صفحه 88 تا 91

میخوام تا صبح باهات حرف بزنم.نمیدونی چقدر دلم برای صدای گرم وپر محبتت تنگ شده.تو تازگیها خیلی بی وفا شدی،دیگه مارو به خلوت دلت راه نمیدی،انگار فراموش کردی من شریک غم ها و شادیهات هستم...کسی که تحمل لحظه ای ناراحتی تورو نداشته حالا باید شاهد اب شدن نیمی از وجودش باشه تو با این نگاههای کشنده ات داری منو نابود میکنی.اخه کجا رفت اون لحظه های ناب،اون شیفتگی های بی پایان،اون نجواهای عاشقانه و اون ترانه های ناگفته ای که تو ذهنمون مخفی کرده بودیم تا در زمان موعود برای همدیگه بسراییم.مهشید من سزاوار این بی مهریها نیستم،خودت میدونی که عشق به تو باعث شده در برابر این ثانحه کمر خم نکنم...بیا مثل قدیم ها بشیم،یادته وقتی تازه به وصال هم رسیده بودیم چقدر در وصف حال همیدگه شعر میگفتیم وبا هم رقابت میکردیم.هر دو شاعرانی شده بودیم که تنها برای خلوت دل خودمون اشعار بی قافیه و ردیفمون رو میخوندیم و با سخاوت نوشته هامون رو برای همدیگه به حراج میگذاشتیم.یادمه اولین شعری که سرودی چقدر با حال و هوایی که در سر داشتیم مغایرت داشت.هنوز اون شعر روبه یاد دارم.

بیژن که متوجه گرمای دست مهشید شده بود پی به جادوی کلمتاش برد و بی درنگ به خواندن ابیات مشغول شد.میخواهم با تو باشم/اما افسوس/بر دریچه ی نگاهت نقطه ی مبهمی نقش بسته/بیم این دارم/اگه با توبودن اشتباه باشد/یه کناری میروم تا جویبار احساس خالی از تردید گردد/خالی از هر واکنش منفی/اما میبینم تو خود را بر تارهای توهم تنیده ای/دلخور از دست تنگ زمانه/یکه تر از خویش بر میگردم.
وقتی شعر به پایان رسید بیژن متوجه تاثیر ان بر روح و جسم مهشید شد.یه گونه ای که برای لحظه ای او را به عالم سحر انگیزی برد که فقط به ان دو تعلق داشت.مهشید در حالی که چشمانش را بسته بود،با صدای بغض الود که در اثر هیجان میلرزید با خود شروع به خواندن تلخ ترین شعر زندگیش کرد.
یاهو،سوختم سوختم،سوختم/اینجا کجاست؟سرزمین تب الود،/از این پیچکهایی که به زندگی ام تابیده اند،متنفرم/نفرتی اغشته به رنگ زرد/نظر در نظر کی بیافکنم/نگاهها سردند،عواطف در درجه انجماد بسته شده اند/وبچه های نیلوفران ابی/اسیر باتلاق نامردها شده اند/یک نفس کافیست/در این سرزمین مسموم/هوا دم کرده است/گلها مرده اند،اما/انها می خواهند به سبکی توبرایشان خانه بسازند/یک قفس کافیست/تابوتم را بیاورید/شب فرا رسیده/میخواهم در گورستان وجودم مرا دفن کنید.
مهشید پس از خواندن این شعر که هم چون مرثیه بر زبانش جاری شده بود اهی کشید برخاسته از الام درونش،بعد سرش را به تخت تکیه داد و چشمانش را بر هم نهاد.قطره های اشک به سختی مژگان بلندش را مرطوب کرد.قطره ای که اگر به سیلاب بدل می شد به طور حتم وجودش را از تمامی ان تلخکامیها شستشو میداد.بیژن که در دل دعا میکرد او با گریستن حال و روزش تغییر کند به ان قطره اشک که همچون دری گرانبها هویدا گشته بود،خیره شد.منتظر ماند تا اغازی باشد برای پایان ان قطره اشک که همچون دری گرانبها هویدا گشته بود،خیره شد.منتظر ماند تا اغازی باشد برای پایان ان لحظه های طاقت فرسا،اما افسوس دریچه های دردی که در دل مهشید خانه کرده بود،همچنان مسدود شده بود وهیچ روزنه ای نمیتوانست شکافی در بطن ان تاریکی به وجود اورد.
بیژن با حالتی التماس گونه او را به گریستن ترغیب کرد و گفت:مهشید جان،گریه کن-بغضت رو فرو نده،تو تنها با گریه میتونی تسکین پیدا کنی،با گریه میتونی تمامی ناباوریها رو بپذیری،چرا انقدر خود خوری میکنی؟چرا مانع ریزش اشکهات میشی؟گریه حق مسلم توست،هیچ قدرتی نمیتونه تو رو از این کار منع کنه،پس با همه وجود گریه کن تا روحت ارام شود.
مهشید بی توجه به حرفهای بیژن از جا برخاست و به سمت در حرکت کرد.
بیژن دنبالش راه افتاد و گفت:کجا داری میری؟اگه به چیزی احتیاج داری بگو برات بیارم.
مهشید به سمت او برگشت وبا لحن ارامی گفت:مرم به بچه ها سر بزنم،اونها منتظر هستند تابراشون قصه بگم،توبخواب،نگران من نباش.
