از صفحه 240 تا 259
پرند و فرانک و عاطفه خود را حول محور خوشبختی در گردش می دیدند. غافل از اینکه در چند قدمی آنان یکی از هم کیشانشان در حال مرگ است و آنان با سر مستی در آن دام جولان می دادند. فرانک در حالی که به سمت باربکیو اشاره می کرد .دستی به شکمش کشید و گفت : اوخ جون بساط کباب هم اینجا برقراره معلوم می شه ناصرخان حسابی اهل حال و خوش گذرونیه. از قرار معلوم سر چرانیهای آن چنانی تو این باغ راه می اندازه.
عاطفه خنده ای سر داد و گفت: می دونید اینجا منو یاد چه کارتونی می اندازه؟
فرانک و پرند یک صدا پرسیدند؛نه جه کارتونی؟
یاد کارتون پینوکیو. اون قسمتی که می ره شهر بازی و غافل از همه جیز غرق شادی و لذت می شه و حسابی خوش می گذرونه . آخرش هم یک روز صبح که از خواب بیدار می شه و عکس خودش رو تو آینه می بینه متوجه می شه تبدیل به خر شده .می گم نکنه این بلا سر ما هم بیاد.
پرند به تندی گفت:خفه شو. این مهملات چیه داری سر هم می کنی. ناصرخان مرد بزرگ و شریفی است. قصد و نیتش خیره. اصلا از قیافه اش می شه فهمید که چه آدم متشخصیه.
عاطفه با دلخوری گفت: اوو حالا چرا به تریج قبای خانم بر خورد . من شوخی کردم. قصد بدی نداشتم.
پرند با اخمهای در هم گفت: بله به آدم بر می خوره تو داری ما رو با الاغ مقایسه می کنی .یعنی این قدر کودن هستیم که با این سن وسال گول زق و برق اینجا رو بخوریم؟
فرانک گفت: به نظر من برای قضاوت زوده . ما هنوز یک شبه که به اینجا اومدیم هنوز هم نمی دونیم وظیفه ما در قبال تین امکاناتی که برامون مهیا شدهه چیه. حالا هم به جای بحث از ماظر پاییزی باغ لذت ببرید که معرکه است.
غاطقه در حالی که از زیر آلاچیق می گذشت سرش را به اطراف چرخاند و با حیرت گفت: این باغ سر و ته نداره خیلی بزرگه وآدم یاد جنگلهای شمال می افته من که دوست ندارم هیچوت اینجا رو ترک کنم.
فرانک گفت:این خبرها نیست مگه نشنیدید ناصرخان گفت قبل از ما دخترای بی چنته رو سر وسامون داده و حالا هر کدوم زندگی مستقل و دلخواهی برای خودشون دارند.
عاطفه که روحش به تسخیر آن مناظر چشم نواز در آمده بود گفت: حالا دم رو عشقه. چو فردا شود فکر فردا کن. حالا هر کی موتفقه بریم گشتی این اطراف بزنیم.
پرند گفتک بریم اما نباید خیلی از ساختمون دور بشیم.
فرانک گفت: مثل اینکه فراموش کردید یک سگ دوبرمن تو باغ نگبانی می ده می خواید کار دستمون بده.
عاطفه گفت: اون سگ بسته است واگه خطری تهدیدمون می کررد لابد هلن گوشزد می کرد.دیدید که خودش اجازه داد و گفت از ساختمان زیاد دور نریم.
پرند نفس عمیقی کشید و گفت : اول بریم ببینیم پشت ساختمون چه خبره .
هلن که از طریق دوربین مواظب آنان بود با وحشت گفت: این پاچه ورمالیده ها پشت ساختمون چه کار می کنندو یک موقع نرند طرف ساختمون جنوبی.
ناصر که از در مخفی وارد ساختمان شده بود با خودی گفت: نترس کافیه سگه پارس کنه. اون وقت یاد می گیرند دیگه از این فضولیها نکنند. اونها که از وجود سگ خبر ندارند؟
هلن که آنها را می پایید گفت: نه فقط می دونند یک دوبرمن در باغ نگهبانی می ده.
ناصر به اعتراض گفت: یعنی می خوای صبح تا شب پای دورین بشینی؟
هیچ می دونی تا چند روز دیگه باید ده تا دختر رو تحویل پاکستان بدیم.
هلن با بی تفاوتی گفت: می گی چه کار کنم. برم در خونه های مردم رو بزنم و بگم دختر فروشی ندارید.
ناصر به تندی گفتک عجب!مثل اینکه این چند وقته که پیش تارار بودس شگردهات رئ فراموش کردی.مگه تا الان می رفتی در خونه ها و دعوتنامه برای دختر ها می فرستادی. کافیه مثل سابق بری تو این پارکها ترمینالها و خیابونها بگردی دختر قحطی که نشده چیی که فراوون است دخترها و زنهای خیابونی هستند که با یک اشاره می شه قاپشون رو دزدید.لازمه اش اینه که گوشه اسکناس رو نشونشون بدی و بعد یوغ بندگی گردنشون بندازیو خیلیهاشون حاضر هشتند به هر قیمتی شده از کشور خارج بشنو
هلن گفت: با این سه تا چه کار کنم. می خوای از کار ما سر در بیارند؟ چرا زودتر شر اون دختره آرزو رو کم نمی کی تا از بابت او خیالمون جمع باشهو م ترسم ساختمون سیاه لو بره می دونی اون وقت چی می شه.
ناصر با خونسردی گفت:مطمئن باش این سه نفر جرات نزدیک شدن به اون ساختمون رو ندارند . تا اینها بخوان سر از کارهای ما در بیارن تکلیفشون معلوم شده تصمیم گرفتم این دختره که اسمش پرنده وخیلی خوش آب و رنگه رو برای خودم نگه دارم .وقتی ازش سیر شدم یه فکری براش می کنمو این دوتای دیگه رو همراه بقیه دخترهایی که می آری می فروشم.فقط زودتر دست به کار شو که چند روز بیشتر فرصت نداریم.
با صدای جیغ و قریاد دخترها که با پارس سگ ادغام شده بود هلن خنده ای کرد و گفت: حق با تو بود حسابی جا خوردند. تجربه خوبی شد که دفعه دیگه از آزادی که در اختیارشون گذاشته می شه این طورسوء استفاده نکنند.
