صفحه 10 از 11 نخستنخست ... 67891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    348-349....

    و بچه اش برای عروسی به تهران می ایند.شادی می گفت یک سورپرایز برای شب عروسیمون داره.نمی دونم اینخ واهر ورپریده ی من چه نقشه ای برامون کشیده،آخه نه اینکه بچه کوچیک خونه خونه است،مامان وبابا خیلی لوسش کردند.فقط ازت خواهش می کنم یک موقع ازرفتار بچه گانه اش چیزی به دل نگیری.
    تارا از اینکه می دید پس از یک عمر بی کسی قرار است وارد کانونی به نام خانواده شود،ترسی موهوم وجودش را فرا می گرفت.او هیچ گونه اشنایی بارفتار درست در جمع خانوادگی نداشت.می ترسید در مهمانی که قرار بود به مناسبت ورود او به خانواده طلوعی ترتیب داده شود رفتاری نادرست از خود بروز دهد که باعث کدورت و دلزدگی انان گردد.برای اینکه بیشتر با خانواده ی شهاب اشنا شود از او پرسید:شهاب من که تو این شهر بی کس و کار هستم...خودن می دونی که پدر و مادر ندارم...اقوامم هم در شهرستان زندگی می کنند.به همین خاطر به غیر از دو خواهرم لیلا و سیمین هیچ کس دیگه در جشن عروسیمون شرکت نمی کنه.تو در این باره چی می خوای به اطرافیانت بگی.هر چی نباشه دیگران می خوان بدونند که خانواده ی سرشناس تو از چه قشر و طبقه ای دختر گرفتند.جوابی داری به اونها بدی؟
    شهاب با خونسردی گفت:تو فکر این چیزها رو نکن،به کسی ربط نداره که من چه کسی رو به همسری گرفتم،اصل وجود خودت است که من مطمئنم شب عروسی باعث حیرت و تحسین همگان خواهد شد.تازه من از پدرو مادرم چیزی رو نپوشوندم،اونها سرگذشت تو رو می دونند و این برای اونها که انسانهای روشنفکری هستند باعث افتخاره عروسشون دختریه که با وجود سن کم سرد و گرم دنیا رو چشیده تونسته روی پایش خودش بایسته.پس از این بابت خاطرت جمع باشه.تو برای کسانی که باید ارزش واقعی داشته باشی،داری.
    تارا که خود را لایق خانواده ای این چنین والا و با فهم و کمال نمی دید با بغضی که سعی در پنهان کردن ان داشت گفت:شهاب تو بزرگ ترین فرصت زندگی ام هستی.من روزی هزار باید خداوند رو به خاطر اینکه تو رو سر راهم قرار داد شکر کنم.من در طول این مدت از تو خیلی چیزها یاد گرفتم.تو بترین معلمی هستی که تا امروز در زندگی داشتم و چقدر به وجودت افتخار می کنم.باید اعتراف کنم که تو کامل ترین مرد روی کره زمین هستی.
    شهاب به ارامی از پشت دست تارا را نیشگون گرفت و گفت:عزیزم،تو لطف داری...این طورا که می گی نیستم...یعنی در اصل هیچ تنسانی نمی تونه کامل ترین باشه.این ادعاست که بگم به سر حد کمال رسیدم.فقط دریک رابطه است که احساس می کنم به بالاترین درجه رسیدم و اون عشق به اوست که داره منو از پا در می اره.
    تارا نفس عمیقی کشید و بعد با تعمق گفت:باورم نمی شه.روزی عشق رو انکار می کردم و هر کسی رو که در این رابطه حرف می زد به شدت سرزنش می کردم...اما امروز به عشقی که در وجودم رخنه کرده سوگند می خورم و این نشون می ده که عشق بالاترین مقام رو در دل هر انسانی می تونه داشته باشه.درست می گم یا نه؟
    شهاب در حالی که با سر حرف او را تایید می کرد گفت:احسن،همین طوره که می گی.عشق خود خود زندگی ست.
    تارا سرش رابه صندلی تکیه داد و بعد لبخند کمرنگی بر لب اورد و گفت:یافتن زندگی تو این شهر خاکستری که اکثر دخترو پسرهای جوونش ادعای عاشق پیشگی می کنند یک سعادت دست نیافتنی است که من بهش رسیدم.یک ارامش مطلق که یک عمر ازش بی بهره بودم.شهاب تو تمام سعادت دنیا رو نصیبم کردی.چطور می تونم یک گوشه کوچک از این همه لطف و محبت تو رو جبران کنم.
    شهاب مقابل منزل تارا اتومبیل را متوقف کرد و بعد با لخن ارامش بخشی گفت:جبران از این بالاتر که به ندای قلبم پاسخ دادی،تو در قلب یک مرده ی متحرک آفتاب عشق رو شعلع ور کردی،بهش امید دادی تا از این روزمرگی که آفت زندگی اش شده بود خلاص بشه .با وجود این همه بخشندگی احساس دین نسبت به کسی می کنی که فقط به خاطر تو نفس می کشه؟تارای عزیزم حرف یک دل عاشق هیچ وقت پایان نداره.خب...حالا باید از همدگیه جدا بشیم.تا فردا بعد از ظهر که دوباره همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد.در ضمن همه ی ما خوشحال می شیم که در مهمانی فردا شب خواهرات هم تشریف بیارند.مادرم خیلی تاکید داشت که اونها هم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 350 تا 353

    در این مجلس معارفه حضور داشته باشند . خب عزیزم امیدوارم این سفر بهت خوش گذشته باشه و اگه کم و کاستی از جانب من احساس کردی ببخشی »

    تارا بدون اینکه چیزی بگوید لحظه ای طولانی در سکوت به چشمان نافذ شهاب خیره شد . در نگاهش نوعی سپاس و قدردانی موج می زد تا حدی که نتوانست در مقابل نگاههای او طاقت بیاورد و در یک لحظه از خلوتی کوچه بهره جست و او را در آغوش کشید و شیرین ترین بوسه زندگی اش را نثار شهاب کرد .
    حالت خاصی که بر تارا غالب شده بود برای لحظه ای قلب شهاب را لرزاند با تردید او را که همچون پیچکی بر قلبش چسبیده بود جدا کرد و گفت :« تارا جان پیشنهاد می دم امشب بیای خونه من حقیقتش نمی تونم تا فرداشب دوریت رو تحمل کنم »
    تارا نگاهی به خانه اش انداخت که در مه فرو رفته بود گفت :« نه ، باید برای مهمانی فرداشب آماده بشم . هر چند که من هم به اندازه تو و چه بسا بیشتر طاقت دوریت رو ندارم ، اما این چند روزه رو هرطور که هست باید بگذرونیم »
    شهاب آهی کشید . گفت :« باشه ، هر طور که تو راحت تری ، پس من فردا ساعت شش بعدازظهر می آم که با هم بریم »
    تارا دست شهاب را محکم فشرد و بعد از خداحافظ ی که برای هر دو ناخوشایند بود از یکدیگر جدا شدند تارا تا آخرین لحظه که اتومبیل شهاب از مقابل دیدگانش محو شد با نگاه او را بدرقه کرد . سپس به سمت در حیاط رفت و چند بار پی در پی زنگ رابه صدا در آورد ، اما هیچ کس پاسخی نداد . تنها روشنایی که از آن خانه ساطع می شد لامپ ضعیفی بود که از داخل پذایرایی سوسو می زد . تارا ناچار کیفش را زیرورو کرد تا کلیدش را پیدا کرد . در را گشود و وارد ساختمان شد که در سکوتی غریبانه فرو رفته بود برای نحستین بار ترس از تنهایی وجودش را در بر گرفت چندین مرتبه نام سیمین و لیلا را صدا زد ، اما هیچ جوابی نشنید به یک یک اتاقها سرکشی کرد همه چی مانند سایق سرجایش قرار داشت و هیچ چیز شک برانگیزی وجود نداشت که ذهن تارا را مشغول خود کند ، نبودن لیلا و سیمین می توانست هشدار یا زنگ خطری باشد برای تارا که مجرمی فراری محسوب می شد با این فکر که شاید برای خرید یا هواخوری از خانه خارج شده باشند ، افکارش را از هجوم خیالات موذی دور نگه داشت ، به همین خاطر به حمام رفت تا خستگی راه را از تن به در کند بعد با نوشیدن فنجانی چای در کنار پنجره ای که هوای بارانی بهار را به داخل می آورد سعی داشت با فکر کردن به شهاب انبساط خاطر پیدا کند . صندلی را کنار پنجره گذاشت و روی آن نشست . چشمانش را روی هم گذاشت تا بهتر با طلایه دار عشقش خلوت کند . در حالی که روزهای شورآفرینی را مرور می کرد که با شهاب داشت چهره های متعجب سیمین و لیلا را دید که با تمسخر و سرزمش او را مورد نکوهش قرار داده بودند و او هیچ پاسخی بخاطر آن عقب نشینی که در زندگی کرده بود نداشت . او درگیر این افکار بود که متوجه بویی مشمئز کننده شد که همراه نسیم بهاری به داخل خانه وارد شد . ابتدا تارا به روی خود نیاورد و هم چنان پلک بر هم به آینده مبهمی که همراه شهاب پیش رو داشت اندیشید ، تصور کرد شب عروسی اش شناسایی شود و یا لحظه ای که عاقد برای ثبت ازدواج شناسنامه مطالبه کند و هزاران اما و اگر دیگر که هر کدام می توانست پرده از واقعیتی تکان دهنده بر دارد ، تارا در حالی که عرق سرد بر صورتش داشت چشمانش را از هم گشود و عزمش را جزم کرد که به هر شکل تمام حقایق را برای شهاب فاش بسازد . با وجود هوای مطبوع بهار احسان خفقان می کرد از جا حرکت کرد نگاهی به ساعت دیواری انداخت . ساعت نه شب بود و هنوز از سیمین و لیلا خبری نبود ، کم کم دلواپسی و دلشوره می رفت که در وجودش جا خوش کند . ریزش ملایم باران که تا لحظه ای قبل حال و هوای شاعرانه ای را برای زمینیان ارمغان آورده بود به تحریک بادهای طوفان زا مسلسل وار آنجا را مورد هجوم قرار داد . تارا فوری در و پنجره ها را بست و برای فرار از آن جو منقلب شده خود را به اتاقش رساند . صدای رعد و برق چنان او را عاصی کرده بود که احساس می کرد هر لحظه صاعقه او و آن خانه را خاکستر خواهد کرد . هیچگاه در زندگی اش آن گونه دچار هراس و وحشت نشده بود . با استصال روی تختش دراز کشید و چشمانش را بر هم نهاد تا خواب او را از آن عالم هراسناک برباید ، اما با وجود خستگی مفرطی که داشت یا هر غرشی که آسمان سر می داد از جا می پرید . با به صدا در آمدن صدای زنگ تلفن همراهش با شتاب گوشی را از روی عسلی کنار تختش برداشت . با نمایان شدن شماره شهاب و پیش از اینکه چیزی بگوید فوری گفت :« سلام شهاب جون ، حالت چطوره ؟»
    شهاب با تعجب جواب سلام او را داد و گفت :« چیه عزیزم ، انگار مضطرب به نظر می رسی ، نکنه از صدای رعد و برق ترسیدی ؟»
    تارا در حالی که سعی داشت هیجان درونش را مخفی کند ، گفت :« تارا و ترس ؟ چنین چیزی امکان نداره ، خب بگو ببینم به سلامت رسیدی خونه ؟»
    شهاب با اشتیاق گفت :« آره ، به محض اینکه رسیدم قبل از هر کاری ترجیح دادم به تو زنگ بزنم ، به خصوص با این غرشهای مهیبی که آسمون سر داده . آدم حسابی تکون می خوره . بگو ببینم سیمین و لیلا حالشون خوبه ؟ راجع به مهمونی فردا شب باهاشون صحبت کردی ؟»
    تارا مکثی کرد و گفت :« آره ، خیلی خوشحال شدند و گفتند سعی می کنند در این مهمونی شرکت کنند »
    شهاب با خوشحالی گفت :« چقدر خوب ، این مهمونی بهانه ای شد که سعادت دیدنشون رو پیدا کنم . باید بگم باعث افتخار منه که خواهر خانمهای آینده ام افرادی فعال و ساعی هستند که در این شرایط خاص تحصیلاتشون رو ادامه دادند و به طور حتم آینده ای روشن پیش رو خواهند داشت . البته فکر می کنم یک دست مریزاد هم باید به تو گفت که با از خودگذشتگی چنین موقعیتی رو براشون مهیا کردی »
    تارا با شنیدن این حرف با خودش گفت :« ای کاش همین طور بود که تو می گی ....
    اما این قهرمانی که تو در ذهنت ساختی یک خائن بیشتر نیست ، یک دروغگوی زبردست که با ترفند تونست تا این لحظه خودش رو پیش تو یک فرشته نشون بده . وای شهاب .... روزی که این ماسکی که صورت جنایتکار منو پوشونده به کنار بره چه به روز تو خواهد اومد . . آیا سکوت می کنی و هیچی نمی گی یا نه ... برای همیشه پشت به من می کنی . مطمئنم با فاش شدن واقعیت برزخی پیش رو خواهم داشت و چقدر سخته لحظه ای که من می بایست دفتر ننگین اعمالم رو پیش روی تو بذارم . چاره ای جز این کار ندارم .... همین فردا روز حسابرسی من خواهد بود . همه چیز رو مو به مو خواهم گفت دیگه پرده پوشی بسه . به اندازه کافی بهت ضربه وارد کرده ام .
    با صدای شهاب تارا به خود آمد . در حالی که صدایش با تعجب درآمیخته بود گفت :« تارا عزیزم .. چی شده ؟ چرا سکوت کردی ؟ چرا جواب منو نمی دی ؟»
    تارا با وهم گفت :« شهاب فردا می تونی زودتر بیای دنبالم ؟ کار مهمی دارم . باید پیش از اینکه خونواده ات منو ببینند راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم »
    شهاب با بی قراری پرسید :« چه موضوعی ، خب همین الان بگو ... من تا فردا نمی تونم طاقت بیارم »
    تارا گفت :« نه ، تلفنی نمی شه . باید حضوری ببینمت ؟»
    شهاب با سماجت گفت :« می خوای الان بیام . هنوز لباسهام رو در نیاوردم . نیم ساعته پیشت هستم »
    تارا که در آن لحظه به هیچ وجه آمادگی مطرح کردن آن موضوع مهم را نداشت گفت :« الان خیلی خسته هستم . می خوام استراحت کنم . فردا یکی دو ساعت زودتر بیا.»
    شهاب با هیجان گفت :« هر چی تو بگی ، اما بدون تا فردا آرام و قرار نخواهم داشت هزار فکر جورواجور به ذهنم خواهد رسید . خب عزیزم ، حالا که خسته ای بیشتر از این مزاحمت نمی شم ، برو راحت بخواب ، خوشبختانه بارون هم داره بند می آد ، بهتره پنجره اتاقت رو باز کنی تا اکسیژن وارد اتاقت بشه . تا جایی که می تونی از هوای مطبوع امشب ریه هات رو پر کن ، چون با این اوضاع و احوال شهر تهران به جای هوا اغلب باید سرب استنشاق کنی »
    تارا گفت :« نگران من نباش ، چون تو این یک ماهه که در شمال بودیم به اندازه یک سال اکسیژن تو ریه هام ذخیره کردم . مگه ندیدی تو این مدت چهره ام چقدر بشاش و شاداب شده »
    شهاب با خشنودی گفت : « نوش جونت ، حالا که آب و هوای شمال تا این اندازه بهت سازگاری داره ، هر ماه به مدت یک هفته می ریم شمال ... شاید هم برای زندگی آنجا اقامت کردیم ، این بستگی به نظر تو داره »
    « راستی که آدم جلوی تو جرات نمی کنه چیزی بگه . فوری هر رویایی رو به



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 354 تا 355

    واقعیت بدل میکنی.باید اعتراف کنم که تو عجیب ترین و محبوب ترین مردی هستی که تا به حال دیدم.

    شهاب با شرمساری گفت:تو لطف داری،من که تا الان کاری برای تونکردم.امیدوارم بتونم زندگی ای برات فراهم کنم که کوچکترین خلئی در اون نباشه.خب دختر خوب،حالا برو بخواب.حیف چشمهای قشنگت نیست که بی خوابی بکشه.
    تارا خمیازه ای کشید و گفت:تو هم راحت بخواب،فردا می بینمت.
    شهاب از ان طرف گوشی بوسه ای برای تارا فرستاد و بعد از گفتن شب بخیر ارتباطش را قطع کرد.
    دلشوره و دل گرفتگی تارا از وجودش رخت بربست.به پیشنهاد شهاب به سمت پنجره رفت و ان را از هم گشود.باران قطع شده بود و نسیم ملایمی که بوی دل انگیز بهاری داشت به فضا طراوت وشادابی میداد.تارا چندین بار دم و بازدم عمیق انجام داد و بعد به رختخواب رفت.هنوز خواب بر او غلبه نکرده بود که دوباره متوجه بوی تهوع اوری شد که به اتاقش سرایت کرد،اما انقدر خسته بود که حوصله نداشت از جا برخیزد و پنجره را ببندد.به همین خاطر ملافه را روی صورتش کشید و سعی کرد بخوابد،اما بو که مشخص بود از جسمی گندیده بر می خاست بیشتر و بیشتر می شد تا حدی که تارا از شدت ان بوی تعفن نتوانست طاقت بیاورد و از جا برخاست.به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد.بو از بیرون به مشام میرسید.تارا یک لحظه با خود فکر کرد که لابد بوی لاشه سگ یا گربه است که در ان نزدیکی افتاده،اما این فکر فوری در ذهنش رد شد،چون ماموران شهرداری ان منطقه مرتب انجا را تمیز میکردند و امکان نداشت جسد حیوانی در ان منطقه بگندد.
    تارا در حالی که بوی ازار دهنده کلافه اش کرده بود،پنجره را بست ودوباره به رختخواب رفت.برای سومین مرتبه سعی کرد بخوابد،اما نیروی منفی ذهنش به فعالیت در امد و شروع به حدس و گمانهای تکان دهنده کرد.عرقی سرد وجود تارا را در بر گرفت.تنفسش رو به کندی بود و در عوض شدت ضربان قلبش به حدی رسیده بود که انگار میخواست از سینه اش بیرون بزند.با حالتی اشفته از جا حرکت کرد.این بار با وحشت پنجره اتاقش را از هم گشود و در حالی که از ترش چشمانش از حدقه بیرون زده بود،به حیاط خیره شد که در تاریکی فرو رفته بود.هیچ چیز غیر عادی به چشمش نخورد.اتومبیل جگوار از روزی که به بانک دستبرد زده بودند هم چنان سر جایش قرار داشت.موتوری که به او تعلق داشت نیز گوشه حیاط پارک بود.در باغچه کوچک حیاط یک بوته گل خرزهره و یک درخت توت قرار داشت و چیز دیگری قابل رویت نیود.تارا هم چنان با نگاههای ترسانش گوشه و کنار را برانداز میکرد که بوی تعفن دوباره به مشامش رسید.شدت بو به حدی بود که باعث حالت تهوع در او شد.دیگر یقین حاصل کرد که ان بوی مشمئز کننده از لاشه مرداری بر میخاست که می توانست به انسان یا حیوانی تعلق داشته باشد.با وجود اینکه ترس و وحشت تمام وجودش را به لرزه در اورده بود،نتوانست نسبت به ان موضوع بی اهمیت بماند،به خصوص که باد با هر هجومی که می اورد بیشتر ان بو را به اطراف متصاعد میکرد.با سر در گمی از این طرف به ان طرف اتاق رفت.ناچار یک بار دیگر به تمام اتاقها سرکشی کرد،اما هیچ چیز دستگیرش نشد.به این امید که حدسش اشتباهاز کار در امده باشد،تصمیم گرفت از نزدیک نگاهی به گوشه و کنار حیاط بیاندازد.در حالی که از فرط وحشت حس راه رفتن نداشت خودش را به حیاط رساند.بدون معطلی به سمت کلید برق رفت و ان را فشرد.متوجه شد لامپ حیاط سوخته،به همان نوری که از خیابان می امد بسنده کرد و دور تا دور حیاط را با دقت از نظر گذراند تا منبع ان بو را شناسایی کند،اما هیچ چیز پیدا نکرد.نفس راحتی کشید وخواست به داخل ساختمان برگردد که ناخود اگاه نگاهش به طرف زیر زمین کشیده شد درو پنجره زیر زمین باز بود و باد با هر یورشی که به داخل ان سیاهچال میبرد،بوی گند مرداری را بیرون می اورد و صحنه جنایتی مخوف را مقابل دیدگان رمیده تارا شکل میداد.او با وحشت از زیر زمین فاصله گرفت و خودش را به اتومبیل رساند.داخل ان شدواحساس کرد تنها جای امن ان خانه همان اتومبیل قدیمی است.لرزشی عجیب وجودش را در بر گرفت.سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد و چشمانش را بر هم فشرد تا ان کابوس را از ذهنش پاک کند اما ان کار نمیتوانست چاره ای جز فرار از واقعیت باشد،میبایست پیش از انکه بوی تعفن تمام ان منطقه را تسخیر کند و ذهنهای مشکوک را به سوی ان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    356 تا 357

