342 تا 343
شهاب از ضعف تارا استفاده کرد و او را هم چون شکاری به چنگ آورد. با یک حرکت سریع او را از زمین بلند کرد و شروع به چرخاندنش کرد. قهقهه تارا که همراه با لذت و دلهره بود در فضا پیچید. منیره خانم در حالی که ظرف سوپ داغی آورده بود با شنیدن صدای او گفت:"باورکردنی نیست،ماشاالله چقدر زود حالش خوب شده. انگار نه انگار دیشب تو تب می سوخت. الحق که عشق تنها دارویی است که آدم رو از مرگ نجات می ده. دختره خیلی خوش اقباله که چنین پسر نازنینی خاطر خواهش شده آقا شهاب تو عطوفت و مهربونی لنگه نداره. هر دختری چنین مرد دلسوزی سایه سرش باشه باید این طور کبکش خروس بخونه." و با گفتن این حرف لبش را به دندان گزید و با خودش گفت:"خاک عالم، انگار حرفهای این پسره رو من هم تأثیر گذاشته. لابد دختره لایق داشتن چنین مرد نازنینی بوده، اصلا به من چه که دارم پشت سر مردم نقاره می زنم. به جای این حرفها باید کلاه خودم رو محکم بگیرم که باد نبره...والا...از این می ترسم آخرش شک کار دست این پسره بده. شهاب با شنیدن صدای ضربه ای که به در خورد، دست از چرخاندن تارا برداشت. سر و وضع خود را مرتب کرد و بعد با صدایی که سعی در آرام جلوه دادن آن داشت، از منیره خانم خواست داخل شود. تارا تلوتلو خوران خودش را به صندلی رسان و در حالی که همه چیز دور سرش می چرخید سعی کرد نگاهش را روی منیره خانم متمرکز کند که حالش را می پرسید. شهاب با دیدن ظرف سوپ داغ با تعجب پرسید:"منیره خانم می شه بگید شما کی این سوپ رو آماده کردید؟ منیره خانم در حال که سوپ را در بشقابی که مقابل تارا بود می کشید گفت:"آقا، همون طور که می دونید من عادت دارم خروسخوان از خواب بیدار شم. دیشب تا صبح نگران حال خانم بودم و به همین خاطر نتونستم بخوابم. به محض این که هوا یک ذره روشن شد بهتر دیدم سوپی آماده کنم. حالا امیدوارم از مزه اش خوشتون بیاد."
تارا با ولع شروع به خوردن کرد و گفت:"دستت درد نکنه، عجب سوپ خوشمزه ای شده، معلوم میشه که دست پختت عالی است. شهاب هم با خوردن سوپ به به کنان گفت:" بهتر از این نمی شه، هیچ غذایی برای سرماخوردگی مفیدتر و دلچسب تر از سوپ نیست، اون هم سوپ هایی که منیره خانم می پزند. منیره خانم که همیشه در مقابل تعریف و تمجید گونه هایش از خجالت سرخ می شد سر به زیر افکند و گفت:"شما لطف دارید. نوش جونتون. ناهار چی میل دارید درست کنم؟"
شهاب گفت:"ناهار رو بیرون می خوریم. ببینم کاظم خوابه یا بیدار؟"
منیره خانم با دستپاچگی گفت:"بیداره، بگم بیاد خدمتتون؟ شهاب گفت:"نه فقط بهش بگو تا یک ساعت دیگه آماده باشه. می خوا یک اسب بخرم، بهتره که او هم با ما بیاد، چون اطلاعات او بیشتره."
منیره خانم برای رساندن این خبر به پسرش فوری از ساختمان خارج شد و خودش را به کاظم رساند که مشغول سر و سامان دادن شاخه هایی بود که شب گذشته در اثر طوفان شکسته بودند. کاظم نگاهی به مادرش انداخت که چهره ای نگران داشت. پرسید:"چیه؟، چرا این طور هول کردی؟ منیره خانم خودش را نزدیک او رساند و با صدای آهسته ای گفت:"آقا شهاب از تو خواسته برای خرید اسب با اونها بری."
کاظم با خونسردی گفت:"خب، اینکه چیزی نیست، می رم. برای همین این قدر رنگت رو باختی؟"
منیره خانم با دلواپسی گفت:"نه از تو می ترسم.... از حرفهای بی سر و تهی که دیروز زدی.... از اینکه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. کاظم شاخه شکسته ای را برید و بعد بی توجه به نگرانی مادرش گفت:"فکر کردی دروغ گفتم، اگه واقع بین باشی می فهمی که این دختره آدم درست و حسابی نیست. مگه غیر از اینه که دیروز تک و تنها تا اون موقع شب معلوم نیست کجا پرسه می زده، یک دختر نجیب و بااصل و نسب که با این منطقه هیچ آشنایی نداره میره تنهایی می گرده؟ وقتی هم که اومد ندیدی چه حال و روزی داشت. من که می گم این همون دختره مجرمه س که عکسش رو تو روزنامه چاپ کردند. حالا چطوری تونسته قسر در بره که کسی او رو نشناخته خدا عالمه. حیف که نمی ذاری وگرنه همین الآن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)