آره بذار حسابی احساس رضایت کنندو نباید در تنگنا قرارشون بدی . این طوری کنجکاو می شن.
هلن وقتی ار بازگشت آنها به سمت ساختمان مطمئن شد با ریموت مانیتور را خاموش کرد و بعد به قصد انجام وظیفه از باغ خارج شد تا در کمینگاه خود به تیتال دخترانی که هویت خود را به تاراج داده بودند. دختران سرگردانی که برای به زمین نهادن کوله آرزوهایشان تمام عناصرانسانی را به دست هوای نفس از بین برده بودند. دخترانی که هم چون حبابی غلتان در آسمان کبود به جست و جوی نقطه عطفی می گردند تا در فراسوی آن لانه گزینند. این افق گم کرده ها وسعت دیدشان به اندازه طول عصای روشندلان هم نیست تا مانع سقوط آنان در گودال زوال و نیستی گردد. این زخم خوردگان عنصر پریشانی که رای رسیدن به آرزوهایشان فصل مرگباری را تجربه خواهند کرد.
فصل 16
تارا پس از اتمام کار لیلا از داخل آینه نگاهی با تعجب به خود انداخت و با تحسین گفت:آفرین کارت حرف نداره. با این گریمی که تو رو صورتم انجام دادی حتی ننه ام منو نمی شناسه. پاداش چشمگیری پیش من داری.
سیمین به محض اینکه با سینی چای وارد اتاق شد هاج و واج نگاهی به تارا کرد و بعد با شگفتی گتک تارا خودت هستی راستی خودتی؟
تارا که تحت هر شرایطی هیجان خود را پنهان می کرد با لحن سردی گفتک پس می خواستی کی باشضه شک داری که من هستم.
سیمین دهانش باز مانده یود. سر تکان داد و گفت: باورکردنی نیست .زمین تا آسمون قیافه ات عوض شده،یعنی بی نهایت زیبا شدیو این موهای رنگ شده با این لنز عسلی و این گریم معرکه از تو یک ستاره ساخته یعنی تو این قدر زیبا بودی و ما دست کم می گرفتیمت؟
تارا استکان چای را از داخل سینی برداشت و گفت: چاپلوسی رو بذار کنار به جای این حرفا اون روزنامه رو بده ببینم.
سیمین فوری روزنامه را از داخل کشوی میز در آورد وآن را گشود. نگاهی به آن انداخت و بعد آن را مقابل صورت تارا گرفت و با هیجان گفت: بفرما کی می تونه باور کنه تو هستی قابل قیاس نیست. باور کن اگه متخصص هم بیارند نمی تونند شباهتی بین تو و این عکس پیدا کنند. تو می تونی با این گریم به راحتی از خونه بیرون بری. مطمئن باش از محالاته که شناخته بشی.
تارا نگاهی به عکس روزنامه انداخت و گفت: حق با توست واقعا کار لیلا بی نظیرهو
سیمین دستی به شانه لیلا زد که بر روی صندلی نشسته بود. گفت:ای آتیشپاره تو این قدر هنرمند بودی و صدات در نمی آمد. بگو ببینم دورهاش رو کجا دیدی تهران یا شهرستان؟
لیلا کم کم از انزوا در می آمد گفت: در شهرستان پیش خانمی که گریمور بود یاد گرفتم.
تارا گفت: چی شد که این کار رو ادامه ندادی؟ می دونی امروز پول تو آرایشگریه؟
لیلا با لحن غمگینی گفت:نشد می خواستم ادامه بدم اما همه چیز در اثر یک اتفاق خراب شد.
سیمین که مترصد فرصتی بود که در زندگی لیلا موشکافی کند با زیرکی پرسید: اون اتفاق چی بود می شه بگی؟
لیلا با شنیدن این سوال چنان ابرو غم بر چهره اش سایه انداخت که هر لحظه انتظار بارانی شدن چشمهایش می رفت.اما او که ختری خودخور و خویشتن دار بود بغضش را به سختی فرو داد و پس ازمکثی طولانی با اندوه گفت:در اهواز به دنیا اومدم در خونواده ای سنتی ک ددای اعتقادات خاص خودش ببودند. تو فامیل ما هر دختری دنیا می اومد نافش رو به اسم یکی از پسرهای فامیل می زدند. او نشون کرده اون سر می شد تا زمانی که به سن ازدواج می رسیدند و با هم زن و شوهر می شدند. هیچ دختر و سری هم جرات مخالفت نداشت و خواسته یا ناخواسته می بایست تن به این ازدواج اجباری می دادند.با تولد من که بچه اول خونواده بودم قرعه به نام پسرعموم افتاد که چهار سال از من بزرگ تر بود . من نشون کرده او شدم. دوران کودکیم در عالم بی خبری طی شد. او نزمان نمی دونستم بزرگتر ها برام چه خوابی دیدند. تازه پا به دوران نوجوانی گذاشتم که زمز مه ازدواج ما بلند شد. با وجود اینکه سن کمی داشتم می تونستم معنی عشق و نفرت رو بفهمم. بیش از اینکه موضوع ازدواج ما به طور رسمی مطرح بشه من فکر می کردم این بازی بی معنی است که به زودی تموم می شه عاشق شدم. اون هم عاشق پسر همسایمون که هم سل و سال پسر عموم بود. وقتی موضوع ازدواج ما دو نفر به طور زسمی مطرح شد مادرم قصد آماده کزدن منو برای زندکگی تازه داشت. من که هیچ مهری از پسر عموم به دل نداشتم . بر عکس همیشه از نگاه هاش متنفر بودم درس رو بهانه کردم و گفتم تا زمانی که درم تموم نشه امکان نداره ازدواج کنم. اون زمان پانزده سال بیشتر نداشتمم و علاقه شدیدی هم به ادامه تحصیل داشتم. درسم خیلی خوب بود .