358 تا373
لحظه گرفتاری خواهد بود , تصمیم گرفت با آن ترس کشنده کنار بیاید و دوباره قدم درآن گور گذارد. او بر خلاف دفعه اول که واحساس کرد به دهان اژدها وارد می شود این بار با آگاهی و با احتیاط وارد زیر زمین شد . چراغ قوه روشن بود و نور کم رنگی به اطراف پراکنده می کرد . او به راحتی توانست تنفگش را بیاید . همین که خم شد تا آن را از روی زمین بردارد چشمانش به اطراف اجساد کشیده شد . دوباره آن کابوس نفس را در سینه حبس کرد. خواست از آن مکان بگریزد که وجدانش مانع شد . می بایست آن اجساد را شناسایی می کرد و آن گونه بی تفاوت از کنارشان نمی گذشت .
با دستانی لرزلن چراغ قوه را از روی زمین برداشت و نور آن را مستقیم به آن نقطه تاباند . با یک دنیا وهم و ترس نظاره گر اجساد شد که به طرز دلخراشی امعا و احشایشان خوراک جانوران شده بود که در یکدیگر می لولیدند . در نگاه اول نمی شد لاشه های کندیده را شناسایی کرد . گوای تارا با دیدن آن تصویر سهمگین رو به کاهش بود . سعی کرد با نگاه دقیق تری به آن دو چهره مهیب آنان را شناسایی کند . پیکر فروپاشیده آنان را از نظر گذراند و پس از دقت توانست یکی از آن دو جسد را از روی نشانه هایی شناسایی کند . او با حالتی مرعوب شده آه از نهادش بر خاست و گفت : : وامصیبتا ! " چی دارم می بینم , لیلا ! لیلای مظلوم و بی نوا ! یعنی کدوم بی وجدان این بلا رو سرش آورده . چه دستهای کثیفی در این جنایت دخیل بوده . جسد دیگه متعلق به کدوم بی گناهیه ؟ مطمئنم این جسد سیمین نیست ....چه اتفاقی برای او افتاده . از کجا معلوم هدف اصلی اونها من نبودم .....تاره که تامل بیش از این را جایز نمی دید , بی درنگ صحنه جنایت را ترک کرد و با وحشت از آن خانه رو به ویرانی دور شد .
مهی غلیظ بر دامن شب بیتوته کرده بود . تارا حیران و گریزان بدون هیچ مقصد مشخصی سنگفرش خیس کوچه خلوت قدم گذاشت . دلش در تلاطم و آشوب بود . آن اتفاق می توانست بار دیگر نام او را به عنوان دختر جنایکار در روزنامه به چاپ برساند . آثار و شواهد زیادی در خانه وجود داشت که پلیس می توانست او را در یابی کند . از جمله نشانه ای که در اثر شلیک گلوله پلیس بر روی جگوار وجود داشت . در آن لحظه بحرانی هیچ پناهگاهی وجود نداشت که چند روزی در آنجا ماوا گزیند . چیزی که بیش از همه آزارش می داد , وداع با شهاب بود . با آن فاجعه ازدواج او و شهاب برای همیشه غیر ممکن شده بود . مطمئن بود که روزی نامش تیتر مهم روزنامه ها خواهد شد و اگر همان شب جایی برای مخفی شدن پیدا نمی کرد , پلیس او را به عنوان دختری ولگرد دستگیر می کرد و بعد هم همه چیز بر ملا می شد .
مستاصل و درمانده هم چنان سینه مه را می شکافت و بی هدف در کوچه پس کوچه ها با توهمات خویش قدم می زد که ناگهان فکری به خاطرش رسید . می توانست شبانه سراغ شهاب برود و تمام حرف هایی که قرار بود فردا بگوید همان شب برایش بازگو کند . با این فکر که برای عملی ساختن آن چندان توانایی در خود احساس نمی کرد , به سمت خیابان اصلی حرکت کرد ؛ اما به محض اینکه تاکسی جلوی پایش ترمز کرد , نشانی خانه ای را داد که روزگار تلخ کودکی را در آنجا سپری کرده بود . با درماندگی به سمت آن آشیانه بی بنیان می رفت . خودش متعجب بود چطور نشانی آنجا به جای نشانی منزل شهاب بر زبانش آمد . نمی دانست سرنوشت برگ دیگری از زندگی را برایش رقم زده و او ناخواسته به آن نقطه جذب شده است . تنها چیزی را که در آن لحظه آروز می کرد این بود که پدرش در خانه نباشد , زیرا دیدن او در آن موقع شب به مراتب سهمناک تر از دیدن آن اجساد منهدم شده بود . آن مرد منفورترین موجود کره خاکی بود . هر گاه به یاد او می افتاد جای شلاقهایش مغز استخوانش را می سوزاند .
تارا وقتی از باز کردن در ناامید شد نگاهی به اطرافش انداخت . پس از اینکه مطمئن شد کسی داخل کوچه نیست , از دیوار بالا رفت و خودش را داخل حیاط انداخت . نور کم رنگی از داخل زیر زمینی که محل زندگی پدر و مادرش بود سوسو می زد . آهسته خودش را پشت پنجره رساند که شیشه آن شکسته بود . نگاهی به زیر زمین انداخت . از دیدن مادرش که طبق معمول در گوشه ای مظلوم و در رختخواب مندرس خود خوابیده بود آرامش اندکی به او دست داد . پدرش نبود و همین باعث شد او با احساس راحتی بیشتری قدم در آنجا بگذارد . چند ضربه به در زد و بعد
بی سر و صدا وارد زیر زمین شد .با شنیدن صدای تارار گویی روحی تازه در کوکب دمیده شد , تا حدی که با وجود بیماری سر از بالش برداشت و با دلتنگی او را در آغوش کشید . طبق معمول با هق هق گریه به او خوشامد گفت .
