صفحه ی 202 و 203




صاحبش ارزش داشته که تو ماشین اویزون کرده پس بهتره اونو بهش برگردونیم



هلن عکس را داخل داشبورت پرت کرد و گفت (( ول کن بابا .... مگه نشنیدی مدیر بنگاه چی گفت ؟ معلوم نیست صاحب فلک زده این ماشین چه به حال و روز زنگیش اومده که بیست پنج سال دست به این ماشین نزده از کجا معلوم که این دو تا بچه قربانی اون حادثه نشده باشند ؟ می خوای بری داغ اون بیچاره ها را تازه کنی؟



با شنیدن این حرف تارا زیر لب گفت : (( حیف شد کاش از اون مرده می پرسیدم که ان حادثه چه بلایی سر اون خانواده اورده .... این قدر برای گرفتن ماشین هول شده بودم که هیچ سوالی از چگونگی ماجرا نکردم



هلن نگاهی به تارا انداخت و گفت : (( چته دختر چرا مثل جن زده ها شدی راهت را بگیر برو خونه یه عالمه کار داریم من همه چیز را برای فردا محیا کردم(( اگه خدا بخواد همین فردا بانک را می زنیم و یک پ.ل کلانی نصیبمون می شه ))



تارا بدون اینکه چیزی بگوید با حالتی عصبی اتومبیل را روشن کرد و بعد چنان تیک افی زد که هلن از جا کنده شد



فصل 13



سیمین در حالی که چادر مشکی بر سر داشت و قیافه ی معصومانه ای به خود گرفته بود با سینی شیر کاکائو به یمت اتاقکی رفت که مقابل بانک قرار داشت پش از این پا اون پا کردن به مرد میانسالی رو کرد که صاحب آنجا بود و همه در ان محدوده اعتبار خاصی برایش قائل بودند (( حاج اقا می شه ازتون خواهش کنم این سینی شیر کاکائو نذری را داخل بانک ببرید و بین کارکنان تقسیم کنید ثواب داره))



مرد نگاهی به چهره ی محجوب سیمین انداخت و گف (( چرا خودت نمیبری دخترم ؟))



سیمین به سمت فابلمه ای که در گوشه پیاده رو قرار داشت اشاره کرد و گفت: (( اخه نمیشه باید بقیه شیر کاکائو ها رو تا داغه بیت عابرین تقسیم کنم نمیتونم فابلمه را یک گوشه ول کنم ))



عذر سیمین برای مرد قابل قبول بود بی هیچ بهانه ای سینی را از دست او