92 تا 95

بيژن رو به مهرداد كرد و گفت:" مادر حق داره، او هم شريك غمهاي ماست. نمي تونه بي تفاوت باشه"

مهرداد با بغض گفت:" خدا شاهده آقا بيژن من دارم از درون متلاشي مي شم. اما به روم نميارم. بابا نيما خواهر زاده من بود، خودت بهتر از هر كسي مي دوني چقدر او و سارا براي من عزيز بودند. اگه پاش مي افتاد جونم رو هم براشون مي دادم. اما افسوس، افسوس كه روزگار مجال نداد خدمتي براشون بكنم. اي كاش من به جاي نيما قرباني اين حادثه شده بودم. آخه خدا مگه نمي دونست كه اين داغ براي خواهر من خيلي بزرگه."
بيژن سالها بود به صداقت او پي برده بود. دستي به شانه او زد و گفت:" عشق خواهر و برادري كه بين تو و مهشيد هست براي من ثابت شده. بخصوص پي بردم وقتي پدر يا مادري در كانون خانواده اي از دنيا ميرن بين اعضاي اون خانوداه انس و الفتي نا گسستني به وجود مياد كه اين عشق و وابستگي تا زماني كه زنده هستند ادامه داره. من هميشه به محبت شما دو نفر مباهات مي كنم."
مهرداد سرش را زير افكند تا كسي شاهد خيس شدن چشمهايش نباشد. بيژن كه ميلي به خوردن صبحانه نداشت از جا برخاست و گفت:" در ضمن پيشنهاد معقولي دادي، فكر مي كنم مواجه شدن مهشيد با بچه ها در بهبود او موثر است.الان مي رم و از دكتر مي خوام به هر شكلي شده زمينه رو براي روبه رو شدن او با سارا آماده كنه. وقتي مهشيد از خواب بيدار شد بهش بگيد مي تونه با سارا و تارا ملاقات كنه. او حرف شما رو بهتر قبول مي كنه. بهتر است كه من كمتر با او برخورد داشته باشم."
طاهره خانوم با عجله گفت:"منم بايد بيام بچه هام و ببينم.مي خوام به سارا بگم غصه نخوره. اگه خدا داداشش و ازش گرفته در عوض يه خواهر قشنگ مثل خودش بهش داده."
مهرداد گفت:" چي داري ميگي مادر؟ طفلي سارا بيهوشه،اون كه نمي تونه با كسي حرف بزنه."
بيژن در حالي كه براي رفتن عجله داشت گفت:" باشه مادر جان همه به اتفاق به بيمارستان مي ريم. حالا اگه اجازه بديد من زودتر برم موقعيت رو براي ملاقات فراهم كنم. اين را گفت و بعد از خداحافظي فوري از ساختمان بيرون رفت.
برف به صورت دانه هاي درشت و نرم در حال باريدن بود. سطح حياط را پوشش سفيد در بر گرفته بود. درختان سبز با زيبايي چشمگيري برگهاي سبز خود را لابه لاي حرير سفيد به نمايش گذاشته بودند تا در رقابت با درختچه هاي گل يخ كه تمام شاخه هايشان پوشيده از گل زرد خوشبو بود حرف اول را بزنند. روزي تماشاي آن منظره برفي براي بيژن سيري ناپذير بود، اما آن لحظه كه دلش به كبود خانه اي تبديل شده بود، هيچ نقش و نگاري در طبيعغت نمي توانست نظرش را جلب كند. از آسمان به خاطر ريزش بي وقفه گله مند بود حتي از ديدن برف بيزار بود و تا حدودي آن را مسبب نابودي زندگي اش مي دانست. پاهايش را با قدرت بر انبوه برفها مي فشرد تا به نوعي نفرت خود را به آن پديده آسماني نشان دهد. او نفهميد چگونه خودش را به پژوي آقاي رستمي رساند. همين كه كليد را درون قفل انداخت، متوجه صداي آشنايي از آن طرف حياط شد. قلبش فرو ريخت چيزي نمانده بود سكته كند. با شنيدن آن صدا لحظه اي منقبض شدن خون در شريانهايش را حس كرد. جرات برگشتن نداشت. لحظه به لحظه صدا واضح تر مي شد. صداي نيما بود كه او را به سمت خود فرا مي خواند. با همان لحن كودكانه هميشگي گفت: بابا، باباجون برگرد من اينجا هستم.ببين اومدم پيش تو،مگه دلت برا من تنگ نشده بود...
ارتعاش وجود بيژن را فرا گرفت. احساس كرد حياط برفي تبديل به باغي سرسبز و خرم شد. باورش نمي شد نيما برگشته باشد. با اين تصور چنين نيروي مضافي بر او القا شد كه با شيفتگي بي پايان به طرف صدا برگشت. در كمال حيرت او را ديد كه زير درخت كاج ايستاده بود. لباس زمستاني به تن داشت و گونه هايش در اثر سرما گل انداخته بود. خنده اي وصف ناپذير صورت دوست داشتني اش را در بر گرفته بود. چشمانش مانند هميشه از زيبايي مي درخشيد. بيژن چنان به تسخير آن صحنه در آمده بود كه كوچكترين تكاني نمي توناست بخورد. بيم آن داشت كه واكنشي كوچك آن صحنه بديع را محو كند. هم چنان منتظر ايستاد تا او خودش را به آغوشش برساند.در آن لحظه تنها دغدغه اش مهشيد بود. مي بايست به گونه اي او را متوجه حضور فرزندشان مي كرد. بدون شك او با ديدن اين تصوير به زندگي سلامي دوباره مي داد.بايد پيش از اينكه نيما آنجا را ترك مي گفت، مهشيد را با خبر مي كرد. در حالي كه با نگاه پر تمنايش از او دعوت به ماندن مي كرد با فرياد گفت:" مهشيد جان بيا.. نيما آمده، منتظر توست."