این عذر موجه بود و مورد قبول خونوتده ام چون به درس خوندن علاقه نشون می دادند. هر چند با واکنش شدید از جانب پسر عموم و خونواده اش مواجه شدم اما من با پشتکار به درس چسبیدم و در کنارش به عشق پنهانی ام بال وپر دادم تا حدی که آخر در مقابل نگاههای آتشین رشید به زانو در اومدم و به عشقش لبیک گفتم. دیدارهای پنهانی ما که با ترس و وحشت همرا هبود نیمه شبها صورت می گرفت. خانه هایمان از طریق پشت بام به همدیگه متصل بود بعد از اینکه مطمئن می شدم پدر ومادر و خواهر وبرادرم خواب هستند مخفیانه به پشت بام می رقتم و تا زمانی که سپیده نمایان می شد با هم خلوت می کردیم. البته ارتباط ما به صورت یک عشق پاک بود و هیچ وقت خودمون رو اسیر هوای نفس نکردیم. رشید منتظر بود تا من درسم تموم بشه و به خواستگاری ام بیاد اما من ه یکسره هوای او رو بو سرم داشتم دچار افت شدید درسی شدم تا حدی که دوسال رو در یک کلاس در جا زدم. خودم می دونستم دیگه قادر به ادامه تحصیل نیستم اما نمی دونستم از ترس خونواده عموم درس رو رها کنم چون مطمئن بودم درس نخواندن همانا و ازدواج تحمیلی با پسر عموم همانا. تحتفشار روحی شدیدی بودم . دیگه بیشتر از اون طاقت دست و پا زدن در آتش عشق رشید رو نداشتم او هم حالش بهتر از من نبود. نمی دونم چطور شد که به این فکر افتادم برای پر کردن اوقات بی کاریم به آموزشگاه آرایشگری برم.خوشبختانه با استقبال خوبی از طرف خونواده عموم مواجه شدم چون عقیده داشتند زن می بایست هنرمند باشه تا تحصیل کرده. زمانی که موفق به گرفتن دیپلم مدرسه شدم در کنارش مدرک آرایشگری رو هم در رشته گریم گرفتم. دیگه هیچ شرط و شروطی برای خونواده عموم قابل قبول نبود. زمانی که دیدند من قصد تحصیل در دانشگاه رو دارم چنان واکنشی از خودشون نشون دادند که پدر ومادرم به زورو اجبار منو از ادامه تحصیل منصرف کردند.خموم روزها رشید با مادرش و خواهرش چند بار به خواستگاری اومدند که هر بار با جواب منفی خونواده ام مواجه شدند. دیگه کم کم ازدواج من و پسرعموم قطعی می شد.وقتی دیدم اگه بخوام به سکوتم ادامه بدم یک عمر می بایست در حسرت یک عشق واقعی بسوزم به پدر و مادرم گفتم که حاضر به ازدواج با پسر عموم نیستم. اول سعی کردند به شکلی این گستاخی منو نادیده بگیرند و متقاعدم کننداما وقتی با مخالفت شدید من روبه رو شدند پدرم به زور کتک و تهدید مرا وادار کرد تن به این ازدواج بدم. رشید وقتی دید کار از کار گذشته و تا چند روز دیگه منو برای همیشه از دست می ده به من پیشنهاد فرار دادو من هم با دل و جون پذیرفتم و درست یک شب مونده بود به عروسی به رشید پیوستم و نیمه شب همراه او فرار کردم و به هر شکلی که بود خودمون رو به تهران رسوندیم. رشید که دوران سربازی اش رو در تهران رسوندیم.رشید که دوران سربازی اش رو در تهران سپری کرده بود دوستی داشت به نام جلیل که با او در دوران سربازی آشنا شده بود.جلیل مجرد بودو بی کار. وقتی در خونه اش رو به روی ما باز کرد به وضوح با دیدن ما چهره اش گرفت و با بی میلی ما رو به خونه اش دعوت کرد. ما که هیچ پناهی نداشتیم مجبور ب.دیم آن برخورد بد رو نادیده بگیریم. وقتی پا به خونه اش گذاشتیم که یک اتاق کوچیک و کثیف بود از دیدن بساط تیاک و وافوری که پهن بود در جا خشکم زد. باورم نمی شد رشید با چنین آدمی دوستی داشته باشد. رشید متوجه دگرگونی چهر ام شد وقتی جلیل به آشپزخانه رفت از فرصت استفاده کرد و آهسته در گوشم گفت: این بنده خدا سرطان معده داره دکتر ها به او اچازه دادند برای آرون کردن دردش از تریاکاستفاده کنه.به همین خاطر مجبوره تریاک بکشه. من که اون زمان یک دختر چشم .و گوش بسته بودمدلیل او را پذیرفتم اما بهش گفتم : رشیدجان تا کی می خوای اینجا بمونیم دیدی که او از اومدن ما دلخور شد.رشید گفت: عزیز دلم ما مجبوریم چند روزی رو اینجا بمونیم تا من بتونم یک جا و مکنی برای خودمون پیدا کنم.مطمئن باش در اولین فرصت اینجا رو ترک می کنیم. جلیل که سیگاری گوشه لبش بود با سینی استکانها وارد اتاق شد.قوری سیاه ودود گرفته ای رو که روی گاز پیک نیکی قرار داشت برداشت و چای کهنه جوشی رو که به سیاهی می زد داخل ایتکانهای جرم گرفته ریخت و مقابل ما گذاشتو من که در یک زندگی به نسبت مرفه بزرگ شده بودم نمی تونستم به آسونی خودم رو با موقعیت اونجا وفق بدم. حاضر بودم از گرسنگی وتشنگی بمیرم اما تو اون ظرفهای کثیف چیزی نخورمو البته این حلت تا زمانی ادامه داشت که گرسنگی بهم فشار نیاورده بود. وقتی از شدت گرسنگی استقامت خودم رو از دست دادم. دیگه برام فرقی نمی کرد که غذا چیه و تو چه ظرفی ریخته شده . بعد از سه روز لب به غذا نزدن مثل قحطی زده ها شروع به خوردن آب دوغ خیاری کردم که به اندازه چلوکباب بهم چسبید. اواخر تابستون بود اما گرما بیاد می کردوشبها برای خواب من و رشیدبه اتاقکی کنار پشت بام می رفتیم. یکی دو شب اوی موقع خواب از رشید فاصله می گرتمو بهش گفتم تا زمانی که عقد نکردیم امکان نداره بذارم بهم نزدیک بشه .او هم جند شب اول به من کاری نداشت.صبحها همراه جلیل از خونه خارج می شد و آخرشب برمی گشت. من تک و تنها مثل یک زندانی مجبور بودم صبح تا شب به در و دیوار زل بزنم تا اونها برگردند.