صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    48-51.......

    بعد رو به بیژن کرد و با خنده گفت:تو رو خدا می بینی چطور از مادرشون استقبال می کنند.معلوم نیست وروجکها کجا رفتند قایم شدند.بعد بی توجه به چهره گرفته بیژن پاورچین به طبقه بالا رفت و اهسته در اتاق نیما و سارا راباز کرد و با سر و صدا داخل اتاق شد و گفت:گیرتون اوردم،رفتید زیر تخت قایم شدید،آره؟
    بعد رو تختی را کنار زد و خم شد تا انها را ببیند.با دیدن فضای خالی به همان شیوه وارد اتاقهای دیگر شد.اما نتیجه ای که برای رسیدن به ان دردهای جسمانی اش را فراموش کرده بود،حاصل نشد.برای فروکش کردن هیجانش به نرده چوبی پله ها تکیه داد و در سکوتی پر از پرسش نگاه رمیده اش را به اطراف دوخت.با دیدن یار دیرینه خود که به طرز عجیبی درون مبل فرو رفته بود و پی در پی پک به سیگار می زد،لبخندی ملیح به چهره اورد.گرمی خون دوباره در رگهایش به جریان افتاد و هم چون تشنه لبی عاشق خودش را به او رساند و از پشت دستانش را دور گرن او حلقه کرد و با عطشی خاص سرش را روی شانه او گذاشت و گفت:بسیار خب،من تسلیمم.اعتراف می کنم که در این مدت نسبت به تو بی توجه وسختگیر بودم و تو حق داری این طور دلخور باشی.منو ببخش اگه دیر متوجه خلوتی که به وجود اوردی شدم.ای کاش به جای این سکوت کردن ها و در لفافه سخن گفتن ها این قدر رعایت حال من رو نمی کردی.هر چند که گاهی اوقات پاسخ دادن به اشاره معشوق نیاز به زمان و مکان مناسب داره تو پس از ماه ها...
    بیزن باشنیدن برداشت غلط مهشید از جو حاکم حرف او را قطع کرد و گفت:نه عزیزم،تو اشتباه فهمیدی.من یک انسان هستم نه یک حیوان که موقعیت تو رو به خاطر ناز جسمی و روحی خودم نادیده بگیرم.یک زن زمانی که بچه ای رو به دنیا می اره عاری از گناه می شه.یک فرشته پاک که برای دست زدن به او می بایست قابلیتهای لازم رو به دست اورد.مهشید جان فراموش نکن که من هم نفس بودن با تو رو برای لحظه ای کوتاه به لذت آنی نمی دم.وجودت در کنارم و شنیدن صدای گرم و مهربونت تمام نیازهای منو پاسخ می ده.این خلوتی که داری می بینی بانی اش من نبودم.
    دستان مهشید از دور گردن بیژن رها شد.سرش را از روی شانه او برداشت و با تعجب پرسید:یعنی تو مادرو بچه ها رو بیرون نفرستادی؟پس اونها چی شدند،کجا رفتند؟
    بیزن از جا برخاست.دستان مهشید را گرفت و با ارامش او را روی مبل نشاند.
    سکوتش انقدر نظرمهشید طولانی امد که با بی قراری پرسید:چرا حرف نمی زنی،نکنه بلایی سر بچه ها اومده.تو چه چیزی رو از من پنهان می کنی.
    بیژن صورت مهشید را بین دستانش گرفت و در حالی که به اعماق چشمان او می نگریست با شوریدگی گفت:تو تا چه حد به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داری؟
    مهشید پوزخندی زد و گفت:همون اندازه که به عشقم نسبت به تو و بچه هام اعتقاد دارم.
    بیژن بی معطلی گفت:آفرین،پس انکارش نمی کنی واین بدین معناست که زندگی انسان ها در اختیار قضا و قدر ست،همون طور که عشق در گرو عقل و قلبه.پس نتیجه می گیریم بدون عقل و قلب نمی شه عاشق شد،همان طور که بدون قضا و قدر نمی شه زندگی کرد.درسته؟
    مهشید اخم هایش را در هم کشید و گفت:بله،همین طوره.حالا منظورت از این حرفها چیه؟اینها چه ربطی به این خلوت لعنتی داره؟
    بیژن مکث کوتاهی کرد،سپس با لحنی شمرده گفت:مهشید بدون عشق به بچه ها می شه زندگی کرد حتی در صورتی که وجو نداشته باشند.اگه هم وجود داشتند باید از روزی که صاحبشون شدی اونا رو به چشم یک امانت نگاه کنی که روزی باید پسش بدی.ما انسانها نباید به امانتی که بهمون داده می شه دل ببندیم.بچه تنها میوه باغ زندگی بشره،لحظه ای که در کالبد مادرش شکل می گیره ریشه اش از خودش نیست.این پدرو مادر هستند که سرزمین قلبهاشون رو با عشق و محبت زیر پای فرزندانشون می گسترانند تا شاهد روییدن گلهای امیدشون باشند،گلهایی که ممکنه روزی طوفان سرنوشت پر پرشئن کنه،اما ریشه هاشون هیچ وقت نخواهد پوسید.می دونی چرا؟
    مهشید بدون هیچ حرف و واکنشی به گوشه ای خیره شده بود.حرفهای بیژن او را تحت تاثیر قرار داده بود.بیزن در حالی که دستان او را در دست

    داشت و در مقابلش بر روی زمین زانو زده بود گفت:اون روز رو به یاد بیار،لحظه ای که درد صدای تو رو به عرش رسوند و بعد اون اتفاق،اون تراژدی تلخ،اون بازی منحوس اتفاق افتاد و همه چیز رو به کام خود کشید و گوهر ده ساله زندگیمون رو ربود.مهشید جان،نیما،گل پسرمون قربانی اون مسافرت شوم شد.دیگه نیما بین ما نیست.او رفت همون جایی که فرشته ها خونه دارند،به سرزمین پاک و مطهر،او به کره ادمیان تعلق نداشت.او اسمانی بود،مسافری بود از تبار عرشیان،پس همون طور که با اومدنش آهنگ شادی سر دادیم با رفتنش نباید بی قراری کنیم.ما امانتی را که نزدیک به ده سال از ان به خوبی مراقبت کردیم رو به صاحب واقعی اش پس دادیم.مهشید جان،می دونم که هضم این حرفها برات دشواره،اما مرگ تنها واقعیت بدون تردید است که تمامی موجودات روزی اون رو تجربه خواهند کرد.مرگ نیما نباید باعث نابودی زندگی ما بشه،من و تو در قبال تارا و سارا مسول هستیم.اون دو تا گناهی نکردند که از این پس در اتش فراق برادرشون بسوزند.به طور حتم روح نیما زمانی شاد خواهد بود که همه چیز به صورت عادی جریان پیدا کنه و مرگش هیچ گونه بازتابی در زندگیمون نداشته باشه.دستان منقبض مهشید و نگاه های یخ زده اش که بر نقطه ای دور دوخته شده بود بیژن را به تفکر وا داشت.بر خلاف تصور بیژن چهره اش انقدر سردو بی تفاوت نشان می داد که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده بود.ایا این سکوت رازی درخود داشت؟مهشید چطور می توانست تا ان حد ارام باشد.آیا با فلسفه مرگ اشنا بود؟شاید هم چون آتش زیر خاکستر بود که هر لحظه امکان فوران و طغیان او می رفت.بیژن با دلو.اپسی گفت:مهشید،حرفی بزن،چیزی بگو؟چرا این طور ساکت و مبهوت ماندی؟به چی داری این طور عمیق فکر میک نی؟نکنه فکر کردی دارم با تو شوخی می کنم،آره؟
    تو هیچ پاسخی به بیژن نداد،چشمانش به طرز عجیبی خیره شده بود،گویا قصد داشت با نگاه شکافی بر دیوار مقابلش به وجود اورد.بیژن که متوجه چهره مات او شده بود،سیلی محکمی به صورت او زد تا از ان حالت خطرناک بیرون اید،اما او حتی پلک هم نزد.به صورتش آب پاشید.این بار باعث شد او تکانی به جسم بی تحرکش بدهد.بیزن می باید او را وادار به گریستن میک رد وگرنه ممکن بود روح و روان مهشید برای همیشه در هم بشکند.او با لحنی سوزناک گفت:مهشیدم،گریه کن.بغضت رو فرو نده،فریاد بزن،شکوه کن.این حق توست،هیچ کس نمی تونه از فغان تو خرده بگیره.به سر و سینه ات بزن تا عقده ی دلت خالی شه،برای کی لحظه می تونی نبذیل به دیوانه ای بشی که هیچ کاری برای او قبیح نیست،مشت به دیوار بزن،پنجه بر زمین سابیدن می تونه از غم سنگینی که بر قلبت فشار اورده کم کنه.مهشید من،برای اروم بودن وقت زیادی داری،اما در این لحظه سکوت بی وقت اختیار کردی.تو در عالم ناباوری فرو رفتی.گره خوردن با این عالم برای همیشه تو رو از دنیای واقعی بیرون خواهد کرد.گریه کن لعنتی،گریه کن.مگه نشنیدی گفتم که پسرت مرده،تاجی که ده سال به روی سرت گذاشته بودی دیگه نیست.موندیم من وتو و دخترمون سارا که در حالت کما به سر می بره و نوزادی که هنوز در آغوش نگرفتیش؟
    با شنیدن کلمه نوزاد،مهشید از جایش حرکت کرد و بی اختیار به طبقه بالا رفت.در اتاق تارا را از هم گشود ومدتی بدون هیچ تکانی به اتاق خیره شد.بیژن با تب و تاب لحظه ای چشم از او بر نمی داشت که ناگهان متوجه هجوم مهشید به داخل اتاق شد.وقتی خودش را به او رساند که دید مانند موجود افسار گسیخته ای به داخل اتاق یورش برده و تمام وسایلی را که در انجا قرارداشت با چنگ ودندان ازبین برد.درست مانند انسانی که به خانه دشمن دیرینه خود شبیخون می زند قصد نابودی همه چیز را کرده بود.بیژن درمانده و ناتوان چشم بر بروز احساسات او دوخته بود و جرات هیچ کاری را نداشت.مهشید یاغی پس از اینکه عقده اش را بر لوازمی خالی کرد که برای کودک نورسیده تهیه کرده بودند با حال و روزی پریشان ازاتاق خارج شد.سپس برای رسیدن به ارامش به اتاق نیما و سارا رفت و در را از داخل قفل کرد.بیزن خواست داخل اتاق شود که او با صدایی تحکم امیز گفت:برو،از اینجا برو،نمی خوام ببینمت.
    بیژن با لحن عطوفت امیزی گفت:عزیز دلم،تنهایی برات خوب نیست.درو باز کن بذار بیام داخل،تو احتیاج به یک همدرد داری.
    صدای قاه قاه جنون امیز مهشید در فضا پیچید.او با لحنی دور از ذهن به بیژن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 52 و 53