تارا با دیدن ظاهر نحیف و رنجور او که جز مشتی پوست و استخوان چیزی برایش باقی نمانده بود با لحنی گرفته گفت : " معلوم هست چته ؟ چرا این قدر ضعیف و ناتوان شدی > چرا بدنت مثل بید می لرزه ؟ "
کوکب که مانند طفلی خود را در آغوش تارا جا داده بود , دستی بر سر و صورتش کشید و پس از گریه ای طولانی خود را عقب کشید و گفت : " چه عجب دختر جان , سراغی از مادر بیچاره ات گرفتی . دیگه امیدی به دیدنت نداشتم . خدا می دونه که چقدر دعا کردم یک بار دیگه تو رو ببینم و بعد بمیرم . "
تارا با اندوه پرسید : " چرا ؟ مگه چته ؟ "
کوکب آب بینی اش را با گوشه روسری اش پاک کرد و با لحن نزاری گفت : " ای مادر , بگو چت نیست ؟ مگه درد من یکی دوتاست .سالهاست که سرطان به جانم افتاده و خلاصم نمی کنه ."
تارا با تاسف سر تکان داد و گفت : " کدوم سرطان , منظورت این مرتیکه مفسده یا ناراحتی که در معده ات داری . "
کوکب آهی کشید و گفت :" همه اش با هم قاطی شده . هیچ چاره ای هم ندارم . از یک طرف این از خدا بی طرف مثل خوره به جانم افتاده و داره مثل زالو خونم رو می خوره و از طرف دیگه این مریضی معده جون به لبم کرده . این روزها هر وقت برای اجابت مزاج می رم جز خون هیچ چیز دیگه ای از معده ام خارج نمی شه . گاهی اوقات چنان دل دردهایی می گیرم که مثل مار به خودم می پیچم تا حدی که دیگه تریاک هم جواب این درد لعنتی رو نمی ده . "
کوکب در حالی که سر و بدنش را به چپ و راست تکان می داد و با دست به روی پای خود می کوبید با گریه گفت : "قربون خدا برم با این عدالتش , از قدیم می گن این دنیا دار مکافاته , دروغ نگفتند .......آدم تا به سزای عملش نرسه از این دنیا نمی ره . تو فکر کردی چرا خدا منو این جور زنده نگه داشته ؟ هان ؟ "
تارا شانه ای بالا انداخت و گفت :" ای بابا دنیا برای آدم های بد بختی مثل ما همینه. دست رو دل هر کدومشون بذاری صداش گوش فلک رو کر می کنه . بگو ببینم شازده کجا تشریف دارن ؟ "
کوکب برای جواب مکث کرد , سپس با ترید گفت : "مدتیه داره در به در دنبالت می گرده . باهات کار مهمی داره. "
تارا با تعجب پرسید : " چه کاری ؟ تو می دونی ؟ "
کوکب سرش را به زیر افکند و به آرامی گفت : " نه , فقط می دونم اگه الان بفهمه تو اینجا هستی با کله خودش رو می رسونه .....خب بگو ببینم مادر شام خوردی ؟ از حال خودت بگو , چه کار می کنی ؟ تو این چند وقته کجا بودی که پیدات نبود ؟"
تارا با لحن محکمی گفت :" داری از جواب دادن طفره می ری , خیال نکن نمی فهمم داری چیزی رو پنهون می کنی , چند ماه پیش هم گفتی داره دنبالم می گرده و کار مهمی باهام داره , مطمئنم تو می دونی اون با من چی کار داره . "
کوکب در خود فرو رفت و گفت : " می خوای بدونی چرا دنبالته , فقط به خاطر پول , می خواد از طریق تو پول کلانی به جیب بزنه ."
تارا به دلهره گفت : " از عطا خبری شده ؟ نکنه با اون تبانی کرده ؟ از این نامرد دون هر چی بگی بر می اد , درست حدس زدم یا نه ؟ "
ک.کب چشماهای ریز در گودی نشسته اش را به صورت جوان و زیبای تارا دوخت و بعد با احتیاط گفت : " انگار وقتش رسیده تا همه چیز رو برات فاش کنم . رازی رو که بیست و پنج سال ازت مخفی کرده بودم .... بهت بگم.....می دونم با شنیدنش تف به صورتم می ندازی , می دونم دیگه برای همیشه پشت به من می کنی و می ری , می دونم که برای همیشه تو رو از دست می دم , اما بذار بگم و با خیال راحت بمیرم .....انگار تا واقعیت زندگی رو برای تو نگم خدا دست از سرم بر نمیداره و منو از فشار این دنیا خلاص نمی کنه . می دونم , می دونم که آخرین روزای زندگیم رو سپری میکنم , پس نباید در گفتن این راز که می تونه سرنوشت تورو دگرگون کنه , شک کنم فقط قول بده باشنیدن حرفهام از کوره در نری و صبور باشی , قول میدی ؟ "
تارا با وهم پرسید : "چی می خوای بگی ؟ این چه حرفیه که بالای بیست سال تو سینه ات نگه داشتی و دم برنیاوردی هان ؟"
کوکب دستان چروکیده و پینه بسته اش را به این طرف و آن طرف صورت تارا گرفت و گفت : " تو شباهتی بین خودت و من و بابات می بینی ؟ نشده تا به حال به خودت بگی چطور از ننه بابای کریه المنظری مثل ما چنین قرص قمری می تونه به وجود اومده باشه ؟ یعنی هیچ وقت شک نکردی که نکنه ....نکنه ....."