چند بار از رشید خواستم پیش یک آخوند بریم و یک صیغه محرمیت بخونیم تا احساس راحتی بکنم اما هر بار می گفت دیر نمی شه اول باید یک کار پیدا کنم بعد تو رو عقد کنم و از اینجا بریم. او کارگر ساختمان بود به همین خاطر روز مزد بود و در آمد اندکی داشت. یک روز می رفت سر کار و سه روزبی کار بود.به همین خاطر پولی برامون نمی موند که حتی یک اتاق اجاره کنیم. تحمل آن وضعیت و بلا تکلیفی برام طاقت فرسا بود .هر شب که رشید خسته و ناامید به خونه بر می گشت دلم به حالش می سوخت.او با وجود مشکلاتی که به دوش می کشید هر شب با حال و هوای عاشقانه سر به شونه ام می گذاشت و در حالی که هر دو از پنجره کوچیک اتاق چشم به آسمون داشتیم برام از شوریدگی درونش حکایت می کرد. تا اینکه عاقبت یک شب مهتابی که نسیمی داغ بر تن عاشق و بی قرارمون نشست. در مقابل خواهشهای رشید به زانو در اومدم و پس از یک ماه ممنوعیت او رو به حزیم خود راه دادم. وقتی به خود اومدم که دیدم چه خیانت بزرگی در حق عشق پاک چندین ساله مون انجام دادیم. از فردای اون شب اصرار من برای عقد بیشتر شد اما هر بار رشید منو به آغوش می گرفت و تو گوشم زمزمه می کرد که دو نفر وقتی از نظر روحی با هم یکی باشند و قلبشون در گروهمدیگه باشه زن و شوهر واقعی هستند و احتیاج نیست چیزی روی برگه ثبت بشه. من که عادت کرده بودم درنظریات و خواسته هاش تسلیم باشم در انتظار روزی که با هم زن وشوهر واقعی بشیم لحظه شماری می کردم اما او چنان خودش رو درگیر کار بیرون کرده بود که هیچ عجله ای برای رسمی کردن ازدواجمون نداشت. بزرگ ترین عاملی که باعث شده بود که در کمال بی شرمی به من می دوخت .رشید هم با وجود اینکه از نیت پلید او خبر داشت چیزی به روی خودش نمی آوردو چندین مرتبه بهش گفتم من از این پسره خوشم نمیاد و بهتر است هر طور شده از اینجا بریم ولی رشید واکنش شدیدی از خودش نشون می داد و چنان از او دفاع می کرد که من از گفته ام پشیمان می شدم. خلاصه وقتتون رو نگیرم هشت ماهی به این منوال گذشت و هیچ تغییری در اوضاع و احوال به وجوم رشید روز به د نیومد چز اینکه من احساس می کردم رشید روز به روز نسبت به من دلسردتر می شه. دیگه مثل سابق از زمزمه های عاشقانه خبری نبود تا حدی که بعصی شبها پایین پیش جلیل می خوابید و من محبور بودم تنها بالای پشت بام بخوابم. اوایل فکر می کردماز فرط خستکی بی حوصله شده به همین خاطر سعی می کردم زیاد سرش غر نزنم و همه چیز رو به دست زمان بسارم .یک شب که او ترجیح داده بود پایین بخوابه من هم بی خوابی به سرم زده بود هر کاری می کردم خواب به چشمهایم نمی اومد. احساس تشنگی می کردم به همین خاطر پا شدم برم ایین آب بخورم. به خیال اینکه خواب هستند پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم .هنوز پا تو آشپزخونه نگذاشته بودم که متوجه صدای دو زن ناشناس شدم. نا خودآگاه عرق سردی تمم وجودم رو گرفت. خواستم بر گردم رو پشت بوم بد طوری ترسیده بودم. درست نمی دونستم رششید و جلیل اون موقع شب با اون زنهای ناشناس چه کر داشتند. یک لحظه ترس اینکه مبادا رشید به من خیانت کرده باشه بباغث شد تشنه تر از قبل به رختخوابم برگردم اما افکار موذی چنان به جونم افتاده بود که منو وادار کرد یک بار دیگه به آشپزخونه برم تا از جریان سر در بیارم.با قدمهایی که هر لحظه منو به سوی واقعیت تلخی می کشوند پشت در آشپزخونه رفتم و از درز به داخل اتاقی که فکر می کردم محل استراحت شبانه اون دو نفر است خیره شدم واز دیدن اون صحنه چشمهایم سیاهی رفت و چیزی نمانده بودنقش زمین بش. رشید ،عشق سالهای جوانیم اولین مردی که قدم به قلبم کذاشت بود ومن خالصانه تمام هست و نیستم رو تقدیم او کرده بودم سرگرم خوشگذرونی با زن جوانی بود که مثل ماری خوش خط و خال دورش حلقه زده بود. یک لحظه چنان از خود بی خود شدم که می خواستم به داخل اتاق یورش ببرم و هر دونفر اونها رو با دستهام خفه کنم.اما خیلی زود از این کار منصرف شدم.این چاره پاسخگویی به خیانت رشید نبود. باید طور دیگه ای حقش رو کف دستش می گذاشتم.مثل آدمی که تمام بود ونبودش رو در قمار باخته از اونجا فاصله گرفتم و حاضر نشدم برای افشای اون خیانت پرده رو کنار بزنم. وقتی داخل رختخوابی که شبهای زیادی بستر عشق دروغین من و رشید بود دراز کشیدم وبه آسمون خیره شدم دیگه ستاره ای نبود که برای تصدیق اون سرسپردگی به من چشمک بزنهو در عوض دیو سیاه شب بود که با دهن کجی به من می گفت: ای شوربخت با دستای خودت ستاره اقبالت رو خاموش کردی. زمانی سیاهی شب رو دیدم که دیگه هیچ روشنایی تو زندگیم نبود که به خاطرش این طور همه چیز رو زیر پاهام له کنم و یک احساس کاذب باعث شد از حریم خونواده ام بگریزم و خودم رو بازیچه دستان نامردی قرار بدم که سالها با تظاهر و وعده های دروغین منو تا قصر رویاها کشوند.
