست به من دستور دادند که این ملاقات از نیم ساعت بیشتر طول نکشه
    تارا با دستپاچگی گفتاما من هنوز از شهاب خداحافظی نکردم تو رو خدا فقط یک لحظه کوتاه اجازه بدید او رو ببینم
    زن با لحن آمرانه ای گفتامکان نداره اینجا همه چی قانون داره.من نمیتونم موقعیت شغلی ام رو به خطر بندازم.شما باید از رییس زندان تقاضا کنید نه از من
    دانا با عصبانیت بسته اسکناس هزار تومانی را مقابل زن گرفت و با غیظ گفتصد هزار تومن برای پنج دقیقه ملاقات اگه کمه میتونم بیشترش کنم
    زن با حالتی طمعکارانه بسته اسکناس را از دست دانا قاپید و درحالی که آن را زیر چادرش پنهان میکرد با هیجان گفتخیلی خب شما برید نفر بعدی رو بگید بیاد تو.البته فقط پنج دقیقه فرصت ملاقات داره
    خداحافظی تارا و خانواده اش خیلی تلخ به پایان رسید.شهاب وارد اتاق شد در حالی که حرف زدن برایش دشوار نگاه ماتم زده اش را به تارا دوخت و با رقت گفتباورم نمیشه دفتر عشق من و تو این طور نافرجام بسته بشه.من چه نقشه ها که برای آینده مون نکشیده بودم اما تو منو تشنه و ناکام جا میذاری و میری...آن هم به جایی که این بار نه چالاک ترین اسبها و نه سریع ترین ماشینها به گردت نمیرسند.مطمئن باش بقیه عمرم رو فقط با خاطرات خوش تو سپری خواهم کرد.به امید روزی که در اون دنیا به وصالت برسم
    تارا به شهاب خیره شد و گفتشهاب دوست دارم مثل همیشه واقعیت رو به من بگی.اگه من محکوم به اعدام نمیشدم حاضر بودی با وجود آگاهی از گذشته من با دختری ازدواج کنی که تمام ناهنجاریها رو تجربه کرده و یک عمر طفیلی جامعه بوده؟»
    شهاب آهی کشید و با اندوه گفتلعنت بر من که نتونستم عشق واقعی ام رو بهت ثابت کنم.تو هنوزم به گذاشتن خط فاصله بین من و خودت اصرار داری و تا آخرین لحظه هم نمیخوای بپذیری که عشق خالص ترین پدیده هستی است...افسوس که بار سفر بستی و داری میری وگرنه گذر روزها این خط فاصله ها رو از میان برمیداشتم تا تو این قدر حکم جدایی صادر نکنی
    تارا در حالی که رو به روی شهاب پشت میز چوبی مستطیل شکل نشسته بود نگاهش را از او دزدید و با شرمساری گفتشهاب من به تو خیلی بد کردم.حلالم کن اگه چیزی میگم که باعث رنجش تو میشه فقط بخاطر اینه که نسبت به من دلسرد بشی.من لیاقت این همه بزرگواری رو نداشتم و ندارم.من خودم رو شایسته عشق مقدس تو نمیدونم.حیف نیست که این شور و حال خدایی که در وجودت نهاده شده دل به عشق یک موجود ملعون بسپاری؟!شهاب در حق خودت بی انصافی نکن.بعد از رفتن من تو آزادی از تمامی لذات که حق توست بهره ببری مطمئن باش اینطوری روح من آرامش بیشتری خواهد داشت.شهاب جان بخاطر همه چیز ازت متشکرم.آشنایی با تو درسهای زیادی به من داد.به طور حتم اگه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    432 تا 433

    زودتر سعادت دیدنت رو پیدا می کردم کارم به اینجا نمی کشید.)
    شهاب بی توجه به زن نگهبان که با نگاه های بی احساسش نزدیک شدن به ایستگاه مرگ را یادآوری می کرد از تارا پرسید:(حالا بگو ببینم ،اگه به جای حکم اعدام ،حکم آزادیت صادر می شد چه تصمیمی برای آینده می گرفتی؟)
    تارا با قدری تأمل پاسخ داد :(اول زمان رو برای مدت بیست و پنج سال به عقب می بردم تا دوباره به لحضه تولدم برگردم،یک تولد شیرین کنار خانواده ای سعادتمند.بعد نه مثل یک گلی که قلمه زده باشه بلکه همچون گلی که ریشه در غنی ترین خاک داره رشد و نمو می کردم تا به اطرافم طراوت و شادابی ببخشم. مفید بودن رو شیوه ی زندگیم قرار می دادم. بعد که به درجه اعلای انسانیت صعود می کردم به نوای عشق تو لبیک می گفتم.رویای زیباییست مگه نه شهاب جان؟)
    شهاب خنده تلخی به لب آورد و گفت:(چه رویایی از این شیرین تر می تونه باشه.تصویر سازی رشد و بالندگی و کمالی...هر کس نمی تنه به چنین خیال شیرینی دست پیدا کنه.)و دستان تارا را در دست گرفت و در حالی که در نگاهش برق خواهش می درخشید با شور خاصی گفت:(تارا قول بده به خوابم بیای بذار تلخی روزهای بی تو بودن رو به این امید که شبها به خوابم خواهی آمد طی کنم،خواب می تونه پل ارتباطی بین من وتو باشه . یک دنیای نامرئیکه فقط به ما دو نفر تعلق خواهد داشت.دراونجا پیوند روح صورت می گیره،نه پیوند جسم و این خیلی شیرین تره ، مگه نه؟)
    تارا که بیش از آن نمی توانست بغضش را فرو دهد آن را رها ساخت . گفت:(بله خیلی شیرین تره اما به شرط اینکه با این حجم سنگین گناهام بتونم روحم رو از برزخ عذاب آزاد کنم.)
    زن نگهبان نگاه تحقیرآمیزی به تارا انداخت و با صدایی که در اثر خشونت خش دار به نظر می رسید گفت:(زودتر تمومش کنید بیشتر از این نمی تونم تأخیر کنم. باید سروقت تو رو تحویل بدم)
    شهاب و تارا در حالی که بیشتر از آن زبانشان قدرت بیان کلمه ها را نداشت با حسرت از مرکب زمان پایین آمدند تا ادامه آن شرح دلدادگی را به ماورای هستی بسپارند.آن دو به جبر قوانین بشری جسم خود را از یکدیگر جدا ساختند.اما روحشان پیوند جاودانه داشت چون هیچ نیرویی از آن پیوند نمی توانست جلوگیری کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 434 تا 453

    فصل 21


    صدای پای نگهبان در سحر گاهان خبر از رفتن می داد . با باز شدن در سلول تارا که گوشه ای کز کرده بود با حالتی رمیده نگاه وحشتزده اش را به صورت سرد و بی روح زنی دوخت که برای انتقال او به پای چوبه اعدام آمده بود .در یک لحظه صدای عربده زندانیان که بوی مرگ را استشام کرده بودند برقضا طنین اقکند. همه اجیر شده بودند تا با نظاره کردن آن اعدام درست زندگی کردن را سر مشق خود کنند. تارا که آن روزها در میان زندانیان لقب خون آشام به خود گرفته بود به سختی از میان مشتهای گره کرده زندانیان گذر کرد.
    در طول آن یک سالی که تارا در حبس به برده بود در جمع مجرمان هیچ کس او را نپیذیرفته بود. همه او را به چشم یک کفسد خطرناک می نگریستند و از نزدیک شدن به او پرهیز می کردند. به همین خاطر وقتی خبر اعدام او در میان زندانیان منتشر شد چند شبانه روز به جشن و پایکوپی پرداختند. تارا روزهای تلخ و کشنده ای را بین آن عده کشیده بود. کتکها ناسزاها و تحقیر های بی شماری را متحمل شده بود. حال که به سوی اجل گام برمی داشت از رفتن باکی نداشت. وفتی قدم در محوطه زندان گذاشت نگاهی به اسمون انداخت که در غم و ماتم فرورفته بود. آسمون بارانی بود اما هیچ خبری از ترانه سرایی بهار به گوش نمی رسید. تارا نگاهش را به اطراف دوخت تا نظاره گر بزمی باشد که مرگ برایش مهیا کرده بود. دیدن حلقه طنابی که با وزش باد بین زمین و آسمان می رقصید اشتیاق رفتن در او زایل شد. تصویر شعله های دوزخ چنان وجودش را می سوزاند که احساس تشنگی بی پایانی بر او مستولی شد. او ناگهان متوجه خیل تماشاچیانی شد که برای بدرقه کردن او به وادی دیگردر آنجا جمع شده بودند. عده ای به عنوان خبرنگار و عکاس لحظه ها را شکار می کردند تا آن را به عنوان مهم ترین روادید سال از طریق جراید و رسانه های کروهی به اطلاع مردم برسانند. نمایندگان قانون هم حضور داشتند همان کسانی که تارا نتوانسته بود بی گناهیش را به انان ثابت کند بقیه هم زندانیان و مسئولان زندان بودند که آن ضیافت شوم حضور داشتند.تارا از خانواده اش و شهاب خواسته بود که لحظه به دار آویختم او آنجا نباشندو به همین خاطر هر یک از آنان جداگانه در خلوت دل خود به عزا نشسته بودند. مهشید در اثر فشار روحی و روانی شدیدی که با آن مواجه شده بود دچار ایست قلبی شده بود و در بیمارستان به سر می برد. سارا هم چون همیشه مانند چرستاری دلسوز در کنارش حضور داشت و به یاد خواهزش به جای اشک خون می چکاند. بیژن چون شبکردی بی فانوس از نیمه شب سر قبر نیما حشور پیدا کرده بود تا قبری که سالها پیش مهشید برای خود خریداری کرده بود را برای سکوتن دخترش مهیا سازدو دانا برای شنیدن خاطرات کودکی تارا سراغ کوکب رفته بود .می خواست هر آنچه را تارا فرصت تعریفش را نیافته بود از زبان نامادری خواهرش بشنود . با این هدف که روزی از زندگینامه او کتیبه ای نفیس خلق کند. شهاب هم نا آرام و بی قرار پشت در زندان را محل راز و نیاز خود قرار داده بود به این امید که از بام رحمت معجزه ای نازل شود وتارا به زندگی دوباره برگردد.
    وقتی تارا در جایگاه حضور پیدا کرد وقتی با دستمال چشمان او را به روی جهان سفلی بستند وقتی طناب مرگ را دور گردنش حلقه کردند وقتی می رفت که جسم نیش خورده اش بین زمین و آسمان به حالت معلق در آید و مهر نیستی بر پرونده زندگیش حک شود چنان شگفتی بر پا شد که در یک لحظه دنیا در نظر حاضران تکان خورد. همه با حیرت گوش به صدایی دادند که از طریق بلندگوهایی که در چهار گوشه حیاط زندان تعبیه شده بود فضا را به لرزه در آورد. صدایی که با هیجان و لرزش یه طور مکرر صدور جکم اعدام را لفو می کرد. با اعلام این خبر غوغا بیننظاره کنندگان بر پا شد. زندانیان با شور و حالی وصف ناپذیر به سمت تارا یورش بردند. مسئولان و نمایندگان قانون برای آگاهی یافتن از دلیل این خبر عجیب به سمت ساختمان زندان رفتند. وقتی تارا با تردید و ناباوزی چشمهایش را از هم گشود خود را بین عده ای دید که از شدت هیجان بر آن اعجازی که صورت گرفته بودمی نگریستند. تارا نیز دچار توهم شده بود و با حالتی متحیر چشم به تولد دوباره دوخته بود تولدی که این بار با شور و شعف همراه بود.
    شهاب بی خبر از آن اعجاز شگفتانگیز هم چنان سر بر دیوار سنگی زندان می کوبید و لایه کنان سرنوشت را مورد مواخذه قرار داده بود که ناگهان صدای نگهبانی که در برج یده بانی مشغول ا جام وضیفه اش بود او را به خود آورد .سرباز جوان که از ساعتها قبل شاهد غمگساری بی امان شهاب بود با دریافت آن خبر مهیج با حالت وجد رو به شهاب کرد و گفت: هی آقا به مرادت رسیدی خدا حاجتت رو داد ... بیا ببین چه قیامتی بر پا شده ...دختره تبرئه شد حکم اعدام لغو گردید.
    شهاب با شنیدن آن خبر شیرین چنان دچار دگرگونی شد که با تمام نیرو فریو پیروزی سر داد به دستور نگهبان برج در فولادی زندان باز شد و او با حالتی شوریده به جانب عروس زمینی اش شتافت که مورد آمرزش خداوند قرار گرفته بود.
    تارا وقتی در میان جمعیت چشمش به شهاب افتاد که در عالم خلسه به او خیره شده بود بی درنگ از سکوی مرگ پایین آمد و هم چون کودکی نو پا از بیم اینکه مبادا زمین یک بار دیگر زیر پاهایش بلغزد با احتیاط خود را به او رساند.

