صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 220 تا 223

    و خاکستر تفاوتی قائل نشن ، ما می خوایم سه تا دختر به اونها بفروشیم که دست هیچ مردی تا به حال بهشون نخورده ، تازه یکی از اینها به اندازه صدتا از این دخترای سیاه سوخته آفریقایی که با خودشون هزار جور مریضی دارن می ارزد . دختره هم خوشگلی داره ، هم تیپ و اندام فوق العاده ای داره ، تازه صدایی داره که دست همه خواننده ها رو از پشت می بنده ، اون وقت تو همچنین گوهری رو می خوای به قیمت بقیه بدی ؟
    ناصر با شنیدن تعریفهای هلن با تامل گفت : « من که هنوز هیچ کدوم رو ندیدم ، اما اگه این طوره که می گی باید قیمتش رو ببرم بالا ، شاید هم قرارداد رو به هم زدم و این یکی رو به جای فروختن به پاکستان به یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس فروختم ، هر چی نباشه اونها خرپول تر هستند . »
    « نمی دونم ، فقط اینو بگم که این سه نفر اگر چه دختر فراری هستند ، اما تن به هر کاری نمی دند ، بهت که گفتم تنها دلیلی که اونها به تارا پناه آوردند این بود که نمی خواستند به خودفروشی بیفتند ، پس باید با کلکی اونها رو از مرز خارج کنیم که هیچ بویی از ماجرا نبرند .»
    ناصر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : « برم یک سری به اون جنازه بزنم ، ببینم اگه مرده همین امشب جسدش رو از اینجا خارج کنیم . »
    « کجا می خوای جسدش رو نابود کنی ؟»
    ناصر لبخند مرموزی بر لب آورد و گفت :« فکر همه جاش رو کردم ، تو نگران این چیزها نباش . »
    هلن با دلخوری گفت :« دیگه من نامحرم شدم ، قبلاً منو تو تمام نقشه هات دخالت می دادی ، اما حالا داری بین رفاقت بیست سالمون فاصله می اندازی »
    ناصر به سمت هلن رفت . بازوی او را فشرد و گفت « این طور نیست با معرفت ، اگه یک خرده تحمل کنی همه چیز رو می فهمی . »
    هلن با لحن دلسوزانه ای گفت :« یعنی مطمئن باشم راهت رو درست می ری ؟»
    ناصر با حالت خاصی به او خیره شد و گفت :« مگه تا حالا شده ناصر تو کارهاش اشتباه کنه ، من با چنان ریزبینی نقشه هام رو طراحی می کنم که مولای درزش نمی ره ، فکرش رو بکن با چهل و هفت سال سنی که از خدا گرفتم ، هنوزم پام به زندان باز نشده ، واقعاً شاهکاره که تخم خلاف به دنیا آمده باشی ، اما ندونی در و دیوار زندان چه شکلی داره »
    هلن برای تحسین ضربه ای به پشت او زد و گفت :« ماشاالله ... مرحبا. راستی با این مغزی که داری می بایست چرچیل یا انیشتن می شدی . هرچند که الان هم چیزی از اونها کم نداری »
    ناصر با لحنی سراسر تاسف گفت :« چه فایده ، کسی که می بایست برازندگیهای مرا می فهمید هیچ وقت نخواست منو قبول کنه .»
    هلن که منظور ناصر را فهمیده بود با کینه توزی گفت :« گور باباش ، اون آدمه که تو هنوز داری حسرتش رو می خوری . حیف تو و مقام تو نیست که با دختر گدا گشنه ای مثل او دمخور بشی . تو با این موقعیت طلایی که داری می تونی دست رو بهترین دخترای این شهر بذاری . امروز مردم فقط براشون ثروت طرف مهمه ، براشون هم فرقی نمی کنه که طرف از چه راهی به مال دنیا رسیده ، فقط کافیه لب تر کنی ، اون وقت می بینی که چه حوریهایی رو تو سینی بهت پیشکش می کنند ، تو رو خدا دیگه اسم این پارچه ورمالیده پرمدعا رو جلوی من یکی نبر . شش ماه به خاطر تو خودم رو علافش کردم . گفتی یه طوری خودت رو بهش نزدیک کن تا سر از کار و بارش دربیاری ، می ترسیدی جای دیگه بپره . خب آخرش چی شد ، چیزی نمونده بود گیر پلیس بیفتیم و همه چیز لو بره . فکرش رو بکن اگه دستگیر می شدیم چی می شد . »
    ناصر با ابروهایی در هم گفت :« شما که عرضه سرقت از بانک رو نداشتید چرا دست به این کار حساس زدید . از تو خواسته بودم کاری کنی تارا جذب من بشه ، اما تو منو به او فروختی و بخاطر حرص و طمع به عنوان یکی از گردانندگان باند مشغول کار شدی ، خب خدارو شکر که سرت به سنگ خورد و فهمیدی چند تا زن به تنهایی نمی تونند یک گروه رو اداره کنند »
    هلن به تندی گفت :« چی داری می گی ، من تو این مدت مدام با تو در تماس بودم و تو رو در جریان تمامی وقایع می گذاشتم ، اگه دیدی با تارا همکاری می کردم مجبور بودم من تو زندان به او وعده های طلایی داده بودم خودت خواسته بودی نظرش رو جلب کنم . او هم که نمی دونست من و تو از همکارهای قدیمی هستیم با اشتیاق از من استقبال کرد »
    ناصر اهی کشید و گفت :« آخرش این اسب چموش رو رام می کنم خواهی دید » هلن زهرخندی زد و گفت : بهت توصیه می کنم اگه روزی به آرزوت رسیدی و او رو به دست آوردی ، مراقب لگد پرانیهاش باش ، او بدجوری از مرد گریزونه ... خب اگه با من کاری نداری برم کپه ام رو بذارم .»
    ناصر با بی حوصلگی گفت :« نه ، برو بخواب ، فردا قبل از رفتن من ترتیب ملاقات با این سه تازه وارد رو بده »
    هلن سری به علامت مثبت تکان داد و به اتاقش رفت .
    ناصر پس از اینکه از رفتن او مطمئن شد در اتاقی که تمام باغ از آنجا کنترل می شد را قفل کرد و از ساختمان خارج شد . باغ در تاریکی فرو رفته بود . تنها صدای سوت کشیدن زنجره ها بود که آن سکوت مخوف را می شکست . برای ناصر که تار و پود وجودش را با ظلمت گره زده بود ، هیچ سیاهی نمی توانست مانع عبور او از خط ممنوعیتها شود . در وجود او چیزی به نام وجدان وجود نداشت . او مار زخم خورده ای بود که برای التیام جراحتی که روز به روز عمیق تر می شد نیاز به مرهم داشت . او خود را قربانی می دانست و قصد داشت انتقام خود را از سرزمینی بگیرد که در اینده ای نزدیک او را در بطن خود فسیل می کرد . وقتی با چشمان ابلیسی اش بالای سر آرزو حاضر شد که بین مرگ و زندگی دست و پا می زد احساس پیروزی سراسر وجودش را لبریز ساخت . دور تخت او چرخی زد و بعد هم چون سایه ای شوم سرش را به صورت او نزدیک کرد . آرزو از لای پلکهای نیمه بازش شاهد جشن و سرور ناصر بود ، به زحمت به لبهایش تکانی داد و گفت :« به من رحم کن ، دارم می میرم . »
    ناصر نوچ نوچ کنان گفت :« تو هنوز زنده ای ؟ اومده بودم جسدت رو برای یک نفر هدیه ببرم ، حیف شد ، انگاری بدجوری دل به این دنیا بستی ، خب .. به زودی خودت به استقبال مرگ می ری » و قهقهه ای جنون آمیز سر داد و نگاهی به اندام نیمه عریان آرزو انداخت و گفت :« ببین چه زود بدنت به تصرف مرگ دراومد » و دستهای آرزو را مقابلش گرفت و با رحمی گفت :« خوب نگاه کن ، این زخمها رو می بینی ، اینها هدیه من به توست . دکترها می گن یکی از عوارض ایدزه ، می دونی ایدز چیه ؟ یک ویروس ناقابل ، یک ویروس لجباز که اگه سربه سرش بذاری ، کوچک ترین کاری که می کنه کشتن توست ... یا بهتره بگم ویروسی که خودش رو به من چسبوند ، من او رو به تو چسبوندم و تو هم به بچه من . حالا فکرش رو بکن بچه من چند نفر رو آلوده خواهد کرد . او فرصت زیادی داره تا انتقام پدرش رو از این مردم کثیف بگیره . آره باید به او لقب شاه ایدزیان رو داد ، چون او می تونه با وجودش یک مملکت رو به نابودی بکشه ، من تا روزی که زنده باشم پشتش هستم . افسوس که بعد از مرگ من تنها می شه و کسی نیست حمایتش کنه ، لابد با خودت می گی امثال من زیادند که برات پسر بیارند ، اما متاسفانه چنین چیزی دیگه برای من امکان نداره . این بیماری قوای جنسی منو سالهاست که از بین برده ... تو هم شانسی حامله شدی . حالا فهمیدی چرا این قدر اصرار داشتم این بچه زنده بمونه . وجود او به من آرامش می ده ، می دونم بعد از مرگ من ریشه این بیماری نخواهد خشکید . من از تو بخاطر این موهبتی که به من بخشیدی سپاسگزارم ، شاید این رسمش نباشه بذارم به این شکل فجیع از دنیا بری . همین فردا ترتیب نظافت اینجا رو می دم ، البته مجبورم خودم تر و خشکت کنم ، چون هیچ کس نباید پاش به اینجا باز بشه . تو اینجا می مونی تا روزی که از پا دربیایی . در ضمن منو ببخش اگه نتونستم هدیه ای بهتر از این ویروس ناقابل بهت بدم . خب قسمت این بود . حالا راحت بخواب . روزهای سختی انتظارت رو می کشه »
    بعد از اینکه ناصر پیام مرگ را به گوش آرزو رساند او را در گرداب نیستی رها ساخت و آنجا را ترک کرد . برای آرزو همه چیز تمام شده بود . نه دیگر قدرتی برایش مانده بود که مشت بر دیوار ندامت بکوبد و نه دیگر فرصتی داشت که برای جبران گوشه ای از خطاهایش جلوی پیشرفت آن موجود مسموم را که قصد آلوده کردن عده ای اغفال شده را داشت ، بگیرد . او خود را مجرم می دانست چون موجودی را در آشیانه وجودش پرورش داده بود که هم چون بمبی خطرناک بر سر عده ای بی گناه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    224-227

    فرو خواهد ریخت. آرزو که گستردگی گناهانش مانع شکوه از آن بد فرجامی می شد، مرگ با ذلتی که در انتظارش بود را حق مسلم خود می دانست. یک گریز اشتباه از کانون خانواده به قصد رسیدن به آزادی ائ را به چنین سرنوشت تلخی کشانده بود. آن لحظه که آرزو به وداع با سیمای زندگی نزدیک می شد، حسرتی بر روح و جسم تخریب شده اش سوهان می کشید. چرا فرار؟


    فصل 15


    تارا با دلتنگی کوکب را در آغوش کشید و با لحن بغض آلودی گفت: (( اون از خدا بی خبر چه بلایی سرت آورده؟ چرا این قدر ضعیف و ناتوان شدی؟ چرا دست و پات شکسته؟ لابد باز با چوب به جونت افتاده، هان؟ چرا حرف نمی زنی؟ ))

    کوکب خودش را از آغوش تارا بیرون کشید و با لحن گلایه آمیزی گفت: (( دستت درد نکنه دختر جان با این همه وفایی که داری، الان نزدیک هفت هشا ماهه که گذاشتی رفتی و سری به من سباه بخت نزدی. انگار هیچ وظیفه ای نسبت به من نداری، حالا اون بابای گور به گور شده ات هیچ، من که در حق تو بدی نکردم، نباید بگی مادری داری که چشم به در دوخته و انتظارت رو میکشه. اینه رسم مادر و فرزندی؟ اینه جواب چوب و چماقهایی که بخاطرت خوردم.))
    تارا سرش را زیر افکند و با شرمساری گفت: (( به خدا گرفتار بودم، تو که از مشکلات من خبر نداری،به جون تو که تنها کس من تو دنیا هستی قصدم این بود که با دست پر پیشت برگردم، اما نمی دونم این چه اقبالیه که به هر دری می زنم روم باز نمی شه، بعضی وقتها با خودم میگم آه و نفرین کسی دنبالمه که این طور پاپیچم شده وگرنه چه دلیلی داره که این قدر بدبیاری پشت بدبیاری، هان؟))
    کوکب لحظه ای به فکر فرو رفت.برای لختی گذشته های دور در ذهنش زنده شد و در دل گفت: ممکنه هنوز مهشید کینه این دختر رو به دل داشته باشه. نکنه تا روزی که زنده است آه و نفرینش دنبال این بخت برگشته باشه... و در حالی که هم چنان تصویر سیاه آن روزها را در مخیله اش مرور می کرد به خود گفت: نه بابا این چه خیال باطلیه، به طور حتم او تا به حال هفت کفن پوسانده... اگه هم زنده باشه با اون حال و روزی که داشت یا سر به کوه و برزن گذاشته و یا سر از دیوانه خانه درآورده. تارا به قیافه زرد و تکیده کوکب خیره شد و گفت: (( به چی فکر می کنی؟ به بخت و طالع نحس دخترت؟ به اینکه یک عمر در به در و آواره است؟))
    کوکب سر تارا را به سینه اش فشرد و گفت: ((خاک بر سر من که نتونستم برای آینده تو هیچ کاری بکنم، شرمنده روی ماهتم، حیف تو بود برای ما، اما چه می شه کرد که سرنوشت تواین طوری رقم خورده.))
    تارا خودش را از آغوش او جدا کرد و برای تسکین زنی که به گمان خویش مادر واقعی اش بود باخنده گفت: (( ای بابا، یک عمره که می نالیم، مگه چیزی تغییر کرده، فقط خدا نکنه ناف آدم رو با بدبختی بزنند... روزگار یه طوری طی می شه دیگه، نمی شه اوستا کریم رو وادار کرد قسمت رو عوض کنه، حالا بگذریم از این حرفا، از خودت بگو، از شوهرت نامردت بگو؟ چرا این بلا رو سرت آورده.))
    کوکب سکوت کرد. بعد در حالیکه با افسوس سرش را به طرف چپ و راست می چرخاند گفت: (( خدا ازش نگذره، هرچی سنش بالا می ره، خبیث تر میشه، نمیدونم این روزها چه ککی تو پاچه اش افتاده که یکسره سراغ تورو می گیره،به هر کس و هر جایی که ممکنه از تو خبری داشته باشند،سر زده. یک دقیقه برای پیدا کردنت آروم و قرار نداره. او فکر می کنه من جا و مکانت رو بلدم و حاضر نیشتم به او بگم به همین خاطر یک روز مثل سگ هار به جونم افتاد و تا جایی که می تونست کتکم زد. وقتی به نتیجه نرسید منو دست و پا شکسته ول کرد و رفت. الان دو سه روزی هست ازش بی خبرم.))
    تارا متعجب پرسید: ((دنباله منه!؟ چی کارم داره؟ باز چه نقشه ای برام کشیده؟ به تو هم هیچی نگفت؟))
    کوکب با لحن گرفته ای گفت: ((نه والا... کسی ازکارهای این بی شرف از خدا بی خبر سر در نمی آره. خودت که خوب می شناسیش. من یک عمره با او غریبه هستم، هیچ وقت نخواسته من بویی از کارهاش ببرم. الان هم فکر می کنم پای منافع خودش در میونه که این طور برای پیدا کردن تو به هر دری می زنه.))
    تارا لحظه ای به فکر فرورفت و بعد با تردید گفت: (( نکنه سروکله عطا پیدا شده. از این بی وجدان هیچ کاری بعید نیست... می بینی... می خواد منو تحویلش بده.))
    کوکب با شنیدن این حرف از ترس چشمانش از حدقه بیرون زد و گفت: (( خدا مرگم بده، یعنی ممکنه سروکله این اجنبی پیدا شده باشه؟ ))
    تارا که ترسی مشهود در سیمایش نمایان شده بود گفت: (( جز این نمی تونه باشه، من باید زودتر از اینجا برم، اگه عطا منو پیدا کنه معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره. او مرد خیلی خطرناکیه، مثل مار زخمی می مونه، لابد در ازای تحویل گرفتن من پول خوبی به غلامرضا میده که این طور برای پیدا کردنم به دست و پا افتاده.))
    کوکب با غیظ گفت: (( به تمام مقدسات عالم اگه اینطور باشه و غلامرضا بخواد چنین کاری با تو بکنه رسوای این دنیا و اون دنیاش می کنم. نمی ذارم یک آب خوش از گلوش پایین بره.))
    تارا که ماندن را جایز نمی دید بلند شد و بسته ای پول از داخل کیفش درآورد و آن را به دست کوکب داد و گفت: (( بگیرش، خرج دوا و درمونت کن. به زودی بهت سر می زنم. مطمئن باش هروقت زندگیم روبه راه شد می آم تو رو با خودم می برم. فقط بهت سفارش می کنم با این نامرد درگیر نشو. می بینی که حالش به یک قرار نیست، یک موقع بلایی سرت نیاره که باعث بشه خودم خونش رو بریزم.))
    کوکب در حالی که به آرامی می گریست گفت: (( به این زودی داری می ری، هنوز روی ماهت رو سیر ندیدم.))
    تارا خم شد و او را در آغوش کشید وگفت: (( تا مطمئن نشم پای عطا در میون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    228 تا 231

    نیست، نمی تونم موقعیتم رو به خطر بندازم.بهت قول می دم از این به بعد زود به زود بهت سر بزنم. خب دیگه مواظب خودت باش، من رفتم.»