    گفت :
    - من به همدردی مثل تو احتیاج ندارم. حالا برو گورت را گم کن. برو پیش بچه ات. همون که قاتل پسر نازنینم بود. همون که به زودی سارای گلم رو ازم خواهد گرفت.
    بیژن که از شنیدن این حرف ها رعشه وجودش را در بر گرفته بود گفت :
    - بس کن مهشید گناه اون طفل مهصوم چیه؟ چرا این حادثه رو به اون ربط میدی؟
    مهشید با تلخی گفت :
    - غلط کرد بی موقع به دنیا اومد. تا این مصیبت به سرم بیاد. او یک موجود شومه. یک بدقدم که اگه روزی او رو از نزدیک ببینم با همین دست هام خفه اش می کنم.
    بیژن با ناچاری گفت :
    - مهشید جان ، خانم من ، عزیز دلم این حرفها برازنده ی تو نیست،این طرز فکر خرافاته ، یاوه است. می دونی با این حرفهات زندگی مون رو تیره تر از اینی که هست می کنی.
    تارا همون موجودیست که تا لحظه ای که در شکم داشتی با هر تکانش هزار بار قربون صدقه اش می رفتی. فراموش کردی که برای دیدنش چقدر بی تاب بودی،تازه او چقدر برای نیما و سارا عزیز بود،به طور حتم داری با این حرف ها روح نیما رو آزار میدی. تو با شقاوت اتاقی رو که اونها با دوق و شوق برای او چیده بودند از بین بردی. آخه رو چه اصلی...رو چه حسابی ..هان؟
    صدای زمزمه جانسوز مهشید فضای اتاق را پر کرد. او بی توجه به حرف های بیژن یادگاری های کودکش را سجده می کرد. سرش را روی تخت خالی نیما گذاشت و در حالی که دستانش در جستجوی او بود با خود گفت :
    - نیما...پسر شیرین زبونم بیدار شو،تا کی می خوای بخوابی،پاشو برو بیرون رو ببین،داره برف میاد ، همه جا سفید سفید شده،تکون بخور تنبل خان.اگه پانشی باهات قهر می کنم.
    او از جایش برخاست و به سمت در رفت و منتظر ماند که نیما با شنیدن این حرف فوری از جایش برخیزد و خود را به گردن او بیاویزد،وقتی از انتظار چیزی دستگیرش نشد به سمت تخت سارا رفت و سرش را روی بالش او گذاشت و باز هم در حالی که دستانش موهای نرم دخترش را جستجو می کرد با لحن بچه گانه ای گفت :
    - دیدی داداشی منو تحویل نگرفت. همیشه تا بهش می گفتم باهات قهرم یک لحظه هم طاقت نمی آورد و خودش رو می انداخت تو بغلم اما حالا خواب براش از هر چیزی شیرین تر شده تو چی؟
    تو که نمی خوای بخوابی...
    لااقل تو بیدار باش.من از تنهایی می ترسم. اینجا خیلی سرد شده،چرا زمستون تموم نمیشه،همه جا رو مه گرفته،دستهات رو بده به دستم ، به گرمای وجودت احتیاج دارم دخترم.
    شاید نیما سردشه باید پتو رو بکشم روش.
    دوباره به حالتی نزار به سمت تخت نیما رفت.
    پتوی او را برداشت با دیدن جای خالی او برگشت و به سمت در حمله ور شد و آن را از هم گشود و با دیدن بیژن که صورتش غرق در اشک بود او را به کناری زد و سراسیمه از پله ها پایین رفت و بدون هیچ پوششی خودش را به حیاط رساند. از این سو به آن سوی حیاط می دوید و نیما را صدا می زد.بیژن سعی داشت او را به داخل ساختمان برگرداند اما مهشید یقه او را چسبید و در حالی که چانه اش می لرزید با صدایی که با خشم در آمیخته بود گفت :
    - نیما از سرما یخ می زنه چرا او رو به خونه برنمی گردونی،او به خاطر سیلی که بهش زدم از دست من رنجیده چرا گذاشتی قهر کنه ، پس تو اینجا چه کاره بودی اگه نیما رو همین حالا برنگردونی خونه برای همیشه خودت هم باید از اینجا بری.
    بیژن دندان هایش را بر هم فشرد و به تندی گفت :
    - نیما مرده ، میفهمی مرده،چرا نمی خوای واقعیت رو قبول کنی،این رفتارها حاصلی برای تو نداره. پس صبور باش و یاد خدارو آرام بخش دلت کن. مصلحتی در این کار بوده که ما از اون غافل هستیم.
    مهشید با نوایی دردآلود فریاد سر داد و گفت :
    - چطور دلت می آد بگی نیما مرده ، اون زنده است برمی گرده. اون قدر اینجا می مونم و چشم به در می دوزم تا برگرده میدونم که تا شب نشده سر و کله اش پیدا می شه ، آخه او از تاریکی می ترسه ، مگه به این زودی فراموش کردی فقط خدا کنه پوشش تو این سرما خوب باشه وگرنه سینه پهلو می کنه.
    بیژن با نگرانی گفت :
    - حودت چی؟ هیچ به حال و روز خودت فکر کردی؟ تو یک زن زائو هستی ، تازه زایمان کردی این سرما تندرستی ات رو به مخاطره می اندازه برگرد برو داخل ساختمون اینجا موندن فایده ای نداره...
    هنوز حرف بیژن تمام نشده بود که ناگهان مهشید بر روی دستان او ضعف کرد و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از ص 54-تا57


    از هوش رفت بیژن با زحمت بسیار او را به داخل خانه برد و بدون معطلی آرام بخش به او خورانید در آن لحظه که آن شرایط سخت را می گذراند متوجه تنهایی و بی کسی اش شد در طول سال های زندگی مشترک اغلب فامیل ونزدیکان قطع رابطه کرده بودند و در پیله تنهایی فرو رفته بودند چقدر در آن لحظه های دشوار محتاج کمک و همدردی دیگران بودند در آن زمان هیچ دوستی حتی برای عرض تسلیت هم در خانه شان را به صدا در نیاورد تنها کارگران کارخانه بودند که از مرگ فرزند کارفرمایشان بهره جسته بودند و به مدت سه روز دست از کار برداشته بودند بیژن از روی ناچاری با یکی از همکاران نزدیکش تماس گرفت و از او خواست تا با همسرش به منزل آنها بیاید آقای رستمی و همسرش جزو معدود آدم هایی بودند که با آنها رفت و آمد داشتند با ورود آنها بیژن مانند انسان بی پناهی که در صحرایی بی آب و علف تنها و بی کس مانده باشد آقای رستمی را تنگ آغوش خود گرفت و شروع به گریستن کرد .

    خانم رستمی که زن جا افتاده ای بود در حالی که به آرامی می گریست بالای سر مهشید رفت و مفاتیحش را از کیفش در آورد و شروع به خواند ن دعای صبر کردآقای رستمی که سمت مشاور و یا به نوعی معاونت کارخانه را داشت با سخنان پخته اش سعی در دلجویی و آرام کردن بیژن داشت . در حالی که از پشت عینک ذره بینی اش به صورت غمگین بیژن خیره شده بود گفت: از شما بعیده که بخوایید خودتون رو این طور ببازید.
    بیژن با لحن گرفته ای گفت: دوست عزیزم من بخاطر از دست دادن کودک بی گناهم نیست که گریه می کنم می دونم این خواست خدا بوده گریه من به خاطر حال و روز درد آور مهشیده اون بدجوری ضربه خورده نمی خواد مرگ نیما رو باور کنه از این می ترسم که اگه همین طور پیش بره کارش به جنون برسه باورنون نمیشه او یک نوزاد چند روزه رو مسبب این اتفاق می دونه و حاضر نیست اون رو ببینه این رفتار از زنی مثل مهشید بعیده که قلبش آکنده به عشق مادری بود و غیر قابل باوره.
    خانم رستمی مفاتیح را بست و گفت: اون یک مادره ! هر واکنشی از اون سر بزنه یه امر عادیه اما مرور زمان واقعیت رو به اون می قبولونه باید شمااها در این مسیر یاری دهنده اش باشین و با اومدارا کنید راستی بیژنم خان از دخترتون چه خبر ؟ او در چه موقعیتی است؟ امیدی به بهبودیش است!
    بیؤن چنگی به موهایش زد و گفت: متاسفانه در حالت کماست اما دکتر ها امیدوارند که به زودی به هوش بیاد عمل هایی که روی مغزش صورت گرفته است موفقیت آمیز بوده است.
    خانم رستمی گفت: خدارو شکر وجود او می تونه تا حدودی آرامش رو برای شما به ارمغان بیاره .
    آقای رستمی در ادامه حرف همسرش پرسید: این برای من سؤال شده که ریزش چطوری اتومبیل رو به داخل دره کشانده که بیشترین آسیب رو به عقب ماشین وارد شده!
    بیژن گفت: نیما و سارا صندلی عقب نشسته بودند من و مهشید هم جلو بودیم سقوط خاک و سنگ قسمت عقب اتومبیل رو در برگرفت و ماشین سر خورد و به سمت دره رفت دره چندان عمیق نبود اما همان تکان شدید باعث شد که در سمت نیما باز بشه و او به بیرون پرتاب بشه و به سر سارا هم ضربه وارد بشه.
    منم زمانی بهوش اومدم که روی تخت بیمارستان بودم.
    خانم رستمی پرسید: چطوری نجات پیدا کردین؟
    بیزن گفت: توسط زن و مردی که با اتومبیل پشت ما حرکت می کردند گویا وقتی این صحنه رو مشاهده می کنند فوری به کمک ما می آن اما افسوس که برای رساندن ما به بیمارستان عجله به خرج می دن و برای یافتن نیما چندان کوششی نمی کنند زمانی که پلیس وارد صحنه می شه و به جستجوی نیما می شتابد که هیچ آثاری از او باقی نمانده به جز لباس های پاره و دریده ای که به خون آغشته بود فقط همین!
    خانم رستمی با لحن امیدوارانه ای گفت: یعنی ممکنه نیما زنده باشه ؟ شاید توسط شخصی نجات پیدا کرده باشه من می گم بهتره از جستجو دست نکشید اگه توسط حیونات درنده کشته شده باشه باید آثاری مثل استخوان و مو تو اون دره باشه.
    بیژن با شیدن این حرف از جا پرید و در حالی که چشمانش بی اختیار یبه این سو و آن سو می چرخید گفت: اون زن و مرد از همه چی آگاه هستند باید اونها رو پیدا کنیم.
    آقای رستمی با تعجب گفت: کدوم زن و مرد ؟
    بیژن با عجله گفت: همون کسانی که ما رو نجات دادند به گفته ی یکی از پرستارها رفتار مرموزی داشتند به طور حتم اونا می دونند چه بلایی سر نیما اومده شایدم اونو ربودند و گرنه چرا باید آدرس اشتباهی به بیمارستان بدهند .
    خانم رستمی پرسید: از کجا می دونید که نشونی اشتباه دادند .
    بیژن گفت: آخه طبق گفته کارکنان بیمارستان به محض اینکه ما رو به بیمارستان می رسونند پس از سؤال و جواب مختصری که ازشونن به عمل میاد بیمارستان رو ترک می کنند
    وقتی گروه تجسس به محل مراجعه می کنند و نتیجه ای حاصل نمیشه تصمیم می گیرند که اون زن و مرد را برای دادن اطلاعات بیشتر احضار کنند وقتی به نشانی آنها مراجعه می کنند متوجه میشن که قلابی بوده خب با این وصف به نظر شما این زن و مرد مظنون به نظر نمیان؟
    آقای رستمی دستی به ریش های جو گندمی اش کشید و با تأمل گفت : شاید اما چه دلیلی داره که اونها بخوان یه پسر ده ساله رو که می تونه براشون دردسر سلز باشه رو بدزدند این کار زیاد با عقل جور در نمی آد.
    خانم رستمی گفت: پس چه دلیلی داشته که نشونی اشتباه بدن؟
    آقای رستمی گفت: خب خیلی ها دوست ندارند خودشون رو گرفتار قانون کنند چون می دونستند که یکی از افراد این گروه کشته شده نخواستند پاشون به این قضیه کشیده بشه.
    بیژن از جایش برخاست و با لحنی مشکوک گفت: خانم رستمی شما حرفی زدید که منو به زنده بودن نیما امیدوار کرد تا شب نشده بایدخودمو رو به چالوس برسونم اما پیش از رفتنم سری به بیمارستان می زنم تا از اوضتع و احوال دخترم مطلع بشم از اونجا بدون معطلی به سمت چالوس حرکت می کنم این موضوع بایدروشن بشه .
    از شما خواهش می کنم که دعا کنید نیما زنده باشه اگه این طور باشه زندگی امو به شما مدیونم خواهش دیگه که از شما دارم اینه که پیش مهشید بمونید و مراقبش باشید امیدوارم بتونم روزی محبت های شما رو جبران کنم.
    خانم رستمی با لحنی آرام و شمرده گفت: شما به گردن ما حق دارید خوشحالم که بتونم گوشه ای از محبت های چندین و چند ساله شما رو جبران کنم.
    آقای رستمی از جایش پاشد و گفت : با هم می رویم اینطوری خیلی بهتره!
    و رو به همسرش کرد و گفت: از نظر تو اشکالی نداره ؟ می تونم با آقا بیزن بروم ؟
    خانم رستمی گفت: ما زن ها بهتر حرف همدیگه رو می فهمیم با خاطر جمع برید امیدوارم که با حرف های خوشایند برگردید بیژن با عجله گفت: ان شاءالله شما هم اینجا روخونه ی خودتون بدونید همه چیز در اختیار شماست درباره ی مهشید سفارش نمی کنم چون می دونم بهتر از من می تونید آرومش کنید.
    بیژن به اتاقش رفت و بعد در حالی که کیف در دست داشت چند بسته اسکناس مقابل خانم رستمی گذاشت و گفت: ا ین پول ها
    پیش تون بمونه امکان داره سفر ما دو سه روزی طول بکشه .
    خانم رستمی از گرفتن پول ها امتناع کرد اما وقتی اصراربیژن را دید کوتاه آمد.
    بیژن سوار بر پژو سفید رنگ آقای رستمی با امیدی تازه خانه را ترک کرد ابتدا به بیمارستانی رفت که سارا در آنجا بستری بود دیدن دخترش زیر آن دستگاه های پیچیده چنان قلبش را بدرد آورد که بی مهابا شروع به گریستن کرد او همچون ماهی کوچکی داخل اتاقک پلاستیکی که شبیه آکواریوم بود حبس شده بود دلش برای در آغوش کشیدن او ضعف می رفت اما دکتر اجازه نمی داد حتی لحظه ای او را لمس کند آن زمان بود که بیژن احساس کرد او و مهشید بدبخت ترین زن و مرد روی کره ی خاکی هستند و سرنوشت نامعلوم نیما دست و پا زدن سارا بین