    فصل 22

    تارا با دیدن عاطفه و فرانک در حیاط زندان به جانب آنان رفت آن دو که گوشه ای ایستاده بودند با دیدن تارا یکه خوردند. عاطفه زیر لب به فرانک گفا: تاراست یعنی با ما چه کار داره؟
    فرانک با خونسردی گفت: لابد می خواد بخاطر اینکه زندگیش رو نجات دادیم تشکر کنه.
    با نزدیک شدن تارا آن دو برایش دست بلند کردند و تارا بی درنگ هر دورا در آغوش کشیدو در حالی که از فرط هیجان صدایش می لرزید با لحن دوستانه ای گفت: شما فرشته نجات من شدید من زندگیم رو مدیون شمت هستم.
    عاطفه در حالی که اشکش سرازیر شده بود خودش رااز آغوش تارا جدا کرد و گفت: می بینی تارا ...به چه سرنوشتی دچار شدیم. می بینی آخر و عاقبت سر از کجا در آوردیم؟ کاش به حرف تو گوش گرده بودیم و با این هلن پست فطرت نمی رفتیم.
    باور کن ما گول حرفها و وعده و وعیدهاش رو خوردیم هیچ وقت فکر نمی کردیم به چنین سرنوشت نکبت باری دچار بشیم. نه دیگه برامون آبرویی مونده و نه آینده ای که بهش امیدوار باشیم.
    فرانک با شرمساری سرش را زیر افکند و گفت: تارا ما باید زودتر از اینها به همه چی اقرار می کردیم. نباید می ذاشتیم تو تا پای چوبه دار می رفتی اما از اون جایی که نادون بودیم و بزدل ترسیدیم اگه پرده از واقعیت برداریم برامون بد بشه و جرممون سنگین تر بشه . به همین خاطر در بازجوییها سکوت کردیم.
    تارا نگاهی مملو از قدر دانی به آن دو انداخت وگفت: به هر حال شما جون منو از مرگ حتمی نجات دادیدو اگه چند ثانیه دیرتر لب باز کرده بودید الان اینجا نبودم یه روزی این محبت شما رو جبران می کنم البته نه دیگه به روش غلط...گمراهی تا همین جا بسه . ما باید خوشحال باشیم که فرصت زندگی تازه ای رو پیدا کردیم.به نظر من می شه همه چیز رو شروع کرد. شماها نباید این قدر ناامید باشید.شاید هر کس جای من بود و رفتن پای چوبه دار رو تجربه کرده بود می فهمید چی دارم می گم. در اون لحظه است که آدم قدر ثانیه های زنده بودنش رو می دونه و افسوس می خوره که ای کاش ساعت به اوفرصت می دادند تا در اون مدت کوتاه تمام غفلتهای رو جبران کرد ...شاید در نظر شما غیر ممکن بیاد اما در نظر اون کسی که حکم رفتنش صادر شده و آخرین صانیه های رو می گذرونه یک ساعت یک عمره. خداروشکر کنید که این فرصت بهتون داده شده تا به جبران اشتباهتون بپردازید.
    عاطفه آه سنگینی کشید وبعد روی زمین نشست.فرانک و تارا هم یه پیروزی از او کنار یکدیگر نشستندو عاطفه در حالی که نگاهش در بیین زنان زندانی گم شده بود گفت: همه چیز مثل کابوس بود اون باغ متروکه ساختمون سیاه آرزوپرند ناصر هلن و لنجی که می خواست ما رو به اونور آبها برسونه... وای که چه روزهای تلخی رو پشت سر گذاشتیم. الا می فهمم کانون خونواده چه چای امنی است حتی اگه تو تنگنا و محدودیت قرار بگیری نباید گریز بزنی گریختن همانا و یک عمر بدبختی و ندامت همانا. بارها سرنوشت دخترای فراری رو شنیده بودم اما باور نمی کردم که دنیای بیرون از خونه تا این اندازه بی رخم باشه و آخه کی می تونه باور کنه تو این شهری که آدمهاش این طور ظاهر فریبنده دارند فساد لون کرده باشه. یعنی این قدر دنیا رو کثافت ور داشته که با کوچک ترین لغزشی دیگه نمی شه راست راه می رفت.
    فرانک با لحن تلخی گفت: هنوز هم اینو می گی شک داری روزگار رو به تباهیه وقتی یه نفر مثل ناصر می تونه ثدها نفر رو آلوده به ایدز دیگه چه اعتباری می شه به این دنیا داشت.
    تارا که از شنیدن نام ناصر چهره اش دگرگون شد با صدایی گرفته گفت: می شه ارتون بخوام یک بار دیگه همه چیز رو برام تعریف کنید؟
    فرانک با بی حوصل گفت:ما گه روز دادگاه به همه چی اعتراف کردیم دیگه چی رو می خوای بدونی.
    تارا با التماس گفت: اون روز اون قدر آشفته بودم که خیلی حرفهاتون رو متوجه نشدم. حالا خواهش می کنم همه چیز رو از لحظه ای که من جدا شدید مو به مو برام بگید.ف
    فرانک رو به عاطفه کرد و گفت: من که حوصله ندارم دوباره اون روزهای سیاه رو یادآوری کنم. تو تعریف کن.
    عاطفه بغضی را در گلو داشت فرو خورد و با تانی گفت: وقتی با هلن وارد باغیشدیم که به ناصر تعلق داشت سر از پا نمی شناختیم. جند روز اول چنان به تسخیر اون محیط جادویی در اومده بودیم که خودمون رو بر فراز ابرها می دیدیم یک مته اول مثل خواب و رویا گذشت. انگار ما به اونجا دعوت شده بودیم تا فقط خوشگذرونی کنیم درست مثل پینوکیو در سرزمین شادیها. از امکانات و تفریحاتی که برامون در نظر گرفته شده بود لذت می بردیم و بی خبر از سمهای طلایی که ناصر به دست و پامون می زد پالون جهالت رو روی دوشمون انداخته بودیم و حسابی سرمون تو آخر گرم بود. تا اینکه نوبت به سواری دادن به ناصر رسید. اون زمان بود که تازه فهمیدیم عجب کلاهی سرمون رفته به خصوص پرند بیچاره که همون روزهای اول تحت تاثیر دروغهای ناصر خودش رو در اختیارش قرار داده بود تا
    به کمک او به آرزوهایی که در سر داشت برسهوبعد از مدتی هفت دختر دیگه به ما پیوستند و اونها هم مثل ما از همه چی بی اطللاع بودند و خبر نداشتند این مرد به ظاهر نیکوکار چه خوابی براشون دیده تا اینکه یک روز ناصر همه ما رو جمع کرد و گفت که تصمیم داره به خارج عزیمت کنه و هرکس مایل باشه می تونه با او راهی بشه. او گفت که قراره این تشکیلات در در دبی بر پا بشه و او می خواد یک پناهگاه امن در اختیار دخترها و زنان ایرانی قرار بده که به امید کار به دبی می رن.حرفهاش چنان از روی حسن نیت و خیر خواهی بود که همه ما پذیرفتم با او همراه بشیم. به ما گفت چون همه فراری هستیم .باید از طریق مرزهای آبی وارد دبی بشیم.قرار بر این شد طی دو سه روز ابتدا به بندرعباس و از اونجا هم سوار لنجی به دبی عازم بشیم. زهبری ما رو هلن عهده دار شد. درست یک روز به رفتمون مونده بود که من همراه فرانک و چرند برای آخرین بار داخل باغ می زدیم . وقتی پشت ساختون رسیدیم مثل همیشه خواستیم با سر به سر گذاشتنه بود سگی که در اون نزدیکی بسته شده بود خودمون رو سرگرم کنیم که متوجه شدیم سگ بی نوا بی حال روی زمین افتاده و رمق پارس کردن نداره. با دیدن ه بود یک فکر آنی از ذهن هر سه نفرمون گذشت و اون این بود که در آخرین روز بریم از محدوده ممنوعه دیدن کنیم. حسی ما رو وادار به عملی ساختن اون تصمیم کرد .با اشتیاقی همراه با ترس وارد قلمرویی شدیم که قدم گذاشتن در اونجا غیر مجاز بود. با دیدن ساختمون سیاه که نمایی تیره و تار داشت به سمتش جذب شدیم. به نظر خیلی عجیب می اومد اون بنای قدیمی هیچ هم خوانی با ساختمونی که در اون بودیم نداشت. ظاهر اسرار آمیزی داشت و همین باعث شد با وجود ترس قدم به داخل اونجا بذاریم. به محض اینکه در و باز کردیم صدای ناله های ضعیفی به گوشمون رسید که هر سه نفرمون رو تکون داد. خواستیم از همون جا برگردیم و پا به فرار بذاریم اما انگار نیرویی ما رو وادار به موندن می کرد. به همین که اتاق رو باز کردیم از دیدن اون صحنه دلخراش در جا میخکوب شدیم . یک موجود به ظاهر انسان که فقط از او پوست و استخوون باقی مونده بود و زخمهایی عمیق و چرکی روی بدنش نمایان بود روی تختی کثیف در حال جان کندن بود. دیدن اون صحنه تکان دهنده و دلخواشی بود. شناسایی آرزو در اون موقعیت کار دشواری بود. وقتی از دیدن ما رمقی گرفت و به زحمت لبهایش رو ازهم باز کرد.او رو شناختیم . با صدایی که به زحمت به گوش می رسید به ما گفت ناصر مبتلا به ایدزه و او این بلا رو سسرش آورده و تصمیم داره بعد از او یکی ماها رو تو این اتاق قربانی کنه.