کوکب زبانش خشک شد و زبانش شروع به لرزیدن کرد . تارا با هیجان پرسید : " چی می خوای بگی , بگو ...چرا این قدر لفتش می دی . نمی خوای بگی که من از یک ننه بابای دیگه هستم هان ؟ "
کوکب سرش را به علامت مثبت تکان داد و با نوای بغض آلودی گفت : " درست فهمیدی , حقیقت اینه که تو بچه ما نیستی , منو غلامرضا هیچ وقت بچه دار نشدیم . "
تارا به زحمت به لبهایش تکانی داد و گفت :" منظورت اینه که من یک بچه سر راهی بودم و ....."
کوکب حرف او را قطع کرد و با شوردگی گفت :" نه , نه , جریانش خیلی مفصله . تو نه تنها یک بچه سر راهی نبودی بلکه به یک خانواده خیلی اصیل و پولدار تعلق داشتی . "
تارا با وحشت به تندی گفت : " لابد تو شوهرت منو دزدیدید تا پولی به جیب بزنید ....درست می گم یا نه ؟ شماها با من چکار کردید, چطور دلتون اومد با زندگی من اینطور بازی کنید ؟ چرا من .....هان , چرا من ؟ "
کوکب شانه های تارا که با هیجان می لرزید در دست گرفت و با نگرانی گفت : " آروم باش دختر , تو داری اشتباه می کنی . سرنوشت تو از بدو تولد شوم و نامیمون بود . تا روزی هم که زنده باشی همینطور خواهدبود . "
تارا با شنیدن این حرف دستان کوکب را به شدت کنار زد و گفت :" تمومش کن , تو منو با خانم قرتی های که می آن برای فالگیری اشتباه گرفتی . نکنه می خوای این اراجیف رو که از معده گرمت بلند می شه باور کنم . تو اگه آینده رو می دیدی حال و روزت می بایست به از این بود . حالا بگو ببینم چه رازی رو می خوای بگی . "
کوکب اخمهایش را در هم کشید و گفت : " می گم ....اما می ترسم با شنیدنش از خود بی خود بشی و بلایی سر خودت بیاری . "
تارا با عصبانیت گفت : " نترس , بلا سر هر کی بیارم سر خودم نمی آرم . حالا می گی یا می خوای دو ساعت برام کبری و صغری بچینی . "
کوکب درحالی که بر روی تشکچه مندرس خود نشسته بود , زانوهایش را به بغل گرفت و چانه برگشته اش را روی آن گذاشت و چشمان ریزش را به گوشه ای دوخت . بعد مانند قصه گویی شروع به گفتن زندگینامه ای کرد که تا آن روز برای تارا پوشیده بود . او آهی به قدمت تمام سالهای عمر از دست رفته اش کشید و سپس با لحن سنگینی گفت : " بیست و پنج سال پیش در حالی که تو نوزاد یک روزه ای بش نبودی همرا مادر و خواهر ت که هر دو در سانحه ای مجروح شده بودند , شما رو به بیمارستان آوردند . من اون زمان نظافتچی بیمارستان بودم . حقوق اندکی می گرفتم و این کفاف زندگی من و غلامرشا که عملش سنگین بود رو نمی داد . به همین خاطر سعی می کردم دو نوبت کار کنم . روزی که تو به بیمارستان آوردند با وجود اینکه نوزاد زودرسی بودی , سرحال و سر دماغ بودی و مشکل خاصی نداشتی , اما هیچ یک از اعضای خانواده ات سراغی ازت نمی گرفتند . من هراز گاهی بهت سر می زدم و در صورتی که نیاز بود پوشک و لباسهات رو عوض می کردم , نمی دونم چرا بین اون همه بچه نسبت به تو احساس دلسوزی و ترحم می کردم , به خصوص از روز که پدرت برای اولین بار به ملاقاتت اومد و از من خواست توجه بیشتری بهت کنم . گفت کهبه دنبال پرستاری می گرده که بتونه مراقبت از تو رو به عهده اش بذاره . من که در اون چند روز احساس وابستگی بهت پیدا کرده بودم از او خواهش کردم این کار رو به من محول کنه . او با رضایت خواسته منو پذیرفت . به این شکل چند روز بعد برای بردن تو اومد و از من خواست به عنوان پرستار بچه به همراهش برم . من هم از خدا خواسته کار در بیمارستان رو که عملی شاق و خسته کننده بود کنار گذاشتم و کار پرستاری رو قبول کردم که دوبرابر حقوق داشت . وقتی همراه با تو و پدرت قدم به خونه گذاشتیم , انگار وارد خاک دشمن شدیم .
مادرت از دیدن ما چنان حالش دگرگون شد که کارش به بیمارستان کشید . او به هیچ وجه نمی توانست وجود تو رو به عنوان فرزند در اون خونه قبول کنه . لابد دلت می خواد علتش رو بدونی ....اون تو رو مسبب مرگ پسرش نیما می دونست که در ریزش بهمن از بین رفته بود . حتی نابینا شدن دخترش سارا رو از چشم تو می دید , چون تو روزی به دنیا اومید که هیچ کس فکرش رو نمی کرد . به همین خاطر اونها بی خبر از اینکه قراره تو در اون روز به دنیا بیای عازم شمال می شن . در بین راه مادرت درد زایمان می گیره و پدرت که حسابی دست و پاش رو گم کرده ماشین رو در نقطه ای کوهستانی نگه می داره . درست در همون لحظه کوه ریزش میکنه و ماشین رو به ته دره می فرسته . از اونجایی که بخت با شما یار بوده , ماشینی که پشت سر شما رد حرکت بوده صحنه رو می بنینه و به کمک شما میاد ئ فوری شماهارو به بیمارستان می رسونه . در این سانحه برادر بزرگت نیما که در حدود ده سال بیشتر نداشته کشته می شه و جسدش هم مفقود می شه . خواهرت سارا بینایی اش رو در اثر ضربه ای که به سرش میخوره از دست میده و ....."