    خانه معطوف دارد علت را پیدا می کند.تردید بیش از ان جایز نبود و او ناچار بود هرچه زودتر خود را از شدت ان بوی مهلک که همچون سمی در فضا پخش می شد برهاند.متوهش چشمانش را گشود.مهی غلیظ در ان فاصله کوتاه همه جارا در بر گرفته بود و به ان خانه اشرار چهره ای هولناک داده بود.تارا درحالی که سعی داشت بر ترسش غلبه کند،چراغ قوه ای از داشبرد دراورد.لحظه ای که می خواست از اتومبیل خارج شود چشمش به عکس نیما و سارا افتاد که در قابی چرمی زیر کنسول اویزان بود.یک لحظه در نگاه معصوم ان دو جاذبه ای یافت.ناخوداگاه قاب را برداشت.ان را داخل جیب پیراهنش گذاشت.احساس دلگرم کننده ای وجودش را در برگرفت.از اتومبیل پیاده شد و با گام های سنگین به سمت زیر زمینی رفت که بیشتر به سیاهچال می مانست.در استانه ی در ایستاد.دویاره تردید و دودلی بر وجودش مستولی شد.پاهایش قدرت ادامه ی راه را نداشت.هوای دم کرده نفس کشیدن را برایش دشوار می ساخت.او در شرایطی سخت دست و پا می زد.تصاویری که لحظه به لحظه جلوی دیدگانش شفاف تر می شد،او را تا قهقرا سوق می داد.انگار همه چیز هم پیمان شده بود تا خوشیهای ان یک ماه را ازحلقوم او در اورند. تارا مشغول کلنجار رفتن با خود و ذهنیات تاریکش بود که متوجه صدای خش خشی از داخل زیر زمین شد.خواست از ترس پا به فرار بگذارد، اما قدرت این کار را هم نداشت.با صدایی که به زحمت زا ژرفای گلویش به گوش می رسید با ناله گفت:((کی اونجاست؟یالا حرف بزن؟سیمین ،لیلا شما اونجا هستید؟!هرکی اونجاست خودش رو نشون بده وگرنه...وگرنه مجبور می شم...)) هنوز حرف در دهانش بود که گربه ای سیاه،در حالی که چیزی به دندان داشت، از زیر زمین بیرون جست.تارا دستش را روی قلبش گذاشت و به سختی نفس عمیقی کشید.ناگهان به یاد تفنگی افتاد که ان را در اتاقش مخفی کرده بود.با به یاد اوردن این مطلب ترس در او تقلیل یافت تا حدی که نفهمید چگونه خودش را به اتاقش رساند و مسلح به ان نقطه برگشت.با پشتوانه ی ان سلاح گرم قدم به داخل زیر زمین گذاشت.هر پله ای که پایین می رفت ان بو تند تر و غیر قابل تحمل تر می شد.پس از طی کردن پنج پله وارد زیر زمین شد و با استفاده از نور چراغ قوه اطراف را از نظر گذراند.داخل ان زیر زمین که به عنوان انبار موزد استفاده بود،پر بود از ات و اشغال هایی که متعلق به صاحب ان خانه بود و هیچ ارزشی نداشت.تارا با پا هرچیزی را که جلویش قرار داشت کنار می زد که یک دفعه احساس کرد پایش به جسم عجیبی اصابت کرد.نور چراغ قوه را مقابل پایش گرفت که ناگهان از دیدن ان صحنه فجیع و رب اور چنان فریاد زد که صدایش فضارا به لرزه در اورد.تفنگ و چراغ قوه هم زمان از دست هایش رها شد.او تمام محتوای معده اش را بالا اورد.دیدن ان صحنه چنان تکان دهنده بود که او را مات کرد.دو جسد گندیده برر روی یک دیگر قرار داشتند و مورد هجوم حشرات موذی واقع شده بودند.ان صحنه می توانست وحشتناک ترین صحنه در زندگی هر انسانی باشد.بدن تارا به حالت انقباض در امد.هیچ تکانی نمی توانست به جسم هراسناکش بدهد.در ان لحظه بسان موجودی بی گناه بود که در تار های عنکبوت اسیر گشته بود و اگر به خود تکانی نمی داد هر لحظه ممکن بود او نیز در این دخمه به هلاکت برسد.بوی مرگ از چند قدمی به مشامش می رسید و از بیم این که مبادا به چنین عقوبت تلخی گرفتار شود سعی در گریز از ان مهلکه داشت.درحالی که با بی رقمی روی زمین نشسته بود،به زحمت خود را به طرف پله ها کشاند.در ان لحظه فکرش چنان مختل شده بود که جز فرار از ان نقطه ی سیاه به چیز دیگری فکر نمی کرد. به هرشکلی بود موفق شد از ان دخمه خود را بیرون بکشد.دیگر لحظه ای نمی توانست در ان خانه بماند.می بایست شبانه لانه ی عنکبوت را ترک می کرد وگرنه تا به صبح نرسیده ممکن بود ان بوی تعفن ساکنان کوچه را وادار می ساخت کنکاش کنند و ان وقت بی گناه محکوم به ان قتلها می شد.درحالی که نفسش به شماره افتاده بود وارد اتاقش شد و فوری مانتو اش را پوشید.تمام پول و جواهراتی که در مدت اشنایی با شهاب به عنوان هدیه دریافت کرده بود را به همراه تلفن همراهش درون کیفش جا داد و بعد با شتاب از خانه خارج شد.همین که به طرف در حیاط رفت تا خارج شود به یاد تفنگش افتاد که داخل زیر زمین رها شده بود.لحظه ای این پا و ان پا کرد و سپس با این فکر که ان تفنگ پشتوانه ی محکمی در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    358 تا373


    لحظه گرفتاری خواهد بود , تصمیم گرفت با آن ترس کشنده کنار بیاید و دوباره قدم درآن گور گذارد. او بر خلاف دفعه اول که واحساس کرد به دهان اژدها وارد می شود این بار با آگاهی و با احتیاط وارد زیر زمین شد . چراغ قوه روشن بود و نور کم رنگی به اطراف پراکنده می کرد . او به راحتی توانست تنفگش را بیاید . همین که خم شد تا آن را از روی زمین بردارد چشمانش به اطراف اجساد کشیده شد . دوباره آن کابوس نفس را در سینه حبس کرد. خواست از آن مکان بگریزد که وجدانش مانع شد . می بایست آن اجساد را شناسایی می کرد و آن گونه بی تفاوت از کنارشان نمی گذشت .

    با دستانی لرزلن چراغ قوه را از روی زمین برداشت و نور آن را مستقیم به آن نقطه تاباند . با یک دنیا وهم و ترس نظاره گر اجساد شد که به طرز دلخراشی امعا و احشایشان خوراک جانوران شده بود که در یکدیگر می لولیدند . در نگاه اول نمی شد لاشه های کندیده را شناسایی کرد . گوای تارا با دیدن آن تصویر سهمگین رو به کاهش بود . سعی کرد با نگاه دقیق تری به آن دو چهره مهیب آنان را شناسایی کند . پیکر فروپاشیده آنان را از نظر گذراند و پس از دقت توانست یکی از آن دو جسد را از روی نشانه هایی شناسایی کند . او با حالتی مرعوب شده آه از نهادش بر خاست و گفت : : وامصیبتا ! " چی دارم می بینم , لیلا ! لیلای مظلوم و بی نوا ! یعنی کدوم بی وجدان این بلا رو سرش آورده . چه دستهای کثیفی در این جنایت دخیل بوده . جسد دیگه متعلق به کدوم بی گناهیه ؟ مطمئنم این جسد سیمین نیست ....چه اتفاقی برای او افتاده . از کجا معلوم هدف اصلی اونها من نبودم .....تاره که تامل بیش از این را جایز نمی دید , بی درنگ صحنه جنایت را ترک کرد و با وحشت از آن خانه رو به ویرانی دور شد .
    مهی غلیظ بر دامن شب بیتوته کرده بود . تارا حیران و گریزان بدون هیچ مقصد مشخصی سنگفرش خیس کوچه خلوت قدم گذاشت . دلش در تلاطم و آشوب بود . آن اتفاق می توانست بار دیگر نام او را به عنوان دختر جنایکار در روزنامه به چاپ برساند . آثار و شواهد زیادی در خانه وجود داشت که پلیس می توانست او را در یابی کند . از جمله نشانه ای که در اثر شلیک گلوله پلیس بر روی جگوار وجود داشت . در آن لحظه بحرانی هیچ پناهگاهی وجود نداشت که چند روزی در آنجا ماوا گزیند . چیزی که بیش از همه آزارش می داد , وداع با شهاب بود . با آن فاجعه ازدواج او و شهاب برای همیشه غیر ممکن شده بود . مطمئن بود که روزی نامش تیتر مهم روزنامه ها خواهد شد و اگر همان شب جایی برای مخفی شدن پیدا نمی کرد , پلیس او را به عنوان دختری ولگرد دستگیر می کرد و بعد هم همه چیز بر ملا می شد .
    مستاصل و درمانده هم چنان سینه مه را می شکافت و بی هدف در کوچه پس کوچه ها با توهمات خویش قدم می زد که ناگهان فکری به خاطرش رسید . می توانست شبانه سراغ شهاب برود و تمام حرف هایی که قرار بود فردا بگوید همان شب برایش بازگو کند . با این فکر که برای عملی ساختن آن چندان توانایی در خود احساس نمی کرد , به سمت خیابان اصلی حرکت کرد ؛ اما به محض اینکه تاکسی جلوی پایش ترمز کرد , نشانی خانه ای را داد که روزگار تلخ کودکی را در آنجا سپری کرده بود . با درماندگی به سمت آن آشیانه بی بنیان می رفت . خودش متعجب بود چطور نشانی آنجا به جای نشانی منزل شهاب بر زبانش آمد . نمی دانست سرنوشت برگ دیگری از زندگی را برایش رقم زده و او ناخواسته به آن نقطه جذب شده است . تنها چیزی را که در آن لحظه آروز می کرد این بود که پدرش در خانه نباشد , زیرا دیدن او در آن موقع شب به مراتب سهمناک تر از دیدن آن اجساد منهدم شده بود . آن مرد منفورترین موجود کره خاکی بود . هر گاه به یاد او می افتاد جای شلاقهایش مغز استخوانش را می سوزاند .
    تارا وقتی از باز کردن در ناامید شد نگاهی به اطرافش انداخت . پس از اینکه مطمئن شد کسی داخل کوچه نیست , از دیوار بالا رفت و خودش را داخل حیاط انداخت . نور کم رنگی از داخل زیر زمینی که محل زندگی پدر و مادرش بود سوسو می زد . آهسته خودش را پشت پنجره رساند که شیشه آن شکسته بود . نگاهی به زیر زمین انداخت . از دیدن مادرش که طبق معمول در گوشه ای مظلوم و در رختخواب مندرس خود خوابیده بود آرامش اندکی به او دست داد . پدرش نبود و همین باعث شد او با احساس راحتی بیشتری قدم در آنجا بگذارد . چند ضربه به در زد و بعد
    بی سر و صدا وارد زیر زمین شد .با شنیدن صدای تارار گویی روحی تازه در کوکب دمیده شد , تا حدی که با وجود بیماری سر از بالش برداشت و با دلتنگی او را در آغوش کشید . طبق معمول با هق هق گریه به او خوشامد گفت .
    تارا با دیدن ظاهر نحیف و رنجور او که جز مشتی پوست و استخوان چیزی برایش باقی نمانده بود با لحنی گرفته گفت : " معلوم هست چته ؟ چرا این قدر ضعیف و ناتوان شدی > چرا بدنت مثل بید می لرزه ؟ "
    کوکب که مانند طفلی خود را در آغوش تارا جا داده بود , دستی بر سر و صورتش کشید و پس از گریه ای طولانی خود را عقب کشید و گفت : " چه عجب دختر جان , سراغی از مادر بیچاره ات گرفتی . دیگه امیدی به دیدنت نداشتم . خدا می دونه که چقدر دعا کردم یک بار دیگه تو رو ببینم و بعد بمیرم . "
    تارا با اندوه پرسید : " چرا ؟ مگه چته ؟ "
    کوکب آب بینی اش را با گوشه روسری اش پاک کرد و با لحن نزاری گفت : " ای مادر , بگو چت نیست ؟ مگه درد من یکی دوتاست .سالهاست که سرطان به جانم افتاده و خلاصم نمی کنه ."
    تارا با تاسف سر تکان داد و گفت : " کدوم سرطان , منظورت این مرتیکه مفسده یا ناراحتی که در معده ات داری . "
    کوکب آهی کشید و گفت :" همه اش با هم قاطی شده . هیچ چاره ای هم ندارم . از یک طرف این از خدا بی طرف مثل خوره به جانم افتاده و داره مثل زالو خونم رو می خوره و از طرف دیگه این مریضی معده جون به لبم کرده . این روزها هر وقت برای اجابت مزاج می رم جز خون هیچ چیز دیگه ای از معده ام خارج نمی شه . گاهی اوقات چنان دل دردهایی می گیرم که مثل مار به خودم می پیچم تا حدی که دیگه تریاک هم جواب این درد لعنتی رو نمی ده . "
    کوکب در حالی که سر و بدنش را به چپ و راست تکان می داد و با دست به روی پای خود می کوبید با گریه گفت : "قربون خدا برم با این عدالتش , از قدیم می گن این دنیا دار مکافاته , دروغ نگفتند .......آدم تا به سزای عملش نرسه از این دنیا نمی ره . تو فکر کردی چرا خدا منو این جور زنده نگه داشته ؟ هان ؟ "
    تارا شانه ای بالا انداخت و گفت :" ای بابا دنیا برای آدم های بد بختی مثل ما همینه. دست رو دل هر کدومشون بذاری صداش گوش فلک رو کر می کنه . بگو ببینم شازده کجا تشریف دارن ؟ "
    کوکب برای جواب مکث کرد , سپس با ترید گفت : "مدتیه داره در به در دنبالت می گرده . باهات کار مهمی داره. "
    تارا با تعجب پرسید : " چه کاری ؟ تو می دونی ؟ "
    کوکب سرش را به زیر افکند و به آرامی گفت : " نه , فقط می دونم اگه الان بفهمه تو اینجا هستی با کله خودش رو می رسونه .....خب بگو ببینم مادر شام خوردی ؟ از حال خودت بگو , چه کار می کنی ؟ تو این چند وقته کجا بودی که پیدات نبود ؟"
    تارا با لحن محکمی گفت :" داری از جواب دادن طفره می ری , خیال نکن نمی فهمم داری چیزی رو پنهون می کنی , چند ماه پیش هم گفتی داره دنبالم می گرده و کار مهمی باهام داره , مطمئنم تو می دونی اون با من چی کار داره . "
    کوکب در خود فرو رفت و گفت : " می خوای بدونی چرا دنبالته , فقط به خاطر پول , می خواد از طریق تو پول کلانی به جیب بزنه ."
    تارا به دلهره گفت : " از عطا خبری شده ؟ نکنه با اون تبانی کرده ؟ از این نامرد دون هر چی بگی بر می اد , درست حدس زدم یا نه ؟ "