او از ما خواسن به هر شکلی شده از اونجا فرار کنیم و جریان رو به پلیس اطلاع بدیم حتی گفت بچه ای رو که به دنیا آورده از ناصر بوده و او پرده از هویت جنایتکار ناصر برداشت پرند از حال رفت و من و فرانک هم با ناباوری خشکمون زد. چند لحظه ای نگذشت که ناصر درحالی که تفنگی در دستش بود با چهره ای خونسرد سرو کله اش پیدا شد و قبل از اینکه به ما اجازه فکر کردن بده و یا توضیحی درباره حرفهای آرزو بده ما رو تو همون اتاق حبس کرد و خودش رفت. وقتی پرند به هوش اومد و چشمش به آرزو افتاد در یک لحظه چنتن دچار جنون شد که در یک چشم بر هم زدن تکه ایی شیشه که روی زمین افتاده بود را برداشت و در جا شاهرگش رو زد . همه چیز مثل برق و باد اتفاق افتاد. پرند که مدتی بود با ناصر رابطه تامشروع داشت متوجه شد که به زودی باید به جای آرزو روی اون تخت بخوابه . او که تحمل چنان غقوبتی رو نداشت دست به خودکشی زد تا به سرنوشت آرزو دچار نشه. من و فرانک هم چنان خودمون رو باخته بودیم که هیچ راه فراری به ذهنمون نمی رسید. هر کس دیگه جای ما بود با دیدن صحنه خودکشی پرند و حال و روز رقت بار او اون طور سر درگم می شد. برای ما نه راه پیش وجود داشت که خودمون رو از اون مهلکه خلاص کنیم و نه راه پس . بعد از چهار پنج ساعت ناصر به اونجا آمد. با دیدن جسد غرق در خون پرند بدون اینکه واکنشی از خودش نشون بده به ما گفت که می تونیم فردا همراه هفت دختر دیگه از ایران خارج بشیم.او ما رو تهدید کرد که به هیچ وجه در رابطه با ساختمون سیاه با کسی حرف نزنیم و گرنه همون بلایی که به سر آرزو و پرند آورده سر ما می آره. ما هم که موقعیت خودمون رو خطرناک می دیدیم به او قول دادیم که اون راز رو یاونجا بیرون نبریم. بعد از این جریان من و فرانک با وجود اینکه پی به هویت ناصر بره بودیم اما بخاطر فرار از خیلی مسائل ترجیح دادیم همراه بقیه به دبی بریم . فکر می کردیم در اونجا زندگی راحت تری خواهیم داشت و کسی به چشم دختر فراری ما رو انگشت نما نخواهد کرد . به اتفاق هلن با لنجی که قرار بود به طور قاچاقی ما رو به اون طرف آب برسونه. همراه شدیم. از بد اقبالی و شاید هم خوش اقبالی موفق نشدیم و در نیمه راه توسط بیروهای گشتی دستگیر شدیم. بعد از مدتی که در بندرعباس بازداشت بودیم به زندان اوین منتقل شدیم. پلیس وقتی برای دستگیری ناصر سراغش می ره . می بینه از او خبری نیست. وقتی مشغول کنکاش داخل باغ بودند تا سرتخی به دست بیارند جسد پرند رو که پشت باغ دفن شده بود کشف می کنند. پلیس خیلی تلاش کرد از یک یک ما اعتراف بگیره اما هیچ کدام حاضر به گفتن حقیقت نبودیم. با وجود اینکه در زندان به گوش ما رسیدخ بود که بخاطر مرتکب شدن چند قتل قراره به رودی اعدام بشی اما هیچ کدوم تا آخرین لحظه لب باز نکریدم. من و فرانک خوب می دونستیم یکی از اون قتلها توسط هلن صورت گرفته. در آخرین لجظه بخاطر رها شدن از عذاب وجدانی که گریبانگیر مون شده بود هر آنچه درباره ناصر و تشکیلات مرگبارش می دونستیم رو اقرار کردیم. بعد از این جریان هلن وادار شدکه به همه چیز اعتراف کنه. همون که از زبئن او شنیدی یک روز قبل از اینکهبه بندرغباس بریم ناصر برای اینکه از شر آرزو حلاص بشه او را با اسلحه ای به قتل می رسونه که نمونه اش رو هلن به تو داده بود. بعد برای اینکه از تو انتقام بگیره جسد آرزو رو شبانه توسط هلن به منزلی که تو در اون سکونت داشتی منتقل می کنند. هلن کلید خونه رو داشت. مخفیانه جسد رو داخل زیر زمین می برند تا همه چی به نام تو تموم بشه. ورود نابهنگام لیلا موجب مرگش می شود به این صورت تو متهم به قتلهایی می شی که روحت هم از آنها خبرنداره.
    تارا با تشویش پرسید: آخه انتقام از چی ؟ مگه من با اونها چه کار کردم؟
    این بار فرانک گفت: انتقام اینکه محبتهایی رو که روزی ناصر به تو کرده نادیده گرفتی او سه سال تو رو زیر پر وبال خودش پرفته بود تا از وجودت بهره برداری کنه اما زمانی که تو اززندان آزاد می شی و تکروی می کنی او هم تصمیم می گیره یه طوری زهرش رو بهت بریزه به خصوص که این اواخر متوجه می شه تو با یه مرد رو هم ریختی و همین باعث می شه حسابی به هم بریزه و در سدد انتقام بربیاد.آخه اون طور که هلن می گفت تو همیشه و همه جا تحت نظر او بودی. او از تمام کارهای تو اطلاع داشته. لابد فهمیدی که هلن هم اجیر کرده ناصر بوده. ازهموام موقع که در زندان با هلن آشنا شدی ناصر او رو مامور می کنه تا تمام کارهای تو رو بهش گزارش بده . خب تارا جان این کل ماجراست و ماجرایی که آخرش به دوسال حبس برای ما چهارسال برای تو و جکم اعدام برای هلن خاتمه پیدا کرد.
    تارا رنگ بع چهره نداشت با دلهره گفت: هنوز خاتمه پیدا نکرده جنایتکار اصلی تو جامعه داره ول می گرده ناصر یک بیمار روانیه یک موجود سادیسمی که به هیچ کس نمی دونه او کیه و کجاست.
    عاطفه گفت: نگران نباش پلیس همه جا داره دربه در دنبالش می گرده مطمئن باش به زودی به سزای اعمالش خواهد رسید.
    تارا بهت زده از جا بلند شد.. نگاه نا آرامش را از عاطفه و فرانک گرفت و رفت تا در خلوت خود فریضه مشکوکی را از دیار ذهنش پاک کند. با شنیدن صدای مایوس عاطفه با حالتی مرعوب شده به او خیره شد و او با لحنی بغض آلود گفت: تارا به نظر تو بعد از اینکه از زندان ازاد شدیم باید چه کار کنیمو
    تارا با تامل کفت: همون کاری رو بکنید که سیمین کرد ندیدی رو دادگاه که به عنوان شاهد اومده بود چه برق رضایتی تو چشمهاش می درخشید. عاقلانه ترین راه رو او انتخاب کرد و به نتیجه خیلی بهتری رسیدو به نظر من هر دختری که از خونه قرار کرد به محض اینکه احساس کرد راه رو اشتباه اومده قبل از اینکه به کوره راه برسه باید برگرده به همون جایی که هیچ وقت از پشت بهش خنجر نخواهد زد.پدر ومادر و خواهر و برادر دشمن آبروی آدم نمی شن. چقدر خوبه مرگ آدم با عزت و آبرومندی باشه نه با ذلت و خواری که نمونه اش رو دیدیم. سرنوشت آرزو و پرند و لیلا می تونه درس عبرتی برای همه ما باشه. شاید شنیدن این نصیحتها از زبون کسی که طفیلی جامعه است براتون قابل قبول نباشه اما من همه جوره اش رو تجربه کردم و با سرنوشت امثال شماها آشنا هستم که برای فرار از
    ناملایمات خانوادگی بدترین و ناپسندترین راه رو انتخاب کردید . به نظر شما آدم در یک استخر کم عمق زودتر غرق می شه یا تو دریایی که آن همه بزرگه... لابد می گید برای کسی که شنا نباشه هیچ فرقی نمی کنه.اما من می گم خیلی فرق می کنه.وقتی کسی داخل استخر می افته دست و پا می زنه خیلی زود دیگران رو متوجه خودش می کنه و همین باعث می شه که فوری کسی به کمکش بره ونذاره غرق بشه.اما کسی که داخل دریا می افته برای همیشه رفته چون هر چقدر هم که تقلا کنه می بینه چنانچه کسی هم او رو در حال غرق شدن ببینه تا بخواد بره کمکش او خوراک کوسه ها ومتهیها شده پس مشگلات داخل خونه هر چقدر هم زیاد باشه مثل یک استخر کم عمقه که می شه راهی برای حل کردنش پیدا کرد. بچه ها تو این دوسال فرصت دارید یه طوری رضایت خونواده تون رو برای بازگشت جلب کنید.من هم می خوام در این مدت از خودم تارایی بسازم که هیچ ناخالصی در اون وجود نداشته باشه.
    در حالی که بارقه امید در چشمان فرانک و عاطفه شروع به درخشیدن کرد برای جستجوی راهی که گم کرده بودند از زیر سایه بلندترین دیوار شهر برخاستند.