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 58 تا 59


    مرگ و زندگی و نادیده گرفتن طفلی نو رسیده که پدر و مادرش جرات رویارویی با او را پیدا نکرده بودند . همگی نشانگر یک زندگی فرو پاشیده و ویران شده بود . بیژن با خود اندیشید چگونه یک بار دیگر خواهد تنوانست در زندگیش نظم گذشته را به وجود آورد و همه چیز را مانند روز اولش کند . آهی سوزناک از نهادش برخاست و در حالی که با چشمان خیس بر پیکر نیمه جان دخترش می نگریست به خودش گفت ای کاش تمام این صحنه ها خواب و کابوس بود . ای کاش میتوانستم بختکی رو ه بر سینه ام فشار می آورد کنار بزنم . ای کاش میشد گذشته رو تکرار کرد و به اون روز های طلایی بگشت . ای کاش زندگی ما انسانها در چرخش روزها نابود نمی شد .

    بیژن در افکارش غرق بود که دستی ب شانه اش خورد و او را از عالم حسرت و تاسف در آورد دکتر در حالی که او را به بیرون ازاتاق راهنمایی میکرد گفت : ما برای زنده موندن او تمام سعی خودمون رو بکار گرفته ایم . اما فراموش نکنید ما فقط وسیله هستیم تصمیم گیرنده کس دیگری است . پس فقط از او بخواهید که لطفش را شامل حال شما بکنه .

    بیژن سرش رو به طف آسمان گرفت و گفت : امیدم اول به خداست و بعد به شما دکترا تنها کاری که از دست خودم بر می آد اینه که میتونم هر چه قدر که بخواید خرج کنم تا او بهبودیش رو حاصل کنه . حتی اگه بدونم فرصت زنده موندنش در کشور های اروپایی و امریکایی بیشتره فوری او را به خارج می برم . نظر شما چیه دکتر جان ؟

    به عقیده ی من بردن او به خارج کار بیهوده ایست . چون ما همون کارهایی انجام میدهیم که در کشور های دیگه انجام میدهند . در ضمن بیمار الان در موقعیتی نیست که بشه او را جابه جا کرد . کوچکترین حرکت اضافی ممکنه باعث مرگ او بشه . گفتم که بهتون اگه قرار باشه او زنده بمونه در همین جا با همین امکانات موجود دوباره به زندگی سلام خواهد داد .

    در حالی که حرف حای دکتر بیژن را مجاب کرده بود از بیمارستان خارج شد آقای رستمی داخل اتومبیل مقابل درب بیمارستان انتظارش را میکشید . لحظه ای بعد آن دو به سمت جاده چالوس حرکت کدند . سه ساعت بعد به نقطه ای رسیدند که آن فاجعه هولناک در آنجا صورت گرفته بود بیژن بی توجه به سفارشهای آقای رستمی خودش را به سختی به ته دره رساند که پوشیده از برف انبوهی بود با دقت منطقه را از نظر گزراند . میدانست که به تنهایی برای یافتن سرنخ کاری از پیش نخواهد برد به خصوص که در طول آن یک هفته بر انبوه برفها افزوده شده بود او بر خلاف سوز و سرمایی که بر آن منطقه حاکم بود . احساس عطش میکرد آن سرزمین برفی به نظرش پایگاهی جهنمی می آمد که زندگی اش ا به تلی خاکستر بدل ساخته بود . محلی که اگر نشانی از نیما نمی یافت آنجا را گورستان امیدش تلقی میکرد چندین دقیقه را به امید معجزه ای در آن دره ی مخوف سپری کرد تا زانو در برف فرو رفته بود عاقبت به اصرار آقای رستمی از دره خارج شد .

    ساعتی بعد آنها توانستند با اصرار زیاد پزشک قانونی را ملاقات کنند . دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و با خستگی گفت : جناب شهرآرا الان ساعت نه شبه کاری از دست من ساخته نیست

    بیژن با اصرار گفت : من فقط میخوام دستور تجسس دوباره بدید

    دکتر گفت : این کا مربوط به دایره ی جنایی است شما این تقاضا را میبایست از پلیس بکنید .

    آقای رستمی گفت : دکتر جان موقعیت این آقا و در نظر بگیرین . به طور حتم تا پلیس بخواد به خواسته ما جامه عمل بپوشاند چند روزی طول میکشه و اگر هم اثری به جا مونده باشه از بین میره .

    دکتر با تامل گفت : آخه شما میخواید پرونده ای رو که بسته شده به جریان بندازید نمیدونم چرا نظر کارشناسان رو نفی میکنید شواهد موجود نشانگر مرگ بچه شماست .

    بیژن آن چند روز فشار عصبی زیادی رو متحمل شده بود با پرخاش گفت : این نشانه ها دلیل قطعی مرگ او نیست . از کجا معلوم صحنه ساختگی نبوده اگه بچه ی من توسط حیوانات وحشی دریده شده پس چرا وچکترین اثری از استخوان و مو در اون محل کشف نشده یک تیکه لباس آغشته به خون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ص 60 - 63

