صفحه 204 و 205


گرفت و به داخل بانک رفت.کارکنان بانک که ساعتهای پایانی وقت اداری را سپری میکردند،نوشیدن یک لیوان شیرکاکائو داغ برایشان دلچسب بود.با اشتیاق لیوانها را برداشتند و سرکشیدند.وقتی سینی خالی شد مرد تعجب کرد.تعداد لیوانها درست به تعداد کارکنان آنجا بود.از بانک بیرون آمد.با دیدن سیمین که اخرین لیوان را به دست عابری میداد گفت:«قبول باشه،تو این سوز پاییزی نذری دلچسبیه.» سیمین لیوانی را که کنارش بود به دست مرد داد و گفت:«بفرمایید،داغ داغه،برای شما کنار گذاشتم.»
مرد لیوان را از دست او گرفت و گفت:«مثل اینکه شما آمار اهالی اینجا ار داریدوتعداد کارمندهای باننک دستتون بود که به اندازه لیوان داخل سینی گذاشتید؟»
سیمین با دستپاچگی گفت:«نه...اتفاقی به اندازه گذاشتم.» مرد با خوشرویی گفت:«عجب!راست گفتند نذری همیشه برکت داره خب دخترم خدا ازت قبول کنه.»
سیمین که سعی داشت ناآرامی چهره اش را پنهان کند سر به زیر از او تشکر کرد.مرد نگاهی به آسمان انداخت و گفت:«بهتره زودتر بری خونه.هوا داره بارونی میشه.منم باید کار و بارو تعطیل کنم.میترسم اسیر بارون بشم.آخه خونه من پایین شهره.تا اینجا خیلی فاصله داره...خب دختر جون با من کاری نداری؟»
سیمین چادرش را روی سرش جا به جا کرد و گفت:«نه،حاج آقا،لطف کردید خدا به همراتون.»
سیمین نگاهی به اطراف انداخت.موقعیت جور شده بود.به خصوص با رفتن آن مرد که تنها مزاحمشان بود.سیمین فوری خودش را به کوچه بغلی رسانئ.تارا و هلن و بقیه بچه ها داخل اتومبیل انتظار او را میکشیدند.سیمین با چهره ای پیروزمندانه سراغشان رفت و موقعیت را برایشان تشریح کرد.تارا مانند اکثر اوقات با هیبت مردانه وارد عمل شده بود.اتومبیل را به سمت جلوی بانک هدایت کرد.بعد یک یک افراد با چادرهای مشکی که به سر داشتند خیلی طبیعی وارد بانک شدند.هلن فوری به سنجش موقعیت پرداخت.سه مراجعه کننده هاج و واج ایستاده بودند و به کارکنان بانک که همگی سر روی میز نهاده و به خواب شیرینی فرو رفته بودند خبره نگاه میکردند.تارا نگاهی دقیق به بیرون بانک انداخت.پس از اینکه فهمید کسی متوجه آنها نیست فوری کرکره آهنی را کشید و در را از داخل قفل کرد.همگی نقابهایشان را کشیدند.یکی از مراجعان که متوجه کار آنها شد با وحشت به سمت در دوید که ناگهان لوله اسلحه ای در مقابلش سبز شد.تارا درحالی که قلب او را نشانه گرفته بود گفت:«اگه تکون بخوری شلیک میکنم.پس بهتره کاری نکنی...دراز بکش روی زمین.»
مراجعان که یک زن و دو مرد بودند،درحالی که حسابی ترسیده بودند دستور او را اطاعت کردند.هلن نگاهی به دخترها انداخت و با عصبانیت گفت:«چرا مثل ماست وایستادید منو تماشا میکنید.دست به کار شید.»
تارا اسلحه را به دست لیلا داد و گفت:«بگیرش.اگه کوچکترین تکونی خوردند بکششون،فهمیدی؟» لیلا با تکان سر جواب داد و بعد اسلحه را به طرف آنان گرفت.هلن و تارا به سمت گاوصندوق رفتند و مشغول باز کردن آن شدند.بقیه دخترها هم مشغول جمع آوری پولی شدند که خارج گاوصندق بود.با آن نقشه همه چیز خوب پیش میرفت جز کار اصلی که باز کردن رمز گاوصندوق بود و به درازا کشیده بود.همین موجبات ترس را در یک یک آنان برانگیخته بود.پرند که از همه بی قرارتر به نظر میرسید با حالتی عصبی رو به هلن و تارا کرد و گفت:«دِ،بنجنبید.دیر میشه ها،الانه که به هوش بیایند.چرا این قدر فس فس میکنید.» تارا که از فرط هیجان خیس عرق شده بود با کلافگی به هلن گفت:«پس چرا این لعنتی باز نمیشه،مگه قفل این با بقیه گاوصندوق ها فرق داره؟»
هلن مثل کسی که مشغول خنثی کردن بمب خطرناکی است،با چنان حساسیت و دقتی مشغول کلنجار رفتن با رمز بود که توجهی به گوشزدهای تارا نداشت.زمان به سرعت سپری میشد،اما هنوز کاری از پیش نبرده بودند.اثر داروهای خواب آوری که به کارکنان بانک خورانده بودند کم کم از بین میرفت و هرلحظه ممکن بود با بهوش آمدن آنان نقشه شان فنا شود.تارا وقتی متوجه شد