    فصل 23

    باباز شدن در فولادی زندان سی سالگی تارا در حالی شروع شد که بهاران شهر را شکوفه باران کرده بود وخورشید به پهنای آسموان آبی گل لبخند را هدیه کرده بود.زمین حجاب شبز خود را به تن کرده بود و کوهساران تاج سلطنت را بر سر افراشته بود .کالسکه سرنوشت در کوچه پس کوچه های شهر کارنوال شادی راه انداخته بد و نبض زمان تپندهتر از همیشه بر خوشیها ضرب ممی زد.
    تارا با خروج از آن حصار سنگی این بار آزادی را در کنار آزادگی تصاحب کرد تا با نخستین گام یک عمر زندگی سالم را برای خود تضمین کند. او با شیفتگی خود را به آغوش خانواده اش رساند که با شور و حالی وصف ناپذیر انتظارش را می کشیدند. او به سمت مادرش رفت که تشنه تر از همه با تمنا به سویش دست دراز کرده بود. فارغ از هر کینه و انزجاری بوسه به خاک پایش زد. مهشید که پس از سالیان سال اشک شوق از دیدگانش جاری شده بود تارا را با چنان دلتنگی در بغل گرفته بود که انگار فقط به او تعلق داشت. بلند شدن صدای اعتراض دیگران مجبور شد تارا را که هم چون طفلی سر به سینه اش می فشرد از خود جدا کند.لحظه ای با یک یک اعضای خانواده اش خوش و بش جا نا نه ای کرد. کوکب هم جزو استقبال کنندگان بود که بی صبرانه قصد در بر گرفتن او را داشت. وقتی تارا به انتهای صف رسید.نگاه پر التهابش را به اطراف دوخت تا آن کسی را که بیش از همه انتظار دیدارش را می کشید پیدا کند. با دیدن جای خالی او در کنار بقیه اعضای خانواده چنان قلبش فروریخت که تغییر حالش از نظر دیگران پنهان نماند. مهشید که با خود قسم خورده بود نگذارد تا روزی که زنده است یک بار دگر ابر غم بر چهره دخترش سایه بیافکند دستش را در دست گرفت و در حالی که او را به سمت اتومبیل پژویی که در آن طرف پارک بود می کشاند با خوشحالی گفت: بیا نازنینم بیا ار این نمای دلگیر فاصله بگیر بیا بریم به جایی که خوشبختی انتظارت رو می کشه.
    تارا به سمت کوکب برگشت که در سکوت اشک شوق بر صورت چروکیده اش جاری شده بود. از او خواست به آنها ماحق شود. لحظه ای بعد تارا بین کوکب و مهشید در حالی که احساس عمیقی نسبت به آن دو نفر می کرد قرار گرفت.سارا در حالی که شانه به شانه پدر و برادرش متعاقب آنان در حرکت بود با هیجان گفت:شا باورتون می شه که این تارا همون تارایی است که پنج سال پیش وان طور خصمانه با یک یک ما برخورد کرد همیشه از رو به رو شدن او با مادر واهمه داشتم فکرش رو تنی کردم روزی برسه که مادر رو ببخشه اما امروز با ناباوری دیدم که اول از همه به جانب مادر شتافت. عاقبت بعد از سی سال رنج و درد خنده روی لبهامون نشست. تا به امروز هیچ وقت مادر رو این طور شاد وشنگول ندیده بودم به نظرم می آد او سی سال جوون شده درست مثل زمانی که هنوز ورق زندگیمون برنگشته بودو به واقع که چه لحظه شیرین و داپذیریه انگار همه این تصاویر تو خواب اتفاق می افته.
    سارا که هیجان لحظه به لحظه بیشتر می شد به دانا که مشغول فیلمبرداری از آن لحظه های فرخنده بود گفت: داناجان حواست باشه که از تمام صحنه ها فیلمبرداری کنی نباید کوچک ترین حرکت و حالتی جا بیفته.
    دانا با صدای بلند تارا به سمت خود خواند تارا برگشتو دانا در حالی که دوربین را روی چهره زیبای خواهرش میزان کرده بود با سرمستی گفت: می شه بگی در حال حاضر چه احساسی داری؟
    تارا به سمت او برگشت و در حالی که دستش را دور کمر ومهشید و کوکب حلقه کرده بود با وجد گفت: اون قدر خوشجالم که می خوام با تمام قدرت جیغ بزنم آخه هیچ کس به اندازه من نمی دونه قدم زدن روی زمین هموار چه لطفی داره .احساس یک کودک تازه متولد شده رو دارم. این شهر این مردمی که درحال آمد و رفت هستند و شماها که عزیزان من هستید... حتی فصل بهار که مقارن با شکوفایی زندگی من شده همه وهمه برام تاطگی داره احساس می کنم وارد دنیای جدیدی شدم یک دنیای ناشناخته که باید به کمک و یاری شماها زیروبمش رو کشف کنم. دانا بی توجه به اطراف شادی کنان گفت: به افتخار خواهر عزیزم همگی یک کف مرتب بزنید. بعد دوربی را به طرف مهشید گرفت و با لحنی توام با شوخی گفت: خب مادرش! می شه بگید شما در این لحظه هلی میمون چه احساسی دارید؟
    مهشید که از فرط هیجان صدایش می لرزید گتف: احساس پرواز رها شدن از زنجیرهایی که یک عمر به دست و پام قفل شده بود . من مثل درخت خشکیده ای بودم که در حال شکستن بود اما حالا در کنار دخترم احساس سر بلندی رو می کنم که سالیان سال باید قامتش برافراشته بماند. بعد از سی سال گنجی رو که بخاطر...
    سارا حرف مادر را فطع کرد و گفت: خواهش می کنم مادر دیگه هیچ وقت گذشته ها رو یادآوری نکنید. اون روزهای سیاه و غبار گرفته رو همه ما باید همین جا و برای همیشه از خاطرمون پاک کنیم . وقتی از تولد تازه حرف به میان می آد همه چیز باید بوی تاطگی بده من از یک یک شماها می خوام به پاکساززی خاطرتتون بپردازید و دیگه هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی از اون روزها یاد نکنید خب مادر حالا ادامه بدید.
    مهشید صورتش را به طرف آسمان گرفت ودر حالی که بغض راه گلویش را مسدود کرد ه بود گفت: بارالهی صدهزار مرتبه شکرت من این لحظه ناب رو از تو دارم. از اینکه عاقبت جواب بنده رو سیاهت رو دادی از تو سپاسگزارم. از اینکه کورترین گره زندگیم رو باز کردی و این طور سخاوتمندانه در رحمتت رو به روی یک یک ما باز کردی از تو تشکر می کنم. خدایا از تو می خوام دیگه هیچ وقت قهرت رو شامل حال ما نکنی و همیشه ودر همه حال ما بندگان کوچکت رو دریابی که فقط تو دریابنده هستی.
    مهشید که بیش از آن نمی توانست بغض را در گلویش نگه دارد آن را رها ساخت و با اشاره از کوکب خواست تا او هم در وصف آن لحظه های شورانگیز چیزی بگوید. دانا دوربی را روی چهره رنجور پیرزن گرفت و گفت: حالا نوبت شماست که سفره دلت رو باز کنی بگو ننه کوکب که ما سراپا گوشیم.
    کوکب که جلوی دوربی احساس معذب بودن می کرد چادرش را روی سرش جابه جا کرد و با صدایی که بیشهر به زمزمه شبیه بود گفت: همیشه آرزوم این بود که یک روزی تارا رو در کانون خونواده اش ببینم درست به اندازه یک مادر واقعی ارزوی خوشبختی اش رو داشتم خوشحالم خداوند اون قدر به من مجال داد که به تنها خواسته ام برسم.
    با سکوت کوکب دانا مقابل پدرش ایستاد و گفتک خب جناب بیژن خان شهرآرا شما از احوالات دل خویش بگو.
    بیژن نگاه پدرانه ای به تارا انداخت بعد با نوایی برخاسته از اعمال قلبش گفت: من هم خدای عزوجل رو شکر می گم که پس از گذراندن سه ده پر مشقت عاقبت سعادت رو به ما نشون داد تا دوران سالمندی رو در کنار فرزندان عزیزم با خوبی و خوشی سپری کنم. فقط امیدوارم حالا که گردش گنبد دوار مطابق با خواسته های ما شده من به نوبه خودم بتونم تمام کم و کاستیهای این سی ساله رو براتون جبران کنم. دانا دوربین را به طرف سارا نشانه رفت و گفت: و حالا سارا خانم شما بگو ببینم رو زمین قرار داری یا رو هوا؟
    سارا با لبخند گفت: هم رو زمین هستم و هم در هوا فکر می کنم آسمون و زمین به هم دوخته شدند تا در این پیوند شیرین شرکت داشته باشند. به طور حتم رو پیش رو داریم که باید از روزهای خوبی رو پیش رو داریم که باید از لحظه اش نهایت استفاده رو ببریم. پس بهتره فرصتها رو از دست ندیم و هرچه زودتر قدم به خونه ای بذاریم که بعد از سی سال خاموشی می خواد با بهار آستی کنه.
    دانا پس از پایان صحبتهای تارا دوباره دوربین کوچک فیلمبرداری اش را به طرف تارا گرفت و با لحنی محکم گفت: خب خواهر عزیزم مقدمت رو به جمع خانوادگی تبریک می گمو امیدوارم با آزادی به اوج قله های سعادت صغود کنی .مطمئن باش که پدر و مادر و خواهرت و بردارت در این راه پشتیبان تو خواهند بود.
    تارا با شنیدن آخرین جمله از زبان دانا احساس کرد شهاب را برای همیشه از دست داده است. احساس کرد برادرش با گفتن این حرف خواسته به نوعی به او بفهماند شهاب از این دایره خارج شده و نباید به امید دیدار او باشد. تارا نمی خواست کوچک ترین تزلزلی در افکارش به وجود بیاید و هم چنین کسی به مکنونات قلبی اش در رابطه با شهاب پی ببرد بهتر دید سکوت کند. سعی کرد رفتارش طبیعی باشد. با سر زندگی گفتک من از همه شما بخاطر این استقبال گرمی که به عمل آوردید تشکر می کنم امیدوارم از این به بعد بتونم دختر شایسته ای براتون باشم و طوری رفتار کنم که در خور شان خانواده ما باشه. هر جند ممکنه اولش رفتار و حرکاتی از من سر بزنه که دلیلش گذشته نابهنجارم باشه و چندان صورت خوشی نداشته باشه به همین خاطر از یک یک شما می خوام که در رسیدن به رشد اجتماعی و فرهنگی بهم کمک کنید. حقیقتش من با آدمهای درست و حسابی حشر ونشر نداشتم و برای اولین باره که می خوام قدم در جایی بذارم که بهش می گن کانون خانواده ...من هیچ آشنایی و شناختی با قوانین این کانون ندارم و درست مثل آدمی هستم که سالها تک و تنها تو غار زندگی کرده و یکدفعه از عصر حجر قدم به عصر تمدن گذاشته. از شما می خوام با این موجود وحشی افسار گسیخته مدارا کنید تا بتونه کم کم خودش رو با شرایط جدید وفق بده.
    مهشید با شنیدن این حرف دخترش را تنگ در آغوش گرفت و گفت: الهی مادر بمیره. این حرفها چیه می زنی . تو دختر با فهم وشعور هستی. تاراجان نازنینم دفعه آخرت باشه خودت رو دست کم می گیری.

