216 تا 219



زودتر برایش کاری کن،نمیخوام بمیره،او باید بچه ی سالمی به دنیا بیاره.
زن در حالی که چشمانش را بزور باز نگه میدانشت با لحن خماری گفت:
غصه نخور،داره برات ناز میکنه،همه ی اینها ادا و اصوله.میخواد خودش رو برای تو لوس کنه.میدونی چیه؟ما زنها صد تا جون داریم.مگه به این آسونیها تن به رفتن با عزرائیل رو میدیم.تو منو بساز بچه خودش به دنیا میاد.
ناصر با عصبانیت گفت:
-پس تو رو آوردم اینجا برای چی؟نکنه فکر کردی خیلی از ریختت خوشم میاد که باهات پای بساط بشینم.زودتر یک فکری به حال این زنیکه بکن تا کارش به بیمارستان نکشیده.میخوام این بچه سالم به دنیا بیاد.بعدش برام مهم نیست چه بلایی سر این بی صاحب مونده بیاد.
زن با پشت دست آب بینی آش را تمیز کرد و بعد در حالی که به سمت آرزو میرفت آهی کشید و گفت:
-پدر بی کسی بسوزه،فکر میکردم بخاطر این فلک زده اینطور هول شودی.نگو آقا به فکر تخم حروم خودش.
آرزو در حالی که تمام بدنش عرق کرده بود سرش را به این طرف و آن طرف میچرخاند و با اندک قوایی که برایش باقی مانده بود،پاهایش را به تخت میکوبید.
به محض اینکه زن دستمال را از دور دهان او باز کرد،چنان فریادی از نهاد او به آسمان برخاست که صدایش پرند و عاطفه و فرانک را از جا کند.هر سه نگاهی از سر ترس به یکدیگر انداختند.
پرند در حالی که چشمانش از ترس گشاد شده بود،گفت:
-شماها هم صدا رو شنیدین؟
هر دو با حالت ترس سرشان را تکان دادند.پرند از جایش بلند شد و پشت پنجره رفت.پرده را کناری زد و با وحشت باغ را نگاه کرد که در تاریکی شب فرو رفته بود.
عاطفه با تردید گفت:
-بچه ها فکر نمیکنید این باغ اسرار آمیز به نظر میرسه.
فرانک با تمسخر گفت:
-اینو باش،میگه اسرار آمیز.پس میخواستی یه باغ معمولی باشه.خوب مشخصه این باغ متروکه برای چه کارهایی استفاده میشه وگرنه ما اینجا چه میخواستیم.
عاطفه با دلواپسی گفت:
-نمی دونم چرا یک چیزی دلم رو چنگ میزنه.دلشوره دارم.یه طوری احساس میکنم اشتباه کردیم از پیش تارا اومدیم.
با صدای هلن به سمت او برگشتند.او در حالی که لبخند به چهره داشت و قیافه ش آرام به نظر میرسید گفت:
-به این زودی جا زدید دخترای خوب،چطور دلتون میاد این باغ رویایی رو با خونه ی فکستی ای که توش میلولیدید مقایسه کنید.به جای این حرفها پاشید برید اتاقهاتون رو ببینید که گفتم براتون آماده کردند.از دیدنش کفّ میکنید.مطمئنم تا به حال تو چنین جای اشرافی زندگی نکردید.
پرند نگاهی به اطراف انداخت و بعد با شعف گفت:
-تو راست میگی،اینجا خیلی با شکوه و رویایی است،اما نگفتی این باغ به کی تعلق داره.ما باید برای همیشه اینجا بمونیم؟
هلن دستش را در هوا چرخاند و گفت:
-به موقعش همه چیز رو میفهمید.
عاطفه که هنوز ذهنش معطوف صدائی بود که به گوشش رسیده بود با تردید پرسید:
-هلن ،همین چند دقیقه پیش صدای وحشتناکی که بی شباهت به صدای فریاد یک زن نبود،به گوش رسید.شما اون صدا رو نشنیدی؟
هلن که منتظر شنیدن این سوال بود قاه قاه خندید و گفت:
-ای ترسوهای کوچولو،شما اولین امتحان خودتونو پس دادید.اون صدائی که شنیدید فقط یک صدای ضبط شده بود تا میزان شجاعت شما رو محک بزنیم،البته این روش در بدو ورود همه اعمال میشه.هر کس از این صدا بترسه،مشخصه که در خیلی زمینه ها فوری جا خواهد زد.به همین خاطر ناصر خان در همین ابتدای کار گوشی دستش میاد که چقدر رو طرف حساب باز کنه..حالا برید خدا رو شکر کنید که ناصر خان الان نشست خیلی مهمی داشت و واکنش شما رو ندید وگرنه به هر سه نفرتون سمت خدمتکاری اینجا رو میداد.
فرانک نفس راحتی کشید و گفت:
-هلن تو که با چنین شخص مهمی دوستی دشتی چرا با تارا همکاری میکردی؟
هلن مکثی کرد و گفت:
-چون ناصر خان یه مدت آمریکا بود و منم از او بی خبر بودم.حالا پاشید برید استراحت کند.فردا کلی کار داریم که باید انجام بدیم.
دخترا با اشتیاق وارد اتاقهایشان شدند.هر کدام اتاقی مجزا با تمامی لوازم ضروری داشتند که به محض وارد شدن به آنجا دچار حیرت و شگفتی شدند.هر اتاق با چنان سرویسهای لوکس و قشنگی مبله شده بود که برای هیچ کدام قابل تصور نبود.