    ک.کب چشماهای ریز در گودی نشسته اش را به صورت جوان و زیبای تارا دوخت و بعد با احتیاط گفت : " انگار وقتش رسیده تا همه چیز رو برات فاش کنم . رازی رو که بیست و پنج سال ازت مخفی کرده بودم .... بهت بگم.....می دونم با شنیدنش تف به صورتم می ندازی , می دونم دیگه برای همیشه پشت به من می کنی و می ری , می دونم که برای همیشه تو رو از دست می دم , اما بذار بگم و با خیال راحت بمیرم .....انگار تا واقعیت زندگی رو برای تو نگم خدا دست از سرم بر نمیداره و منو از فشار این دنیا خلاص نمی کنه . می دونم , می دونم که آخرین روزای زندگیم رو سپری میکنم , پس نباید در گفتن این راز که می تونه سرنوشت تورو دگرگون کنه , شک کنم فقط قول بده باشنیدن حرفهام از کوره در نری و صبور باشی , قول میدی ؟ "
    تارا با وهم پرسید : "چی می خوای بگی ؟ این چه حرفیه که بالای بیست سال تو سینه ات نگه داشتی و دم برنیاوردی هان ؟"
    کوکب دستان چروکیده و پینه بسته اش را به این طرف و آن طرف صورت تارا گرفت و گفت : " تو شباهتی بین خودت و من و بابات می بینی ؟ نشده تا به حال به خودت بگی چطور از ننه بابای کریه المنظری مثل ما چنین قرص قمری می تونه به وجود اومده باشه ؟ یعنی هیچ وقت شک نکردی که نکنه ....نکنه ....."
    کوکب زبانش خشک شد و زبانش شروع به لرزیدن کرد . تارا با هیجان پرسید : " چی می خوای بگی , بگو ...چرا این قدر لفتش می دی . نمی خوای بگی که من از یک ننه بابای دیگه هستم هان ؟ "
    کوکب سرش را به علامت مثبت تکان داد و با نوای بغض آلودی گفت : " درست فهمیدی , حقیقت اینه که تو بچه ما نیستی , منو غلامرضا هیچ وقت بچه دار نشدیم . "
    تارا به زحمت به لبهایش تکانی داد و گفت :" منظورت اینه که من یک بچه سر راهی بودم و ....."
    کوکب حرف او را قطع کرد و با شوردگی گفت :" نه , نه , جریانش خیلی مفصله . تو نه تنها یک بچه سر راهی نبودی بلکه به یک خانواده خیلی اصیل و پولدار تعلق داشتی . "
    تارا با وحشت به تندی گفت : " لابد تو شوهرت منو دزدیدید تا پولی به جیب بزنید ....درست می گم یا نه ؟ شماها با من چکار کردید, چطور دلتون اومد با زندگی من اینطور بازی کنید ؟ چرا من .....هان , چرا من ؟ "
    کوکب شانه های تارا که با هیجان می لرزید در دست گرفت و با نگرانی گفت : " آروم باش دختر , تو داری اشتباه می کنی . سرنوشت تو از بدو تولد شوم و نامیمون بود . تا روزی هم که زنده باشی همینطور خواهدبود . "
    تارا با شنیدن این حرف دستان کوکب را به شدت کنار زد و گفت :" تمومش کن , تو منو با خانم قرتی های که می آن برای فالگیری اشتباه گرفتی . نکنه می خوای این اراجیف رو که از معده گرمت بلند می شه باور کنم . تو اگه آینده رو می دیدی حال و روزت می بایست به از این بود . حالا بگو ببینم چه رازی رو می خوای بگی . "
    کوکب اخمهایش را در هم کشید و گفت : " می گم ....اما می ترسم با شنیدنش از خود بی خود بشی و بلایی سر خودت بیاری . "
    تارا با عصبانیت گفت : " نترس , بلا سر هر کی بیارم سر خودم نمی آرم . حالا می گی یا می خوای دو ساعت برام کبری و صغری بچینی . "
    کوکب درحالی که بر روی تشکچه مندرس خود نشسته بود , زانوهایش را به بغل گرفت و چانه برگشته اش را روی آن گذاشت و چشمان ریزش را به گوشه ای دوخت . بعد مانند قصه گویی شروع به گفتن زندگینامه ای کرد که تا آن روز برای تارا پوشیده بود . او آهی به قدمت تمام سالهای عمر از دست رفته اش کشید و سپس با لحن سنگینی گفت : " بیست و پنج سال پیش در حالی که تو نوزاد یک روزه ای بش نبودی همرا مادر و خواهر ت که هر دو در سانحه ای مجروح شده بودند , شما رو به بیمارستان آوردند . من اون زمان نظافتچی بیمارستان بودم . حقوق اندکی می گرفتم و این کفاف زندگی من و غلامرشا که عملش سنگین بود رو نمی داد . به همین خاطر سعی می کردم دو نوبت کار کنم . روزی که تو به بیمارستان آوردند با وجود اینکه نوزاد زودرسی بودی , سرحال و سر دماغ بودی و مشکل خاصی نداشتی , اما هیچ یک از اعضای خانواده ات سراغی ازت نمی گرفتند . من هراز گاهی بهت سر می زدم و در صورتی که نیاز بود پوشک و لباسهات رو عوض می کردم , نمی دونم چرا بین اون همه بچه نسبت به تو احساس دلسوزی و ترحم می کردم , به خصوص از روز که پدرت برای اولین بار به ملاقاتت اومد و از من خواست توجه بیشتری بهت کنم . گفت کهبه دنبال پرستاری می گرده که بتونه مراقبت از تو رو به عهده اش بذاره . من که در اون چند روز احساس وابستگی بهت پیدا کرده بودم از او خواهش کردم این کار رو به من محول کنه . او با رضایت خواسته منو پذیرفت . به این شکل چند روز بعد برای بردن تو اومد و از من خواست به عنوان پرستار بچه به همراهش برم . من هم از خدا خواسته کار در بیمارستان رو که عملی شاق و خسته کننده بود کنار گذاشتم و کار پرستاری رو قبول کردم که دوبرابر حقوق داشت . وقتی همراه با تو و پدرت قدم به خونه گذاشتیم , انگار وارد خاک دشمن شدیم .
    مادرت از دیدن ما چنان حالش دگرگون شد که کارش به بیمارستان کشید . او به هیچ وجه نمی توانست وجود تو رو به عنوان فرزند در اون خونه قبول کنه . لابد دلت می خواد علتش رو بدونی ....اون تو رو مسبب مرگ پسرش نیما می دونست که در ریزش بهمن از بین رفته بود . حتی نابینا شدن دخترش سارا رو از چشم تو می دید , چون تو روزی به دنیا اومید که هیچ کس فکرش رو نمی کرد . به همین خاطر اونها بی خبر از اینکه قراره تو در اون روز به دنیا بیای عازم شمال می شن . در بین راه مادرت درد زایمان می گیره و پدرت که حسابی دست و پاش رو گم کرده ماشین رو در نقطه ای کوهستانی نگه می داره . درست در همون لحظه کوه ریزش میکنه و ماشین رو به ته دره می فرسته . از اونجایی که بخت با شما یار بوده , ماشینی که پشت سر شما رد حرکت بوده صحنه رو می بنینه و به کمک شما میاد ئ فوری شماهارو به بیمارستان می رسونه . در این سانحه برادر بزرگت نیما که در حدود ده سال بیشتر نداشته کشته می شه و جسدش هم مفقود می شه . خواهرت سارا بینایی اش رو در اثر ضربه ای که به سرش میخوره از دست میده و ....."
    تارا با عجله پرسید : " نمی دونی ماشینی که اونها سوارش بودند چی بود ؟ "
    کوکب لحظه ای فکر کرد و بعد گفت : " اسم ماشین رو بلد نیستم , مشکی بود . از این ماشین خارجی ها بود .....مثل کشتی بزرگ بود . "
    تارا با شنیدن این حرف فوری عکس نیما و سارا را از جیبش بیرون آورد و آن را مقابل کوکب گرفت و گفت : " خودشون هستند , مگه نه ؟ تو اینها رو می شناسی ؟ "
    کوکب نگاهی به عکسها انداخت و گفت : " توقع داری با این چشمهای ضعیف , تو خونه به این تاریکی چی رو ببینم . بگو ببینم این عکس مال کیه ؟ "
    تارا با هیجان نگاهی به عکس انداخت . آن را بر سینه اش فشرد و با عطش گفت : " اینها خواهر و برادر من هستند , نیما و سارا . این عکس خیلی تصادفی به دستم رسیده , باور کن از همون لحظه اول که چشمم به ایم عکس افتاد , احساس وابستگی عجیبی بهم دست داد . سرنوشت عجب بازی های غریبی داره . چرا باید تو این شهر به این بزرگی این عکس به دسم من بیافته , باورم نمی شه این ها خواهر و برادر من هستند . الان هر کدوم برای خودشون آقا و خانمی شدند . "
    تارا لحظه ای مکث کرد و بعد با بغض گفت : " اما نه , نیما رو که من کشتم ......سارا رو هم کور کردم .....چی به سر پدر و مادرم اومده ؟ از اونها برام بگو . مادرم چه شکلی بود ؟ پدرم چی ؟ مرد بود یا نامرد ؟ بگو دیگه ....دارم دیوونه می شم ."
    کوکب سر تکان داد و گفت : " از کجاش بگم , از بی مهری هایی که مادرت نسبت به تو داشت یا از نابینایی خواهرت که دل سنگ رو آب می کرد . آشفته بازاری تو خونه شما بر پا بود که بیاو ببین . پدر بیچاره ات هر چه سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه بی فایده بود . فقط کافی بود صدای تو دربیاد و به گوش مادرت برسه , اون وقت درست می شد مثل دیوونه های زنجیری . اگه کسی جلوش رو نمی گرفت تو رو با چنگ و دندون پاره می کرد . پدرت از ترس اینکه مبادا بلایی به سرت بیاره , خونه نشین شد . در این وسط آدم دلش به حال خواهرت سارا می سوخت که با حرفهاش داغ دل مهشید رو تازه می کرد . اون درست مثل جوجه پرکنده خودش رو به این طرف و اون طرف می زد .اسم نیما از دهنش نمی افتاد و فکر می کرد اون بر میگرده و چشم های اونو خوب می کنه . سارا هم از تو متنفر بود , چون مادرت این تخم کینه رو تو دلش کاشته بود . مادرت به اون گفته بود تو باعث نابیناشدنش شدی . به همین خاطر از تو یک هیولا تو ذهنش ساخته بود . یک روز به اتاقت اومد . صورش بر خلاف همیشه آروم بود احساس کردم عاقبت تو رو به عنوان خواهرش پذیرفته . خوشحال شدم و شروع به تعریف از تو کردم . بهش گفتم که تو چقدر خوشگل و تپل هستی و خیلی هم خواهرت رو دوست داری . لبخندی زد و اومد کنار من نشست . دیگه مطمئن شدم که کینه اون نسبت به تو فروکش کرده . از من خواست که تو به بغلش بدم . من هم بدون معطلی تو رو ی پاهاش گذاشتم . اون دستی به سر و صورتت کشید و شروع به ناز و نوازشت کرد . بعد محکم تو ور سینه اش فشرد و در حالی که تکانت می داد شروع به خوندن لالایی کرد . دیگه مطمئن شده بودم که بهت کاری نداره . کمی بعد از من خواست برم و اسباب بازی ای رو که قبل از تولدت برات خریده بود و تو اتاقش بود رو بیارم . من هم با اطمینان فوری از اتاق خارج شدم , اما پیش از اینکه وارد اتاقش بشم , انگار هزار نفر به من گفتند برگرد که بچه رو کشت . نفهمیدم با چه سرعتی خودم رو بهش رسوندم . حدسم درست بود . او دستش رو دور گردن تو که نوزادی یک ماهه بودی انداخته بود و قصد داشت تو و رخفه کنه که من رسیدم و تو رو که به پر پر افتاده بودی از زیر دستهاش نجات دادم . البته او کناهی نداشت . مادرت مقصر بود که با رفتار احمقانه اش چنین عداوتی رو در دل او به وجود آورده بود . وقتی پدرت در جریان این اتفاق قرار گرفت , از من خواست تو رو اتاق سرایداری گوشه حیاط ببرم و به هیچ وجه نذارم کسی پاش رو اونجا بذاره . پدرت که مخالف عقاید مادرت بود خیلی سعی می کرد بی محبتی های اونو نسبت به تو جبران کنه , اما خب هر کاری که می کرد در خفا بود . اگه مادرت می فهمید پدرت کوچکترین توجهی نسبت به تو نشون می ده روزگارش رو سیاه می کرد . بردن تو به خونه سرایداری دردی از درهای مادرت و خواهرت رو دوا نکرد . سارا روز به روز که بزرگتر می شد بیشتر از وضعیتش شاکی می شد , یکسره پرخاشگری می کرد و به بهانه های مختلف هر چی که جلوش قرار داشت رو می شکست . مادرت هم خدا ازش نگذره یک ذره نسبت به تو گذشت نداشت . یادم نمیره که چطور سینه هاش پر شیر بود , اما تو مجبور بودی شیر خشک بخوری . شیر خشک زیاد با حالت سازگاری نداشت , یک شب تب کردی و اسهال و استفراغ شدید گرفتی . دکتر گفت نسبت به شیر خشک حساسیت داری و باید شیر مارد بخوری . مجبور شدیم برای مدتی شیر خشکت رو قطع کنیم ....داشتی از دست می رفتی . پیش مادرت رفتم و بهش التماس کردم که شیرت بده , حتی به پاش افتادم , اما فایده ای نداشت . او حاظر نبود حتی برای یک بار تو رو در آغوش بگیره . ازش خواستم شیرش رو بدوشه تا با شیشه بهت بدم , اما به این کارهم راضی نشد . همه اش می گفت چطور به قاتل پسرم شیر بدم . اون یک موجود بدقدم و شومه , یک خون آشامه که باید زنده به گور بشه . آخرش پدر بیچاره ات آنقدر این در و اون در زد تا تونست یک زن پاپتی رو که معلوم نبود از چه قماشی بود برای شیر دادنت پیدا کنه . چند ماهی از شیر او خوردی تا اینکه کم کم غذا خور شدی و به طور کل از شیر گرفتیمت . تنها خوش اقبالی تو در آن موقع این بود که غلامرضا تو حبس بود و من می تونستم همیشه پیشت باشم . یک سال تمام تو رو تو اون اتاقت نگه داری کردم , حتی یک بار هم جرات نکردم تو رو از اونجا خارج کنم . البته دستور پدرت بود , از ترس اینکه مبادا زن و دخترش بلایی سر تو بیارند از من خواسته بود تا زمانی که صلاح ندونسته از اونجا خارجت نکنم . یک سال و دوماهت بود که یک پدرت گفت می تونم تو رو برای هواخوری بیرون ببرم . اون زمان تو راه رفتن رو تازه یاد گرفته بودی و میتونستی بعضی کلمه ها رو بگی . خیلی هم خوشگل و دوست داشتنی شده بودی , درسمت مثل یک عروسک . امیدوار بودم وقتی مادرت تو رو ببینه تمام کینه ها رو فراموش کنه و آغوشش رو به روت باز کنه . با هزار بسم الله تو رو بردم حیاط . پیراهن کوتاه پرچینی به تنت کرده بودم و موهای مشکی و خوش حالتت رو خرگوشی بسته بودم . دست و پای تپلت دل هر آدمی رو می برد . وقتی قدم به حیاط گذاشتیم تو مثل یک بچه آهو شروع به جست و خیز کردی , درسن مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد . من که پا به پات به این طرف و اون طرف حرکت می کردم زیر چشمی همه جا رو زیر نظر داشتم . وقتی سایه مادرت رو دیدم که از پشت پنجره به بیرون چشم دوخته بود قلبم ریخت . مونده بودم چه کار کنم , تو رو به اتاقک برگردونم یا نه . منتظر شدم تا شاید احساسات مادرانه اش با دیدن تو شکوفا بشه . خلاصه اون روز هیچ اتفاقی نیافتاد و من جرات پیدا کردم هر روز برای هواخوری ساعتی تو رو بیرن ببرم . یک روز همونطوری که مشغول بازی بودی , در ساختمان باز شد و مادرت در حالی که چهره آرامی داشت به سمت ما اومد و با سابقه ای که از سارا داشتم این بار گول چهره آرام او را نخوردم و محکم تو رو در آغوش گرفتم . همون طور که به سمت ما می اومد در دل دعا کردم که مهرت در دل اون زن سنگدل نشسته باشه تا تو از این وضعیت اسفبار خلاص بشی . نزدیک ما اومد و برای لحظه ای بدون هیچ حرفی به تو خیره شد , تو در حالی که بغل من بودی دستهات رو باز کردی و خواستی خودت رو بندازی بغل او , اما مادرت هیچ واکنشی از خودش نشون نداد , حتی با ماما , مامایی که گفتی نتونستی قلب یخی اون زن رو اب کنی , وقتی التماسهات برای به آغوش او رفتن بی ثمرماند لب ورچیدی و با حالت قهر از او رو برگرداندی . با بغض سرت رو روی شونه من گذاشتی . دیگه نتونستم بیشتر از این بی مهری های او رو تحمل کنم , در حالی که صورتم غرق اشک بود به او گفتم : چطور دلت میاد با این طفل معصوم این طوری رفتار کنی , آخه گناه این چیه که قسمت نیما و سارا این طوری بوده , چرا به خود نمی آیی , چرا به دنبال مقصر می گردی تا عقده هات رو خالی کنی , چرا زندگیت رو به خودت و دیگران تلخ کردی ؟ از خشم خدا نمی ترسی ؟ فکر کردی تو اولین و اخرین مادری هستی که داغ فرزند دیدی ؟ مطمئن باش با این رفتار ناپسندت روح پسرت رو آزار می دی . فکر کردی از اینکه می بینه تو با یک طفل بی گناه این طور خصمانه رفتار می کنی روحش آرامش داره ؟ اخه چطور دلت میاد به بچه ای که از گوشت و خون خودت هست این طور رفتار کنی , این طفل معصوم آغوش مادرش رو می خواد , دو روز دیگه که بزرگ بشه چه جوابی داری بهش بدی , هان ؟ مادرت با لحن آرامی گفت : دوستش داری ؟ من دندونام و روی هم فشردم و با غیظ گفتم : دوست داشتن من براش نه اب می شه نه نون , خدا رو خوش نمیاد با یک موجود پاک و بی گناه به چشم یک قاتل نگاه کنید . این بچه مثل یه فرشته است . ندیدی چطور می خواست خودش رو بغل شما بندازه. هر چی بهش محبت کنم هیچ وقت جای محبت مادر واقعی ش رو نمی گیره . شما یک خانم تحصیل کرده و فهیم هستید , این رفتار در خور شان شما نیست . بهتره به این کینه جویی مسخره پایان بدید . او به من غرید و گفت : من ازت پرسیدم دوستش داری یا نه ؟ جواب منو بده . سرم رو به زیر انداختم و گفتم : مسلمه که دوستش دارم , اما بدونید که دایه هیچ وقت دلسوزتر از مادر نمی شه . او با ترشرویی حرف من رو قطع کرد و گفت : تو با این مهملا ت نمی تونی منو وادار به دوست داشتن کسی بکنی که تا سر حد مرگ ازش نفرت دارم . ببین کوکب , من نیومدم به روضه های تو گوش بدم . اومدم باهات معامله ای بکنم . اگه زن عاقل و اینده نگری باشی پیشنهادم رو قبول می کنی . من با شنیدن این حرف با ترس و لرز پرسیدم : چه معامله ای ؟ او فوری گفت : من در جریان زندگی تو قرار دارم , می دونم که شوهرت به خاطر اعتیاد در زندان به سر می بره و تو یک زن تنها و بی کس هستی که از طریق خدمتکاری امرار معاش می کنی و حسابی دست و بالت تنگه . حاظرم مبلغ قابل توجهی به تو بدم تا سرو سامونی به زندگیت بدی , در عوض از تو می خوام این بچه رو یه جایی گم و گور کنی . البته اگه خواسته باشی می تونی خودت بزرگش کنی . برای من فرقی نمی کنه که سرنوشتش دست کی بیافته . تنها چیزی که برام مهمه اینه که دیگه نمی خوام وجود نحسش تو این خونه باشه . احساس می کنم هر لحظه اتفاق شومی در شرف رخ دادن است . وقتی این نباشه من و سارا کم کم این ضایعه رو فراموش می کنیم , اما با وجود این بچه آتش بدبختی تو این خونه خاموش نمی شه . چیه ؟ چرا این طوری بهم نگاه می کنی ؟ لابد به چشمت یک حیوون می ام , آره ؟ سری با تاسف تکان دادم وبعد بدون رودربایستی با پوزخند گفتم : متاسفانه باید بگم شما به اندازه یک حیوون هم نیستید , چون همین حیواناتی که در نظر همه بی عقل و شعورند تحت هر شرایطی با چنگ و دندون از بچه هاشون محافظت می کنند, اما شما چی که اسم آدمیزاد رو رو خودتون گذاشتید , ولی بویی از عاطف و انسانیت نبردید .......هنوز حرف تو دهنم بود کخه سیلی محکمی با صورتم زد و با خشم گفت : خفه شو زنیکه غربتی بی سرو پا , تو به چه حقی این طور با پررویی با من حرف می زنی . همین حالا جل و پلاست رو جمع می کنی و برای همیشه گورت رو از این خونه گم می کنی . لازم نکرده این موجود نفرین شده رو با خودت از اینجا ببری . از این به بعد خودم بزرگش می کنم , اون طور که دلم می خواد .....با شنیدن این حرفها هری دلم ریخت . می دونستم اون زن بیمار مثل زالو به جونت خواهد افتاد و خونت رو اون قدر خواهد مکید که از بین بری . نمی تونستم حاصل یک سال زحمتم رو که شب و روز به پاش نشسته بودم به دست یک زن دیوانه بسپارم . به همین خاطر تصمیم گرفتم پیشنهاد اونو قبول کنم . به ناچار گفتم : منو ببخشید از اینکه گستاخی کردم . عذر می خوام , حقیقتش نمی تونم از این بچه بگذرم . حاضرم این بچه رو با خودم از اینجا ببرم ..... او سکوت کرد . کمی بعد گفت : بسیار خب , در اولین فرصت طوری که پدرش متوجه نشه بچه رو بردار رو برو . در ضمن هیچ کس نباید بفهمه من از تو خواستم بچه رو گم و گور کنی . همین که از این در بیرون رفتی تحت هیچ شرایطی نباید به اینجا برگردی . به طور کل برای مدتی پات رو از خونه ات بیرون نذار , چون امکان داره بیژن به پلیس گزارش بده که بچه رو دزدیدی و در این صورت دردسر بزرگی به وجود مییاد . اصلا با این پولی که بهت می دم فردا صبح از تهران بذار و برو و تا شوهرت از زندان آزاد نشده به تهران برنگرد . قول می دی که خوب از عهده این نقشه بر بیای ......من در ازای پول قابل توجهی که گرفتم , بهش قول دادم تو رو برای همیشه از اون خونواده دور نگه دارم و نذارم تو از گذشته ات بویی ببری . این طوری شد که تو شدی بچه من و غلامرضا . با پولی که مادرت داد همین خونه فکسنی رو خریدم . زمانی که غلامرضا از زندان آزاد شد بدبختی های تو هم شروع شد . هیچ وقت شبی رو که با تو روبرو شد فراموش نمیکنم . او که یک موجود خبیث و بی مروت بود همون شب می خواست تو رو سر راه بذاره . به پاش افتادم و التماسش کردم که این کار رو نکنه . من و زیر مشت و لگد گرفت و گفت حاضر نیست تخم و ترکه کس دیگه ای ر. بزرگ کنه . هر چی گفتم که تو از صدقه سر همین بچه خونه رو داری فایده ای نداشت . اول چیزی درباره زندگیت نگفتم , اما وقتی دیدم او چه رفتار غیر انسانی با یه بچه داره , برای اینکه حس ترحم اونو جلب کنم واقعیت رو براش تعریف کردم . به محض اینکه داستان تلخ زندگیت رو شنید از این رو به اون رو شد . به خیال اینکه تحت تاثیر سرگذشت تو قرار گرفته به آینده خوشبین شدم . از فردای اون روز هراز گاهی متوجه پولهای کلانی می شدم که غلامرضا به خونه می آورد که البته یک شبه همه اون پولا دود می شد و چیزیش به من و تو نمی رسید . به خاظر تامین مایحتاج زندگی مجبور بودم صبح تا شب کار کنم . از فالگیری گرفته تا رخت شویی در خونه این و اون , از هیچ کاری ابا نداشتم , چئن از بچگی به کارهای سخت عادت داشتم . تو اون یکسال غلامرضا کاری به من و تو نداشت . همین قدر فهمیده بودم که او آخورش رو جای خوبی بسته که مثل گذشته برای پول من گیر نمی ده .....بعد از یک سال یکدفعه از این رو به اون رو شد . اخلاقش مثل سگ شده بود و یکسره دنبال فرصتی بود که پاچه منو یا تو رو بگیره . همین که صدا در میومد مثل جلاد به حونت می افتاد و منو که همیشه سپر بلای تو می کردم زیر مشت و لگد می گرفت . مدتی بود که دوباره گیر داده بود که باید شر تو رو از سرش کم کنم , اما با مخالفت شدید من روبرو می شد . آخرش بهش گفتم اگه بخواد این کار رو بکنه باید از روی جنازه من رد بشه ....خلاصه بعد از کلی دعوا و جر و بحث راضی شد که تو رو نگه داره , اما با این شرط که خرجت رو در بیاری . تو رو به عده ای که بچه های کوچیک رو برای گدایی لازم داشتند , اجاره می داد . از این راه پول خوبی هم به جیب می زد . بعد فهمیدم که در اون یک سالی که وضعش خوب شده بود از مادرت اخاذی می کرد . به مادرت گفته بود که اگه می خواد به شوهرش نگه که او نقشی در دزدیدن بچه داشته باید پولی به او بده . به این صورت هر وقت بی پول می شد سراغ مهشید می رفته و با زرو و تهدید او را وادار به رشوه دادن می کرده . تا یک سال از این طریق کار و کاسبی خوبی داشت و خیلی هم نونش تو روغن بود , اما بعد یکسال اونا از اونجا نقل مکان می کنند و وقتی غلامرضا برای گرفتن پول می ره می بینه جار تره و بچه نیست . بعد از آن با اینکه چشم دیدن تو رو نداشت , اما وقتی می دید می تونه از کنار تو پول در بیاره از بیرون انداخت تو صرف نظر کرد و تو رو به عنوان فرزند خونده اش پذیرفت . البته اگه تا الان او این راز رو برای تو فاش نکرده که دخترش نیستی از روی شرافت و انسانیت نبوده , بلکه از همون اول امیدوار بود پدر و مادر واقعی ات به سراغت خواهن اومد و نباید تو رو از دست می داد . حالا این اتفاق افتاده . پدر مادرت حاضرند در ازای به دست آوردن تو همه زندگیشون رو بدند . غلامرضا چند ماهه که داره در به در دنبالت می گرده تا به پولی که یک عمر چشم به راهشه برسه .....تارا جان بهتره پیش از اینکه این مرتیکه مفتار برسه از اینجا بری . من نشونی خونه پدر مادرت رو دارم . خودت سراغشون برو .....اونها سالهاست که چشم به راه تو هستند و در طول این مدت خیلی سعی کردند که تو رو پیدا کنند , اما بی نتیجه بوده , چنیدن مرتبه تو روزنامه و مجله آگهی دادند , اما از اونجایی که ما اهل خوندن روزنامه و این جور چیزا نبودیم متوجه آگهی اونا نشدیم ....تا اینکه همین غلامرضای طماع بعد از سالها گذرش طرف خونه سابقتون می افته . متوجه می شه که خونواده ات دوباره برگشته اند . ب ای اخاذی دندون تیز می کنه که مهشید با دیدن اون به دست و پاش می افته و با التماس از او می خواد تورو بهش برگردونه . اول زیر بار نمی ره , اما وقتی می بینه اونها برای پیدا کردن تو چه پول کلانی حاضرند بدهند به اونها قول می ده که به محض اینکه خبری از تو به دست آورد , به اطلاع اونها برسونه ..... چند روز پیش مهشید همراه بیژن و یک دختر و پسر جوون که خواهر و برادرت بودند به اینجا اومد . نبودی ببینی که چه حال و روز پریشانی داشت . باورم نمی شد که همون مهشید بیست و پنج سال پیش بود .... زنی با اون اقتدار و کینه چنان خورد شده بود که آدم به حال و روزش تاسف می خورد . به محض اینکه پاش رو تو حیاط گذاشت , درست مثل اینکه آدمی که وارد یک مکان مقدس مس شه , به خاک افتاد و شروع به بوسه زدن به جای جای این خرابه کرد . در حالی که اشک می ریخت و به در و دیوار دست می کشید , با لحن سوزناکی نالید و گفت : تارا جان , دخترم , عزیز گمشده مادر کجایی ؟ کجایی ببینی که مادرت سالهاست در غم از دست دادن تو چه کشیده ؟ کجایی تا آغوشی که روزی ازت دریغ داشتم برای همیشه در اختیارت قرار بدم ؟ کجایی ببینی مادرت به خاطر تو یک عمره داره تو آتیش ندامت و پشیمانی می سوزه . وای دختر کوچولوی مادر , من با تو چه کردم , چطور دلم اومد اونطور با شقاوت خوشبختی رو از تو بگیرم . باورم نمیشه دختر من یک عمر تو فقر و بدبختی روزگار گذرونده . امروز دارم با چشمام این واقعیت رو می بینم که چه طلم غیر قابل جبرانی در حق تو کردم , وای بر من که اینطور غنچه زندگیم رو پر پر کردم .....صدای ضجه های مادرت دل سنگ رو اب می کرد . درست مثل زمانی بود که در غم از دست دادن نیما به سوگ نشسته بود . انگار بخت این زن بداقبال رو با غم و اندوه بسته اند . پدرت مثل همیشه با صبوری سعی در آروم کردن اون داشت . خواهرت سارا که بینایی اش رو به دست آورده با چهره ای آرام در گوشه حیاط کز کرده بود و به اطراف خیره شده بود . در اون وسط وجود پسری که دانا صداش می کردند برای من معما شده بود . او شباهت فوق العاده ای به تو داشت . همین زور قد بلند و لاغر اندام و سبزه رو بود . جوون رعنایی بود . فکر می کنم مادرت او رو بعد از تو به دنیا آورده بود که خیلی عجیب به نظر می رسید . از مهشید بعید بود که با اون حال و روزش دوباره بچه دار بشه . البته شاید هم برای اینکه جای تو یا پسرش نیما رو پر کنه او رو به دنیا اورده بود . چیزی که نظر منو جلب کرد , رفتار اون پسر بود که چیزی از مادرش کم نمی آورد . مثل ابر بهار اشک می ریخت و مشت به در و دیوار می کوبید و از سرنوشت به خاطر عدالتش گله مند بود . همه اش می گفت : آخه چرا تو ؟ چرا من نه ؟ او برای دیدن تو خیلی بی تابی می کرد . می گفت اگه خواهرم رو پیدا کنم تمام دنیا رو به پاش می ریزم و به اندازه این بیست و پنج سال دوری به پاش می افتم و ستایشش می کنم . تارا جان , امیدوارم از شنیدن این حرفهایی که بهت زدم ناراحت نشده باشی .....در عوض خیلی خوشحال باش که خداوند خونواده واقعی ات رو بهت برگردوند . مطمئنم از این به بعد زندگی با شکوه و با منزلتی پیش رو خواهی داشت و تمام بدبختیها و کمبودهای این بیست و پنج سال تلافی خواهد شد . اگر بدونی خونواده ات برای جبران گذشته ها حاضرند هر کاری بکنند , یک دقیقه هم اینجا طاقت نمی آری . خوشبختی آغوشش رو برات باز کرده . پاشو تا دیر نشده خودت رو بهش برسون . چرا خشکت زده ؟ هی ! با تو هستم تارا , به چی داری فکر می کنی مادر ؟ چرا این قدر تو خودت فرو رفتی ؟ یعنی از شنیدن حرفای من خوشحال نشدی ؟ به اینکه صاحب خونواده خوب شدی و می تونی یک عمر سرت رو بالا بگیری مباهات نمی کنی ؟ خدا مرگم بده چرا صورتت این طور برافروخته شده ؟ آخه یک چیزی بگو , یک حرفی بزن تا بفهمم تو کله ات چی می گذره. چیه نکنه باورت نمیشه بعد از یک عمر بدبختی و بیچارگی صاحب یک زندگی اشرافی شدی . "

