110 تا 115

سرپرستار که متوجه پریشان حالی آنان شده بود رو به مهشید کرد و گفت:«خانم عزیز ،چرا اینقدر خودتون رو باختید....آروم باشید تا ببینیم چه کاری می تونیم بکنیم.»
مهشید با چهره ای غضبناک فریاد زد:«شما اگه عرضه داشتید برای او کاری بکنید که این طور نمی شد.حالا کدوم یکی از شما جرات می کنه بره بهش بگه که او قربانی بی تجربگی شما شده.من به خاطر این نقصی که پیدا کرده از همه شما شکایت می کنم.بابت یک جفت چشمی که از او گرفتید باید تمام زندگیتون رو بدید... نمی ذارم آب خوش از گلوتون پایین بره.می فهمید یا نه؟ برید به دکتر عزیزتون هم بگید که این بار تیغ سلاخی اش گلوی بد کسی رو بریده.»
پرستار با چهره ای درهم گفت:«بس کنید،شما بدون هیچ گونه اطلاعات پزشکی حق ندارید ندانسته قضاوت کنید.از کجا معلوم که دختر شما نابینا شده.بهتره به جای این خط و نشان کشیدن ها بذارید ما کارمون رو انجام بدیم.او باید معاینه بشه.امکان داره دچار تاری دید موقتی شده باشه که علتش عملی است که روی مغزش صورت گرفته... شما نباید این طور ناامیدانه صحبت کنید و چنین جو ناآرامی به وجود آورید.» این را گفت و فوری به سمت اتاق سارا رفت.
دخترک همچنان در تعجب به سر می برد.پرستار مقابل او قرار گرفت و با حرکت دست سعی داشت دید او را آزمایش کند اما او هیچ واکنشی به حرکت دست او نمی داد.
پرستار از او پرسید:«دخترم حالت چطوره؟»
سارا با حالتی غریبانه گفت:«شما کی هستید؟»
پرستار با مهربانی گفت:« من پرستار هستم.. اومدم ببینم اگه حالت خوب شده مرخصت کنم.»
سارا لب ورچید و با ناراحتی گفت:« چرا منو تو این اتاق آوردید؟ مامان مهشید راست میگه برق ها رفته؟»
پرستار از ناراحتی لبش را به دندان گرفت و گرفت:«آره دختر گلم، اما خیلی زود برق ها می آد.باید تحمل کنی.»
سارا فوری گفت:« خب چرا شمع روشن نمی کنید؟»
پرستار که متوجه هوش سرشار سارا شده بود گفت:«آخه اینجا خیلی بزرگه با نور شمع روشن نمی شه.بهتره درباره تاریکی دیگه حرف نزنیم.بگو ببینم حالت چطوره؟ جاییت درد نمی کنه؟»
سارا که اخم هایش را درهم کشیده بود گفت:«من از اینجا خوشم نمی یاد.چرا مامان و بابام نمی آن منو ببرن خونه دلم واسه همهشون تنگ شده.دوست ندارم اینجا بمونم.»
پرستار درحالی که دستان او را نوازش می کرد گفت:«به زودی برمی گردی خونه تون،اما باید مدتی اینجا بمونی تا حالت خب بشه.باشه عزیزم.؟»
«من از تاریکی بدم میاد.شما خسیس هستید،برید صدتا شمع بگیرید و روشن کنید اون وقت می فهمید که نور شمع همه جا رو روشن می کنه.»
پرستار که دلش از آن حرف ها به درد آمده بود،باخود گفت:طفل معصوم نمی دونه که اگه تمام شمع های عالم رو روشن کنند هیچ تاثیریدر دید او نداره.خدا به دادش برس.این کودک خردسال چه گناهی کرده که باید از این سن تو تاریکی زندگی کنه.
با ورود دکتر پرستار فوری صورتش را از اشک پاک کرد و گفت:«تشریف آورید دکتر؟»
دکتر با چهره ای مضطرب بالا سر او حاضر شد و بدون هیچ حرفی فوری به معاینه چشم سارا پرداخت.با نتیجه نا مطلوبی که به دست آورد،همان امید اندک که او را به آنجا کشانده بود در دلش خاموش شد.سارا به طور کامل بینایی اش را از دست داده بود.با این وجود دکتر چند آزمایش از او به عمل آورد و با دکترهای مجرب و کارآزموده دیگری به مشاوره پرداخت که متاسفانه همگی متفق القول گفتند که هیچ امیدی برای بازگرداندن بینایی اش نیست.
بیژن و مهشید در وضعیت روحی نابسامانی به سر می بردند.هردو به خاطر فشار غمهایی که در آن مدت متحمل شده بودند دچار افسردگی شدید بودند و فقط با روی آوردن به داروهای مسکن و خواب آور بود که می توانستند خود را از نابودی کامل برهانند.
