از صفحه 152 تا 155

اصیل هستند. تا کلاس پنجم هم بیشتر نخوندم، اما به خاطر دوره هایی که در گروههای مختلف دیدم از اطلاعات خوبی برخوردارم. حالا هر کس منو با این شرایط قبول داره، دستش رو تو دستم بذاره.»
و لحظه ای بعد هشت دست گره کرده هم چون زنجیری در یکدیگر قلاب شد و پیمان همکاری در باند جنهای سیاه را امضا کردند.
عجله تارا فرصت اعتراض را از هلن گرفته بود. او که به مراتب با تجربه تر از تارا بود با برآورد اعضای گروه آنان را مناسب همکاری نمی دید. وقتی نشست به پایان رسید و هر کس به اتاق خودش رفت هلن زبان به اعتراض گشود.
«تارا این تی تیش مامانیها رو از کجا پیدا کردی، تو می خوای با اینها وارد عمل بشی؟به نظر من هیچ کدام به درد کار ما نمی خورند.تا بخوای به یک یک اینها فوت و فن کار رو یاد بدی عمرت تموم شده. مثلاً این دختره پرند...با این ناز و عشوه ای که می آد چطور می خواد از دیوار مردم بالا بره و یا جنس قاچاق برات رد و بدل کنه هان؟»
تارا با بی حوصله گی گفت:«هلن جان، تو رو خدا اول بسم الله ساز مخالف کوک نکن، دخترای به این خوبی مگه چه ایرادی دارند.»
هلن میان حرف او پرید و گفت:«اتفاقاً تنها ایرادشون اینه که خوب هستند...ما به اشخاصی احتیاج داریم که بویی از شرافت و وجدان نبرده باشند و به قول معروف گرگ بارون دیده باشند، کسانی باشند که اگه لازم شد دست به قتل و هر نوع جنایتی بزنند، تو از یک دختر بیست ساله که تا دیروز مادرش او رو تروخشک می کرده، چه توقعی داری،نکنه عشق معلمی به سرت زده و می خوای کلاس درس راه بندازی، من که نیستم.»
تارا با شنیدن حرفهای مأیوسانه هلن گفت:«به همین زودی آب پاکی رو روی دست ما ریختی و میدون رو خالی کردی. بابا این طورا هم که تو می گی نیست. فکر می کنی اگه یه عده لاشخور و سابقه دار رو دور خودم جمع میکردم برنده بودیم.نه جونم این طور اشخاص رام شدنی نیستند. هیچ وقت حاضر نمی شن یوغ بندگی رو به گردنشون بندازند. شاید در ظاهر باهات کنار بیاند، اما پشت پرده فقط منافع خودشون رو پیش می برند و اگه بخوای پاپیچ اونها بشی چنان از پشت بهت خنجر می زنند که نمی فهمی از کجا خوردی. آدمهایی که مد نظر تو هستند شاید احتیاج به درس شیادی و کلاه برداری نداشته باشند، اما در پی این دانسته هاشون هیچ اعتمادی برای باورکردن اونها وجود نداره. در صورتی که این گروه مبتدی رو می تونم اون طور که خودم می خوام تربیت کنم و شکل بدم و بعد از یک دوره فشرده از وجودشون با اطمینان استفاده ببرم. مگه غیر از اینه که ریشه مستحکم شاخه های پربارتری می ده، پس چی از این بهتر که ریشه رو خودمون عمل بیاریم، مطمئن باش در این صورت شیرین ترین میوه ها رو خواهیم چید.»
هلن که استدلالهای تارا تا حدودی در نظرش منطقی می آمد، چشمهایش را بر هم گذاشت و انگشتانش را در میان موهایش فرو کرد و به آرامی شروع به خاراندن سرش کرد. «فکر نمیکردم روزی کسی پیدا بشه که بیشتر از من بفهمه، تو دختر دوراندیشی هستی، مثل اینکه بد نیست این روش رو هم امتحان کنیم، آخه من تا به حال فکر می کردم کسانی رو باید شریک قرار بدی که یک پله تو کارهای خلاف از خودت بالاتر باشند. شاید به همین خاطر هم بوده که تا امروز هر گروهی که تشکیل دادم در کوتاه ترین زمان متلاشی شد.» چشمهایش را باز کرد و از جا بلند شد. در حال راه رفتن گفت:«آیا به اونها گفتی باید چه کارهایی بکنند؟ هدف اونها رو از فرار پرسیدی؟»
تارا پوزخندی زد و گفت:«هدف یک دختر فراری چی می تونه باشه جز رسیدن به آرزوهایی که حاظره بخاطرش هر نوع بدنامی رو به جون بخره. یادمه یکی از مددکارای اجتماعی که تو بهزیستی بود، هر وقت منو می دید می گفت باز بر گشتی؟ تا کی می خوای دست به این دله دزدیها بزنی؟ اصلاً هدف تو از این کارها چیه؟ چرا به خود نمی آیی. منم یه روز در جوابش گفتم: هدفم اینه که روزی تبدیل به یک دزد حرفه ای بشم. اون قدر تو کارم خبره بشم که بانک بزنم و اون وقت با پولش هر چی که دلم می خواد بخرم. او با شنیدن این حرف تا یک هفته کارش موعظه کردن من بود.اما کی بود که حرفهاش رو به گوش بگیره. این دخترهایی رو که می بینی خونواده شون رو رها کردند به طور حتم هدف بزرگی تو سر دارند که البته هم میتونه مثبت باشه و هم منفی. به هر حال خوشبختی شان اینه که به تور یک عده مرد فاسد و سودجو نیافتند. اگه این طور می شد سرنوشت نکبت باری دامنگیرشون می شد. خب حالا که مجاب شدی پاشو بریم بچه ها منتظر هستند فقط فراموش نکن کار ما پر از مخاطرس...پول هم در یک قدمی جرأت قرار داره.تو این کار باید دلت رو به دریا بزنی و از هیچ چیز نترسی، یا خوراک نهنگها و کوسه ها می شی و یا میخ موفقیت رو بر ساحل پیروزی می کوبی.»
