228 تا 231
نیست، نمی تونم موقعیتم رو به خطر بندازم.بهت قول می دم از این به بعد زود به زود بهت سر بزنم. خب دیگه مواظب خودت باش، من رفتم.»
تارا با دلی گرفته از کوکب جدا شد. وقتی به منزلش برگشت سیمین را دید که چمدان به دست داخل اتاق انتظارش را می کشید. با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:« کجا؟ می بینم چادر چاقچور کردی؟ می خوای برگردی به شهرت؟»
سیمین خنده تلخی بر چهره آورد و گفت:« به شهرم؟ با کدام رو؟ تصمیم گرفتم برم برای خودم کار آبرومندانه ای پیدا کنم. هر کاری به جز خلاف. حاضرم برم کلفتی کنم، اما دیگه بیشتر از این خودم را آلوده این کارها نکنم. من ار تو ممنونم که دراین مدت پناهم دادی.»
تارا چمدان را از دست او گرفت و با لحن آمرانه ای گفت:« باشه. من حرفی ندارم، اما اول برو برای خودت جا و مکان امنی دست و پا کن، بعد از اینجا بود. تو یکه و تنها توی این شهر غریب راحت نمی تونی کار پیدا کنی. زمان می بره... تا اون موقع می خوای کنار خیابون زندگی کنی. اینجا که هست... کسی از اینجا بیرونت نکرده.»
سیمیم با شرمساری گفت:« با این شرایطی که پیش اومده. نمی خوام سربار تو باشم. با این پولی که دارم می تونم تو یک مسافرخونه اتاق اجاره کنم.»
نگاه تارا به سمت میز وسط اتاق خیره ماند. لحظه ای گذشت تا جرأت کند از سیمین بپرسد:« روزنامه مال امروزه؟»
سیمین درحالی که رنگ به چهره نداشت با علامت مثبت سرش را تکان داد. تارا با گامهایی سنگین به سمت میز رفت و روزنامه را باز کرد. با دیدن عکس چاپ شده اش در صفحه حوادث، پاهایش سست شد و روی زمین نشست. با سختی نگاهش را به عنوان بزرگ بالای عکس دوخت. عنوان خبر این بود: دختر پسرنما در سرقت مسلحانه. در قسمت دیگری نوشته شده بود: آیا او قاتل است؟ آیا او یک مجرم سابقه دار است؟
تارا در حالی که چشمانش از خواندن آن خبر سیاهی می رفت، روزنامه را مچاله کرد و آن را به گوشه ای پرت کرد. سرش را روی میز گذاشت و با ناله گفت:« چطوری منو شناسایی کردند؟ چطوری شک کردند من یک مجرم سابقه دار هستم.»
سیمین کنارش نشست و گفت:« سه شاهدی که داخل بانک بودند. ماوقع رو برای پلیس شرح دادند. متأسفانه اونها تو رو به جای هلن در زمان شلیک به سمت رئیس بانک اشتباه گرفتند. آخه هلن در اون لحظه چنان صحنه سازی کرد که در یک چشم برهم زدن چای خودش رو با تو که ماتت زده برده عوض کرد. اون سه نفر از طریق کامپیوتر تونستند تصویر تو رو شبیه سازی کنند، در ضمن حواست باشه که از ماشین دیگه استفاده نکنی، چون اسم ماشین و پلاک و رنگش به طور دقیق نوشته شده. به طور کلی تماس جزئیات سرقت دیروز اط شیر مسموم گرفته تا تعقیب و گریزی که صورت گرفته بود مو به مو در روزنامه درج شده. پلیس همه جا دنبال ماست. تو باید هر چه زودتر فکری به حال خودت بکنی، چون موقعیتت از همه ما خطرناک تره. هلن که گذاشت رفت. اگه تو رو دستگیر کنند باید جوابگوی قتل باشی. بهتره این خونه رو زودتر تحویل صاحبش بدی و یک جایی خودت رو مخفی کنی تا آبها از آسیاب بیفته.»
تارا با استیصال گفت:« خونه مشکلی نداره، صاحبش خارجه، اما ماشین رو چه کارش کنیم؟ و با حالتی عصبی به موهایش چنگی زد و گفت:« لعنت به این شانس که اگه گیر بیفتیم حکمم اعدامه... مطمئنم.»
سیمین با ترس پرسید:« چرا اعدام؟ تو که اونو نکشتی؟»
تارا با لحن گرفته ای گفت:« ثابت کردن این موضوع به این آسونی نیست. تازه، سرقت مسلحانه حکمش اعدامه.»
سیمین با تأثر گفت:« عجب دنیای نامردی شده، همه می خوان یه طوری کلاه همدیگه رو بردارند. این آتیش رو هلن برپا کرد و یک ول جانانه به جیب زد و بعد هم گذاشت رفت. از کجا معلوم همین دیشب از ایران خارج نشده باشه.»
تارا با عصبانیت مشت گره کرده اش را روی میز کوبید و گفت:« لعنتی، اگه گیرش بیارم کاری می کنم که به مرگش راضی بشه. به او گفتم برای سرقت بانک خیلی زوده، اما او اصرار داشت هر طور شده باید یک بانک بزنیم تا یک مایه درست و حسابی دستمون بیاد. من احمق هم تحت تأثیر حرفهایش قبول کردم، حقیقتش اگه می دونستم هلن یکی رو می کشه و بعد همه پولها رو به جیب می زنه و می ره، همین دیروز به جای گریختن از دست پلیس خودمم رو تسلیم می کردم و هم او را تحویل پلیس می دادم. این طوری جرمم سبک تر می شد.»