    کوکب تکه کاغذی را که گوشه روسری کهنه اش گره زده بود بیرون آورد و آن را به سمت تارا گرفت : " بیا بگیر , این نشونی خونه ایه که قراره در اونجا زندگی کنی . بهتره به جای اینکه این طور جلوی من قنبرک بزنی همین حالا خودت رو بهشون برسونی. دوست ندارم این غلامرضای حروم لقمه بیشتر از این از وجود تو سود ببره . بهتره پیش از اینکه سر و کله اش پیده بشه و خونواده ات رو در جریان برگشتن تو قرار بده همین حالا از اینجا بری . "
    هنوز حرف در دهان کوکب بود که در زیر زمین به شدت باز شد و غلامرضا با هیبتی غول اسا در استانه در هویدا شد .تارا همچنان که با حالتی نزار در گوشه ای نشسته بود بدون هیچ واکنشی نگاه منفورش را به او دوخت . کوکب از دیدن او چنان لرزی وجودش را در بر گرفت که تکا کاغذی که در دست داشت رها کرد .
    غلامرضا در حالی که قاه قاه می خندید با لحن خاصی که برای تارا تازگی داشت گفت : " به به ! دختر گلم , چه عجب یاد ما کردی . از موقعی که درسای دانشگاهت تموم شد و رفتی پی کار دیگه سراغی از مادر و پدرت نگرفتی .یه ادرسی چیزی به ما بده که ردی ازت داشته باشیم . هیچ می دونی من پیرمرد با این کمر خمیده چقدر تو این شهر خراب شده در به در دنبالت گشتم ....آخه اینه رسمش که تو این طور ما رو از اوضاع و احوال خودت بی خبر بذاری . مادرت که از غم دوریت زمینگیر شده , منم که می بینی به چه حال و روزی افتادم . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 374 تا 377

    کوکب با شنیدن این حرفها با وحشت به حیات نگاه کرد.با دیدن سایه هایی که بر روی دیوار روبرو افتاده بود،حدسش به یقین تبدیل شد.با صدای ضعیفی نالید.گفت:
    -پس آخرش به مراد دلت رسیدی ای از خدا بی خبر،اونها رو با خودت آوردی اینجا که چی،شاید تارا الان آمادگی روبرو شدن با خانواده ش رو نداشته باشه.
    تارا با شنیدن این حرف مانند برق از جایش پرید.غلام رضا نگاه غضب آلودش را به کوکب دوخت و در حالی که سعی داشت صدایش را کسی نشنود،گفت:
    -خفه شو،زنیکه ی یابو،به تو چه که من چی کار میکنم،میخوای بعد از بیست و پنج سال که بچه شون رو نگه داشتیم،همینطور مفت بدیم بره،....طرف مایه داره،باید بابت هر یک سال دو میلیون پول بده.مگه من از گور بابام آوردم که بچه شون رو به این سنّ و سال رسوندم.
    بعد نگاهش را به تارا دوخت و گفت:
    -هی،دختر حواست باشه من بهشون گفتم که تو دانشگاه رفتی و برای خودت آدم شودی.نمیخوام مثل بی سر و پاها باهاشون برخورد کنی،مثل آدم میری باهاشون احوال پرسی میکنی،هر وقت اونا پولی رو که قرار بوده به من بدن دادند،اون وقت مختاری هر قرشمال بازی که دلت خواست سرشون در بیاری.
    کوکب که متوجه دگرگونی حال تارا بود به تندی گفت:
    -تو از کجا میدونستی تارا اینجاست که فوری به خانواده ش خبر دادی؟
    غلام رضا نگاه طمع کارش را به تارا دوخت و گفت:
    -دختر جان،آدم که از دیوار خونه ی باباش بالا نمیره،چیزی نمونده بود با کلوخی که در دست داشتم ناکارت کنم،اما زود فهمیدم تو هستی.هیچ وقت اینطور از دیدنت خوشحال نشده بودم.تو آسمونها دنبالت میگشتم ،اما روی دیوار خونهام پیدات کردم.نفهمیدم چطوری خودم رو به باجهٔ ی تلفن رسوندم و به ننه بابات خبر دادم که تو برگشتی.اونا هم مثل جت خودشون رو رسوندن اینجا.الان هم منتظرند دعوتشون کنیم بیان داخل،البته ننه ت از حال رفته....دارند اونو بهوش میارن.فقط خدا کنه قبل از اینکه معامله تموم بشه کارمون به نعش کشی نیفته.حالا خوب گوش کن،تو از سر جات تکون نمیخوری.من در رو از اون طرف قفل میکنم.اونها میان تو رو از پشت پنجره نگاه میکنند،وقتی مطمئن شدند که تو دخترشون هستی،همون جا پول منو میدان و من تو رو در اختیارشون میزارم...فهمیدی چی گفتم؟
    غلام رضا با گفتن این حرف بی معطلی در را از بیرون بست.همین که میخواست آن را قفل کند تارا با تمام قدرت آن را گشود و او را به کناری راند و از آن دخمه خارج شد..در آن لحظه حالت مهاجمی را داشت که قصد حمله به خاک حریف را داشت،اما هنوز قدمی پیش نرفته بود که با سدی نفوذناپزیر مواجه شد.
    او در مقابل نگاه پر غضبش کسانی را دید که به قصد زیارت او پا به نقطه ای گذاشته بودند که گورستان آرزوهای او بود،محلی که تمام اعمال کودکانه ش را در پس حسرتی دور و دراز در حفره های نیستی چال کرده بود.تارا با نفرت از آن حصاری که دورش کشیده شده بود،رو برگرداند و همچون کودکی دل شکسته با حالت قهر پشت به آنها مقابل دیوار ایستاد.لرزش شانه هایش نمایانگر بغض بی امانی بود که سعی در مهار کردن آن داشت.جراحت زخمی که پس از سالها عود کرده بود به حدی بود که هیچ دارویی نمیتوانست تسکینش دهد،حتی مویه های مهشید که دل سنگ را ذوب میکرد به هیچ وجهه نمیتوانست روح رمیده ی تارا را صیقل دهد.به آخرین حد انزجار رسیده بود و هیچ کس و هیچ چیز نمیتوانست آن حریق گسترده را خاموش کند که تمام تار و پود وجودش را بر گرفته بود.با دستی که بر شانه های تارا نشست با حالتی گر گرفته برگشت.نگاه های پر تمنای بیژن که با عشقی پدرانه در آمیخته بود او را دعوت به بخشایش میکرد،اما تارا که یک عمر تصویر پلیدی از پدر در ذهنش نقش بسته بود،نمی توانست آن نگاه های خیرخواهانه را درک کند.
    به همین سبب دست او را کنار زد و با لحن ناخوشایندی گفت:
    -زودتر از اینجا برید گورتون رو گم کنید،از دیدنتون عقم میگیره.بین من و شما هیچ رابطه ای وجود نداره که بخواهید کوچیکترین ادعایی بکنید.بعد از بیست و پنج سال پاشدید چادر چاقچور کردید،آمدید اینجا که چی بشه...معلوم میشه آدمهای بی عاری هستید که جرات کردید به من نزدیک بشید.شاید هم بعد از این همه سال فراموش کردید من موجود نفرین شده ای هستم که هر آن امکان دارد دوباره نحسیام دامن یک یک شماها رو بگیره....شما دیوصفتها که بعد از بیست و پنج سال دور جسم گندیده ی من جمع شدید تا تیکه ای از این لاشه ی متعفن رو نسیب خودتون کنید،اما براتون متاسفم دیر اومدید،همون بیست و پنج سال پیش که مرا به حراج گذاشتید،خوراک کفتارها شدم.این کسی که الان میبینید رودروی شما ایستاده اون دختری نیست که هم خون شما باشه.بین من و شما هیچ نقطه ی مشترکی وجود نداره.پس بهتره تا یه بلایی سر خودم یا شما نیاوردم دمتون رو بذارین رو کولتون و از اینجا برید.
    بیژن خواست حرفی برای آرام کردن تارا بزند،اما پسر جوانی که برادر او بود بین آن دو ایستاد و با لحن غم انگیزی گفت:
    -خواهر عزیزم،خواهر گلم،آروم باش.من باید واقعیتی رو برات فاش کنم.تو باید بدونی که من...
    نگاه وحشی تارا که مملو از کینه بود مانع صحبت او شد.پسر جوان مانند درختی که با تبر از کمر زده باشند مقابل او روی زمین نشست.او قدرت ایستادن در مقابل آن دختر را نداشت،دختری که از همان بدو تولد سرنوشت ساز مخالف برایش کوک کرده بود.او در برابر همزاد خود احساس دین بی پایانی میکرد و به هیچ وجهه قدرت ادا کردن آن را نداشت.سرش را بین دو دست فشرد و با لحن دردناکی مویه کنان گفت:
    -خدای من،روزگار چی به سر این دختر آورده.
    مهشید با حالتی نذار دستش را به طرف او دراز کرد و ضجه زنان گفت:
    -منو ببخش دخترم،می دونم در حق تو بزرگترین خیانت رو کردم...میدونم این ظلمی که به تو شده با هیچ بهای جبران نمیشه....میدونم که طی این سالها زندگی مشقت باری رو پشت سر گذاشتی..میدونم که از من کینه و نفرت عمیقی داری،اما میشه...میشه یه گوشهٔ کوچکی از این کمبودها رو جبران کرد...ما اومدیم گذشته ها رو جبران کنیم...اومدیم با تو و در کنار تو زندگی رو که بیست و پنج سال با ناکامی همراه بوده رنگ خوشبختی بزنیم.این کار در صورتی محقق میشه که تو به کانون خانواده ت برگردی....ما همه چیز رو برای برگشتن تو مهیّا کردیم،تو رو خدا دست رد به سینه ی ما نزن.
    تارا با شنیدن این حرف نگاه تند پر خشمش را به مهشید دوخت و با فریاد گفت:
    -میفهمی چی داری میگی...مگه من با اختیار خودم رفتم که حالا به این راحتی برگردم.....مگه فراموش کردی بیست و پنج سال پیش خودت با همین دستهایی که اینطور با التماس به سمتم دراز کردی منو از زندگیت روندی تا راحت زندگی کنی.حالا چطور راضی شودی بعد از این همه سال برای تصاحب این دستمال چرکین،قدم تو این زباله دونی بذاری.
    مهشید در میان هق هق گریه گفت:
    -بگو،بگو هر چه دلت میخواهد بگو،اینقدر بگو تا عقده هایت خالی بشه،.بیا بزن تو گوشم.بیا منو زیر مشت و لگد بگیر .من سزاوار هر عذبی هستم.دخترم من سال هاست که از زندگیم گذشته ام و الان حاضرم با همین دستهات به زندگیم خاتمه بدی.بیا منو بکش تا از این عذاب وجدانی که سالهاست منو شکنجه میده خالص بشم.
    تارا که در شرایط روحی خطرناکی قرار گرفته بود،صاعقه وار تفنگی که در زیر مانتویش مخفی کرده بود را در آورد و آن را به سمت مهشید گرفت.جیغ آسمان خراش سارا در یک لحظه کبودی شب را شکافت.همگی متحیر به تارا خیره شده بودند که دریای خون جلوی چشمش را گرفته بود.انگشت اشاره اش را روی ماشه ی تفنگ گذاشت.
    لبخندی پر سپاس بر گوشه ی لب های مهشید نشست.چشمانش را به آرامی روی هم نهاد و آغوشی را که روزی تهی از محبت مادرانه بود به روی تارا گشود.تارا مستقیم قلب مهشید را نشانه گرفت،اما پیش از اینکه تیر انتقام را به طرف او رها سازد،فکری از ذهنش گذشت.تلفن همراهش را از جیب مانتویش در آورد و شماره ی منزل شهاب را گرفت.
    لحظه ای بعد صدای خوابالود شهاب در گوشش پیچید.تارا با صدائی که در اثر هیجان میلرزید،بدون هیچ مقدمه ای گفت:
    -الو،شهاب هر چه زود تر خودت رو به این نشونی برسون که بهت میگم.
    شهاب با شنیدن صدای ناا آرام تارا با دلواپسی گفت:
    -چه اتفاقی افتاده؟این موقع شب کجا هستی؟
    تارا با غیظ فشاری به دندانهایش داد و گفت:
    -الان فرصت توضیح دادن ندارم،بهتره از نزدیک خودت شاهد وقایع باشی.فقط زودتر بجنب،چون امکان داره هر لحظه فاجعه ای رخ بده.من در شرایط مناسبی قرار ندارم.فکر میکنم دنیا به آخر رسیده.میخوام برای آخرین بار ببینمت،فقط سریع خودت رو برسون.
    تارا بعد از دادن نشونی،بدون اینکه مجالی برای حرف زدن شهاب باقی بگذرد فوری تلفن را قطع کرد.در حالی که همچنان لوله ی تفنگ را به سمت مهشید گرفته