    تارا که گرمای وجود مهشید به او ارامش می داد با لبخند گفت:شنیده بودم مادرها دریای گذشت هستند،اما تا این اندازه دیگه فکر نمی کردم.شما تمام گستاخیها و خودبینیهای منو تحمل کردید...فکر کردید تصویر اون شب از جلوی چشمهام دور می شه.هنوز صدای گریه ها و ناله های بی امان شما توی گوشم می پیچه و منو نسبت به خودم بیشتر منزجر می کنه.تا روزی که زنده باشم نسبت به همه شما،به خصوص مادرم احساس دین می کنم.جبران سی سال غفلت کار آسونی نیست.
    دانا با تامل گفت:تارا جان هر چند که خواهرمون سارا خواست حرفی از گذشته به میون نیاریم و همچنین محیط اینجا برای طرح این سوال مناسب نیست،اما پنج ساله سوالی منو درگیر خودش ساخته که چرا تو این مدت به هیچ کدوم از ما اجازه نمی دادی به ملاقاتت بیاییم،می شه بگی چه دلیلی برای این تحریم داشتی؟
    تارا نفس عمیقی کشید و گفت:من به این زمان نیاز داشتم تا با خودم و افکارم مبارزه کنم.در حقیقت من شما رو تحریم نکردم،فقط خودم رو از دیدن شما محروم کردم تا در این خلوت بتونم دست به یک خودسازی واقعی بزنم...تا حدودی احساس می کنم تونستم هویت الوده وجودم رو پالایش بدم و از خودم تارایی بسازم با ارمانهایی بزرگ.با تمام قدرت شیشه ی هرزگی رو به زمین کوبیدم تا دیگه هیچ بیهودگیی زندگیم رو به مخاطره نندازه.چشم دلم رو باز کردم تا بین خودم و جامعه یک پل ارتباط سالم برقرار کنم.مطمئن باشید که پای هیچ گونه کینه و انتقامی در میان نبود،خب برادر عزیزم به جوابت رسیدی یا نه؟
    دانا که تحت تاثیر ان حرفهای سازنده قرار گرفته بود،دوربین فیلمبرداریش را خاموش کرد و به جانب خواهرش رفت.دستش را روی شانه های او گذاشت و در حالی که با نگاه سعی داشت زمینه را برای شنیدن یک واقعیت تلخ اماده سازد با لحن محکمی گفت:خوشحالم که می بینم تا این اندازه واقع بین شدی.تو با رسیدن به این مرحله کمال از این پس نخواهی گذاشت هیچ سختی ای زندگیت رو تهدید کنه و مثل یک سد مقاوم و استوار تمام حمله ها رو دفع خواهی کرد.تو باعث مباهات همه ما هستی.
    سارا که دوست نداشت ان لحظه های طلایی با پرسیدن سوالی از دست برود که هر لحظه امکان مطرح شدن ان از جانب تارا می رفت،با عجله گفت:پس چرا معطلید،بریم دیگه...
    بیژن در اتومبیلش را به روی تارا گشود و با خرسندی گفت:بفرما عزیزم،دیگه بیشتر از این موندن در اینجا جایز نیست.در و دیوار خونه داره انتظارت رو می کشه.
    تارا که در عمق چشمان برادرش متوجه حرف نگفته ای بود نگاهش را به دانا دوخت که قصد سوار شدن به اتومبیل خودش را داشت.گفت:اگه اجازه بدید همراه دانا با اون ماشین بیام.
    با مطرح شدن خواسته تارا همه با ظن به یکدیگر نگریستند.در ان لحظه هیچ کس دوست نداشت تارا با پرسیدن سوالی که حق مسلم او بود کوچک ترین دلخوری دران موقعیت به وجود اورد.تارا بی قرار تر از ان بود که برای رسیدن به جوابی که وجودش را چنگ می زد،حوصله به خرج دهد.تا همان لحظه که توانسته بود نسبت به جای خالی شهاب بردبار باشد،احساس خفقان می کرد.به همین سبب پیش از اینکه کسی به او اجازه بدهد،با بی صبری خودش را به دانا رساند و در مقابل نگاههای پر التهاب اطرافیان سوار اتومبیل شد.
    مهشید بیش از دیگران نگران به نظر می رسید.دانا را کناری کشید و در حالی که ان شور وشوق چند لحظه قبل از صورتش پر کشیده بود با دلواپسی در گوش او زمزمه کرد:پسرم،سعی کن در رابطه با شهاب حرفی به میان اورده نشه،یه طوری فکرش رو منحرف کن،نمی خوام بچه ام در اولین ساعات ازادیش دوباره ضربه بخوره.باید با دل خوش قدم به خونه اش بذاره.
    چی داری می گی مادر جان،الان منتظره هر چی زودتر به جواب سوالش برسه.مگه ندیدید از لحظه ای که از در زندان خارج شد چشمش به این طرف و اون طرف خیره مونده.او برای دیدن شهاب داره لحظه شماری می کنه و این طور که معلومه بیشتر از این نمی تونه خودددار باشه.ما باید دیر یا زود جوابش رو بدیم.حق داره بدونه چرا کسی که اون طور عاشقانه ستایشش می کرد به استقبالش نیومده.
    سارا و بیژن هم ارامش خود را از دست داده بودند.به ان دو پیوستند تا سفارشات لازم را به دانا بکنند که از جانب خواهرش انتخاب شده بود تا پرده از واقعیت بردارد.سارا با دلواپسی از دانا پرسید:اگه درباره شهاب ازت پرسید،چی می خوای بگی؟
    دانا فوری گفت:واقعیت رو،مگه می شه چیزی رو پنهان کرد.فکر می کنم با تغییراتی که کرده خیلی راحت بتونه با این حقیقت کنار بیاد.
    بیژن با تامل گفت:پسرم فراموش نکن شکست در عشق با تمام شکستهای زندگی فرق داره.تو باید خیلی اگاهانه این موضوع رو براش توضیح بدی.کوچک ترین غفلتی ممکنه دوباره او را به قهقرا سوق بده.ما تارا رو به تو می سپاریم.امیدواریم بتونی اخرین ماموریت رو با موفقیت به انجام برسونی.
    مهشید با بی قراری گفت:بعید می دونم دخترکم تحمل این ضربه رو داشته باشه.اخه مگه یک ادم تا چه اندازه می تونه سختی و درد و رنج بکشه.
    کوکب از فرصت به دست امده استفاده کرد و خودش را به تارارساند.با ضربه ای که به شیشه خورد تارا از بهت درامد.با دیدن چهره ی پر چروک پیرزن که با عطوفت به او خیره شده بود،متبسم شد و بدون معطلی شیشه را پایین کشید.تارا مانند کسی که در غربت یار دیرینه خود را یافته،دستان استخوانی پیرزن را در دست گرفت و با دلتنگی گفت:وای ننه کوکب،ننه خوب و مهربونم.نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم.فکر نمی کردم لحظه ازادیم تو هم به استقبالم بیای.همیشه فکر می کردم از من کینه به دل داری و هیچ وقت قاتل شوهرت رو نخواهی بخشید.
    کوکب پیشانی بلند تارا را بوسید و گفت:این چه حرفیه می زنی...هر کی نونه تو یکی خوب می دونی که من چه نفرت عمیقی نسبت به اون خدانیامرز داشتم.تو تقاص سالها زجر و بدبختی منو هم از او گرفتی.تازه بعد از یک عمر زندگی خفت بار دارم معنای زندگی رو می فهمم.مهشید خانم بزرگواره،او تو خونه خودش به من پناه داده و تمام امکانات رفاهی رو برام مهیا کرده،الان نزدیک به چهار ساله من با خونواده ت زندگی می کنم.همه اونا ادمای خوبی هستن که من تا حالا ندیدم.تارا جان،بعد از اینهمه مصیبت به خوشبختی رسیدی.مبادا ناشکری کنی.قدر زندگیت رو بدون.باشه دخترم.
    تارا به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت:باشه.من برنامه های زیادی برای آینده م دارم.به زودی به همه شما ثابت می کنم که اون تارای انگل برای همیشه مرده و جاش رو به دختری داده که فقط به شکوفایی فکر می کنه.
    کوکب سرش را به طرف آسمان برد و زمزمه کنان خداوند را به خاطر گشودن باب رحمتش شکر کرد.
    مهشید با نارامی اخرین سفارشات لازم را به دانا کرد و بعد با دلشوره به سمت اتومبیل بیژن رفت.
    دانا به محض اینکه داخل اتومبیل نشست دستش به سمت ضبط رفت و ان را روشن کرد.با به حرکت درامدن اتومبیل موسیقی ملایم و دلنشینی بر فضا طنین افکند که باعث تمدد اعصاب می شد.تارالحظه ای چشمانش را روی هم نهاد و بعد با ارامش خاطر گفت:وای که چقدر مبری شدن از گناه به ادم اسودگی می ده،برای اولین باره که احساس می کنم در جاده زندگی قرار گرفتم.یک خط ممتد مستقیم که هیچ دست اندازی نداره.
    دانا با شنیدن این حرف با خودش اندیشید که خواهرش از بزرگ ترین دست اندازی که تا چند لحظه دیگر دربرابرش سد خواهد شد غافل است.از بیم اینکه مبادا اخرین دست انداز باعث سقوط همیشگی او شود با تاخیر گفت:جاده وقتی مثل ایینه صاف باشه،اصطکاک بیشتری پیدا می شه،گاهی اوقات یه خرده ناهمواری برای حفظ تعادل بد نیست.نظر تو چیه؟
    تارا به رو به رو خیره شد و گفت:به طور حتم حرکت یکنواخت کسل کننده است و حرکت تند خطرناک و ویران کننده.پس از همه پسندیده تر هماهنگ شدن با جریان عادی زندگیست.
    دانا گفت:امتیاز بشر نسبت به دیگر موجودات اینه که خیلی زود می تونه خودش رو با شرایط تازه وفق بده.پس نباید از سختی ها هراسی به دل راه بدی.
    تارا در حالی که نگاه کاوشگرش به این سو و ان سو می چرخید گفت:حق با توست،سکه دو رو داره.وقتی می اندازیش هوا کلی چرخ می خوره تا به زمین


