68 – 71


به خصوص که او در سنی نبوده که بشه به راحتی از ایران خارجش کرد، به طور حتم پسر شما از لحاظ فهم و شعور به حدی رسیده بود که گول نخوره. از ربودن او چه چیزی دستگیر اون زن و مرد می شه، جز دردسر و گرفتاری. آقای شهرآرا بهتره بیشتر از این خودتون رو درگیر مبهمات نکنید. به یقین جسد پسر شما توسط حیوانات درنده از بین رفته، در ضمن به جای شک کردن به آن زن و مرد بی گناه، این مسئله رو نادیده نگیرید که شما و بقیه اعضای خونوادتون توسط همین دو نفر نجات پیدا کردید. درست نیست که فداکاری اونها رو به این شکل پاسخ بدید.
بیژن لحظه ای به فکر فرو رفت و در ذهنش به حلاجی سخنان بازپرس پرداخت. حرفی برای گفتن نداشت، جز تسلیم در برابر سرنوشت و سر فرود آوردن در مقابل مقدرات. وقتی به تهران برگشت، خودش را برای رویارویی با یک زندگی متلاشی شده آماده می دید. می بایست با مصائب و بلاهایی که بر زندگیش آوار شده بود مبارزه می کرد. تنها چاره برای آرام کردن طوفانی که زندگیش را زیر و رو کرده بود، زدودن تمامی اجبارها بود. دیدن مهشید در آن حال و روز زجرآور می توانست کمر بیژن را بکشند، اما او که به قصد مهار کردن تندباد سرنوشت قد علم کرده بود، درد را در درون خود سرکوب کرد.
بیژن از خانم رستمی که با سینی چای وارد اتاق شده بود پرسید:
- به نظر شما بهتر نیست او رو به یک پزشک نشان بدیم؟
خانم رستمی فنجان چای را مقابل بیژن گذاشت و گفت:
- سکوت وحشتناکی اختیار کرده، اگر همین طور بخواد پیش بره، خطرناکه. صلاح بر اینه که او رو نزد یک پزشک ببرید وگرنه ممکنه...
خانم رستمی سکوت کرد. بیژن که می توانست دنباله حرف او را بخواند با تردید گفت:
- بله می دونم، ممکنه دیوانه بشه. فردا صبح با دکترش تماس می گیرم و از او می خوام هر طور شده به اینجا بیاد.
آقای رستمی فنجان چای را سر کشید و بعد از جا برخاست و گفت:
- خب، آقا بیژن اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم. باید بریم سری به خونه زندگیمون بزنیم.
در یک لحظه بیم تنهایی وجود بیژن را در برگرفت. خواست از آن دو تقاضا کند چند روزی را آنجا بمانند، اما از این خواسته اش منصرف شد. او می بایست هر چه زودتر به وضع موجود خو می گرفت، به آن سکوت آزار دهنده و به آن نگاههای سرد و خاموش مهشید که هر لحظه ممکن بود طغیان کند. آقای رستمی سوییچ اتومبیلش را روی میز گذاشت و گفت:
- تا زمانی که ماشین نگرفتی می توانی از ماشین من استفاده کنی.
بیژن خواست از پذیرفتن ماشین امتناع کند که آقای رستمی با اصرار او را وادار به پذیرفتن کرد و در انتها به او اطمینان داد تا زمانی که گرفتاریهای خانوادگیش تمام نشده او خود به تنهایی عهده دار مسائل شرکت خواهد شد. بیژن نهایت تشکر و قدردانی را به عمل آورد، سپس تا در منزل آنها را مشایعت کرد. پس از رفتن آقای رستمی و همسرش، وارد ساختمان شد. سری به اتاق خوابشان زد. مهشید تحت تاثیر داروهای آرامبخش به خواب عمیقی فرو رفته بود. کنار تخت او نشست و با چشمانی نگران به صورت زرد و تکیده او خیره شد. چقدر زود ردپای بدبختی بر چهره اش نشسته بود. انگار سالیان سال بود که او را به مهمانی خویش فراخوانده بود و داغی کهن را بر پیشانیش حک کرده بود. به راحتی می توانست در آن چهره انفجاری مهیب را یپش بینی کند. حالت خفتن مهشید بسان ماده شیری زخمی بود که پنجه های خود را برای دریدن و انتقام تیز کرده بود و هر لحظه ممکن بود هم چون اژدهایی خون آشام عمل کند. با تکانی که مهشید خورد، به خود آمد و به آرامی دستان او را در دست گرفت. مهشید آهسته پلک از هم گشود. نگاهی سرد و بی تفاوت به بیژن انداخت که با سرگشتگی به او خیره شده بود. بیژن در ذهنش به دنیال حرف و سخنی می گشت که بتواند پیش از بروز حرکتی از جانب او بر وی غلبه کند، اما پیش از اینکه موفق به این کار شود، آن نگاههای خاموش لحظه به لحظه رنگ باخت و جای خود را به نوعی کینه و انزجار وصف نشدنی داد. برق نگاهش قلب بیژن را به لرزه درآورد. دلش می خواست هر چه زودتر خود را از سنگینی آن چشمان به خون نشسته برهاند، اما او مامور شده بود که از آن زن مصیبت دیده تا آخرین لحظه پاسبانی کند. با عطوفتی خاص به صورت او خیره شد و گفت:
- مهشید جان، حالت چطوره خانمم؟ می خوایی با من حرف بزنی؟ از دست من ناراحتی که این دو روز تنهات گذاشتم؟ آره؟
و سکوت کرد و منتظر حرف و واکنشی از جانب او شد.