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    378-389

    بود، قهقهه جنون آمیزی سر داد و گفت: (( بدجوری تو تله گیر افتادید... به طور حتم از لحظه دیدار تصور شیرینی در ذهن داشتید. لابد با خودتون می گفتید بعد از بیست وپنج سال گمشده تان رو می بینید، او رو در آغوش می گیرید، سر به شونه اش می ذارید و اشک ندامت می ریزید و از او می خواید خیلی راحت گذشته ها رو فراموش کنه و همراهتون به خونه اش برگرده. او هم با روی باز همه چیز رو می پذیره و راهی خونه ای می شه که آنجا یک اتاق پر زرق و برق براش مهیا کردید، اتاقی که پر از آت و آشغالهایی گول زنک است، درست مثل اینکه بخوای با دادن یک عروسک به بچه سه چهار ساله ساکت نگهش داری، اما باید بگم کور خوندید... این کسی که مقابل شما ایستاده دیگه ته پول براش مهمه، نه داشتن یک خوانواده درست و حسابی، نه عشق و نه زنده بودن. امشب من باشما و با این دنیای بی انصاف که چنین بخت شومی رو برام رقم زده تصفیه حساب می کنم. بیست و پنج سال مبارزه برای موندن دیگه بسه، تو این مدت همه جورش رو دیدم. دیگه هیچ چیز نیست که بخوام تجربه کنم. امشب با پی بردن به حقیقت زندگی ام به این نتیجه رسیدم که یک تولد شوم مثل یک ویروس خطرناک می تونه دنیا رو زیرو رو کنه. با رفتن من زمین نفس تازه ای میکشه؛اما پیش از رفتنم باید کسی که منو با این وضعیت پذیرفت در اینجا حضور پیدا کنه تا نظاره گراین واقعیت باشه که شماها چطور تونستید مثل یک گوشت قربانی با من رفتار کنید.))
    بیژن به قصد اعتراض دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما تارا مانع صحبت او شد و از همه خواست تا آمدن شهاب سکوت کنند. خود نیزلب فروبست تا شهاب برسد و بین او و آن عده داوری کند.
    غلامرضا که موقعیت را مخالف خواسته هایش می دید، بی توجه به اخطار تارا هم چون گرگ پیر گرسنه ای زوزه کشان گفت: (( آخه دختر جان، چرا داری به بخت خودت لگد پرانی می کنی.... همه آرزوی داشتن چنین ننه بابایی رو دارند. این ادا و اطوارها چیه که درآوردی؟ مگه نوبرش رو آوردی. خیلی بخوای ناز کنی می ذارن میرن، علی میمونه و حوضش. تو اگه شعورت برسه می فهمی که تو به اینها محتاج هستی نه اینها به تو... یک لحظه به آینده ات فکر کن، به اینکه اگه بخوای شوهر کنی با داشتن همچین پدر خرپولی آدمهای درست و حسابی به خواستگاریت میان. دیگه از من و کوکب گذشته که بخوایم حرص و جوش زندگی تو رو بزنیم. تا همین جا که تونستیم تو این نداری به اینجا برسونیمت کار شاقی کردیم. باباجان، دست از این ادا و اطوارها بردار،چرا لقمه رو دور سرت می چرخونی. انگار لیاقت نداری تو آدما زندگی کنی. اگه لیاقت داشتی که همون بیست سی سال پیش خدا کاری نمیکرد که سر و کارت به ما بیفته. یک عمر برای بزرگ کردنت سگ دو زدم، برای خرج مدرسه ات تا شلوار پام رو فروختم. از شکم خودم و زنم زدم که تو چشم و دل سیر بار بیای، اما آخرش چی شد، هیچی. پاش که بیفته تمام کارهای منو حاشا می کنی، طوری وانمود می کنی که انگار ما یک عمر از کرده تو کار کشیدیم، اما خدا و پیغمبری هست که تو اون دنیا یقه ات رو بگیره. همین طور نیست که بخوای زیر همه چیز بزنی.))
    تارا تفنگ را مقابل غلامرضا گرفت که روی زمین نیم خیز شده بود. با حالتی دژخیمانه گفت: (( عجب! از کی تا به حال خداشناس و پیغمبرشناس شدی؟ هیچ وقت فکر نمی کردم گبر دوران کودکی ام که از هیچ کاری رو گردان نبود، یه روزی از دنیا و آخرت حرف بزنه. تو یک مفسد فی الارضی، هیچ کس ندونه من و اون زن سیاه بختت می دونیم که تو چه موجود کثیفی هستی. اون قدر کثیف که اگه همین حالا با این تفنگ کارت رو یکسره کنم به هیچ جای دنیا بر نمی خوره. امشب با تو خیلی کار دارم، باید به همه چی اعتراف کنی. امشب، شب انتقامه، انتقام از تمام روزهای تیره و تاری که پشت سر گذاشتم.))
    غلامرضا با شنیدن این هشدار چنان ترسی وجودش را گرفت که با لکنت گفت: (( دختر جان، چرا هذیان می گی، معلوم می شه حالت خوش نیست. دنبال شر می گردی، پاشو دست خونواده ات رو بگیر و برو... من نه پول خواستم و نه هیچ چیز دیگر. شتر دیدی ندیدی، خلاص.))
    تارا زهرخندی بر لب آورد و گفت: (( به همین راحتی، خلاص... تا امشب برای همیشه خلاصت نکنم دست از سرت بر نمی دارم. تو باید به اینها بگی چطور پوست و گوشت و استخوونشون رو روزی صد بار رنده کردی. اینها باید بدونند که زندگی در باتلاق از من چی ساخته، یک اختاپوس خطرناک که می تونه در آن واحد همه شون رو یک جا ببلعه. این تخم کینه ای که سالها در وجودم رشد کرده به حدی رسیده که دیگه هیچ کس نمی تونه جلودارش باشه این خونی هم که جلوی چشمام رو گرفته، از من یک جنایتکار ساخته. پس سعی نکنید برای جلب رضایت من از عواطف و احساسات بی مایه تون کمک بگیرید. این اشک ریختنها و به سر و سینه زدنها جز اینکه آتیش خشم منو شعله ورتر کنه، هیچ فایده دیگه ای نداره.))
    تارا که سردی روزگار او را به ستوه آورده بود، هم چون امواج طوفانزا سیلی بر صخره هایی می زد که روزگار پیکرشان را تراش داده بود؛ اما او که خود را در دریای عصیان رها ساخته بود نمی توانست متوجه فرسایش آنها باشد. به همین سبب آنان را در برابر سرنوشت خود مسئول می دید و یکه تازی می کرد. او مهلت حرف زدن را از دیگران گرفته بود تا میدان دار آن شب اسرار آمیز باشد. با به صدا در آمدن زنگ خاموش شد و به سمت در رفت، وقتی آن را گشود با چهره نگران شهاب مواجه شد. کنار رفت و از او خواست داخل شود.
    شهاب از آستانه در نگاهی به داخل حیاط انداخت. دیدن آن نگاههای ناآشنا که به او دوخته شده بود، او را دچار سردرگمی کرد.تارا که متوجه تردید او شده بود، دستش را گرفت و او را به سمت داخل کشاند و گفت: ((بیا تو، چرا دم در وایستادی، بیا ببین امشب اینجا چه خبره.))
    شهاب نگاهش بر روی تفنگی ماسید که در دست تارا بود. با دلشوره گفت: ((چه اتفاقی افتاده، تو... این اسلحه! این آدما!))
    تارا خنده تلخی بر لب آورد و گفت: (( چرا ترسیدی؟ اینجا کسی غریبه نیست، من از تو خواستم بیای اینجا تا از نزدیک با خوانواده ام آشنا بشی. خیلی جالبه، مگه نه؟! آخه قرار بود فردا شب من با کس و کار تو آشنا بشم، اما کار برعکس شد.))
    شهاب با حیرت گفت: (( چی داری می گی دختر، می دونی اینجا کجاست؟ این موقع شب تو این خرابه چی می خوای؟ اینها کی هستند که تو رو به اینجا کشوندند. هان؟))
    تارا پوزخندی زد و گفت: ((این خرابه خونه منه و اینها خونواده ام هستند.))
    شهاب به تندی پرسید: ((اما تو که گفته بودی به جز دو خواهر هیچ کس دیگه ای رو نداری.))
    تارا به صورت شهاب زل زد و بی درنگ گفت: (( دروغ گفتم... از همون اول آشناییم مجبور شدم دروغ بگم... اون روزی که برای اولین بار تو رو دیدم، خودم نبودم... اون شکل و شمایلی که تو رو دنبال خودش شکوند، فقط یک ظاهر فریبنده بود، یک گرگ در لباس میش. اون روز تنها روز زندگی ام بود که مثل آدما تو جامعه ظاهر شده بودم. اون هم از بداقبالی تو بود که سر راهم قرار گرفتی. البته برای من این برخورد خیلی پیامدها به دنبال داشت. آشنایی من با تو جرقه های زیادی رو در افکارم به وجود آورد، تازه می خواستم توبه کنم و خودم رو از این لجنزاری که تا خرخره فرو رفتم نجات بدم، اما از اونجایی که از لحظه تولد بختم رو با زغال نوشتند، تنها موقعیت زندگی ام از دست رفت. الان که مقابل تو واستادم یک جانی و تبهکار بیشتر نیستم. من از تو خواستم بیای اینجا تا با برداشتن نقاب از چهره ام تو رو با حقیقت آشنا کنم. این طوری راحت تر می تونی برای همیشه منو فرامو کنی و خودت رو تسلی بدی که هیچ چیز مهم و باارزشی رو از دست ندادی. این تنها خدمتی بود که می تونستم به تو بکنم.))
    شهاب با سردرگمی پرسید: (( تارا، باز دچار توهم شدی، مگه قرار نشد به هیچ نکته منفی فکر نکنی. این بازی مسخره چیه که راه انداختی؟ به تو اجازه نمی دم که با حرفهای بی سروته شخصیت خودت رو زیر سوال ببری. من تو این یک ماهه خیلی تلاش کردم ذهنیات نامعقولت رو دور کنم، اما می بینم نتیجه کار بر عکس شده، هنوز گرد سفر رو از سر و روت پاک نکردی، تئاتر را اند اختی؟! ببینم نویسنده این قصه جنایی خودت هستی؟این تفنگ که واقعی نیست؟ درسته؟!))
    تارا قهقه زد و گفت: (( آفرین، تو آدم با هوش و درایتی هستی. خیلی خوب تونستی موقعیت اینجا رو درک کنی. تا چند دقیقه دیگه شاهد سیاهترین تئاتر دنیا خواهی بود. تئاتری که یک تماشاچی و هفت بازیگر خواهد داشت. مطمئنم روزی این نمایش اسفناک جهانی خواهد شد.))
    تارا نگاه زهر آلودش را به مهشید دوخت که درمانده در خود مچاله شده بود. با صدایی توفنده گفت: (( چیه؟ چرا این طور ضجه می زنی؟ زود باش بگو... چرا و چطور چنین سرنوشتی رو برام رقم زدی، باید همه چیز رو مو به مو تعریف کنی.))
    بیژن که متوجه وخامت شرایط روحی مهشید شده بود با لحن التماس آمیزی گفت: (( بذار تمام اتفاقات رو من بگم. مادرت حالش خوب نیست... از نظر روحی بیماره، مرور گذشته او رو به مرز جنون می کشونه. از تو خواهش می کنم این طور کینه توزانه ما رو مورد عتاب قرار ندهی... اون زمانی که این اتفاقات تلخ رخ داد. تو نمی دونی ما با چه شرایط دشواری دست و پنجه نرم می کردیم. هنوز بعد از بیست و پنج سال زندگی ما حالت طبیعی خودش رو پیدا نکرده، مادرت وقتی به خود اومد و فهمید چه بلایی سر تو آورده، چندین سال درگیر جنون بود. کارش شده بود گریه و به سر و سینه زدن، یک چشمش اشک بود و یک چشم دیگرش کاسه خون، هیچ مسکنی نمی تونست او رو آروم کنه. تمام ایران رو برای پیدا کردنت زیر پا گذاشتیم. یک سال تمام در روزنامه ها آگهی چاپ کردیم و از مردم خواستیم در پیدا کردنت با ما همکاری کنند، اما تا امشب به هیچ نتیجه ای دست پیدا نکردیم. دخترم، عزیز دلم، به نظرت ما تقاص ظلمی رو که در حق تو کردیم در این مدت پس ندادیم... من و مادرت در طول این سالها تا آن اندازه که در فکر تو بودیم به خواهر و برادرت که الان اینجا هستند، هیچ گونه توجهی نداشتیم. این دو نفر در ظاهر ما رو داشتند، اما در اصل هیچ خیری از ما ندیدند. از تو عاجزانه می خوام ما رو ببخشی. ما حاضریم برای خوشبختی تو هر کاری بکنیم... دست کم اجازه بده ذره ای از گذشته ها رو جبران کنیم .تارا جان بیا دست در دست ما بگذار تا همه چیز رو از صفر شروع کنیم.))
    تارا با لجام گسیختگی گفت: (( چی رو از صفر شروع کنیم، روزی که من به محبت و توجه نیاز داشتم گذشت، حالا دیگه برام فرقی نمی کنه زندگی ام به چه شکلی طی بشه. این زندگی سگی که باهاش خو گرفتم چنان منو هار کرده که اگه یک لحظه کوتاه با شما زیر یک سقف بخوام زندگی کنم، یا خودم رو می کشم یا شماها رو که هیچ شباهتی با من ندارید.))
    شهاب که هنوز نمی دانست جربان از چه قرار است با استیصال گفت: (( ای بابا! یکی نیست به من بگه موضوع چیه؟ شاید من بتونم کمک کنم.))
    مهشید که عامل اصلی آن مصیبت بود، برای دومین بار داوطلب شد قصه ای را به زبان بیاورد که نقل آن برایش به مراتب سخت تر از قصه ای بود که در زمان نابینایی سارا برایش گفته بود. در حالیکه رعشه وجودش را می لرزاند بی رمق روی زمین نشست که در اثر ریزش باران گل آلود شده بود. با حالتی نزار شروع به نقب زدن به خاطراتی کرد که تارا خلاصه آن را از زبان کوکب شنیده بود. تمام جزئیات را، از زمانی که تارا در کالبد او شکل گرفته بود تا روزی که او را برای سر به نیست شدن به دست کوکب سپرد مو به مو تعریف کرد. وقتی از سرنوشت تکان دهندده نیما گفت که چطور بعدار دوسال جسد تکه پاره او را از میان آن دره مخوف پیدا کرده اند، ناخودآگاه دست تارا به سمت قاب عکس کوچکی رفت که آن را در جیب مانتو اش گذاشته بود. آن را بیرون آورد. مقابل خود گرفت و به آن خیره شد. با خود فکر کرد که از دست دادن آن پسر بچه زیبا چقدر می توانست ضربه وزینی بر پیکر آن خانواده وارد کرده باشد، با این حال آن محکومیت غیر عادلانه حق او نبود، به خصوص با شنیدن گفته های آن پسر جوان که خود را برادر او خطاب می کرد. وقتی مهشید به پایان آن سرگذشت سراسر غم رسید دانا بی توجه به اوضاع رقت بار او با لحنی سرزنش بار به مادرش گفت: ((مادر چرا همه وقایع رو نگفتی، چرا بودن من رو فاش نکردی... چرا این دختر نباید بدونه که قاتل او نیست، قاتل من هستم، همزاد او، کسی که چند ساعت زودتر از او پا به این دنیای کثیف گذاشت تا همه چیز رو متلاشی کنه.)) و نگاه اشک آلودش را به تارا دوخت که رنگ پریده به او گوش می داد. با صدایی مرتعش گفت: (( تو به اشتباه محکوم به این جور و جفا شدی. اون کسی که می بایست بیست و پنج سال بخاطر تولد شومش ستم می کشید من بودم نه تو. تو بیست و پنج سال به جای من محرومیت کشیدی. زمانی که من غرق رفاه و آسایش بودم تو در این دخمه نمور و تاریک بدبختیهایت رو جفت جفت کنار همدیگه می چیدی. تو به دردهای بی دوات آه می کشیدی و من هورا کشان به خوشیهایی که از سرو کولم بالا می رفتند دل خوش بودم. افسوی که این زمانه بی شرم هرطور دلش می خواد تاخت و تاز می کنه و مجال رو از ما آدما می گیره وگرنه همون بیست سال پیش که فهمیدم تو جای من قربانی شدی، چنان اختیار سرنوشت رو به دست می گرفتم که به این بازی شوم هرچه زودتر پایان بده. دریغ از ذره ای انعطاف روزگار.))
    شهاب با شنیدن داستان زندگی تارا ناباورانه به او نگریست. به زحمت گفت: ((چطور از همون اول کسی نفهمید تو زودتر از تارا به دنیا اومدی؟))
    دانا خواست جواب شهاب را بدهد که مهشید ناله کنان گفت: (( تو نباید این موضوع رو به میان می آوردی، تارا تو رو می کشه... او از تو انتقام می گیره. او حالا تو رو مسبب بدبختیهاش می دونه. با گفتن این واقعیت هیچ مشکلی حل نمی شه. سکوت کن و چیزی نگ، خواهش می کنم.))
    دانا نگاهش را به صورت تارا دوخت که در آن سکوت هشدار دهنده ای حاکم بود. بی توجه به تذکرات مادرش، گفت: (( وقتی ماشین ته دره سقوط می کنه، همه بخاطر ضربه هایی که بهشون وارد می شه بیهوش می شن، دکتر سروش و همسرش که شاهد این صحنه بودند برای کمک خودشون رو به پایین دره می رسونند. وقتی برای بیرون کشیدن مصدومان اقدام می کتتد متوجه می شن که مادر در اثر تکان شدیدی که بهش وارد شده در حالت وضع حمل است. همین که میخوان بجنبند،من متولد می شم و حسابی اونها رو غافلگیر می کنم. دکتر سروش به کمک همسرش اقدامات لازم رو برای زنده نگه داشتن من انجام میدند، اما تلاششون برای به دنیا آوردن تو بی ثمر می مونه. اون دو نفر به هرشکلی که بود، مادر و پدر و سارا رو از اون دره بیرون می کشند، اما هرچی اطراف رو برای یافتن نیما جستجو می کنند بی فایده بوده. به همین خاطر مجبور می شن بدون او بقیه رو به بیمارستان برسونند. در بین راه فکری وسوسه انگیز ذهن آناهیتا، همسر دکتر سروش رو تسخیر می کنه. اون در حالی که منو در آغوش داشته، از دکتر می خواد ما رو به ویلاشون سر راه قرار داشته برسونه. وقتی دکتر به همسرش می گه که بهتره تا بیمارستان او را همراهی کنه، آناهیتا منو محکم در آغوش فشار می ده و می گه ان بچه مال ماست، ما او رو از مرگ نجات دادیم، خدا این بچه رو به ما هدیه داده، امکان نداره بذارم کس دیگه ای مالکش بشه. دکتر که متوجه نیت همسرش میشه ابتدا سعی می کنه او را از این تصمیم باز داره، وقتی به او میگه که این کار جرم محسوب می شه و اون نمی تونه دست به این گناه بزرگ بزنه، آناهیتا با تضرع به او می گه این چه حرفیه که می زنی،ما با فداکاری جون چند نفر رو نجات دادیم. اگه به موقع نمی رسیدیم، همه اینها می مردند، پس این بچه حق ماست و مطمئن باش او با من و تو خوشبخت تر خواهد بود تا این خونواده که معلوم نیست زنده بمونن یا نه. تازه کسی نمی فهمه که این زن دوقلو داشته. این بچه مال ماست و او رو همراه خودمون به کانادا می بریم. تو اگه بخوای مخالفت کنی برای همیشه پشت بهت می کنم و خودت می دونی من حرفی رو که بزنم، محاله انجام ندم. مخالفتهای دکتر کار به جایی نمی بره، او حتی به همسرش می گه که حاضره در اولین فرصت بچه ای رو به فرزندی قبول کنه، اما اناهیتا که منو حق مسلم خودش می دونسته قبول نمی کنه. دکتر هم به اجبار تن به خواسته او می ده واین طور می شه که من از این دایره که همه شعاعهاش به تاریکی منتهی می شه خارج می شم. بعد از چند روز دکتر و همسرش بدون من از ایران خارج می شوند، چون مدرکی جهت ثابت کردن هویت من ندارند. منو برای مدت کوتاهی به دست ندیمه آناهیتا که زنی مورد اطمینان بوده می سپارند. بعد از یک ماه اونها موفق می شن قاچاقی ما رو به کانادا انتقال بدن. پنج سال تمام در خوشبختی صد در صد باهاشون زندگی کردم. بعد آناهیتا در اثر سرطان خون در گذشت و دکتر سروش مرگ زودهنگام همسرش را تقاص خداوند تلقی می کنه. بخاطر رهایی از عذاب وجدان و خشم الهی، منو به ایران نزد خونواده اصلی ام برمی گردونه. بعد از اومدن من مامان که در وضع روحی نابسامانی قرار داشت، تا حدودی به حالت عادی بر می گشت، به خصوص که همون سال سارا از طریق کمکهای دکتر سروش به کانادا رفت و طی عملی موفقیت آمیز بینایی اش رو به دست آورد. همین امر باعث تغییرات تازه ای در افکار مامان شد، اون زمان بود که فهمید چه خیانت بزرگی در حق تو کرده. برای پیدا کردنت چنان بی تحمل شده بود که می خواست یک شبه تمام دنیا رو بگرده، اما افسوس که این داستان بیست سال طول کشید. تارا جان، حالا متوجه شدی که چطور به جای من قربانی شدی، این خنجری که این طور ناجوانمردانه تار و پود همزاد منو درید شاید تبر تقدیر و سرنوشت بوده که خواسته یک یک ما رو مورد آزمون و سنجش قرار بده... اینکه تا چه اندازه ظرفیت پذیرش بلایا و مقدرات رو داریم، اینکه با گذشت می شه خرمن مشتعل کینه رو خاموش کرد، تارا جان، امشب این قرار داد سیاهی که سرنوشت برات نوشته بود، تموم شد. از این به بعد ما دست در دست هم برگ زرین زندگی رو ورق خواهیم زد.))
    سارا که تا آن لحظه گریه مجال حرف زدن را از او گرفته بود، سخت تحت تأثیر حرفهای دانا، خودش را به تارا رساند و او را در آغوش کشید. سر به شانه اش نهاد و هق هق کنان گفت: (( بخدا همه ما تقاص ظلم و اجحافی که در حق تو کردیم رو پس دادیم. از این به بعد حاضریم تحت اختیار تو باشیم. اگه بگی بمیرید می میریم، هرچی که تو بگی، هرچی که تو بخوای، خودم کنیزی ات رو می کنم، به خونه برگرد. به خاطر خدا رحمی به حال و روز مامان و بابا بکن. تو نمی دونی اونها در فراق تو چی کشیدند. مامان اگه بدون تو پاش رو از این خونه بیرون بذاره می میره. او دیگه توان دوری کشنده رو نداره. من همدم او در تمام این سالها بودم و می دونم چه داغی در سینه داره.خواهر جان، تو سردو گرم دنیا رو چشیدی. می دونم یک عمر سنگ زیرین آسیاب بودی در برابر ناملایمات استقامت کردی،پس بیا و از این حق بیست و پنج ساله ات بگذر. ما مکافاتی رو که کشیدی جبران می کنیم. بدون تو از اینجا پامون رو بیرون نمیذاریم. اگه قراره تو این خانه مخروبه بمونی ما هم همین جا اتراق می کنیم. دوری و فراق دیگه بسه... می فهمی یا نه؟))
    تارا بدون اینکه در برابر ان مرثیه سراییها رام شود، هم چون بمبی از جا پرید، سارا را کناری زد و با فریاد گفت: (( دست از سرم بردارید، من یک موجود تباه شده هستم، دیگه از من چیزی باقی نمونده که بخوام با شماها تقسیم کنم. سالهاست که زندگی من شمارش معکوس خودش رو شروع کرده و امشب می ره که به رقم صفر برسه. می دونید یعنی چی؟ یعنی بسته شدن یک پرونده سیاه، شماها فکرکردید با یک فرشته طرف هستید، هیچ می دونید کسی که بخاطرش چنین برنامه خیمه شب بازی راه انداختید چه نامردیهایی از این روزگار لا مسب دیده... نه نمی دونید، اگه می دونستید که جرأت نمی کردید به این مار زخمی نزدیک بشید.))