جایی که عشق رمز و روزش بود و مرگ انتهای این کابوس .من حکم شاگرد کودنی رو داشتم که خیلی دیر پی به تعلیمات دروغین معلم خود بردم که منو برای آموزش به اون قصر خیالی کشانده بود.غافل بودم که هر گاحی در خود سیاهچالی داره که اگه غفلت کنی برای همیشه از صفحه سیاه و سفید زندگی مات خواهی شد.رشید مثل موم منو تو دستهاش له کرد و درست صبح همون شب سیاه که نقشه قتلش رو کشیده بودم و تصمیم داشتم بعد از کشتن او خودکشی کنم و برای همیشه به این ذلت و خواری خاتمه بدم فهمیدم برای همیشه اونجا رو ترک کرده و منو با قیمت ناچیزی به جلیل فروخته . وقتی جلیل نامه اش رو به دستم داد با دستهای لرزان شروع به خوندن کردم.او با وقاحت نوشته بود:لیلا جان اولین و آخرین عشقم. منو ببخش ه تنونستم تو رو به خوشبختی که وعده داده بودم برسونم.حقیقتش در این مدت خیلی سعی کردم برای زندگیمون گاری بکنم. اما هربار با مانعی مواجه می شدم که عرصه رو بر من تنگ می کرد.زندگی در شهر بزرگی که هیچ آشنایی با زیر و بم آن نداشته باشی رسیدن به بن بست است و من پس از چند ماه تلاش به این نتیجه رسیدم که هرگز نخواهم توانست تو را به خوشبختی برسانم به همین خاطر می روم تا به این زندگی بی و سامان خاتمه بدهمواز تو می خواهم هرگز در سوگ من ننشینی چون لیاقت عاشق که نتواند معشوق خود را به مقصود رساند.مرگ است.تو فرشته نازنین را به دستان مطمئن مردی می سپارم که اطمینان دارم کار نیمه تمام مرا به انتها خواهد رساند . او تنها کسی است می تواند تو را خوشبخت سازد.گرچه سپردن گنج نایابی نظیر تو برایم کار آسانی نبود اما حفظ گنجینه خزانه داری لازم دارد. او پس از من قادر است تورا از شر دستان آلوده ای که به سویت دراز خواهند شد حفظ کند. لیلای نازنینم همان گونه که در طول این سالها و شبهای اخیر با عشق بی منتت مرا سیراب کردی جلیل را دریاب. این آخرین خواسته من از توست گذشتم و تا لحظه ای دیگر خاک سرد پذیرای جسم خاموشم خواهد شد. بدرود ای خورشید عشق.نگارش کلمه ها تا حدی بود مه با یک بار خوندن تو ذهنم تا ابد ثبت شد. نامه رو با نفرت مچاله کردم و به طرف صورت جریص جلیل چرتاب کردم.تیغ موکت بری رو که از قبل برای قطع کردن شاهرگ رشید آماده کرده بودم از جیب پیراهنم در آوردم و با حرکتی سریع و غافلگیرانه که از من بعید به نظر می رسید به سمت جلیل حمله ور شدم. تیغ رو با حالت تهدید روی گردنش گرفتم و از او خواستم به همه چیز اعتراف کنه و جای رشید رو به من نشون بده .او که مرد ترسو و بزدلی بود در حالی که به لکنت افتاده بود گفت: تو رو خدا منو نکش همه چیز رو بهت می گم. رشید یک آدم معتاد و بی کار بیشتر نبود در این سالها تو رو فقط برای پر کردن خلاء روحی و عاطفی خودش می خواست.او به هیچ وجه عاشق تو نبوده و نیست . او تا بحال دخترای زیادی رو بی سیرت کرده و بعد رهاشون کرده و رفته.همه دخترها هم مثل تو گول چهره و زبون گرم و نرمش رو خوردند و به عاقبتی مثل تو دچار شدند... من که از شنیدن آن حرفها به سرحد انفجار رسیده بودم با فریاد گفتم: زود باش بگو او کجا رفته . هر طور شده بود باید او را پیدا کنم او باید تقاص ظلمی رو که به من کرده پس بده جلیل با صدای لرزانی که نشانگر ضعف او بود گفت : باور کن به من نگفت کجا می ره اصلا من کاری به کار او نداشتم و ندارن . بارها بهش گفتم که دست از این کثات کاریهاش برداره و این قدر دنبال ناموس مردم نباشهاما به خرجش نرفت که نرفت.او اصلا به این شیوه زندگی عادت کرده نه مت ونه تو ونه هیچ کس دیگه نمی تونه او رو به راه راست بیاره .آخرش یک روزی تو این منجاب غرق می شه. تو چرا می خوای دستت رو به خون یک آدم لجن و کثیف نجس کنی.
من که از شنیدن بلبل زبانیهای او کلافه شده بودم با خشم گفتمک دهن کثیفت رو ببند تو خودت از او خیلی بدتری. فکر کردی دیشب ندیدم با اون زنها چه کر می کردی؟از کجا معلوم تو باعث گمراهی رشید نبودی. به وضوح مشخص بود از شنیدن این حرف دست و پایش را گم کرده .گفت:نه نه تو اشتباه می کنی .ون زنها رو رشید خودش آورده بود. وقتی بهش گفتم با وجود تو چرا این کارها رو می کنه گفت هر زنی عطر و بوی خودش رو داره حتی گفت تو حاضر نیستی خودت رو اون طور که او می خواهد در اختیارش قرار بدی به همین خاطر می گفت از تو سیر شده و دنبال فرصتی می گرده که بذاره بره.امروز صبح من خواب بودم که او رفت و این نامه رو هم وقتی از خواب بیدار شدم زیر بالشم پیدا کردن....با در ماندگی روی زمین نشستم نمی دونستم باید چه کار می کردم. رشید منو در اختیار یکی مثل خودش قرار داده بود. دیگه نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم. دلم نمی خواست مثل یک دستمال هر روز تو دست یم نفر باشم.ارهمه مردها متنفر شده بودم.هیچ راهی جز اینکه از اون خونه فرار کنم نداشتم. من یک دختر سنت شکن بودم که اگر به شهرم بر می گشتم طبق آداب و رسوم فبیله ام خونم رو می ریختند. به همین خاطر جرات برگشتم به شهرم رو نداشتم. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که پیش از اینکه ملعبه دست نامرد دیگه ای بشم از اون خونه بیرون بزنم .یکی دو روز رو به هر شکلی بود تو کوچه و خیابون گذروندم تا اینکه تارا ناجی زندگی ام شد و منو تو پارکی پیدا کرد و به خونه اش آورد. این بود کل ماجرای زندگی قلاکت بار من. اگه تا به امروز سکوت کردم اگه دیدید همیشه تو لاک تنهایی فرو رفتم بخاطر بی اعتمادی است که به اطرافیان پیدا کرده ام به خصوص که بعضی در اینجا با رفتار تحقیر آمیزی که نسبت به من داشتند بیشتر به سلب اطمینان من دامن می زدندتو این مدت مدام به شکستی که تو زندگی خوردم فکر می کردم به همین خاطر نمی تونستم خودم رو در جمع شماها جا بدم. احساس می کردم شخصیتی برام باقی نمونده که بخوام ابراز وجود کنم تازگی تا حدودی تونستم این ضربه مهلک رو بپذیرم با این فکر که کم نیستند دختران ساده دل نظیر من که راحت گول چهره هایی رو می خورند که نقاب تقلبی عشق زده اند. تو این دنیای پهناور همیشه برند و بازنده وجود داشته همون طوری که زشتی اگه وجود نداشت زیبایی اون طور که باید وخودش رونشون نمی داد. پس باختن نمی تونه زوال گامل محسوب بشه بلکه زمانی با مرگ برابر می شه که انسان سقوط کنه و بعد هیچ تقلایی برای نجات خودش نکنه و مثل یک آب راکد در همون حالت باقی بمونه تا روزی که بگنده. اگر جه به عنوان یک میوه کرم خورده از درون پوک شده ام اما تصمیم گرفته ام نذارم خوراک هر سار وکلاغی بشم. تارا تو تنها پناهگاه من هستی بذار تا روزی که زنده هستم کنیزی ات رو بکنم.