    تارا با دلی گرفته از کوکب جدا شد. وقتی به منزلش برگشت سیمین را دید که چمدان به دست داخل اتاق انتظارش را می کشید. با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:« کجا؟ می بینم چادر چاقچور کردی؟ می خوای برگردی به شهرت؟»
    سیمین خنده تلخی بر چهره آورد و گفت:« به شهرم؟ با کدام رو؟ تصمیم گرفتم برم برای خودم کار آبرومندانه ای پیدا کنم. هر کاری به جز خلاف. حاضرم برم کلفتی کنم، اما دیگه بیشتر از این خودم را آلوده این کارها نکنم. من ار تو ممنونم که دراین مدت پناهم دادی.»
    تارا چمدان را از دست او گرفت و با لحن آمرانه ای گفت:« باشه. من حرفی ندارم، اما اول برو برای خودت جا و مکان امنی دست و پا کن، بعد از اینجا بود. تو یکه و تنها توی این شهر غریب راحت نمی تونی کار پیدا کنی. زمان می بره... تا اون موقع می خوای کنار خیابون زندگی کنی. اینجا که هست... کسی از اینجا بیرونت نکرده.»
    سیمیم با شرمساری گفت:« با این شرایطی که پیش اومده. نمی خوام سربار تو باشم. با این پولی که دارم می تونم تو یک مسافرخونه اتاق اجاره کنم.»
    نگاه تارا به سمت میز وسط اتاق خیره ماند. لحظه ای گذشت تا جرأت کند از سیمین بپرسد:« روزنامه مال امروزه؟»
    سیمین درحالی که رنگ به چهره نداشت با علامت مثبت سرش را تکان داد. تارا با گامهایی سنگین به سمت میز رفت و روزنامه را باز کرد. با دیدن عکس چاپ شده اش در صفحه حوادث، پاهایش سست شد و روی زمین نشست. با سختی نگاهش را به عنوان بزرگ بالای عکس دوخت. عنوان خبر این بود: دختر پسرنما در سرقت مسلحانه. در قسمت دیگری نوشته شده بود: آیا او قاتل است؟ آیا او یک مجرم سابقه دار است؟
    تارا در حالی که چشمانش از خواندن آن خبر سیاهی می رفت، روزنامه را مچاله کرد و آن را به گوشه ای پرت کرد. سرش را روی میز گذاشت و با ناله گفت:« چطوری منو شناسایی کردند؟ چطوری شک کردند من یک مجرم سابقه دار هستم.»
    سیمین کنارش نشست و گفت:« سه شاهدی که داخل بانک بودند. ماوقع رو برای پلیس شرح دادند. متأسفانه اونها تو رو به جای هلن در زمان شلیک به سمت رئیس بانک اشتباه گرفتند. آخه هلن در اون لحظه چنان صحنه سازی کرد که در یک چشم برهم زدن چای خودش رو با تو که ماتت زده برده عوض کرد. اون سه نفر از طریق کامپیوتر تونستند تصویر تو رو شبیه سازی کنند، در ضمن حواست باشه که از ماشین دیگه استفاده نکنی، چون اسم ماشین و پلاک و رنگش به طور دقیق نوشته شده. به طور کلی تماس جزئیات سرقت دیروز اط شیر مسموم گرفته تا تعقیب و گریزی که صورت گرفته بود مو به مو در روزنامه درج شده. پلیس همه جا دنبال ماست. تو باید هر چه زودتر فکری به حال خودت بکنی، چون موقعیتت از همه ما خطرناک تره. هلن که گذاشت رفت. اگه تو رو دستگیر کنند باید جوابگوی قتل باشی. بهتره این خونه رو زودتر تحویل صاحبش بدی و یک جایی خودت رو مخفی کنی تا آبها از آسیاب بیفته.»
    تارا با استیصال گفت:« خونه مشکلی نداره، صاحبش خارجه، اما ماشین رو چه کارش کنیم؟ و با حالتی عصبی به موهایش چنگی زد و گفت:« لعنت به این شانس که اگه گیر بیفتیم حکمم اعدامه... مطمئنم.»
    سیمین با ترس پرسید:« چرا اعدام؟ تو که اونو نکشتی؟»
    تارا با لحن گرفته ای گفت:« ثابت کردن این موضوع به این آسونی نیست. تازه، سرقت مسلحانه حکمش اعدامه.»
    سیمین با تأثر گفت:« عجب دنیای نامردی شده، همه می خوان یه طوری کلاه همدیگه رو بردارند. این آتیش رو هلن برپا کرد و یک ول جانانه به جیب زد و بعد هم گذاشت رفت. از کجا معلوم همین دیشب از ایران خارج نشده باشه.»
    تارا با عصبانیت مشت گره کرده اش را روی میز کوبید و گفت:« لعنتی، اگه گیرش بیارم کاری می کنم که به مرگش راضی بشه. به او گفتم برای سرقت بانک خیلی زوده، اما او اصرار داشت هر طور شده باید یک بانک بزنیم تا یک مایه درست و حسابی دستمون بیاد. من احمق هم تحت تأثیر حرفهایش قبول کردم، حقیقتش اگه می دونستم هلن یکی رو می کشه و بعد همه پولها رو به جیب می زنه و می ره، همین دیروز به جای گریختن از دست پلیس خودمم رو تسلیم می کردم و هم او را تحویل پلیس می دادم. این طوری جرمم سبک تر می شد.»
    تارا از جا بلند شد و با سرگردانی شروع به قدم زدن کرد. نگاهی به لیلا انداخت که مثل همیشه گوشه ای کز کرده بود و به زمین چشم دوخته بود. او که درآن لحظه متحمل فشار عصبی زیادی بود با تشر به او گفت:« هی، با تو هستم.»
    لیلا نگاه کوتاهی به او نداخت و بعد مانند خارپشتی که در موضع خطر خود را گلوله می کند دستهایش را تنگ تر دور پاهایش قلاب کرد. تارا با تندی گفت: ای بابا، خسته نشدی از این همه سکوت.... آخه بگو با این وضعیت پیش اومده تو می خوای چه کار کنی. تو هم مثل بقیه می خوای بذاری بری؟»
    لیلا با صدایی که گویی از درون چاهی عمیق به گوشش می رسید به زحمت گفت:« نه، تا آخرین لحظه کنار تو هستم.... اگه اجازه بدی.»
    تارا برای نخستین بار تا این اندازه به او نزدیک می شد. مقابلش نشست و دستش را روی شانه های لیلا گذاشت. لیلا مانند همیشه از نگاه کردن مستقیم به چشمان او حذر می کرد. پرش پلک چشمهایش نشانگر معذب بودنش از آن جالت بود. تمام بدنش منقبض شده بود. تارا برای لحظه ای طولانی در سکوت به او خیره شد. سیمین با حالت بلاتکلیفی این پا و اون پا می کرد. تارا مانند کاشفی که تازه قدم به سرزمین ناشناخته ای گذاشته باشد با حالتی شگفت انگیز او را زیر نظر گرفته بود. لیلا که احساس خفقان پیدا کرده بود برای رهایی از آن حالت با درماندگی صورتش را یرگرداند. تارا آهی عمیق کشید و گفت:« برای اولین باره که با شخصیت مرموزی مثل تو برخورد می کنم. آدمهای اطراف من همیشه یک عده شارلاتان و کلاش بودند که برای خالی کردن عقده هاشون دیگرون رو زیرپاهاشون له می کردند، اما تو با یان سکوت پر رازی که اختیار کردی میدون تاخت و تاز رو برای دیگران خالی کردی تا هر طور دوست دارند درباره ت قضاوت کنند. به هر حال وظیفه خودم می دونم که به تو و سیمین بگم خوتون برای آینده تون تصمیم بگیرید. نمی خوام بخاطر من زندگیتون رو به خطر بیندازید. من از امروز یک مجرم خطرناک هستم که برای پیدا کردنم پلیس همه جا رو تحت نظر داره. با این شرایط من نمی تونم پام رو از خونه بیرون بذارم. حقیقتش تا همین چند لحظه قبل که نمی دونستم اوضاع تا این اندازه خرابه حاضر نبودم تو و سیمین پیش از اینکه جا و مکان موندن برای خودتون پیدا نکردید از اینجا برید، اما حالا و با این شرایط موندن شما پرمخاطره است. نمی خوام پای شما به میون کشیده بشه. می تونید تا دیر نشده از اینجا برید.»
    لیلا با نگاهی کوتاه که وفاداریش را ثابت می کرد، به او فهماند که تصمیم رفتن ندارد. تارا از جایش جرکت کرد و بر روی پله نشست. سیگاری آتش زد و بعد رو به سیمین کرد . گفت:« از آرزو خبری نشد؟»
    سیمین گفت:« نه، معلوم نیست با اون وضعیتی که داشت چه بلایی سرش اومده، امکان داره که روزنامه امروز رو خونده باشه و دیگه این طرفها آفتابی نشه.»
    تارا حدس می زد او برای ئضع حمل نزد ناصر رفته باشد، نگران حالش بود؛ اما درآن شرایط هیچ کاری نمی توانست برایش انجام دهد.
    سیمین با لحن مرعوب کننده ای گفت:« حالا می خوای چه کار کنی. هر لحظه ممکنه پلیس بریزه اینجا. باید زودتر یک راه فرار پیدا کنی.»
    تارا چند پک پی در پی به سیگارش زد و بعد در حالی که صورتش بین هاله ای از دود سیگار پنهان شده بود گفت:« من که بهت گفتم می تونید از اینجا برید. موندن شما هیچ دردی از من دوا نمیکنه. با یان پولی که تو این مدت پس انداز کردید می تونید به طور مشترک یک خونه کوچولو برای خودتون اجاره کنید و بعد دنبال کار بگردید. به فکر من هم نباشید، آخرش یه طوری می شه.»
    لیلا با لحنی که برای نخستین بار قاطعیت در آن موج می زد گفت:« من اینجا می مونم تا اگه گیر افتادی شهادت بدم تو قاتل نیستی. خواهش می کنم منو از اینجا بیرون نکن. لازمه یک نفر کنارت باشه، چون تو دیگه نمی تونی پاتو از این خونه بیرون بذاری. من می مونم تا هر کاری داشتی برات انجام بدم. آخرش یه طوری باید جبران محبتی که چند ماه پیش در حقم کردی رو بکنم. می دونی که منظورم چیه؟»
    سیمین در حالی که با تعجب به لیلا خیره شده بود، لبخندی زد و گفت:« اوو! چه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    232_235

    عجب بابا، فكر مي كنم در طول سال هاي عمرت اين قدر حرف نزده بودي، تازه بعد از چند ماه فهميدم لهجه داري. اي ناقلا، چه لحجه جنوبي قشنگي داري. راست گفتند از آن نترس كه هاي و هوي دارد از آن بترس كه سر به تو دارد. با خودم مي گفتم دختري به اين ساكتي و به اين مظلومي كه آزارش به يه مورچه نمي رسه چطور جرات فرار پيدا كرده؟ راستش با بقيه بچه ها پشت سرت غيبت هم كرديم. اونها مي گفتند كه تو يك آدم بي گناه و مظلوم هستي كه قرباني ظلم ديگران شدي و يا يك آدم گناهكار و جنايتكار هستي كه مرتكب خطاي بزرگي شدي... حالا خودت بگو كدوم حدس ما درست بوده؟"

    ليلا مانند مجرمي كه در چنگال عدالت اسير گشته با حالت تشويش از جايش حركت كرد و شتابان به اتاقش رفت.
    تارا ته سيگارش را گوشه راه پله انداخت و بعد با غيظ گفت:" بدبخت اومد دو كلام حرف بزنه،چشم نداشتي ببيني؟ حالا زودتر تكليف خودت رو با ما روشن كن مي خواي بموني يا بري؟"
    سيمين كه انسان رئوفي بود با شرمساري گفت:" به خدا منظور بدي نداشتم نمي خواستم ناراحتش كنم. باور كن در اين مدت هم نشيني با اين فرانك و پرند باعث شده كه من هم رك حرفم رو بزنم. حالا يه طوري مي رم از دلش در مي آرم."
    تارا چنگي به موهاي كوتاهش اندخت و گفت:" جواب منو بده. مي خواي بري يا بموني؟"
    سيمين پلك هايش را به آرامي روي هم نهاد و گفت:" مي مونم."
    ناصر با اولين نگاهي كه به چهره آرايش كرده پرند انداخت چنان محو زيبايي او شد كه فكر كرد: چرا چنين طاووس خوش بال و پري رو بدم به يك عده عرب مفت خور. مگه خودم دل ندارم. صيد با پاي خودش به شكارگاه من اومده.اون وقت بذار مفت از چنگم بره.
    نگه او به پرند آن قدر طولاني شد كه آتش حسد در دل فرانك و عاطفه شعله ور شد. نگاه ناصر به آن دو بسيار متفاوت تر از آن بود كه به پرند داشت. هلن كه متوجه بهت ناصر شده بود براي جلوگيري از سوءظن با صدايي پر لرزش گفت:" ناصر خان نمي خوايد مهمانان جديد رو دعوت به نشستن كنيد."
    ناصر كه به تسخير زيبايي پرند در آمده بود، با حالتي نا متعادل گفت:" چرا، چرا كه نه خيلي خوش آمديد، لطفا بنشينيد. اميدوارم تا اين لحظه به شما سخت نگذشته باشه؟"
    بعد رو به هلن كرد كه رفتار او را زير نظر داشت. گفت:"هلن عزيز دستور نوشيدني داغ بده."
    هلن از اتاق خارج شد و لحظه اي بعد با زني ميانسال بر گشت كه مستخدم آنجا بود. زن كه چهره اي عبوس و درهم داشت فنجان هاي قهوه را روي ميز چيد و بعد زير چشمي نگاهي اخم آلود به آن سه دختر انداخت كه كنار يكديگر بر روي كاناپه نشسته بودند.
    ناصر كه با نگاه پرند را مخاطب قرار داده بود با لحني مودبانه گفت:" خب اينجا رو چطور مي بينيد؟ محيطش باب ميل هست؟"
    پرند كه از توجه خاص او نسبت به خودش در دل احساس رضايت مي كرد با صدايي گوشنواز گفت:" چرا كه نه. اينجا رويايي و زيباست. من به حسن سليقه شما تبريك مي گم كه چنين باغ باشكوهي رو ساختيد. اين باغ منو به ياد باغ زيباي پدرم در دماوند مي ندازه. اون باغ در زمان خودش بي نظير بود. اما افسوس كه پدرم مجبور شد اونجا رو بفروشه."
    ناصر كه از همان لحظه افكار پليدي در ذهنش شكل گرفته بود. براي مجذوب ساختن او با چاپلوسي گفت:" اين باغ پيشكش شما، باور كنيد به هيچ وجه مبالغه نمي كنم."
    موجي از خوشنودي سيماي پرند را در برگرفت. به آرامي گفت:" متشكرم، شما لطف داريد."
    ناصر قصد داشت با پرند بيشتر صحبت كند كه هلن با اشاره به او فهماند كه نظري هم به فرانك و عاطفه بيندازد كه با دلخوري به زمين چشم دوخته بودند.
    ناصر نگاه پراحساسش را از پرند گرفت و بعد در حالي كه سعي در رفع و رجوع كردن رفتارش داشت به آن دو گفت:" شما دو نفر چرا ساكتيد؟ نمي خوايد نظرتون رو درباره اينجا بگيد؟"
    فرانك سرخورده و با لحن سردي گفت:" آن را كه عيان است چه حاجت به بيان است. زيبايي اينجا مثال زدني است . خوشا به حال صاحب اينجا كه شما باشيد."
    عاطفه احساس كر ناصر از طرز بيان فرانك خوشش نيامده. از بيم اينكه مبادا موقعيت به دست آمده از دست برود با لحن خوشايندي گفت:" جناب ناصر خان ما نمي دونيم چطور بايد از شما سپاس گزار باشيم كه حاضر به پذيرش ما شديد. حقيقتش مكان قبلي كه زندگي مي كرديم شرايطش با اينجا زمين تا آسمون فرق داشت . لابد هلن جان شما رو در جريان موقعيت قبلي ما قرار داده. بايد بگم خيلي خوش اقبال بوديم كه با شخصي مثل شما آشنا شديم."

