120 تا 125

مرد که چند کتاب زیر بغل داشت ، تعادلش را از دست داد وکتابهایش روی زمین افتاد . دختر پس از معذرت خواهی به بهانه کمک کردن به او خم شد شد و مشغول جمع اوری کتبها شد مرد جوان در حالی که با حالت تعرض بالای سرش ایستاده بود با ترشرویی گفت :حواست کجاست ؟ چرا جلوت رو نگاه نمی کنی ؟
دختر با شرمندگی کتابها را به دست او داد در حالی که چهره ای معصومانه به خود گرفت گفت معذرت می خوام ، حقیقتش قرار مهمی دارم می بایست سر موقع خودم رو برسونم بخاطر عجله این طور شد
مرد بدون اینکه چیز دیگری بگوید ،سری به علامت سرزنش تکان داد غافل ازاینکه کیف پولش ربوده شد دختر فوری مقدار اندکی را که داخل کیف بود ،برداشت وبعد دور از چشم دیگران کیف را به گوشه ای پرتاب کرد هنوز چند قدمی از نقطه دور نشده بود که متوجه چند بوق پی در پی شد که از پشت سر به گوش رسید . بی توجه به صدای بوق به راهش ادامه داد ناگهان با شنیدن صدای اشنایی که او را به نام خواند ، با خشم به عقب برگشت . مرد با صدای بلند و ارمانه ای گفت :
تارا با تو هستم ، چرا سوار نمی شی ؟
تارا دندانهایش را روی هم فشرد و با غضب گفت :دیگه چی از جونم می خوای چرا دست از سرم بر نمی داری من دیگه با تو کاری ندارم همه چی بین من و تو تموم شده بهتره راحت رو بگیری و بری .
مرد قهقهه چندش اوری سر داد در را برای او باز کرد وگفت : این تبلوبازیها چیه از خودت در می اری ،اگه حرف حساب داری مثل بچه ادم بیا بشین تو ماشین ومشکلت رو بگو من برای شنیدن درد دلهات از اینجا تا قله قاف در خدمتت هستم. فقط فراموش نکن که ادم وقتی نمک کسی رو می خوره نمکدونش رو نمی شکنه تارا برای فرار از نگاههای معنا داری که از گوشه و کنار به او دوخته شده بود ناچار داخل اتومبیل نشست ودر حالی که روی صندلی جا به جا می شد با طعنه گفت : نمک گندیده که نمکدون نداره ، اگه هم داشته باشه اسمش نمکدون نیست یک چیز دیگر است . توفکر می کنی می تونی یک بار دیگر سر منو با خزعیلاتت شیرهبمالی ناصر خان تو به من خیانت کردی یک سال بخاطر تو حبس کشیدم ، بس نیست ، ناصر پاهیش روی پدال گاز فشرد و نچ نچ کنان گفت : به خاطر من؟ تو عرضه نداشتی نقشه سرقت از جواهر فروشی رو درست حسابی پیاده کنی تقصیر من چیه؟
تارا به تندی گفت: تقصیر تو اینه که تا دیدی هوا پسه منو قال گذاشتی و رفتی هیچ وقت فکر نمی کردم این طور به من نارو بزنی تو ادم بزدلی هستی ومن دیگه حاضر نیستم با تو کار کنم .
ناصر با خونسردی گفت : تنها به قاضی نرو... بهتره خودت رو جای من بذاری . تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟ وقتی من بیرون جواهر فروشی کشیک می دادم متوجه شدم جریان لو رفته به جای دستبند طلایی که قرار بود از جواهر فروشی خارج کنی، پلیس دستبند اهنی رو دستهات انداخته مجبور شدم فرار به قرار ترجیح بدم چون تو گیر افتاده بودی وهیچ کاری از دست من ساخته نبود پس موندن من هیچ سودی نداشت جز اینکه با دستگیری من جرمی که مرتکب شده بودیم سنگین تر می شد این طوری سرقت تک نفره محسوب شد و قانون یک محکومیت یک ساله برات برید حالا هم که طی شد ورفت پی کارش ، اما اگه من گرفتار می شدم حالا حالا ها باید تو زندون هر دو اب خنک میخوردیم اون وقت می دونی چه لطمه ای به کارمون می خورد تمام زحمتهای این چند ساله به باد فنا می رفت من تو این یک سال کلی تشکیلات رو جلو بردم ، حالا تو استفادهاش رو می بری به نظرت خیلی ضرر کردی ؟
تارا با غیظ گفت باز هم باید همه رو مدیون من باشی چون با وجود تمام شکنجه هایی که به من دادند حاضر نشدم تو و گروه رو لو بدم سه ماه تو سلول انفرادی پوست انداختم اما لب باز نکردم .