تارا با عجله پرسید : " نمی دونی ماشینی که اونها سوارش بودند چی بود ؟ "
کوکب لحظه ای فکر کرد و بعد گفت : " اسم ماشین رو بلد نیستم , مشکی بود . از این ماشین خارجی ها بود .....مثل کشتی بزرگ بود . "
تارا با شنیدن این حرف فوری عکس نیما و سارا را از جیبش بیرون آورد و آن را مقابل کوکب گرفت و گفت : " خودشون هستند , مگه نه ؟ تو اینها رو می شناسی ؟ "
کوکب نگاهی به عکسها انداخت و گفت : " توقع داری با این چشمهای ضعیف , تو خونه به این تاریکی چی رو ببینم . بگو ببینم این عکس مال کیه ؟ "
تارا با هیجان نگاهی به عکس انداخت . آن را بر سینه اش فشرد و با عطش گفت : " اینها خواهر و برادر من هستند , نیما و سارا . این عکس خیلی تصادفی به دستم رسیده , باور کن از همون لحظه اول که چشمم به ایم عکس افتاد , احساس وابستگی عجیبی بهم دست داد . سرنوشت عجب بازی های غریبی داره . چرا باید تو این شهر به این بزرگی این عکس به دسم من بیافته , باورم نمی شه این ها خواهر و برادر من هستند . الان هر کدوم برای خودشون آقا و خانمی شدند . "
تارا لحظه ای مکث کرد و بعد با بغض گفت : " اما نه , نیما رو که من کشتم ......سارا رو هم کور کردم .....چی به سر پدر و مادرم اومده ؟ از اونها برام بگو . مادرم چه شکلی بود ؟ پدرم چی ؟ مرد بود یا نامرد ؟ بگو دیگه ....دارم دیوونه می شم ."
کوکب سر تکان داد و گفت : " از کجاش بگم , از بی مهری هایی که مادرت نسبت به تو داشت یا از نابینایی خواهرت که دل سنگ رو آب می کرد . آشفته بازاری تو خونه شما بر پا بود که بیاو ببین . پدر بیچاره ات هر چه سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه بی فایده بود . فقط کافی بود صدای تو دربیاد و به گوش مادرت برسه , اون وقت درست می شد مثل دیوونه های زنجیری . اگه کسی جلوش رو نمی گرفت تو رو با چنگ و دندون پاره می کرد . پدرت از ترس اینکه مبادا بلایی به سرت بیاره , خونه نشین شد . در این وسط آدم دلش به حال خواهرت سارا می سوخت که با حرفهاش داغ دل مهشید رو تازه می کرد . اون درست مثل جوجه پرکنده خودش رو به این طرف و اون طرف می زد .اسم نیما از دهنش نمی افتاد و فکر می کرد اون بر میگرده و چشم های اونو خوب می کنه . سارا هم از تو متنفر بود , چون مادرت این تخم کینه رو تو دلش کاشته بود . مادرت به اون گفته بود تو باعث نابیناشدنش شدی . به همین خاطر از تو یک هیولا تو ذهنش ساخته بود . یک روز به اتاقت اومد . صورش بر خلاف همیشه آروم بود احساس کردم عاقبت تو رو به عنوان خواهرش پذیرفته . خوشحال شدم و شروع به تعریف از تو کردم . بهش گفتم که تو چقدر خوشگل و تپل هستی و خیلی هم خواهرت رو دوست داری . لبخندی زد و اومد کنار من نشست . دیگه مطمئن شدم که کینه اون نسبت به تو فروکش کرده . از من خواست که تو به بغلش بدم . من هم بدون معطلی تو رو ی پاهاش گذاشتم . اون دستی به سر و صورتت کشید و شروع به ناز و نوازشت کرد . بعد محکم تو ور سینه اش فشرد و در حالی که تکانت می داد شروع به خوندن لالایی کرد . دیگه مطمئن شده بودم که بهت کاری نداره . کمی بعد از من خواست برم و اسباب بازی ای رو که قبل از تولدت برات خریده بود و تو اتاقش بود رو بیارم . من هم با اطمینان فوری از اتاق خارج شدم , اما پیش از اینکه وارد اتاقش بشم , انگار هزار نفر به من گفتند برگرد که بچه رو کشت . نفهمیدم با چه سرعتی خودم رو بهش رسوندم . حدسم درست بود . او دستش رو دور گردن تو که نوزادی یک ماهه بودی انداخته بود و قصد داشت تو و رخفه کنه که من رسیدم و تو رو که به پر پر افتاده بودی از زیر دستهاش نجات دادم . البته او کناهی نداشت . مادرت مقصر بود که با رفتار احمقانه اش چنین عداوتی رو در دل او به وجود آورده بود . وقتی پدرت در جریان این اتفاق قرار گرفت , از من خواست تو رو اتاق سرایداری گوشه حیاط ببرم و به هیچ وجه نذارم کسی پاش رو اونجا بذاره . پدرت که مخالف عقاید مادرت بود خیلی سعی می کرد بی محبتی های اونو نسبت به تو جبران کنه , اما خب هر کاری که می کرد در خفا بود . اگه مادرت می فهمید پدرت کوچکترین توجهی نسبت به تو نشون می ده روزگارش رو سیاه می کرد . بردن تو به خونه سرایداری دردی از درهای مادرت و خواهرت رو دوا نکرد . سارا روز به روز که بزرگتر می شد بیشتر از وضعیتش شاکی می شد , یکسره پرخاشگری می کرد و به بهانه های مختلف هر چی که جلوش قرار داشت رو می شکست . مادرت هم خدا ازش نگذره یک ذره نسبت به تو گذشت نداشت . یادم نمیره که چطور سینه هاش پر شیر بود , اما تو مجبور بودی شیر خشک بخوری . شیر خشک زیاد با حالت سازگاری نداشت , یک شب تب کردی و اسهال و استفراغ شدید گرفتی . دکتر گفت نسبت به شیر خشک حساسیت داری و باید شیر مارد بخوری . مجبور شدیم برای مدتی شیر خشکت رو قطع کنیم ....