    پرند كه بيشتر قصد جلب توجه داشت در ادامه حرف عاطفه گفت:" مي دونيد چيه؟ آدم در اينجا احساس خوشبختي مي كنه، به خصوص من كه در گذشته چنين زندگي اشرافي رو تجربه كردم.اين شرايط برام دل چسب تره و خيلي بهتر مي تونم خودم رو با محيط اينجا وفق بدم. البته اگه شما بخوايد ما براي هميشه اينجا باشيم."
    ناصر با لبخند گفت:" چرا كه نه؟ من در اينجا به نيروهاي جواني مثل شما احتياج دارم. از قيافه هر سه نفر شما پيداست كه دختران شايسته و لايقي هستيد."
    هلن تابي به سر و گردنش داد و گفت:" انتخاب هلن هميشه بي عيب و نقصه. من براي رسيدن به موفقيت هميشه از نامبروانها استفاده مي كنم."
    فرانك با شنيدن اين تعريف ها از آن حالت سرخوردگي در آمد و با لبخند گفت:" وظيفه ما در اينجا چيه؟ مي شه ما رو در جريان كارهامون بذاريد."
    ناصر فنجان قهوه را سر كشيد و بعد با قدري مكث گفت:" تا مدتي اينجا مهمان هستيد. دوست دارم حسابي به خودتون برسيد و استراحت كنيد. بايد حسابي به تقويت روحيه و جسم تون بپردازيد. دلم مي خواد تا يكي دوماه ديگه دختراني به مراتب شاداب تر از الآن پيش رو داشته باشم. اينجا هيچ گونه محدوديتي نداريد. براي تفنن و خوشگذراني هر چي كه بخوايد در دسترس هست. از فيلم و كتاب و ماهواره گرفته تا استخر و شنا و سونا و جكوزي. كم كم كه با محيط اينجا آشنا شديد مي فهميد نيت من از بناي اين باغ جز كار نيك و ياري رساندن به دختراني كه در محيط خانواده مورد ظلم و اجحاف قرار گرفته اند، چيز ديگه اي نيست. من بنايي رو در اينجا احداث كردم تا محيط امني باشه براي تمامي دختران پاك و معصومي كه قرباني خانواده و جامعه شدند،البته قصدم شعار دادن و تبلغ نيست. فقط مي خوام به شما اين اطمينان خاطر رو بدم كه در اينجا آرامش از دست رفته تون رو به دست خواهيد آورد. اميدوارم همگي بتونيم كنار همديگه يك گروه موفق رو تشكيل بديم."
    عاطفه كه تحت تاثير تملقات ناصر قرار گرفته بود با شعف گفت:" چقدر عالي، ما سه نفر جزو خوشبخت ترين دختران فراري هستيم. كاش هلن جان ما رو زودتر با اين مكان آشنا مي كرد. در اينجا آدم مي تونه به آرزوهاي دست نيافتني اش برسه بدون اينكه حد و حدودي جلو پاش گذاشته شده باشه. من به نوبه خودم قول مي دم براي بقاي اينجا هر كاري بگيد انجام بدم."
    ناصر گفت:" متشكرم. بايد بگم كه شما اولين و آخرين كساني نيستيد كه پا به اينجا گذاشتيد. من دختران زيادي رو سرو سامان دادم كه الآن زندگي مستقل و ايده آلي دارند. اونها همگي صاحب شوهر و فرزند شده اند و هيچ گونه خللي هم در زندگي مشتركشون احساس نمي شه. منظور من از اين حرف اينه كه بدونيد فرار پايان زندگي نيست. چه بسا كه خيلي از دختر ها از ترس رسوايي دست به انتحار زدند. فرار از محيط متشنج گاهي به زندگي چنان رونقي مي ده كه قابل تصور نيست. امروزه در كشور ما دختران فراري چاره اي ندارن جز پيوستن به باند هاي فساد. به همين خاطر اومدم با يك هدف انسان دوستانه اينجا رو بنا كردم تا خدمتي اندك به عده اي انسان بي گناه كرده باشم."
    پرند نفسي از روي آسودگي كشيد:" به طور حتم پاداش اين كارتون رو خواهيد ديد. شما انسان بلند مرتبه اي هستيد. چه كسي مي تونه باور كنه در گوشه اي از اين دنيا يك باغ متروكه وجود داره كه پاسخگوي نياز هاي روحي و رواني عده اي آدم بيچاره ست. درست مثل چشمه اي در كوير."
    عاطفه با لبخند گفت:" و يا معبدي قديمي در يك مكان فراموش شده، درست مي گم؟"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 236 تا 239

    ناصركه دردل به ساده لوحي ان هامي خنديد گفت)):شايد،چون همون طوركه گفتم اين جا براي هيچ كس وجودنداره. شمامي توانيد دركمال ازادي به سرببريد،اما درمعبد اين خبرها نيست ومجبور به اجراي قوانين ديني هستيد.)) فرانك گفت:((پس بهتره بگيم يك قصررويايي درسرزمين خوش بختي.))
    هلن كه تاان اندازه ان سه نفررااحمق فرض نمي كرد باخودش گفت:((چه خيال هاي باطلي،به زودي اين بهشت برين براتون تبديل به يك پايگاه جهنمي مي شه.اون وقته كه ازاين خواب خوب بيدارميشيدوگرفتاركابوس هاي بي انتها خواهيد شد.فقط اميدوارم اون زمان هم ازاين باني خيرسپاس گزار باشيد كه اين طوررندانه شمارابه كام نابودي كشاند. واي كه اگه مخلوقات ساده لوحي مثل شماوجود نداشت،كساني مثل من چگونه مي خواستند به پول وثروت برسند.)) ناصرازجابلندشد ورو به هلن كردوگفت));من اين دختران گل روبه تومي سپرم. دلم مي خواددرنبود من موجبات شورو نشاطشون روفراهم كني.مبادابذاري كوچك ترين كمبودي احساس كنند.فقط تنها خواهشي كه ازتون دارم اينه كه اگه خواستيد داخل باغ گردش كنيد به قسمت جنوبي باغ نريد،اون جايك ساختمان درحال تخريبه كه هرلحظه امكان ريزشش هست .نمي خوام خداي ناخواسته به شماعزيزان اسيبي برسه .خب حالا اگه بامن كاري نداريد از حضورتون مرخص مي شم.
    پرندوفرانك وعاطفه نگاهي مملو ازقدردانيبه اوانداختند وپس از تشكراورا تابيرون همراهي كردند.پس ازرفتن ناصرهرسه هوراي بلندي كشيدند وهلن راكه مسبب خوش بختي شان بود تنگ دراغوش گرفتند.
    ناصرازدرپشتي باغ خودش را به ارزو رساند.اودروضعيت اسف باري به سر مي برد.ناصر كه يك تبهكار ساديسمي بود از ازار ديگران لذت مي برد،قاشق سوپ رابه دهان اونزديك كردوبا لحني جنون اميزگفت:((بخور عزيزم.تونبايدبه اين زودي بميري.دلم مي خواد هرروزدست وپا زدنت روببينم تا انگيزه ام براي هدفي كه درپيش گرفته ام قوي تربشه.اگه توبميري ديگه كسي نيست كه ازنگاه كردن به او وزخم هايي كه روي بدنش داره لذت ببرم. هيچ مي دوني تويك جسم تحريك كننده براي من هستي ، انساني كه ايدز اون رو به اين شكل وشمايل دراورده .مي دونم با نگاهت چي داري به من مي گي،مي خواي بگي كه يه روزي نه چندان دورتوهم به حال ورز من درمي اي، اين زخم هاي بدشكل ،اين ضعف وناتواني درانتظارتوهم هست خب اين هارو خودم مي دونم وبه همين خاطر نمي خوام توبميري تامن باديدن اينده ام نيروي بيش تري براي انتقام پيداكنم .مي دونم توهم لذت خواهي بردوقتي ببيني يه عده بي گناه روبه اين ويروس مبتلا كردم.دوست داري بدوني نفربعدي كيه كه تواين اتاق مياد؟اتاقي كه اسمش رو گذاشتم انگيزه ...واي!واي كه اين شكاربه تمام شكارهايي كه تاحالاكردم مي ارزه .تو او رو خيلي خوب مي شناسي ،يك مدت باهاش زندگي كردي.اگه گفتي كيه؟))
    ارزو باشنيدن اين حرفقلبش فروريخت.جرات شنيدننام ان شخص رانداشت.به همين خاطربانفرت ظرف سوپي كه ناصربه دست داشت برروي لباس هاي اوچپ كردوصورتش راازاوبرگرداند.ناصرقاه قاه چندش اوري سردادوگفت)):نه مثل اين كه حالاحالاجون داري.منوباش كه فكرمي ردم غزل خداحافظي روخوندي.پس حالا كه هوشياري گوش كن بگم جانشين توكيه ،پرند...همون رفيق دزدت .مي دوني كه چقدرخوشگل ورومانتيكه.اين طور افرادايكي ثانيه خودشون رومي بازند درست مثل تو.يادته وقتي چشمت به زرق وبرق اين جا افتاد،چطورهوش ازسرت رفت.تازه اين دختره خيلي بدترازتوست،راحت مي شه اوردش توراه .البته فقط اين يكي نيست،دوتاي ديگه هم هستند كه زيادي چنگي به دل نمي زنند.فقط به درد فروش مي خورند.اين روزهانون توقاچاق ادمه.نميدوني بابتش چه پولي ميدند.مي دونم،مي دونم داري به خودت مي گي كاش توروهم فروخته بودم به يكي ازاين عرباي پول دار مفت خور.خوب چه فرقي مي كنه ايدزعرب وعجم سرش نميشه پس چه بهتراين كاسه زهروازدست خودي بچشي.اين طوري گواراتره مگه نه؟))
    ارزوكه نفس هايش به شماره افتاده بودباصدايي بريده گفت:((كثافت،لجن،اشغال،زالو چي ازجون مردم بي گناه مي خواي مگه چندسال ديگه زنده هستيكه ميخواهي يك شهرويك كشوروالوده كني.تويك خون اشام هستي كه اگه گير پليس بيفتي محكوم به چندين بارمرگ خواهي شد...هرچندكه استحقاق مرگ روهم نداري.حيف خاك كه ابليسي مثل
    ناصردرحالي كه نوچ نوچ مي كرد باخونسردي گفت:((ديگه قرارنبود توهين كني.توكه رفتني هستي پس داري جوش چي روميزني.مي دوني ازروزي كه فهميدم يك ادم ايدزي هستم چه تسوري دارم.ميگم ديگي گه برامن نجوشه ميخوام سرسگ توش بجوشه توهم بهتره بااين فكربه خودت ارامش بدي،اصلا يك پيشنهادخوب برات دارم .اگه ميخواي خودت روازاين وضعيت خلاص كني وچندروزباقي مونده عمرت رو به خوشي وسعادت سپري كني بيامردومردونه باهم شريك بشيم .مادونفرميتونيم باكمك همديگه شكارهاي نابي روتوربزنيم وحسابي دمارازروزگاراين مردم دربياريم. باوركن لذتي توي اين كارهست كه باهيچ لذت ديگه اي قابل قياس نيست .تونمي دوني باهربارانتقام گرفتن چه قدرتي پيدامي كني .قدرتي كه باعث مي شه تودربرابراين ويروس ديرترازپايدربياي.باورت مي شه كه من پنج ساله مبتلا به اين بيماري شدم،اماهيچ اثري درظاهرم نذاشته؟
    ارزودرحالي كه دندان هايش راروي هم مي فشردگفت:((اماباطنت روتبديل به يه لجنزاركرده...به گندايي كه بوي تعفنش دنياروخفه خواهدكرد.تويك موجود رواني وديوانه هستي كه براي فرارازواقعيت يك عده بي گناه روطعمه انتقام جويي خودقراردادي...))
    ناصرمانع حرف زدن اوشدوبابي حوصلگي گفت: ((اه،اگه مي دونستم تااين اندازه نوع دوست هستي هيچ وقت بهت پيشنهادشراكت نمي دادم.حالاكه اين قدرسنگ اين مردم بي وجدان رابه سينه مي زني توهمين حال وهوااون قدردست وپابزن تاجونت دربياد.منوباش كه به فكرسعادت چه ادم خري هستم.بدبخت يه لحظه بشين وفكركن كه كي وچي باعث شدتو از خونه فراركني وبه اين سرنوشت دچاربشي. تو اگه كمبودي توزندگي نداشتي حاضرمي شدي اين طور خودت رو بدنام كني.لابد يا بر اثر فقر فرار كردي يا به خاطررفتار بدخونوادت. يا به خاطررسيدن به ازادي يا نمي دونم... اين روزها زياد با دخترهاي فراري مصاحبه مي كنند كه هركدوم به نوعي باخانواده وجامعه درگيري داشتند كه حاضربه فرار شدند. خب پس همين مردم عاملش بودند. هيچ مي دوني كه همون موجودات دوپايي كه توسنگشون رو به سينه اگه بفهمند تومبتلا به ايدزشدي چه رفتاري باهات دارند؟ هيچ كس پيدا نمي شه حتي براي يك روز به توپناه بده.همه
    مي خوان تو زود ترنابود بشي كه مباداخطري تهديدشون كنه.حالابگوبااين شرايط جايي براي ترحم است؟وقتي يك جامعه براي مرگت لحظه شماري مي كنند نبايد بااون هامبارزه كرد؟عاقل باش واين چندصباح باقي مانده عمرت روخوش بگذرون.اگه قول بدي تواين راه بامن باشي،دستت رومي گيرم ونمي ذارم بااين وضعيت رقبت باربميري.))
    ارزوكه بغض مثل گلوله ي اتش راه گلويش رامي سوزاند.چشم هايش رابرهم نهادو ب اسختي گفت)): بروگورت روگم كن،ديگه نمي خوام بارگناهام ازاين كه هست سنگين تربشه.فقط اميدوارم توموجو درضل و كثيف بيش تر از اين فرصت نفس كشيدن پيدا نكني..))
    ناصرسرجنباند و گفت:((فكر نمي كردم اين قدرسرسخت باشي...امااين توهين هاروناديده نمي گيرم وصبرمي كنم تاروزي كه خودت با التماس به دست و پام بيفتي وطلب عفو كني. فعلا سه تا تازه نفس دارم كه تواب نمك خوابوندمشون.
    خداكنه اونامثل تواهل نازوعشوه نباشند.))وازجايش برخواست ودرحالي كه دستش راباحالت خاصي درهواميچرخواند
    بالحني كشدارگفت:((زندگي زيباست اي زيباپسند،زيباانديشان به زيبايي رسند))بعد خنده ي مرموزي برلب اورد واتاق راترك كرد.
    بارفتن اوارزوازدردندامت چنان فريادغريبي سردادكه به وضوح شرحه شرحه شدن تمام جوارح بدنش راحس كرد. اوكه خودرادرمقابل فرشته ي مرگ سرافكنده مي ديدكه نمي توانست درمقابلش قامت راست كندبه همين خاطرهمچون مومي درخودمچاله شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 240 تا 259

