از صفحه ی 102 تا 105

فصل 8

همگی بی قرار چشم به در اتاق عمل دوخته بودند. صدای قدم های بیژن که طول راهرو را می پیمود با صدای ذکر گفتن طاهره خانم آن سکوت سهمگین را می شکست. مهشید آرام و ساکت روی نیمکتی که رو به روی در اتاق عمل قرار داشت کنار مهرداد نشسته بود .
لحظه ای بعد خانم و آقای رستمی به آن جمع منتظر اضافه شدند . هیچ کس حرف نمی زد . بیژن هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه می کرد از گذر کند زمان دچار کلافگی شده بود. دو ساعت از شروع عمل می گذشت اما درهای اتاق هم چنان بسته بود . خانم رستمی زیر چشمی مهشید را می پایید . از آرامش غیرطبیعی او متحیر بود. چندین بار سعی کرد سر صحبت را با او باز کند تا متوجه حالتهای درونی او شود. اما از ترس این که مبادا در آن موقعیت اوضاع را بدتر کند منصرف می شد .
همگی مهشید را به سان مجسمه ای سرد و بی روح می دیدند . نمی دانستند که آن زن آسیب دیده در آن لحظه در باغ خاطرات کودکی نیما و سارا پرسه میزند و یادآور آن روز های خوش است که او را برای لختی از آن لحظه های کشنده انتظار دور ساخته است. به درازا کشیدن زمان عمل باعث نگرانی همه شده بود . نگاهایی که بین آن ها رد و بدل میشد نشانگر حدسهای منفی بود که در ذهنشان شکل گرفته بود . در اوج فشار و نگرانی بودند که در اتاق عمل باز شد و پرستاری مضطرب با شتاب خارج شد و بی توجه به حال و روز منتظران که مقابل در تجمع کرده بودند بابدخلقی آن ها را به کناری زد و بدون این که پاسخی به آن ها دهد به سمت اتاق دیگری رفت .
با دیدن چهره ی گرفته پرستار ناخود آگاه خاطراتی که در ذهن مهشید در حرکت بود ، محو شد و با آشفتگی از جایش برخاست و همراه بیژن متعاقب پرستار راه افتاد . رفتار پرستارنشان می داد عمل با مشکل مواجه شده. بدن هیچ گونه پاسخی وارد اتاق دیگری شد و در را محکم بست و لحظه ای بعد دوباره از مقابل دیدگان هراسناک آنان گذشت و وارد اتاق عمل شد . همگی یقین کرده بودند نتیجه ی مطلوبی انتظار آنان را نمی کشد . دهان مهشید مانند چوب خشک شده بود. دوباره روی نیمکت نشست و این بار پرنده ی اندیشه اش را به سوی دهلیز های تنگ و تاریک ذهنش به پرواز درآمد .
آقای رستمی متوجه نگرانی بیش از حد بیژن شده بود و با سخنان امید بخش سعی در آرام کردن او داشت . طاهره خانم به آرامی اشک می ریخت و دعا میکرد. خانم رستمی هم چنان متوجه رفتار عجیب و غریب مهشید بود ، مهردار هم مانند نگهبانی کنار در اتاق عمل ایستاده بود تا به محض باز شدن در از حال و روز خواهرزاده اش کسب اطلاع کند. با سپری شدن لحظه ها به سختی نفس می کشیدند تا این که در گشوده شد و برانکار حامل سارا همراه گروه خسته پزشکان از اتاق خارج شد. این بار هیچ کس برای شنیدن پاسخ حاضر نبود پا پیش گذارد. همگی با حالتی حیران چشم به پزشک معالج سارا دوخته بودند. در نگاه یک یک آنها التماس موج میزد ، التماس برای گفتن خبری خوش. دیری نپایید که در چهره ی دکتر آثار لبخند نمایان شد. همان نشانه کافی بود که بیژن داوطلبانه نزدیک شود . مهشید که بیش از آن توان دوری از دخترش را نداشت با شور و شعف خودش را به او رساند.
بیژن دست دکتر رافشرد وگفت:( خسته نباشید دکتر جان ، ان شاءالله گل کاشتید؟)
دکتر با تبسمی سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:(عمل مشکل بود اما خوشبختانه با موفقیت به اتمام رسید . به امید خدا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد و می تونید با اون صحبت کنید)
بیژن با شادمانی گفت:(خدا رو شکر، شما به دخترم وما زندگی دوباره دادید. نمی دونم به چه شکلی باید پاسخگوی لطف شما باشم) دکتر با خرسندی گفت:(ما به جز وظیفه کار دیگه ای نکردیم ، این لطف الهی بود که شامل حال شما و دختر گلمون شد . همه ی ما امیدواریم هیچ وقت چنین مشکلاتی برای شما و هم وطنان دیگرمون پیش نیاد. خوب حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم.)