    تارا که بیش از آن نتوانست بغضش را مهار کند اشکهایش هم چون مواد مذابی که از دهانه کوه آتشفشان بیرون می ریزد بر صورت زیبایش روان شد .برای نخستین بار بود که به خود اجازه می داد عده ای شاهد گریستنش باشند. همراه با گریه ای بی امان آسمان هم آرامش خود را از دست دادو با او یک صدا گشت. این اولین بار بود که تارا چنین هارمونی بین خود و روزگار احساس می کرد. صورتش را به طرف آسمان گرفت و در شرایطی که به حال خود نبودگفت: (( از دو سالگی کارم رو با گدایی شروع کردم. یک آغاز زشت برای یک عمر زندگی با ذلت. الحق و الانصاف استعداد خوبی در این زمینه داشتم. پیشرفتم حرف نداشت. خیلی خوب یاد گرفته بودم به جای شیرین کاریها و شیرین زبانیهایی که خاص یک کودک دو سه ساله است، گوشه خیابون بشینم، گردنم رو به یک طرف کج کنم، دستم رو با حالت التماس به طرف مردم دراز کنم و نگاهم رو تا حد امکان معصوم جلوه بدم. تا شش سالگی کیسه گدایی به گردنم آویزون بود. مردم به این مجسمه فقر که خیلی کوچیک بود توجه خاصی داشتند. کمتر کسی پیدا می شد که تحت تأثیر این نگاههای حسرت آمیز، دستش به طرف جیبش نره و تصدق سر بهم نده. با اون سن و سال کم خوب از عهده کارم بر می اومدم. انگار نسل اندر نسل گدا بودم. اون زمان کسی نمیدونیست من بچه خونده غلامرضای بی صفت هستم، به همین خاطر فکر می کردند که من گدای مادر زاد هستم. کسی چه می دونست این دختر بچه اجاره ای که تو کثافت غلت می زنه به قشری تعلق داره که نفس کشیدن براشون دردسر نداره. اگه کسی می دونست که من یک موجود رانده شده هستم، شاید تا این اندازه به دیده حقارت منو نگاه نمی کردند.اون زمان خیلی بچه بودم، فکر می کردم معنی زندگی یعنی همین. اینکه صبح از خواب بیدار شی، دست و رو نشسته یک لقمه نون خالی زهرمار کنی، بعد خودت رو در اختیار ننه قرار بدی تا تیمارت کنه، اون هم چه تیماری... درست مثل مترسک سر راه مردم، مترسکی با لباسهای پاره و کثیف،چشمهای سورمه کشیده، چند تا خال سبز روی چونه و صورتی به غایت چرکی و آلودگی که اگر صدتا سگ لیسش می زدند، باز هم سیر نمی شدند. خب مسلمه مردم با دیدن چنین چهره ای که سرنوشت به شکل بدی خط خطی کرده بودش می ترسیدند. به همین خاطر برای اینکه سرنوشت چنین نسخه نکبت باری رو براشون نپیچه، بهش رشوه می دادند. انگار من واسطه شده بودم بین اونها با تقدیر، البته اونها خبر نداشتند که من فقط یک قلک هستم. قلکی که شب به شب توسط عده ای سودجو خالی می شدو یک پاپاسی هم نصیب خودش نمی شد. البته گفتم که اون زمان فکر می کردم زندگی یعنی همین، به همین خاطر کوچک ترین شکایتی از کسی نداشتم و راحت شرایط رو می پذیرفتم. وقتی از بی لباسی گوشه ای کز می کردم و تیک تیک می لرزیدم باز هم فکر می کردم این حق منه و باید تن به این باید ها بدم و هیچ توقعی نه از خودم داشته باشم و نه از ننه بابام و مردم. تمام دنیای من و شور و هیجان و نشاط دوران کودکی ام به کاسه ای خلاصه شده بود که تو دستم می گرفتم و با زاری و تضرع به مردم می خواستم پرش کنند. هرچی کاسه سنگین تر می شد، اجاره من هم بالاتر میرفت و رفتار غلامرضا ملایم تر می شد. همین که زبون باز کردم به جای یادگرفتن الفبای زندگی یک دیوان حرف مهمل به خوردم دادند. اینکه چطور جزع و فزع کنم که دل سنگ رو آب کنه... آی خانم جان کمکم کن، چند روزه غذا نخوردم، دارم از گرسنگی می میرم....آی آقاجان، به من ننه مرده کمک کن، یک پولی بده تا شکمم رو سیر کنم، خدا تو رو برای بچه هات نگه داره، خدا هرچی که می خوای بهت بده، به خاکستر دست بزنی طلا بشه، یک کمکی به من بکن...آی مردم، ننه ام مرده، بابام هم سرطان داره، هیچ کس رو به غیر از او تو دنیا ندارم ،برای پول نسخه اش موندیم، رحم کنید...))


    تارا چنان نقبی به خاطرات سیاهش زده بود که خود را در آن شرایط احساس می کرد. در زمان نامردمیها که تمام امیال کودکی اش را سرکوب می کرد. او که در شرایط روحی نابسامانی قرار گرفته بود، نگاهش را به اطرافیان دوخت که با حسرت دل به نوای ساز شکسته اش داده بودند. او با برداشتن نقاب از چهره زخم خورده دوران طفولیتش دوباره آن روزها را مرور می کرد. در حالی که دستش را به حالت نیاز دراز کرده بود دوره افتاده بود تا حق و حقوق از دست رفته اش را مطالبه کند. افسوس بین او و کسانی که برای نجاتش از آن باتلاق آمده بودند، سرنوشت هیچ نقطه مشترکی قرار نداده بود. تارا با گشودن باب مصائبی که بر سرش آمده بود لحظه به لحظه بیشتر آنها را شرمنده می کرد. آهی برخاسته از تألم درونش کشید و گفت: (( شش سال اول زندگی ام با دریوزگری گذشت. دیگه کسی حاضر نبود دختری که نگاههای پاک و معصومانه اش دریده شده بود را اجاره کنه. به همین خاطر دوران تازه ای در زندگی ام شروع شد. دوره گردی، که مثلاً یک آب پاک تر از گدایی بود. غلامرضا، همین پیر کفتار که به غیر از پول هیچ چیز دیگه ای رو نمی شناخت، منو به یک عده غربتی که کارشون جمع آوری لباس کهنه و آت و آشغال بود واگذار کرد. شش سال تمام خاک کثیف این کار رو خوردم. صبح تا شب با پای پیاده و در حالی که گونی چرکی رو با خودم حمل می کردم تو زباله دونیها ول بودم. همیشه دست و صورت و بدنم بخاطر آلودگی زخم بود. شپش از سرو کولم بالا می رفت. سال به سال رنگ حموم رو نمی دیدم.


    اون زمان دیگه فکر نمی کردم من باید بنشینم تا دیگران بتونن بدوند، بلکه با این وضعیت آشنا شده بودم که این پول است که یکی رو وادار به حرکت می کنه و یکی دیگه رو متوقف می کنه.شاید با کشف این واقعیت بود که به دنبال گنج تو هر مستراحی سرم رو فرو می کردم و از هیچ کثافتکاری رو برگردون نبودم. شش سال رو به امید یافتن شیئی گرانبها که بتونه زندگی ام رو تغییر بده هزاران هراران خفت و خواری را تحمل کردم. هر آت و آشغالی که می آوردم خوبهاش مال غلامرضا بود و به درد نخورهاش رو می کوبید تو کله ام. تنها ثمره این شش سال سگ دو زنیها، با سواد شدن من توسط معلم بازنشسته ای بود که تو یکی از شهرکهای حاشیه شهر زندگی می کرد. بارها منو در حال زیر و رو کردن آشغالها دیده بود. اسمش آقای میری بود و حدود پنجاه سال سن داشت و تنها زندگی می کرد. اون طور که خودش تعریف می کرد زنش مرده بود و بچه هم نداشت. یک روز که مشغول زیرورو کردن زباله ها بودم جلو اومدو با مهربونی گفت که این کار شایسته یک دختر نیست، بهتره برم دنبال درس و مشق تا آینده خوبی داشته باشم، من که سرم تو این حرفها نبود با بی اعتنایی به کارم ادامه دادم، اما از اون روز به بعد دست از سرم برنداشت. هروقت منو می دید که غرق این کار هستم، نزدیک می اومد و کلی نصیحتم می کرد. او قدر گفت و گفت که آخرش من رو به فکر فرو برد. گفت حاضره روزی دو سه ساعت بهم خوندن و نوشتن یاد بده. منم که تحت تأثیر نصیحتهای او قرار گرفته بودم، قبول کردم. وقتی کارش رو شروع کرد، چنان اشتیاقی در من