    نمی تونه فرضیه شمارو اثبات کنه. این پرونده به هر شکلی که شده باید به جریان بیفته. مطئنم دستهای پلیدی در این میان نقش داشته اند که ما از اون بی خبریم.»
    دکتر با شماتت گفت: « براتون متاسفم ، شما دچار وهم و خیالات شدید. آخه مگه کسی کف دستش رو بو کرده بود که این اتفاق می خواد برای شما بیفته تا طبق یک نقشه از قبل تنظیم شده در کمین شما باشه. آقای محترم بهتره که این قضیه رو بیشتر از این دنبال نکنید ، چون بی نتیجه است. در ضمن ما که در این منطقه خدمت می کنیم به مراتب شاهد اینگونه حوادث بودیم ، که منجر به کشته شدن عده ای شده و یا عده ای مفقود شدند و هیچ اثری ازشون به جا نمونده. حتی داشتیم مواردی که در قسمتهای همیشه برفی و یخبندان اجسادی کشف شده کهمربوط به سالها قبل بوده که طعمه بهمن یا ریزش کوه شدند. از شما یک سوال دارم. آیا شما به فرد یا اشخاص خاصی ظنین هستید که این افکار به ذهنتون اومده؟ »
    بیزن با تردید گفت: « من در طول زندگیم هیچ دشمنی نداشتم و به هیچ کس هم بدی نکردم که بخوام به کسی شک کنم ، اما اون روز یادمه که اتومبیل شورلت سفید رنگی پشت سر ما در حرکت بود که بدون شک متعلق به همان زن و مردی بود که ما ره به بیمارستان منتقل کردند. بعد از اون سانحه من چیزی رو به یاد نمی آرم ، اما طبق گفته پرستارها و کارکنان بیمارستان رفتار آ« زن و مرد شک برانگیز بوده ، به خصوص که بعد معلوم شد اونها نشونی اشتباه به بیمارستان دادند. »
    دکتر دوباره نگاهی به ساعت انداخت و گفت : « بسیار خب ، پس شما تنها شکی که دارید نسبت به اون زن و مرد است ، بله؟ »
    « تا حدودی. شاید هم بی تقصیر باشند ، اما یافتن او نها ضرری نداره. »
    دکتر از جا برخاست و گفت : « خوشبختانه نام و فامیل اونها در دفتر ثبت شده. از این طریق می شه او نها رو یافت. اگه نتونستیم از این طریق به نتیجه برسیم توسط روزنامه آگهی می دهیم و ازشون می خوایم در اسرع وقت به ما مراجعه کنند. خب راضی شدید.»
    آقای رستمی با تاملا گفت: « از کجا معلوم که نام و فامیل اشتباهی به شما ندادند؟ »
    دکتر با اطمینان گفت: « از اونجا که موقع ورود به بیمارستان می بایست کارت شناسایی شون رو تحویل نگهبانی می دادند.»
    در یک لحظه برق امید در چشمان بیزن درخشید ، اما خیلی زود مایوس شد و گفت: « اما فکرش رو کردید که چطوری می شه اونها رو پیدا کرد؟»
    دکتر گفت» « در یک گوشه این آب و خاک زندگی می کنند دیگه. البته ما این کار رو به پلیس واگذار می کنیم. جای هیچ نگرانی نیست ، همه چیز رو به ما واگذار کنید. فردا می تونید به تهران برگردید. فکر می کنم اونجا خانواده تون بیشتر به وجودتون احتیاج داشته باشند. به محض اینکه خبری شد شما رو در جریان می ذاریم. »
    بیزن با شنیدن این حرف دکتر تشکر کرد و گفت : « اکیدوارم از این حرف بنده سوءتفاهمی پیش نیاد. اگه اجازه بدید فردا خودم هم در صحنه حضور داشته باشم. راستش نمی خوام بی نتیجه چالوس رو ترک کنم. یافتن نیما می تونه زندگی دوباره به ما بده. »
    دکتر با تاسف گفت : « حتی یافتن جسدش؟ »
    بیزن با ناراحتی گفت: « امیدوارم بتونیم زنده او رو پیدا کنیم. چنانچه مخالف این شد جسدش می تونه تا حدودی به ما آرامش بده. یعنی یک کتر خاک سرد حق طفل ما نمی شه؟»
    دکتر دستش را روی شانه بیزن گذاشت و گفت: « من قصد ناامید کردن شما رو ندارم. معلوم است خودتون رو برای روبه رو شدن با هر صحنه ای آماده کردید. زنده بودن او می تونه در این پریشانی معجزه ای برای روشنی دلها باشه.آرزوی ما هم اینه که بتونیم قدم خیری در این راه برداریم. خب جناب شهرآرا اگه اجازه بدید دیدار بعدیمون رو به فردا موکول کنیم.»
    بیزن و آقای رستمی از جا برخاستند و پس از عذرخواهی و تشکر آنجا را ترک کردند. چهره آقای رستمی خسته نشان می داد ، با این وجود پشت رل نشست و گفت: « حالا کجا بریم؟ »
    بیزن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: « فکر می کنم هتل بریم بهتر باشه. راستش نمی خوام با رفتن به خونه مادر همسرم، موجب اندوه و نگرانی اش را فراهم کنم. همین طوری بنده خدا از دیابت رنج می بره ، به خصوص که پس از این ماجرا به طور کلی داغون شده ، البته چنانچه خبر خوشی بدست آوردیم یه سری بهش می زنیم.»
    آقای رستمی بدون هیچ حرفی اتومبیل را به سمت یکی از بهترین هتلهای شهر هدایت کرد. بیزن به محض رسیدن با منزلش تماس گرفت تا جویای حال مهشید شود. خانم رستمی گوشی را فوری برداشت. « الو ، بفرمایید>»
    « سلام خانم رستمی ، بیزن هستیم.»
    « حال شما چطوره. به سلامتی رسیدید؟ »
    « بله ، الان در هتل هستیم. شما حالتون چطوره ، مهشید در چه حالی است؟ »
    « نگران نباشید ، خوابه. فکر می کنم اثر قرصها باعث شده که در حالت گیجی باشه. بعد از رفتن شما از خواب بدار شد ، اما هیچ حرف و واکنشی از خودش نشون نداد. کمی سوپ بهش دادم و دوباره خوابید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ، خیالتون آسوده باشه.»
    بیزن نفس راحتی کشید و گفت: « خدا رو شکر. خب از بیمارستان کسی با منزل تماس نگرفته؟»
    « نه، هیچ کس. خب شما چه کار کردید؟»
    « موفق شدیم پزشک قانونی رو راضی کینم که با همکاری کنه و نظر پلیس رو به این جریان جلب کنه. فردا صبح اگه خدا بخواد جستجومون رو شروع می کنیم. ما به دعای خیر شما محتاج هستیم ، خواهش می کنم ما رو بی نصیب نذارید.»
    خانم رستمی در حالی که تسبیح در دستش بود آن را مقابلش گرفت و با طمانینه گفت : « خداوند عاقبت تمامی بندگانش رو ختم به خیر کنه ، امیدتون به خدا باشه. همه چیز درست می شه.»
    « انشاءالله. خب گوشی رو می دم به آقای رسستمی ، با بنده امری نیست؟»
    « قربون شما ، عرضی نیست>»
    بیزن گوشی را داد به اقای رستمی و برای اینکه آن دو راحت تر با هم حرف بزنند به بهانه سیگار کشیدن به تراس رفت. سوز و سرمای شدیدی در شهر سفره گسترانده بود. در نظر بیزن زمستان آن سال صورت کریه خود را در زیر پوسته خشنی مخفی نگه داشته بود تا هر لحظه قربانیان دیگری را در چنگال یخ زده و بی رحم خود اسیر سازد. در حالی که پک عمیقی به سیگار می زد با خود گفت: یعنی ممکنه نیما توسط شخصی از مهلکه دور شده باشه و الان در جای امنی قرار داشته باشه... اگه اینطور باشه دیر یا زود به خونه اش برمی گرده. اون روز زندگی من و مهشید دوباره شکل می گیره و با وجود نیما ، سارا و تارا دیگه چی از دنیا می خوایم. بیزن یک لحظه غرق در افکار شیرینی شد. بازگشت یک یک بچه هایش به خانه ، زیباترین تصویری بود که ذهنش می توانست آن را خلق کند. بعد از چندین روز ناخودآگاه لبخندی بر گوشه لبش نشست و او را برای فردایی بهتر امیدوار کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 64 تا 67

    فصل 5

    گروه تجسس، پلیس و نیروهای امداد گروههایی بودند که در محل حادثه حضور داشتند و فعالیت خود را در آن دره مخوف از سر گرفته بودند. بیژن از فعال ترین جستجوگران بود. او بیلی در درست داشت و با قدرتی مضاعف خاک و سنگها را زیر و رو می کرد. با هر توده ای که کنار می زد، قلبش از جا کنده می شد. وحشت رو به رو شدن با جسد یخزده بچه اش وجودش را می لرزاند. اصرار او برای جستجوی دوباره فقط به این خاطر بود که مطمئن شود پسرش زنده است. یک امید برای سالها انتظار و یک انتظار واهی برای سالها زندگی در پشت دیوارهای تردید. آیا روزی برخواهد گشت؟! بازگشت او چندین قرن به درازا خواهد کشید؟ آیا لحظه وصال را می توان با عمر از دست رفته بیژن و مهشید محک زد. و در نهایت آیا او زنده است؟ هجوم این سؤالات زمانی ذهن بیژن را پر کرد که نیروی تجسس پس از ساعتها تلاش بی وقفه دست از جستجو کشیدند و وسایل خود را جمع کردند. حتی چندین سگ دست آموز که برای یافتن جسد تربیت شده بودند نیز از صحنه عقب نشینی کردند. در آن میان تنها بیژن بود که خستگی ناپذیر تا عمیق ترین قسمت دره رفته بود و همه جا را زیر و رو می کرد. آقای رستمی نزد بیژن رفت که در آن سرمای کشنده عرق از صورتش تراوش می کرد. گفت: "بی فایده است دوست من. بهتره به همین جای کار رضایت بدی."