بیژن دوباره تشکر کرد و به اتاقی رفت که سارا را به اونجا انتقال داده بودند. دیدن شور وشوق مهشید او را به وجد آورد. جعبه ای شیرینی در دست داشت و به همه کسانی که در آنجا حضور داشتند تعارف می کرد. طاهره خانم گوشه ای نماز شکر میخواند . بقیه دور تخت سارا جمع شده بودند و با امیدواری منتظر به هوش آمدناو بودند.
خانم رستمی مهشید را در آغوش کشید و گفت:(بهتون تبریک میگم. خداوند دوباره این بچه رو به شما هدیه کرد. ان شاءالله که مشکلاتتون یکی پس از دیگری حل می شه. ما رو در شادی خودتون سهیم بدونید.)
مهشید صورت او را بوسید و گفت:(نمی دونم چطوری از زحمتهای این چند روز شما تشکر کنم. بیژن بهم گفت اون روزهایی که من توی حال خودم نبودم به شما خیلی زحمت دادیم . از صمیم قلب به خاطر حسن توجه و همیاریتون سپاسگزارم. امیدوارم روزی بتونم پاسخگوی محبت شما باشم)
خانم رستمی با عطوفت گفت:(ما کاری نکردیم عزیزم ، همین اندازه که می بینیم روحی تون رو دوباره به دست آوردید خدا رو شاکریم)
مهشید آهی کشید و در حالی که سعی داشت بخاطر سارا غم هجران نیما را دردلش کم رنگ کند با تاُثر گفت:(حقیقتش با همین نیم ساعت پیش به ادامه ی زندگیم امیدوار نبودم....یعنی تو ذهنم می گفتم اگه سارا ازبین بره ، من به شب نرسیده از فشار درد و غصه دق خواهم کرد....اما حالا که به لطف خداوند عملش با موفقیت صودت گرفت ، مجبورم به خاطر او در مقابل مرگ نیمای عزیزم صبوری پیشه کنم....سارا هنوز خیلی کوچیکه، احتیاج به محیطی امن و آرام داره.نمی تونم اون رو قربانی عواطف و احساساتم کنم و با رفتاری نسنجیده ام از مرگ نیما برای اون یک تراژدی تلخ و وحشتناک بسازم)
حرفهای منطقی مهشید که به گوش حاضران رسید، همه را دچار حیرت کرد . هیچ کس باور نمی کرد که آن سخنان سازنده از دهان او درآمده باشد ، زنی که تا ساعتی پیش حالت انسانهای مالیخولیایی را داشت اینک باشنیدن یک خبر خوش این چنین تغییر رفتار و روحیه داده باشد. آن گونه که او نطق می کرد گویا این بود که تارا به زودی دردل او جا باز خواهد کرد و او خود دیدانه وار به استقبالش خواهد رفت.تنها کسی که در آن جمع توانست به آن تغییر ایمان داشته باشد بیژن بود. کسی که با رفتار همسرش آشنایی داشت و می دانست لحظه به لحظه اخلاقش در حال تغییر است و نمی شود به آسمان دل او که هم چون چهار فصل بهار متغیر است ایمان آورد لحظه ای طوفانی و لحظه ای دیگر آرام ، لحظه ای سرکش ولحظه ای دیگر سربه زیر و مطیع. همیشه این رفتاریس ثبات مهشید باعث سر در گمی بیژن بود.
پرستاری جوان وارد اتاق شد و با لبخندی مهربان گفت:(وقت ملاقات تمام شده لطف کنید اتاق رو ترک کنید)
طاهره خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و با لحن معترضانه ای گفت:(چی خانم جان وقت ملاقات تمام شده ، تا نوه ام بهوش نیاد من یکی محاله از این جا برم)
پرستار گفت:(مادر عزیز، شما نمی تونید تو اتاق بیمار بمونید،اینجا یک محیط خاص است که جز کارکنان بیمارستان حضور دیگران در عیر وقت ملاقات ممنوعه. این یک قانونه که هیچ کس نمیتونه از اون سرپیچی کنه،فردا می تونید برای ملاقات تشریف بیارید.ان شاءالله تا فردا بهوش می آد و می تونید باهاش صحبت کنید)