مهشید با نگاه سعی در زهرپاشی داشت. چقدر نگاه هایش آغشته به نفرت و بدبینی بود. بیژن دستش را به سمت صورت او برد تا عرق پیشانیش را با دستمال خشک کند که مهشید به تندی از او رو برگرداند و به پنجره خیره شد. بیژن نفسی دردناک بیرون داد و گفت:
- عزیز من این قدر خودت رو آزار نده، حرفی بزن، چیزی بگو تا سبک بشی، این طوری داری خودت رو از بین می بری. می خوای به مادرت زنگ بزنم و ازش بخوام چند روزی بیاد اینجا. اگه او پیشت باشه یک هم صحبت داری که عقده هات رو یپشش خالی کنی.
مهشید با حالتی رمیده به سوی بیژن برگشت و در حالی که چشمانش ار حدقه بیرون زده بود گفت:
- هر چه زودتر منو ببر پیش نیما، می خوام برم سر قبرش خیمه بزنم. او شبها می ترسه، بچه ام تنهاست. تو چقدر ظالم هستی، چطور دلت اومد او رو تک و تنها توی قبرستون رها کنی. من تو رو بخاطر این سهل انگاری نمی بخشم. منو آوردی اینجا تو خونه گرم و نرم پیش خودت برای چی؟ از جون من چی می خوای مرتیکه کثیف، برو گورت رو گم کن. برو پیش خونواده لجنت که سالهاست طردت کردند، دیگه تو رو لازم ندارم. بذار تو تنهایی خودم بسوزم. از این پس بدون نیما و سارا دنیا برام جهنمه، دوزخی که تو و اون موجود نحس برام ساختید... می فهمی؟ تو و او.
بیژن بغضش را به سختی فرو داد و گفت:
- مهشید جان چرا پای طفل بی گناه رو میون می آری. او هم فرزند ماست، مثل نیما و سارا، مگه فراموش کردی چقدر برای دنیا اومدنش بی قراری می کردی. بوی نیما از وجود او می آد. فقط کافیه یک لحظه او رو بغل کنی تا مهرش وجودت رو لبریز کنه. این طور با شقاوت حرف نزن. خداوند قهرش می آد. می خوای فردا صبح بریم ملاقات سارا و تارا؟
مهشید با شنیدن نام تارا چنان منقلب شد که ناخودآگاه گلدان چینی را که روی میز کنار تختش بود به زمین کوبید و با خشم فریاد زد:
- من بچه ای به نام تارا ندارم. او باید هرچه زودتر سر به نیست بشه... زنده به گور بشه. بودنش تو این دنیا جز نحسی هیچ چیز دیگه ای نداره. او یک موجود بدقدم و بدشگونه. مگه ندیدی برای کشتن نیما چطور بی قراری می کرد. لعنت به او، نفرین به موجودیتش. دیگه حق نداری کوچک ترین حرفی از او پیش من بزنی، فهمیدی؟
لحن مهشید چنان تند بود که بیژن بناچار در مقابلش سکوت کرد. از نظر روحی در موقعیتی نبود که پند و اندرز در او کارساز شود. مجبور بود با هر طبلی که مهشید به صدا در می آورد سکوت کند. امیدوار بود که در روزهای آتی مهشید بتواند آن تغییری که در زندگیش به وجود آمده بود را بپذیرد. اما هر چه زمان پیش می رفت اوضاع مهشید بدتر می شد. نیمه های شب بود که او بهانه رفتن به گورستان را گرفت. خواهش و التماسهای بیژن او را بیشتر جری می ساخت. برای رفتن سر از پا نمی شناخت. انگار به بزرگ ترین ضیافت زندگی اش دعوت شده بود. پالتوی کرم رنگی را که نیما به آن خیلی علاقه داشت به تن کرد و شالی را که به عنوان کادوی روز تولدش از نیما هدیه گرفته بود را سر کرد. مقابل آینه قدی ایستاد و در حالی که مشغول بستن دکمه های پالتویش بود ناخودآگاه با دست شکمش را لمس کرد و متوجه جای خالی بچه هاش شد. در یک لحظه از این احساس دچار توهم شد. با خود گفت: بچه چی شده؟ چرا تکون نمی خوره؟ ناگهان تیر حوادث چنان از چله ذهنش گذشت که ارتعاش تمام وجودش را در برگرفت و بیهوش نقش بر زمین شد.