    پرند و فرانک و عاطفه خود را حول محور خوشبختی در گردش می دیدند. غافل از اینکه در چند قدمی آنان یکی از هم کیشانشان در حال مرگ است و آنان با سر مستی در آن دام جولان می دادند. فرانک در حالی که به سمت باربکیو اشاره می کرد .دستی به شکمش کشید و گفت : اوخ جون بساط کباب هم اینجا برقراره معلوم می شه ناصرخان حسابی اهل حال و خوش گذرونیه. از قرار معلوم سر چرانیهای آن چنانی تو این باغ راه می اندازه.
    عاطفه خنده ای سر داد و گفت: می دونید اینجا منو یاد چه کارتونی می اندازه؟
    فرانک و پرند یک صدا پرسیدند؛نه جه کارتونی؟
    یاد کارتون پینوکیو. اون قسمتی که می ره شهر بازی و غافل از همه جیز غرق شادی و لذت می شه و حسابی خوش می گذرونه . آخرش هم یک روز صبح که از خواب بیدار می شه و عکس خودش رو تو آینه می بینه متوجه می شه تبدیل به خر شده .می گم نکنه این بلا سر ما هم بیاد.
    پرند به تندی گفت:خفه شو. این مهملات چیه داری سر هم می کنی. ناصرخان مرد بزرگ و شریفی است. قصد و نیتش خیره. اصلا از قیافه اش می شه فهمید که چه آدم متشخصیه.
    عاطفه با دلخوری گفت: اوو حالا چرا به تریج قبای خانم بر خورد . من شوخی کردم. قصد بدی نداشتم.
    پرند با اخمهای در هم گفت: بله به آدم بر می خوره تو داری ما رو با الاغ مقایسه می کنی .یعنی این قدر کودن هستیم که با این سن وسال گول زق و برق اینجا رو بخوریم؟
    فرانک گفت: به نظر من برای قضاوت زوده . ما هنوز یک شبه که به اینجا اومدیم هنوز هم نمی دونیم وظیفه ما در قبال تین امکاناتی که برامون مهیا شدهه چیه. حالا هم به جای بحث از ماظر پاییزی باغ لذت ببرید که معرکه است.
    غاطقه در حالی که از زیر آلاچیق می گذشت سرش را به اطراف چرخاند و با حیرت گفت: این باغ سر و ته نداره خیلی بزرگه وآدم یاد جنگلهای شمال می افته من که دوست ندارم هیچوت اینجا رو ترک کنم.
    فرانک گفت:این خبرها نیست مگه نشنیدید ناصرخان گفت قبل از ما دخترای بی چنته رو سر وسامون داده و حالا هر کدوم زندگی مستقل و دلخواهی برای خودشون دارند.
    عاطفه که روحش به تسخیر آن مناظر چشم نواز در آمده بود گفت: حالا دم رو عشقه. چو فردا شود فکر فردا کن. حالا هر کی موتفقه بریم گشتی این اطراف بزنیم.
    پرند گفتک بریم اما نباید خیلی از ساختمون دور بشیم.
    فرانک گفت: مثل اینکه فراموش کردید یک سگ دوبرمن تو باغ نگبانی می ده می خواید کار دستمون بده.
    عاطفه گفت: اون سگ بسته است واگه خطری تهدیدمون می کررد لابد هلن گوشزد می کرد.دیدید که خودش اجازه داد و گفت از ساختمان زیاد دور نریم.
    پرند نفس عمیقی کشید و گفت : اول بریم ببینیم پشت ساختمون چه خبره .
    هلن که از طریق دوربین مواظب آنان بود با وحشت گفت: این پاچه ورمالیده ها پشت ساختمون چه کار می کنندو یک موقع نرند طرف ساختمون جنوبی.
    ناصر که از در مخفی وارد ساختمان شده بود با خودی گفت: نترس کافیه سگه پارس کنه. اون وقت یاد می گیرند دیگه از این فضولیها نکنند. اونها که از وجود سگ خبر ندارند؟
    هلن که آنها را می پایید گفت: نه فقط می دونند یک دوبرمن در باغ نگهبانی می ده.
    ناصر به اعتراض گفت: یعنی می خوای صبح تا شب پای دورین بشینی؟
    هیچ می دونی تا چند روز دیگه باید ده تا دختر رو تحویل پاکستان بدیم.
    هلن با بی تفاوتی گفت: می گی چه کار کنم. برم در خونه های مردم رو بزنم و بگم دختر فروشی ندارید.
    ناصر به تندی گفتک عجب!مثل اینکه این چند وقته که پیش تارار بودس شگردهات رئ فراموش کردی.مگه تا الان می رفتی در خونه ها و دعوتنامه برای دختر ها می فرستادی. کافیه مثل سابق بری تو این پارکها ترمینالها و خیابونها بگردی دختر قحطی که نشده چیی که فراوون است دخترها و زنهای خیابونی هستند که با یک اشاره می شه قاپشون رو دزدید.لازمه اش اینه که گوشه اسکناس رو نشونشون بدی و بعد یوغ بندگی گردنشون بندازیو خیلیهاشون حاضر هشتند به هر قیمتی شده از کشور خارج بشنو
    هلن گفت: با این سه تا چه کار کنم. می خوای از کار ما سر در بیارند؟ چرا زودتر شر اون دختره آرزو رو کم نمی کی تا از بابت او خیالمون جمع باشهو م ترسم ساختمون سیاه لو بره می دونی اون وقت چی می شه.
    ناصر با خونسردی گفت:مطمئن باش این سه نفر جرات نزدیک شدن به اون ساختمون رو ندارند . تا اینها بخوان سر از کارهای ما در بیارن تکلیفشون معلوم شده تصمیم گرفتم این دختره که اسمش پرنده وخیلی خوش آب و رنگه رو برای خودم نگه دارم .وقتی ازش سیر شدم یه فکری براش می کنمو این دوتای دیگه رو همراه بقیه دخترهایی که می آری می فروشم.فقط زودتر دست به کار شو که چند روز بیشتر فرصت نداریم.
    با صدای جیغ و قریاد دخترها که با پارس سگ ادغام شده بود هلن خنده ای کرد و گفت: حق با تو بود حسابی جا خوردند. تجربه خوبی شد که دفعه دیگه از آزادی که در اختیارشون گذاشته می شه این طورسوء استفاده نکنند.
    آره بذار حسابی احساس رضایت کنندو نباید در تنگنا قرارشون بدی . این طوری کنجکاو می شن.
    هلن وقتی ار بازگشت آنها به سمت ساختمان مطمئن شد با ریموت مانیتور را خاموش کرد و بعد به قصد انجام وظیفه از باغ خارج شد تا در کمینگاه خود به تیتال دخترانی که هویت خود را به تاراج داده بودند. دختران سرگردانی که برای به زمین نهادن کوله آرزوهایشان تمام عناصرانسانی را به دست هوای نفس از بین برده بودند. دخترانی که هم چون حبابی غلتان در آسمان کبود به جست و جوی نقطه عطفی می گردند تا در فراسوی آن لانه گزینند. این افق گم کرده ها وسعت دیدشان به اندازه طول عصای روشندلان هم نیست تا مانع سقوط آنان در گودال زوال و نیستی گردد. این زخم خوردگان عنصر پریشانی که رای رسیدن به آرزوهایشان فصل مرگباری را تجربه خواهند کرد.

    فصل 16

    تارا پس از اتمام کار لیلا از داخل آینه نگاهی با تعجب به خود انداخت و با تحسین گفت:آفرین کارت حرف نداره. با این گریمی که تو رو صورتم انجام دادی حتی ننه ام منو نمی شناسه. پاداش چشمگیری پیش من داری.
    سیمین به محض اینکه با سینی چای وارد اتاق شد هاج و واج نگاهی به تارا کرد و بعد با شگفتی گتک تارا خودت هستی راستی خودتی؟
    تارا که تحت هر شرایطی هیجان خود را پنهان می کرد با لحن سردی گفتک پس می خواستی کی باشضه شک داری که من هستم.
    سیمین دهانش باز مانده یود. سر تکان داد و گفت: باورکردنی نیست .زمین تا آسمون قیافه ات عوض شده،یعنی بی نهایت زیبا شدیو این موهای رنگ شده با این لنز عسلی و این گریم معرکه از تو یک ستاره ساخته یعنی تو این قدر زیبا بودی و ما دست کم می گرفتیمت؟