روزی که سارا را از بیمارستان ترخیص کردند،دخترک در پوست خود نمی گنجید.امیدوار بود با خلاص شدن از آن تاریکخانه قدم در سرزمین نور و روشنایی بگذارد.او کوچک بود و زندگی را در روشنایی جست و جو می کرد.اما نمی دانست از آن پس می بایست در سیاهچال ذهنش آمال کودکانه اش را جست وجو کند.وقتی قدم به بیرون بیمارستان گذاشتند از سوز سردی که بر صورتش خورد فهمید از آن محیط تاریک خارج شده؛اما برایش عجیب بود که بیرون هم ظلمات بود.او محکم خود را به مهشید چسباند و در حالی که مثل بچه کبوتری می لرزید گفت:« مامان جون،پس چرا بیرون هم تاریکه.چرا خورشید رو نمی بینم؟ چرا آسمن معلوم نیست؟»
مهشید با اندوه گفت:« آخه عزیزدلم، الان شبه، بخاطر همین همه جارو تاریک می بینی.»
سارا نمی توانست حرف های مادرش را باور کند.محکم پا برزمین کوبید و با گریه گفت:« شما دارید دروغ میگید.اگه شبه پس چرا صدای گنجشک ها می آد؟ چرا ماه و ستاره های معلوم نیستند؟ به من بگید چه اتفاقی افتاده؟ چرا من هیچ جا رو نمی بینم؟هان؟»
مهشید از سر استیصال به بیژن متوسل شد.او به آرامی در گوش مهشید گفت:«کم کم باید .اقعیت رو بهش گفت.تا کی می خوای براش فیلم بازی کنی؟ او زرنگ تر این حرف هاست که بشه بازیش داد.آخرش چی؟ حرفی رو که قراره چند روزه دیگه بهش بگی بهتره همین حالا بفهمه.»
مهشید به تندی گفت:« نه، حالا نه.»
همان موقع سارا دستش را از دستان او بیرون کشید و شروع به دویدن کرد.هنوز چندقدمی از آنان فاصله نگرفته بود که سر خورد و با صورت نقش زمین شد.مهشید جیغ بلندی گشید و خودش را به او رساند.همین که او را به طرف خود چرخاند از دیدن خونی که صورتش را قرمز کرد،چشمانش سیاهی رفت.بیژن فوراً دستمالی درآورد و بینی اش را که در اثر ضربه خون آلود شده بود،تمیز کرد.سارا به شدت دست او را کنار زد و در حالی که با خشم مشت بر سینه پدرش می زد با گریه گفت:«ولم کنید... می خوام بدوم... می خوام برم جایی که روشن باشه.شما و مامان بدجنس هستید.ازتون خوشم نمی آد...می خوام برم پشی نیما،او روشنی رو بهم نشون میده... او به من میگه چرا همه جا تاریک شده ... او مثل شما و مامان دروغگو نیست.»
بیژن سر او را بر سینه اش فشرد و با بغض گفت:«تحمل کن دحترم، به زودی مامان برات قصه شهر تاریکی رو می گه،شهری که خورشید داره...ماه و ستاره هم نداره...اون وقت می فهمی چرا همه چیز سیاهه.»
سارا خودش را از بیژن جدا کرد و با تشویش گفت:«یعنی ما رفتیم تو شهر قصه ها،پس چرا نیما با ما نیست.شما او را جا گذاشتید؟»
بیژن که فهمید از هر راهی وارد می شوند سارا آنان را به گونه ای زیر سوال می برد از جا برخاست و با درماندگی گفت:«دخترم داره برف میاد.باید زودتر بریم خونه وگرنه ممکنه سرما بخوری.»
سارا دستش را از میان دستان بیژن بیرون کشید و با حالت قهر گفت:«خودم می تونم بیام.لازم نکرده شما دست منو بگیرید.»
بیژن به ناچار گفت:« دخترگلم،می خوای دوباره زمین بخوری؟ بذار کمکت کنم.»
سارا با لحن خاصی گفت:« مگه شما نگفتید اینجا شهر تاریکی است.پس شما و مامان چطور می تویند جلوتون رو ببینید؟ نکنه... نکنه ...» و دستش را به طرف صروتش برد و با هیجان گفت:« مامان مهشید، شما چشم منو با یک دستمال نامرئی بستید؟ مگه نه؟ می خواین با من قایم موشک بازی کنید؟ درست می گم؟»
مهشید که بیشتر از آن تاب و تحمل شنیدن آن حرف های تلخ و گزنده را نداشت او را در آغوش کشید و با شوریدگی گفت:«دخترکم، قصه شهر تاریکی قصه زندگی ماست.قصه قلب مه گرفته مادرته.می فهمی؟ بذار بریم خونه تا همه چیز رو برای بگم.یه خورده دیگه تحمل کنی متوجه واقعیت میشی.»
سارا سرش را به علامت تسلیم تکان داد و دیگر هیچ چیز درباره آن سیاهی مخوف نپرسید.برای بیژن و مهشید هم هیچ چیز از آن سخت تر نبود که خود از روشنایی بهره بجویند اما کودک خردسالشان در ابتدای راه زندگی برای ابد نور را گم کرده باشد و در جست و جوی روشنایی با بی قراری سرش را به این طرف و آن طرف بچرخاند.در آن چشمانی که روزی پر از عشق و زندگی بود، چنان غبار سردی نشسته بود که انگار می خواست همه چیز را به آتش کشد.نگاه او که برخاسته از دل تاریکی بود با چنان ظلمت ستیزی همراه بود که هیچ کس نمی توانست باور کند آن برق از چشمان دختربچه ای هفت ساله ساطع می شود.
