404 - 407

كه بتونم قايم بشم. آرمين كه در طول آن يك هفته با موقعيت اونجا آشنايي داشت گفت: برو تو اتاق قصابي، پشت يخچال يا ميز خودت رو مخفي كن، اونها اين موقع شب به اونجا كاري ندراند، لابد يادشون افتاده كه درو قفل نكردند. زود بجنب تا نرسيدند. چراغ رو هم خاموش كن... من فوري خودم رو به اون قسمت رسوندم. چراغ رو خاموش كردم و داخل اتاقك شدم، اما جايي نبود كه خودم رو مخفي كنم. آرمين فقط فرصت كرد بگه برو تو يخچال و از چيزي نترس. سر شب هر چي توش بوده را خالي كردند... من هم بدون معطلي وارد يخچالي شدم كه بيشتر به سردخونه شباهت داشت تا يخچال. لرزشي تمام بدنم رو تكان داد. نمي دونستم از سرماي چند درجه زير صفر بود يا از ترس رو به رو شدن با اون جانيها. هر ثانيه براي من كه در معرض يخ زدگي قرار گرفته بودم مثل سالي گذشت. به خصوص كه نمي تونستم چيزي ببينم و چيزي بشنوم. درِ يخچال چنان قطور بود كه هيچ صدايي از آن رد نمي شد و من به هيچ وجه نمي تونستم از موقعيت اونجا سر در بيارم. جز اينكه ريسك كنم و از اونجا خارج بشم. لحظه به لحظه كه مي گذشت به نقطه انجماد نزديك تر مي شدم. كرخي كه در اثر سرما به من دست داده بود، قدرت هر عملي رو از من گرفته بود. چندين بار تصميم گرفتم از اونجا خارج بشم، اما تصور قطعه قطعه شدن زير ساتور اون جلادها منو وادار مي كرد مردن در اثر يخ زدگي رو بپذيرم. مگه غير از اين بود كه هيچ راه نجاتي وجود نداشت جز اينكه دستان مرگ منو از اون سياهچالي كه پر از افعي و اژدها بود نجات بده، باور كردني نبود، با وجود اينكه مي ديدم خون داره تو رگهام منقبض مي شه و تا چند دقيقه ديگه مي ميرم، اما حاضر نبودم پام رو از اونجا بيرون بذارم. يك مرگ يخي بهتر بود تا مرگي كه روحت شاهد و ناظر قطعه قطعه شدن اعضاي بدنت باشه، اون هم به دست موجودات نفرت انگيزي كه دنيا رو وارونه مي ديدند. لحظه اي كه تمام بدنم شروع به گزگز كرد، گرمايي عجيب بدنم رو در برگرفت. ديگه نمي لرزيدم، انگار قوي ترين مسكن رو به من تزريق كردند. باوركردني نبود كه مردن تا اين اندازه شيرين باشه. خيلي دوست داشتم پلكهام رو روي هم بذارم، اما اون قدر بي رمق شده بودم كه ناي اين كار رو نداشتم. چشمهام رو هم به اين علت نمي تونستم ببندم كه پلكهام مثل بقيه اعضاي بدنم منجمد شده بود و هيچ حركتي نمي كرد. درحالي كه نگاهم به رو به رو خيره شده بود در يك لحظه احساس كردم خون به مغزم نرسيد و همه چيز در سياهي مطلق فرو رفت. وقتي چشمهام رو باز كردم خودم رو روي تخت بيمارستان ديدم. چند روز زمان برد تا عقل و هوشم سر جاش اومد و تونستم گذشته رو به ياد بيارم. با يادآوري آخرين لحظه ها مدتي در حالت شك و شبهه بودم تا باورم شد نمردم و همه چيز در عالم واقعيت اتفاق افتاده. وقتي از زبون پرستار شنيدم كه يك ماه در كما بودم و به طرز معجزه آسايي به زندگي دوباره برگشتم تا مدتها مات و مبهوت بودم. نمي دونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت، خوشحال از اينكه زنده هستم و نفس مي كشم و ناراحت از اينكه بعد از تجربه يك مرگ شيرين بايد تا پايان عمر در كنار تولد افكاري شوم از زنده بودن تلخ خودم هراسان باشم. وقتي آرمين سوار بر ويلچر با سر و صورتي كه در اثر سوختگي مچاله شده بود به عيادتم اومد تا به سؤالهاي زيادم جواب بده، از ديدنش دگرگون شدم. احساس كردم به اون دوزخ پر خس و خار برگشتم. وجوش يادآورد اون شب جهنمي بود. با ناباوري پرسيدم: چطور من و تو زنده هستيم؟ هنوز نمي تونم باور كنم به اين دنيا برگشتم... آرمين درحالي كه صورتش غرق اشك بود با صداي بغض آلودي گفت: تو حق داري به زنده بودنت شك كني، هر كي بيست و چهار ساعت تو اون سردخونه مي موند امكان نداشت زنده بمونه. مي دونم كه خيلي مشتاقي بدوني بعد از اينكه تو اون يخچال مخفي شدي چه اتفاقي افتاد. ماريا و نجوا بدون اينكه داخل اونجا بشن در رو قفل كردند و رفتند. نمي دوني از پيشنهادي كه بهت داده بودم چقدر پشيمون شدم. مي دونستم به اون زودي جرأت نمي كني از اونجا خارج بشي، اما فكر هم نمي كردم كه مردن در اونجا رو به بيرون اومدن ترجيح بدي. يكي دو ساعت كه گذشت ديگه بي طاقت شدم. بايد يك كاري مي كردم. تمام توانم رو جمع كردم و با فرياد ازت خواستم بيرون بياي، اما بي فايده بود و صدام به گوش تو نمي رسيد. هر لحظه كه مي گذشت احتمال مردن تو بر اثر انجماد تو ذهنم
بيشتر نقش مي بست، من كه خودم رو مسبب اون فاجعه مي دونستم به جز ملامت كردن خودم هيچ كاري از دستم ساخته نبود. تنها چيزي كه به من آرامش مي داد اين بود كه با وجود اينكه


يك دختر نوجوان بودی، اونقدر برای خودت ارزش قائل بودی كه حاضر شدی تو اون شرایط سخت بمیری، اما دیگه تن به بندگی این گروه ملعون ندی... با سپری شدن زمان دیگه مطمئن شده بودم كه تو یخ زدی و به زودی جسدت به دست عطا می افته و من باید به یك یك سؤالات اونها با شكنجه جواب بدم. داشتم خودم رو برای یك بازجویی نفس گیر آماده می كردم كه یكدفعه در زندان باز شد و عطا همراه ماریا و نجوا و دو سه نفر از هم دستانش ریختند اونجا. درحالی كه معلوم بود حسابی وحشت كرده اند همه جا رو گشتند، جز داخل یخچال. ذهن هیچ كدام به آنجا نرسید. عطا كه حال و روز دیوانه ها رو پیدا كرده بود با صدایی كه درنده خویی در اون موج می زد فریاد زد: او اینجا هم نیست، آخه چطور ممكنه تونسته باشه از دست ما فرار كنه، چنین چیزی از محالاته، دوباره همه جا رو بگردید... اونها كه حسابی خودشون رو باخته بودند با شتاب بیرون رفتند. در طول روز چند بار نجوا و ماریا ترسان و پریشان به اونجا سر زدند و رفتند. انگار می خواستند ببینند تو به اونجا اومدی یا نه، خلاصه اینكه بدطوری ترسیده بودند و به دست و پا افتاده بودند. نیمه های شب بود كه ناگهان صدای مهیبی بلند شد و ساختمان فرو ریخت. انگار زلزله ای ده ریشتری تمام شهر رو با خاك یكسان كرد. وقتی بهوش اومدم كه دیدم رو تخت بیمارستان هستم و به شدت دچار آسیب شده ام. تا مدتی كسی به من كار نداشت، همین كه تونستم حرف بزنم، مورد بازجویی پلیس قرار گرفتم. منم هر چی درباره عطا و تشكیلاتش می دونستم به پلیس گزارش دادم. انگار با پرونده خیلی مهم و پیچیده ای طرف بودند. پلیس گفت خود عطا خان بعد از اینكه از یافتن تارا ناامید می شه از ترس اینكه مبادا شبكه لو بره بدون اینكه هم دستانش رو در جریان نقشه ای كه در سر داره قرار بده، نیمه شب به وسیله بمبی كه فقط خودش از جای اون مطلع بوده اونجا رو منفجر می كنه تا هیچ رد و نشونی از خودش باقی نگذاره. بعد هم از محل جنایت فرار می كنه. خوشبختانه ماریا كه یكی از مهره های سوخته شبكه محسوب می شه با وجود جراحت شدید زنده مونده و الان پاسخگوی تمام سؤالات پلیس است... من كه از شنیدن این جریانات متحیر شده بودم از آرمین پرسیدم: تو این فاجعه چند نفر كشته شدند، من كه مرده بودم چطوری زنده شدم...