    تارا استکان چای را از داخل سینی برداشت و گفت: چاپلوسی رو بذار کنار به جای این حرفا اون روزنامه رو بده ببینم.
    سیمین فوری روزنامه را از داخل کشوی میز در آورد وآن را گشود. نگاهی به آن انداخت و بعد آن را مقابل صورت تارا گرفت و با هیجان گفت: بفرما کی می تونه باور کنه تو هستی قابل قیاس نیست. باور کن اگه متخصص هم بیارند نمی تونند شباهتی بین تو و این عکس پیدا کنند. تو می تونی با این گریم به راحتی از خونه بیرون بری. مطمئن باش از محالاته که شناخته بشی.
    تارا نگاهی به عکس روزنامه انداخت و گفت: حق با توست واقعا کار لیلا بی نظیرهو
    سیمین دستی به شانه لیلا زد که بر روی صندلی نشسته بود. گفت:ای آتیشپاره تو این قدر هنرمند بودی و صدات در نمی آمد. بگو ببینم دورهاش رو کجا دیدی تهران یا شهرستان؟
    لیلا کم کم از انزوا در می آمد گفت: در شهرستان پیش خانمی که گریمور بود یاد گرفتم.
    تارا گفت: چی شد که این کار رو ادامه ندادی؟ می دونی امروز پول تو آرایشگریه؟
    لیلا با لحن غمگینی گفت:نشد می خواستم ادامه بدم اما همه چیز در اثر یک اتفاق خراب شد.
    سیمین که مترصد فرصتی بود که در زندگی لیلا موشکافی کند با زیرکی پرسید: اون اتفاق چی بود می شه بگی؟
    لیلا با شنیدن این سوال چنان ابرو غم بر چهره اش سایه انداخت که هر لحظه انتظار بارانی شدن چشمهایش می رفت.اما او که ختری خودخور و خویشتن دار بود بغضش را به سختی فرو داد و پس ازمکثی طولانی با اندوه گفت:در اهواز به دنیا اومدم در خونواده ای سنتی ک ددای اعتقادات خاص خودش ببودند. تو فامیل ما هر دختری دنیا می اومد نافش رو به اسم یکی از پسرهای فامیل می زدند. او نشون کرده اون سر می شد تا زمانی که به سن ازدواج می رسیدند و با هم زن و شوهر می شدند. هیچ دختر و سری هم جرات مخالفت نداشت و خواسته یا ناخواسته می بایست تن به این ازدواج اجباری می دادند.با تولد من که بچه اول خونواده بودم قرعه به نام پسرعموم افتاد که چهار سال از من بزرگ تر بود . من نشون کرده او شدم. دوران کودکیم در عالم بی خبری طی شد. او نزمان نمی دونستم بزرگتر ها برام چه خوابی دیدند. تازه پا به دوران نوجوانی گذاشتم که زمز مه ازدواج ما بلند شد. با وجود اینکه سن کمی داشتم می تونستم معنی عشق و نفرت رو بفهمم. بیش از اینکه موضوع ازدواج ما به طور رسمی مطرح بشه من فکر می کردم این بازی بی معنی است که به زودی تموم می شه عاشق شدم. اون هم عاشق پسر همسایمون که هم سل و سال پسر عموم بود. وقتی موضوع ازدواج ما دو نفر به طور زسمی مطرح شد مادرم قصد آماده کزدن منو برای زندکگی تازه داشت. من که هیچ مهری از پسر عموم به دل نداشتم . بر عکس همیشه از نگاه هاش متنفر بودم درس رو بهانه کردم و گفتم تا زمانی که درم تموم نشه امکان نداره ازدواج کنم. اون زمان پانزده سال بیشتر نداشتمم و علاقه شدیدی هم به ادامه تحصیل داشتم. درسم خیلی خوب بود .این عذر موجه بود و مورد قبول خونوتده ام چون به درس خوندن علاقه نشون می دادند. هر چند با واکنش شدید از جانب پسر عموم و خونواده اش مواجه شدم اما من با پشتکار به درس چسبیدم و در کنارش به عشق پنهانی ام بال وپر دادم تا حدی که آخر در مقابل نگاههای آتشین رشید به زانو در اومدم و به عشقش لبیک گفتم. دیدارهای پنهانی ما که با ترس و وحشت همرا هبود نیمه شبها صورت می گرفت. خانه هایمان از طریق پشت بام به همدیگه متصل بود بعد از اینکه مطمئن می شدم پدر ومادر و خواهر وبرادرم خواب هستند مخفیانه به پشت بام می رقتم و تا زمانی که سپیده نمایان می شد با هم خلوت می کردیم. البته ارتباط ما به صورت یک عشق پاک بود و هیچ وقت خودمون رو اسیر هوای نفس نکردیم. رشید منتظر بود تا من درسم تموم بشه و به خواستگاری ام بیاد اما من ه یکسره هوای او رو بو سرم داشتم دچار افت شدید درسی شدم تا حدی که دوسال رو در یک کلاس در جا زدم. خودم می دونستم دیگه قادر به ادامه تحصیل نیستم اما نمی دونستم از ترس خونواده عموم درس رو رها کنم چون مطمئن بودم درس نخواندن همانا و ازدواج تحمیلی با پسر عموم همانا. تحتفشار روحی شدیدی بودم . دیگه بیشتر از اون طاقت دست و پا زدن در آتش عشق رشید رو نداشتم او هم حالش بهتر از من نبود. نمی دونم چطور شد که به این فکر افتادم برای پر کردن اوقات بی کاریم به آموزشگاه آرایشگری برم.خوشبختانه با استقبال خوبی از طرف خونواده عموم مواجه شدم چون عقیده داشتند زن می بایست هنرمند باشه تا تحصیل کرده. زمانی که موفق به گرفتن دیپلم مدرسه شدم در کنارش مدرک آرایشگری رو هم در رشته گریم گرفتم. دیگه هیچ شرط و شروطی برای خونواده عموم قابل قبول نبود. زمانی که دیدند من قصد تحصیل در دانشگاه رو دارم چنان واکنشی از خودشون نشون دادند که پدر ومادرم به زورو اجبار منو از ادامه تحصیل منصرف کردند.خموم روزها رشید با مادرش و خواهرش چند بار به خواستگاری اومدند که هر بار با جواب منفی خونواده ام مواجه شدند. دیگه کم کم ازدواج من و پسرعموم قطعی می شد.وقتی دیدم اگه بخوام به سکوتم ادامه بدم یک عمر می بایست در حسرت یک عشق واقعی بسوزم به پدر و مادرم گفتم که حاضر به ازدواج با پسر عموم نیستم. اول سعی کردند به شکلی این گستاخی منو نادیده بگیرند و متقاعدم کننداما وقتی با مخالفت شدید من روبه رو شدند پدرم به زور کتک و تهدید مرا وادار کرد تن به این ازدواج بدم. رشید وقتی دید کار از کار گذشته و تا چند روز دیگه منو برای همیشه از دست می ده به من پیشنهاد فرار دادو من هم با دل و جون پذیرفتم و درست یک شب مونده بود به عروسی به رشید پیوستم و نیمه شب همراه او فرار کردم و به هر شکلی که بود خودمون رو به تهران رسوندیم. رشید که دوران سربازی اش رو در تهران رسوندیم.رشید که دوران سربازی اش رو در تهران سپری کرده بود دوستی داشت به نام جلیل که با او در دوران سربازی آشنا شده بود.جلیل مجرد بودو بی کار. وقتی در خونه اش رو به روی ما باز کرد به وضوح با دیدن ما چهره اش گرفت و با بی میلی ما رو به خونه اش دعوت کرد. ما که هیچ پناهی نداشتیم مجبور ب.دیم آن برخورد بد رو نادیده بگیریم. وقتی پا به خونه اش گذاشتیم که یک اتاق کوچیک و کثیف بود از دیدن بساط تیاک و وافوری که پهن بود در جا خشکم زد. باورم نمی شد رشید با چنین آدمی دوستی داشته باشد. رشید متوجه دگرگونی چهر ام شد وقتی جلیل به آشپزخانه رفت از فرصت استفاده کرد و آهسته در گوشم گفت: این بنده خدا سرطان معده داره دکتر ها به او اچازه دادند برای آرون کردن دردش از تریاکاستفاده کنه.به همین خاطر مجبوره تریاک بکشه. من که اون زمان یک دختر چشم .و گوش بسته بودمدلیل او را پذیرفتم اما بهش گفتم : رشیدجان تا کی می خوای اینجا بمونیم دیدی که او از اومدن ما دلخور شد.رشید گفت: عزیز دلم ما مجبوریم چند روزی رو اینجا بمونیم تا من بتونم یک جا و مکنی برای خودمون پیدا کنم.مطمئن باش در اولین فرصت اینجا رو ترک می کنیم. جلیل که سیگاری گوشه لبش بود با سینی استکانها وارد اتاق شد.قوری سیاه ودود گرفته ای رو که روی گاز پیک نیکی قرار داشت برداشت و چای کهنه جوشی رو که به سیاهی می زد داخل ایتکانهای جرم گرفته ریخت و مقابل ما گذاشتو من که در یک زندگی به نسبت مرفه بزرگ شده بودم نمی تونستم به آسونی خودم رو با موقعیت اونجا وفق بدم. حاضر بودم از گرسنگی وتشنگی بمیرم اما تو اون ظرفهای کثیف چیزی نخورمو البته این حلت تا زمانی ادامه داشت که گرسنگی بهم فشار نیاورده بود. وقتی از شدت گرسنگی استقامت خودم رو از دست دادم. دیگه برام فرقی نمی کرد که غذا چیه و تو چه ظرفی ریخته شده . بعد از سه روز لب به غذا نزدن مثل قحطی زده ها شروع به خوردن آب دوغ خیاری کردم که به اندازه چلوکباب بهم چسبید. اواخر تابستون بود اما گرما بیاد می کردوشبها برای خواب من و رشیدبه اتاقکی کنار پشت بام می رفتیم. یکی دو شب اوی موقع خواب از رشید فاصله می گرتمو بهش گفتم تا زمانی که عقد نکردیم امکان نداره بذارم بهم نزدیک بشه .او هم جند شب اول به من کاری نداشت.صبحها همراه جلیل از خونه خارج می شد و آخرشب برمی گشت. من تک و تنها مثل یک زندانی مجبور بودم صبح تا شب به در و دیوار زل بزنم تا اونها برگردند.چند بار از رشید خواستم پیش یک آخوند بریم و یک صیغه محرمیت بخونیم تا احساس راحتی بکنم اما هر بار می گفت دیر نمی شه اول باید یک کار پیدا کنم بعد تو رو عقد کنم و از اینجا بریم. او کارگر ساختمان بود به همین خاطر روز مزد بود و در آمد اندکی داشت. یک روز می رفت سر کار و سه روزبی کار بود.به همین خاطر پولی برامون نمی موند که حتی یک اتاق اجاره کنیم. تحمل آن وضعیت و بلا تکلیفی برام طاقت فرسا بود .هر شب که رشید خسته و ناامید به خونه بر می گشت دلم به حالش می سوخت.او با وجود مشکلاتی که به دوش می کشید هر شب با حال و هوای عاشقانه سر به شونه ام می گذاشت و در حالی که هر دو از پنجره کوچیک اتاق چشم به آسمون داشتیم برام از شوریدگی درونش حکایت می کرد. تا اینکه عاقبت یک شب مهتابی که نسیمی داغ بر تن عاشق و بی قرارمون نشست. در مقابل خواهشهای رشید به زانو در اومدم و پس از یک ماه ممنوعیت او رو به حزیم خود راه دادم. وقتی به خود اومدم که دیدم چه خیانت بزرگی در حق عشق پاک چندین ساله مون انجام دادیم. از فردای اون شب اصرار من برای عقد بیشتر شد اما هر بار رشید منو به آغوش می گرفت و تو گوشم زمزمه می کرد که دو نفر وقتی از نظر روحی با هم یکی باشند و قلبشون در گروهمدیگه باشه زن و شوهر واقعی هستند و احتیاج نیست چیزی روی برگه ثبت بشه. من که عادت کرده بودم درنظریات و خواسته هاش تسلیم باشم در انتظار روزی که با هم زن وشوهر واقعی بشیم لحظه شماری می کردم اما او چنان خودش رو درگیر کار بیرون کرده بود که هیچ عجله ای برای رسمی کردن ازدواجمون نداشت. بزرگ ترین عاملی که باعث شده بود که در کمال بی شرمی به من می دوخت .رشید هم با وجود اینکه از نیت پلید او خبر داشت چیزی به روی خودش نمی آوردو چندین مرتبه بهش گفتم من از این پسره خوشم نمیاد و بهتر است هر طور شده از اینجا بریم ولی رشید واکنش شدیدی از خودش نشون می داد و چنان از او دفاع می کرد که من از گفته ام پشیمان می شدم. خلاصه وقتتون رو نگیرم هشت ماهی به این منوال گذشت و هیچ تغییری در اوضاع و احوال به وجوم رشید روز به د نیومد چز اینکه من احساس می کردم رشید روز به روز نسبت به من دلسردتر می شه. دیگه مثل سابق از زمزمه های عاشقانه خبری نبود تا حدی که بعصی شبها پایین پیش جلیل می خوابید و من محبور بودم تنها بالای پشت بام بخوابم. اوایل فکر می کردماز فرط خستکی بی حوصله شده به همین خاطر سعی می کردم زیاد سرش غر نزنم و همه چیز رو به دست زمان بسارم .یک شب که او ترجیح داده بود پایین بخوابه من هم بی خوابی به سرم زده بود هر کاری می کردم خواب به چشمهایم نمی اومد. احساس تشنگی می کردم به همین خاطر پا شدم برم ایین آب بخورم. به خیال اینکه خواب هستند پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم .هنوز پا تو آشپزخونه نگذاشته بودم که متوجه صدای دو زن ناشناس شدم. نا خودآگاه عرق سردی تمم وجودم رو گرفت. خواستم بر گردم رو پشت بوم بد طوری ترسیده بودم. درست نمی دونستم رششید و جلیل اون موقع شب با اون زنهای ناشناس چه کر داشتند. یک لحظه ترس اینکه مبادا رشید به من خیانت کرده باشه بباغث شد تشنه تر از قبل به رختخوابم برگردم اما افکار موذی چنان به جونم افتاده بود که منو وادار کرد یک بار دیگه به آشپزخونه برم تا از جریان سر در بیارم.با قدمهایی که هر لحظه منو به سوی واقعیت تلخی می کشوند پشت در آشپزخونه رفتم و از درز به داخل اتاقی که فکر می کردم محل استراحت شبانه اون دو نفر است خیره شدم واز دیدن اون صحنه چشمهایم سیاهی رفت و چیزی نمانده بودنقش زمین بش. رشید ،عشق سالهای جوانیم اولین مردی که قدم به قلبم کذاشت بود ومن خالصانه تمام هست و نیستم رو تقدیم او کرده بودم سرگرم خوشگذرونی با زن جوانی بود که مثل ماری خوش خط و خال دورش حلقه زده بود. یک لحظه چنان از خود بی خود شدم که می خواستم به داخل اتاق یورش ببرم و هر دونفر اونها رو با دستهام خفه کنم.اما خیلی زود از این کار منصرف شدم.این چاره پاسخگویی به خیانت رشید نبود. باید طور دیگه ای حقش رو کف دستش می گذاشتم.مثل آدمی که تمام بود ونبودش رو در قمار باخته از اونجا فاصله گرفتم و حاضر نشدم برای افشای اون خیانت پرده رو کنار بزنم. وقتی داخل رختخوابی که شبهای زیادی بستر عشق دروغین من و رشید بود دراز کشیدم وبه آسمون خیره شدم دیگه ستاره ای نبود که برای تصدیق اون سرسپردگی به من چشمک بزنهو در عوض دیو سیاه شب بود که با دهن کجی به من می گفت: ای شوربخت با دستای خودت ستاره اقبالت رو خاموش کردی. زمانی سیاهی شب رو دیدم که دیگه هیچ روشنایی تو زندگیم نبود که به خاطرش این طور همه چیز رو زیر پاهام له کنم و یک احساس کاذب باعث شد از حریم خونواده ام بگریزم و خودم رو بازیچه دستان نامردی قرار بدم که سالها با تظاهر و وعده های دروغین منو تا قصر رویاها کشوند.
    جایی که عشق رمز و روزش بود و مرگ انتهای این کابوس .من حکم شاگرد کودنی رو داشتم که خیلی دیر پی به تعلیمات دروغین معلم خود بردم که منو برای آموزش به اون قصر خیالی کشانده بود.غافل بودم که هر گاحی در خود سیاهچالی داره که اگه غفلت کنی برای همیشه از صفحه سیاه و سفید زندگی مات خواهی شد.رشید مثل موم منو تو دستهاش له کرد و درست صبح همون شب سیاه که نقشه قتلش رو کشیده بودم و تصمیم داشتم بعد از کشتن او خودکشی کنم و برای همیشه به این ذلت و خواری خاتمه بدم فهمیدم برای همیشه اونجا رو ترک کرده و منو با قیمت ناچیزی به جلیل فروخته . وقتی جلیل نامه اش رو به دستم داد با دستهای لرزان شروع به خوندن کردم.او با وقاحت نوشته بود:لیلا جان اولین و آخرین عشقم. منو ببخش ه تنونستم تو رو به خوشبختی که وعده داده بودم برسونم.حقیقتش در این مدت خیلی سعی کردم برای زندگیمون گاری بکنم. اما هربار با مانعی مواجه می شدم که عرصه رو بر من تنگ می کرد.زندگی در شهر بزرگی که هیچ آشنایی با زیر و بم آن نداشته باشی رسیدن به بن بست است و من پس از چند ماه تلاش به این نتیجه رسیدم که هرگز نخواهم توانست تو را به خوشبختی برسانم به همین خاطر می روم تا به این زندگی بی و سامان خاتمه بدهمواز تو می خواهم هرگز در سوگ من ننشینی چون لیاقت عاشق که نتواند معشوق خود را به مقصود رساند.مرگ است.تو فرشته نازنین را به دستان مطمئن مردی می سپارم که اطمینان دارم کار نیمه تمام مرا به انتها خواهد رساند . او تنها کسی است می تواند تو را خوشبخت سازد.گرچه سپردن گنج نایابی نظیر تو برایم کار آسانی نبود اما حفظ گنجینه خزانه داری لازم دارد. او پس از من قادر است تورا از شر دستان آلوده ای که به سویت دراز خواهند شد حفظ کند. لیلای نازنینم همان گونه که در طول این سالها و شبهای اخیر با عشق بی منتت مرا سیراب کردی جلیل را دریاب. این آخرین خواسته من از توست گذشتم و تا لحظه ای دیگر خاک سرد پذیرای جسم خاموشم خواهد شد. بدرود ای خورشید عشق.نگارش کلمه ها تا حدی بود مه با یک بار خوندن تو ذهنم تا ابد ثبت شد. نامه رو با نفرت مچاله کردم و به طرف صورت جریص جلیل چرتاب کردم.تیغ موکت بری رو که از قبل برای قطع کردن شاهرگ رشید آماده کرده بودم از جیب پیراهنم در آوردم و با حرکتی سریع و غافلگیرانه که از من بعید به نظر می رسید به سمت جلیل حمله ور شدم. تیغ رو با حالت تهدید روی گردنش گرفتم و از او خواستم به همه چیز اعتراف کنه و جای رشید رو به من نشون بده .او که مرد ترسو و بزدلی بود در حالی که به لکنت افتاده بود گفت: تو رو خدا منو نکش همه چیز رو بهت می گم. رشید یک آدم معتاد و بی کار بیشتر نبود در این سالها تو رو فقط برای پر کردن خلاء روحی و عاطفی خودش می خواست.او به هیچ وجه عاشق تو نبوده و نیست . او تا بحال دخترای زیادی رو بی سیرت کرده و بعد رهاشون کرده و رفته.همه دخترها هم مثل تو گول چهره و زبون گرم و نرمش رو خوردند و به عاقبتی مثل تو دچار شدند... من که از شنیدن آن حرفها به سرحد انفجار رسیده بودم با فریاد گفتم: زود باش بگو او کجا رفته . هر طور شده بود باید او را پیدا کنم او باید تقاص ظلمی رو که به من کرده پس بده جلیل با صدای لرزانی که نشانگر ضعف او بود گفت : باور کن به من نگفت کجا می ره اصلا من کاری به کار او نداشتم و ندارن . بارها بهش گفتم که دست از این کثات کاریهاش برداره و این قدر دنبال ناموس مردم نباشهاما به خرجش نرفت که نرفت.او اصلا به این شیوه زندگی عادت کرده نه مت ونه تو ونه هیچ کس دیگه نمی تونه او رو به راه راست بیاره .آخرش یک روزی تو این منجاب غرق می شه. تو چرا می خوای دستت رو به خون یک آدم لجن و کثیف نجس کنی.
    من که از شنیدن بلبل زبانیهای او کلافه شده بودم با خشم گفتمک دهن کثیفت رو ببند تو خودت از او خیلی بدتری. فکر کردی دیشب ندیدم با اون زنها چه کر می کردی؟از کجا معلوم تو باعث گمراهی رشید نبودی. به وضوح مشخص بود از شنیدن این حرف دست و پایش را گم کرده .گفت:نه نه تو اشتباه می کنی .ون زنها رو رشید خودش آورده بود. وقتی بهش گفتم با وجود تو چرا این کارها رو می کنه گفت هر زنی عطر و بوی خودش رو داره حتی گفت تو حاضر نیستی خودت رو اون طور که او می خواهد در اختیارش قرار بدی به همین خاطر می گفت از تو سیر شده و دنبال فرصتی می گرده که بذاره بره.امروز صبح من خواب بودم که او رفت و این نامه رو هم وقتی از خواب بیدار شدم زیر بالشم پیدا کردن....با در ماندگی روی زمین نشستم نمی دونستم باید چه کار می کردم. رشید منو در اختیار یکی مثل خودش قرار داده بود. دیگه نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم. دلم نمی خواست مثل یک دستمال هر روز تو دست یم نفر باشم.ارهمه مردها متنفر شده بودم.هیچ راهی جز اینکه از اون خونه فرار کنم نداشتم. من یک دختر سنت شکن بودم که اگر به شهرم بر می گشتم طبق آداب و رسوم فبیله ام خونم رو می ریختند. به همین خاطر جرات برگشتم به شهرم رو نداشتم. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که پیش از اینکه ملعبه دست نامرد دیگه ای بشم از اون خونه بیرون بزنم .یکی دو روز رو به هر شکلی بود تو کوچه و خیابون گذروندم تا اینکه تارا ناجی زندگی ام شد و منو تو پارکی پیدا کرد و به خونه اش آورد. این بود کل ماجرای زندگی قلاکت بار من. اگه تا به امروز سکوت کردم اگه دیدید همیشه تو لاک تنهایی فرو رفتم بخاطر بی اعتمادی است که به اطرافیان پیدا کرده ام به خصوص که بعضی در اینجا با رفتار تحقیر آمیزی که نسبت به من داشتند بیشتر به سلب اطمینان من دامن می زدندتو این مدت مدام به شکستی که تو زندگی خوردم فکر می کردم به همین خاطر نمی تونستم خودم رو در جمع شماها جا بدم. احساس می کردم شخصیتی برام باقی نمونده که بخوام ابراز وجود کنم تازگی تا حدودی تونستم این ضربه مهلک رو بپذیرم با این فکر که کم نیستند دختران ساده دل نظیر من که راحت گول چهره هایی رو می خورند که نقاب تقلبی عشق زده اند. تو این دنیای پهناور همیشه برند و بازنده وجود داشته همون طوری که زشتی اگه وجود نداشت زیبایی اون طور که باید وخودش رونشون نمی داد. پس باختن نمی تونه زوال گامل محسوب بشه بلکه زمانی با مرگ برابر می شه که انسان سقوط کنه و بعد هیچ تقلایی برای نجات خودش نکنه و مثل یک آب راکد در همون حالت باقی بمونه تا روزی که بگنده. اگر جه به عنوان یک میوه کرم خورده از درون پوک شده ام اما تصمیم گرفته ام نذارم خوراک هر سار وکلاغی بشم. تارا تو تنها پناهگاه من هستی بذار تا روزی که زنده هستم کنیزی ات رو بکنم.
    تارا که تحت تاثیر حرفهای لیلا قرار گرفته بود با دیدی تازه به او نگریست.هیچ وقت فکر نمی کرد آن دختر آرام و سر به زیر تا این اندازه بتواند قشنگ حرف بزند. باور نمی کرد او با چنین سرگذشت تلخی مواجه بوده.سیمین از اینکه تا اون روز او را دست کم گرفته بود در دل خود را سرزنش کرد.آن دو شنونده این واقعیت را فهمیدند که شخصیت انسانها تا چه اندازه پیچیده و غیر قابل دسترس است. سیمین چون آدمی که مرتکب گنته شده سرش را زیر افکند و چیزی نگفت. تارا از جا برخاست .غرورش را کنار گذاشت و او را تنگ در آغوش کشید.بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد با جرکاتش آن گره دوستی و آشنایی را محکم تر کرد.
    تارا در حالی که پالتو کرم رنگی به تم داشت با آراستگی قدم به کوچه گذاشت. اوایل زمستان بود و برودت هوا باعث یخبندان زمین شده بود .تارا با احتیاط اطرافش را نگاه کرد تا اطمینان حاصل کند که تحت نظر است یا نه .وقتی فهمید خیابان خلوت است و رفت و آمدها عادی است با خاطری آسوده در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد. او با معطل کردن خود در پشت ویرین مغازه ها سعی در طبیعی جلوه دادن حرکاتش داشتو بعد از دو هفته مخفی شدن در خانه جرات یافته بود برای ارزیابی موقعیتش با چهره ای جدید قدم به اجتماع گذارد .او بدون قصد خرید به داخل چند مغازه رفت و دست خالی بیرون آمد. تنها موضوعی که برایش تازکی داشت نگاه های تحسین برانگیزی بود که به او دونخته می شد. گرچه بارها مورد تعریف اطرافیانش قرار گرفته بود اما آن زمان غیرهم مسلکانش با چنان دید مثبتی او را مورد توجه قرار داده بودند. برای نخستین بار بود که احساس یک دختر عادی را داشت و این حس تازه وادارش می ساخت جرات کند با مردن روته رو شود .هیج گاه گرمی نگه غریبه ها را حس نکرده بود .آن روز که او با پوششی متفاوت و چهره ای دست کاری شده خود را در معرض دید ثرار داده بود پی برد آن نوع زندگی که با آراستگی و شخصیت همراه است چقدر در نظر دیگران مقبول و در نظر خودش تسکین آمیز است. دلش می خوست بدون هیچ کونه خیال منفی و بدون هیچ وسوسه ای آن روز را مثل دیگران سچری مند .به همین خاطر نمی دانست با به کار بردن عادتهای
    غلطش آن حس مطبوع را از دست بدهد. شاید به سبب راندن افکار پلید بود که می توانست محیط اطرافش را درک کند. او به یاد نمی آورد که پس از بیست وپنج سال زندکی یک روز را به قصد دزدی کلاهبرداری و تعدی به مال مردم قدم به اجتماع نگذاشته باشد.اولین روز پاک زندیش را می رفت که در دفتر خاطرات ذهنش ثبت کند که سرنوشت نفیر تازه ای برایش دمید .برخورد او هنگام عبور از عرض خیابان با اتومبیل بنز سورمه ای رنگ او را به وسط خیابان پرت کرد. شدت ضربه به حدی نبود که باعث آسیب دیدگی جدی او شود.تارا با دستپاچگی خواست از زمین بلند شود اما کوقتگی بدنش مانع حرکت سریع او شد. با صدای مرد جوتنی که با قدمهایی تند به سمتش آمد سرش را به طرف بالا چرخاند. مرد چوتن با ظاهری متشخص و سیمایی مضطرب خودش را به سمت او خم کرد و با لحنی که نگرانی به وضوح در صدایش هویدا بود گفت: طوریتون که نشده بذارید کمکتون کنم .
    تارا دستانش را که برای بلند کردن او به سمتش دراز شده بود کناری زد و گفت :خودم می تونم بلند بشم دستس رو بکش کنار.
    لحن تند تارا به حدی بود ه مرد جوتن را وادار ساخت یک قدم به عقب بگذارد. تارا به زحمت از جایش بلند شد. مرد دوباره با تردید سوالش را تکرار کرد . طوریتون نشده ؟ببرمتون بیمارستان؟
    تارا نگاه اخم آلودی به او انداخت و گفت : لازم نکرده راهت رو بگیر برو تو اگه مثل آدم رانندگی می کردی این طور نمی شد.
    تارا نگاهی به اتومبیل انداخت و بعد با همان لحن نیشدار گفت: بچه سوسولهایی مصل تو هستند که ماشین باباشون رو کش می رن تا تو خیابونها نمایش بدن ببینم داشتی می رفتی دختر بازی که این طور مثل اجل معلق جلوم در اومدی؟ عجله داشتی که زودتر سرقرارت برسی مگه نه؟
    مرد که آن طرز صحبت برایش تازگی داشت با تعجب گفت: ببخشید ...ام مثل اینکه شما مقصر بودید...بذون توجه می خواستید از خیابون عبور کنید با این حال من از شما معذرت می خوام . ازتون خواهش می کنم اگه مشکلی براتون پیش اومده کمکتون کنم به بیمارستان همین نزدیکی است. بهتره وضعیت عمومی تان بررسی شوند.
    تارا که بیشتر از آن جدل را جایز ندید نگاه خشمگینش را از او گرفت و خواست راهش را ادامه بدهد که با برداشتن چند قدم احساس سوزش شدیدی در ساف پایش کرد .به حدی که نتوانست قدن بعدی را جلو بگذارد. مرد که با نگرانی از پشت سر شاهد حرکات او بود فوری به سمتش رفت و گفت: خواهش می کنم لجبازی نکنید فکر می کنم پاتون دچار شکستگی شده.
    تارا با عصبانیت کفت: مگه نگفتی مقصر من بودم ...پس خودم هر طور باشه می رم بیمارستان .لازم نکرده تو خودت رو به زحمت بندازی .
    مرد با استیصال به شمت اتومبیلش رفت و در آن را گشود. دوباره با لحا التماس گونه ای از تارا خواست سوار شود. تارا که از اصرار او نلافه شده بود گفت: اه عجب آدم بد پیله ای هستی گیر سه پیچ دادی ...شاید من خوشم نیاد سوار ماشین تو بشم .مگه زوره؟
    مرد بازوی او را گرفت و در حالی که سعی داشت او را به سمت اتومبیلش ببرد گفت: شما با اتومبیل بنده تصادف کردید و من موظف هستم به شما کمک کنم طبق قانون بذارید این کار رو انجام بدم.
    تارا که احساس می کرد لحظه به لحظه درد پایش شدت می یابد ناچار تسلیم شد و به کمک ان مرد داخل اتومبیل شد. وقتی راه افتادند تارا احساس کرد همچون فضانوردی در آسمان معلق شده .جو داخل اتومبیل چنان آرام بخش و مطبوع بود که نوعی انبساط خاطر به فرد القا می کرد. مرد جوان زیر چشمی نگاهی به تارا انداخت که چهره اش آرام تر از قبل بود .در دل زیبایی کم نظیر او را ستود. سکوت باعث شد دکمه ضبط را بفشارد و مرد جوان با خود کلنجار می رفت که به گونه ای باب صحبت با او را بگشاید اما بیم این را داشت که او با حرفهای تند و گزنده اش جواب سر بالا بدهد. به همین سبب تا رسیدن به بیمارستان هر دو سکوت کردند. به محض اینکه به بیمارستان رسیدند فوری برای کمک به تارا دستش را گرفت و در جالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت او را تا رسیدن به بخش اورژانس
    همراهی کرد. پس از طی شدن مراحل پذیرش پرستاری تارا را به اتاق معاینه منتقل کرد. دکتر دستور عکسبرداری از استخوان پای او را داد و مرد بدون لحظه ای درنگ کارهای لازم را انجام داد. دکتر ترکی در ساق پای او مشاهده کرد.وفتی مرد جوان به تارا گفت طبق تشخیص پزشک ارتوپد باید پایش گچ گرفته شود تارا از انجام این کار شر باز زد و گفت : نه احتیاجی به گچ گرفتن نیست خودش خوب می شه یک ترک جزیی که این همه دنگ و فنگ نداره.
    مرد با تعجب او را برانداز کرد و گفت:ببخشید شمابا هرپیشنهادی که بهتون بشه مخالفت می کنید . حتی اگه اون پیشنهاد به نفع شما باشه؟
    تارا به تندی گفت: آقا دست از سرم بردار اگه سماجت تو نبود من محال بود پام رو بذارم اینچا .بیمارستان که نیست سلاخ خونه است. اگه طرف مشکل جزیی داشته باشه یه کاری می کنند که حسابی ناقص بشه تا یک پولی در این میون به جیب بزنند دست بر نمی دارند.
    مرد از طرز فکر تارا خنده اش گرفته بود. نخستین بار بود دختری را می دید که برخلاف چهره زیبا و دلفریبش هیچ گونه ناز و عشوه ای بلد نیست.او بی پرده حرف می زد و لحن گستاخ و بی تکلفی داشت. مجذوب شخصیت او شد . او که با زنان و دختران بسیاری حشرونشر داشت تا آن زمان هیچ کدام را مثل او ندیده بود. اکثر آنان با تظاهر و چاپلوسی قصد فریفتن او را داشتند اما آن دختر در رفتارش هیچ گونه تکلفی نبود. به همین خاطر نمی توانست از لحن بی ادبانه تارا رنجشی به دل بگیرد. در حالی که لبخندی به لب داشت گفت: اما اینطور که شما می گید نیست چون دکتر با مدرک داره به شما نش.ن می ده که استخوان پاتون ترک برداشته. این یکی رو نمی شه منکر شد می شه؟
    تارا تا خواست چیزی بگوید که دکتر همراه پرستاری که لوتزم مخصوص را می آورد وارد اتاق شدند.
    یک ساعت بعد تارا در حالی که پایش تا بالای زانو در گچ بود از اتاق ببیرون آمد و مرد پس از اینکه با بیمارستان تصفیه حساب کرد همراه او از آنجا خارج شد.تارا را در صندلی عقب جابه جا کرد و بعد برای گرفتن داروهایی که دکتر تجویز کرده بود به داروخانه رفت.
    تارا فرصتی یافت تا با کنجکاوی داخل اتومبیل را از نظر بگذراندوتجهیزات لوکس و پیشرقته ای که داخل ماشین به کار رفته بود. نشانگر قیمت هنگفت آن خودروی آخرین مدل بود.تارا با دیدن سوییچ که در جای مخصوص قرار داشت دلش فرو ریخت.افکار منفی مثل پرده ای سیاه مغزش را پوشش داد. از پنجره به طرف داروخانه نگاهی انداخت. خیلی شلوغ بود و او برای ان شکار مفت و قیمتی فرصت کافی داشت .او با سرقت آن اتومبیل گرانقیمت می توانست به افکاری که مدتی بود گریبانگیرش شده بود جامه عمل بپوشاند. با خودش گفت: تارا این آخرین فرصت طلایی است که بهت رو کرده. نذار از دست بره.تو با فروش این ماشین می تونی پول فرارت از ایران رو راحت مهیا کنی . پاشو دختر ...تا فرصت از دست نرفته گازش رو بگیر و در رو ...در یک آن چنان قسمت منفی ذهنش باروز شد که بی توجه به شکستگی پایش در اتومبیل را گشود و از آن پیاده شد. پیش از اینکه موفق شود خودش را به صندلی جلو برساند مرد با نایلونی که درون ان مملو از بیته های آبمیوه و کمپ.ت بود. سری تکان داد و گفت : عجب!می خواستید از دست من در برید ... یعنی این قدر وجود من برای شما آزاردهنده است که نمی توانید یک ساعت تحملم کنید.
    تارا از اینکه نتوانست کارش را عملی کند کلافه شد. بدون اینکه چیزی بگوید داخل اتومبیل برگشت. مرد جوان نگاه با عطوفتی به او انداخت و آبمیوه ها را به دست او داد گفت: بفرمایید میل کنید تارا خانم الان برمی گردم.
    تارا با شنیدن نامش از دهان آن شخص غریبه دچار تردید شد به همین خاطر با دستاچگی پرسید: تو اسم منو از کجا می دونی.
    مرد با خونسردی گفت:از اون جایی که نام زیبای شما روی نسخه نوشته شده بود و من مجبور بودم برای گرفتم داروتون نگاهی به اون بندازم باور کنید قصد فضولی نداشتم حال با اجازه شما و از اتومبیل خارج شد و به داروخانه رفت.
    دوباره قطب منفی ذهنش فعال شد و شروع به سوزن سوزن کردن اراده اش کرد.
    نگاهی به پایش انداخت که مانع سرعت عملش بودو با غلیظ گفت:لعتنی الان چه وقت شکستن بود و تا بخوام بجنبم مثل جن بو داده سر می رسه. در شش و بش این بود از داروخانه خارج شدو تکلیف او را معلوم کرد.تارا با دیدن عصا با تعجب پرسید:
    اینو برای چی می خوای ،نکنه واسه من خریدی.
    چطور مگه؟ لابد با عصا هم مخالفت می کنید. اگه دوشت ندارید از عصا استفاده کنید براتون ویلچر بگیرم.
    تارا که از رفتار محبت آمیز آن مرد متعجب شده بود شانه هایشرا بالا انداخت و گفت:
    به طور حتم نه من وظیفه دارم تا زمانی که شما حالتون خوب نشده مراقبتون باشم. شما با اتومبیل من تصادف کردید و بنده حاضرم هر غرامتی رو بپردازم.
    تارا فوری گفت: اما تو که گفتی من مثل یابو خودم رو وسط خیابون انداختم و مقصر هستم.
    مرد از شنیدن آن حرف چشمانش از تعجب گشاد شد. نگتهی از داخل آینه به چشمان درشت تارا انداخت و گفت:من چنین حرفی زدم؟ چطور امکان داره به خانم زیبایی مثل شما با این لحن توهین کرده باشم.
    تارا متوجه شد خیلی از دایره ادب خارج شده به آرامی گفت: حالا ولش کن هرچی بوده گذشته.یا من مقصر بودم یا تو خداروشکر که فقط استخوون پام شکست البته اگه به خودم بود می ذاشتم خود به خود جوش بخوره. راستش حوصله اینکه یک ماه این گچ سنگین رو تحمل کنم و این طرف و اون طرفبکشمش رو ندارم.
    مرد خنده ای سر داد و گفت: خدا رحم کرده که شما پسر نشدید با این روخیه ای که دارید معلوم می شه فوق العاده شرو شیطون هستید.لابد در زمان کودکیتون از دیوار راست هم بالا می رفتید. همین طور است یا نه؟
    تارا فوری گفت: از دیوار راست بالا رفتن که حرفمه این کار رو بهتر از راه رفتن روی زمین صاف می دم حیف که پام شکسته و گرنه یک چشمه نشونت می دادم.
    مرد که متوجه کنایه تارا نشده بود به شوخی گفت: پس شما آکروبات باز هستید. خیلی جالبه !تا به جال یک دختر آکروبات باز ایرانی از نزدیک ندیدم.خب خانم قهرمان می شه بگید مسیرتون کجاست تا برسونمتون.
    تارا لحظه ای تامل کرد .او مطمئن بود مرد او را نشناخته پس از دادن نشانی امتناع نکرد .مرد جوان فکر نمی کرد او به این راحتی نشتنی منزلش را در اختیار او بگذارد.در حالی که لبخندی محو در عمق چهره اش داشت نفس راحتی کشید و در جهت نشانی مورد نظر حرکت کرد. او هم از هم صحبتی با تارا لذت می برد. در ذهنش به دنبال موضوعی می گشت تا با طرح آن از سکوت جلوگیری کند ناگهان تارا به کمکش شتافت و با سوال غیرمنتظره اش او را هم غافلگیر کرد.
    نگفتی اسمت چیه .هر چند که زیاد هم دونستنش برام مهم نیست.
    مرد خندید و گفت: عجب! پس چرا پرسیدید؟
    تارا بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت: فقط بخاطر اینکه با تو مساوی بم تواسم منو می دونی من هم باید بدونم البته گفتم خیلی هم برام مهم نیست.
    مرد گفت:بخاطر همون یک ذره که براتون مهمه می گم.بنده شهاب طلوعی هستم مدیر عامل یک شرکت تجارتی که در زمینه تولید انواع شکلات و تنقلات فعالیت داره.بسته ای شکلات از داخل داشبورت در آورد و آن را به دست تارا داد.با لبخند گفت: بفرمایید نوش جان کنید این مرفوب ترین شکلات ماست که به کشورهای خاورمیانه صادر می شه.
    تارا با تعجب نگاهی به بسته شکیل آن انداخت و بعد غیر ارادی سئتی کشید و گفت: چدی جدی این شکلات ایرانی؟باور کردنی نیست که تو ایران قادر باشند چنین شکلاتهایی بسازند.
    شهاب گفت: شما حق دارید این طور فکر کنید وافعیت اینه که خود ایرانیها هیچ وقت رنگ این شکلاتها رو نمی بینند. همه شکلاتهای درجه یک به خارج صادر می شه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 260 تا 263