داشتی از دست می رفتی . پیش مادرت رفتم و بهش التماس کردم که شیرت بده , حتی به پاش افتادم , اما فایده ای نداشت . او حاظر نبود حتی برای یک بار تو رو در آغوش بگیره . ازش خواستم شیرش رو بدوشه تا با شیشه بهت بدم , اما به این کارهم راضی نشد . همه اش می گفت چطور به قاتل پسرم شیر بدم . اون یک موجود بدقدم و شومه , یک خون آشامه که باید زنده به گور بشه . آخرش پدر بیچاره ات آنقدر این در و اون در زد تا تونست یک زن پاپتی رو که معلوم نبود از چه قماشی بود برای شیر دادنت پیدا کنه . چند ماهی از شیر او خوردی تا اینکه کم کم غذا خور شدی و به طور کل از شیر گرفتیمت . تنها خوش اقبالی تو در آن موقع این بود که غلامرضا تو حبس بود و من می تونستم همیشه پیشت باشم . یک سال تمام تو رو تو اون اتاقت نگه داری کردم , حتی یک بار هم جرات نکردم تو رو از اونجا خارج کنم . البته دستور پدرت بود , از ترس اینکه مبادا زن و دخترش بلایی سر تو بیارند از من خواسته بود تا زمانی که صلاح ندونسته از اونجا خارجت نکنم . یک سال و دوماهت بود که یک پدرت گفت می تونم تو رو برای هواخوری بیرون ببرم . اون زمان تو راه رفتن رو تازه یاد گرفته بودی و میتونستی بعضی کلمه ها رو بگی . خیلی هم خوشگل و دوست داشتنی شده بودی , درسمت مثل یک عروسک . امیدوار بودم وقتی مادرت تو رو ببینه تمام کینه ها رو فراموش کنه و آغوشش رو به روت باز کنه . با هزار بسم الله تو رو بردم حیاط . پیراهن کوتاه پرچینی به تنت کرده بودم و موهای مشکی و خوش حالتت رو خرگوشی بسته بودم . دست و پای تپلت دل هر آدمی رو می برد . وقتی قدم به حیاط گذاشتیم تو مثل یک بچه آهو شروع به جست و خیز کردی , درسن مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد . من که پا به پات به این طرف و اون طرف حرکت می کردم زیر چشمی همه جا رو زیر نظر داشتم . وقتی سایه مادرت رو دیدم که از پشت پنجره به بیرون چشم دوخته بود قلبم ریخت . مونده بودم چه کار کنم , تو رو به اتاقک برگردونم یا نه . منتظر شدم تا شاید احساسات مادرانه اش با دیدن تو شکوفا بشه . خلاصه اون روز هیچ اتفاقی نیافتاد و من جرات پیدا کردم هر روز برای هواخوری ساعتی تو رو بیرن ببرم . یک روز همونطوری که مشغول بازی بودی , در ساختمان باز شد و مادرت در حالی که چهره آرامی داشت به سمت ما اومد و با سابقه ای که از سارا داشتم این بار گول چهره آرام او را نخوردم و محکم تو رو در آغوش گرفتم . همون طور که به سمت ما می اومد در دل دعا کردم که مهرت در دل اون زن سنگدل نشسته باشه تا تو از این وضعیت اسفبار خلاص بشی . نزدیک ما اومد و برای لحظه ای بدون هیچ حرفی به تو خیره شد , تو در حالی که بغل من بودی دستهات رو باز کردی و خواستی خودت رو بندازی بغل او , اما مادرت هیچ واکنشی از خودش نشون نداد , حتی با ماما , مامایی که گفتی نتونستی قلب یخی اون زن رو اب کنی , وقتی التماسهات برای به آغوش او رفتن بی ثمرماند لب ورچیدی و با حالت قهر از او رو برگرداندی . با بغض سرت رو روی شونه من گذاشتی . دیگه نتونستم بیشتر از این بی مهری های او رو تحمل کنم , در حالی که صورتم غرق اشک بود به او گفتم : چطور دلت میاد با این طفل معصوم این طوری رفتار کنی , آخه گناه این چیه که قسمت نیما و سارا این طوری بوده , چرا به خود نمی آیی , چرا به دنبال مقصر می گردی تا عقده هات رو خالی کنی , چرا زندگیت رو به خودت و دیگران تلخ کردی ؟ از خشم خدا نمی ترسی ؟ فکر کردی تو اولین و اخرین مادری هستی که داغ فرزند دیدی ؟ مطمئن باش با این رفتار ناپسندت روح پسرت رو آزار می دی . فکر کردی از اینکه می بینه تو با یک طفل بی گناه این طور خصمانه رفتار می کنی روحش آرامش داره ؟ اخه چطور دلت میاد به بچه ای که از گوشت و خون خودت هست این طور رفتار کنی , این طفل معصوم آغوش مادرش رو می خواد , دو روز دیگه که بزرگ بشه چه جوابی داری بهش بدی , هان ؟ مادرت با لحن آرامی گفت : دوستش داری ؟ من دندونام و روی هم فشردم و با غیظ گفتم : دوست داشتن من براش نه اب می شه نه نون , خدا رو خوش نمیاد با یک موجود پاک و بی گناه به چشم یک قاتل نگاه کنید . این بچه مثل یه فرشته است . ندیدی چطور می خواست خودش رو بغل شما بندازه. هر چی بهش محبت کنم هیچ وقت جای محبت مادر واقعی ش رو نمی گیره . شما یک خانم تحصیل کرده و فهیم هستید , این رفتار در خور شان شما نیست . بهتره به این کینه جویی مسخره پایان بدید . او به من غرید و گفت : من ازت پرسیدم دوستش داری یا نه ؟ جواب منو بده . سرم رو به زیر انداختم و گفتم : مسلمه که دوستش دارم , اما بدونید که دایه هیچ وقت دلسوزتر از مادر نمی شه . او با ترشرویی حرف من رو قطع کرد و گفت : تو با این مهملا ت نمی تونی منو وادار به دوست داشتن کسی بکنی که تا سر حد مرگ ازش نفرت دارم . ببین کوکب , من نیومدم به روضه های تو گوش بدم . اومدم باهات معامله ای بکنم . اگه زن عاقل و اینده نگری باشی پیشنهادم رو قبول می کنی . من با شنیدن این حرف با ترس و لرز پرسیدم : چه معامله ای ؟ او فوری گفت : من در جریان زندگی تو قرار دارم , می دونم که شوهرت به خاطر اعتیاد در زندان به سر می بره و تو یک زن تنها و بی کس هستی که از طریق خدمتکاری امرار معاش می کنی و حسابی دست و بالت تنگه . حاظرم مبلغ قابل توجهی به تو بدم تا سرو سامونی به زندگیت بدی , در عوض از تو می خوام این بچه رو یه جایی گم و گور کنی . البته اگه خواسته باشی می تونی خودت بزرگش کنی . برای من فرقی نمی کنه که سرنوشتش دست کی بیافته . تنها چیزی که برام مهمه اینه که دیگه نمی خوام وجود نحسش تو این خونه باشه . احساس می کنم هر لحظه اتفاق شومی در شرف رخ دادن است . وقتی این نباشه من و سارا کم کم این ضایعه رو فراموش می کنیم , اما با وجود این بچه آتش بدبختی تو این خونه خاموش نمی شه . چیه ؟ چرا این طوری بهم نگاه می کنی ؟ لابد به چشمت یک حیوون می ام , آره ؟ سری با تاسف تکان دادم وبعد بدون رودربایستی با پوزخند گفتم : متاسفانه باید بگم شما به اندازه یک حیوون هم نیستید , چون همین حیواناتی که در نظر همه بی عقل و شعورند تحت هر شرایطی با چنگ و دندون از بچه هاشون محافظت می کنند, اما شما چی که اسم آدمیزاد رو رو خودتون گذاشتید , ولی بویی از عاطف و انسانیت نبردید .......هنوز حرف تو دهنم بود کخه سیلی محکمی با صورتم زد و با خشم گفت : خفه شو زنیکه غربتی بی سرو پا , تو به چه حقی این طور با پررویی با من حرف می زنی . همین حالا جل و پلاست رو جمع می کنی و برای همیشه گورت رو از این خونه گم می کنی . لازم نکرده این موجود نفرین شده رو با خودت از اینجا ببری . از این به بعد خودم بزرگش می کنم , اون طور که دلم می خواد .....با شنیدن این حرفها هری دلم ریخت . می دونستم اون زن بیمار مثل زالو به جونت خواهد افتاد و خونت رو اون قدر خواهد مکید که از بین بری . نمی تونستم حاصل یک سال زحمتم رو که شب و روز به پاش نشسته بودم به دست یک زن دیوانه بسپارم . به همین خاطر تصمیم گرفتم پیشنهاد اونو قبول کنم . به ناچار گفتم : منو ببخشید از اینکه گستاخی کردم . عذر می خوام , حقیقتش نمی تونم از این بچه بگذرم . حاضرم این بچه رو با خودم از اینجا ببرم ..... او سکوت کرد . کمی بعد گفت : بسیار خب , در اولین فرصت طوری که پدرش متوجه نشه بچه رو بردار رو برو . در ضمن هیچ کس نباید بفهمه من از تو خواستم بچه رو گم و گور کنی . همین که از این در بیرون رفتی تحت هیچ شرایطی نباید به اینجا برگردی . به طور کل برای مدتی پات رو از خونه ات بیرون نذار , چون امکان داره بیژن به پلیس گزارش بده که بچه رو دزدیدی و در این صورت دردسر بزرگی به وجود مییاد . اصلا با این پولی که بهت می دم فردا صبح از تهران بذار و برو و تا شوهرت از زندان آزاد نشده به تهران برنگرد . قول می دی که خوب از عهده این نقشه بر بیای ......من در ازای پول قابل توجهی که گرفتم , بهش قول دادم تو رو برای همیشه از اون خونواده دور نگه دارم و نذارم تو از گذشته ات بویی ببری . این طوری شد که تو شدی بچه من و غلامرضا . با پولی که مادرت داد همین خونه فکسنی رو خریدم . زمانی که غلامرضا از زندان آزاد شد بدبختی های تو هم شروع شد . هیچ وقت شبی رو که با تو روبرو شد فراموش نمیکنم . او که یک موجود خبیث و بی مروت بود همون شب می خواست تو رو سر راه بذاره . به پاش افتادم و التماسش کردم که این کار رو نکنه . من و زیر مشت و لگد گرفت و گفت حاضر نیست تخم و ترکه کس دیگه ای ر. بزرگ کنه . هر چی گفتم که تو از صدقه سر