272 تا 273
وقتي به بيمارستان رسيدند شهاب با سرسنگيني او را تا پايان معايناتش همراهي كرد. وقتي گچ پاي تارا عوض شد ديگه هوا تاريك شده بود.به محض اينكه قدم به بيرون بيمارستان گذاشتند در محاصره تكه هاي درشت برف قرار گرفتند.حريري از برف بر زمين گسترده و باعث لغزندگي خيابان شده بود.شهاب به آرامي بازوي تارا را گرفت و گفت:
-بذار كمكت كنم.زمين لغزنده است ممكنه تعادل خودت رو از دست بدي.
تارا كه تا آن موقع خودش را به خاطر تلخ زبانيش مورد نكوهش قرار داده بود از اينكه مي ديد دوباره مورد توجه شهاب قرار گرفته در دل خشنود شد و با خودش عهد بست تا زماني كه به اهدافش نائل نشده مراقب حرف زدنش باشد و براي نخستين بار به روي شهاب لبخند زد كه با ترديد به او مي نگريست.شهاب با تعجب توام با خنده ابرويي بالا انداخت و گفت:
-چه عجب!آخرش صورت زيباتون رو با لبخند زيباتر كرديد اي كاش هميشه زمين لغزنده باشه و من از شما چنين خواهشي بكنم.
تارا با صورتي بشاش گفت:
-ا....مگه قراره باز منو تو همديگه رو ببينيم.فكر ميكردم اين آخرين جلسه است كه زحمت آوردن من به بيمارستان رو متحمل ميشي.
-پس اينطور لبخند شما به خاطر اين بود كه فكر مي كرديد از شر من خلاص شديد.منو باش كه خيال مي كردم در صلح به روم باز شده.اشكالي نداره.همين اندازه كه به بنده افتخار داديد خنده رو بر چهره تون ببينم و لذت ببرم ممنونم و از شما استدعا مي كنم پشنهاد منو براي صرف شام بپذيريد.
تارا به آرامي گفت:
-چقدر خوب،شما هر دختري كه بهتون لبخند بزنه رو به شام دعوت مي كنيد.
-د!نشد ديگه.يعني اين قدر من خفيف و ذليل هستم كه به خاطر لبخند كوچك دختري خودم رو ببازم.مطمئن باشيد كه اين نخستين لبخندي است كه بخاطرش مي خوام جشن بگيرم.
تارا در دل گفت:خود خودشه،ثروت باباهه حسابي مستش كرده،فقط كافيه با هوشياري خرش كنم .مردي كه با يك لبخند اين طور خام بشه با قهقهه چه حالي ميشه .بذار به موقعش چنان قهقهه اي برات بزنم كه گوشت رو كر كنه.آخ تارا!آخرش هماي سعادت روي پشت بوم خونه ات نشست .اين آخرين فرصت توست.فقط بايد دست از تعصب برداري و كاري كني كه او عاشق زارت بشه،تا حدي كه از خود بي خود بشه و دو دستي تمام ثروتش رو بهت تقديم كنه.بعد كه به هدفت رسيدي بزن به چاك،كي به كيه، مگه اين پسره از گور باباش اين همه ثروت رو جمع كرده كه با سي سال سن ماشين بنز آخرين سيستم سوار شده. اين طور پولهاي ناحق يه جوري بايد از حلقوم اين طور آدما بيرون كشيده بشه.چرا من كه از همه نستحق ترم اينكارو نكنم.
شهاب با احترام در اتومبيل را به روي تارا گشود و او با غرور سوار شد.كمي بعد به سمت رستوران مجللي رفتند كه در يك منطقه ي اعيان نشين بود.شهاب كه دم به دم عشق شريانهاي بدنش را داغ تر مي كرد در سكوت زيباترين نقشها را در مخيله اش ميگنجاند.غافل از اينكه در نهانخانه دل آن دختر چه پليديهايي ريشه دوانده.
وقتي وارد رستوران شدند فضاي سنتي آنجا نظر تارا را به خود جلب كرد.بر روي ستونها و ديوارها عكسهايي از دوره شاه عباس نقاشي شده بود. درهاي چوبي با كلونهاي آهني كه روي انها نصب شده بود و طاقچه هايي كه كه شمعدانهاي نقره اي را به نمايش گذاشته بود براي او خيلي جالب بود.تختهاي چوبي كه با قليچه هاي دست بافت ايراني مفروش شده بود و حوضچه اي آبي رنگ كه فواره اي كوچك وسط آن خودنمايي مي كرد نظرش را جلب كرد.پيشخدنتها با پوششي سنتي مشغولپذيرايي بودند و نمايي از كاخ نشيني قديم را به تصوير در آورده بودند.تنها دو چيز بود كه هيچ گونه هماهنگي با آن نمونه تاريخي نداشت.يكي وجود اركستر بود كه مشغول نواختن موسيقي مدرن بود،دوم حضور مشتريان كه اغلب دختر و پسرهاي جوان بودند.
تارا پس از اينكه محيط را از نظر گذراند به سمت تختي رفت كه در گوشه اي دنج قرار داشت.پس از اينكه روي تخت جا به جا شدند،شهاب از او پرسيد:
-چرا اين
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)