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 390 تا 399

    به وجود اومد که دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونست جلودارم باشه نه سالم بود که قلم به دست گرفتم و بخاطرش هوش و استعدادی زیادی در عرض سه سال تمام درسهای ابتدایی رو یاد گرفتم .آقای میری که متوجه استثنایی بودن من شده بود قول داد کاری پیشنهاد خراب شد. راسته که می گن سلام سلام گرگر بی طمع نیست . روزی که مدرک پنجم دبستان رو به دستم داد نگاهش دیگه اون نگاه معلم به شاگرد نبود. من دوازده سالم بود جثه ام خیلی بیشتر نشون میداد. وارد دوران بلوغ شده بودم و کم کم تغییراتی در صورت و اندامم به وجود می اومد. با وجود اینکه سر و وضعم همچنتن آشفته و کثیف بود و همه منو به چشم یک پاپتی و غربتی نگاه می کردند و هیچ آدم عادی ای حاضر نمی شد با اون شرایط مرا به خانه اش ببرد اما آقای میری با رضایت کامل منو به خانه اش می برد از من پذیرایی می کرد و تمام انوخته هایش را به رایگان در اختیارم می گذاشت. او نه از دستهای کبره بسته ام نفرت داشت و نه از بوی گند بدنم شکایت می کرد حتی زمانی که در اثر بیماری عفونی به سیاه زخم مبتلا شده بودم او بود که با دستهای خودش پماد ر جوی زخمم می مالید تا مداوا بشم حتی به من اجازه داده بود به حمام خونه اش بروم و بعد خودش با گرد مخصوصی سرم را سم پاشی می کرد. احساس گمگی نسبت به او داشتم.برای من که با هرگونه محبتی بیگانه بودم به مهربونی هاش تن می دادم اما هیچ وقت دوست نداشتم چای پدرم باشه. از شخصیت پدر یک هیولای بی رحم تو ذهنم ساخته بودم به همین خاطر فکر می کردم تمام پدرهای دنیا موجودات وحشی ای بیش نیستند. من که وختری ولگرد بودم و هیچ تجربه ای نداشتم .خیلی دیر پی به افکار پلید اون مرد بردم. درست زمانی که می خواستم به این باور برسم که به جز آدمهایی که می دوند وآدمهایی که نشسته اند یک عده آدم دیگر هم وجود داره که گام به گام پله انسانیت رو طی می کنند اون مرد با پیسنهادی که بهم داد منو به همون بی راهه برگردوند. اون روز وقتی کارنامه ام رو به دستم داد یک کادو هم همراهش بود. در جالی که نگاهش برام غریبه بود.از من خواست اون رو باز کنم. من که اولین بار بود از کسی کادو می گرفتم نفهمیدم چطوری اون رو باز کردم. یک انگشتر ظریف از چنس طلا در آن جعبه قرار داشت.چنان غوغایی در من به وجود آمد که انگار تمام ثروتهایی دنیا رو به من بخشیده بودند. چنان هیچان زده شدم که متوجه نشدم دارم چه کار می کنم. وقتی به خودم اومدم که دیدم خودم رو به گردن آقای میری آویزون کردم و دارم او را می بوسم. صورتش از عرق خیس شده بود. خیلی جالب بود. اولین بوسه زندگی ام رو نثار مردی کردم که به نطرم فرشته روی زمین می اومد اماافسوس این فرشته با یک کلام حرف از ذهنم پر کشید و رفت. انگار از دیدن هیجان من در برابر تیکه ای طلا تازه متوجه بچه بودن من شده بود. سرش رو با رمساری زیر افکند اما بخاطر هوی وهوسی که تو دلش داشت خیلی زود پرده حیا و آزرم رو کنار زد و در نهایت بی شرمی از من خواستگاری کرد. به من گفت حاضره منو خوشبخت کنه و تمام کمبود ها و کاستیهای زندگی ام رو جبران کنه ومنو تا بالاترین مدارج علمی یاری کنه.در مقابل نگاه متعجب من یک شرط کذاشت گفت به شرطی حاضره این کارها رو برایم انجام بده که زنش بشم .با شنیدن این حرف گر گرفتم. برای اولین بار نسبت به خودم احساس تعصب کردم و نسبت به اون مردی که به نظرم قابل ستایش می اومد احساس تنفر .از درون بدنم شروع به لرزیدن کرد. از ترس زبونم بند اومده بود. او سکوت من برداشت غلطی کرد به همین خاطر انگشتری رو به عنوان حلقه ازدواج به من هدیه داد ه بود را خواست او انگشتم کنه که با وجود تمام بی تجربگی ام مثل بره ای که از دام گرگ می گریزه دیگه جرات نکردم پام رو تو اون محدوده بذارم . الان که فکر میکنم می بینم از همون اول دختر تلخ و مغروری بودم. کوکب تنها چیزی که تو زندگی به من یاد داد این بود .می گفت یکی دختر تو وجودش گوهری داره که تا سر حد مرگ نباید به حرامی اون رو از دست بده .او به من می گفت اگه از درد گرسنگی و فشار مجبور شدی روزی هزار دفعه از یک کوه بالا بری برو اما نذار کسی معصومیتت رو خدشه دار کنه. به همین خاطر وقتی آقای میری پیشنهاد ازدواج به من داد احساس کردم می خواد تنها ثروتی رو که تا به اون روز حفظ کرده بودم از من بگیره زمانی پی به این افکار احمقانه بردم که دوران بلوغ را پشت سر گذاشتم.غلامرضا از من خواست دوره گردی رو فراموش کنم و به حرفه جدیدی که برام در نظر گرفته بود رو بیارم و من که تا زمان مطیع بی چون و چرای او بودم اطاعت کردم .او که متوجه تغییرات جسمی من شده بود به این نتیجه رسیده بود که از راه پر در آمد دیگه ای وجودم رو به حراج بذاره.خب دیگه مسلمه هر جیز اجاره ای خیلی راحت هم به فروش گذاشته می شه .کمتر جنس اجاره ای وجود داره که سالم و دست نخورده باقی بمونهو درست مثل من که از بدو تولدم مورد داد و ستد قرار گرفته بودم . هیچ وقت اون شب شوم رو یادم نمی ره شبی که در بستر خواب تمام احساسات پاک و کودکانه ام زیر فشار و تهدید های مردی که لقب پدر رو به گردنش آویزون کرده بود به خاکستر نشست. کوکب زمانی از شر داروی خواب آوری که شوهرش به او داده بود خلاص شد که کار از کار گذشته بود. در حالی که دست و پایم بسته بود.غرق در خون در بستری افتاده بودم که دیگه جرات خوابیدن در اون رو پیدا نکردمو از شدت درد غلت می زدم و غلامرضا این موجود همه کاره در عالم مستی در گوشه ای افتاده بود . غلامرضا مستهجن ترین صحنه ای که یک زن می تونه از شوهرش ببینه رو به تصویر کشیده بود . کوکب با فهمیدن آن واقعیت تلخ به حالت جنون در اومد .مثل یک ماده شیر زخمی به جون غلامرضا افتاد و با چنگ و دندون شروع بع دریدن او کرد اما افسوس که این تیکه گوشت حروم صد تا جون داشت و به این آسونی از پا در نمی اومد. وقتی هوشیار شد و متوجه مرتکب چه جنایتی شده تا مدتی خودش رو گم وگور کرد.با این عمل ننگین چنان تاثیر منفی روی من گذاشت که از تمامی انسانها به خصوص از جنس مذکر کینه ای عجیب به دل گرفتم .اعتمادم از همه سلب شد تا حدی که از سایه خودم در تاریکی وحشت داشتم .از شب می ترسیدم به همین خاطر تا صبح پالک روی هم نمی گذاشتم. اون روزها روزی هزار بار به خودم ناسزا می گفتم چرا پیشنهاد آقای میری رو برای ازدواج نپذیرفتم تا این طور بی شرمانه به دست غلامرضا که فکر می کردم پدر واقعی من است بی سیرت بشم... کوکب دنی بی دفاع و مظلوم بود که هر وقت به قصد پشتسبانی از من پاش رو جلو می گذاشت مود ضرب و شتم قرار می گرفت. بارها مثل مادر واقعی خود رو سپر بلای من می کرد اما غلامرضا یک سگ بی قلاده بود که هیچ کس نمی تونست رام کنه. حرف حرف ِ او بود و کوچکترین مخالفتی از جانب کوکب یا من چنان او را از کوره در می کرد که هیچ چیز جلو دار نبود تا سرحد مرگ ما دونفر رو کننجه می داد بارها در اثر ضربه های مت و لگدش استخوانهامون خرد اما از ترس نفسمون در نمی اومد... بعد از اون اتفاق من به دنبال فرضتی بودم که برای همیه خودم رو از اون خونه کثیف نجات بدم. بعد از جند روز سر و کله غلامرضا نامرد همراه دو مرد دیگه پیدا شد. اون دو نفر ظاهر فریبنده ای داشتند به همین خاطر وقتی غلامرضا گفت قراره من با اونها همکاری کنم بدون هیچ چون و چرایی پذیرفتم .کوکب می خواست مانع رفتن من بشه اما من دیگه حاضر نبودم سایه وم غلامرضا بالای سرم باه و توجهی به زاری و تضرع او نکردم و خودم رو در اختیار اون افراد غریبه که فکر می کردم ناجی ام هستند قرار دادم. اونها هم منو که نوجوانی بیش نبودم بعد از گذراندن از هفت خان به باغ بزرگی بردند که سروته نداشت. وقتی به سمت بااغ می رفتم با دستمالی چشمهامو بستند تا از موقعیت مکانی اونجا مطلع نشم. من هم که خیلی کم سن وبی تجربه بودم متوجه رفالر اونها نبودم واز اون بازی که در نظرم نوعی قایم موشک می اومد لذت می بردم. اول منو به دست زنی سپردند که به نظر خدمتکار اونجا بود .او منو به حمام برد. وقتی چرک و کثافت بدنم شسته شد یک دست لباس ساده و تمیز در اختیارم گذاشتند. وقتی شکل وشمایل آدمیزاد به خود گرفتم دوباره با دستمالی چشمهام رو بستند. این بار از جای دیگه ای سر در آوردم.یک محیط ناآشنا که با تمام جتهتیی که دیده بودم فرق دات حتی آدمهاش هم یه طور دیگه بودند.حدود پانزده دختر و پسر زیر بیست سال که همگی سر ووضع آراسته ای داشتند در اونجا حضور داشتند. مردی پنجاه ساله به نام عطا خان گرداننده آن تشکیلات سری بود. ظاهری متشخص داشت و به نحو شایسته ای توانسته بود نظم و انظباط را بر آنجا حاکم کنه .آدم به محض ورود به اونجا احساس می کرد اردوگاه نظامی شده همه با دیدن من با ادب واحترام مقابلم ایستادند و شروع به معرفی خودشون کردند من که از این آداب و رسوم نا آگاه بودم هاج و واج چشم به اونها دوحته بودم. انگار وارد سرزمین دیگری شده بودم.
    همه چیز برام فراتر از یک خواب بود .وقتی عطاخان با اون ظاهر مهربون و دوشت داتنی اش به من گفت که می تونم برای همیه اونجا زندگی کنم به رط اینکه در فراگیری آننچه یادم می دهند کوا باشم. با ناباوری به آینده ای طلایی خوبین شدم.اون ساختمان سه طبقه بود که ما در طبقه اول قرار داشتیم اتاق دخترها وپسرها از هم جدا بود اما هیچ سختگیری در رفت و آمدها وجود نداشت. می شه گفت آزادی معقولی بین اونها وجود داشت و به همین خاطر هیچ کس پاش رو از حد خودش فراتر نمی گذاشت. عطاخان دو همکار زن داشت که یکی از اونها موهای بور و پوست سفید و چشمهای آبی داشت .لاغر اندام و قد بلند بود .او روسی الصل بود و نام مستعار ماریا بود و معلم زبان انگیسی بود .زن دیگه عرب بود سبزه و خوش چشم و ابرو و نام مستعارش نجوا .به زبان فارسی تسلط داشت و تمام فوت و فن های رو که قرار بود یاد بگیریم به کمک ماریا به ما آموزش می داد. هر شخص تازه وارد شش ماه از کلاسهای خصوصی آن دونفر بهره می بردو من هم که چه از لحاظ اجتماعی و فرهنگی و جه از لحاظ آموزشی در پایین ترین درجه قرار داشتم به طور فشرده و اجبار در این کلاسها شرکت می کردم. روزها به فکر فراگیری زبان و ریاضیات و محاوره و ورزشهای سخت سپری می د و شبها همگی وارد تالاری می شدیم که شبیه به سینما بود . از طریق پرده بزرگی که روی دیوار نصب شده بود جدیدترین و مهیج ترین فیلمهای پلیسی رو می دیدیم که همه اش در رابطه با سرقت و قاچاق به روشهای مختلف بود. فیلمها طوری انتخاب شده بود که مغز و روان ما رو که عده ای نوجوان و خام بودیم حسابی تحریک کنه حتی کتابهایی که برای مطالعه اجباری به ما می دادند همگی در رابطه با گروههای تبهکار بود و شگردهایی که به کار می گرفتند . آن قدر این فیلمها و کتابها پر ماجرا بود که آدمآرزو می کرد جای شخصیت اصلی اونها می بود ...اون روزها که هنوز به وضوح نمی دونستم هدف از این آموزشهای رایگان چیه به خودم می بالیدم که از گدایی و دوره گردی به چنین درجه ای صعود کرده ام ودست یافتن به این مرحله رو مدیون غلامرضا می دونستم که به خیال خودم برای تلافی عمل زتش در باغ سبزی رو به روم باز کرده ...تا یک سال تو تصورات بچگانه ام فکر می کردم در مدرسه ای تعلیم می بینیم که به قصد انسان سازی بنیان شده وعجیب اینجا بود که چقدر تونسته بودم با شرایط تازه سازگاری پیدا کنم. همه افرادی که اونجا بودند گذشته ای مشابه من داشتند. به همین خاطر برای فرار از درد و رنجهایی که بار گردشونشون شده بود به اونجا پناه آورده بودند واز هیچ دستوری سر پیچی نمی کردندو انگار عطاخان خوب می دونست چه کسانی رو وارد کارش کنه تا تشکیلات منسجم و چایداری داشته باشه... خلاصه اینکه بعد از دوسال آموزش و فراگیری و الگو برداری من همراه عده دیگری که مهر تایید خورده بودند به درچه بالاتر صعود کردیم منظورم از ذرجه بالاتر طبقه دوم ساختمون بود که تا به اون روز نمی دونستیم اونجا چه خبره در طول اون مدت به هیج کس اجازه داده نمی شد درباره طبقه های دیگه کنجکاوی کنه وقتی به طبقه دوم رسیدیم طبقه سوم برامون معما شده بود. وارد شدن ما به طبقه دوم آغاز عمل بود .عمل به تمام درسهایی که طی اون مدت آموزش دیده بودیم و حال می بایست به طور حرقه ای کارمون رو انجام می دادیم. اگه کوچکترین تخطی می کردیم ما رو می فرستادند به طبقه سوم. این تهدید برامون عجیب بود چون همیشه فکر می کردیم طبقه سوم یعنی رسید به تمام آمال و آرزوهایی که این زور بی باکانه براش تلاش کردیم. نمی تونستم این وافعیت رو بپذیرم طبقه ای که در بالاترین نقطه اون ساختمون قرار داشت یک تبعیدگاه خطرناک می تونه باشه. به همین خاطر کنجکاو بودم از راز آن طبقه سر در بیارم اما هیچ راه ورود و خروجی به این طبقه وجود نداشت .من و بقیه بچه ها که با همدیگه هم دوره بودیم خیلی خوب از پس کاری که برامون در نظر گرفته شده بود بر می اومدیم و می رفتیم که در سطح بین المللی دست به شاهکارهای بزرگی بزنیمو می دونم که خیلی دوست دارید بدونید این دانشگاهی که ما در اونجا فارغ التحصیل شدیم از ما چی ساخته بود .بسیار خب ...می گم تا بدونید فرورفتن در منجلاب یعنی چی. عطاخان همراه دستیارانش ماریا و نجوا به یک شبکه بزرگ در خارح مرتبط بود که هدفشون از برپایی این تشکیلات آموزش سارقان و قاچاقچیان بین المللی بود تا از این طریق پولهای کلانی رو به جیب خودشون و شبکه بریزند که سرتاسر دنیا فعالیت می کرد. به همین خاطر آموزشی که می دادند خیلی گسترده و پیچیده بود
    بی نهایت حساس.به همین خاطر اگه کوچکترین خطایی می کردیم از راه این دایره حذف می شدیم و هیچ کس از عاقبتمون اطلاعی پیدا نمی کرد. آخه این شبکه هزینه زیادی صرف یک یک افرادش می کرد. تسهیلاتی که در اختیار ما قرار داده می شد عالی بود. اتاق مجرا وسایل شخصی بهترین غذاها و خوردنیها... و همه رایگان . خب مسلمه کسانی نظیز من که یک عمر دربه دری و آوارگی و بدبختی کشیده بودند حاضر بودند در ازای این امتیازات هر کاری انجام بدهند. به خصوص من که جزو اون دسته ای بودم که خون و رگم با کارهای خلاف بهتر می جوشید و هیج باکی از سرقت و قاچاق و کارهای دیگر نداشتم. فقط از یک کار روگردان بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم تن به آن بدم و اون خودفروشی و فحشا بود. خیلی وقتها می گن فقز به دنبالش فحشا می آره اما این حرف هیچ وقت درباره من که بارها درد گرسنگی رو تحربه کرده بودم مصداق پیدا نکرد.کار در این شبکه چشم و گوشم رو حسابی باز کرد . زبان انگلیسی رو به خاطر هوش و استعدادی که در این زمینه داشتم خیلی زود یاد گرفتم و در محاسبه اعداد و ارقام که لازمه کار یک قاچاقچی بین المللی بود در آینده جزوِ یکی از مهره های اصلی شبکه خواهم شد اما بخاطر یک وسوسه خودم رو به دردسر بزرگی تنداختم و همه چیز رو و رو کردم... درست زمانی که پاسپورت و ویزایم برای سفر به آلمان فراهم شد. قرار بر این بود که دو روز بعد با محموله سه کیکویی کوکایین که می بایست در معده ام جاسازی می شد از کشور خارج می شدم اما همه چیز تغییر کرد. چند وقتی بود که از طبقه بالا سر وصداهای عجیب وغریب به گوش می رسید .سرو ثداهایی که در یک لحظه اوج می گرفت و در عرض چند ثانیه فروکش می کرد. اون شب وفتی به رختخواب رفتم تا نیمه های شب از فرط هیجان خوابم نمی برد تمام فکرم حول و حوش اولین سفر خارجی ام می چرخید که پیش رو داشتم. اگه این کار رو با موفقیت انجام می دادم ماندگاری ام در این شبکه تثبیت می شد به خصوص که خیلی خوب از پس چند کار بزرگ داخلی برآمده بودم. اون شب هم چنان در گیر آن فکرها بودم که دوباره صداها بلند شد.به اندازه سه ثانیه بیشتر طول نکشید و دوباره خاموش شد . درست مثل اینکه سر یک عده رو داخل آب فرو کنی و درست زمانی که می خوان خفه بشن سرشون رو از آب بیرون بیاری و دو سه ثانیه بهشون اجازه تنفس بدی و باز دوباره سرشون رو داخل آب کنی و دسگه در نیاری. ترسی عجیب تمام وجودم رو در بر گرفت. خیلی سغی کردم نسبت به این موضوع مثل دیگران بی تفاوت باشم اما این کار برای من که الگوپذیری ام از فیلمهای خارجی بیشتر از دیگران بود غیر ممکن بود . من شخصیتهایی رو ملکه ذهنم قرار داده بودم که همیشه نقش منفی بازی می کردند ومن با تصویرسازی یک فیلم مهیج به دنبال این صداها راه افتادم. رسیدن به طبقه بالا کار آسونی نبود. هیچ راه پله ای برای رفتن به این طبقه وجود نداشت. از اتاقم بیرون اومدم و داخل راهرو شدم که در سکوت فرو رفته بود. ساعت یکو نیم بود و همه به خوابی عمیق فرورفته بودند. درهر طبقه ده اتاق خواب وجود داشت که جهار تا از اتاقها به دخترها تغلق داشت وشش تا هم به پسر ها .اتاق عطاخان و نجوا و ماریا در طبقه اول بود . تمام ساختمان به دوربینهای مدار بسته ای مجهز بود به همین خاطر هیچ کس نمی توانست دست از پا خطا کنه اما من مطمئن بودم اون موقع شب کسی کشیک نم یده ..آخه عطاخان به افرادی که اونجا بودند اعتماد کامل داشتو می دونست هیچ کس موقعیت خودش رو به خطر نمی اندازه اما انگار وظیفه من بود که بعد از سه سال سر از این راز در بیارم. آخه بعد از اون همه مدت نوز موقع خارج وداخل شدن از ساختمون چشم یک یک ما رو می بستند. هنوز هیچ کس راههای ورودی و خروجی اونجا رو بلد نبود. تو هر طبقه که می رفتی دیگه امکان نداشت بدون راهنما بتونی از اونجا خارج بشی . راه پله ها مخفی بود . من موقع رفت و آمد دقت کرده بودم راه را خوب بشناسم چشمهایم رو بستم و چند بار دور خودم چرخیدم و بعد خیلی آهسته به جهتی که حدس زده بودم حرکت کردم امیم رو باز کردم اما وقتی چشمهام رو باز کردم خودم رو مقابل در اتاق یکی از بچه ها دیدم. دوباره با حدس و گمان مسیر دیگه ای انتخاب کردمو ده بار بیشتر این کار رو کردم تا آخر موفق شدم مقابل تابلوی بزرگی که طول دو ونیم مترو عرض یک ونیم متر روی دیوار نصب شده بود .سردر بیارم. بارها با بی تفاوتی از کنار اون تابلو که در انتهای راهرو قرار داشت رد شده بودم اما هیچ وقت این فکر به ذهنم خطور نکرده بود که ممکنه اون تابلو متحرک باشه .درست شبیه فیلم سینمایی ای که بارها اون رو دیده بودم . ورود و خروج عطاخان و دستیارنش از طریق اتاقی صورت می گرفت که فقط اونها مجاز به رفت و آمد از اونجا بودند. مطمئن بودم ما از مسیر دیگه ای عبور می کنیم به همین خاطر با حدسی که زدم به دنبال دکمه ای پنهانی در زیر تابلو بودم. می دونستم با کوچکترین اشتباه زنگهای خطر به صدا در خواهد اومد به همین خاطر با حدسی که زدم به دنبال دکمه ای پنهانی در زیر تابلو بودم. می دونستم با کوچکترین اشتباه زنگهای خطر به صدا در خواهد اومد به همین خاطر با دفت تونستم برجستگی خیلی کوچکی رو لابه لای شاخ و برگ درختی که روی تابلو نقاشی شده بود پیدا کنم. با دلهره انگشتم رو روی اون فشردم..ناگهان تابلو رفت و من در مقابل چشمهایم راه پله طویل رو دیدم که به صورت دالانی اتگ و تاریک به طبقه سوم منتهی می شد .با وجود اینکه حسابی جا خورده بودم اما دلم رو به دریا زدم تا ببینم اون سرو صداها از کجاست. با قدمهایی که از ترس می لرزید پله ها رو بالا رفتم. وقتی به آخرین پله رسیدم مقابلم دری مشابه در پایین قرار داشت و یک کلید به اون بود. آهسته کلیدی رو داخل قفل چرخوندم و در باز شد. از لای در نگاهی به داخل راهرو انداختم که ناگهان از دیدن اون صحنه مرگبار نزدیک بود آه از نهادم بلند بشه . باور نمی شد در طبقه ای که بالای سر ما قرار داشت چنین جهنمی برپاست . چند دختر و پسر جوون که به جز دو نفرشون بقیه در نظرم نا آشنا اومدند به کارگردانی ماریا و نجوا مشغول اعمال حیوانی بودند که دیدم اون صحنه های مستهجن آدم رو دچار جنون می کرد. اونجا نقطه آخر بود. هیچ وقت فکر نمی کردم انسان تا این اندازه بتونه خودش رو در ابتذال غرق کنه. آن تصاویر سیاه چنان درونم رو تخریب کرد که تا موتها نمی تونستم بین انسان و موجودات چهار پا فرقی بذارم و همین باعث شد هویتی رو که به دست غلامرضا خدشه دار شد آنجا برای همیشه از دست بدم. تمام بدنم از دیدن اون حرکات رکیک خیس عرق شده بود. مثل خمیری که کنار آتش قرار بگیره ولو شئه بودم و نمی تونستم خودم رو جمع و جور کنم. اون زمان بود که فهمیدم کسانی که در اثر تخطی و بی لیاقتی اخراج می شن از کجا سر در می آرن. فکر کردن به چنین عقوبتی که امکان داشت روزی دامنگیر خودم بشه چنان منو از چا کند که نفهمیدم با چه سزعتی یین زساندم. همین که دستم رو به طرف دستگیره بردم متوجه شدم با در بسته ای مواجهم که دیگه هیچ وقت به روم باز نخواهد شد.در اون لحظه صد بار خودم رو لعنت کردم چرا دست به این تجسس خطرناک زدم. هر لحظه ممکن بود نجوا و ماریا سر برسند و منو در اون وضعیت ببینند. هیچ راه فراری برایم وجود نداشت و تو دهن اژدها گرفتار شده بودم. به طور حتم با شانزده سال سن سوژه مناسبی برای بهره وری اونها بودم و اگه از اون تله فرار نمی کردم می بایست غرامت سنگینی رو پرداخت می کردم اما در اون لحظه هیچ راه فراری وجود نداشت . ابتدا و انتهای اون پله طویل به یک جا ختم می شد. ناگهان فکری به ذهنم رسیدو کلید در طبقه بالا ممکن بود به در پایین هم بخوره. با این فکر فوری خودم رو به طبقه بالا رسوندم اما دیگه حاظر نبودم حتی برای یک لحظه به داخل اون خونه جهنمی نگاهی بندازم. با سرعت کلید رو برداشتم و به طبقه پایین برگشتم . با دستهای لرزان کلید رو امتحان کردم بی فایده بود قفل درها با همدیگه فرق داشت . چیزی نمونده بود از فرط ناراحتی اشکم در بیاد و هیج کاری از دستم ساخته نبود به جز اینکه از اون پله ها پایین برم تا ببینم به کجا می رسه . شاید یک روزنه فراری برام وجود می داشت. با این امید کلید رو سر جاش برگردونم و پله ها رو با وحشت پشت سر گذاشتم. عجیب بود هر چی می رفتم پله ها به انتها نمی رسید اون ساختمون به ظاهر سه طبقه بود اما انگار پند طبقه مخفی زیر زمین قرار داشت که ما ازش بی خبر بودیم . همون طور طی می کردم احساس کردم کف پام خیس شد. به زمین نگاهی انداختم تا علتش رو پیدا کم . زیر نور کم رنگ لامپی که روشنی اندکی به اطراف می داد متوجه قطره های خونی شدم که روی پله ها چکیده شده بود. از ترس نفسم بند اومد . دیگه پاهام قدرت ادامه اون راهی رو که به قتلگاه منتهی می شد نداشت. همه چیز مثل کابوس بود حتی از کابوس هم وحشتناک تر و تکان دهنده تر . هیچی از این بدتر نیست که تو تله گیر بیفتی اما نتونی فریاد بزنی تاکسی کمکت کنه. تو اون شرایط نه راه پیش داشتم و نه راه پس. هر لحظه امکان داشت ماریا و نجوا سر برسند ومنو در اون حالت گیر بندازند که اون وقت معلوم نبود چی به سرم می آوردند. اون طور که فهمیدم طبقه سوم نقطه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 400 تا 403