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 454 و 455

    می رسه...تازه وقتی هم به زمین می افته تعادل نداره. اون قدر پشت و رو می شه تا اینکه ثابت سر جاش وایسه تا تو بتونی شیر یا خط رو ببینی. کل زندگی یعنی همین ، یا خوبی نصیبت می شه یا بدی. حالا برادر من ، م یخوام خودم رو امتحان کنم. ان شاءالله تو زندگی ای که در پیش دارم ، ایفاگر نقش مثبتی خواهم بود.
    دانا نفس عمیقی کشید و گفت : وقتی این طور با قدرت حرف می زنی احساس آرامش می کنم تا حدی که مطمئن می شم تیر حوادث دیگه هیچ وقت تو رو از پا در نخواهد انداخت.
    تارا نگاه پرسشگرش را به دانا دوخت و گفت :
    تو میخوای به من چیزی بگی که در گفتنش شک داری؟ از لحظه ای که آزاد شدم تو همه اش از حادثه حرف می زنی . انگار یه طوری می خوای منو برای شنیدن یک خبر ناگوار آناده کنی پس حالا که مطمئن شدی می تونم در برابر هر حادثه ای مقاوم باشم حرفت رو بگو.
    دانا با دستپاچگی گفت :
    - نه نه چرا این طور فکر می کنی ، هیچ حرف و سخنی نیست که بخوام از تو مخفی کنم.
    تارا که از تغییر چهره و حالت دانا پی به نادرستی گفتارش برد با تردید گفت :
    - پس هنوز به تغییریاتی که من کردم شک داری. به وضوح از چهره ات می خونم که قصد گمراه کردن منو داری. دانا فقط یک لحظه به چشم هایم نگاه کن. ببین می تونی یک سؤال رو از چشم های من بخونی.
    دانا بدون اینکه به چشمان مضطرب خواهرش نگاه کند با لحن مغمومی گفت :
    بله مشخصه که چشمهات دارند فریاد می زنند ای کاش فکر و روحت رو غسل نداده بودی. ای کاش نگاهت رو از عشق شسته بودی . تا حالا این طور منو مورو مؤاخذه قرار نمی دادی. تو می خوای درباره چیزی از من بپرسی که جواب دادنش خیلی مشکله.
    تارا که سعی داشت بر رفتار و گفتارش تسلط داشته باشد با تأنی پرسید :
    چرا این قدر سخت می گیری. فقط می خوام بدونم. چرا شهاب به استقبالم نیومده.
    همین؟
    دانا آب دهانش را قورت داد و به زحمت گفت : فقط همین...یعنی جواب هرچه باشه مهم نیست.
    تارا مکث کوتاهی کرد و بعد با دلهره ای که سعی در پنهان داشتن آن داشت گفت : بگو من طاقت شنیدن هر واقعیتی رو دارم.
    دانا از آینه نگاهی به پشت سرش انداخت. از اتوموبیل پدرش خبری نبود. تازه متوجه شد راه را اشتباه آمده. خواست دور بزند که تارا از او خواست اتوموبیلش را در همان نقطه متوقف کند. دانا با دیدن پارک قشنگی که در حاشیه خیابان قرار داشت فوری خواسته او را اجابت کرد و لحظه ای بعد هر دو شانه به شانه ی یکدیگر در زیر چتر درختان سرو شروع به قدم زدن کردند. دانا که هنوز قدرت جواب دادن به سؤال خواهرش را نداشت . بی توجه به غلیان درون او پرسید : راستی خبر داری چه بلایی سر ناصر اومد؟
    تارا که همیشه از شنیدن نام ناصر وجودش سوزن سوزن می شد گفت آره.
    می گن تا لحظه ای که داشت سرم آلوده رو به یک سخص بی گناه تزریق می کرده درگیری به وجود اومده و کشته می شه. خب دیگه سزای موجود لعینی مثل اون از این بهتر نیست. فقط افسوس که هیچ کسی سراغی از بچه اش نداره. او می تونه این ویروس رو انتقال بده تا حدی که دامنه اش ممکنه نسل اندر نسل گسترده بشه. ای کاش می شد یه طوری مردم رو از وجود چنین انسان خطرناکی که درجامعه رها شده آگاه کرد. او می تونه همبازی خطرناکی برای بچه های بی گناه باشه. هرچند که خود او هیچ سهمی در تولد شومش نداره اما باید به هر طریقی که شده شناسایی بشه.
    تارا به سمت نیمکتی رفت که رو به روی دریاچه مصنوعی قرار داشت. در حالی که چشمش در تعقیب قوی سفیدی بود که به آرامی روی اب می چرخید پرسید : چی شد که فکر ناصر به ذهنت اومد. حیف نیست آدم اوقات خوشش رو با یادآوری اسم کثیف او تلخ کنه.
    دانا کنار خواهرش روی نیمکت نسیت و گفت :
    منظور خاصی نداشتم فکر کردم شاید تو از فرجام کار او مطلع نباشی. خب من سکوت می کنم تا تو نهایت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    464-457.......


