106 تا 109

طاهره خانم دهان باز کرد که دوباره اعتراض کند، اما مهرداد مانع شد و از او خواست طبق قانون رفتار کند. در آن میان تنها یک نفر می توانست به عنوان همراه بیمار در آنجا بماند که آن یک نفر کسی نبود جز مهشید، او اولویت را به خود داد و عاقبت موفق شد نظر دیگران را برای ماندن جلب کند.
پس از خلوت شدن اتاق او مجال یافت تا با جسم بیهوش سارا درددل کند. سرش را به آرامی بر روی قلب کوچک او نهاد که ملودی زندگی می تواخت. با خود زمزمه کرد:« فدای تپش قلبت بشم مادر، دلم برای شنیدن این صدا شرحه شرحه شد، اما هیچ کس نبود متوجه سرگشتگی من بشه، اونها مدام منو به صبر دعوت می کردند، تو بگو، آدمی که تشنه است مگه صبر حالیشه. نبودی، رفتم خونه برادرت، آخ بمیرم برات، لابد از اینکه در ضیافت تنها برادرت نبودی دلت گرفته، ولی خوب ناراحت نباش، یک روز می برمت تا خونه ابدیش رو ببینی... اما الان بهت بگم او در خونه اش رو به روی ما باز نمی کنه. اگه دیدی ما رو تحویل نگرفت غصه دار نشی عزیزم. آخه این رسم همه کسانیست که پرواز رو آموختند. نباید از برادرت خرده بگیری. ما هر شب جمعه می ریم به خونه اش و براش شمع روشن می کنیم. ساعتها گرد اون خونه می چرخیم... من و تو نباید بذاریم چراغ خونه اش خاموش بمونه. مگه فراموش کردی نیما از تاریکی می ترسه.»
لحظه ای سکوت کرد و دستانش را در مقابل چهره آرام او گرفت و با بغض گفت: به این دستها خوب نگاه کن... می بینی چطور زخمی و مجروحه. هیچ کس نفهمید چرا من این بلا رو سر دستهام آوردم... برای تو یم گم، اما بین خودمون بمونه. روز حادثه که یادته؟ همون روز که من از درد خودم می پیچیدم و ناخواسته سیلی محکمی به صورت زیبایش زدم... او در برابر شقاوت من به گردنم آویخت و در حالی که حاقه ای اشک در چشمانش نقش بسته بود، صورت منو غرقبوسه کرد... وای، وای که یادآوریش منو داغون می کنه. چطور می تونم این خاطرات تلخ رو از ضمیرم محو کنم، چطور می تونم با این دستان گنهکار دست بر سنگ خونه او بکشم و طلب بخشش کنم. وای خدای من... این کابوس مثل بختکی بدچهره همیشه بر قلبم فشار خواهد آرد، آخه این رسم خداحافظی با این مهمون عزیز نبود، مگه نه دخترم؟! تو رو خدا یک چیزی بگو، دست کم بخاطر این دیوانگی توبیخم کن.»
بدن سارا تکانی آرام خورد. مهشید سرش را از روی قلب او برداشت. نفس در سینه اش محبوس گشت، حتی از فرط ناباوری پلک بر هم نمی گذاشت. می ترسید کوچکترین واکنش او باعث تاخیر در بهوش آمدن فرزندش شود. کم کم تکانهای بدنش جاندارتر می شد تا حدی که بر روی عضلات صورتش تاثیر گذاشت و منجر به تکانهای خفیفی در پلکها و دهان او شد. مهشید در انتظار گشودن لکهای او به صورتش خیره ماند، اما انگار خسته تر از آن بود که بتواند به آن زودی به روی مادرش چشم باز مند تا با قدرت نگاهش آتش نیاز او را اطفاء سازد. مهشید منتظر بود و دخترک خسته بازگشته از سفری پر رنج و مخاطره، اما این دلیل نمی شد مهشید او را به حال خود بگذارد، به خصوص که می دید او هیچ گونه عجله ای برای باز کردن چشمانش ندارد و ممکن است دوباره آن خواب سنگین فکر و جسم او را برباید. به همین سبب سرش را به طرف گوش او برد و آهسته زمزمه کرد:« دخترکم، عروسکم، چشمهای قشنگت رو باز کن، چقدر می خوابی... بیدار شو ببین مامان چقدر دلتنگ توست. نمی خوای چشمهایت رو به روی مامان مهشید بار کنی. با من قهری؟ گوش به حرفم نمی دی باشه، اشکالی نداره، اون قدر نازت رو می کشم که خسته بشی و چشمهایت رو باز کنی. آخ الهی فدای اون لبهای سرخ و کوجیکت بشم که داره تکون می خوره... بگو، بگو چی می خوای عزیز دلم. تشنه هستی؟»
سارا با صدایی که گویی از قعر چاه بر می خاست به زحمت گفت:« آب.. آب.»
مهشید چند قطره آب در دهن او چکاند و در انتظار بهوش آمدن کامل او به صورتش خیره ماند.
انتظارش چندان طول نکشید. او پلکهای متورمش را از هم گشود. مهشید ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشید و صورت او را بین دستانش گرفت. اشکهایش بی اختیار روی گونه اش روان شده بود. با چنان شیفتگی بی پایانی به او خیره شده بود که انگار نظاره گر زیباترین مخلوق آفرینش بود. آن حالت سیری ناپذیر و توام با حرص و عصیان بود. دلش می خواست در آن لحظه می توانست او را با همه وجود در آغوش کشد و غرق بوسه کند، اما افسوس در وضعیتی نبود که بتوان او را تکان داد. مجبور بود تنها به نگاه کردن بسنده کند و تمایلان مادرانه اش را در درون سرکوب کند. هنوز از آن چشمه جوشان جرعه ای ننوشیده بود که دوباره سارا به خواب عمیقی فرو رفت و تا صبح پلک از هم نگشود.