    بیژن که به نفس نفس افتاده بود گفت: "تا شب فرصت هست، چرا این قدر زود از کار دست کشیدند؟"
    آقای رستمی با تأسف سر تکان داد و گفت: "چیزی به غروب نمانده، موندن در این دره خطرات زیادی در بر داره، به خصوص که هوا داره دوباره خراب می شه. اگه اینجا اسیر کولاک بشیم زنده موندنمون با خداست."
    بیژن با قاطعیت گفت: "شما با بقیه برید، من تا هوا تاریک نشده به جستجو ادامه می دم."
    آقای رستمی با کلافگی گفت: "این کار آب در هاون کوبیدنه، هنوز یک بیل رو برنداشتی که می بینی گل و لای مجال برداشتن بیل دوم رو نمی ده. بهتره قبول کنی جسد نیما اینجا نیست و گرنه با وجود این همه کاوش و جستجو نتیجه ای حاصل می شد. این بار از سگهای دست آموز کمک گرفته شد. طبق گفته پلیس این سگها از فاصله چند متری می تونند بو رو تشخیص بدند. پس دیگه گشتن بیشتر چه فایده ای داره، باید یک فکر اساسی دیگه کرد."
    بیژن لحظه ای فکر کرد و سپس با حالت تردید بیل را روی برفها رها کرد و گفت: "چه فکری جز اینکه نیما زنده است و باید هر طور شده پیداش کرد؟"
    آقای رستمی با تأثر سر تکان داد و گفت: "ببین دوست عزیز، نمی خوام از زنده بودنش ناامیدت کنم، اما باید خیلی از حقایق رو پذیرفت. اول اینکه نیما یک پسر بچه ده ساله بود که چنانچه توسط شخصی نجات پیدا می کرد تا الان به پلیس اطلاع داده می شد. او در سنی است که کسی نمی تونه او را وادار به سکوت کنه. در ضمن به گفته پلیس ممکنه جسد او در رودخانه ای که در این نزدیکی قرار داره، متلاشی شده باشه. گویا از این اتفاقات اینجا زیاد رخ داده و به همین خاطر لقب وحشی رو بهش دادند. خواهش می کنم بیا برگردیم، تو تهران کارهای زیادی داری که بهش رسیدگی کنی. این کاوشها بی ثمر است، قبول کن."
    بیژن با درماندگی گفت: "جواب مهشید رو چی بدم. اگر سراغ جنازه بچه اش رو گرفت چی باید بهش بگم؟"
    آقای رستمی بی درنگ گفت: "واقعیت رو بگو دوست عزیز، چاره ای جز این نداری."
    بیژن که عاصی به نظر می رسید گفت: "واقعیت؟! کدوم واقعیت؟ اینکه نیما یا زنده است یا مرده. می دونی تصور زنده بودن نیما امکان داره تبدیل به یک انتظار کشنده بشه. اینکه آدم ثانیه ثانیه زندگیش با انتظار سپری بشه عاقبت یا جنون یا مرگ دست به گریبان خواهد شد. اون هم کی ... مهشید! کسی که همیشه در صبر و انتظار کم می آره. من باید به هر شکلی که شده زنده یا مرده بودن او رو ثابت کنم."
    با صدای بازپرس که آن دو را به سمت خود فرا می خواند، بیژن نگاهی به آقای رستمی انداخت و گفت: "مثل اینکه خبری شده، نکنه جسد نیما رو پیدا کردند."
    آقای رستمی گفت: "چیه؟ چرا این قدر هول شدی؟ اگه این طور باشه خوشحالی یا ناراحت؟"
    بیژن که انتظار چنین برسشی را نداشت با دلخوری گفت: "فکر می کردم منظورم رو تونستم به شما تفهیم کنم. کدوم پدر و مادری است که با دیدن جسم خفته بچه اش خرسند بشه؟ من از اطمینان صحبت کردم. چنانچه پی به مرگ نابهنگام او ببریم حکم این رو داره که در یک لحظه جرقه ای باعث به آتش کشیده شدن خرمنی می شه و بعد در چشم برهم زدنی از خود تلی خاکستر به جا می ذاره. اما چنانچه در زنده بودن او شکی وجود داشته باشه این خرمن برای به خاکستر نشستن سالها وقت می بره. در حقیقت می شه گفت نوعی مرگ تدریجی به دنبال داره. تنها در یک صورت ممکنه این حالت به وجود نیاید و اون اینکه نیما زنده باشه و در آینده ای نزدیک به جمع خانواده اش بپیونده باز هم با تمام این تفاصیل اگه بدونیم او زنده است حاضریم تا پایان عمر چشم به راهش بمونیم."
    صدای دوباره بازپرس آن دو را به سمت خود کشاند. بیژن با حالتی مضطرب نزد او رفت و گفت: "خبری شده؟"
    بازپرس با تأمل گفت: "بله، همین الان یکی از مأموران ما اطلاع داد اون زن و مردی که به دنبالشان هستیم شب گذشته ازا یران خارج شدند."
    بیژن برآشفت و گفت: "چی؟ خارج شدند؟ کجا؟ با کی؟ نیما با اونها بوده؟!"
    بازپرس اخمهایش را درهم کشید و گفت: "آقای عزیز طوری برخورد می کنید که انگار با عده ای آدم ربا طرف هستیم، اون زن و مرد مقیم کانادا بودند و خوشان به تنهایی از ایران خارج شدند. هیچ گونه شک و شبه ای دال بر اینکه اونها نقشی در این میان داشتند، وجود ندارد."
    مأموری که حامل این خبر بود با صدای آهست در گوش مافوق خود زمزمه ای کرد که باعث نگاههای شماتت بار بازپرس به او شد. بیژن پرسید: "اتفاقی افتاده؟خواهش می کنم اگه موضوعی هست به من هم بگید."
    بازپرس دوباره نگاه سرزنش آمیزی به مأمور انداخت و گفت: "آخه حال اون زن به هم خورده چه ربطی می تونه به این قضیه داشته باشه؟ هان؟"
    مأمور که از خشم بازپرس رنگش پریده بود با صدای آرامی گفت: "حق با شماست. اما طبق وظیفه لازم دونستم به اطلاع برسونم که اون زن لحظه عبور از قسمت بازرسی دچار نوعی روان پریشی بوده که همین حالت او تا حدودی کار بازرسی رو به تأخیر می اندازه."
    بازپرس بی توجه به سخنان او پرونده ای را که در دست داشت بست و باصدای بلند به تمام کسانی که به حالت بلاتکلیف آنجا ایستاده بودند گفت: "همگی بر می گردیم، زودتر اینجا رو تخلیه کنید." و بعد رو به بیژن کرد و گفت: "می بینید که همه ما تلاش خودمون رو کردیم و به نتیجه ای نرسیدیم. متأسفانه جسد پسر شما مفقود شده، بهتره این واقعیت را بپذیرید."
    بیژن با لحنی مأیوس گفت: "جناب بازپرس با توجه به تجربیاتی که دارید آیا جای هیچ گونه ظنی نسبت به آن زن و مرد نیست؟"
    بازپرس قاطعانه گفت: "خیر، چطور چنین چیزی ممکنه، اونها به تنهایی از ایران خارج شدند، چنانچه فرزند شما همراهشان بودن ما مطلع می شدیم،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    68 – 71


    به خصوص که او در سنی نبوده که بشه به راحتی از ایران خارجش کرد، به طور حتم پسر شما از لحاظ فهم و شعور به حدی رسیده بود که گول نخوره. از ربودن او چه چیزی دستگیر اون زن و مرد می شه، جز دردسر و گرفتاری. آقای شهرآرا بهتره بیشتر از این خودتون رو درگیر مبهمات نکنید. به یقین جسد پسر شما توسط حیوانات درنده از بین رفته، در ضمن به جای شک کردن به آن زن و مرد بی گناه، این مسئله رو نادیده نگیرید که شما و بقیه اعضای خونوادتون توسط همین دو نفر نجات پیدا کردید. درست نیست که فداکاری اونها رو به این شکل پاسخ بدید.
    بیژن لحظه ای به فکر فرو رفت و در ذهنش به حلاجی سخنان بازپرس پرداخت. حرفی برای گفتن نداشت، جز تسلیم در برابر سرنوشت و سر فرود آوردن در مقابل مقدرات. وقتی به تهران برگشت، خودش را برای رویارویی با یک زندگی متلاشی شده آماده می دید. می بایست با مصائب و بلاهایی که بر زندگیش آوار شده بود مبارزه می کرد. تنها چاره برای آرام کردن طوفانی که زندگیش را زیر و رو کرده بود، زدودن تمامی اجبارها بود. دیدن مهشید در آن حال و روز زجرآور می توانست کمر بیژن را بکشند، اما او که به قصد مهار کردن تندباد سرنوشت قد علم کرده بود، درد را در درون خود سرکوب کرد.
    بیژن از خانم رستمی که با سینی چای وارد اتاق شده بود پرسید:
    - به نظر شما بهتر نیست او رو به یک پزشک نشان بدیم؟
    خانم رستمی فنجان چای را مقابل بیژن گذاشت و گفت:
    - سکوت وحشتناکی اختیار کرده، اگر همین طور بخواد پیش بره، خطرناکه. صلاح بر اینه که او رو نزد یک پزشک ببرید وگرنه ممکنه...
    خانم رستمی سکوت کرد. بیژن که می توانست دنباله حرف او را بخواند با تردید گفت:
    - بله می دونم، ممکنه دیوانه بشه. فردا صبح با دکترش تماس می گیرم و از او می خوام هر طور شده به اینجا بیاد.
    آقای رستمی فنجان چای را سر کشید و بعد از جا برخاست و گفت:
    - خب، آقا بیژن اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم. باید بریم سری به خونه زندگیمون بزنیم.
    در یک لحظه بیم تنهایی وجود بیژن را در برگرفت. خواست از آن دو تقاضا کند چند روزی را آنجا بمانند، اما از این خواسته اش منصرف شد. او می بایست هر چه زودتر به وضع موجود خو می گرفت، به آن سکوت آزار دهنده و به آن نگاههای سرد و خاموش مهشید که هر لحظه ممکن بود طغیان کند. آقای رستمی سوییچ اتومبیلش را روی میز گذاشت و گفت:
    - تا زمانی که ماشین نگرفتی می توانی از ماشین من استفاده کنی.
    بیژن خواست از پذیرفتن ماشین امتناع کند که آقای رستمی با اصرار او را وادار به پذیرفتن کرد و در انتها به او اطمینان داد تا زمانی که گرفتاریهای خانوادگیش تمام نشده او خود به تنهایی عهده دار مسائل شرکت خواهد شد. بیژن نهایت تشکر و قدردانی را به عمل آورد، سپس تا در منزل آنها را مشایعت کرد. پس از رفتن آقای رستمی و همسرش، وارد ساختمان شد. سری به اتاق خوابشان زد. مهشید تحت تاثیر داروهای آرامبخش به خواب عمیقی فرو رفته بود. کنار تخت او نشست و با چشمانی نگران به صورت زرد و تکیده او خیره شد. چقدر زود ردپای بدبختی بر چهره اش نشسته بود. انگار سالیان سال بود که او را به مهمانی خویش فراخوانده بود و داغی کهن را بر پیشانیش حک کرده بود. به راحتی می توانست در آن چهره انفجاری مهیب را یپش بینی کند. حالت خفتن مهشید بسان ماده شیری زخمی بود که پنجه های خود را برای دریدن و انتقام تیز کرده بود و هر لحظه ممکن بود هم چون اژدهایی خون آشام عمل کند. با تکانی که مهشید خورد، به خود آمد و به آرامی دستان او را در دست گرفت. مهشید آهسته پلک از هم گشود. نگاهی سرد و بی تفاوت به بیژن انداخت که با سرگشتگی به او خیره شده بود. بیژن در ذهنش به دنیال حرف و سخنی می گشت که بتواند پیش از بروز حرکتی از جانب او بر وی غلبه کند، اما پیش از اینکه موفق به این کار شود، آن نگاههای خاموش لحظه به لحظه رنگ باخت و جای خود را به نوعی کینه و انزجار وصف نشدنی داد. برق نگاهش قلب بیژن را به لرزه درآورد. دلش می خواست هر چه زودتر خود را از سنگینی آن چشمان به خون نشسته برهاند، اما او مامور شده بود که از آن زن مصیبت دیده تا آخرین لحظه پاسبانی کند. با عطوفتی خاص به صورت او خیره شد و گفت:
    - مهشید جان، حالت چطوره خانمم؟ می خوایی با من حرف بزنی؟ از دست من ناراحتی که این دو روز تنهات گذاشتم؟ آره؟
    و سکوت کرد و منتظر حرف و واکنشی از جانب او شد.
    مهشید با نگاه سعی در زهرپاشی داشت. چقدر نگاه هایش آغشته به نفرت و بدبینی بود. بیژن دستش را به سمت صورت او برد تا عرق پیشانیش را با دستمال خشک کند که مهشید به تندی از او رو برگرداند و به پنجره خیره شد. بیژن نفسی دردناک بیرون داد و گفت:
    - عزیز من این قدر خودت رو آزار نده، حرفی بزن، چیزی بگو تا سبک بشی، این طوری داری خودت رو از بین می بری. می خوای به مادرت زنگ بزنم و ازش بخوام چند روزی بیاد اینجا. اگه او پیشت باشه یک هم صحبت داری که عقده هات رو یپشش خالی کنی.
    مهشید با حالتی رمیده به سوی بیژن برگشت و در حالی که چشمانش ار حدقه بیرون زده بود گفت:
    - هر چه زودتر منو ببر پیش نیما، می خوام برم سر قبرش خیمه بزنم. او شبها می ترسه، بچه ام تنهاست. تو چقدر ظالم هستی، چطور دلت اومد او رو تک و تنها توی قبرستون رها کنی. من تو رو بخاطر این سهل انگاری نمی بخشم. منو آوردی اینجا تو خونه گرم و نرم پیش خودت برای چی؟ از جون من چی می خوای مرتیکه کثیف، برو گورت رو گم کن. برو پیش خونواده لجنت که سالهاست طردت کردند، دیگه تو رو لازم ندارم. بذار تو تنهایی خودم بسوزم. از این پس بدون نیما و سارا دنیا برام جهنمه، دوزخی که تو و اون موجود نحس برام ساختید... می فهمی؟ تو و او.
    بیژن بغضش را به سختی فرو داد و گفت:
    - مهشید جان چرا پای طفل بی گناه رو میون می آری. او هم فرزند ماست، مثل نیما و سارا، مگه فراموش کردی چقدر برای دنیا اومدنش بی قراری می کردی. بوی نیما از وجود او می آد. فقط کافیه یک لحظه او رو بغل کنی تا مهرش وجودت رو لبریز کنه. این طور با شقاوت حرف نزن. خداوند قهرش می آد. می خوای فردا صبح بریم ملاقات سارا و تارا؟
    مهشید با شنیدن نام تارا چنان منقلب شد که ناخودآگاه گلدان چینی را که روی میز کنار تختش بود به زمین کوبید و با خشم فریاد زد:
    - من بچه ای به نام تارا ندارم. او باید هرچه زودتر سر به نیست بشه... زنده به گور بشه. بودنش تو این دنیا جز نحسی هیچ چیز دیگه ای نداره. او یک موجود بدقدم و بدشگونه. مگه ندیدی برای کشتن نیما چطور بی قراری می کرد. لعنت به او، نفرین به موجودیتش. دیگه حق نداری کوچک ترین حرفی از او پیش من بزنی، فهمیدی؟
    لحن مهشید چنان تند بود که بیژن بناچار در مقابلش سکوت کرد. از نظر روحی در موقعیتی نبود که پند و اندرز در او کارساز شود. مجبور بود با هر طبلی که مهشید به صدا در می آورد سکوت کند. امیدوار بود که در روزهای آتی مهشید بتواند آن تغییری که در زندگیش به وجود آمده بود را بپذیرد. اما هر چه زمان پیش می رفت اوضاع مهشید بدتر می شد. نیمه های شب بود که او بهانه رفتن به گورستان را گرفت. خواهش و التماسهای بیژن او را بیشتر جری می ساخت. برای رفتن سر از پا نمی شناخت. انگار به بزرگ ترین ضیافت زندگی اش دعوت شده بود. پالتوی کرم رنگی را که نیما به آن خیلی علاقه داشت به تن کرد و شالی را که به عنوان کادوی روز تولدش از نیما هدیه گرفته بود را سر کرد. مقابل آینه قدی ایستاد و در حالی که مشغول بستن دکمه های پالتویش بود ناخودآگاه با دست شکمش را لمس کرد و متوجه جای خالی بچه هاش شد. در یک لحظه از این احساس دچار توهم شد. با خود گفت: بچه چی شده؟ چرا تکون نمی خوره؟ ناگهان تیر حوادث چنان از چله ذهنش گذشت که ارتعاش تمام وجودش را در برگرفت و بیهوش نقش بر زمین شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 72-75

