224-227
فرو خواهد ریخت. آرزو که گستردگی گناهانش مانع شکوه از آن بد فرجامی می شد، مرگ با ذلتی که در انتظارش بود را حق مسلم خود می دانست. یک گریز اشتباه از کانون خانواده به قصد رسیدن به آزادی ائ را به چنین سرنوشت تلخی کشانده بود. آن لحظه که آرزو به وداع با سیمای زندگی نزدیک می شد، حسرتی بر روح و جسم تخریب شده اش سوهان می کشید. چرا فرار؟
فصل 15
تارا با دلتنگی کوکب را در آغوش کشید و با لحن بغض آلودی گفت: (( اون از خدا بی خبر چه بلایی سرت آورده؟ چرا این قدر ضعیف و ناتوان شدی؟ چرا دست و پات شکسته؟ لابد باز با چوب به جونت افتاده، هان؟ چرا حرف نمی زنی؟ ))
کوکب خودش را از آغوش تارا بیرون کشید و با لحن گلایه آمیزی گفت: (( دستت درد نکنه دختر جان با این همه وفایی که داری، الان نزدیک هفت هشا ماهه که گذاشتی رفتی و سری به من سباه بخت نزدی. انگار هیچ وظیفه ای نسبت به من نداری، حالا اون بابای گور به گور شده ات هیچ، من که در حق تو بدی نکردم، نباید بگی مادری داری که چشم به در دوخته و انتظارت رو میکشه. اینه رسم مادر و فرزندی؟ اینه جواب چوب و چماقهایی که بخاطرت خوردم.))
تارا سرش را زیر افکند و با شرمساری گفت: (( به خدا گرفتار بودم، تو که از مشکلات من خبر نداری،به جون تو که تنها کس من تو دنیا هستی قصدم این بود که با دست پر پیشت برگردم، اما نمی دونم این چه اقبالیه که به هر دری می زنم روم باز نمی شه، بعضی وقتها با خودم میگم آه و نفرین کسی دنبالمه که این طور پاپیچم شده وگرنه چه دلیلی داره که این قدر بدبیاری پشت بدبیاری، هان؟))
کوکب لحظه ای به فکر فرو رفت.برای لختی گذشته های دور در ذهنش زنده شد و در دل گفت: ممکنه هنوز مهشید کینه این دختر رو به دل داشته باشه. نکنه تا روزی که زنده است آه و نفرینش دنبال این بخت برگشته باشه... و در حالی که هم چنان تصویر سیاه آن روزها را در مخیله اش مرور می کرد به خود گفت: نه بابا این چه خیال باطلیه، به طور حتم او تا به حال هفت کفن پوسانده... اگه هم زنده باشه با اون حال و روزی که داشت یا سر به کوه و برزن گذاشته و یا سر از دیوانه خانه درآورده. تارا به قیافه زرد و تکیده کوکب خیره شد و گفت: (( به چی فکر می کنی؟ به بخت و طالع نحس دخترت؟ به اینکه یک عمر در به در و آواره است؟))
کوکب سر تارا را به سینه اش فشرد و گفت: ((خاک بر سر من که نتونستم برای آینده تو هیچ کاری بکنم، شرمنده روی ماهتم، حیف تو بود برای ما، اما چه می شه کرد که سرنوشت تواین طوری رقم خورده.))
تارا خودش را از آغوش او جدا کرد و برای تسکین زنی که به گمان خویش مادر واقعی اش بود باخنده گفت: (( ای بابا، یک عمره که می نالیم، مگه چیزی تغییر کرده، فقط خدا نکنه ناف آدم رو با بدبختی بزنند... روزگار یه طوری طی می شه دیگه، نمی شه اوستا کریم رو وادار کرد قسمت رو عوض کنه، حالا بگذریم از این حرفا، از خودت بگو، از شوهرت نامردت بگو؟ چرا این بلا رو سرت آورده.))
کوکب سکوت کرد. بعد در حالیکه با افسوس سرش را به طرف چپ و راست می چرخاند گفت: (( خدا ازش نگذره، هرچی سنش بالا می ره، خبیث تر میشه، نمیدونم این روزها چه ککی تو پاچه اش افتاده که یکسره سراغ تورو می گیره،به هر کس و هر جایی که ممکنه از تو خبری داشته باشند،سر زده. یک دقیقه برای پیدا کردنت آروم و قرار نداره. او فکر می کنه من جا و مکانت رو بلدم و حاضر نیشتم به او بگم به همین خاطر یک روز مثل سگ هار به جونم افتاد و تا جایی که می تونست کتکم زد. وقتی به نتیجه نرسید منو دست و پا شکسته ول کرد و رفت. الان دو سه روزی هست ازش بی خبرم.))
تارا متعجب پرسید: ((دنباله منه!؟ چی کارم داره؟ باز چه نقشه ای برام کشیده؟ به تو هم هیچی نگفت؟))
کوکب با لحن گرفته ای گفت: ((نه والا... کسی ازکارهای این بی شرف از خدا بی خبر سر در نمی آره. خودت که خوب می شناسیش. من یک عمره با او غریبه هستم، هیچ وقت نخواسته من بویی از کارهاش ببرم. الان هم فکر می کنم پای منافع خودش در میونه که این طور برای پیدا کردن تو به هر دری می زنه.))
تارا لحظه ای به فکر فرورفت و بعد با تردید گفت: (( نکنه سروکله عطا پیدا شده. از این بی وجدان هیچ کاری بعید نیست... می بینی... می خواد منو تحویلش بده.))
کوکب با شنیدن این حرف از ترس چشمانش از حدقه بیرون زد و گفت: (( خدا مرگم بده، یعنی ممکنه سروکله این اجنبی پیدا شده باشه؟ ))
تارا که ترسی مشهود در سیمایش نمایان شده بود گفت: (( جز این نمی تونه باشه، من باید زودتر از اینجا برم، اگه عطا منو پیدا کنه معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره. او مرد خیلی خطرناکیه، مثل مار زخمی می مونه، لابد در ازای تحویل گرفتن من پول خوبی به غلامرضا میده که این طور برای پیدا کردنم به دست و پا افتاده.))
کوکب با غیظ گفت: (( به تمام مقدسات عالم اگه اینطور باشه و غلامرضا بخواد چنین کاری با تو بکنه رسوای این دنیا و اون دنیاش می کنم. نمی ذارم یک آب خوش از گلوش پایین بره.))
تارا که ماندن را جایز نمی دید بلند شد و بسته ای پول از داخل کیفش درآورد و آن را به دست کوکب داد و گفت: (( بگیرش، خرج دوا و درمونت کن. به زودی بهت سر می زنم. مطمئن باش هروقت زندگیم روبه راه شد می آم تو رو با خودم می برم. فقط بهت سفارش می کنم با این نامرد درگیر نشو. می بینی که حالش به یک قرار نیست، یک موقع بلایی سرت نیاره که باعث بشه خودم خونش رو بریزم.))
کوکب در حالی که به آرامی می گریست گفت: (( به این زودی داری می ری، هنوز روی ماهت رو سیر ندیدم.))
تارا خم شد و او را در آغوش کشید وگفت: (( تا مطمئن نشم پای عطا در میون
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)