صفحه 76 تا 79
دانشكده خلوت. ما دو نفر زودتر از بقيه رسيده بوديم. موقعيت براي ابراز احساساتم جفت و جور شده بود. دل به دريا زدم و رفتم نزديك. با دستپاچگي سلام كردم. او نگاهي كوتاه به من انداخت و با متانت جواب سلامم رو داد. ازش اجازه خواستم كنارش بنشينم. خودش رو كنار كشيد و جارو براي نشستن من باز كرد. ابتدا در مورد تستهايي كه در دست داشت، سؤالاتي پرسيدم و او هم شمرده و متين به يك يك سؤالاتم پاسخ داد،همين آرامش او گستاخم كرد. با خود گفتم لابد او هم مدتهاست از من خوشش اومده و گرنه چه دليلي داره كه با من اينطور راحت باشه. هيچ وقت نديده بودم كه او خصوصي با پسري صحبت كنه. وقتي از جايش حركت كرد با لحن خيلي خودماني گفتم : مي شه راجع به يك موضوع مهم باهاتون صحبت كنم. او لحظه اي فكر كرد و بعد با ترديد گفت : تا چي باشه ؟ من هم بي درنگ با سادگي گفتم : شما حاضريد همسر من بشين. مهشيد با شنيدن اين حرف جا خورد، اما خيلي زود حالت عادي به خودش گرفت و در حالتي كهلبخند تمسخرآميزي گوشه لبش نشسته بود گفت : شما هنوز خيلي بچه هستيد، بهتره به جاي فكر كردن به ازدواج يه خورده وضعيت درسي تون رو بهبود ببخشيد تا اين قدر موقع جواب دادن به سؤالات تپق نزنيد. اينو گفت و بعد با غرور از من كه به حد انفجار رسيده بودم، فاصله گرفت. باورم نمي شد يك دختر منو اين طور تحقير كنه. از اون روز به بعد نسبت به او عشقي همراه با نوعي كينه شيرين احساس مي كردم. منظورم از كينه شيرين اينه كه انسان وقتي كسي رو دوست داره، جفايي كه ازاو مي بينه نمي تونه خدشه اي به اون عشق وارد كنه، اما باعث بروز احساساتي مي شه كه همون رفتار بيشتر طرف رو مجذوب مي كنه. از اون روز به بعد توجه مهشيد نسبت به من جلب شده بود. اخمها و پشت كردن هاي من به او براش سؤال برانگيز شده بود و من همين رو مي خواستم. هر چي او بيشتر به سمت من كشانده مي شد، من براي تلافي حرفهاي اون روزش از نزديك شدن به او خودداري مي كردم و حتي براي برانگيختن حسادت او با دختراي ديگه گرم مي گرفتم. جالب اينجا بود كه او كه با چنان پشتكاري به درس خوندن چسبيدم تا خودم رو هم پايه او كنم كه كم كم شدم رقيب سرسختش. رقابتي كه از درسهاي دانشگاه شروع شد و بعد منجر به رقابت در عشق و خواستن شد. وقتي به خود اومديم كه ديديم سراپا شور و دلدادگي هستيم. چهار سال اين عشق رو همچون رازي سر به مهر در دل خود جاي داديم و درست روزي كه هر دو ليسانس مديريت بازرگاني خودمون رو از دانشكده گرفتيم، سرنوشت ساز موافق خودش رو كوك كرد. دوباره همان صحنه چهار سال پيش تكرار شد با اين تفاوت كه هر دو با هم به سمت نيمكتي رفتيم كه ما رو به خود مي خواند، كنار هم نشستيم و موفقيت همديگر رو تبريك گفتيم و بعد به همون سادگي دفعه قبل ازش خواستگاري كردم. او برخلاف برخورد پيشش با چهره اي متبسم پيشنهاد منو پذيرفت و قرار شد در اولين فرصت با خونواده ام به خواستگاريش بريم. حال بگذريم زماني كه خونواده ام از اين موضوع مطلع شدند چه كودتايي به پا كردند. هيچ كدوم حاضر نشدند پا پيش بگذارند. مادر يكسره نفرين و بدوبيراه مي گفت و پدرم منو تهديد مي كرد كه از ارث محرومم مي كند. خواهر و برادرمم جز سرزنش هيچ كمكي تو اين راه نكردند. درست شده بود جريان كليشه اي كه آدم تو فيلم ها و داستانها مي خونه، عشق يك پسر پولدار به دختري كه از نظر طبقه با او فاصله داشت. خلاصه از من اصرار بود و از خونواده ام انكار. اون روزها كل خوانواده ام قصد جلاي وطن داشتند و مي خواستند براي زندگي به فرانسه برن. كارهاي من رو هم براي ادامه تحصيل در اروپا رديف كرده بودند. به همين خاطر به هيچ وجه راضي نبودند در ايران ازدواج كنم و ماندني شوم... اما عشق به مهشيد چنان روح و جسم منو تسخير كرده بود كه حاضر بودم پشت به مسلك آنان بكنم. وقتي خوانواده ام پي به ريشه عميق اين عشق بردن با كراهت و نارضايتي تن به ازدواج ما دادند.