تارا که تحت تاثیر حرفهای لیلا قرار گرفته بود با دیدی تازه به او نگریست.هیچ وقت فکر نمی کرد آن دختر آرام و سر به زیر تا این اندازه بتواند قشنگ حرف بزند. باور نمی کرد او با چنین سرگذشت تلخی مواجه بوده.سیمین از اینکه تا اون روز او را دست کم گرفته بود در دل خود را سرزنش کرد.آن دو شنونده این واقعیت را فهمیدند که شخصیت انسانها تا چه اندازه پیچیده و غیر قابل دسترس است. سیمین چون آدمی که مرتکب گنته شده سرش را زیر افکند و چیزی نگفت. تارا از جا برخاست .غرورش را کنار گذاشت و او را تنگ در آغوش کشید.بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد با جرکاتش آن گره دوستی و آشنایی را محکم تر کرد.
تارا در حالی که پالتو کرم رنگی به تم داشت با آراستگی قدم به کوچه گذاشت. اوایل زمستان بود و برودت هوا باعث یخبندان زمین شده بود .تارا با احتیاط اطرافش را نگاه کرد تا اطمینان حاصل کند که تحت نظر است یا نه .وقتی فهمید خیابان خلوت است و رفت و آمدها عادی است با خاطری آسوده در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد. او با معطل کردن خود در پشت ویرین مغازه ها سعی در طبیعی جلوه دادن حرکاتش داشتو بعد از دو هفته مخفی شدن در خانه جرات یافته بود برای ارزیابی موقعیتش با چهره ای جدید قدم به اجتماع گذارد .او بدون قصد خرید به داخل چند مغازه رفت و دست خالی بیرون آمد. تنها موضوعی که برایش تازکی داشت نگاه های تحسین برانگیزی بود که به او دونخته می شد. گرچه بارها مورد تعریف اطرافیانش قرار گرفته بود اما آن زمان غیرهم مسلکانش با چنان دید مثبتی او را مورد توجه قرار داده بودند. برای نخستین بار بود که احساس یک دختر عادی را داشت و این حس تازه وادارش می ساخت جرات کند با مردن روته رو شود .هیج گاه گرمی نگه غریبه ها را حس نکرده بود .آن روز که او با پوششی متفاوت و چهره ای دست کاری شده خود را در معرض دید ثرار داده بود پی برد آن نوع زندگی که با آراستگی و شخصیت همراه است چقدر در نظر دیگران مقبول و در نظر خودش تسکین آمیز است. دلش می خوست بدون هیچ کونه خیال منفی و بدون هیچ وسوسه ای آن روز را مثل دیگران سچری مند .به همین خاطر نمی دانست با به کار بردن عادتهای
غلطش آن حس مطبوع را از دست بدهد. شاید به سبب راندن افکار پلید بود که می توانست محیط اطرافش را درک کند. او به یاد نمی آورد که پس از بیست وپنج سال زندکی یک روز را به قصد دزدی کلاهبرداری و تعدی به مال مردم قدم به اجتماع نگذاشته باشد.اولین روز پاک زندیش را می رفت که در دفتر خاطرات ذهنش ثبت کند که سرنوشت نفیر تازه ای برایش دمید .برخورد او هنگام عبور از عرض خیابان با اتومبیل بنز سورمه ای رنگ او را به وسط خیابان پرت کرد. شدت ضربه به حدی نبود که باعث آسیب دیدگی جدی او شود.تارا با دستپاچگی خواست از زمین بلند شود اما کوقتگی بدنش مانع حرکت سریع او شد. با صدای مرد جوتنی که با قدمهایی تند به سمتش آمد سرش را به طرف بالا چرخاند. مرد چوتن با ظاهری متشخص و سیمایی مضطرب خودش را به سمت او خم کرد و با لحنی که نگرانی به وضوح در صدایش هویدا بود گفت: طوریتون که نشده بذارید کمکتون کنم .
تارا دستانش را که برای بلند کردن او به سمتش دراز شده بود کناری زد و گفت :خودم می تونم بلند بشم دستس رو بکش کنار.
لحن تند تارا به حدی بود ه مرد جوتن را وادار ساخت یک قدم به عقب بگذارد. تارا به زحمت از جایش بلند شد. مرد دوباره با تردید سوالش را تکرار کرد . طوریتون نشده ؟ببرمتون بیمارستان؟
تارا نگاه اخم آلودی به او انداخت و گفت : لازم نکرده راهت رو بگیر برو تو اگه مثل آدم رانندگی می کردی این طور نمی شد.
