348-349....
و بچه اش برای عروسی به تهران می ایند.شادی می گفت یک سورپرایز برای شب عروسیمون داره.نمی دونم اینخ واهر ورپریده ی من چه نقشه ای برامون کشیده،آخه نه اینکه بچه کوچیک خونه خونه است،مامان وبابا خیلی لوسش کردند.فقط ازت خواهش می کنم یک موقع ازرفتار بچه گانه اش چیزی به دل نگیری.
تارا از اینکه می دید پس از یک عمر بی کسی قرار است وارد کانونی به نام خانواده شود،ترسی موهوم وجودش را فرا می گرفت.او هیچ گونه اشنایی بارفتار درست در جمع خانوادگی نداشت.می ترسید در مهمانی که قرار بود به مناسبت ورود او به خانواده طلوعی ترتیب داده شود رفتاری نادرست از خود بروز دهد که باعث کدورت و دلزدگی انان گردد.برای اینکه بیشتر با خانواده ی شهاب اشنا شود از او پرسید:شهاب من که تو این شهر بی کس و کار هستم...خودن می دونی که پدر و مادر ندارم...اقوامم هم در شهرستان زندگی می کنند.به همین خاطر به غیر از دو خواهرم لیلا و سیمین هیچ کس دیگه در جشن عروسیمون شرکت نمی کنه.تو در این باره چی می خوای به اطرافیانت بگی.هر چی نباشه دیگران می خوان بدونند که خانواده ی سرشناس تو از چه قشر و طبقه ای دختر گرفتند.جوابی داری به اونها بدی؟
شهاب با خونسردی گفت:تو فکر این چیزها رو نکن،به کسی ربط نداره که من چه کسی رو به همسری گرفتم،اصل وجود خودت است که من مطمئنم شب عروسی باعث حیرت و تحسین همگان خواهد شد.تازه من از پدرو مادرم چیزی رو نپوشوندم،اونها سرگذشت تو رو می دونند و این برای اونها که انسانهای روشنفکری هستند باعث افتخاره عروسشون دختریه که با وجود سن کم سرد و گرم دنیا رو چشیده تونسته روی پایش خودش بایسته.پس از این بابت خاطرت جمع باشه.تو برای کسانی که باید ارزش واقعی داشته باشی،داری.
تارا که خود را لایق خانواده ای این چنین والا و با فهم و کمال نمی دید با بغضی که سعی در پنهان کردن ان داشت گفت:شهاب تو بزرگ ترین فرصت زندگی ام هستی.من روزی هزار باید خداوند رو به خاطر اینکه تو رو سر راهم قرار داد شکر کنم.من در طول این مدت از تو خیلی چیزها یاد گرفتم.تو بترین معلمی هستی که تا امروز در زندگی داشتم و چقدر به وجودت افتخار می کنم.باید اعتراف کنم که تو کامل ترین مرد روی کره زمین هستی.
شهاب به ارامی از پشت دست تارا را نیشگون گرفت و گفت:عزیزم،تو لطف داری...این طورا که می گی نیستم...یعنی در اصل هیچ تنسانی نمی تونه کامل ترین باشه.این ادعاست که بگم به سر حد کمال رسیدم.فقط دریک رابطه است که احساس می کنم به بالاترین درجه رسیدم و اون عشق به اوست که داره منو از پا در می اره.
تارا نفس عمیقی کشید و بعد با تعمق گفت:باورم نمی شه.روزی عشق رو انکار می کردم و هر کسی رو که در این رابطه حرف می زد به شدت سرزنش می کردم...اما امروز به عشقی که در وجودم رخنه کرده سوگند می خورم و این نشون می ده که عشق بالاترین مقام رو در دل هر انسانی می تونه داشته باشه.درست می گم یا نه؟
شهاب در حالی که با سر حرف او را تایید می کرد گفت:احسن،همین طوره که می گی.عشق خود خود زندگی ست.
تارا سرش رابه صندلی تکیه داد و بعد لبخند کمرنگی بر لب اورد و گفت:یافتن زندگی تو این شهر خاکستری که اکثر دخترو پسرهای جوونش ادعای عاشق پیشگی می کنند یک سعادت دست نیافتنی است که من بهش رسیدم.یک ارامش مطلق که یک عمر ازش بی بهره بودم.شهاب تو تمام سعادت دنیا رو نصیبم کردی.چطور می تونم یک گوشه کوچک از این همه لطف و محبت تو رو جبران کنم.
شهاب مقابل منزل تارا اتومبیل را متوقف کرد و بعد با لخن ارامش بخشی گفت:جبران از این بالاتر که به ندای قلبم پاسخ دادی،تو در قلب یک مرده ی متحرک آفتاب عشق رو شعلع ور کردی،بهش امید دادی تا از این روزمرگی که آفت زندگی اش شده بود خلاص بشه .با وجود این همه بخشندگی احساس دین نسبت به کسی می کنی که فقط به خاطر تو نفس می کشه؟تارای عزیزم حرف یک دل عاشق هیچ وقت پایان نداره.خب...حالا باید از همدگیه جدا بشیم.تا فردا بعد از ظهر که دوباره همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد.در ضمن همه ی ما خوشحال می شیم که در مهمانی فردا شب خواهرات هم تشریف بیارند.مادرم خیلی تاکید داشت که اونها هم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)