همین بچه خونه رو داری فایده ای نداشت . اول چیزی درباره زندگیت نگفتم , اما وقتی دیدم او چه رفتار غیر انسانی با یه بچه داره , برای اینکه حس ترحم اونو جلب کنم واقعیت رو براش تعریف کردم . به محض اینکه داستان تلخ زندگیت رو شنید از این رو به اون رو شد . به خیال اینکه تحت تاثیر سرگذشت تو قرار گرفته به آینده خوشبین شدم . از فردای اون روز هراز گاهی متوجه پولهای کلانی می شدم که غلامرضا به خونه می آورد که البته یک شبه همه اون پولا دود می شد و چیزیش به من و تو نمی رسید . به خاظر تامین مایحتاج زندگی مجبور بودم صبح تا شب کار کنم . از فالگیری گرفته تا رخت شویی در خونه این و اون , از هیچ کاری ابا نداشتم , چئن از بچگی به کارهای سخت عادت داشتم . تو اون یکسال غلامرضا کاری به من و تو نداشت . همین قدر فهمیده بودم که او آخورش رو جای خوبی بسته که مثل گذشته برای پول من گیر نمی ده .....بعد از یک سال یکدفعه از این رو به اون رو شد . اخلاقش مثل سگ شده بود و یکسره دنبال فرصتی بود که پاچه منو یا تو رو بگیره . همین که صدا در میومد مثل جلاد به حونت می افتاد و منو که همیشه سپر بلای تو می کردم زیر مشت و لگد می گرفت . مدتی بود که دوباره گیر داده بود که باید شر تو رو از سرش کم کنم , اما با مخالفت شدید من روبرو می شد . آخرش بهش گفتم اگه بخواد این کار رو بکنه باید از روی جنازه من رد بشه ....خلاصه بعد از کلی دعوا و جر و بحث راضی شد که تو رو نگه داره , اما با این شرط که خرجت رو در بیاری . تو رو به عده ای که بچه های کوچیک رو برای گدایی لازم داشتند , اجاره می داد . از این راه پول خوبی هم به جیب می زد . بعد فهمیدم که در اون یک سالی که وضعش خوب شده بود از مادرت اخاذی می کرد . به مادرت گفته بود که اگه می خواد به شوهرش نگه که او نقشی در دزدیدن بچه داشته باید پولی به او بده . به این صورت هر وقت بی پول می شد سراغ مهشید می رفته و با زرو و تهدید او را وادار به رشوه دادن می کرده . تا یک سال از این طریق کار و کاسبی خوبی داشت و خیلی هم نونش تو روغن بود , اما بعد یکسال اونا از اونجا نقل مکان می کنند و وقتی غلامرضا برای گرفتن پول می ره می بینه جار تره و بچه نیست . بعد از آن با اینکه چشم دیدن تو رو نداشت , اما وقتی می دید می تونه از کنار تو پول در بیاره از بیرون انداخت تو صرف نظر کرد و تو رو به عنوان فرزند خونده اش پذیرفت . البته اگه تا الان او این راز رو برای تو فاش نکرده که دخترش نیستی از روی شرافت و انسانیت نبوده , بلکه از همون اول امیدوار بود پدر و مادر واقعی ات به سراغت خواهن اومد و نباید تو رو از دست می داد . حالا این اتفاق افتاده . پدر مادرت حاضرند در ازای به دست آوردن تو همه زندگیشون رو بدند . غلامرضا چند ماهه که داره در به در دنبالت می گرده تا به پولی که یک عمر چشم به راهشه برسه .....تارا جان بهتره پیش از اینکه این مرتیکه مفتار برسه از اینجا بری . من نشونی خونه پدر مادرت رو دارم . خودت سراغشون برو .....اونها سالهاست که چشم به راه تو هستند و در طول این مدت خیلی سعی کردند که تو رو پیدا کنند , اما بی نتیجه بوده , چنیدن مرتبه تو روزنامه و مجله آگهی دادند , اما از اونجایی که ما اهل خوندن روزنامه و این جور چیزا نبودیم متوجه آگهی اونا نشدیم ....تا اینکه همین غلامرضای طماع بعد از سالها گذرش طرف خونه سابقتون می افته . متوجه می شه که خونواده ات دوباره برگشته اند . ب ای اخاذی دندون تیز می کنه که مهشید با دیدن اون به دست و پاش می افته و با التماس از او می خواد تورو بهش برگردونه . اول زیر بار نمی ره , اما وقتی می بینه اونها برای پیدا کردن تو چه پول کلانی حاضرند بدهند به اونها قول می ده که به محض اینکه خبری از تو به دست آورد , به اطلاع اونها برسونه ..... چند روز پیش مهشید همراه بیژن و یک دختر و پسر جوون که خواهر و برادرت بودند به اینجا اومد . نبودی ببینی که چه حال و روز پریشانی داشت . باورم نمی شد که همون مهشید بیست و پنج سال پیش بود .... زنی با اون اقتدار و کینه چنان خورد شده بود که آدم به حال و روزش تاسف می خورد . به محض اینکه پاش رو تو حیاط گذاشت , درست مثل اینکه آدمی که وارد یک مکان مقدس مس شه , به خاک افتاد و شروع به بوسه زدن به جای جای این خرابه کرد . در حالی که اشک می ریخت و به در و دیوار دست می کشید , با لحن سوزناکی نالید و گفت : تارا جان , دخترم , عزیز گمشده مادر کجایی ؟ کجایی ببینی که مادرت سالهاست در غم از دست دادن تو چه کشیده ؟ کجایی تا آغوشی که روزی ازت دریغ داشتم برای همیشه در اختیارت قرار بدم ؟ کجایی ببینی مادرت به خاطر تو یک عمره داره تو آتیش ندامت و پشیمانی می سوزه . وای دختر کوچولوی مادر , من با تو چه کردم , چطور دلم اومد اونطور با شقاوت خوشبختی رو از تو بگیرم . باورم نمیشه دختر من یک عمر تو فقر و بدبختی روزگار گذرونده . امروز دارم با چشمام این واقعیت رو می بینم که چه طلم غیر قابل جبرانی در حق تو کردم , وای بر من که اینطور غنچه زندگیم رو پر پر کردم .....صدای ضجه های مادرت دل سنگ رو اب می کرد . درست مثل زمانی بود که در غم از دست دادن نیما به سوگ نشسته بود . انگار بخت این زن بداقبال رو با غم و اندوه بسته اند . پدرت مثل همیشه با صبوری سعی در آروم کردن اون داشت . خواهرت سارا که بینایی اش رو به دست آورده با چهره ای آرام در گوشه حیاط کز کرده بود و به اطراف خیره شده بود . در اون وسط وجود پسری که دانا صداش می کردند برای من معما شده بود . او شباهت فوق العاده ای به تو داشت . همین زور قد بلند و لاغر اندام و سبزه رو بود . جوون رعنایی بود . فکر می کنم مادرت او رو بعد از تو به دنیا آورده بود که خیلی عجیب به نظر می رسید . از مهشید بعید بود که با اون حال و روزش دوباره بچه دار بشه . البته شاید هم برای اینکه جای تو یا پسرش نیما رو پر کنه او رو به دنیا اورده بود . چیزی که نظر منو جلب کرد , رفتار اون پسر بود که چیزی از مادرش کم نمی آورد . مثل ابر بهار اشک می ریخت و مشت به در و دیوار می کوبید و از سرنوشت به خاطر عدالتش گله مند بود . همه اش می گفت : آخه چرا تو ؟ چرا من نه ؟ او برای دیدن تو خیلی بی تابی می کرد . می گفت اگه خواهرم رو پیدا کنم تمام دنیا رو به پاش می ریزم و به اندازه این بیست و پنج سال دوری به پاش می افتم و ستایشش می کنم . تارا جان , امیدوارم از شنیدن این حرفهایی که بهت زدم ناراحت نشده باشی .....در عوض خیلی خوشحال باش که خداوند خونواده واقعی ات رو بهت برگردوند . مطمئنم از این به بعد زندگی با شکوه و با منزلتی پیش رو خواهی داشت و تمام بدبختیها و کمبودهای این بیست و پنج سال تلافی خواهد شد . اگر بدونی خونواده ات برای جبران گذشته ها حاضرند هر کاری بکنند , یک دقیقه هم اینجا طاقت نمی آری . خوشبختی آغوشش رو برات باز کرده . پاشو تا دیر نشده خودت رو بهش برسون . چرا خشکت زده ؟ هی ! با تو هستم تارا , به چی داری فکر می کنی مادر ؟ چرا این قدر تو خودت فرو رفتی ؟ یعنی از شنیدن حرفای من خوشحال نشدی ؟ به اینکه صاحب خونواده خوب شدی و می تونی یک عمر سرت رو بالا بگیری مباهات نمی کنی ؟ خدا مرگم بده چرا صورتت این طور برافروخته شده ؟ آخه یک چیزی بگو , یک حرفی بزن تا بفهمم تو کله ات چی می گذره. چیه نکنه باورت نمیشه بعد از یک عمر بدبختی و بیچارگی صاحب یک زندگی اشرافی شدی . "
کوکب تکه کاغذی را که گوشه روسری کهنه اش گره زده بود بیرون آورد و آن را به سمت تارا گرفت : " بیا بگیر , این نشونی خونه ایه که قراره در اونجا زندگی کنی . بهتره به جای اینکه این طور جلوی من قنبرک بزنی همین حالا خودت رو بهشون برسونی. دوست ندارم این غلامرضای حروم لقمه بیشتر از این از وجود تو سود ببره . بهتره پیش از اینکه سر و کله اش پیده بشه و خونواده ات رو در جریان برگشتن تو قرار بده همین حالا از اینجا بری . "
هنوز حرف در دهان کوکب بود که در زیر زمین به شدت باز شد و غلامرضا با هیبتی غول اسا در استانه در هویدا شد .تارا همچنان که با حالتی نزار در گوشه ای نشسته بود بدون هیچ واکنشی نگاه منفورش را به او دوخت . کوکب از دیدن او چنان لرزی وجودش را در بر گرفت که تکا کاغذی که در دست داشت رها کرد .
غلامرضا در حالی که قاه قاه می خندید با لحن خاصی که برای تارا تازگی داشت گفت : " به به ! دختر گلم , چه عجب یاد ما کردی . از موقعی که درسای دانشگاهت تموم شد و رفتی پی کار دیگه سراغی از مادر و پدرت نگرفتی .یه ادرسی چیزی به ما بده که ردی ازت داشته باشیم . هیچ می دونی من پیرمرد با این کمر خمیده چقدر تو این شهر خراب شده در به در دنبالت گشتم ....آخه اینه رسمش که تو این طور ما رو از اوضاع و احوال خودت بی خبر بذاری . مادرت که از غم دوریت زمینگیر شده , منم که می بینی به چه حال و روزی افتادم . "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)