بابا دمت گرم ، اخر با معرفتها هستی من در انتخاب تو به عنوان معاونم اشتباه نکردم مطمن باش این از خود گذشتگی رو منظور دارم من هرچی روی تو سرمایه گذاری کنم ضرر نکردم نمیدونی چه موتور توپی برات ردیف کردم می خوام به عنوان کادو ازادیت بهت بدم صد در صد از دینش کف می کنی تارا با شرویی گفت تو دلت به حال من نسوخته ناصر خان این کیسه گشادی که برای من دوختی می ترسم سرم رو به باد بده ... ببین رفیق یک کلام به صد کلام من به هیچ وجه حاضر نیستم نه با تو نه با هیچ مرد دیگه ای همکاری کنم اصلا نمی دونم چرا تو طالع من مرد نیفتاده خودت می دونی که چقدر از این جنس لاکردار نفرت دارم و اگه از دستم بر بیاد ریشه هر چی مرد تو دنیاست رو می خشکونم به همین خاطر از عاقبت همکاری با تو می ترسم از این به بعد می خوام خودم برای خودم کار کنم تصمیم دارم با زنی به نام هلن ، که تو زندون باهاش اشنا شدم یک گروه تشکیل بدم که فقط زنها عضوش باشن، ناصر با کنجکاوی پرسید: گفتی هلن او کی هست، با تو چطور اشنا شد ؟ تارا با اشک نگاهی به ناصر انداخت گفت : چیه باز اسم زن شنیدی گوشهات تیز شد نکنه خیال کردی از این زنهای خیابونی بی سر پاست که بشه رامش کرد نه جونم این یکی دم به تله تو یکی نمی ده . ما دو نفر با همدیگه به توافق رسیدیم که که گروهی درست کنیم از محالاته بذاریم پای مرد به گروهمون باز باشه هلن تا یکی دو ماه دیگه حبسش تمام مشه ما کارمون رو شروع می کنیم دیگه هم دوست ندارم بیشتر از این پاپیچم بشی عیسی به دین خود موسی هم به دین خود من که به تو تعهد نداده بودم تا اخر عمر کنارت باشم
ناصر با عصابش متشنج شده بود با مشت به فرمان کوبید گفت: تو خیلی غلط می کنی تکروی کنی ، خودت می دونی تو این سه سال چقدر خرجت کردم تا یک سارق حرفه ای بشی مثل اینکه فراموش کردی یک دله دزد بیشتر نبودی و من تو رو به این درجه رسوندم حالا وقتش شده نتیجه زحماتم رو به دست بیارم ساز مخالف کوک می کنی فکر کردی به همین اسونی دست از سرت بر می دارم تارا نگاه غضبناکش به ناصر دوخت و با صدای بلند گفت میخوای چه کار کنی ؟ سر از تنم جدا می کنی... بالا تر از این چیز دیگه امهست... یالا نگه دار می خوام پیاده بشم حالم از تو اون گروه کثیفت بهم خورده میخوام از این به بعد اون طوری زندکی کنم که دوست دارم دیگه از بندگی این و اون خسته شدم می خوام فقط بنده خودم باشم می فهمی یعنی چی؟
ناصر با ترمزی پر سرو صدا اتومبیل را متوقف کرد در حالی که نگاهش کینه توزانه بود با لحن تلخی گفت: هری برو گورت رو گم کن فقط بدون با بد کسی در افتادی منتظر نیش زهر اگین نا صر باش
تارا خنده نیشداری بر لب اورد و فوری از اتومبیل پیاده شد او در برابر چشمان به خون نشسته ناصر در اتومبیل را بر هم کوبید بدون معطلی تاکسی گرفت وسوار شد
راننده جوان از اینه نگاه موشکافانه ای به او انداخت و پرسید : از زندون ازاد شدی
تارا با خم گفت : تورا صننم ، رانندگیت رو بکن کرایه ات رو بگیر چه کار به کار دیگران داری
راننده پوز خندی زد وگفت : مشخصه توپت خیلی پر لابد اذیتت کردند حسابی اب خنک خوردی .
تارا به تندی گفت اقا مگه تو وکیل وصی مردم هستی ، نگه دار می خوام پیاده بشم
مرد ابرویش را بالا انداخت و گفت: چه بد اخلاق یک جواب دادن که قهر کردن نداره خب ما راننده های بیچاره که از صبح تا شب کارمون مسافر کشیه ، اگر قرار باشه نه چیزی بگبم ونه چیزی بشنویم که تو این شلوغی خوابمون می بره حقیقتش علت اصلی که باعث شد تو این خط کار کنم بخاطر برخورد با ادمهایی مثل شماست پای صحبت هر کدوم می شنی می بینی که داستان زندگیش مثنوی هفتاده من کاغذه .خب این طوری هم کارت می کنی هم اینکه از تجربیات کسانی که به سمت خلاف کشیده شدن سر مشق می گیری ابجی حالا فهمیدی چرا می خواستم بدنم زندون بودی یا نه؟
تارا نگاهش را به بیرون انداخت و گفت بهت توصیه می کنم خیلی هم پای درد ودل این طور ادما نشینی امکان داره یک وقتی ببینی از شهر خارج شدی و سر از کویر در اوردی .اونجاست که می بینی خودت وماشینت و یک ادم مجرم که تازه از زنذون در امده ودستش حسابی خالیه وبه دنبال پول وپله ایست که به جیب بزنه اون وقت مجبور میشی سرمایه زندگیت که یک ابوغراضه است را تقدیم اقای مجرم کنی و بعد در قبال یک تجربه بزرگ دست از پا درازتر برگردی البته اگه اون اقا عزیز مجال زنده بودن بده ودر اون صورت باید یک عمر یه لقمه نون بخوری و صد تومن صدقه بدی
مرد خنده بلندی سر داد و گفت : اینه ... دیدی چطور ناخواسته تجروبیات رو در اختیار من قرار دادی
تارا با بی حوصلگی گفت حالا با این همه تجربه ای که تا امروز کسب کردی به چه نتیجه ای رسیدی ؟ نمی بینم برای خودت کاره ای شده باشی . یک مسافر کش بیشتر نیستی .