بیژن با درماندگی گفت:من نگرانت هستم،تو دچار توهم شدی،نمیخوای واقعیت رو قبول کنی.
مهشید پوز خندی زد و گفت:واقعیت؟!چیزی به عنوان واقعیت توی این دنیا وجود نداره.همه انسانها در خواب سیاهی به سر میبرند.مگه نمیبینی شب وروز چقدر تاریک و مه گرفته است.
بیژن با تعجیل گفت:گرفتگی هوا به خاطر فصل زمستونه،این روزها یکسره هوا ابری ومه گرته بوده،این دلیل نمیشه که چنین تعبیری از دنیا داشته باشی.
مهشید با لحن تلخی گفت:تو مجبور نیستی دنبال من راه بیفتی و هر جا میرم مثل سایه تعقیبم کنی.از این پس خودم میدونم با دنیای تاریکی که با بچه هام ساختم...تو هم بهتره برای همیشه خودت رو از زندگی من بیرون بکشی،فهمیدی؟
بیژن که دیگر ذهنش کشش این همه سخنان جفا کارانه را نداشت با صدای بلاندی گفت:برو،اونقدر بروکه از چاهی عمیق سر در بیاری.تو فکر کردی تافته جدا بافته هستی که سرنوشت باید مطابق با خواسته های تو در گردش باشه. هیچ میدون هرگاه بخوای زندگیت رو از اینی که هست سیاه تر کنی؟برو،دیگه جلودارت نیستم.
مهشید بی توجه به هشدارهای بیژن از اتاق خارج شد و با شور و هیجانخودش را به اتاق نیما و سارا رساند.ان شب تا صبح همچون شبگردی عاشق اتاق را گر کرد و برای کودکان غایب خود تلخ ترین قصه ی عالم را گفت.بیژن بدون انکه لحظه ای پلکبرهم بگذارد،پشت در نشست و به مرثیه سرایی او گوش داد و در خلوت خود شکوه از روزگار کرد.
با روشنی هوا مهشید از فرط خستگی وسط اتاق بی حال بر روی زمین افتاد.بیژن او را که در ان چند روز وزنش به شدت کاهش یافته بود به اتاقش منتقل کرد و برای اینکه رخوت و سستی را که در اثر بی خوابی بر او مستولی شده بود از تن بیرون کند،دوش اب گرم گرفت و به طبقه پایین رفت.
طاهره خانم میز صبحانه را اماده کرده بود.تسبیح در دست داشت و ذکر می گفت،با دیدن بیژن به سمت سماور رفت واستکانی چای برای او ریخت و اورد.
از دیدن چهره گرفته بیزن با نگرانی پرسید:طوری شده مادر؟دیشب راحت خوابیدید؟
بیژن با صدای گرفته ای گفت:متاسفانه مهشید از نظر روحی خیلی وضعیتش خطرناک شده.دیشب تا صبح تو اتاق نیما و سارا بود.از من منزجر شده،فکر میکنم دیدن من او رو شکنجه میده،نمیدونم با او چکار کنم.هنوز واقعیت رو قبول نکرده.با خودش و افکارش درگیر است.اونقدر به وجود بچه هاش ایمان داره که حتی از ریختن اشک امتناع میکنه.طوری حرف میزنه انگار داره اونهارو میبینه.دیگه دارم کم میارم،نمیدونم چطور باید با او برخورد کنم مادر،شما فکری کنید.
مهرداد در حالی که در استانهدر ایستاده بود و به حرفهای بیژن گوش میداد،سلام و صبح به خیر گفت و بعد در حالی که پشت میزش می نشست گفت:اگه نظر منو بخواید باید او را با واقعیات رو به رو کنیم.اول از همه بهتره او رو به بیمارستان ببرید تا سارا رو از نزدیک ببینه.به طور حتم باعث تغیر روحیه اش میشه...بعد اگه حاضر شد برای اوردن نوزاد به بیمارستان برید...فکر میکنم بردن اوبر سر مزار نیما و دیدن خاک سردی که او رو در دل خودش جا داده باعث میشه بدون هیچ ابهامی مرگ او رو بپذیره.
طاهره خانم در حالی که با افسوس سرش را تکان میداد به پشت دستش زد و گفت:قبر او که خالیه،مهشید چطور میتونه مرگ پسرش رو باور کنه؟
بیژن فوری گفت:نه،او نباید بدون جسد بچه اش از بین رفته،خواهش میکنم این راز بین ما سه نفر بمونه که قبر نیما خالیه وگرنه مهشید دیوانه خواهد شد.
طاهره خانم با دست چند مرتبه به پیشانی اش زد و گفت:الهی این پیشونی تو گور می شد و این روزها رو نمی دید.داغ شوهر خدا بیامرزم تازه داشت کم رنگ می شد که این یکی جگرم روسوزوند.نمیدونم چکار کنم.حال و روز این دختره داره دیوونه ام میکنه.
مهرداد اخمی کرد و گفت:بس کن مادر،این ایه های یاس چیه که میخونی،مثلا اومدی اینجا مرهمی باشی برای درد های مهشید واقا بیژن،نه انکه یاد گذشته ها و دردهای خودت بیافتی.