338-339.........
به طور حتم خوابم رو تصدیق می کردی،سرزمین پاک و مقدسی که تو صاحبش هستی کجا و اون زندان تاریک و سیاهی کف من بهش تعلق دارم کجا؟این من هستم که مجبوری روزی از این خواب شیرین بیدار بشم...شهاب بگو که اگه یک روزی مجبور به بیداری شدم تو رو کجا می تونم پیدا کنم؟بیا در یک مکتنی که برای هر دو نفرمون شناخته شده است قول و قرار بذاریم که اونجا همدیگه رو ملاقات کنیم.ببینم یادته کجا اولین بار همدیگه رو دیدیم.تو اون خیابونی که با ماشین به من زدی...اونجا چطوره؟خوبه مگه نه؟
شهاب لرزش محسوسی که وجود تارا را در بر گرفته بود احساس کرد.دانه های درشت عرق صورتش را پر کرده بود و حرارت بدنش رو به فزونی بود.
شهاب با نگرانی گفت:تارا جان،چت شده؟چرا می لرزی؟انگار حالت خوب نیست.
تارا با بی حوصلگی سربر زانوی شهاب گذاشت و گفت:نگران نباش،تب عشق به سراغ من هم اومد.بذار بسوزم،همه اش که حق تو نیست.
شهاب با دلواسی گفت:عزیز دلم تو مریض شدی،باید برسونمت دکتر.تب داری.بهت که گفتم زیر بارون نمون،گوش ندادی.حالا پاشو بریم تا حالت از این بدتر نشده.
تارا بی رمق گفت:دکتر من تو هستی،بذار امشب تا صبح سرم رو روی پاهات بذارم.برام لالایی بخون،تا حالا هیچ کس برام لالایی نخونده.
شهاب که از داغی بدن تارا ترسیده بود با نگرانی او راروی کاناپه دراز کرد و بعد با زدن زنگ اتاق سرایداری،منیره خانم را فرا خواند.
کمی بعد منیره خانم به خیال اینکه شهاب او را برای چیدن میز صدا زده،فوری خودش را به انجا رساند.منیره خانم با دیدن شهاب رنگ از رخسارش پرید.او با پریشان حالی بالای سر تارا ایستاده بود.شهاب با عجله گفت:تارا تب کردهحالش خوب نیست،زودتر کاظم رو بفرست دنبال دکتر،زود باش معطل نکن.
منیره خانم محکم به پشت دستش زد و گفت:خدا مرگم بده،خانم که حالشون خوب بود،امان از این چشم شور که سنگ رو می ترکونه،الان اسپند دود می کنم حالشون بهتر می شه.
شهاب با غیظ گفت:کاری رو که گفتم انجام بدید.
منیره خانم من من کنان گفت:اما اقا،این موقع شب توی این هوای بارونی هیچ دکتری حاضر نمی شه بیاد.
شهاب سوییچ اتومبیل را به سمت منیره خانم گرفت و گفت:مگه قراره با پای پیاده بیاد،بگیر این سوییچ رو بده کاظم.بگو هر چور شده با دکتر برگرد.
منیره خانم سوییچ را گرفت و با عجله از ساختمان خارج شد.پس از اینکه کاظم را راهی کرد،دوباره برگشت.لحظه به لحظه حرارت بدن تارا بالا می رفت.منیره خانم پیشنهاد داد تا رسیدن دکتر او را پاشویه کنند.شهاب از او خواست در انجام ان کار درنگ نکند و فوری لوازم مورد نیاز را اماده سازد.لگن آب ولرم را با دستمال نخی سفیدی نزد او آورد و لحظه ای بعد هر دو نفر در پایین اوردن حرارت بدن تارا می کوشیدند.
ساعتی گذشت که کاظم همراه با دکتر به ویلا برگشت.دکتر پس از معاینات لازم بیماری او را سرماخوردگی تشخیص داد و با تزریق امپولی و دادن داروهای مورد نیاز به اتفاق کاظم به درمانگاه بازگشت.
انشب شهاب تا صبح هم چون پرستاری دلسوز بر بالین تارا بیدار ماند و لحظه ای پلک بر هم نزد.
با طلوع خورشید تارا چشم گشود.با دیدن چهره خسته شهاب کنار تختش با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:من کجا هستم؟چه اتفاقی افتاده؟
شهاب دستش را روی پیشانی او گذاشت و با لبخند گفت:خوشبختانه تبت قطع شده.خدا رو شکر که سرماخوردگی بود وگرنه حالا حالا ها باید تو رختخواب استراحت می کردی،اما خب یکی طلبت،خوب دیشب منو ترسوندی.یادت می اد که چقدر حالت خراب بود.داشتی هذیون می گفتی.
تارا با تعجب گفت:کی!من؟چی می گفتم؟
شهاب با انگشت سبابه اش نوک بینی تارا را فشار داد و بعد با لحن شوخی گفت:حرفهای خیلی قشنگ،اون قدر قشنگ که منو تا اوج اسمونها برد.درست لحظه ای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)