    تارا تکه ای از آن را در دهانش گذاشت و گفت :« عالیه ، باید بگم دفعه اولم است که چنین شکلات خوشمزه ای می خورم ، خدا ازتون نگذره . مگه خود ما ایرانی ها آدم نیستیم که باید از تمام محصولات درجه یک کشورمون محروم باشیم . »
    شهاب با دستپاچگی گفت :« خب تجارت یعنی همین ، غیر از این باشه تولید کننده ها یک شبه ورشکست می شن .»
    تارا پوزخندی زد و گفت :« چه خوب ، معنی تجارت رو هم فهمیدیم . هر جنس بنجل و به دردنخورمان برای داخل کشور و هر جنس خوب و مرغوب هم مال از ما بهترون . عجب دنیای کثیفی شده .»
    شهاب فوری گفت :« این طور که شما می فرمایید نیست . بهتره برعکس اینو هم در نظر بگیرید که خیلی از اجناس مرغوب خارجی هم وارد کشور ما می شه »
    تارا فوری گفت :« بله ، می دونم ، اما با قیمتهای سرسام آوری که این محصولات دارند فقط پولدارها و شکم گنده ها از پس خریدشون بر می آن »
    شهاب با حالت تاسف گفت :« متاسفانه همین طوره که می گید ، اما از دست ما هم کاری ساخته نیست . این طور تو کشور جاافتاده باید با این موضوع ریشه ای برخورد کرد »
    تارا در حالی که آخرین قطعه شکلات را در دهانش می گذاشت گفت :« چه کشور آبادی داریم ، هر کسی می خواد گناهش رو گردن دیگری بندازه ، سرمون رو مثل کبک کردیم زیر برف ، خبر نداریم چی داره سرمون می آد »
    شهاب با زیرکی پرسید :« بهتون نمی آد اهل سیاست باشید ، تو سن و سال شما اکثر دخترخانمها به فکر مد و آرایش هستند ، کم پیدا می شه مثل شما بخواد به این مسائل بپردازه »
    تارا با تامل گفت :« من حرف خاصی نزدم ، دلیل نمی شه با گفتن دو کلام حرف واقعی مهر سیاستمدار روی پیشونی آدم بخوره »
    شهاب پرسید :« چیه ؟ شما هم از وارد شدن در مقوله سیاست می ترسید ؟»
    « مثل اینکه منظورم رو نگرفتی ، من می گم این حرفها درد جامعه است چیزی نیست که احتیاج به دوره دیدن داشته باشه . علم سیاست معنای دیگه ای داره که من به عنوان یک فرد عادی نمی تونم درباره اش بحث کنم »
    « این طرز تفکر شماست و برای بنده محترمه ، اما من معتقدم سیاست هر کشوری در آبادانی و یرانی مردم جامعه اش نقش داره . این دردهای پیوسته و ناپیوسته حکم فرد جذامی رو داره که روز به روز مثل خوره قسمتی از وجودش رو می بلعه تا زمانی که دیگر اجزایش به درد نخوره . پس نمی شه گفت سیاست و درد علت و معلول یکدیگر نیستند . »
    تارا که خود را از لحاظ اجتماعی انسانی مطرود و تهی از هر رای و عقیده ای می دید برای خاتمه دادن به آن بحث گفت :« خیلی جالبه ، شخصی که بنز چندمیلیونی سواره از دردهای جامعه داره حرف می زنه ، به نظر من بهتره هر کسی همین طور که داره راه خودش رو می ره بره و کاری به کار دیگرون نداشته باشه »
    شهاب با حالت تاسف سر تکان داد و گفت :« همین طوره که می فرمایید امروزه مردم با وجود شکایتهایی که از همدیگه دارند به نوعی همزیستی مسالمت آمیز تن دادند که همین امر باعث شده تفاوت فاحش طبقاتی به وجد بیاد . وقتی در یک کشور بین غنی و فقیر فاصله صد و هشتاد درجه ای باشه فقدان درک متقابل باعث ظلم طبقه مستکبر و کینه طبقه مستضعف می شه »
    تارا سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بر روی هم گذاشت . شهاب به جمله ای اشاره کرده بود که آتش درون تارا را شعله ور می ساخت . کینه و انتقام تنها عذر موجهی بود که او و همراهانش برای سرپوش گذاشتن بر رفتارهای نابهنجار خود اعمال می کردند شهاب غافل از اینکه با حرفهایش افکار تارا را مغشوش ساخته سکوت کرد .
    نخستین فکری که از چله ذهن تارا رها شد ، بالا کشیدن آن اتومبیل گرانقیمت بود رویای تصاحب آن مال باعث شد با اشتیاق پیشنهاد شهاب را بپذیرد . وقتی اتومبیل در مقابل منزل تارا متوقف شد شهاب به او گفت :« اگه اجازه بدید یک هفته دیگه برای معاینه مجدد شما رو نزد دکتر ببرم »
    تارا در حالی که سعی داشت شادی درونش را پنهان کند ، پس از لحظه ای تامل گفت :« باشه حرفی ندارم ، منتظرت هستم »
    شهاب با تردید گفت :« امیدوارم از این پیشنهاد ناراحت نشید می خواستم بگم اگه با این وضعیت براتون انجام کارهای روزمره مشکله یک نفر ور برای رسیدگی به اموراتتون استخدام کنم . البته برای راحتی شما و خونواده تون این پیشنهاد رو می دم خوشحال می شم قبول کنید . »
    تارا که تا آن روز از دریافت مهر و محبت محروم بود نگاه بیگانه ای به صورت مهربان شهاب انداخت که با تمنا به او خیره شده بود . با بهت گفت :« نه ، خودم می تونم از پس کارهام بربیام فکر می کنم به اندازه کافی بهت زحمت دادم »
    شهاب کارتی را از جیب پیراهنش درآورد و آن را به دست تارا داد و گفت :« اما این طوری دلم آروم نمی گیره . این شماره تلفن شرکت و شماره تلفن همراه منه ، ازتون خواهش می کنم هر وقت احتیاجی بود با من تماس بگیرید اگه دیدید وجود یک پرستار الزامی است به من خبر بدید »
    تارا که زیاد اهل تعارف و تکلف نبود بدون کوچک ترین سپاس و تشکری از محبت و توجه شهاب از اتومبیل پیاده شد . لحظه ای
    بعد شهاب در حالی که از آشنایی با تارا روح تازه ای در وجودش دمیده شده بود با شور و حال تازه ای به سمت منزلش رفت که در ارتفاعات شمال شهر تهران قرار داشت . آپارتمان او یکی از پنت هاوسهای برجی معروف بود که از هر سمت در برگیرنده نمایی چشمگیر بود . وقتی برای استراحت پا به منزلش گذاشت ، حسی بدیع او را به بازی گرفت . افکار ملتهبش گویای این بود که عاقبت پس از سی سال زندگی نیمه گمشده خود را یافته است . او تجربه زیادی در رابطه با دخترها داشت . هیچ کدام نتوانسته بودند آن گونه که او دلش می خواست به نیازهای روحش پاسخ دهند . برخورد تارا متمایز از بقیه بود . او همواره به دنبال کسی می گشت تا نسبت به دیگران خاص باشد ، به گونه ای که با رفتار سرگرم کننده اش او را از آن زندگی یکنواخت برهاند . شهاب پسر برازنده و سالمی بود که بخاطر موقیعت اجتماعی اش دختران زیادی حسرت ازدواج با او را داشتند . او مدیرعامل شرکت پدرش بود . سه سال بود که جدا از خانواده اش و مستقل زندگی می کرد ، مادرش از زمانی که لیسانش را در رشته اقتصاد گرفته بود دختران شایسته زیادی را برای ازدواج با او پیشنهاد داده بود ، اما هیچ کدام مورد نظرش واقع نشده بودند . زمانی که پافشاری خانواده اش برای ازدواج بالا گرفت تصمیم گرفت برای رهایی از آن جو نامطلوب زندگی مجردی پیشه کند با وجود مخالفت شدید پدر و مادرش از آنان جدا شد تا خودش دختر رویاهایش را بیابد . دختری که در کنار ظرافت و زیبایی زنانه با رفتار پر شر و شورش همچون همبازی دوران بچه گی اش او را به شیطنت و بازیگوشی وادارد . در نظر شهاب آن نقص آشکاری که در رفتار تارا وجود داشت همان چیزی بود که او را وادار می ساخت برای تکامل بخشیدن به آن رفتار دست به تجربه های زیادی در زندگیش بزند ؛ اما غافل از اینکه این اندیشه ناپخته او را وارد چه صحنه هولناکی می کرد . در این رویا سیر می کرد که چگونه به شکار دل آن دختر گستاخ بپردازد . زمانی که به تصاحب قلب و روح تارا می اندیشید ، او در این فکر بود با چه شیوه ای آن اتومبیل گرانقیمت را از آن خویش سازد .
    آن یک هفته برای شهاب با تب و تاب و برای تارا با نقشه کشیدن سپری شد . این ناهماهنگی فکری و روحی همچون دو قطب مثبت و منفی آن دو را به یکدیگر جذب می ساخت .
    شهاب برای دهمین مرتبه با وسواس خودش را در آینه برانداز کرد . با وجود اینکه بر جذابیت مردانه اش واقف بود ، اما در آن لحظه با یادآوردن نگاههای سرد و بی تفاوت تارا دچار تردید شده بود . با برس مخصوص ابروهایش را به حالتهای مختلف در می آورد تا میمیک چهره اش را با خشونت بیاراید . از رفتار تارا دریافته بود که او جزو معدود دخترانی است که مرد را به شکل واقعی خود می پسندد و به همین خاطر با گذاشتن ته ریش و کوتاه کردن موی سر و پوشیدن لباسی ساده با ظاهری موقر به قصد دیدار تارا از منزل خارج شد .
    تارا نیز با همان وسواس قصد داشت چهره اش را چنان بیاراید که بتواند با فریفتن او تیغ بران طمع اش را بر گوشه ای از مال و ثروت آن مرد بیاندازد . سیمین در حالی که لحظه ای از صورت تارا چشم بر نمی داشت با حسرت گفت :« خوش به حالت تارا ، خدا زیبایی رو در حد کمال بهت داده ، تو با این سلاح می تونی تو دل هر مردی جا باز کنی ، راست بگو احساس نمی کنی عاشق شدی ؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 264 تا 267