تارا از جا بلند شد و با سرگردانی شروع به قدم زدن کرد. نگاهی به لیلا انداخت که مثل همیشه گوشه ای کز کرده بود و به زمین چشم دوخته بود. او که درآن لحظه متحمل فشار عصبی زیادی بود با تشر به او گفت:« هی، با تو هستم.»
لیلا نگاه کوتاهی به او نداخت و بعد مانند خارپشتی که در موضع خطر خود را گلوله می کند دستهایش را تنگ تر دور پاهایش قلاب کرد. تارا با تندی گفت: ای بابا، خسته نشدی از این همه سکوت.... آخه بگو با این وضعیت پیش اومده تو می خوای چه کار کنی. تو هم مثل بقیه می خوای بذاری بری؟»
لیلا با صدایی که گویی از درون چاهی عمیق به گوشش می رسید به زحمت گفت:« نه، تا آخرین لحظه کنار تو هستم.... اگه اجازه بدی.»
تارا برای نخستین بار تا این اندازه به او نزدیک می شد. مقابلش نشست و دستش را روی شانه های لیلا گذاشت. لیلا مانند همیشه از نگاه کردن مستقیم به چشمان او حذر می کرد. پرش پلک چشمهایش نشانگر معذب بودنش از آن جالت بود. تمام بدنش منقبض شده بود. تارا برای لحظه ای طولانی در سکوت به او خیره شد. سیمین با حالت بلاتکلیفی این پا و اون پا می کرد. تارا مانند کاشفی که تازه قدم به سرزمین ناشناخته ای گذاشته باشد با حالتی شگفت انگیز او را زیر نظر گرفته بود. لیلا که احساس خفقان پیدا کرده بود برای رهایی از آن حالت با درماندگی صورتش را یرگرداند. تارا آهی عمیق کشید و گفت:« برای اولین باره که با شخصیت مرموزی مثل تو برخورد می کنم. آدمهای اطراف من همیشه یک عده شارلاتان و کلاش بودند که برای خالی کردن عقده هاشون دیگرون رو زیرپاهاشون له می کردند، اما تو با یان سکوت پر رازی که اختیار کردی میدون تاخت و تاز رو برای دیگران خالی کردی تا هر طور دوست دارند درباره ت قضاوت کنند. به هر حال وظیفه خودم می دونم که به تو و سیمین بگم خوتون برای آینده تون تصمیم بگیرید. نمی خوام بخاطر من زندگیتون رو به خطر بیندازید. من از امروز یک مجرم خطرناک هستم که برای پیدا کردنم پلیس همه جا رو تحت نظر داره. با این شرایط من نمی تونم پام رو از خونه بیرون بذارم. حقیقتش تا همین چند لحظه قبل که نمی دونستم اوضاع تا این اندازه خرابه حاضر نبودم تو و سیمین پیش از اینکه جا و مکان موندن برای خودتون پیدا نکردید از اینجا برید، اما حالا و با این شرایط موندن شما پرمخاطره است. نمی خوام پای شما به میون کشیده بشه. می تونید تا دیر نشده از اینجا برید.»
لیلا با نگاهی کوتاه که وفاداریش را ثابت می کرد، به او فهماند که تصمیم رفتن ندارد. تارا از جایش جرکت کرد و بر روی پله نشست. سیگاری آتش زد و بعد رو به سیمین کرد . گفت:« از آرزو خبری نشد؟»
سیمین گفت:« نه، معلوم نیست با اون وضعیتی که داشت چه بلایی سرش اومده، امکان داره که روزنامه امروز رو خونده باشه و دیگه این طرفها آفتابی نشه.»
تارا حدس می زد او برای ئضع حمل نزد ناصر رفته باشد، نگران حالش بود؛ اما درآن شرایط هیچ کاری نمی توانست برایش انجام دهد.
سیمین با لحن مرعوب کننده ای گفت:« حالا می خوای چه کار کنی. هر لحظه ممکنه پلیس بریزه اینجا. باید زودتر یک راه فرار پیدا کنی.»
تارا چند پک پی در پی به سیگارش زد و بعد در حالی که صورتش بین هاله ای از دود سیگار پنهان شده بود گفت:« من که بهت گفتم می تونید از اینجا برید. موندن شما هیچ دردی از من دوا نمیکنه. با یان پولی که تو این مدت پس انداز کردید می تونید به طور مشترک یک خونه کوچولو برای خودتون اجاره کنید و بعد دنبال کار بگردید. به فکر من هم نباشید، آخرش یه طوری می شه.»
لیلا با لحنی که برای نخستین بار قاطعیت در آن موج می زد گفت:« من اینجا می مونم تا اگه گیر افتادی شهادت بدم تو قاتل نیستی. خواهش می کنم منو از اینجا بیرون نکن. لازمه یک نفر کنارت باشه، چون تو دیگه نمی تونی پاتو از این خونه بیرون بذاری. من می مونم تا هر کاری داشتی برات انجام بدم. آخرش یه طوری باید جبران محبتی که چند ماه پیش در حقم کردی رو بکنم. می دونی که منظورم چیه؟»
سیمین در حالی که با تعجب به لیلا خیره شده بود، لبخندی زد و گفت:« اوو! چه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)