مرد با لحن غرورامیزی گفت بزرگ ترین تجربه ای که از زندگی ادمای خلافکار به دست اوردم این بود که هیچ وقت اراده وجدانم رو به دست هوای نفس نسپارم ومانع به وجود اومدن حرص واز در زندگی ام بشم چه درسی از این بالاتر که متکی به بازوی خود هستم با خاطری اسوده نون حلال سر سفره می ارم
تارا با تمسخر نگاهی به مرد انداخت که حرفهایش به نظر او پوچ وبی اساس می امد بعد به سکوت به او فهماند که حوصله ادامه بحث را ندارد مرد که به پر گویی عادت داشت شروع به خواندن اشعار کوچه بازاری کرد
تاکسی در محله قدیمی که در جنوبی ترین قسمت شهر قرار داشت متوقف شد تارا کرایه تاکسی را به او پرداخت و در مقابل دیدگان متحیر او به سمت کوچه ای باریک حرکت کرد . مرد که از پشت سر او محو تماشای اوشده بود با تاثر گفت حیف این دختر نیست که تو این محله امد و رفت داشته باشه .بی خود نیست سالم نمونده چنین تیکه هایی در این جاها زود الوده می شن دختر با این قد و هیکل و زیبایی لیاقتش خیلی بهتر از اینهاست .
مرد هم چنان به تارا چشم دوخته بود متوجه دو جوان شد که به طرف او رفتند و چیزی گفتند که باعث عصبانیت دختر شد او کوله پشتی اش را محکم به سینه ان دو زد بعد با قدمهایی تند از ان دو فاصله گرفت و به داخل کوچه دیگری پیچید رااننده بار ها شاهد این صحنه زننده بود سری از روی تاسف تکان داد و ماشین را به سمت خیابان اصلی هدایت کرد تارا لحظه ای پشت در چوبی زهوار در رفته ای که فقر پوسته سیاهی روی ان کشانده بود مردد ایستاد سر ظهر بود و کوچه خلوت بود مستاصل بود که ان در را به صدا در اورد یا نه عاقبت از روی نا چاری مجبور شد گلون در را بکوبد پس از چند بار در زدن عاقبت صدای لخ لخ کفش هایی به گوشش رسید که بی تردید پدرش بود با شنیدن صدای سرفه های اوکه همراه با خاط سینه اش بود فهمید پدرش حال و روز خوشی ندارد دیدن او همیشه برایش نفرت انگیز بود اما مجبور بود بخاطر مادرش هرز گاهی به ان خانه که از کودکی محل شکنجه و عذابش بود سر بزند او هیچ وقت نتوانست ان موجود رذل و کثیف را به عنوان پدر بپذرید . کسی که که فقط او را برای منافع شخصی خود میخواست از او سود ببرد تارا به خوبی می دانست اگر حمایت های مادرش نبود ان مرد بارها او رافروخته بود تا خرج اعتیدش را در در اورد با باز شدن در هیبت موجود سیه چرده نمودار گشت چنان در اعتیاد غوطه می خورد که در صورتش هیچ شکل وشمایل انسانی به چشم نمی خورد کمرش در سن شصت و سه سالگی خمیده شده بود چرمی سیاه بر پوست بدنش نشسته بود هاله ای زرد رنگ اطراف مردمک چشمش نقش بسته بود و بوی مشتز کننده دود عرق از لباسهای چرگین و پاره اش متصاعد می شد دیدن او همیشه زنده کننده کابوس های شبانه تارا بود نگاهش را از او گرفت و با لحنی سرد سلام کرد و گفت امدم مادرم رو ببینم برو کنار بذار بیام تو
مرد که غلام رضا نام داشت با پشت استینش ریش سیبلش را که اغشته به غذا بود پاک کرد زهر خنده ای بر چهرش نمودار شد با صدایی ناصاف گفت خبر مرگت بیاد...تا حالا کدوم گوری بودی اجنه خیال کردم از شرت راحت شدم
تارا با دست او را به کناری هل داد و بی توجه به دشنام ونا سزا های رکیکی که برسر زبان می اورد وارد حیاط شد حیاطی مخروبه با ساختمانی قدیمی که خشت ان از