    استفاده رو از این مناظر دلپذیر ببری.
    تارا فوری به سمت دانا برگشت و بی تعلل گفت:تو هنوز جواب سوال منو ندادی،امیدوارم قصد طفره رفتن نداشته باشی.
    دانا سری با تاسف تکان داد و گفت:گاهی اوقات گفتن حقایق خیلی کار دشواریه،با وجود اینکه می دونم تو دختر با ظرفیتی هستی بیم از این دارم که گنجایش شنیدن این واقعیت رو نداشته باشی.
    تارا با تشویش پرسید:تو رو خدا اینقدر مقدمه چینی نکن،بگو ببینم چه بلایی سر شهاب اومده،او زنده است،مگه نه؟
    دانا سرش را بین دستان فشرد و بعد با صدایی که بر اثر هیجان می لرزید گفت:بله،زنده است،اما ای کاش می مرد و این نامردی رو در حق تو نمی کرد.
    تارا با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و گفت:خدا رو شکر،زنده بودن او برای من از هر خبر دیگه ای مهم تر بود،حقیقتش در طول این سال ها همه اش بیم این را داشتم که مبادا ناصر بلایی سر او اورده باشه.آخه با شناختی که از این موجود کثیف داشتم مطمئن بودم تا کینه اش رو نسبت به من خالی نکنه دست بردار نخواهد بود .به خصوص که شنیدهبودم از از وجود شهاب اطلاع داره...بعید نبود او را قربانی انتقام جویی اش بکنه.خب حالا که از این بابت خیالم آسوده شد ،بگو ببینم شهاب با من چه کار کرده که عملش تا این اندازه ناجوانمردانه در نظر شما جلوه کرده؟
    دانا با تعجب نگاهی به تارا انداخت که چهره اش راضی به نظر می رسید.با جرات گفت:خیانت،او به عشق تو خیانت کرد،او پیمانی رو که بین تو و او بسته شده بود رو شکست.باور کردنی نیست.مگه نه؟
    خنده ای مذبوحانه چهره ی سرد و بیروح تارا را در بر گرفت.گویا هیچ عمل غیر مجازی صورت نگرفته بود.از جا بلند شدو کنار دریاچه ایستاد.این بار چشمانش به محاصره ی انوار زرین خورشید درامد که بر سطح آب دامن می زد.دیدن شعاع مستقیم آفتاب او را وادار کرد از این کنجکاوی منصرف شود تا مبادا زنندگی نور چشمش را بزند.با لمس کردن دست مهربانی که بر شانه اش جا خوش کرد به سمت دانا برگشت که با ابهام به او خیره شده بود.با طمانینه گفت:چیه؟چرا این طور با تعجب به من زل زدی؟انتظار داشتی با شنیدن این خبر قالب تهی کنم و سفارش رخت عزا بدم.نه برادر من،شهاب به من خیانت نکرده،او فقط فاصله رو حفظ کرده.
    دانا فکرکرد تارا منظور او را نفهمیده،بعد از اینکه دادگاه تو رو محکوم به چهار سال حبس کرد،در عرض مدت کوتاهی از این رو به آن رو شد.انگار خونواده اش روی افکارش تاثیر گذاشته بودند تا حدی که می گفت نمی تونه به خاطر تو پشت به اونها کنه.آخه پدرش تهدید کرده بود که اگه بخواد باد ختری ازدواج کنه که گذشته ای سیاه داشته باید برای همیشه قید خونواده و فامیلش رو بزنه و از ارث محروم بشه.اوایل شهاب خیلی سعی داشت نظر اونها رو عوض کنه.حدود یک سال هم مبارزه کرد و تمام نارواها،ناسزاها و توهینات اطرافیانش رو نادیده گرفت،اما عاقبت مجبور به عقب نشینی شد و تسلیم خواسته خونواده ش شد.یک روز نزد من اومد و گفت که دیگه نمی تونه از این بیشتر روی سوگندی که با تو بسته بود پایبند بمونه،چون هر چی فکر می کنه می بینه این ازدواج پایان خوشی نخواهد داشت.می گفت با برملا شدن هویت تارا بین فامیل و دوستانش او نمی تونه با آبروی خانوادگیش بازی کنه.بعد از این جریان اصرار خونواده ش برای ازدواج با با دختر دیگه ای شدت گرفت،اما او که نسبت به اولین و اخرین عشق خود احساس شکست می کرد برای فرار از فشارهای موجود ترجیح داد برای زندگی به اروپا بره.خونواده ش هم از بیم اینکه مبادا دوباره سراغ تو بیاد با رفتن او هیچ مخالفتی نکردند.روزی که شهاب برای خداحافظی پیش من اومد،چنان خجل و سر به زیر بود که انگار مرتکب بزرگترین گناه عالم شده.در حالی که بغض در گلو داشت به من گفت که بهت بگم انتخاب این راه به صلاح هر دو نفرمون بوده،چون او در برابر دختری مثل تو که با تمام جور و جفاها مبارزه کرده احساس حقارت می کنه،چون تا امروز حتی سوزش یک خار رو تجربه نکرده.پس نمی تونه تکیه گاه محکمی برای کسی باشه که روزگار وجودش رو با تیشه بی عدالتی تراشیده.از من خواست در نهایت بگم که او در تجارت عشق شکست خورد و تا

    روزی که زنده است در سوگ این شکست خواهد نشست.
    وقتی سکوت تارا به درازا کشید،دانا وادار شد به دلجویی او بپردازد.در حالی که سعی داشت از عشق یک خمیر بی مایه در نظر او بسازد گفت:خواهر جون،عشقهای امروزی از ارزش و اعتبار ساقط شده،تمام این هیجانات وابراز احساسات هزار رنگ یک طغیان لحظه ایست،یک تب تند است که خیلی زود فروکش می کنه.پس چرا آدم باید به این عنصر بی ریشه که هیچ ترکیب تثبیت شده ای نداره پایبند بشه.مطمئنم تو با عقل و منطق می تونی یاد و خاطره ی مردی رو که اختیار قلبش روبه دست دیگران داده از ضمیرت پاک کنی.تارا،شهاب در طریق عشق بازی فقط یک جورچین قهار بودکه خیلی با تبحر می تونست کلمه های عاشقانه رو کنار یکدیگر قرار بده،در صورتی که یک عاشق واقعی اول از همه باید یک معمار توانمند باشه،معماری که بتونه از ریشه و بن دیوار مستحکم عشق رو با صلابت علم کنه.پس ارزش چنین شخص حرافی چی می تونه باشه جز این که یا دو خاطره اش رو به بوته فراموشی بسپاری.
    تارا با حالت خاصی گفت:آخه چرا؟فقط به خاطر اینکه راه درست رو انتخاب کرده؟او تکلیف یک عشق نامتجانس رو به درستی مشخص کرد.من و او از روز اول هیچ گونه مشابهتی با هم نداشتیم.پنج سال پیش ما دو نفر اسیر احساسات خاصی شدیم که باعث شد تمام نقصهای آشکاری که بین من و او حاکم بود رو نادیده بگیریم.اون زمان هر دو در درک عشق بچگانه عمل کردیم،اما حالا با گذشت پنج سال به جای بزرگ شدن این عشق من و شهاب بزرگ شدیم و فهمیدیم که بین ما دو نفر طویل ترین خط فاصله دنیا حاکمه.دانا من که نمی تونم به خودم دروغ بگم،من گذشته نکبت باری دارم.سی سال مهر ذلالت روی پیشانی ام خورده.کدوم مردی حاضره تمام این ناهنجاری ها رو نادیده بگیره و فقط به خاطر یک ادعا عمری بینم ردم سرافکنده زندگی کنه.تو خودت رو جای شهاب بذار،می تونی با چنین شخص سابقه داری فقط یک شب زیر یک سقف زندگی کنی.گاهی اوقات واقعیتها اونقدر عمیق هستند که جای هیچگونه شکایتی رو باقی نمی ذارن.شهاب همون کاری رو کرد که من بعد از پنج سال فکرکردن به ان نتیجه رسیدم که باید این رشته نتابیده هر چه زودتر گسسته بشه.حالا که مطمئنشدم او زنده است و داره یک گوشه این دنیا زندگی می کنه خیلی راحت تر می تونم برای اینده م تصمیم بگیرم.من هیچ گونه کدورتی از او که روزی معلم عشق من بود به دل ندارم،چون در نهایت می تونم بگم که او به جرم عاشقی مجبور به خوردن شکلات تلخ نبود،فقط همین.
    دانا که انظار واکنش بدی از او داشت بهت زده گفت:یعنی تو به آسونی شهاب رو بخشیدی؟از این که این طور با احساسات تو بازی کرد هیچ کینه ای ازش به دل نداری؟هیچ می دونی ما برای گفتن این واقعیت به تو چقدر با خودمون کلنجار رفتیم؟تارا تو به راحتی این مشکل رو که در نظر ما بی راه حل بود مرتفع کردی و خیالمون رو از اخرین دست اندازی که فکر می کردیم باعث سقوط تو خواهد شد،آسوده کردی.یعنی ما باور کنیم که دیگه امکان نداره تو یاد و خاطره شهاب رو در مخیله ات وارد کنی و به تمام این حرفهایی که زدی ایمان قلبی داری و تحت هیچ شرایطی...
    تارا حرف برادرش را قطع کردو با شهامت گفت:برادر عزیزم،کسی نباید از من توقع داشته باشم بتونم روزی جایگزینی برای شهاب انتخاب کنم،واقعیت اینه تا روزی که زنده هستم شهاب از جسم من جداست،اما هم چنان در خاطرم ماندگار خواهد بود.او روزی وجودش رو با قلب من پیوند زد،به همین خاطر اگه بخوام یاد او رو از خودم جدا کنم،مطمئن باش که قلبم برای همیشه از حرکت می ایسته.من هیچ کاری به تصمیم شهاب ندارم.او مجازه با هر کسی که شایستگی اش رو داره ازدواج کنه و صاحب زنو بچه و زندگی بشه.او مرتکب گناه نابخشودنی نشده که بخوام محکومش کنم.تمام کمبود ها از جانب من بوده پس خودم باید تقاص گذشته رو پس بدم.فقط این قول رو به یک یک شما می دم که هرگز نخواهم گذاشت این طور شکستها باعث شکستن خودم و خانواده ام بشه.تا همین جا که زندگی شما رو مختل کردم دیگه بسه،خب حالا اگه موافقی زودتر بریم خونه.به طور حتم الان از دلشوره و اضطراب کلافه اند.
    دانا دستان همزادش را محکم در دست فشرد و به امید آینده ای تابناک با او همراه شد.