    تارا با شنبدن این جمله چنان چهره اش دگرگون شد که سیمین از بازگو کردن حرفش پشیمان شد
    .او باعصبانیت دست لیلا را که مشغول آرایش صورتش بود کنار زد و بعد با لحن ناخوشایندی رو به سیمین کرد و گفتدفعه اول و آخرت باشه که کلمه عشق و عاشقی رو جلو من میبری.کاش میدونستی چقدر از ای واژه نفرت دارم.فکر کردی من مثل بعضی دخترها هستم که به محض یک اشاره خودم رو ببازم.این روزها تو مرد واقعی میتونی پیدا کنی که لایق دوست داشتن باشه؟گذشت ائن دوره لیلی و مجنونهای واقعی که تا سر حد مرگ برای رسیدن به هم به زمین و زمان مبرازه میکردند.دنیای امروز عشق رو فروشی کرده،هرجی پولدارتر باشی به همون اندازه میتونی عشق خریداری کنی.پول و ثروت یعنی عشق کامل و تمام عیار...خدا نکنه این تب لعنتی سراغ آدم بیاد...اون وقته که میفهمی عشق واقعی یعنی چی.حاضری بخاطرش از همه چی بگذری پس چه بهتر اگه قراره در این راه فنا بشی ارزشش رو داشته باشه.من یکی که به هیچ وجه حاضر نیستم عضق مادی رو که میتونه منو به تمام خواسته هایم برسونه به عشقی خشک و خالی که فقط تو چند کلمه خلاصه شده عوض کنم.بیا من صبح تا شب بگم دوستت دارمُبی تو میمیرم تنها تو رو میپرستم و هزار تا جمله سوزان دیگه که یک مشت اراجیفه که دختر و پسرای امروز تحویل هم میدهند.این جمله های تهوع آور برای آدم آب میشه یا نون سیمین خانم؟همین تو...بخاطر عشق دربه در شدی.آیا ارزشش رو داره؟مگه آدم چند ساال میخواد زندگی کنه که جوونی اش رو به پای این خزعبلات بذاره فقط خدا کنه این دونی که برای این پسره ریختم او رو به دام بندازه اون وقته که میفهمی عشق به پول زیباترین و شیرین ترین عشق دنیاستتارا این را گفت و بعد به سمت گوشی تلفن رفت و شماره همراه شهاب را گرفت.
    سیمین و لیلا هاج و واج به او خیره شده بودند که حرص و طمع چهره اش را آتشین ساخته بود.او هرچه تلاش کرد نتوانست با شماره مورد نظر تماس بگیرد گوشی را روی تلفن گذاشت و بعد به سمت کمد لباسهایش رفت.بارانی یشمی رنگ کوتاهی را انتخاب کرد و در حالی که آن را میپوشید رو به سیمین گفتازت میخوام امروز بری یک تلفن همراه به نام خودت برام بخری.نمیخوام جلو این پسره چیزی کم بیارم
    سیمین با تعجب گفتیعنی میخوای با سی که مدیرعامل یک شرکت است رقابت کنی.مگه میشه؟تو هر کاری کنی باز هم چند پله از او عقب هستی
    تارا لبخند موذیانه ای بر لب آورد و درحالی که چشمانش را خمار میکرد گفتمگه تو نگفتی من با زیباییم میتونم دل هر مردی رو به دست بیارم.خب درحال حاضر ثروت از این بالاتر چی میتونه باشه.درسته کلاس عشوه گری نرفتم اما هرچی نباشه زن هستم و میدونم طرف رو چطور خر کنم.شما تماشا کنید به موقع شما رو در این آبشخور شریک میکنم
    لیلا نگاه تیزی به تارا انداخت و گفتمن از تو هیچ سهمی نمیخوام فقط دلم میخواد با عرضه ای که در وجودت سراغ دارم هرچه مرد سرراهت قرار گرفت رو درو کنی.از زمانی که رشید اون بلا رو سرم آورده دلم میخواد یه طوری ریشه هرچه مرد است بسوزونم.امثال رشید زیاد هستند که هدفشون فقط اغفال دخترهاست
    تارا با لحنی اطمینان بخشی گفتخاطرت جمع باشه تا روزی که زنده باشم هدفی جز این نخواهم داشت.من بیشتر از تو از این جنس لامسب ضربه خوردم.اسم مرد که میاد ناخودآگاه خون تو رگ هام به جوش میادتارا نگاهی به ساعتش انداخت و گفتکم کم سروکله اش پیدا میشه.معلومه مرد ذلیل و مطیعی است.از آن دسته مردهایی که اگه زن بگه بمیر همون جا میمیره
    سیمین با شوخی گفتبختت بلنده.این قدیمیها هم بعضی حرفهاشون بی خودیه.مثلا میگن هرچی سنگه مال پای لنگه.کی گفته این طوره.ما الان داریم میبینیم همین پای لنگ جنابعالی یه طورایی داره فرصت طلایی برات می آره.خدا کنه نقشه هات کارساز بشه
    با بلند شدن صدای آیفون تارا پس از مکثی طولانی گوشی را برداشت.با شنیدن صدای شهاب از او خواست لحظه ای منتظرش بایستد.پس از یک ربع معطل کردن از خانه خارج شد.شهاب به محض خروج او فوری از اتومبیلش پایین آمد.نگاه تحسین برانگیزی به تارا انداخت که به چشمش زیباتر آمد.با دستپاچگی به او سلام داد.تارا با لحنی سرد که به اندازه نگاهش یخزده بود جواب سلامش را داد و بعد به کمک او داخل اتومبیل شد.شهاب از قلب آهنگ ملایم و روح نوازی را آماده کرده بود.به محض اینکه نشست آینه را جوری تنظیم کرد که چهره تارا در آن نمایان شد.نگاهی به او انداخت و بعد با لبخند پرسیدحالتون چطوره؟پاتون مشکلی نداره؟»
    تارا با کنایه گفتحال منو میپرسی یا حال پامو؟»
    شهاب گفتمگه نشنیدید میگن پا قلب دومه پس وقتی مشکلی نداشته باشه یعنی حالتون خوبه
    تارا با پوزخند گفتعجب!پس اگه قلب اولمون یه روزی از کار افتاد میشه قلب دوم رو جایگزینش کرد.بی خود نیست که خدا برای هر عضو بدن انسان یک یدک آفریده.پیوند پا به قلب به نظر خیلی جالب می آد
    شهاب متوجه نشد لحن تارا شوخی است گفتتو این مدت خیلی نگران حالتون بودم.چندبار تصمیم گرفتم بیام از نزدیک حالتون رو بپرسم اما ترسیدم این کار من از نظر پدر و مادرتون یا خواهر و برادرتون غیراخلاقی باشه
    تارا پوزخندی زد و گفتمشخصه قصد اطلاعات گرفتن داری.میخوای با زیرکی بفهمی من کی هستم و ننه و بابام چطور آدمایی هستند.خواهر و برادری دارم یا ندارم.درست فهمیدم یا نه؟»
    شهاب که احساس کرد تیرش به هدف نخورده با دستپاچگی گفتنه چرا چنین فکر میکنید؟»
    تارا چشم و ابرویی بالا انداخت و گفتچیه؟فکر کردی با دسته کورها طرف هستی.تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم.من ختم روزگارم.خیال نکن با یک دختر تیتیش مامانی طرف هستی که هِرَ رو از بِرَ تشخیص نمیده
    شهاب با کلافگی گفتمن چنین جسارتی نکردم.شما چقدر نسبت به همه چیز بدبین هستید.هرحرفی که میزنم طور دیگه برداشت میکنید
    تارا گفتتقصیر من نیست دنیای امروز میگه باید بدبین باشم وگرنه کلاهم پس معرکه است.به تو هم پیشنهاد میدم اگه میخوای تو کارهات موفق باشی زندگی رو از دید خوشبینانه نگاه نکن
    «این طوری که خیلی بده.آدم احساس کنه تو یک دنیای دروغین زندگی میکنه این تلقین باعث میشه هیچ تمتعی از زندگی نبره.در حقیقت با این نگرش در تمام لذتها به روت بسته میشه.مگه انسان چقدر میخواد عمر کنه که این چند صباح رو با افکار منفی پشت سر بذاره.»
    تارا که در دل این طرز عقیده او را به نفع خودش دید برای قوت بخشیدن به آن خصوصیتی که در نظرش ضعف می آمد سکوت کرد.شهاب که احساس کرد حرفهایش تأثیر مثبت بر افکار تارا گذاشته برای عوض کردن موضوع بحث را به وضعیت هوا کشاند و گفت:«زمستون امسال چقدر پربار بود.این طور که معلومه میخواد دوباره برف بیاد.شما از وضعیت جوی اطلاعی دارید؟»
    «نه فقط اینو میدونم که آدما وقتی از حزف کم می آرن فوری موضوع هوا رو به میون میکشند.»
    سهاب قهقهه ای سر داد و گفت«چقدر جالب!شما همیشه جواب برعکس به سؤالات میدید.لابد در دوران مدرسه هم به سؤالات معلمهای بیچاره همین طور جواب میدادید.مثلا اگه ازتون میپرسیدند دوران هخامنشیان چه دوره ای بود شما تاریخچه ساسانیان رو رو میکردید.بعد در نهایت میگفتید که همگیشون سر و ته یک کرباسن بودند.درست میگم یا نه؟»
    تارا با بی تفاوتی گفت:«هرطور میخوای قضاوت کن.برای من مهم نیست دیگران درباره ام چطور فکر کنند.من خیلی رک حرفم رو میزنم از لفظ قلم بدم می آد.از آدمهای دورو و چاپلوس نفرت دارم و دروغ به هیچ وجه راسته کارم نیست.اهل تئاتر بازی کرد هم نیستم.زیاد هم از قشر مذکر خوشم نمی آد.حالا امیدوارم تا حدودی با روحیات من آشنا شده باشی.»
    «تمام خصوصیاتی که گفتید قابل ستایشه به جز این آخری که قبل تأمله میشه بفرمایید چرا از مردها خوشتون نمی آد؟»
    «چون برخلاف زنها که داغ و حرارتی هستند اغلب دمدمی مزاج و سردند.وجدان و مردانگی رو به سرسپردگی در مقابل هوای نفس فروخته اند تاا حدی که بخاطر رسیدن به یک لذت آنی پشت به تمام حرمتهای انسانی میکنند.این همه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 268 تا 271

