از صفحه 350 تا 353

در این مجلس معارفه حضور داشته باشند . خب عزیزم امیدوارم این سفر بهت خوش گذشته باشه و اگه کم و کاستی از جانب من احساس کردی ببخشی »

تارا بدون اینکه چیزی بگوید لحظه ای طولانی در سکوت به چشمان نافذ شهاب خیره شد . در نگاهش نوعی سپاس و قدردانی موج می زد تا حدی که نتوانست در مقابل نگاههای او طاقت بیاورد و در یک لحظه از خلوتی کوچه بهره جست و او را در آغوش کشید و شیرین ترین بوسه زندگی اش را نثار شهاب کرد .
حالت خاصی که بر تارا غالب شده بود برای لحظه ای قلب شهاب را لرزاند با تردید او را که همچون پیچکی بر قلبش چسبیده بود جدا کرد و گفت :« تارا جان پیشنهاد می دم امشب بیای خونه من حقیقتش نمی تونم تا فرداشب دوریت رو تحمل کنم »
تارا نگاهی به خانه اش انداخت که در مه فرو رفته بود گفت :« نه ، باید برای مهمانی فرداشب آماده بشم . هر چند که من هم به اندازه تو و چه بسا بیشتر طاقت دوریت رو ندارم ، اما این چند روزه رو هرطور که هست باید بگذرونیم »
شهاب آهی کشید . گفت :« باشه ، هر طور که تو راحت تری ، پس من فردا ساعت شش بعدازظهر می آم که با هم بریم »
تارا دست شهاب را محکم فشرد و بعد از خداحافظ ی که برای هر دو ناخوشایند بود از یکدیگر جدا شدند تارا تا آخرین لحظه که اتومبیل شهاب از مقابل دیدگانش محو شد با نگاه او را بدرقه کرد . سپس به سمت در حیاط رفت و چند بار پی در پی زنگ رابه صدا در آورد ، اما هیچ کس پاسخی نداد . تنها روشنایی که از آن خانه ساطع می شد لامپ ضعیفی بود که از داخل پذایرایی سوسو می زد . تارا ناچار کیفش را زیرورو کرد تا کلیدش را پیدا کرد . در را گشود و وارد ساختمان شد که در سکوتی غریبانه فرو رفته بود برای نحستین بار ترس از تنهایی وجودش را در بر گرفت چندین مرتبه نام سیمین و لیلا را صدا زد ، اما هیچ جوابی نشنید به یک یک اتاقها سرکشی کرد همه چی مانند سایق سرجایش قرار داشت و هیچ چیز شک برانگیزی وجود نداشت که ذهن تارا را مشغول خود کند ، نبودن لیلا و سیمین می توانست هشدار یا زنگ خطری باشد برای تارا که مجرمی فراری محسوب می شد با این فکر که شاید برای خرید یا هواخوری از خانه خارج شده باشند ، افکارش را از هجوم خیالات موذی دور نگه داشت ، به همین خاطر به حمام رفت تا خستگی راه را از تن به در کند بعد با نوشیدن فنجانی چای در کنار پنجره ای که هوای بارانی بهار را به داخل می آورد سعی داشت با فکر کردن به شهاب انبساط خاطر پیدا کند . صندلی را کنار پنجره گذاشت و روی آن نشست . چشمانش را روی هم گذاشت تا بهتر با طلایه دار عشقش خلوت کند . در حالی که روزهای شورآفرینی را مرور می کرد که با شهاب داشت چهره های متعجب سیمین و لیلا را دید که با تمسخر و سرزمش او را مورد نکوهش قرار داده بودند و او هیچ پاسخی بخاطر آن عقب نشینی که در زندگی کرده بود نداشت . او درگیر این افکار بود که متوجه بویی مشمئز کننده شد که همراه نسیم بهاری به داخل خانه وارد شد . ابتدا تارا به روی خود نیاورد و هم چنان پلک بر هم به آینده مبهمی که همراه شهاب پیش رو داشت اندیشید ، تصور کرد شب عروسی اش شناسایی شود و یا لحظه ای که عاقد برای ثبت ازدواج شناسنامه مطالبه کند و هزاران اما و اگر دیگر که هر کدام می توانست پرده از واقعیتی تکان دهنده بر دارد ، تارا در حالی که عرق سرد بر صورتش داشت چشمانش را از هم گشود و عزمش را جزم کرد که به هر شکل تمام حقایق را برای شهاب فاش بسازد . با وجود هوای مطبوع بهار احسان خفقان می کرد از جا حرکت کرد نگاهی به ساعت دیواری انداخت . ساعت نه شب بود و هنوز از سیمین و لیلا خبری نبود ، کم کم دلواپسی و دلشوره می رفت که در وجودش جا خوش کند . ریزش ملایم باران که تا لحظه ای قبل حال و هوای شاعرانه ای را برای زمینیان ارمغان آورده بود به تحریک بادهای طوفان زا مسلسل وار آنجا را مورد هجوم قرار داد . تارا فوری در و پنجره ها را بست و برای فرار از آن جو منقلب شده خود را به اتاقش رساند . صدای رعد و برق چنان او را عاصی کرده بود که احساس می کرد هر لحظه صاعقه او و آن خانه را خاکستر خواهد کرد . هیچگاه در زندگی اش آن گونه دچار هراس و وحشت نشده بود . با استصال روی تختش دراز کشید و چشمانش را بر هم نهاد تا خواب او را از آن عالم هراسناک برباید ، اما با وجود خستگی مفرطی که داشت یا هر غرشی که آسمان سر می داد از جا می پرید . با به صدا در آمدن صدای زنگ تلفن همراهش با شتاب گوشی را از روی عسلی کنار تختش برداشت . با نمایان شدن شماره شهاب و پیش از اینکه چیزی بگوید فوری گفت :« سلام شهاب جون ، حالت چطوره ؟»