    فصل 6


    دکتر پس از معاینه او از اتاق خارج شد. بیژن با چهره ای نگران در اتاق نشیمن منتظر بود.با دیدن دکتر از جا برخاست و از او خواست بنشیند. او به آشپزخانه رفت و لحظه ای بعد با فنجانی قهوه نزد دکتر آمد. نسخه ای به دست او داد و گفت: ((خوشبختانه با وجود زایمان سختی که داشتند از لحاظ جسمی مشکل خاصی ندارن، اما از نظر روحی در موقعیت حساسی قرار دارند که الزامیست هرچه زودتر تغییراتی در روحیه ایشون به وجود بیاد. یک خبر خوش می تونه از فشاری که فکر و روحش رو احاطه کرده کم کنه.))
    بیژن پورخندی زد و گفت: ((خبر خوش کیلویی چند دکتر جان؟ اگه بدونم سر قله قاف میفروشن، می رم تهیه می کنم.))
    هردو لخظه ای سکوت کردند، بعد بیژن با همان لحن گرفته گفت: ((شما که در جیران بدبختی ما هستید، از یک طرف مفقود شدن نیما، از طرف دیگه حال وخیم سارا و بیچارگی دیگه بلاتکلیفی نوزادی که مادرش حاضر به قبولش نیست، شما بگید با این اوصاف من چطوری می تونم به مهشید امیدواری بدم تا یکبار دیگه به زندگی روی خوش نشون بده. زن بیچاره از رندگی ساقط شده. او به عنوان یک مادر حق داره این طور خودش رو ببازه.))
    دکتربا لحن سرزنش آمیزی گفت: ((حق داره؟ چون مادر شده باید خودش رو از بین ببره؟این طرز فکر شما صحیح نیست جناب شهر آرا. او تنها یک مادر نیست، او تنها به بچه هاش تعلق نداره، شما طوری حرف می زنید گویا هر کس مادر شد می بایست تا آخرین لحظه زندگیش خودش رو وقف بچه هاش کنه،یعنی اگه روزی بچه اش زودتر از خودش از دنیا رفت او هم وظیفه اش اینه که اون قدر خودش رو آزار و شکنجه بده تا از بین بره. به نظر شما این تفکر صحیح و عقلانیست. اگه این طوره پس وظیفه او به عنوان یک مخلوق اینه که به دنیا بیاد،بزرگ بشه و بعد که مادر شد موجودیت خودش رو فراموش کنه، اهدافش رو نادیده بگیره و در نهایت به دست و پاش غل و زنجیری به نام عواطف مادرانه ببنده تا مبادا دنیارو از دید دیگه ای ببینه_ اینکه او انسانست، حق زندگی وحیات داره و جدا از سمت مادر بودن او یک زن است که شریان زندگی در دستان اوست. ای کاش می شد یک طوری به تمامی مادرانی که عزیز خود را از دست دادن این جمله رو گفت چطور روزی که خداوند زیباترین هدیه زندگی رو بهت داد، سر از پا نمی شناختی. احساس غرور و شعف می کردی و خودت رو بر بلندای آسمانی می دیدی،چرا؟! چون این تنها هدیه ای می تونست باشه که موجودیت تو رو تکامل می بخشید. یه هدیه، بخشیدنی که می تونه با شرط و شروط باشه و یا بدون هیچ گونه بازپس گیری که این هم بستگی داره به نوع هدیه که از طرف چه کسی می گیرد. از خداوند یا از بنده او،هدیه ای که بندگی باشه طبق اخلاقیات پس گرفتنی نیست، اگر هم گرفته بشه دنباله اش با کینه و نفرت و دشمنی همراهه. این حال بشره که دوست نداره چیزی رو که بهش تعلق داره به راحتی از دست بده، اما خب بعضی اوقات بخشنده کسی است که در تمامی داده هاش روح معنویت رو دمیده،اکسیری که در ذره ای پر کاه و در عظمت یک کوه می شه جستجوش کرد و پی به بخشندگی بی منتش برد. پس چطور ما انسانها گاهی چشم به روی این همه بخشایش و نعمت می بندیم و حاضر نیستیمدر برابر دنیای رحمت او قسمتی از وجود خودمون رو بهش برگردونیم، این همه شور والتهاب و همه بی قراری اگه بخواد بر مصلحت پروردگار پیشی بگیره، نقطه پایانی است بر زندگی بشر و بالعکس صبر و مقاومت و ایستادگی در برابر بلایا و شاکر بودن می تونه تشکیل دهنده یک کانون فروپاشیده باشه جناب شهرآرا، همسر شما نیاز به تغذیه روح داره، کمکش کنید.))
    بیژن با تأسف سر تکان دادو گفت:((او از من بریده،حتی حاضر نیست صدام رو بشنوه،منو مسبب این حادثه می دونه، دیدن من بیشتر باعث رنج و آزارش می شه.))
    دکتر گغت: ((می تونید از دیگران کمک بگیرید،بهتره دورش شلوغ باشه، حتی یک مسافرت به منطقه خوش آب و هوا تأثیر زیادی در بهبودی اش خواهد گذاشت.))
    بیژن گفت: (( متأسفم همسرم به خاطر روحیه خاصی که داشت کمتر با دیگران می جوشید تا حدی که همه فامیل متوجه این حالت او شده بودند و به همین خاطر رشته ارتباط خودشون رو با ما قطع کرده بودند.لابد در جریان هستید که خانوادهمن هم همگی در اروپا هستند. مهشید اجازه نمی داد با کس دیگه ای رفت وآمد داشته باشیم، شاید بخاطر همین تنهایی بود که او تمام دنیا رو در وجود من و بچه هاش خلاصه کرده بود. متأسفانه او با وجود این که زن تحصیل کرده ایست، اما هیچ وقت نخواست بپذیره که بقای انسانها در ارتباط یا دوستی با دیگران شکل می گیره. او اینجارو تبدیل به یک قصر متروکه کرده.)) بیژن با گفتن این حرف لبخند کمرنگی زد و گفت: (( البته اصطلاح قصر متروکه رو همیشه نیما به کار می برد، بچه ام همیشه از این وضعیت می نالید، اما مهشید سعی می کرد زندگی رو به نحوی ادامه بده که دلش می خواست، ما هم بعد از مدتی به این وضعیت خو گرفتیم و قبول کردیم که زندگی یعنی همین.)) بعد بیژن نگاهی به اطراف انداخت و پوزخندی زد و گفت: (( می بینید دکتر جان، همه چیز چقدر با دقت و ظرافت چیده شده، هرموقع به مهشید می گفتم این تغییرات چه لزومی داره، ما که رفت و آمد با کسی نداریم، این حرف منو به تمسخر می گرفت و می گفت چه کسی از تو و بچه هام مهمتره. می خوام صد سال سیاه پای کسی به این خونه باز نشه تا امنیت ما بهم نخوره.))
    دکتر با تأمل پرسید: (( چرا؟مگه خانم شما از چیزی وحشت داشت؟))
    بیژن سیگاری از پاکت درآورد و گفت: (( اجازه می دید روشن کنم.))
    دکتر که متوجه فشار عصبی او شده بود گفت: (( اگه با پک زدن به این آلت کشنده به آرامش می رسید، می تونید روشن کنید.))
    بیژن نگاهی به سیگار که بین انگشتاش قرار داده بود کرد و گفت: (( یک وسوسه س که مثل زالو به فکر آدم میچسبه... تا روشن نکنی و نکشی انگار یک چیز کم داری. خب دیگه اعتیاده، احتیاج به اراده داره که در حال حاضر در وجود من مرده.ببخشید اگه در حضور شما جسارت می کنم.))
    دکتر که دلایل بیژن در نظرش مردود می آمد بحثی در این باره نکرد و منتظر ماند تا بیژن به پرسش پاسخ دهد. پس از سکوتی طولانی بیژن گفت: (( آشنایی من و مهشید از دانشگاه آغاز شد. با وجود اینکه دوسال از او بزرگتر بودم، اما هردو با هم وارد دانشگاه شدیم. هر دو سال اول مدیریت بازرگانی بودیم که باهم آشنا شدیم. مهشید همون روز اول نظر منوبه خودش جلب کرد. هم بخاطر زیبایی و هم بخاطر شادی وسرزندگی اش. هرجا می رفت با خودش شور و شادی می برد. خیلی از پسرها طالب دوستی بااو بودند، اما او کسی نبود که این نوع دوستیهارو بپذیره. من که متوجه روحیه او شده بودم، احساس کردم باید طور دیگه ای خودم رو به او نزدیک کنم تا مثل بقیه پسرها کنف نشم. یک روز او رو تا منزلشون تعقیب کردم. خونه اونها در وسط شهر قرار داشت، در محله ای نه چندان خوب. ظاهر زندگیشون نشانگر وضع متوسط اونها بود، چیزی که قابل قبول خانواده من که همگی در اروپا بزرگ شده بودند نبود.اونها فقط زندگی مدرن رو می پسندیدند. حقیقتش خود من هم که دست پرورده چنین خانواده ای بودم با دیدن ظاهر زندگی مهشید خودم رو برای مدتی عقب کشیدم، اما خب، از اونجا که مهرش در تمام وجودم رسوخ کرده بود، خیلی زود توانستم صفات نیک و پسندیده مهشید رو ملکه دهتم کنم و در اولین برخوردی که با اوداشتم از وی خواستگاری کنم. هیچ وقت اور روز رو فراموش نمی کنم. او روی نیمکت نشسته بود و مشغول تست زدن بود، سر صبح بود و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 76 تا 79