    ظلم و جنایت از کجا ریشه گرفته؟ هیچ می دونی تمام این آلودگیها از زیر سر شما مردها بلند می شه؟


    عجب! خدا رحم کرده شما قاضی نشدید وگرنه با این طرز فکر ناعادلانه دستور نابودی هر چی مرد روی کره زمین هست رو صادر می کردید. به طور حتم ضربه بدی از این قشر خوردید که دید بدی نسبت به مردها پیدا کردید،اما باید بگم همیشه این زنها نیستند که ضربه می شن، بعضی مردها نا خواسته بازیچه دست زنها می شن، تاریخ ثابت می کنه که نقش زن در دنیا چقدر مؤثر بوده، اصلاً به نظر من این کره خاکی رو شست شما زنها می چرخه، همین شماهایی که پشت ظاهر ساکت و آروم خود با طناب نامرئی حیله های زنانه مردها رو اسیر خودتون کردید، هیج وقت نخواستید به این واقعیت تن بدید که مغز زن اگه بخواد در راههای مخرب و ویرانگر فعالیت کنه، قادره یک سرزمین رو با تمام عظمتش منهدم کنه. شما زنها مثل یک کوه آتشفشان خاموش می مونید که اگه سر به طغیان بذاره می تونه هست و نیست مرد رو ذوب کنه. خداوند زن رو برای آزمون مرد آفرید،فقط همین.»


    تارا با لحن تمسخری گفت: می شه بگی تا به حال چندبار مورد آزمون قرار گرفتی؟ آخه این شهر از این کوههای آتشفشان غیرفعال زیاد داره،مرد می خواد که به این کوهها اعتماد کنه و بهشون نزدیک بشه. تو نمی ترسی من یکی از همینها باشم؟


    شهاب بی درنگ گفت: نه، شما با تمام دخترانی که در زندگی باهاشون برخورد داشتم فرق می کنید. برای اولین باره که می بینم دختری با وجود این همه زیبایی و برازندگی اهل عشوه و ناز نیست. همون طور هم که خودتون گفتید خیلی رک هستید و همین نشانگر اینه که تو دلتون چیز پنهانی ندارید. آدم خیلی زود پی به تکلیف خودش می بره. به قول معروف از اون دسته افرادی نیستید که با پا پس بزنید و با دست پیش بکشید.چیزی رو که خوشتون نیاد علنی و بدون وقفه بروز می دید. به نظر من این جزو صفات خوب محسوب می شه.حقیقتش من بخاطر موقعیت شغلی ام دخترهای زیادی قدم تو زندگیم گذاشتند و اظهار عشق و علاقه کردند، اما به محض اینکه متوجه می شوم اونها بخاطر پول و ثروتم پا پیش گذاشتند نه به خاطر خودم، ازشون فاصله گرفته ام. با وجود سی سال سن هنوز نتونستم به عشق واقعی دست پیدا کنم، برام مهم نیست از چه طبقه و قشری به من داده بشه، فقط می خوام زلال باشه، همین.


    تارا از اینکه تا آن اندازه مورد اعتماد شهاب قرار گرفته بود که احساسات و خواسته هایش را برای او فاش می ساخت و با وجود اینکه نسبت به این گونه ابراز احساسات حساسیت داشت، سعی کرد به هر شکل تنفر از عشق را برای رسیدن به خواسته هایش سرکوب کند و رگ خواب آن پسر فئودال را به دست آورد. او رندانه آهی کشید و گفت: عجب! هیچ وقت فکر نمی کردم یک آدم غنی و پولدار نیاز به عشق رو در وجودش احساس کنه. همیشه با خودم می گفتم عشق خاص طبقه محرومه، کسانی که هیچی تو زندگی ندارند، اما به جاش یه قلب عاشق و پاک دارند که می تونند با خلوص به همدیگه هدیه بدند.


    شهاب فوری گفت: خوب منظور من همینه دیگه، متأسفانه در طبقه مرفه عشق مادی رخنه کرده، عشقی که با خودش نکبت و نفرت می آره. خب عشقی که با پول سبک سنگین بشه هیچ وقت نمی تونه با خودش حلاوت و خوشبختی رو به ارمغان بیاره. اغلب آدمهای این قشر این نوع دلدادگی تصنعی رو پذیرفتند، اما من جزو اون دسته انگشت شماری هستم که به دنبال عشقی می گردم که روح معنوی در اون دمیده باشه. یک عشق ماندگار، جاودان و اسطوره ای، یک عشق بدون مرز...می فهمید منظورم چیه؟


    تارا که سعی داشت نقش خود را خوب ایفا کند سر تکان داد و گفت: متاسفانه من تا به حال به تنها چیزی که تو زندگیم فکر نکردم همین مسئله عشق بوده. نه دنبالش رفتم و نه گذاشتم کسی در وجود من دنبالش بگرده. هیچ تجربه ای در این مورد ندارم که بخوام توضیحی بدم.


    شهاب لبخند معناداری بر لب آورد و گفت: اما من از شما توضیح نخواستم، فقط می خوام عشق بدون مرز رو برام معنا کنید.


    تارا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: وقتی هیچ تجربه ای در این زمینه ندارم چه توضیحی می تونم بدم. جز اینکه بگم عشق یعنی دیوانگی محض...بهتره دیگه در این معقوله صحبت نکنیم چون همه مکافاتها از همین یک کلمه شروع می شه، اولش شیرینه و آخرش تلخ.


    شهاب فوری گفت: اما شما گفتید که هیچ ...


    تارا نگذاشت حرفش را دنبال کند، گفت: بله، گفتم هیچ تجربه ای ندارم، اما این روزها این قدر این کلمه عامیانه و همه جایی شده که آدم خواه و ناخواه از گوشه و کنار درباره اش چیزهای تهوع آوری می شنوه که از هر چه عشق و عاشقی است منزجر می شه.


    شهاب با حالت متفکرانه ای سر تکان داد و گفت: همین طوره، متأسفانه عشق قداست خودش رو از دست داده. درست حالت طبل تو خالی ای رو پیدا کرده که با فرو کردن یک سوزن می تونی پی به بی محتوا بودنش ببری. قرنهاست تاریخ نویس عشاق قلم خودش رو زمین گذاشته و دیگه نامی رو به عنوان برترین دلدادگان ثبت نکرده. به واقع میشه اعتراف کرد که در این سرزمین خاکی عشق تبدیل به افسانه شده، به یک اکسیر نایاب که انسانها با جهالت خودشون رو از این عنصر حیاتی محروم کردند.


    و از آینه نگاهی به تارا انداخت که با تعمق به او می نگریست. دوباره گفت: چه جالب، من و شما از یک دیدگاه به این موضوع نگاه می کنیم. هر دو عقیده مون اینه که عشق از اعتبار ساقط شده، مثل خیلی از حرمتهای انسانی که در اثر فرسایش زمان تبدیل به فسیل شدند. نمی دونم اگه موجودیت آدم بر روی این کره خاکی ادامه پیدا کنه، آیندگان انسانیت رو چطوری معنا خواهند کرد.


    تارا که ذهنش را نمی توانست بر روی این گونه صحبتها متمرکز کند با لحن نه چندان دلچسبی گفت: من که حوصله ندارم درباره مسائلی فکر کنم که نمی شه کاریش کرد. بهتره تو هم ذهنت رو درگیر این چراها و بایدها نکنی. حالا که روزگار به کام شما پولدارها می چرخه، فقط کافیه گوشه اسکناس رو نشون بدید، اون وقت خواهید دید که هیچ ناممکنی تو این دنیا براتون وجود نداره. عشق که سهله، استغفرالله با رشوه می تونید عزرائیل رو هم بخرید. پس نگران چی هستی؟


    شهاب با تعجب گفت: این حرف رو جدی می گید؟ یعنی پول این قدر قدرت داره که بتونه از مرگ جلوگیری کنه؟ اگه این طوره پس چرا این همه آدم پولدار زیرخاک خفتن بدون اینکه قادر باشند مشتی از ثروت خودشون رو همراه ببرند.


    تارا با شوخی گفت: خب پولدارها که همه اهل رشوه دادن نیستند، لابد این عده با خودشون فکر کردند می شه دوباره به این دنیا برگردند به همین خاطر حاضر نشدند چنین خطری بکنند.


    شهاب که حرفای تارا را جدی تلقی می کرد گفت: شما چقدر نسبت به قشر ثروتمند مغرضانه قضاوت می کنید. در صورتی که در هر طبقه ای خوب و بد وجود داره و نمی شه همه رو از یک دید نگاه کرد. در میون همین آدمهایی که تا این اندازه در نظر شما مادی جلوه می کنند هستند کسانی که نیمی از ثروتشون رو وقف امور خیریه می کنند و انتظار هیچ پاداش و رتبه ای ندارند. به نظر شما این عده هم بخاطر نفس کشیدن پول و رشوه پرداخت می کنند؟


    تارا پوزخندی زد و گفت: چیه بهت برخورد؟ تو که جزو این دسته نیستی، مگه نه؟


    شهاب به تندی گفت: منظورتون چیه؟ من در نظر شما چطور آدمی جلوه می کنم؟


    تارا که برای یک لحظه فراموش کرد در چه موقعیتی قرار دارد بدون رودربایستی گفت: یک بچه پولدار متظاهر که ماشین چند میلیونی سوار شده و ادعای انسان دوستی می کنه، همین.


    شهاب که از لحن کوبنده تارا رنجیده بود بدون اینکه کلامی دیگر به زبان بیاورد در مقابل آن محکومیت سکوت کرد و تا رسیدن به بیمارستان چیزی نگفت. تارا متوجه دلخوری او شد، اما غرورش اجازه نداد او را از آن حالت گرفتگی درآورد. با خودش گفت: مرتیکه مزلف، فکر کردی با یک دختر بچه چهارده ساله طرف هستی که این طور نقش آدمهای منصف رو برام بازی می کنی. حیف که برات نقشه ها در سر دارم و گرنه چنان می زدم تو دهنت که دیگه این طور به دروغ برام چه چه نزنی. بذاز وقتی یه گوشت گنده از پهلوت کندم بهت نشون میدم که شکلاتهای صادراتیت تو دهن کسی که با فقر زاده شده چه مزه ای می ده، به من شکلات مارک دار تعارف می کنی، آره، پس عاقبتش رو ببین.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    272 تا 273

    وقتي به بيمارستان رسيدند شهاب با سرسنگيني او را تا پايان معايناتش همراهي كرد. وقتي گچ پاي تارا عوض شد ديگه هوا تاريك شده بود.به محض اينكه قدم به بيرون بيمارستان گذاشتند در محاصره تكه هاي درشت برف قرار گرفتند.حريري از برف بر زمين گسترده و باعث لغزندگي خيابان شده بود.شهاب به آرامي بازوي تارا را گرفت و گفت:
    -بذار كمكت كنم.زمين لغزنده است ممكنه تعادل خودت رو از دست بدي.
    تارا كه تا آن موقع خودش را به خاطر تلخ زبانيش مورد نكوهش قرار داده بود از اينكه مي ديد دوباره مورد توجه شهاب قرار گرفته در دل خشنود شد و با خودش عهد بست تا زماني كه به اهدافش نائل نشده مراقب حرف زدنش باشد و براي نخستين بار به روي شهاب لبخند زد كه با ترديد به او مي نگريست.شهاب با تعجب توام با خنده ابرويي بالا انداخت و گفت:
    -چه عجب!آخرش صورت زيباتون رو با لبخند زيباتر كرديد اي كاش هميشه زمين لغزنده باشه و من از شما چنين خواهشي بكنم.
    تارا با صورتي بشاش گفت:
    -ا....مگه قراره باز منو تو همديگه رو ببينيم.فكر ميكردم اين آخرين جلسه است كه زحمت آوردن من به بيمارستان رو متحمل ميشي.
    -پس اينطور لبخند شما به خاطر اين بود كه فكر مي كرديد از شر من خلاص شديد.منو باش كه خيال مي كردم در صلح به روم باز شده.اشكالي نداره.همين اندازه كه به بنده افتخار داديد خنده رو بر چهره تون ببينم و لذت ببرم ممنونم و از شما استدعا مي كنم پشنهاد منو براي صرف شام بپذيريد.
    تارا به آرامي گفت:
    -چقدر خوب،شما هر دختري كه بهتون لبخند بزنه رو به شام دعوت مي كنيد.
    -د!نشد ديگه.يعني اين قدر من خفيف و ذليل هستم كه به خاطر لبخند كوچك دختري خودم رو ببازم.مطمئن باشيد كه اين نخستين لبخندي است كه بخاطرش مي خوام جشن بگيرم.
    تارا در دل گفت:خود خودشه،ثروت باباهه حسابي مستش كرده،فقط كافيه با هوشياري خرش كنم .مردي كه با يك لبخند اين طور خام بشه با قهقهه چه حالي ميشه .بذار به موقعش چنان قهقهه اي برات بزنم كه گوشت رو كر كنه.آخ تارا!آخرش هماي سعادت روي پشت بوم خونه ات نشست .اين آخرين فرصت توست.فقط بايد دست از تعصب برداري و كاري كني كه او عاشق زارت بشه،تا حدي كه از خود بي خود بشه و دو دستي تمام ثروتش رو بهت تقديم كنه.بعد كه به هدفت رسيدي بزن به چاك،كي به كيه، مگه اين پسره از گور باباش اين همه ثروت رو جمع كرده كه با سي سال سن ماشين بنز آخرين سيستم سوار شده. اين طور پولهاي ناحق يه جوري بايد از حلقوم اين طور آدما بيرون كشيده بشه.چرا من كه از همه نستحق ترم اينكارو نكنم.
    شهاب با احترام در اتومبيل را به روي تارا گشود و او با غرور سوار شد.كمي بعد به سمت رستوران مجللي رفتند كه در يك منطقه ي اعيان نشين بود.شهاب كه دم به دم عشق شريانهاي بدنش را داغ تر مي كرد در سكوت زيباترين نقشها را در مخيله اش ميگنجاند.غافل از اينكه در نهانخانه دل آن دختر چه پليديهايي ريشه دوانده.
    وقتي وارد رستوران شدند فضاي سنتي آنجا نظر تارا را به خود جلب كرد.بر روي ستونها و ديوارها عكسهايي از دوره شاه عباس نقاشي شده بود. درهاي چوبي با كلونهاي آهني كه روي انها نصب شده بود و طاقچه هايي كه كه شمعدانهاي نقره اي را به نمايش گذاشته بود براي او خيلي جالب بود.تختهاي چوبي كه با قليچه هاي دست بافت ايراني مفروش شده بود و حوضچه اي آبي رنگ كه فواره اي كوچك وسط آن خودنمايي مي كرد نظرش را جلب كرد.پيشخدنتها با پوششي سنتي مشغولپذيرايي بودند و نمايي از كاخ نشيني قديم را به تصوير در آورده بودند.تنها دو چيز بود كه هيچ گونه هماهنگي با آن نمونه تاريخي نداشت.يكي وجود اركستر بود كه مشغول نواختن موسيقي مدرن بود،دوم حضور مشتريان كه اغلب دختر و پسرهاي جوان بودند.
    تارا پس از اينكه محيط را از نظر گذراند به سمت تختي رفت كه در گوشه اي دنج قرار داشت.پس از اينكه روي تخت جا به جا شدند،شهاب از او پرسيد:
    -چرا اين


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/