درهاي بسته ساختمان مانع رسيدن صداي او به داخل مي شد.بيژن احساس كرد فرصتي نمانده و هر لحظه ممكن است او سوار بر بال فرشتگان سفر سبز خود را به ديار ابديت آغاز كند. ايستادن را جايز ندانست بايد مهشيد را مطلع مي كرد. مثل لانساني كه با بزرگترين معجزه قرن روبه رو شده، به قصد رساندن اين خبر به همسرش سر از پا نمي شناخت. همان كه تكان خورد تا مهشيد را به آن بزم بي مثال دعوت كند نيما از نظرش محو شد. نمي توانست آن صحنه را خيالي شيرين بداند. به طور حتم نشانه اي از خود در آن نقطه به جا گذاشته بود. به اين اميد خود را به محل ايستادن نيما رساند . اما شدت بارش برف به حدي بود كه تا به آنجا برسد آثار به جا مانده را مستتر كرده بود. بيژن لحظه اي به خود آمد. ديدن آن اشباح را به علت بي خوابي شب گذشته دانست. با حالي مهجور خانه اي را كه به اسارت غم در آمده بود ترك گفت.
او توانست رضايت دكتر را براي ملاقات مهشيد با فرزندش جلب كند. سر راه به شركت سرس زد و اخبار را از آقاي رستمي گرفت. وقتي از امور آنجا مطمئن شد به منزل بازگشت.مهشيد حاضر و آماده در اتاق نشيمن نشسته بود. با ورود بيژن از جا برخاست و گفت:" زود باش منو ببر پيش نيما و سارا، خيلي وقته منتظرت نشستم."
طاهره خانوم با ملايمت گفت:" دخترم ، بزار بنده خدا استراحتش و بكنه ناهارش و بخوره بعد همه با هم ميريم."
مهشيد اخمهايش را در هم كشيد و گفت:"مادر طوري حرف مي زني انگار مي خوايم به جشن عروسي بريم. من دلم براي بچه هام لك زده، د حتي يه دقيقه ديگه هم نمي تونم طاقت بيارم."
بيژن رو به طاهره خانوم كرد و گفت:" بسيار خب، همين الان مي ريم حاضريد؟"
طاهره خانوم گفت:" آره مادر ، فقط يه چادر سر كنم آمادم."
مهرداد بلند شد و در حالي كه بالا پوش سبز رنگش را به تن مي كرد گفت:" با اجازتون منم ميام، ممانعتي كه نيست؟"
بيژن گفت:" نه وجودت خيلي هم لازم است."
مهشيد جلوتر از بقيه از ساختمان بيرون رفت. بيژن از موقعيت استفاده كرد و از طاهره خانوم پرسيد:" بهش چي گفتيد؟ واقعيت رو پذيرفته يا نه؟"
طاهره خانوم با لحني در مانده گفت:" نمي دونم. معلوم نيست چه حال و روزي داره. بهش گفتم مي خوايم بريم ملاقات سارا خيلي خوشحال شد. اما به محض اينكه اسم تارا رو آوردم . از اين رو به اون رو شد، انگار اسم عدوش رو آوردم. گفت اگه چشمم به او بيفته تيكه پارش مي كنم. از نيما پرسيد گفتم تو گورستانه. زد زير خنده و گفت:" نيما همين يك ساعته پيش اينجا بود. چطور چنين چيزي ممكنه نمي دونم... دخترم داره مشاعرش رو از دست ميده. زودتر بايد يه فكري براش بكنم وگرنه ممكنه زبونم لال از ديونه خونه سر در بياره..."
بيژن با تعجب پرسيد:" چي؟ گفت نيما يك ساعت پيش باهاش بوده؟ يعني ممكنه؟"
طاهره خانوم با تعجب گفت:" واه شما ديگه چرا حرفش رو باور مي كني؟"
بيژن خواست جرياني را كه صبح هنگام بيرون رفتن از منزل اتفاق افتاده بود را تعريف كند اما منصرف شد. مي دانست باز گو كردن آن توهمات بي فايده است.
وقتي از ساختمان بيرون آمدند مهشيد را ديدند مثل مجسمه وسط حياط ايستاده و با حالتي هاج و واج به اطراف نگاه مي كند. مهرداد زير بازوي خواهرش را گرفت و از او خواست سوار اتومبيل شود. مهشيد كه هيچگونه اراده اي نداشت مانند موجودي رام و مطيع جلو رفت. رفتارش معقول بود . بيژن در دل دعا كرد همه چيز خوب پيش برود و مهشيد با يك يك واقعيت منطقي برخورد كند.
وقتي وارد بيمارستان شدند پرستاري كه در جريان آن ملاقات قرار داشت آنان را به اتاق سارا راهنمايي كرد. خودش هم آنجا ماند تا اوضاع را زير نظر داشته باشد. طاهره خانوم كه به محيط بيمارستان حساسيت داشت به محض ورود دچار