    دانشكده خلوت. ما دو نفر زودتر از بقيه رسيده بوديم. موقعيت براي ابراز احساساتم جفت و جور شده بود. دل به دريا زدم و رفتم نزديك. با دستپاچگي سلام كردم. او نگاهي كوتاه به من انداخت و با متانت جواب سلامم رو داد. ازش اجازه خواستم كنارش بنشينم. خودش رو كنار كشيد و جارو براي نشستن من باز كرد. ابتدا در مورد تستهايي كه در دست داشت، سؤالاتي پرسيدم و او هم شمرده و متين به يك يك سؤالاتم پاسخ داد،همين آرامش او گستاخم كرد. با خود گفتم لابد او هم مدتهاست از من خوشش اومده و گرنه چه دليلي داره كه با من اينطور راحت باشه. هيچ وقت نديده بودم كه او خصوصي با پسري صحبت كنه. وقتي از جايش حركت كرد با لحن خيلي خودماني گفتم : مي شه راجع به يك موضوع مهم باهاتون صحبت كنم. او لحظه اي فكر كرد و بعد با ترديد گفت : تا چي باشه ؟ من هم بي درنگ با سادگي گفتم : شما حاضريد همسر من بشين. مهشيد با شنيدن اين حرف جا خورد، اما خيلي زود حالت عادي به خودش گرفت و در حالتي كهلبخند تمسخرآميزي گوشه لبش نشسته بود گفت : شما هنوز خيلي بچه هستيد، بهتره به جاي فكر كردن به ازدواج يه خورده وضعيت درسي تون رو بهبود ببخشيد تا اين قدر موقع جواب دادن به سؤالات تپق نزنيد. اينو گفت و بعد با غرور از من كه به حد انفجار رسيده بودم، فاصله گرفت. باورم نمي شد يك دختر منو اين طور تحقير كنه. از اون روز به بعد نسبت به او عشقي همراه با نوعي كينه شيرين احساس مي كردم. منظورم از كينه شيرين اينه كه انسان وقتي كسي رو دوست داره، جفايي كه ازاو مي بينه نمي تونه خدشه اي به اون عشق وارد كنه، اما باعث بروز احساساتي مي شه كه همون رفتار بيشتر طرف رو مجذوب مي كنه. از اون روز به بعد توجه مهشيد نسبت به من جلب شده بود. اخمها و پشت كردن هاي من به او براش سؤال برانگيز شده بود و من همين رو مي خواستم. هر چي او بيشتر به سمت من كشانده مي شد، من براي تلافي حرفهاي اون روزش از نزديك شدن به او خودداري مي كردم و حتي براي برانگيختن حسادت او با دختراي ديگه گرم مي گرفتم. جالب اينجا بود كه او كه با چنان پشتكاري به درس خوندن چسبيدم تا خودم رو هم پايه او كنم كه كم كم شدم رقيب سرسختش. رقابتي كه از درسهاي دانشگاه شروع شد و بعد منجر به رقابت در عشق و خواستن شد. وقتي به خود اومديم كه ديديم سراپا شور و دلدادگي هستيم. چهار سال اين عشق رو همچون رازي سر به مهر در دل خود جاي داديم و درست روزي كه هر دو ليسانس مديريت بازرگاني خودمون رو از دانشكده گرفتيم، سرنوشت ساز موافق خودش رو كوك كرد. دوباره همان صحنه چهار سال پيش تكرار شد با اين تفاوت كه هر دو با هم به سمت نيمكتي رفتيم كه ما رو به خود مي خواند، كنار هم نشستيم و موفقيت همديگر رو تبريك گفتيم و بعد به همون سادگي دفعه قبل ازش خواستگاري كردم. او برخلاف برخورد پيشش با چهره اي متبسم پيشنهاد منو پذيرفت و قرار شد در اولين فرصت با خونواده ام به خواستگاريش بريم. حال بگذريم زماني كه خونواده ام از اين موضوع مطلع شدند چه كودتايي به پا كردند. هيچ كدوم حاضر نشدند پا پيش بگذارند. مادر يكسره نفرين و بدوبيراه مي گفت و پدرم منو تهديد مي كرد كه از ارث محرومم مي كند. خواهر و برادرمم جز سرزنش هيچ كمكي تو اين راه نكردند. درست شده بود جريان كليشه اي كه آدم تو فيلم ها و داستانها مي خونه، عشق يك پسر پولدار به دختري كه از نظر طبقه با او فاصله داشت. خلاصه از من اصرار بود و از خونواده ام انكار. اون روزها كل خوانواده ام قصد جلاي وطن داشتند و مي خواستند براي زندگي به فرانسه برن. كارهاي من رو هم براي ادامه تحصيل در اروپا رديف كرده بودند. به همين خاطر به هيچ وجه راضي نبودند در ايران ازدواج كنم و ماندني شوم... اما عشق به مهشيد چنان روح و جسم منو تسخير كرده بود كه حاضر بودم پشت به مسلك آنان بكنم. وقتي خوانواده ام پي به ريشه عميق اين عشق بردن با كراهت و نارضايتي تن به ازدواج ما دادند.
    دو سال اول زندگي من و مهشيد بر خلاف زوجهاي ديگه كه توأم با خوشي و شاديست، مكافات بي شماري به ارمغان آورد. دخالتهاي سرسام آور خونواده ام عرصه رو به ما تنگ كرده بود. هر چند كه به ظاهر مستقل زندگي مي كرديم، اما اين دليل نمي شد كه اونها ما رو به حال خود بذارند. چه از طريق تلفن و چه با آمدورفتهاي بي وقفه آسايش رو از ما سلب كرده بودند. هدف اونها پاشيدن زندگي ما بود كه خوشبختانه هيچ وقت موفق نشدند، اما بزرگترين تأثير نامطلوبي كه دخالتهاي خانواده ام بر زندگي ما گذاشت، ايجاد ترس و وحشت در مهشيد بود. ترس از جدايي و نابودي زندگي عاشقانه اي كه با هم داشتيم او رو وادار ساخت قبل از اين اتفاق تمامي درهاي ارتباطي اش رو با بيرون ببنده، اول از همه از سر كار رفتن انصراف داد و خانه نشين شد، بعد بطور كل رفت و آمدش با فاميل رو قطع كرد، خوشبختانه اين تصميم مصادف با عزيمت خانواده ام به اروپا شد. من فكر مي كردم با رفتن اونها مهشيد دوباره جريان عادي زندگي رو از سر مي گيره اما او كه در آن دو سال متحمل شكنجه هاي روحي شديدي شده بود، نوعي بدبيني كاذب نسبت به تمامي انسانها پيدا كرده بودتا حدي كه هر كس به زندگيش نزديك مي شد او احساس مي كرد نيت سويي نسبت به كانون گرم ما داره، به همين خاطر حركات نادرستي از او سر مي زد كه منجر به طرد شدن ما از فاميل و آشنايان شد. من و بچه ها هم در اين ميان قرباني كوته فكري خانواده ام و توهمات بي اساس مهشيد شديم.
    بيژن كه با فكر كردن به گذشته رنج و دردش بيشتر مي شد لحظه اي سكوت كرد و بعد با حالتي سردرگم گفت : بعد از چندين سال به اين شيوه زندگي عادت كرده بوديم كه همه چيز دوباره زير و رو شد. نمي دونم چطوري مهشيد رو به اين جدايي عادت بدم. و به چشمان دكترخيره شد و با درماندگي گفت : آخه اين همه قرص و داروهاي خواب آوري كه شما برايش تجويز كرديد تا كي ادامه دارد... بايد بفهمه چي به سر زندگيش اومده.
    دكتر با تأمل گفت : بگذار ببينم، شما مرگ نيما رو باور كرديد؟
    بيژن با ترديد گفت : خير، احتمال زنده بودنش هم وجود داره.
    و اگه مرده باشه چي؟
    اگه هيچ وقت اثري از او پيدا نشه يك عمرچشم انتظارش مي مونيم.
    بسيار خوب، شما شايد بتونيد اين انتظار رو تحمل بكنيد، اما همسرتان به طور حتم از پا در مي آد. پس بهتره هر چه زودتز قبري براي فرزندتون خريداري كنيد و راجع به خالي بودن او به كسي چيزي نگيد. اين طوري همسرشما مي تونه مرگ او رو باور كنه و پس از مدتي واقعيت رو بپذيره، فكر مي كنم زندگيتان هم زودتر حالت عادي به خودش مي گيره، فراموش نكنيد هميشه دوري و انتظار زنده ها رو از پا مي اندازه.
    بيژن لحظه اي فكر كرد و به تأييد حرفهاي دكتر گفت : حق با شماست، من نبايد به مهشيد دلخوشي اي بدم كه خودم از عقوبتش اطلاعي ندارم. شايد به گفته پليس و پزشكي قانوني هيچ شكي در مرگ نيما وجود نداشته باشه، همين اندازه كه ذهن من درگير اين مسأله شده كافيه.
    دكتر نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : خوب ديگه، من بايد برم، بيمارانم منتظر هستند، امري با بنده نيست؟
    بيژن از دكتر تشكر كرد و او را تا دم در همراهي نمود. وقتي به داخل ساختمان برگشت با خودش فكر كرد هر چه زودتر مي بايست به كارهايش سروسامان دهد، اول از همه بايد يك نفر را براي رسيدگي به امور خانه استخدام مي كرد و بعد پرستاري براي پرستار تازه متولد شده مي گرفت. در اين افكار بود كه زنگ به صدا در آمد فوري آيفون را برداشت. با شنيدن صداي طاهره خانم، مادر مهشيد، جان تازه اي گرفت و فوري در را روي او باز كرد. مهرداد هم همراهش بود.
    طاهره خانم به محض اينكه چشمش به چهره رنجور بيژن افتاد، چنان از خود بيخود شد كه وي را در آغوش و با صداي بلند شروع به گريستن كرد، بيژن كه منتظر تلنگري بود تا بغض چند روزه اش را بتركاند، بي صدا اشكهايش روان شد. مهرداد كه خود را در آن غم بزرگ شريك مي دانست هم نتوانست جلودار گريه اش باشد، هر سه، در حالي كه وسط حياط ايستاده بودند، بي توجه به ريزش تند برف آن داغ بزرگ را با هم تقسيم كردند. بيژن كه متوجه دگرگوني حال طاهره خانم شده بود از آن دو خواست داخل ساختمان شوند، طاهره خانم كه حالت ضعف به او دست داده بود و نمي توانست روي پاي خود بايستد به كمك مهرداد وارد اتاق نشيمن شد، هراسناك به اطراف نگاهي انداخت، سكوتي مخوف آن خانه را احاطه كرده بود، ديگر از هياهوي كودكانه نيما و سارا خبري نبود، براي نخستين بار بود كه ان دو چنين استقبال سردي از مادربزرگ خود كرده بودند. دلش به درد آمد، در جستجوي آنان ديدگانش را به اطراف دوخت. تجسم مهشيد با آن قامت بلند و كشيده و چهره زيبا و جذابش دلتنگي اش را افزون كرد. ناخودآگاه و با لحني دردآلود نام يك يك آنان را صدا كرد، وقتي پاسخي نشنيد مأيوسانه ساكي را كه پر از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 80 تا 83