بیست و چهار ساعت پس از عمل دوباره به هوش آمد. مهشید مشغول آب دادن به گلدان گلی بود که روی میز قرار داشت که ناگهان از دیدن سارا با چشمانی گشوده یکه خورد. او وحشت زده به محیط اطرافش می نگریست. با لبی خندان به اون نزدیک شد که نگاهش در جهت دیگری می چرخید. گفت:« سارا جان، عزیز دلم، بیدار شدی؟ الهی قربون اون چشمهای قشنگت بشم... چرا وحشت کردی؟»
سارا به محض اینکه دستان مادرش را لمس کرد خود را به او آویخت و در حالی که می لرزید با ترس گفت:« مامان جون، اینجا کجاست؟ چرا این قدر تاریکه؟ چرا چراغ رو روشن نمی کنی؟»
خنده بر روی لبهای مهشید ماسید و با تردید گفت:« چی؟ اینجا تاریکه؟ نه دخترم اشتباه می کنی. هوا روشنه، لابد چشمهات سیاهی رفته. آخه تو این مدت یه خرده ضعیف شدی و احتیاج به تقویت داری. به محض اینکه به خونه رفتیم باید هر چیز مقوی که برات خوبه بخوری... فهمیدی عزیز دلم؟»
سارا دستش را به سمت صورت مهشید برد و گفت:« اما مامان جون، من حتی شما رو هم نمی بینم... من هیچ جا رو نمی بینم. تو رو خدا برو چراغ رو روشن کن... اینجا خیلی تاریکه، من از اینجا می ترسم.»
مهشید با شنیدن این حرف گر گرفت. احساس کرد زیر پایش خالی شد و به اعماق زمین سقوط کرد، جایی که تاریکی مطلق بود، همان چیزی که دخترش توصیفش را کرد. چانه اش از شدت وحشت می لرزید.« سارا جان، چشمهات رو ببند و باز کن. چند بار این کار رو بکن تا پرده ای که جلوی چشمت رو گرفته کنار بره، اون وقت می تونی همه جا رو روشن ببینی. بهتره امتحان کنی.»
سارا مثل همیشه که از راهنماییهای مادرش نتیجه مطلوب می گرفت، فوری به حرف او گوش کرد، اما هیچ تغییری در ان سیاهی ایجاد نشد. با فریادی کودکانه نالید:« مامان مهشید دارم خفه می شم. چرا چراغها رو روشن نمی کنی، تاریکی اذیتم می کنه.»
مهشید چون انسان مجرمی که قصد فرار از محل ارتکاب جرم را دارد در حالی که عقب عقب به سمت در می رفت با لحن ترسناکی گفت:« حق با توست... برقها رفته... اینجا خیلی تاریکه. منم مثل تو جایی رو نمی بینم... به این زودی هم برق نمی آد.... باید این تاریکی رو تحمل کنبیم. از هیچی نترس عزیزم، از هیچی، چشمهات کم کم به تاریکی عادت می کنه، مثل من... ببین دارم تو تاریکی راه می رم.»
مهشید این را کفت و از اتاق بیرون زد. خواست با تمام نیرو از آن واقعیت بگریزد. با حالتی نامتعادل به سمت انتهای راهرو می دوید که ناگهان سکندری خورد و در آغوش بیژن افتاد. بیژن از دیدن حالت آشفته و پریشان او در جا خشکش زد. مهشید در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود یقه بیژن را چسبی و با نفسهایی که به شماره افتاده بود گفت:« سارا... سارا کور شده. او هیچ جا رو نمی بینه. بچه ام بینایی اش رو از دست داده.. از این پس باید عصا دستش بگیره... می فهمی... دخترت کور شده، کور شده....»
صدایش در راهروی بیمارستان پیچید. بیژن با شنیدن این خبر تکان دهنده دسته گل سرخی که گل مورد علاقه سارا بود را رها کرد و در جا مات ماند. طاهره خانم پاهایش سست شد و با ناتوانی روی زمین نشست. مهرداد هم از روی فشار این درد چنان مشتی به دیوار زد که آثار انگشتانش بر دیوار گچی به یادگار ماند. آقا و خانم رستمی با نگاهی متاثر به بداقبالی آنان چشم دوخته بودند.
چند پرستار با شنیدن سر و صدای مهشید با گامهایی پرشتاب خودشان را به جمع مصیبت زده رساندند و از اقای رستمی که چهره اش آرام تر از بقیه بود علت این سر صدا را پرسیدند. آقای رستمس که چهره اش آرام تر از بقیه بود علت این سر و صدا را پرسیدند. آقای رستمی در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد به سرپرستار گفت:« ما همین الان آمدیم... از موضوع بی خبریم، ولی طبق حرفهای این خانم گویا دخترشون نابینا شدند... فاجعه است خانم پرستار، نباید بعد از چندین عمل این اتفاق می افتاد. از دیروز امیدوار بودیم که این دختر دیگه مشکلی نخواهد داشت، اما با این خبر ضربه شدید به این خونواده بیچاره وارد شد. نمی دونم دکتر چه جوابی برای این پیشامد داره»