شهاب با تعجب جواب سلام او را داد و گفت :« چیه عزیزم ، انگار مضطرب به نظر می رسی ، نکنه از صدای رعد و برق ترسیدی ؟»
تارا در حالی که سعی داشت هیجان درونش را مخفی کند ، گفت :« تارا و ترس ؟ چنین چیزی امکان نداره ، خب بگو ببینم به سلامت رسیدی خونه ؟»
شهاب با اشتیاق گفت :« آره ، به محض اینکه رسیدم قبل از هر کاری ترجیح دادم به تو زنگ بزنم ، به خصوص با این غرشهای مهیبی که آسمون سر داده . آدم حسابی تکون می خوره . بگو ببینم سیمین و لیلا حالشون خوبه ؟ راجع به مهمونی فردا شب باهاشون صحبت کردی ؟»
تارا مکثی کرد و گفت :« آره ، خیلی خوشحال شدند و گفتند سعی می کنند در این مهمونی شرکت کنند »
شهاب با خوشحالی گفت :« چقدر خوب ، این مهمونی بهانه ای شد که سعادت دیدنشون رو پیدا کنم . باید بگم باعث افتخار منه که خواهر خانمهای آینده ام افرادی فعال و ساعی هستند که در این شرایط خاص تحصیلاتشون رو ادامه دادند و به طور حتم آینده ای روشن پیش رو خواهند داشت . البته فکر می کنم یک دست مریزاد هم باید به تو گفت که با از خودگذشتگی چنین موقعیتی رو براشون مهیا کردی »
تارا با شنیدن این حرف با خودش گفت :« ای کاش همین طور بود که تو می گی ....
اما این قهرمانی که تو در ذهنت ساختی یک خائن بیشتر نیست ، یک دروغگوی زبردست که با ترفند تونست تا این لحظه خودش رو پیش تو یک فرشته نشون بده . وای شهاب .... روزی که این ماسکی که صورت جنایتکار منو پوشونده به کنار بره چه به روز تو خواهد اومد . . آیا سکوت می کنی و هیچی نمی گی یا نه ... برای همیشه پشت به من می کنی . مطمئنم با فاش شدن واقعیت برزخی پیش رو خواهم داشت و چقدر سخته لحظه ای که من می بایست دفتر ننگین اعمالم رو پیش روی تو بذارم . چاره ای جز این کار ندارم .... همین فردا روز حسابرسی من خواهد بود . همه چیز رو مو به مو خواهم گفت دیگه پرده پوشی بسه . به اندازه کافی بهت ضربه وارد کرده ام .
با صدای شهاب تارا به خود آمد . در حالی که صدایش با تعجب درآمیخته بود گفت :« تارا عزیزم .. چی شده ؟ چرا سکوت کردی ؟ چرا جواب منو نمی دی ؟»
تارا با وهم گفت :« شهاب فردا می تونی زودتر بیای دنبالم ؟ کار مهمی دارم . باید پیش از اینکه خونواده ات منو ببینند راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم »
شهاب با بی قراری پرسید :« چه موضوعی ، خب همین الان بگو ... من تا فردا نمی تونم طاقت بیارم »
تارا گفت :« نه ، تلفنی نمی شه . باید حضوری ببینمت ؟»
شهاب با سماجت گفت :« می خوای الان بیام . هنوز لباسهام رو در نیاوردم . نیم ساعته پیشت هستم »
تارا که در آن لحظه به هیچ وجه آمادگی مطرح کردن آن موضوع مهم را نداشت گفت :« الان خیلی خسته هستم . می خوام استراحت کنم . فردا یکی دو ساعت زودتر بیا.»
شهاب با هیجان گفت :« هر چی تو بگی ، اما بدون تا فردا آرام و قرار نخواهم داشت هزار فکر جورواجور به ذهنم خواهد رسید . خب عزیزم ، حالا که خسته ای بیشتر از این مزاحمت نمی شم ، برو راحت بخواب ، خوشبختانه بارون هم داره بند می آد ، بهتره پنجره اتاقت رو باز کنی تا اکسیژن وارد اتاقت بشه . تا جایی که می تونی از هوای مطبوع امشب ریه هات رو پر کن ، چون با این اوضاع و احوال شهر تهران به جای هوا اغلب باید سرب استنشاق کنی »
تارا گفت :« نگران من نباش ، چون تو این یک ماهه که در شمال بودیم به اندازه یک سال اکسیژن تو ریه هام ذخیره کردم . مگه ندیدی تو این مدت چهره ام چقدر بشاش و شاداب شده »
شهاب با خشنودی گفت : « نوش جونت ، حالا که آب و هوای شمال تا این اندازه بهت سازگاری داره ، هر ماه به مدت یک هفته می ریم شمال ... شاید هم برای زندگی آنجا اقامت کردیم ، این بستگی به نظر تو داره »
« راستی که آدم جلوی تو جرات نمی کنه چیزی بگه . فوری هر رویایی رو به