    آخر نبود. انگار زیر اون ساختمون یک گورستان ترسناک وجود داشت که به جز عطا و دستیارانش هیچ کس از اون محل اطلاعی نداشت. آثار خون جوری روی زمین نقش بسته بود که نشون می داد جسم خون آلودی روی زمین کشیده شده. در اون لحظه چه کار می توانستم بکنم جز اینکه برم و خودم رو تسلیم سرنوشت کنم. من زندگی خودم رو تموم شده دیدم پس باید می رفتم تا با پای خودم وارد گور شوم. با قدمهایی لرزان پله ها رو طی کردم تا به انتهای اون بیراهه رسیدم. به یک در شبیه بقیه درهایی که در طبقه بالا قرار داشت رو به رو شدم. آثار خون تا اون نقطه به چشم می خورد. با تردید دستم رو به سمت دستگیره بردم. با اندک فشاری از هم باز شد. از لای در چنان هوای سنگین و گندیده ای بیرون زد که نزدیک بود بالا بیارم. چنان ترسی وجودم رو دربر گرفت که خواستم درو ببندم که ناگهان متوجه صدای ناله ضعیفی از اونجا شدم. تردید رو جایز ندونستم و با تشویش وارد مکانی شدم که شبیه به سیاهچال بود. زیرزمینی نمناک و نیمه تاریک که چهار اتاق با درهای میله ای در اونجا قرار داشت. درست شبیه سلولهای انفرادی که در زندانها ساخته می شه. من که زندگی ام رو تموم شده می دیدم بی اختیار داخل آن اتاقکهای سنگی سرک کشیدم. ناگهان از دیدن آن موقعیت تکان دهنده اونجا چنان جیغی کشیدم که صدام لرزه به اجسامی انداخت که در حالت انهدام بود. صدای ضعیفی منو از حالت شوک درآورد. به سمت صدا برگشتم. مرد جوانی بود که در خون می غلتید و سر و صورت و تمام بدنش به شدت مجروح شده بود. در حالی که نگاه بی جانش رو به من دوخته بود با ناله گفت: تارا تو هستی... کمکم کن... با شنیدن اسمم از دهان او تکان خوردم. با تعجب پرسیدم: تو کی هستی؟ اسم منو از کجا می دونی؟ او با آستین پاره اش خونی رو که مثل جویبار از دهانش سرازیر بود را پاک کرد و گفت: من هستم، آرمین... که تو طبقه دوم با هم کار می کردیم... در اون لحظه چنان فکرم پریشان بود که هیچ چیز رو به خاطر نمی آوردم. او که از دیدن من جون تازه ای گرفته بود، خودش رو به میله ها نزدیک کرد و گفت: تارا حواست کجاست، من آرمین هستم... همون کسی که چند وقت پیش بخاطر بی احتیاطی که زمان سرقت از صحافی انجام داد به طبقه بالا منتقلم کردند... من که تازا او رو شناخته بودم با تعجب پرسیدم: پس اینجا با این حال و روز چی کار می کنی؟ او که به زحمت حرف می زد گفت: ما با یه مشت حیوون طرف هستیم، اینجا یک سازمان خطرناکه و دیگه هیچ راه برگشتی نداریم، مگه نمی بینی چقدر حساب شده عمل می کنند. اینجا سلاخ خونه است. جایی که پوست و گوشت و استخون آدم رو تکه تکه می کنند تا از طریق قاچاقچیان اعضای بدن پول چشمگیری به دست بیارند. تو فکر کردی این عطای لعنتی دلش به حال من و تو سوخته که به این شکل ما رو زیر بال و پرش گرفته، تو حتی نمی دونی این کرکس پیر چقدر آدم خطرناک و بی رحمیه. او و هم دستهاش هیچ کدوم ایرانی نیستند. من در طول این چند روزی که اینجا بودم چیزهایی به چشم دیدم که حتی تو فیلمهای جنایی که به ما نشون می دادن این صحنه های ترسناک رو ندیده بودم. باورت نمیشه ما در طول این سه سال از چه موجودات خبیثی دستور می گرفتیم. چقدر احمق بودیم که فکر می کردیم این از خدا بی خبرها می خوان ما رو به عرش برسونن... مکث کوتاهی کرد و نگاه پر معنایی به من انداخت و با شک پرسید: راستی تو چرا اومدی اینجا؟ اونها تو رو آوردند یا خودت اومدی؟ من کل جریان رو برای آرمین تعریف کردم. او که نفس به سختی از سینه اش بیرون می اومد با صدای ضعیفی گفت: اشتباه کردی، نباید خودت رو به خطر می انداختی، حالا دیگه مرگت صد در صده، اونها تو رو می کشند و بعد هر یک از اعضای بدنت رو که به دردشون بخوره به طور قاچاق از کشور خارج می کنند. او به اتاق رو به رویش اشاره کرد و گفت: اونو همین دو سه ساعت پیش از طبقه سوم به اینجا آوردند... مثل اینکه راضی به انجام کاهای شنیع نبوده به همین خاطر چنین بلایی سرش آوردند تا در اولین فرصت او رو بکشند و اعضای بدنش رو بفروشند... با وحشت از او پرسیدم: تو از کجا می دونی؟ عطاخان که به اندازه کافی از راه قاچاق و سرقت پول جمع می کنه، چه احتیاجی داره که این کار رو بکنه، تو اشتباه فکر می کنی... آرمین خنده تلخی کرد و گفت: همینه دیگه، ساده لوحهایی مثل تو هستند که عطاخان می تونه هر بلایی سرشون خواست بیاره، حالا اگه فکر می کنی دارم دروغ می گم، سری به انتهای زیرزمین بزن همه چیز دستگیرت می شه... من که از رفتن به اون نقطه هراس داشتم با تشویش پرسیدم: مگه اونجا چه خبره؟ آرمین که حوصله جواب دادن به من رو نداشت در برابر اصرار من کوتاه نیومده و خواست که خودم به چشم همه چیز رو ببینم. با قدمهایی سنگین به سمت اتاق تاریکی رفتم که در انتهای زیرزمین قرار داشت. بخاطر تاریکی چیزی قابل رویت نبود. از لای میله ها به داخل سرک کشیدم. بوی مشمئز کننده ای در فضا پیچیده بود. جلوی بینی ام رو گرفتم و گفتم: اینجا چقدر تاریکه، چیزی معلوم نیست. آرمین به آرامی گفت: یک کلید برق همون جاست، اگه اونو روشن کنی، همه چیز رو می بینی... با دستهایی لرزان کلید رو زدم که ناگهان تصویر یک قتلگاه مقابلم شکل گرفت. یک میز چوبی بزرگ وسط اتاق قرار داشت و کلی وسایل جراحی روی میز کوچکی قرار گرفته بود و ... یک ساتور بزرگ که انگار برای خورد کردن استخوانها مورد استفاده قرار می گرفت و سراسر خون بود. چندین کیسه نایلونی مشکی به دیوار آویزان بود. گویا برای دور ریختن امعا و احشای بی استفاده آنجا بود. صحنه دهشتناکی بود. شاید اگه یک آدم عادی وارد اونجا می شد، در جا سکته می کرد، اما من با وجود سن کمی که داشتم با وجود هراسی که به دلم افتاده بود، خودم رو نباختم. شجاعتی کاذب داشتم که برگرفته از افت و خیزهایی بود که تا اون زمان باهاش دست و پنجه نرم کرده بودم. ناله های دلخراش اون دختر بلندتر شده بود. خودم رو نزدیک او رسوندم که پشت میله ها روی زمین افتاده بود. او دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: کمکم کن، منو از اینجا نجات بده، من نمی خوام کشته بشم. می خوام زنده بمونم و گذشته ام رو جبران کنم... من به میله های آهنی که بین ما دو نفر سد شده بود اشاره کردم و گفتم: آخه چطوری، کاری از دست من ساخته نیست. خودم هم گرفتار شدم و هیچ راه فراری ندارم. مطمئن باش اونها به زودی منو اینجا گیر می اندازند و بعد عاقبتی به مراتب بدتر از تو خواهم داشت. من از همه اسرار اینجا سر درآوردم، حتی تا فردا زنده ام نمی ذارن... چه شب شوم و نحسیه امشب. کاش یک راه به طبقه دوم وجود داشت، اون وقت در اولین فرصت از دستشون فرار می کردم و همه چیز رو به پلیس خبر می دادم... آرمین که از شدت درد دندانهایش به هم می خورد گفت: حق با توست، ما هیچ راه فراری نداریم و به زودی کشته می شیم، این طور که من فهمیدم هر کی وارد این شبکه بشه، یک روزی کشته می شه، اینها بعد از اینکه سواستفاده لازم رو از تک تک افراد اغفال شده کردند به طور فجیعی اونها رو به قتل می رسونند. پس بهتره کاری کنی... من با استیصال از او پرسیدم: چه کار کنم وقتی تو مسیری قرار گرفتم که ابتدا و انتهاش به مردن ختم می شه... آرمین در حالی که تو اون تاریکی چشمهاش برق می زد گفت: تو درست می گی، در کشته شدن ما هیچ شکی نیست. پس بیا یک کاری بکن تا گناه این سه سالی رو که کردیم شسته بشه. تو فکر کردی قاچاق و سرقت گناه نیست، فکر کن تو این مدت چه آدمهایی رو بدبخت کردیم. ما که می میریم و با کارنامه سیاه هم به اون دنیا می ریم، پس چرا کاری نکنیم که هم از بار گناهمون کاسته بشه و هم یک مملکت از شر این تبهکارها خلاص بشه... با تعجب پرسیدم: ما باید چه کار کنیم آرمین؟ می بینی که دستمون از زمین و آسمون کوتاهه و هر لحظه امکان داره اونها سر برسند... آرمین به سختی نفس کشید و گفت: تو باید اینجا رو منفجر کنی. باید یک کاری کنی که این ساختمون با تمام آدمهاش با خاک یکسان بشه. افسوس که پشت این میله های لعنتی هستم وگرنه یک راهی برای نابودی اینجا پیدا می کردم... اون دختر که انگار متوجه نبود تو چه مخمصه ای گرفتار شده زاری کنان گفت: نه، تو رو خدا این کارو نکنید، همه ما کشته می شیم، من نمی خوام به این شکل بمیرم... آرمین غرید و گفت: این طور مردن آسون تره یا اینکه گوشت و استخونت رو با ساتور جدا کنند. به این فکر کن که ما به هر حال می میریم، امروز نه، فردا. پس چرا کاری نکنیم که دیگران تو این دام نیفتند. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: خب به نظر تو چطوری می تونم این کار رو بکنم... هنوز حرف تو دهنم بود که متوجه صدای خنده هایی شدم که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. ماریا و نجوا بودند که از پله ها پایین می اومدند. وحشت چنان وجودم رو تسخیر کرد که نمی تونستم تکون بخورم. آرمین که متوجه ترس من شده بود، دستش رو از لای میله ها بیرون آورد و به صورتم سیلی زد و گفت: زود خودت رو یک جایی مخفی کن، اونها نباید تو رو اینجا ببینند. به خودم اومدم. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: آخه کجا، اینجا هیچ جایی نیست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    404 - 407

    كه بتونم قايم بشم. آرمين كه در طول آن يك هفته با موقعيت اونجا آشنايي داشت گفت: برو تو اتاق قصابي، پشت يخچال يا ميز خودت رو مخفي كن، اونها اين موقع شب به اونجا كاري ندراند، لابد يادشون افتاده كه درو قفل نكردند. زود بجنب تا نرسيدند. چراغ رو هم خاموش كن... من فوري خودم رو به اون قسمت رسوندم. چراغ رو خاموش كردم و داخل اتاقك شدم، اما جايي نبود كه خودم رو مخفي كنم. آرمين فقط فرصت كرد بگه برو تو يخچال و از چيزي نترس. سر شب هر چي توش بوده را خالي كردند... من هم بدون معطلي وارد يخچالي شدم كه بيشتر به سردخونه شباهت داشت تا يخچال. لرزشي تمام بدنم رو تكان داد. نمي دونستم از سرماي چند درجه زير صفر بود يا از ترس رو به رو شدن با اون جانيها. هر ثانيه براي من كه در معرض يخ زدگي قرار گرفته بودم مثل سالي گذشت. به خصوص كه نمي تونستم چيزي ببينم و چيزي بشنوم. درِ يخچال چنان قطور بود كه هيچ صدايي از آن رد نمي شد و من به هيچ وجه نمي تونستم از موقعيت اونجا سر در بيارم. جز اينكه ريسك كنم و از اونجا خارج بشم. لحظه به لحظه كه مي گذشت به نقطه انجماد نزديك تر مي شدم. كرخي كه در اثر سرما به من دست داده بود، قدرت هر عملي رو از من گرفته بود. چندين بار تصميم گرفتم از اونجا خارج بشم، اما تصور قطعه قطعه شدن زير ساتور اون جلادها منو وادار مي كرد مردن در اثر يخ زدگي رو بپذيرم. مگه غير از اين بود كه هيچ راه نجاتي وجود نداشت جز اينكه دستان مرگ منو از اون سياهچالي كه پر از افعي و اژدها بود نجات بده، باور كردني نبود، با وجود اينكه مي ديدم خون داره تو رگهام منقبض مي شه و تا چند دقيقه ديگه مي ميرم، اما حاضر نبودم پام رو از اونجا بيرون بذارم. يك مرگ يخي بهتر بود تا مرگي كه روحت شاهد و ناظر قطعه قطعه شدن اعضاي بدنت باشه، اون هم به دست موجودات نفرت انگيزي كه دنيا رو وارونه مي ديدند. لحظه اي كه تمام بدنم شروع به گزگز كرد، گرمايي عجيب بدنم رو در برگرفت. ديگه نمي لرزيدم، انگار قوي ترين مسكن رو به من تزريق كردند. باوركردني نبود كه مردن تا اين اندازه شيرين باشه. خيلي دوست داشتم پلكهام رو روي هم بذارم، اما اون قدر بي رمق شده بودم كه ناي اين كار رو نداشتم. چشمهام رو هم به اين علت نمي تونستم ببندم كه پلكهام مثل بقيه اعضاي بدنم منجمد شده بود و هيچ حركتي نمي كرد. درحالي كه نگاهم به رو به رو خيره شده بود در يك لحظه احساس كردم خون به مغزم نرسيد و همه چيز در سياهي مطلق فرو رفت. وقتي چشمهام رو باز كردم خودم رو روي تخت بيمارستان ديدم. چند روز زمان برد تا عقل و هوشم سر جاش اومد و تونستم گذشته رو به ياد بيارم. با يادآوري آخرين لحظه ها مدتي در حالت شك و شبهه بودم تا باورم شد نمردم و همه چيز در عالم واقعيت اتفاق افتاده. وقتي از زبون پرستار شنيدم كه يك ماه در كما بودم و به طرز معجزه آسايي به زندگي دوباره برگشتم تا مدتها مات و مبهوت بودم. نمي دونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت، خوشحال از اينكه زنده هستم و نفس مي كشم و ناراحت از اينكه بعد از تجربه يك مرگ شيرين بايد تا پايان عمر در كنار تولد افكاري شوم از زنده بودن تلخ خودم هراسان باشم. وقتي آرمين سوار بر ويلچر با سر و صورتي كه در اثر سوختگي مچاله شده بود به عيادتم اومد تا به سؤالهاي زيادم جواب بده، از ديدنش دگرگون شدم. احساس كردم به اون دوزخ پر خس و خار برگشتم. وجوش يادآورد اون شب جهنمي بود. با ناباوري پرسيدم: چطور من و تو زنده هستيم؟ هنوز نمي تونم باور كنم به اين دنيا برگشتم... آرمين درحالي كه صورتش غرق اشك بود با صداي بغض آلودي گفت: تو حق داري به زنده بودنت شك كني، هر كي بيست و چهار ساعت تو اون سردخونه مي موند امكان نداشت زنده بمونه. مي دونم كه خيلي مشتاقي بدوني بعد از اينكه تو اون يخچال مخفي شدي چه اتفاقي افتاد. ماريا و نجوا بدون اينكه داخل اونجا بشن در رو قفل كردند و رفتند. نمي دوني از پيشنهادي كه بهت داده بودم چقدر پشيمون شدم. مي دونستم به اون زودي جرأت نمي كني از اونجا خارج بشي، اما فكر هم نمي كردم كه مردن در اونجا رو به بيرون اومدن ترجيح بدي. يكي دو ساعت كه گذشت ديگه بي طاقت شدم. بايد يك كاري مي كردم. تمام توانم رو جمع كردم و با فرياد ازت خواستم بيرون بياي، اما بي فايده بود و صدام به گوش تو نمي رسيد. هر لحظه كه مي گذشت احتمال مردن تو بر اثر انجماد تو ذهنم
    بيشتر نقش مي بست، من كه خودم رو مسبب اون فاجعه مي دونستم به جز ملامت كردن خودم هيچ كاري از دستم ساخته نبود. تنها چيزي كه به من آرامش مي داد اين بود كه با وجود اينكه


    يك دختر نوجوان بودی، اونقدر برای خودت ارزش قائل بودی كه حاضر شدی تو اون شرایط سخت بمیری، اما دیگه تن به بندگی این گروه ملعون ندی... با سپری شدن زمان دیگه مطمئن شده بودم كه تو یخ زدی و به زودی جسدت به دست عطا می افته و من باید به یك یك سؤالات اونها با شكنجه جواب بدم. داشتم خودم رو برای یك بازجویی نفس گیر آماده می كردم كه یكدفعه در زندان باز شد و عطا همراه ماریا و نجوا و دو سه نفر از هم دستانش ریختند اونجا. درحالی كه معلوم بود حسابی وحشت كرده اند همه جا رو گشتند، جز داخل یخچال. ذهن هیچ كدام به آنجا نرسید. عطا كه حال و روز دیوانه ها رو پیدا كرده بود با صدایی كه درنده خویی در اون موج می زد فریاد زد: او اینجا هم نیست، آخه چطور ممكنه تونسته باشه از دست ما فرار كنه، چنین چیزی از محالاته، دوباره همه جا رو بگردید... اونها كه حسابی خودشون رو باخته بودند با شتاب بیرون رفتند. در طول روز چند بار نجوا و ماریا ترسان و پریشان به اونجا سر زدند و رفتند. انگار می خواستند ببینند تو به اونجا اومدی یا نه، خلاصه اینكه بدطوری ترسیده بودند و به دست و پا افتاده بودند. نیمه های شب بود كه ناگهان صدای مهیبی بلند شد و ساختمان فرو ریخت. انگار زلزله ای ده ریشتری تمام شهر رو با خاك یكسان كرد. وقتی بهوش اومدم كه دیدم رو تخت بیمارستان هستم و به شدت دچار آسیب شده ام. تا مدتی كسی به من كار نداشت، همین كه تونستم حرف بزنم، مورد بازجویی پلیس قرار گرفتم. منم هر چی درباره عطا و تشكیلاتش می دونستم به پلیس گزارش دادم. انگار با پرونده خیلی مهم و پیچیده ای طرف بودند. پلیس گفت خود عطا خان بعد از اینكه از یافتن تارا ناامید می شه از ترس اینكه مبادا شبكه لو بره بدون اینكه هم دستانش رو در جریان نقشه ای كه در سر داره قرار بده، نیمه شب به وسیله بمبی كه فقط خودش از جای اون مطلع بوده اونجا رو منفجر می كنه تا هیچ رد و نشونی از خودش باقی نگذاره. بعد هم از محل جنایت فرار می كنه. خوشبختانه ماریا كه یكی از مهره های سوخته شبكه محسوب می شه با وجود جراحت شدید زنده مونده و الان پاسخگوی تمام سؤالات پلیس است... من كه از شنیدن این جریانات متحیر شده بودم از آرمین پرسیدم: تو این فاجعه چند نفر كشته شدند، من كه مرده بودم چطوری زنده شدم...

    آرمين لبخند تلخي بر لب آورد و گفت: تمام اينها كار خدا بود تا چنين مزدوراني به سزاي عملشون برسند. هر چند كه عطا گريخت، اما مطمئن باش آخرش تاراي ديگه اي پيدا مي شه كه به زندگيش پايان بده. هيچ ظلمي پايدار نيست و پاينده اون كسي است كه چشم و گوشش رو باز كنه تا تو دام عنكبوت گرفتار نشه. زنده موندن تو هم معجزه اي بود كه همه رو شگفت زده كرد. بعد از اون انفجار كه باعث مرگ ده نفر و زخمي شدن پانزده نفر شد، گروه امداد يخچال رو باز مي كنند و مي بينند تو بدون كوچك ترين آسيب منجمد شدي. با وجود اينكه يخ زده بودي و هيچ نشان حياتي در تو مشاهده نمي شد، ولي تو رو به بيمارستان منتقل كردند و با كمك و ياري خداوند تو رو به زندگي دوباره برگردوندند... اين كل ماجرايي بود كه آرمين براي من تعريف كرد. بعد از اينكه بهبودي كامل به دست آوردم منو براي رسيدگي به جرمهايي كه در طول اون سه سال مرتكب شده بودم تحويل بازپروري دادند. دو سال زندان و بعد آزادي و وارد شدن به دوران ديگري از زندگيم."
    تارا چون روحي سرگردان كه در عمق سياهي جسم از دست رفته اش مي گشت، لحظه اي طولاني سكوت كرد تا از ميان آن نگاههاي بي حركت و منجمد خاطراتش را ادامه بدهد. او بي توجه به فشاري كه به آن آدمها وارد مي كرد بي مهابا طومار چركين خاطراتش را ورق مي زد. او با لحن ملال آوري گفت: "در اون دو سالي كه حبس بودم نه تنها هيچ گونه پالايش فكري در من به وجود نيومد بلكه فرصت خوبي بود تا براي آينده ام برنامه ريزي كنم. تنها چيزي كه در طول هجده سال زندگي در افكارم شكل نگرفته بود، تلاش براي داشتن يك زندگي سالم بود، مداري كه من دورش در حركت بودم هيچ گونه مركزيتي نداشت، به همين خاطر متوجه سرگشتگي ام نبودم. وقتي از زندان بيرون آمدم، جايي براي رفتن نداشتم. ترس و نفرت از غلامرضا چنان در وجودم ريشه كرده بود كه ديگه حاضر نبودم تحت هيچ شرايطي براي زندگي به اونجا برم. در به دري و آْوارگي يك طرف و احساس نا امني از جامعه اي كه زيرپوست خودش فرومايگاني نظير غلامرضا و عطاخان رو مخفي كرده بود باعث شد خودم رو به ظاهر پسرها درآورم. موهام رو از ته تراشيدم و لباس پسرانه به تن كردم تا راحت بتونم بين مردم آمد و رفت داشته باشم. همين كه پام رو




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 11 نخستنخست ... 67891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/