حتی در رویایشان نمیتوانستند چنان تصویری را بگنجانند.هر یک در دل هزار بار خدا رو شکر گفتند که سببی ساخت تا آنان قدم به آن باغ دلانگیز بگذرند.
هلن از طریق دوربین مادر بسته ای که در سرتاسر آن باغ کار گذشته شده بود،آنها را تحت نظر داشت.
واکنش سه نفر با دیدن اتاقهایی که چند صباحی به آنان تعلق داشت همان گونه بود که حدس میزد.
در حالی که روی صندلی لام داده بود از طریق مانیتور اعمال و حرکات آنان را برسی میکرد،از شادی کودکانهشان خنده ش گرفته بود.
با خودش گفت:
-هر چقدر که میخواهید بالا و پائین بپرید و تو این دام طلائی که زیر پاهاتون پهن شده جست و خیز کنید....
شما شکارهای نابی برای ناصر هستید.خبر ندارید بیشتر از اینا ارزش دارید.آخیش....ببین دختر چطور یاد بچگیش افتاده و داره عروسک بازی میکنه....
وای فرانک رو ببین داره با لباسها خودش رو خفه میکنه.انگار این همه لباس یک جا ندیده.حالا بریم توی اتاق سومی ببینیم چه خبر،..واه این دیگه کیه؟باورم نمیشه چقدر قشنگ شده.
ببین با چه مهارتی داره خودش رو آرایش میکنه،الحق والنصاف چیزی از زیبایی کم نداره.قیمتش هم باید گرون تر از بقیه باشه....
خوب حالا دوربین رو زوم میکنیم توی اتاق زایمان ببینیم چه خبر....و از دیدن وضعیت اسفت بار آرزو یکه خورد.در حالی که در خون غرق بود از هوش رفته بود و هیچ کس در اتاقش نبود.هلن توسط ریموتی که در دست داشت با عجله همه ی نقاط باغ را از نظر گذراند،اما از ناصر خبری نبود.دوباره اتاقی را که در پنهانیترین قسمت باغ قرار داشت را بر روی صفحه ی نمایشگر آورد و با دقت به بر انداز کردن آرزو پرداخت.
شواهد بیانگر این بود که او زایمان کرده است.هلن حدس زد ناصر به طور حتم نوزاد تازه متولد شده را از باغ خارج کرده است،چون طبق گفته ی او آنجا محل مناسبی برای نگهداری نوزاد نبود.
برای هلن که از تمامی اسرار ناصر آشنا بود و او هیچ چیز را از او پنهان نمیکرد،تنها یک مساله معما بود و آن در رابطه با نوزادی بود که ناصر برای ماندگاری او خیلی از خطرات را به جان خریده بود .هر چه فکر میکرد نمیتونست بفهمد چه راضی در این تولد نهفته که در نظر ناصر مهمترین رویداد زندگی ش بود.
ساعتها چنان ذهنش را در گیر این مساله کرده بود که متوجه گذر زمان نشد.
نیمه های شب بود که ناصر با قیافه ای خسته سر و کله آش پیدا شد.
هلن به محض ورود او فوری به استقبالش رفت.ناصر در حالی که خودش را روی کاناپه ولو میکرد با بی حوصلگی گفت:
چرا تا این موقع شب بیدار ماندی؟
هلن با لحن دلسوزانه ای گفت:-نگران حالت بودم.یه دفعه غیبت زد.ترسیدم اتفاقی افتاده باشه.
ناصر در حالی که به زحمت پلکهای خسته آش را باز نگه داشته بود با شنیدن این حرف یکه خورد و گفت:
-اتفاق؟اتفاق از این مهمتر که من صاحب یک پسر شدم.باورت میشه اون دختر زردنبو برام یه پسر قوی و سالم به دنیا بیاره.
هلن به زحمت خنده ای بر لب آورد و گفت:
-بهت تبریک میگم.حالا بچه رو چی کارش کردی.کاش چند روز میذاشتی پیش مادرش بمونه.
ناصر سیگاری آتیش زد و گفت:
-اول اینکه دفعه ی اول و آخرت باشه که اون زنیکه رو مادر بچه ی من خطاب میکنی.در ضمن فکر نمیکنم تا حالا زنده مونده باشه....نمیخوام این مهمنای تازه وارد صدای اون رو توی این باغ بشنوند...خودت میدونی که نباید آرزو رو توی این موقعیت ببینند.
هلن نزدیک او روی مبل نشست و گفت:-میخوای با این سه نفر چی کار کنی؟میترسم اینقدر این دست و اون دست کنی که از قضیه بو ببرند.
ناصر با اخم گفت:-پس تو اینجا چه کاره ای.پول میگیری که اوضاع رو سرسامون بدی.خودت میدونی که این کار شیشه نیست که راحت بادش کنیم.تو تمام محاسبات منو به هم ریختی.قرار ما این نبود.
هلن با قیافه ای حق به جانب گفت:-پس قرار ما چی بود؟سه تا شکار بکر و دست نخورده برات آوردم،این کار من ارزش نداره؟
ناصر چینی به پیشانی ش انداخت و گفت:
-شاخ غول که نشکوندی،چون من از تو ده تا دختر میخواستم نه سه تا،من با طرف قرار داد ده تا دختر رو بستم.تا این تعداد کامل نشه.پولی بابت فروش این سه نفر به ما پرداخت نمیکنند.
هلن با آب و تاب گفت:بی خود کردند،مگه این کار قاعده و قانون نداره که بین زر