از صفحه 220 تا 223

و خاکستر تفاوتی قائل نشن ، ما می خوایم سه تا دختر به اونها بفروشیم که دست هیچ مردی تا به حال بهشون نخورده ، تازه یکی از اینها به اندازه صدتا از این دخترای سیاه سوخته آفریقایی که با خودشون هزار جور مریضی دارن می ارزد . دختره هم خوشگلی داره ، هم تیپ و اندام فوق العاده ای داره ، تازه صدایی داره که دست همه خواننده ها رو از پشت می بنده ، اون وقت تو همچنین گوهری رو می خوای به قیمت بقیه بدی ؟
ناصر با شنیدن تعریفهای هلن با تامل گفت : « من که هنوز هیچ کدوم رو ندیدم ، اما اگه این طوره که می گی باید قیمتش رو ببرم بالا ، شاید هم قرارداد رو به هم زدم و این یکی رو به جای فروختن به پاکستان به یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس فروختم ، هر چی نباشه اونها خرپول تر هستند . »
« نمی دونم ، فقط اینو بگم که این سه نفر اگر چه دختر فراری هستند ، اما تن به هر کاری نمی دند ، بهت که گفتم تنها دلیلی که اونها به تارا پناه آوردند این بود که نمی خواستند به خودفروشی بیفتند ، پس باید با کلکی اونها رو از مرز خارج کنیم که هیچ بویی از ماجرا نبرند .»
ناصر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : « برم یک سری به اون جنازه بزنم ، ببینم اگه مرده همین امشب جسدش رو از اینجا خارج کنیم . »
« کجا می خوای جسدش رو نابود کنی ؟»
ناصر لبخند مرموزی بر لب آورد و گفت :« فکر همه جاش رو کردم ، تو نگران این چیزها نباش . »
هلن با دلخوری گفت :« دیگه من نامحرم شدم ، قبلاً منو تو تمام نقشه هات دخالت می دادی ، اما حالا داری بین رفاقت بیست سالمون فاصله می اندازی »
ناصر به سمت هلن رفت . بازوی او را فشرد و گفت « این طور نیست با معرفت ، اگه یک خرده تحمل کنی همه چیز رو می فهمی . »
هلن با لحن دلسوزانه ای گفت :« یعنی مطمئن باشم راهت رو درست می ری ؟»
ناصر با حالت خاصی به او خیره شد و گفت :« مگه تا حالا شده ناصر تو کارهاش اشتباه کنه ، من با چنان ریزبینی نقشه هام رو طراحی می کنم که مولای درزش نمی ره ، فکرش رو بکن با چهل و هفت سال سنی که از خدا گرفتم ، هنوزم پام به زندان باز نشده ، واقعاً شاهکاره که تخم خلاف به دنیا آمده باشی ، اما ندونی در و دیوار زندان چه شکلی داره »
هلن برای تحسین ضربه ای به پشت او زد و گفت :« ماشاالله ... مرحبا. راستی با این مغزی که داری می بایست چرچیل یا انیشتن می شدی . هرچند که الان هم چیزی از اونها کم نداری »
ناصر با لحنی سراسر تاسف گفت :« چه فایده ، کسی که می بایست برازندگیهای مرا می فهمید هیچ وقت نخواست منو قبول کنه .»
هلن که منظور ناصر را فهمیده بود با کینه توزی گفت :« گور باباش ، اون آدمه که تو هنوز داری حسرتش رو می خوری . حیف تو و مقام تو نیست که با دختر گدا گشنه ای مثل او دمخور بشی . تو با این موقعیت طلایی که داری می تونی دست رو بهترین دخترای این شهر بذاری . امروز مردم فقط براشون ثروت طرف مهمه ، براشون هم فرقی نمی کنه که طرف از چه راهی به مال دنیا رسیده ، فقط کافیه لب تر کنی ، اون وقت می بینی که چه حوریهایی رو تو سینی بهت پیشکش می کنند ، تو رو خدا دیگه اسم این پارچه ورمالیده پرمدعا رو جلوی من یکی نبر . شش ماه به خاطر تو خودم رو علافش کردم . گفتی یه طوری خودت رو بهش نزدیک کن تا سر از کار و بارش دربیاری ، می ترسیدی جای دیگه بپره . خب آخرش چی شد ، چیزی نمونده بود گیر پلیس بیفتیم و همه چیز لو بره . فکرش رو بکن اگه دستگیر می شدیم چی می شد . »
ناصر با ابروهایی در هم گفت :« شما که عرضه سرقت از بانک رو نداشتید چرا دست به این کار حساس زدید . از تو خواسته بودم کاری کنی تارا جذب من بشه ، اما تو منو به او فروختی و بخاطر حرص و طمع به عنوان یکی از گردانندگان باند مشغول کار شدی ، خب خدارو شکر که سرت به سنگ خورد و فهمیدی چند تا زن به تنهایی نمی تونند یک گروه رو اداره کنند »
هلن به تندی گفت :« چی داری می گی ، من تو این مدت مدام با تو در تماس بودم و تو رو در جریان تمامی وقایع می گذاشتم ، اگه دیدی با تارا همکاری می کردم مجبور بودم من تو زندان به او وعده های طلایی داده بودم خودت خواسته بودی نظرش رو جلب کنم . او هم که نمی دونست من و تو از همکارهای قدیمی هستیم با اشتیاق از من استقبال کرد »
ناصر اهی کشید و گفت :« آخرش این اسب چموش رو رام می کنم خواهی دید » هلن زهرخندی زد و گفت : بهت توصیه می کنم اگه روزی به آرزوت رسیدی و او رو به دست آوردی ، مراقب لگد پرانیهاش باش ، او بدجوری از مرد گریزونه ... خب اگه با من کاری نداری برم کپه ام رو بذارم .»