تارا نگاهی به اتومبیل انداخت و بعد با همان لحن نیشدار گفت: بچه سوسولهایی مصل تو هستند که ماشین باباشون رو کش می رن تا تو خیابونها نمایش بدن ببینم داشتی می رفتی دختر بازی که این طور مثل اجل معلق جلوم در اومدی؟ عجله داشتی که زودتر سرقرارت برسی مگه نه؟
مرد که آن طرز صحبت برایش تازگی داشت با تعجب گفت: ببخشید ...ام مثل اینکه شما مقصر بودید...بذون توجه می خواستید از خیابون عبور کنید با این حال من از شما معذرت می خوام . ازتون خواهش می کنم اگه مشکلی براتون پیش اومده کمکتون کنم به بیمارستان همین نزدیکی است. بهتره وضعیت عمومی تان بررسی شوند.
تارا که بیشتر از آن جدل را جایز ندید نگاه خشمگینش را از او گرفت و خواست راهش را ادامه بدهد که با برداشتن چند قدم احساس سوزش شدیدی در ساف پایش کرد .به حدی که نتوانست قدن بعدی را جلو بگذارد. مرد که با نگرانی از پشت سر شاهد حرکات او بود فوری به سمتش رفت و گفت: خواهش می کنم لجبازی نکنید فکر می کنم پاتون دچار شکستگی شده.
تارا با عصبانیت کفت: مگه نگفتی مقصر من بودم ...پس خودم هر طور باشه می رم بیمارستان .لازم نکرده تو خودت رو به زحمت بندازی .
مرد با استیصال به شمت اتومبیلش رفت و در آن را گشود. دوباره با لحا التماس گونه ای از تارا خواست سوار شود. تارا که از اصرار او نلافه شده بود گفت: اه عجب آدم بد پیله ای هستی گیر سه پیچ دادی ...شاید من خوشم نیاد سوار ماشین تو بشم .مگه زوره؟
مرد بازوی او را گرفت و در حالی که سعی داشت او را به سمت اتومبیلش ببرد گفت: شما با اتومبیل بنده تصادف کردید و من موظف هستم به شما کمک کنم طبق قانون بذارید این کار رو انجام بدم.
تارا که احساس می کرد لحظه به لحظه درد پایش شدت می یابد ناچار تسلیم شد و به کمک ان مرد داخل اتومبیل شد. وقتی راه افتادند تارا احساس کرد همچون فضانوردی در آسمان معلق شده .جو داخل اتومبیل چنان آرام بخش و مطبوع بود که نوعی انبساط خاطر به فرد القا می کرد. مرد جوان زیر چشمی نگاهی به تارا انداخت که چهره اش آرام تر از قبل بود .در دل زیبایی کم نظیر او را ستود. سکوت باعث شد دکمه ضبط را بفشارد و مرد جوان با خود کلنجار می رفت که به گونه ای باب صحبت با او را بگشاید اما بیم این را داشت که او با حرفهای تند و گزنده اش جواب سر بالا بدهد. به همین سبب تا رسیدن به بیمارستان هر دو سکوت کردند. به محض اینکه به بیمارستان رسیدند فوری برای کمک به تارا دستش را گرفت و در جالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت او را تا رسیدن به بخش اورژانس
همراهی کرد. پس از طی شدن مراحل پذیرش پرستاری تارا را به اتاق معاینه منتقل کرد. دکتر دستور عکسبرداری از استخوان پای او را داد و مرد بدون لحظه ای درنگ کارهای لازم را انجام داد. دکتر ترکی در ساق پای او مشاهده کرد.وفتی مرد جوان به تارا گفت طبق تشخیص پزشک ارتوپد باید پایش گچ گرفته شود تارا از انجام این کار شر باز زد و گفت : نه احتیاجی به گچ گرفتن نیست خودش خوب می شه یک ترک جزیی که این همه دنگ و فنگ نداره.
مرد با تعجب او را برانداز کرد و گفت:ببخشید شمابا هرپیشنهادی که بهتون بشه مخالفت می کنید . حتی اگه اون پیشنهاد به نفع شما باشه؟
تارا به تندی گفت: آقا دست از سرم بردار اگه سماجت تو نبود من محال بود پام رو بذارم اینچا .بیمارستان که نیست سلاخ خونه است. اگه طرف مشکل جزیی داشته باشه یه کاری می کنند که حسابی ناقص بشه تا یک پولی در این میون به جیب بزنند دست بر نمی دارند.
مرد از طرز فکر تارا خنده اش گرفته بود. نخستین بار بود دختری را می دید که برخلاف چهره زیبا و دلفریبش هیچ گونه ناز و عشوه ای بلد نیست.او بی پرده حرف می زد و لحن گستاخ و بی تکلفی داشت. مجذوب شخصیت او شد . او که با زنان و دختران بسیاری حشرونشر داشت تا آن زمان هیچ کدام را مثل او ندیده بود. اکثر آنان با تظاهر و چاپلوسی قصد فریفتن او را داشتند اما آن دختر در رفتارش هیچ گونه تکلفی نبود. به همین خاطر نمی توانست از لحن بی ادبانه تارا رنجشی به دل بگیرد. در حالی که لبخندی به لب داشت گفت: اما اینطور که شما می گید نیست چون دکتر با مدرک داره به شما نش.ن می ده که استخوان پاتون ترک برداشته. این یکی رو نمی شه منکر شد می شه؟
تارا تا خواست چیزی بگوید که دکتر همراه پرستاری که لوتزم مخصوص را می آورد وارد اتاق شدند.
یک ساعت بعد تارا در حالی که پایش تا بالای زانو در گچ بود از اتاق ببیرون آمد و مرد پس از اینکه با بیمارستان تصفیه حساب کرد همراه او از آنجا خارج شد.تارا را در صندلی عقب جابه جا کرد و بعد برای گرفتن داروهایی که دکتر تجویز کرده بود به داروخانه رفت.