هلن نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:«نگفتی پول این خونه پریورت از کجا رسیده؟»
«نترس غصبی نیست، با پول خودم اینجا رو رهن کردم.»
هلن با تعجب پرسید: «چطوری؟ رهن اینجا خیلی بالاست.»
تارا با خنده گفت: «خب فکر بنده هم خیلی بالاست. یک سرقت جانانه ازجواهر فروشی ما رو صاحب اینجا کرد.»
هلن قهقهه زنان گفت: «زود باش بگو ببینم چطوری چنین گلی کاشتی؟!»
«خیلی راحت بود. من و آرزو به اتفاق وارد جواهرفروشی شدیم، البته من خودم رو به شکل و شمایل یک مرد درآورده بودم و آرزو نقش همسرم رو بازی می کرد. خیلی هم تیپ زده بودیم، طوری که هیچ کس باورش نمی شد ما مال این کارها باشیم، به خصوص آرزو با این شکم برجسته اوضاع رو طبیعی تر جلوه می داد.خلاصه وقتی وارد مغازه یارو شدیم اولین شانسی که آوردیم این بود که صاحب مغازه مدتی اونجا رو ترک و همه چیز رو به شاگردش سپرد که مشخص بود چندان خبره نیست. ما هم نامردی نکردیم، بعد از این که مخ طرف رو حسابی کار گرفتیم تو یک چشم بر هم زدن سرویس جواهر بدلی رو که مشابه اصلی بود و پشت ویترین دیده بودیم رو با با همدیگه عوض کردیم. قبل از اینکه گند کار دربیاد هم مغازه رو ترک کردیم. این طوری شد که با فروش جواهر تونستم این خونه رو تو شمال شهر رهن کنم. البته خونه اش کلنگی است، اما چون اتاقاش زیاد بود و در محلی ساکت و کم رفت و آمد قرار داره پسندیدمش. خب حالا خیالت جمع شد که این خونه هیچ موردی نداره.»
هلن با آسودگی گفت: «آره اما اون موتور دزدیه خیلی خطرناکه، باید فوری آبش کنیم.»
تارا با خونسردی گفت: «تو نگران نباش، یک کاریش می کنیم.»
«یک سوال دیگه، تو همیشه با قیافه پسرونه بیرون می ری؟»
«اکثر اوقات، چطور مگه؟ اشکالی داره؟»
«اگه یه روز گیر بیفتی چی؟»
«هیچی خودم رو به دیوونگی می زنم، این طوری کاری به کارم ندارند. اگه بخوای می تونی امتحان کنی، فقط کافیه موهات رو کوتاه کنی و لباس گشاد بپوشی.»
هلن دستی به موهای وز کرده بلندش کشید و با لبخند گفت: «نه بابا، این کار از من ساخته نیست، فوقش موهامو کوتاه کنم، هیکلم رو می تونم چه کار کنم.از ده فرسنگی مشخصه زن هستم. تو با این قد بلند و هیکل ترکه ای که داری خیلی راحت می تونی از پس این کار بربیای.ببینم تو این قد بلند رو از کی به ارث بردی؟»
تارا نگاهی به دست وپای کشیده اش انداخت و بعد با شوخی گفت: «فکر کنم از بقال سر کوچه مون، آخه نه بابام قد بلنده و نه ننه ام، اما یک حسین بقالی سر کوچه هست که به حاجی لک لک معروفه، یک مغازه فکسنیداره که وقتی میخواد بره تو مجبوره خم شه تا اون تو جا بشه. نمی دونی چقدر هم از من خوشش می آد. هر وقت منو می بینه کلی قربون صدقه ام می ره و می گه خدا رو شکر نمردیم و یک دختر قد بلند دیدیم که هیبت داشته باشه.»
هلن سر تکان داد و به شوخی گفت: «چه خوب، فکر می کنم خیلی به هم بیاین ببینم ازت نخواسته زنش بشی؟»
تارا که زیاد از شوخی هلن خوشش نیامد گفت: «اول اینکه سن بابابزرگه منو داره، دوم...اگه یک جوان بیست ساله ام بود زنش نمی شدم. حالا پاشو بریم پیش بچه ها، خیلی کارها باهاشون داریم.»
هلن در حالی که از جایش بلند می شد گفت: «به نظر من بهتره دو گروه تقسیم بشیم. دو گروه پنج نفره که من و تو تعلیمات لازم رو به هر گروه می دیم. این طوری زودتر به نتیجه می رسیم.»