ناصر با بی حوصلگی گفت :« نه ، برو بخواب ، فردا قبل از رفتن من ترتیب ملاقات با این سه تازه وارد رو بده »
هلن سری به علامت مثبت تکان داد و به اتاقش رفت .
ناصر پس از اینکه از رفتن او مطمئن شد در اتاقی که تمام باغ از آنجا کنترل می شد را قفل کرد و از ساختمان خارج شد . باغ در تاریکی فرو رفته بود . تنها صدای سوت کشیدن زنجره ها بود که آن سکوت مخوف را می شکست . برای ناصر که تار و پود وجودش را با ظلمت گره زده بود ، هیچ سیاهی نمی توانست مانع عبور او از خط ممنوعیتها شود . در وجود او چیزی به نام وجدان وجود نداشت . او مار زخم خورده ای بود که برای التیام جراحتی که روز به روز عمیق تر می شد نیاز به مرهم داشت . او خود را قربانی می دانست و قصد داشت انتقام خود را از سرزمینی بگیرد که در اینده ای نزدیک او را در بطن خود فسیل می کرد . وقتی با چشمان ابلیسی اش بالای سر آرزو حاضر شد که بین مرگ و زندگی دست و پا می زد احساس پیروزی سراسر وجودش را لبریز ساخت . دور تخت او چرخی زد و بعد هم چون سایه ای شوم سرش را به صورت او نزدیک کرد . آرزو از لای پلکهای نیمه بازش شاهد جشن و سرور ناصر بود ، به زحمت به لبهایش تکانی داد و گفت :« به من رحم کن ، دارم می میرم . »
ناصر نوچ نوچ کنان گفت :« تو هنوز زنده ای ؟ اومده بودم جسدت رو برای یک نفر هدیه ببرم ، حیف شد ، انگاری بدجوری دل به این دنیا بستی ، خب .. به زودی خودت به استقبال مرگ می ری » و قهقهه ای جنون آمیز سر داد و نگاهی به اندام نیمه عریان آرزو انداخت و گفت :« ببین چه زود بدنت به تصرف مرگ دراومد » و دستهای آرزو را مقابلش گرفت و با رحمی گفت :« خوب نگاه کن ، این زخمها رو می بینی ، اینها هدیه من به توست . دکترها می گن یکی از عوارض ایدزه ، می دونی ایدز چیه ؟ یک ویروس ناقابل ، یک ویروس لجباز که اگه سربه سرش بذاری ، کوچک ترین کاری که می کنه کشتن توست ... یا بهتره بگم ویروسی که خودش رو به من چسبوند ، من او رو به تو چسبوندم و تو هم به بچه من . حالا فکرش رو بکن بچه من چند نفر رو آلوده خواهد کرد . او فرصت زیادی داره تا انتقام پدرش رو از این مردم کثیف بگیره . آره باید به او لقب شاه ایدزیان رو داد ، چون او می تونه با وجودش یک مملکت رو به نابودی بکشه ، من تا روزی که زنده باشم پشتش هستم . افسوس که بعد از مرگ من تنها می شه و کسی نیست حمایتش کنه ، لابد با خودت می گی امثال من زیادند که برات پسر بیارند ، اما متاسفانه چنین چیزی دیگه برای من امکان نداره . این بیماری قوای جنسی منو سالهاست که از بین برده ... تو هم شانسی حامله شدی . حالا فهمیدی چرا این قدر اصرار داشتم این بچه زنده بمونه . وجود او به من آرامش می ده ، می دونم بعد از مرگ من ریشه این بیماری نخواهد خشکید . من از تو بخاطر این موهبتی که به من بخشیدی سپاسگزارم ، شاید این رسمش نباشه بذارم به این شکل فجیع از دنیا بری . همین فردا ترتیب نظافت اینجا رو می دم ، البته مجبورم خودم تر و خشکت کنم ، چون هیچ کس نباید پاش به اینجا باز بشه . تو اینجا می مونی تا روزی که از پا دربیایی . در ضمن منو ببخش اگه نتونستم هدیه ای بهتر از این ویروس ناقابل بهت بدم . خب قسمت این بود . حالا راحت بخواب . روزهای سختی انتظارت رو می کشه »
بعد از اینکه ناصر پیام مرگ را به گوش آرزو رساند او را در گرداب نیستی رها ساخت و آنجا را ترک کرد . برای آرزو همه چیز تمام شده بود . نه دیگر قدرتی برایش مانده بود که مشت بر دیوار ندامت بکوبد و نه دیگر فرصتی داشت که برای جبران گوشه ای از خطاهایش جلوی پیشرفت آن موجود مسموم را که قصد آلوده کردن عده ای اغفال شده را داشت ، بگیرد . او خود را مجرم می دانست چون موجودی را در آشیانه وجودش پرورش داده بود که هم چون بمبی خطرناک بر سر عده ای بی گناه