آرمين لبخند تلخي بر لب آورد و گفت: تمام اينها كار خدا بود تا چنين مزدوراني به سزاي عملشون برسند. هر چند كه عطا گريخت، اما مطمئن باش آخرش تاراي ديگه اي پيدا مي شه كه به زندگيش پايان بده. هيچ ظلمي پايدار نيست و پاينده اون كسي است كه چشم و گوشش رو باز كنه تا تو دام عنكبوت گرفتار نشه. زنده موندن تو هم معجزه اي بود كه همه رو شگفت زده كرد. بعد از اون انفجار كه باعث مرگ ده نفر و زخمي شدن پانزده نفر شد، گروه امداد يخچال رو باز مي كنند و مي بينند تو بدون كوچك ترين آسيب منجمد شدي. با وجود اينكه يخ زده بودي و هيچ نشان حياتي در تو مشاهده نمي شد، ولي تو رو به بيمارستان منتقل كردند و با كمك و ياري خداوند تو رو به زندگي دوباره برگردوندند... اين كل ماجرايي بود كه آرمين براي من تعريف كرد. بعد از اينكه بهبودي كامل به دست آوردم منو براي رسيدگي به جرمهايي كه در طول اون سه سال مرتكب شده بودم تحويل بازپروري دادند. دو سال زندان و بعد آزادي و وارد شدن به دوران ديگري از زندگيم."
تارا چون روحي سرگردان كه در عمق سياهي جسم از دست رفته اش مي گشت، لحظه اي طولاني سكوت كرد تا از ميان آن نگاههاي بي حركت و منجمد خاطراتش را ادامه بدهد. او بي توجه به فشاري كه به آن آدمها وارد مي كرد بي مهابا طومار چركين خاطراتش را ورق مي زد. او با لحن ملال آوري گفت: "در اون دو سالي كه حبس بودم نه تنها هيچ گونه پالايش فكري در من به وجود نيومد بلكه فرصت خوبي بود تا براي آينده ام برنامه ريزي كنم. تنها چيزي كه در طول هجده سال زندگي در افكارم شكل نگرفته بود، تلاش براي داشتن يك زندگي سالم بود، مداري كه من دورش در حركت بودم هيچ گونه مركزيتي نداشت، به همين خاطر متوجه سرگشتگي ام نبودم. وقتي از زندان بيرون آمدم، جايي براي رفتن نداشتم. ترس و نفرت از غلامرضا چنان در وجودم ريشه كرده بود كه ديگه حاضر نبودم تحت هيچ شرايطي براي زندگي به اونجا برم. در به دري و آْوارگي يك طرف و احساس نا امني از جامعه اي كه زيرپوست خودش فرومايگاني نظير غلامرضا و عطاخان رو مخفي كرده بود باعث شد خودم رو به ظاهر پسرها درآورم. موهام رو از ته تراشيدم و لباس پسرانه به تن كردم تا راحت بتونم بين مردم آمد و رفت داشته باشم. همين كه پام رو