192_193

من و تو هدایتشون کنیم.اونها تا خودشون به تنهایی وارد میدون نشن بعیده بتونند یک دزد حرفه ای بشن."
هلن صدایش را پایین آورد و گفت:"آرزو چه زود خوابیده!"
"آخه چیزی به زایمانش نمونده لابد می خواد خوب استراحت کنه که بچه درشت تر بشه تا پاداش بهتری از ناصر دریافت کنه."هلن پرسید"برای من سوال شده کهناصر با این بچه می خواد چه کار کنه.با حرفهایی که تو از ناصر زدی این کار به نظرت عجیب نیست؟"
تارا سر تکان داد و گفت:"والا از عجیب هم عجیب تره او از این کار هدف خیلی مهمی داره فقط خدا کنه این وسط برای آرزو گرفتاری درست نشه.بین این دخترا آرزو یک چیز دیگره هم دلسوزه و هم بی ریا.تو کارش هیچ دوز و کلکی نیست به همین خاطر من دوست ندارم او را از دست بدم.آخه ناصر آدم فوق العاده خطرناک و نامردیه بویی از انسانیت نبرده پاش که بیفته از هیچ کاری رویگردان نیست.من خدا رو شکر می کنم که دیگه با او همکاری نمی کنم. وگرنه معلوم نبود تاالان چه بلایی سرم می آورد."
با صدای بهم خوردن در حیاط تارا فوری پرده را کنار زد و به داخل حیاط چشم دوخت.هلن با عجله پرسید:"همه شون هستند؟"
تارا پوزخندی زد و گفت"آره مثل لشکر شکست خورده لخ لخ کنان دارن می آن."بعد اشاره کرد به جواهراتی که روی میز بود و گفت:"زودتر جمعشون کن.باید ببینیم اینها چه غلطی کردند."
هلن فوری جواهرات را داخل کیسه ای ریخت و آن را داخل کیفش گذاشت.دخترها یکی یکی با صورتی دمغ و گرفته وارد ساختمان شدند.در اولین نگاه می شد شکست را از چهره شان خواند.هلن و تارا که متوجه نتیجه کار شده بودند نگاه توبیخ آمیزی به یک یک آنان انداختند که سر به زیر داشتند.تارا پس از سکوتی طولانی با لحن ریشخند کننده ای گفت:"چیه؟می بینم دوتا دستهاتون از دوتا پاهاتون دراز تر شده،زبونتون کوتاه شده،لب و لوچه تون آویزون شده.شونه هاتون خم شده و روی پیشونیتون نوشته شده عرضه خریداریم."
پرند پلک زد و در حالی که با حالتی عصبانی پاهایش را تکان می داد گفت:"خبر نداشتیم جنابعالی علم تشریح خوندید وگرنه خودمون رو جمع و جور می کردیم تا...."
تارا حرف او را قطع کرد:"بل نگیر دروغ نگفتم که به تریج قبای خانم برخورد.الان نزدیک چهارماهه شما وارد این کار شدید و امشب قرار بود امتحان خودتون رو پس بدید.این هم نتیجه اش.توقع دارید رو سرمون بذاریمتون و حلوا حلواتون کنیم."
سیمین با حالت شرمساری گفت:"تو راست می گی تارا جان ما بی عرضه وپپ هستیم.چیزی نمونده بود گیر پلیس بیفتیم.خدا خیلی به ما رحم کرد."
هلن سری به علامت سرزنش تکان داد و گفت:"چرا؟من که همه چیز رو محاسبه کرده بودم چطور نتونستید وارد اون باغ بشید."
عاطفه ناگهان زد زیر خنده و گفت:"جای یک دوربین مخفی خالی بود که از صحنه دزدی ما فیلم بگیره....چه فیلم کمدی می شد.....رکورد پرفروشترین فیلم دنیا رو می شکست."
با گفتن این حرف دخترها از آن قیافه مایوس کننده ای که به خود گرفته بودند در آمدند و غش غش شروع به خندیدن کردند.صدای خنده شان آرزو را به طبقه پایین کشاند.درحالی که چهره اش خواب آلود بود و از پله ها پایین می آمد گفت:"چه خبرتونه.چرا این موقع شب هرهر خنده راه انداختید"
دخترها که انگار دنبال فرصتی بودند تا خنده شان اوج بگیرد از دیدن چهره خواب آلود آرزو در آن لباس گشادی که برتن داشت و موهای ژولیده اش که به این طرف و آن طرف سیخ شده بود ریسه رفتند.فقط لیلا بود که مانند همیشه تماشاچی بود و با نگاه های سردش به دخترها می نگریست.عاطفه از شدت خنده روی زمین غلت می خورد.سیمین هم طبق عادت از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود و پرند و فرانک هم آن قدر خندیدند که نفسشان بند آمد.آرزو که احساس کرد او را مضحکه خود قرار داده اند با ابرویی درهم روی پله ها