دو سال اول زندگي من و مهشيد بر خلاف زوجهاي ديگه كه توأم با خوشي و شاديست، مكافات بي شماري به ارمغان آورد. دخالتهاي سرسام آور خونواده ام عرصه رو به ما تنگ كرده بود. هر چند كه به ظاهر مستقل زندگي مي كرديم، اما اين دليل نمي شد كه اونها ما رو به حال خود بذارند. چه از طريق تلفن و چه با آمدورفتهاي بي وقفه آسايش رو از ما سلب كرده بودند. هدف اونها پاشيدن زندگي ما بود كه خوشبختانه هيچ وقت موفق نشدند، اما بزرگترين تأثير نامطلوبي كه دخالتهاي خانواده ام بر زندگي ما گذاشت، ايجاد ترس و وحشت در مهشيد بود. ترس از جدايي و نابودي زندگي عاشقانه اي كه با هم داشتيم او رو وادار ساخت قبل از اين اتفاق تمامي درهاي ارتباطي اش رو با بيرون ببنده، اول از همه از سر كار رفتن انصراف داد و خانه نشين شد، بعد بطور كل رفت و آمدش با فاميل رو قطع كرد، خوشبختانه اين تصميم مصادف با عزيمت خانواده ام به اروپا شد. من فكر مي كردم با رفتن اونها مهشيد دوباره جريان عادي زندگي رو از سر مي گيره اما او كه در آن دو سال متحمل شكنجه هاي روحي شديدي شده بود، نوعي بدبيني كاذب نسبت به تمامي انسانها پيدا كرده بودتا حدي كه هر كس به زندگيش نزديك مي شد او احساس مي كرد نيت سويي نسبت به كانون گرم ما داره، به همين خاطر حركات نادرستي از او سر مي زد كه منجر به طرد شدن ما از فاميل و آشنايان شد. من و بچه ها هم در اين ميان قرباني كوته فكري خانواده ام و توهمات بي اساس مهشيد شديم.
بيژن كه با فكر كردن به گذشته رنج و دردش بيشتر مي شد لحظه اي سكوت كرد و بعد با حالتي سردرگم گفت : بعد از چندين سال به اين شيوه زندگي عادت كرده بوديم كه همه چيز دوباره زير و رو شد. نمي دونم چطوري مهشيد رو به اين جدايي عادت بدم. و به چشمان دكترخيره شد و با درماندگي گفت : آخه اين همه قرص و داروهاي خواب آوري كه شما برايش تجويز كرديد تا كي ادامه دارد... بايد بفهمه چي به سر زندگيش اومده.
دكتر با تأمل گفت : بگذار ببينم، شما مرگ نيما رو باور كرديد؟
بيژن با ترديد گفت : خير، احتمال زنده بودنش هم وجود داره.
و اگه مرده باشه چي؟
اگه هيچ وقت اثري از او پيدا نشه يك عمرچشم انتظارش مي مونيم.
بسيار خوب، شما شايد بتونيد اين انتظار رو تحمل بكنيد، اما همسرتان به طور حتم از پا در مي آد. پس بهتره هر چه زودتز قبري براي فرزندتون خريداري كنيد و راجع به خالي بودن او به كسي چيزي نگيد. اين طوري همسرشما مي تونه مرگ او رو باور كنه و پس از مدتي واقعيت رو بپذيره، فكر مي كنم زندگيتان هم زودتر حالت عادي به خودش مي گيره، فراموش نكنيد هميشه دوري و انتظار زنده ها رو از پا مي اندازه.
بيژن لحظه اي فكر كرد و به تأييد حرفهاي دكتر گفت : حق با شماست، من نبايد به مهشيد دلخوشي اي بدم كه خودم از عقوبتش اطلاعي ندارم. شايد به گفته پليس و پزشكي قانوني هيچ شكي در مرگ نيما وجود نداشته باشه، همين اندازه كه ذهن من درگير اين مسأله شده كافيه.
دكتر نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : خوب ديگه، من بايد برم، بيمارانم منتظر هستند، امري با بنده نيست؟
بيژن از دكتر تشكر كرد و او را تا دم در همراهي نمود. وقتي به داخل ساختمان برگشت با خودش فكر كرد هر چه زودتر مي بايست به كارهايش سروسامان دهد، اول از همه بايد يك نفر را براي رسيدگي به امور خانه استخدام مي كرد و بعد پرستاري براي پرستار تازه متولد شده مي گرفت. در اين افكار بود كه زنگ به صدا در آمد فوري آيفون را برداشت. با شنيدن صداي طاهره خانم، مادر مهشيد، جان تازه اي گرفت و فوري در را روي او باز كرد. مهرداد هم همراهش بود.
طاهره خانم به محض اينكه چشمش به چهره رنجور بيژن افتاد، چنان از خود بيخود شد كه وي را در آغوش و با صداي بلند شروع به گريستن كرد، بيژن كه منتظر تلنگري بود تا بغض چند روزه اش را بتركاند، بي صدا اشكهايش روان شد. مهرداد كه خود را در آن غم بزرگ شريك مي دانست هم نتوانست جلودار گريه اش باشد، هر سه، در حالي كه وسط حياط ايستاده بودند، بي توجه به ريزش تند برف آن داغ بزرگ را با هم تقسيم كردند. بيژن كه متوجه دگرگوني حال طاهره خانم شده بود از آن دو خواست داخل ساختمان شوند، طاهره خانم كه حالت ضعف به او دست داده بود و نمي توانست روي پاي خود بايستد به كمك مهرداد وارد اتاق نشيمن شد، هراسناك به اطراف نگاهي انداخت، سكوتي مخوف آن خانه را احاطه كرده بود، ديگر از هياهوي كودكانه نيما و سارا خبري نبود، براي نخستين بار بود كه ان دو چنين استقبال سردي از مادربزرگ خود كرده بودند. دلش به درد آمد، در جستجوي آنان ديدگانش را به اطراف دوخت. تجسم مهشيد با آن قامت بلند و كشيده و چهره زيبا و جذابش دلتنگي اش را افزون كرد. ناخودآگاه و با لحني دردآلود نام يك يك آنان را صدا كرد، وقتي پاسخي نشنيد مأيوسانه ساكي را كه پر از
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)