از صفحه 346 تا 347
فصل 19
هنگام بازگشت از سفر،تارا در حالی که سرش را به صندلی تکیه داده بود و پلکهایش را برهم نهاده بود فکر کرد روزی که روزی که عازم این سفر شد به قصد و نیت تجاری پر سود گام در این مسیر گذاشت.
میخواست از عشق طعمه بسازد برای دست یافتن به منفعتی انبوه،اما غافل از اینکه تاجر عشق بیش از او قلب و روحش را به تاراج برده بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود آنها را برگرداند.ناچار پذیرفت در تجارتی که عشق تاجرش است،می بأیستی عقب نشینی کند.خاطرات آن یک ماه همچون پرده ی سینما از جلوی چشمان تارا میگذشت.از بیم اینکه مبادا دیگر آن صحنه ها برایش تکرار نشوند با حوصله یک یک آن روزها را در دفتر ذهنش ثبت کرد.روزهایی را که هر دو فارغ از غمی به چابک سواری و گشت و گذار در مناطق دیدنی و تفریحی شمال میپرداختند و شبها بازخوانی قصه ی عشق و دلدادگی یشان تن به بستر تنهایی میسپردند.
روزها و شبهایی که لحظه لحظه اش شور بود و شیدائی.
شهاب به آرامی دستش را روی پای تارا گذشت و گفت:
-عزیزم،خوابی؟رسیدیم...
نمیخوای چشمای قشنگت رو باز کنی؟
تارا آخرین جمله را با این مضمون که این یک ماه زیباترین روزهای زندگیام بود در دفتر ذهنش نوشت،بعد چشمانش را هم گشود و نگاهی مملو از خواستن به شهاب دوخت.گفت:
-همه چی مثل خواب و رویا بود.چقدر زود تموم شد؟دوست داشتم این سفر هیچ وقت انتها نداشت.اما حیف رسیدیم،باید پیاده بشیم.
شهاب با شوریدگی گفت:
-کجا پیاده بشی،تازه سفر من و تو شروع شد.این جاده که ما در اون قرار گرفتیم بی انتهاست.هیچ خط پایانی وجود نداره که ما رو مجبور به توقف کنه.
تارا با شنیدن این حرف قلبش فرو ریخت.او تا لحظه ای دیگر به خانه ی شوم خود بر میگشت.
تا آن لحظه هنوز جرات نکرده بود شهاب را در جریان آن خانه ی عنکبوت بگذرد که خود ریاستش را به عهده داشت.او بارها در طول این مدت سعی کرده بود همه چیز را برای شهاب فاش سازد،اما بیم از دست دادن او مانع گفتن واقعیت میشد.
غافل از اینکه زمان رسوارگری قهار است.ناچار همه چیز را به زمان سپرده بود تا پرده از هویت او بردارد.شهاب پشت چراغ قرمز متوقف شد.
نگاهی به تارا انداخت که رنگش پریده بود.گفت:
-تارا جان،...چیه تو فکر فرو رفتی؟
نگاه تارا روی چراغ راهنما و رنگ قرمزش ماسید.تو هر مسیری چراغ قرمز موجود داره که نمیشه توقف نکرد،باید بأستی.اگه چراغ قرمز رو نادیده بگیری یا خودت از بین میری یا دیگران را از بین میبری.پس باید خیلی حواست به این چراغ قرمزها باشه.هر کدوم میتونه زنگ خطری باشه.
شهاب ابروهایش را در هم کشید و گفت:
-دِ نشد ها،قرار ما این نبود که به تهران رسیدیم از چیزهایی صحبت کنیم که باعث نامیدی و یأس بشه.باید بگم من و تو تمام چراغ قرمزها رو رد کردیم و در آینده ی خیلی نزدیک باهم زن و شوهر میشیم.مگه اون روز که با پدر و مادرم صحبت کردی،ندیدی که گفتند منتظر بازگشت ما هستند تا صور و ساعت عروسی مون رو بر پا کنند،...تازه داداش شهروز و با زن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)