از صفحه ی 116 تا 119
گفت:(عزیز دلم بس کن ، نیما رفته مسافرت و به این زودی هم بر نمی گرده، تو باید دوریش رو تحمل کنی، می فهمی؟)
شاخه گل از دستان سارا رها شد و بر زمین افتاد. در نگاهش هیچ چیز دیده نمی شد.لحظه ای را بدون هیچ گونه واکنشی پشت سر گذاشت.پس با حالت قهر روی زمین نشست و صورتش را بین پاهایش مخفی کرد. مهشید و بیژن دو نفری به سمتش رفتند . بیژن به آرامی دستش را روی شانه ی او گذاشت وگفت :(چیه سارا جان؟ چرا با ما قهرکردی؟ نمی خوای حرف بزنی؟)
مهشید موهای نرم و زیبای او را نوازش کرد وبا عطوفت گفت:(عزیزم خسته ای؟ خوابت میاد؟ می خوای بریم تو اتاقت برات قصه بگم تا خوابت ببره؟)
سارا با شنیدن این حرف سرش را بلند کرد و در حالی که در چهره اش غمی ناشناخته به چشممی خورد با اشتیاق گفت:(آره،می خوام برام قصه ی شهر تاریکی رو بگی. باشه؟)
مهشید سرشرا تکان دادوبا بغض گفت:(باشه عزیزم، هر قصه ای که تو بخوای همون رو میگم.)
او خودش را در آغوش مهشید انداخت و گفت:(نیما کی برمی گرده مامان جون؟ مگه مدرسه نداره که رفته مسافرت؟ )
بعد انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد گفت:(حالا فهمیدم....پیش دایی مهرداد مونده تا بهش اسب سواری یاد بده. مگه قرار نبود من و او با همدیگه سوارکاری یاد بگیریم بعد به تارا و دانا یاد بدیم؟)
با گفتن این حرف لبخندی در صورتش شکفت و دستی به شکم مهشید کشید و با خوشحالی گفت:(مامان جون تارا و دانا دنیا اومدند؟ اونها کجا هستند؟ چرا صداشون نمی یاد؟ یالا منو ببر پیششون ، می خوام ببینمشون؟ زود باش دیگه طاقت ندارم)
مهشید از شدت اندوه لبهایش را به دندان می گزید با ناتوانی گفت:(تو قصه شهر تاریکی به همه ی جوابات می رسی، اگه یه خورده حوصله کنی همه چیز رو می فهمی)
سارا با بی طاقتی گفت:(زود باش بریم تو اتاق، می خوام به قصه ات گوش بدم)
طاهره خانم که رنگ به چهره نداشت با احتیاط گفت:(سارا جان اول باید یه چیزی بخوری بعد بخوابی. برات کباب درست کردم . از همون کبابای زغالی که خیلی دوست داری)
سارا گفت:(باشه ،اما اول باید برم به قصه ی مامان مهشید گوش بدم. بعد که گرسنه ام شد می آم کباب خوشمزه شمارو می خورم. باشه مامان بزرگ جون)
طاهره خانم با محبت صورت او را بوسید و گفت:( باشه گلم ، اما باید قول بدی بعد ازقصه با اشتهای زیاد غذات رو بخوری)
سارا سرش را تکان داد وگفت:(قول میدم.... خوب مامان، پس چرا نمی آی بریم...)
مهشید که قصد داشت بزرگ ترین باردنیا را لابلای قصه ای تلخ بر زمین بگذارد احساس عجز وناتوانی می کرد، اما چاره ای نداشت.
او خود عهده دار آن مسئولیت خطیر شده بود و می بایست هم چون معلمی کارآزموده الفبای درد و رنج را به او می آموخت. وقتی آن دو قدم به اتاق گذاشتند سارا شروع به جست وجوی متعلقاتش کرد.
ابتدا به سمت تخت خالی نیما رفت و برای لحظه ای سرش را روی ـن گذاشت و گفت:(ای داداش ناقولا ، منوفراموش کردی ،آره؟ خیلی خوب، اشکالی نداره،هر وقت برگشتی میدونم می دونم چطوری تلافی کنم. چند روز باهات قهر می کنم و حرف نمی زنم. می رم تو اتاق تارا و دانا و پیش اونها میمونم. توتنها این جا بمون تا تنبیه بشی.....فکر کردی به راحتی می بخشمت.)
بعد ازاینکه عقده اش را برتخت نیما خالی کرد به اسباب بازی هایش سری زد و پس از اینکه با هر کدام ازآنها خوش وبش کرد به همه وعده داد پس از پایان قصه سراغشان خواهد رفت . امیدوار بود بعد از شنیدن قصه ی شهر تاریکی که مانند تمامی قصه ها فرجامی خوش خواهد داشت . او نیز غول سیاهی را شکست خواهد داد و بر بام روشنایی خواهد ایستاد. روی تختش دراز کشید . مهشید با چهره ای در هم روی صندلی نشست و شروع به نوازش صورت و موهای دخترش کرد. سارا برای شنیدن بی تاب بود و او برای نقل کردن سراپا ترس و دلهوره. در یک لحظه احساس کرد زبانش بند آمده و قادر به تعریف آن واقعیات تکان دهنده نیست اما فشاری که دستان کوچک سارا بر انگشتانش وارد می کرد او را وادار ساخت لب به اعتراف گشاید.
او چشمانش را بر هم نهاد تا با هم سفر کوچک خود به آن قصه ی بپردازد.
(( یکی بود ، یکی نبود....
فصل 9
با باز شدن در فولادی ومحکم زندان ، دختری سبزه رو وقد بلند ولاغر اندام با چشمانی درشت و نافذ قدم به بیرون نهاد.در چهره اش هیچ گونه احساس خوشحالی از آزادی نمودارنبود. رفتارش چنان با بی تفاوتی همراه بود که انگار بین آزادی واسارت هیچ فرقی قائل نبود.
کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و روسری اش را تا نزدیک ابروانش پایین کشید، لحظه ای مردد به این طرف و آن طرف خیره شد، سپس زیر آفتاب ملایم اردیبهشت ماه شروع به قدم زدن کرد.
هیچ پولی در بساط نداشت تا بتواند خودش را به خانه برساند . هنوز چند قدمی از در زندان دور نشده بود متوجه مردی شد که کیف پولش از جیب پشت شلوارش مشخص بود و به طور وسوسه انگیزی به روی او چشمک می زد.
او که شکار خود را شناسایی کرده بود ، مترصد فرصتی بود تا آن کیف را ازآن خویش سازد. قدم هایش راتند کرد وبا شتاب از کنار آن مرد گذشت به گونه ای که تنه اش محکم به او خورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)