    کلوچه های گردویی بود را به دست بیژن داد وگفت:بگیر مادر،سوغات شماله...برای بچه ها اوردم نیما و سارا عاشق این کلوچه ها هستند.همیشه به محض اینکه منو می دیدند اول از همه تقاضای کلوچه گردویی می کردند...خب بچه هستند دیگه،دلشون به همین چیزها خوشه.

    مهرداد رو به مادرش کرد و گفت:بس کن مادر،قرار نشد بیای اینجا اینطور خودت روببازی.مگه نگفتی منوببر تا مرهمی بر دردهاشون باشم.اگه بخوای اینطوری بی قراری کنی اوضاع خواهرم بدتر میشه.تو رو خدا واقع بین باش.
    بیژن با صدای گرفته ای گفت:راحتش بذار مهرداد جان،بنده خدا حق داره اینطور از خود بیخود بشه.چطور میتونه فراموش کنه که هر موقع وارد این خونه می شدهبا چه شور و شعفی مواجه بود.نیما و سارا به محض اینکه می فهمیدند مادر بزرگشون داره میاد از چند روز قبل خواب و خوراک نداشتند.نه رو زمین جا داشتند نه رو هوا.یکسره از مادرشون می پرسیدند چکار کنند تا چند روزی رو که با مادر بزرگ هستند خیلی خوش بگذرونند.اخه اونها به جز یک مادر بزرگ و دایی کس دیگه ای رو نداشتند،به همین خاطر هم وابستگی شدیدی به شما داشتند.
    طاهره خانم با گوشه روسری گلداری که به سر داشت صورت خیس از اشکش را خشک کرد و در حالی که از شدت ناراحتی چانه اش می لرزید گفت:بیژن جان،امیدی به زنده موندن سارا هست؟میشه اون رو ببینم؟
    بیژن گفت:دکترها امید دارند که زنده بمون،ولی ملاقات نمی دهند.
    البته حالا که شما اومدید میتونم برم سری به اون و تارا بزنم.فکر میکنم امروز و فردا بچه رو مرخص کند.باید یک پرستار برایش بگیرم.
    طاهره خانم با عجله پرسید:مهشیدم چکار میکنه.حالش چطوره؟
    بیژن اهی کشید وگفت:الان تو اتاقش خوابیده،به خاطر اسیبی که به روحیه اش وارد شده،مجبور او رو با مسکن های قوی اروم کنیم.از روزی که جریان رو فهمیده بیشتر خواب بوده تا بیدار.پیش پای شما دکترش امپول مسکنی بهش تزریق کرد و رفت.فکر نمی کنم به این زودی بیدار بشه.
    مهرداد گفت:شما میتونید برید به کارهاتون برسید،منومادر مراقبش هستیم.
    طاهره خانم که لحظه ای اشک امانش نمی داد گفت:نمیخوای براش مراسم عزاداری بگیری،بچه ام اونقدر عمر نکرد که دامادی اش رو ببینم.
    بیژن با اندوه گفت:نیازی به این کارها نیست،تصمیم گرفته ام تمام مخارج مراسم رو در راه امور خیریه خرج کنم.اگه خدا بخواد مدرسه ای به نام خودش تاسیس میکنم.اینطوری روح او شاد تر خواهد بود.
    مهرداد حرف او را تایید کرد و گفت:فکر بسیار پسندیده ایست.هم اجر دنیوی داره و هم اجر اخروی.به نظر من بهتره اینکار در یک منطقه محروم صورت بگیره.
    همین فکر رو هم دارم...به محض اینکه جای مورد نظر رو پیدا کردم،دست بکار خواهم شد.
    طاهره خانم برای دیدن مهشید بی طاقت بود.گفت:برم سری به دختر بیچاره ام بزنم.الهی مادرش براش بمیره که تو اوج جوانی داغدار شد.
    مهرداد گفت:ببین مادر،اگه مهشید بیدار شد،سعی کن خیلی ارامباهاش صحبت کنی.مبادا حرفی بزنی که نمک روی زخمش بپاشی.
    طاهره خانم با دلخوری گفت:ای مادر،دیگه اون قدر ها هم نادون نیستمکه ندونم اون تو چه موقعیتی به سر میبره.من اگه نتونم به بچه ام تسلی بدم کی میخواد ان کارو بکنه،هان؟
    بیژن گفت:پس من میرم سری به بمارستان بزنم.خودتون به امور اینجا رسیدگی کنید تا من برگردم.
    طاهره خانم با حالت شوریده خودش را به اتاق دخترش رساند.از نزدیک شدن به اتاق نیما و سارا خودداری کرد،زیرا جرات روبه رو شدن با جای خالی انان را نداشت،وقتی وارد اتاق مهشید شد از دیدن صورت بیمار و پژمرده دخترش اه از نهادش برخاست.سرش را بر سینه متلاطم او گذاشت و ناخوداگاه جویبار اشکش روان شد.
    بیژن به اتفاق دکتر وارد بخش مراقبتهای ویژه شد.سارا همچنان در عالم بیهوشی به سر میبرد.او به چنان خواب عمیقی فرو رفته بود که انگار سالهای کوتاه عمرش را در بیداری به سر برده بود.بیژن که بیش از ان طاقت نظاره کردن بدبختی هایش را نداشت رو به دکتر کرد و با صدایی که دلش میخواست ان را به عرش برساند گفت:پس چرا بهوش نمیاد،راستش رو بگید...میمیره؟
    دکتر عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد .با تامل گفت:اخرین عمل قراره دو روز دیگه صورت بگیره،تمام امید ما به موفقیت این عمل بستگی داره که مغز این عمل رو پس نزنه.به خدا توکل کنید که بهترین طبیب اوست.
    ان روزها همه بیژن رو به صبر و شکیبایی دعوت می کردند.با دلی شکسته سراغ فرزند دیگرش رفت تا برای نخستین بار او را ملاقات کند.نوزاد در دستگاه نگهداری می شد.از دیدنش دچار حیرت گشت.باورش نمی شد ان موجود ظریف کوچک فرزند او باشد.چهره اش انقدر معصوم و پاک بود که بیژن با یاد اوری مهر قاتل که مهشید بر پیشانی ان طفل بی گناه زده بود،دچار عذاب وجدان شد.بیژن در حالی که با چشمانی ماتم زده به طفل خودش خیره شده بود.با خود زمزمه کرد:
    تارا،دخترکم،عزیز دلم،قدمت به این دنیا مبارک باشه.امیدوارم خداوند عمری با کمال و زندگی ای با عزت بهت بده.میدونم که از دست من و مامانت ناراحت هستی،ما اونطور که باید نتونستیم استقبال شایانی ازت به عمل بیاریم،خب قسمت اینطور بود.امیدوارم با ورود تو به خونه و سلامت سارا زندگی تازه ای رو شروع کنیم.
    مطمئنم به محض اینکه مادرت چشمش به تو بیفتهتا حدودی دردهاش رو فراموش میکنه.خداوند تورو به ما داد تا فقدان نیما مارو از پا نندازه.اخه به خاطر تو و سارا هم که شدهما باید در مقابل این مصیبت کمر خم نکنیم...مگه نه،کوچولوی بابا.
    تارا به حالت خمیازه دهان کوچکش را که هم چون غنچه گل می مانست،باز کرد و بعد دستهای کوچک وظریفش را به داخل دهانش برد و با ولع شروع به مک زدن کرد.بیژن از دیدن ان صحنه قلبش از جا کنده شد.بچه پستان مادرش را می خواست،با صدایی که از پشت سر به گوشش رسید،برگشت.زنی میان سال،در حالی که سرنگی پر از شیر در دستانش بود،نگاهی به بیژن انداخت و بعد با حالتی سرزنش امیز گفت:پدر این بچه هستی؟
    بیژن سری به علامت مثبت تکان داد.زن لباس خدمه بیمارستان را به تن داشت.با لحن سردی گفت:چه عجب!صاحب این بچه پیدا شد.ببینم اومدی ببریش؟
    بیژن با تامل گفت:دکتر گفته تا زمانی که مشکل تنفسی رفع نشده باید اینجا بمونه.در ضمن دنبال یک پرستار میگردم تا زمانی که خانمم حالش بهتر بشه از بچه نگهداری کنه.کسی رو سراغ ندارید؟
    زن با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانش درخشید و گفت:من میتونم پرستار خوبی برای بچه شما باشم.به خصوص که در این مدت قلقش دستم اومده و میدونم چه عادت هایی داره.
    بیژن بدون هیچ گونه مخالفتی پیشنهاد زن را پذیرفت وقرار بر این شد که زمان ترخیص بچه او به عنوان پرستار همراه انان شود.
    وقتی از جانب نوزاد خاطرش جمع شد،برای خریدنگوری برای نیما راهی قبرستان شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/