وقتی وارد منزل شدند به امید آنکه چراغ های خانه با ورودش روشن شود فوری از اتومبیل پایین پرید.رایحه آشنایی که به مشامش خورد در یک لحظه باعث شد او شپیدی را حس کند و خود را از آن خوا سیاهی که چند روز جانفرسا با آن دست به گریبان بود خلاص ببیند.خنده شیرینی بر گوشه لبش نشست و با نشاطی کودکانه گفت:« مامان بابا من دارم به شمت روشنایی می رم.آخ جون... تا چند لحظه دیگه می تونم همه جا رو ببینم.» و با گام هایی آهسته شروع به راه رفتن کرد.
مهشید و بیژن با شنیدن این حرف نگاه ناباورانه ای به هم انداختند و در یک لحظه امید به معجزه سبب اشتیاق در آنان شد به گونه ای که نفهمیدند چگونه آن فاصله چند قدمی را طی کردند و مقابل او که با احتیاط تاریکی را در می نوردید قرار گرفتند.با دیدن چشمان مورب او که از روشنایی دلش نور گرفته بود کنار رفتند تا دخترک مسیری را که روزی با جست و خیز طی می کرد با چشمانی بسته تجربه کند.رایحه دل انگیز گل های باغ او را به سمت خود کشاند.او رد حالی که برای رسیدن به آنها سر از پا نمی شناخت با صدای بلندی که در باغ می پیچید گفت:« نیما ،داداشی، کجا هستی ؟من برگشتم خونه.دارم می آم پیش تو... اما اول می خوام برم تو باغچه چند شاخه گل یخ برات بچینم.صبرکن الان می آم.»
حرف هایش همچون خنجر قلب مهشید و بیژن را درید.
وقتی به قصد چیدن گل وارد باغچه شد پایش به سنگی اصابت کرد و با سر روی رمین خیس و گل آلود سقوط کرد.مهشید و ببژن با قلبی دردمند به سمت او دویدند. وقتی او را از زمین بلند کردند متوجه شاخه گل یخ زردرنگی شدند که با پیروزی در دستان او می درخشید.در حالیکه چشمان سارا به طور ناهماهنگی در حال رقصیدن بود با خرسندی گفت:« این گل رو برای نیما چیدم.از دیدنش خوشحال می شه،مگه نه؟»
مهشید با حالتی نزار رو به بیژن کرد و به تندی گفت:«بغلش کن ببرش تو خونه.مگه نمی بینی لباس هاش خیس شده و داره از سرما می لرزه.»
بیژن بدون معطلی او را درآغوش گرفت و با شتاب به طرف ساختمان رفت.طاهره خانم با چهره ای خسته و فرسوده به استقبالشان آمد.او که برای رویارویی با آن صحنه خودش را آماده کرده بود،گریه اش را در سینه خفه کرد و با بی تابی نوه اش را در آغوش کشید.سارا با استشمام بوی خوش مادربزرگش انگار جان تازه ای گرفته بود.سرش را روی شانه او گذاشت و در حالی که با دست صورت پیرزن را لمس می کرد گفت:«مادربزرگ،دلم براتون تنگ شده اما نمی تونم صورتتون رو ببینم.شما می تونی کاری بکنی همه جا روشن بشه.»
طاهره خانم با شنیدن این حرف ها چنان منقلب شد که بغضش اجازه پاسخ دادن به او را نداد.مهشید فوری دست او را گرفت و گرفت:«بیا دختر گلم،بیا بریم لباس هات رو عوض کن وگرنه سرما می خوری.»
او بی توجه به حرف مهشید با بی طاقتی گفت:« پس نیما کجاست؟ چرا نی آد پیش من؟ لابد رفته تو اتاق قایم شده آره مادربزرگ؟»
طاهره خانم با درماندگی نگاهی به مهشید و بیژن انداخت و با اشاره پرسید چه بگوید.مهشید از شدت ناراحتی روی مبل نشست و سرش را بین دستانش گرفت.طاهره خانم با دستپاچگی کاپشن او را درآورد و گفت:« ساراجان؟ چرا خودتو گلی کردی مادر؟ زود لباس هات رو عوض کن وگرنه سینه پهلو می کنی.»
سارا بدون هیچ حرفی به کمک مادربزرگش لباس هایش را تعوض کرد.بعد با خشمی پنهان گفت:« خیالتون راحت شد لباس هام رو درآوردم.حالا زودتر منو ببرید تو اتاقم پیش نیماودلم برای داداشیم تنگ شده.او به من می گه چرا همه جا تاریکه.»
مهشید سرش را بلند کرد و در حالی که صورتش خیس اشک شده بود با خشم