تارا فرصتی یافت تا با کنجکاوی داخل اتومبیل را از نظر بگذراندوتجهیزات لوکس و پیشرقته ای که داخل ماشین به کار رفته بود. نشانگر قیمت هنگفت آن خودروی آخرین مدل بود.تارا با دیدن سوییچ که در جای مخصوص قرار داشت دلش فرو ریخت.افکار منفی مثل پرده ای سیاه مغزش را پوشش داد. از پنجره به طرف داروخانه نگاهی انداخت. خیلی شلوغ بود و او برای ان شکار مفت و قیمتی فرصت کافی داشت .او با سرقت آن اتومبیل گرانقیمت می توانست به افکاری که مدتی بود گریبانگیرش شده بود جامه عمل بپوشاند. با خودش گفت: تارا این آخرین فرصت طلایی است که بهت رو کرده. نذار از دست بره.تو با فروش این ماشین می تونی پول فرارت از ایران رو راحت مهیا کنی . پاشو دختر ...تا فرصت از دست نرفته گازش رو بگیر و در رو ...در یک آن چنان قسمت منفی ذهنش باروز شد که بی توجه به شکستگی پایش در اتومبیل را گشود و از آن پیاده شد. پیش از اینکه موفق شود خودش را به صندلی جلو برساند مرد با نایلونی که درون ان مملو از بیته های آبمیوه و کمپ.ت بود. سری تکان داد و گفت : عجب!می خواستید از دست من در برید ... یعنی این قدر وجود من برای شما آزاردهنده است که نمی توانید یک ساعت تحملم کنید.
تارا از اینکه نتوانست کارش را عملی کند کلافه شد. بدون اینکه چیزی بگوید داخل اتومبیل برگشت. مرد جوان نگاه با عطوفتی به او انداخت و آبمیوه ها را به دست او داد گفت: بفرمایید میل کنید تارا خانم الان برمی گردم.
تارا با شنیدن نامش از دهان آن شخص غریبه دچار تردید شد به همین خاطر با دستاچگی پرسید: تو اسم منو از کجا می دونی.
مرد با خونسردی گفت:از اون جایی که نام زیبای شما روی نسخه نوشته شده بود و من مجبور بودم برای گرفتم داروتون نگاهی به اون بندازم باور کنید قصد فضولی نداشتم حال با اجازه شما و از اتومبیل خارج شد و به داروخانه رفت.
دوباره قطب منفی ذهنش فعال شد و شروع به سوزن سوزن کردن اراده اش کرد.
نگاهی به پایش انداخت که مانع سرعت عملش بودو با غلیظ گفت:لعتنی الان چه وقت شکستن بود و تا بخوام بجنبم مثل جن بو داده سر می رسه. در شش و بش این بود از داروخانه خارج شدو تکلیف او را معلوم کرد.تارا با دیدن عصا با تعجب پرسید:
اینو برای چی می خوای ،نکنه واسه من خریدی.
چطور مگه؟ لابد با عصا هم مخالفت می کنید. اگه دوشت ندارید از عصا استفاده کنید براتون ویلچر بگیرم.
تارا که از رفتار محبت آمیز آن مرد متعجب شده بود شانه هایشرا بالا انداخت و گفت:
به طور حتم نه من وظیفه دارم تا زمانی که شما حالتون خوب نشده مراقبتون باشم. شما با اتومبیل من تصادف کردید و بنده حاضرم هر غرامتی رو بپردازم.
تارا فوری گفت: اما تو که گفتی من مثل یابو خودم رو وسط خیابون انداختم و مقصر هستم.
مرد از شنیدن آن حرف چشمانش از تعجب گشاد شد. نگتهی از داخل آینه به چشمان درشت تارا انداخت و گفت:من چنین حرفی زدم؟ چطور امکان داره به خانم زیبایی مثل شما با این لحن توهین کرده باشم.
تارا متوجه شد خیلی از دایره ادب خارج شده به آرامی گفت: حالا ولش کن هرچی بوده گذشته.یا من مقصر بودم یا تو خداروشکر که فقط استخوون پام شکست البته اگه به خودم بود می ذاشتم خود به خود جوش بخوره. راستش حوصله اینکه یک ماه این گچ سنگین رو تحمل کنم و این طرف و اون طرفبکشمش رو ندارم.
مرد خنده ای سر داد و گفت: خدا رحم کرده که شما پسر نشدید با این روخیه ای که دارید معلوم می شه فوق العاده شرو شیطون هستید.لابد در زمان کودکیتون از دیوار راست هم بالا می رفتید. همین طور است یا نه؟
تارا فوری گفت: از دیوار راست بالا رفتن که حرفمه این کار رو بهتر از راه رفتن روی زمین صاف می دم حیف که پام شکسته و گرنه یک چشمه نشونت می دادم.
مرد که متوجه کنایه تارا نشده بود به شوخی گفت: پس شما آکروبات باز هستید. خیلی جالبه !تا به جال یک دختر آکروبات باز ایرانی از نزدیک ندیدم.خب خانم قهرمان می شه بگید مسیرتون کجاست تا برسونمتون.
تارا لحظه ای تامل کرد .او مطمئن بود مرد او را نشناخته پس از دادن نشانی امتناع نکرد .مرد جوان فکر نمی کرد او به این راحتی نشتنی منزلش را در اختیار او بگذارد.در حالی که لبخندی محو در عمق چهره اش داشت نفس راحتی کشید و در جهت نشانی مورد نظر حرکت کرد. او هم از هم صحبتی با تارا لذت می برد. در ذهنش به دنبال موضوعی می گشت تا با طرح آن از سکوت جلوگیری کند ناگهان تارا به کمکش شتافت و با سوال غیرمنتظره اش او را هم غافلگیر کرد.
نگفتی اسمت چیه .هر چند که زیاد هم دونستنش برام مهم نیست.
مرد خندید و گفت: عجب! پس چرا پرسیدید؟
تارا بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت: فقط بخاطر اینکه با تو مساوی بم تواسم منو می دونی من هم باید بدونم البته گفتم خیلی هم برام مهم نیست.
مرد گفت:بخاطر همون یک ذره که براتون مهمه می گم.بنده شهاب طلوعی هستم مدیر عامل یک شرکت تجارتی که در زمینه تولید انواع شکلات و تنقلات فعالیت داره.بسته ای شکلات از داخل داشبورت در آورد و آن را به دست تارا داد.با لبخند گفت: بفرمایید نوش جان کنید این مرفوب ترین شکلات ماست که به کشورهای خاورمیانه صادر می شه.
تارا با تعجب نگاهی به بسته شکیل آن انداخت و بعد غیر ارادی سئتی کشید و گفت: چدی جدی این شکلات ایرانی؟باور کردنی نیست که تو ایران قادر باشند چنین شکلاتهایی بسازند.
شهاب گفت: شما حق دارید این طور فکر کنید وافعیت اینه که خود ایرانیها هیچ وقت رنگ این شکلاتها رو نمی بینند. همه شکلاتهای درجه یک به خارج صادر می شه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)