    فصل 24


    دانا دسته ای از گلهای ارغوان را بر روی مزار شهاب گذاشت و با بطری آبی که در دست داشت سنگ مزار را غبار روبی کرد.هم چون سفیری متعهد بر فراز قبر او نشست تا نتیجه ماموریتش را به وی ابلاغ کند.او با لحن جانگدازی مویه سر داد و گفت:سلام سردار عشق،روحت شاد باد.می دونم انتظار داشتی خیلی زودتر از اینها به خونه ات بیام،اما باید بگم تاخیر من به خاطر این بود که می خواستم با دستان پر سراغت بیام.تارای تو بر خلاف انتظاری که داشتیم خیلی اندیشمندانه با نقشه ای که من وتو براش طراحی کرده بودیم کنار اومد.بدون اینکه از اصل ماجرا بویی ببره همه چیز رو بدون هیچ شکایتی پذیرفت و تو رو از هر تقصیر و گناهی مبری ساخت.او مثل یک قاضی عادل داوری کرد و اجازه نداد احساساتش بر عقل و منطقش فائق بیاد.شهاب،ای کاش بودی و می دیدی تارا چه گامهای کثبتی برای رسیدن به کمال بر می داره.انگار از قافله زندگی عقب مونده ومی خواد این تاخیر سی ساله رو در کوتاه ترین مدت جبران کنه.مطمئنم به زودی گوی سبقت رو از تمام دختران هم سن و سال خودش خواهد ربود.مشارکت او در ارهای خیریه،رسیدگی به کودکان بی سرپرست،پاکسازی شهر از زن ها و کودکان خیابانی اهداف اولیه او در زندگی شده.شهاب،او ریشه این تحولات عظیم رو در عشقی می دونه که روزی تو در وجودش مشتعل کردی.او غافل از اینکه تو قربانی این عشق اهورایی شدی،به تنهایی تار و پود به جا مانده از این دلسپردگی رو به هم گره می زنه.مطمئن باش تا روزی که زنده است هرگز راز رفتن تو را نخواهد فهمید.رازی که فقط نزد من تو و خدا می ماند و هیچگاه واقعیت تباهی تو به دست ناصر بر ملا نخواهد شد.شهاب،همون طور که حدس می زدی اگر تارا می فهمید تو در درگیری با ناصر مبتلا به ایدز شدی وهمین باعث نابودی تو شده،دخترک خودش رو از بین می برد.تجسم این واقعیت تلخ که این طور ناجوانمردانه مورد هجوم اون موجود پلید قرار گرفتی،به طور حتم تارا رو به قهقرا سوق می داد.شهاب تو تنها به خاطر این که تارا بیشتر از این مورد ضرب و شتم سرنوشت قرار نگیره حاضر شدی نزد خانواده من رل یک عاضق منتظر رو بازی کنی تا مبادا بار دیگر مهر نحوست درج پیشانی تارا بشه.همه سعی دارند او را وادار کنند پس از پیمان شکنی تو،او هم به راه خود برود،ولی به همه ابلاغ کرده می خواد تا اخر عمر تنها باشه و زندگیش رو صرف کارهایی به مراتب مهم تر از ازدواج بکنه.باید بگم من تنها کسی هستم که اون رو تشویق به این کار میک نم.در ضمن می خوام بگم امشب به مناسبت اولین سالگرد پاک شدن تارا جشن بزرگی بر پا کردیم.اگه دوست داشته باشی یم تونی در این ضیافت شرکت کنی،هر چند که می دونم روح تو بر روح زندگی تارا حکومت می کنه و تمام این پیروزیهای چشمگیر نشات گرفته از همین عامل است.
    با شروع خوش باران دانا به خود امد.از اینکه ساعاتی را توانسته بود در کنار خانه ابدی شهاب خلوت کند،احساس سبکبالی می کرد.پس از ئداع با شهاب همین که برگشت تارا را دید که زیر هجوم باران ایستاده و صورتش خیس شده.در ان لحظه نمی توانست تشخیص دهد که خیسی چهره او از گریه آسمان است یا از طغیان وجودش.دانا هول شده بود و نمی توانست موقعیت خود را شناسایی کند.با لکنت گفت:تو اینجا چه کار می کنی.زیر بارون خیس می شی...بیا زودتر از اینجا برویم تا مریض نشدی.
    تارا مثل کسی که با اشتیاق چشم به قامت معشوق خود دوخته،سنگ قبر شهاب را برانداز کرد.در حالی که خنده اش به تلخی می زد گفت:کجا؟حق من نیست با شاخ شمشادم خلوت کنم.تازه خونه اش رو پیدا کردم.اومدم ببینم مهمون ناخوانده نمی خواد.
    تارا خود را روی سنگ مزار شهاب انداخت و بی توجه به گل اطراف سر بر استانه منزل او نهاد.دانا که همه چیز را تمام شده دید با سستی کنار خواهرش نشست و در حالیکه زبانش بند امده بود سر در گریبان برد.
    تارا همچون شمعی در باد در حال خاموش شدن بود.پس از لحظه ای به خود امد و فوری از ان حالت خارج شد.خودش را جمع و جور کرد و به دانا نگاه کرد که هنوز سر در گریبان داشت.در حالی که سعی داشت با اخرین تیری که سرنوشت روانه زندگیش کرده بود به توافق برسد با لحن ارامی گفت:او خیلی زجر کشید،مگه نه؟چند سال بیماریش به طول انجامید تا راحت شد.
    دانا که انتظار چنین شکیبایی از او نداشت با ناباوری به او چشم دوخت که در چهره اش نبرد با احساسات به چشم می خورد.تو از کجا فهمیدی شهاب بر اثر بیماری فوت کرده؟چطور از اینجا سر در اوردی؟
    تارا در حالی که بر سنگ مزار او دست می کشید با صدای گرفته ای گفت:از من انتظار داشتی حرفهات رو باور کنم.یک ساله که هر وقت حرف از شهاب به میان می اد من از تغییرات نگاهت می فهمیدم تو داری چیزیرو از من پنهان می کنی.شاید علت رابطه فکری که می تونستم با تو بر قرار کنم به خاطر اینه که تو همزاده هستی.امروز که تو از خونه بیرون اومدی،احساس عجیبی منو وادار کرد تعقیبت کنم.پیامهایی رو که به شهاب رسوندی شنیدم.حالا می فهمم که تموم اون خوابهای آشفته ای که در زندان می دیدم تعبیرش چی بود.اما چرا،چرا این طور شد دانا؟چرا ناصر بی وجدان او رو هدف قرار داد.
    دانا با تاسف سر تکان دادو گفت:ناصر قصد انتقامجویی از تو رو داشته.او که تو رو عامل نابودی تشکیلاتش می دونسته شبانه سراغ شهاب می ره و او در پارک رو به روی منزلش غافلگیر می کنه و از پشت به او ضربه ای وارد می کنه،بعد آمپول الوده ای به او تزریق می کنه.شهاب به خاطر ضربه گیج بوده،به همین خاطر نمی تونسته ازخودش دفاع کنه،اما همین که ناصر قصد فرار از معرکه رو داشته،شهاب سنگی رو که در کنارش بوده به سمت او پرتاب می کنه.سنگ مستقیم به سرش اصابت می کنه.وقتی پلیس سر صحنخ حضور پیدا می کنه که شهاب بیهوش گوشه ای افتاده و ناصر که سرنگ آلوده در دستانش بوده بر اثر ضربه ی مغزی به درک واصل شده.افسوس که بسته شدن پرونده این جانی به قیمت مرگ شهاب تموم شد.یک سال بعد از این جریان نشانه های بیماری در شهاب نمایان شد.او فقط به خاطر این که مبادا روزی تو پی به واقعیت ببری و همین عاملی بشه که دوباره زندگیت به مخاطره بیفته از من خواست پیش تو وانمودکنم که او به خاطر مسائل دیگه راهش رو از تو جدا کرد.حالا از تو میخوام به خاطر ارامش روح شهاب واقع بین تر از همیشه با این اتفاق ناگوار کنار بیای.تارا جان،شهاب سه سال با بیماری ایدز مبارزه کرد،اما هیچ وقت کلامی که نشانگر شکایتش از سرنوشت یا اقبال باشه به زبان نیاورد.قول بده فقط به خاطر شهاب هم چنان شایسته زندگی کنی باشه؟قول می دی تارا جان؟
    دانا چند بار پی در پی سوالش را تکرارکرد اما پاسخی نشنید.وقتی به خود امد که دید از تارا خبری نیست.با تعجب نگاهی به اطراف انداخت،اما باران هیچ رد پایی از او به جا نذاشته بود.هوا رو به تاریکی بود و به جز او و پیرزنی گوژپشت که فانوس به دست بر مزار جوان ناکامش خیمه زده بود،کسی دیگر در انجا حضور نداشت.سراسیمه چون کسی که مورد ازار مردگان قرار گرفته از قبرستان خارج شد و بی درنگ سوار بر اتومبیلش راه منزل را در پیش گرفت.بی توجه به سرعت غیر مجازش دیوانه وار پدال گاز را فشرد.لحظه به لحظه حرارت بدنش رو به فزونی بود و اشکال ناجوری مقابل دیدگانش را خط خطی می کرد.او که دچار توهم شده بود عقلش از فرمان دادن باز ایستاده بود.بی اختیار اتومبیلش را هدایت می کرد.وقتی به طرز معجزه اسایی توانست مسیر پر تردد را به سلامت طی کند با وهم و ترس دستش راروی دکمه ایفون فشرد.لجظه ای نپایید که سارا گوشی را برداشت و با دیدن تصویر ترسان دانا بر صفحه آیفون به جای باز کردن در با تشویش گفت:دانا چی شده؟اتفاقی افتاده؟
    دانا بی درنگ پرسید:سارا جان،تارا خونه س؟
    سارا با تعجب گفت:آرهفچطور مگه،خبری شده؟
    دانا با ناباوری پرسید:تو مطمئنی یا همین طوری حدس می زنی که خونه است؟
    سارا با کلافگی گفت:دانا،تو حالت خوبه؟همین الان به اتاقش رفت تا خودش رو برای مهمونی امشب اماده کنه.درو باز می کنم بیا تو.
    دانا با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و گفت:فقط بگو ببینم امروز عصر بعد از اینکه از خونه خارج شدم او پشت سر من بیرون نرفت؟
    سارا با بی حوصلگی گفت:نه عزیز من،او از بعد از ظهر تا الان یکسره جلوی چشم ما بوده،حالا تشریف میاری داخل یا نه؟
    دانا با شنیدن این حرف مطمئن شد بر سر مزار شهاب دچار خیالات شده و ان صحنه یک توهم بیشتر نبوده.با اسودگی وارد حیاط شد.با دیدن تارا پشت پنجره اتاقش که برای او دست تکان می داد با شورو حالی وصف نشدنی قدم به داخل ساختمان گذاشت تا در جشن نخستین سال پاکی تارا شرکت کند.
    فردای ان روز باران شهر را شسته و رفته به ادم ها تحویل داد،اما افسوس که باز هم...


    پایان

    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/